✍برف شادی
🍃به بخاری چسبید؛ ولی دندانهایش هنوز هم به هم ساییده میشد. سوز سرمای بیرون تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده بود. خوشحالیاش به این است که زمستان امسال، برخلاف سالهای قبل، خبری از خشکسالی و کمآبی نیست.
☘سرخی دستانش، بعد از گذشت چند دقیقه هنوز رنگ نباخته است. آنها را روی بخاری میگیرد: «کلثوم چرا بخاری رو کم کردی تو این سرما؟»
💫کلثوم با همان آستینهای بالا زده و پرهای روسری به عقب بسته شده، روی خمیرها را میپوشاند. دیوار را تکیهگاه خود قرار میدهد. با یک دست خود، دیوار را میگیرد و با دست دیگرش روی زانو، از جا بلند میشود. زانوی دردناکش ترقترق ناله سر میدهد.
🌾وارد هال میشود. نگاهی به مشهدی اسماعیل میکند و میگوید: «مش اسماعیل چی گفتی؟ تازگیا گوشام درست نمیشنوه.»
مشهدی اسماعیل با دستان زبر و چروکیدهاش پاهای خود را ماساژ میدهد: «هیچی! میگم باز تو بخاری رو کم کردی؟»
🍀ننهکلثوم آستینها را پایین میکشد. پرهای روسری را از پشتِ سر، باز میکند. نگاهی به شعله کم جون بخاری میکند. از پنجره به کوههای سپیدپوش اطراف نگاه میاندازد.
دانههای درشت برف را میبیند که چند روزیست، برف شادی را روی سر زمین و مردم میریزند.
🌾لبهایش کش میآید: «مش اسماعیل! کی من بخاری رو توی این هوا کم میکنم؟! به نظرم فشار گاز کم شده.» فلاکس چای را از روی اُپن میآورد. سینی و دو استکان لبطلایی روی آن را کنار بخاری میگذارد.
🍃بعد با ذوق میگوید: «چه برفی امسال اومد. محصول خوبی نصیب کشاورزا میشه.»
مشهدی اسماعیل دستها را روی به آسمان میگیرد: «انشاءالله اگه گازمون قطع نشه و هممون توی خونههامون چال نشیم!»
با باز شدن دهان ننهکلثوم، دندانهای مصنوعیِ ردیف شده و مرتب او دیده میشود: «شگون بد مزن مرد! امروز توی تلویزیون شنیدم توصیه به کمتر مصرف کردن گاز میکنه!»
⚡️مشهدی اسماعیل آهی میکشد و میگوید: «ما از خُدامونه؛ ولی فشار گازمون عمل به توصیه رو نشون نمیده!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍آزادی
طبق نظر مکّار، رئیس جمهور فرانسه،
آزادی بیان یعنی من آزادم که بهت فحش بدم و تو آزادی برای انتخاب بین ساکت موندن یا ساکت بودن😁
#تلنگر
#لبیک_یا_خامنهای
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨اعتکاف شهید حمید خبری
🍃شهید حمید خبری معلم اصلی نماز شب حسین و خیلی از بچه های دیگر بود. در ۱۶ سالگی اعتکافهای سی چهل روزه در سبز قبا داشت. پدرش در مدت اعتکاف برایش غذا میبرد.
☘به عبادت هم بسنده نمیکرد. می گفت: «صراط مستقیم ستونهای اصلی دارد به نام واجبات و تقویتکنندههای دارد که اگر نباشند، سقف فرو می ریزد. مستحبات همان تقویت کننده ها هستند. اگر نباشند ممکن است آدم از خط مستقیم خارج شود. اینها از انحرافات جلوگیری می کنند. اینها قید و بندهایی هستند که همیشه باید همراه انسان باشد.»
راوی: عظیم مقدم دزفولی
📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_خبری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قانونی به نام سادهانگاری
⛓گاهی با سختگیریهای نابجا، زندگی را بر خود و همسر خود طوری سخت میکنیم که انگار هرگز قرار نیست آسان شود.
⭕️چیزهایی که خیلی راحت میتوان از کنارشان رد شد. چیزهایی که دیدنشان باعث بزرگشدنشان میشود.
💡بیشتر وقتها پیادهکردن قانون سادهانگاری در زندگی مانع به وجود آمدن مشکلاتی میشود که ممکن است منجر به پایان یافتن زندگی مشترک شوند و نیاز به گذشت و بخشش طرفین داشته باشند.
🌱 این مسئله میتواند حتی یک پله بالاتر از بخشش و از خودگذشتگی باشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا نخ تسبیح پاره شد؟
🌹 مادر با چادر گل قرمزی که مادربزرگ از کربلا آورده بود، نماز میخواند. سمیه روی زمین دراز کشیده و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود، کتاب فارسی را با دو دست بالای صورت گرفته و با صدای بلند میخواند: «صد دانه یاقوت، دسته به دسته....»
☘سمیرا دستها را مثل مکندهای محکم روی گوشها میفشرد و داد میزد: «سمیه، بیار پایین اون صدای کلفتتو. نمیفهمم چی میخونم. ناسلامتی فردا امتحان دارم.»
🍃 نماز مادر تمام شد. تسبیح گلی سوغات پدربزرگ را برداشت و آهسته ذکر گفت. یکی یکی دانههای نقشدار گلی تسبیح روی نخ پایین میآمدند و با صدای تق کوچکی بهم میرسیدند. سمیرا برای اعتراض به سمت مادر رفت. با بلوز و شلوار گل گلیاش تمام قد، جلوی مادر ایستاد: «مامان، ببین سمیه ساکت نمیشه. یه چیزیش بگو. من فردا امتحان دارم.»
🌾 لبهای مادر با ذکرگویی تکان میخورد و چشم در چشم میشی سمیرا داشت. با کوبیده شدن پای سمیرا به زمین، نخ تسبیح پاره شد. دانهها روی فرش پخش شدند. صورت سمیرا قرمز شد. سمیه با ذوق کتاب را کنار گذاشت و برای جمع کردن دانهها به کمک مادر رفت.
✨ دانهها هر کدام در سویی بود. سمیه و سمیرا همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آنها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر از کشوی چرخ خیاطی نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مامان، چرا تسبیحت پاره شد؟ تقصیر من بود؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند دانه تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد: «نه دختر گلم، تقصیر شما نبود. این دونهها هی به نخ میخورن. نخ نازک و نازکتر میشه و یه روزم مثل امروز پاره.»
🌼 مادر، سمیه را صدا کرد: «دخترم، بیا اینجا بشین. با هر دوتون کار دارم. نمیخواد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت: «دخترای گلم، میبینید این دونهها با نخ بهم وصلن، مردمم به واسطه رهبر بهم وصل میشن. تا موقعی که مردم گوششون به دهان رهبر باشه، هیچ اتفاق بدی نمیافته.»
🌼 سمیه گوشه پیراهن سبزش را زیر دندانهای سفیدش گرفت. با صدای ملچ و ملوچ پرسید: «اگه مردم هر چی رهبر بگه کار خودشونو بکنن، چی میشه؟»
🌹 مادر دستی روی موهای لَخت و مشکی هر دو دختر کشید و با لبخند ادامه داد:« اگه مردم دنبال خواستههای دلشون برن، مثل این تسبیح، نخ رو پاره میکنن و هر کدومشون یه جایی گم و گور میشن. چون رهبر همه رو به یه سمت راهنمایی میکنه. گاهی بعضی مردم تو هدفای خودشون غرق میشن و هر چی بگردی دیگه پیداشون نمیکنی و اون موقع دیگه هیشکی نمیتونه اونا رو مثل اول دور هم جمع کنه.»
#به_قلم_صدف
#خانواده
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @masare_ir
✍فقطخدا
☀️وقتی مسلمان شدم خدا زندگی جدیدی به من اهداکرد، احساس کردم منِ قبلی مرده...
🔥قبلاً فکر میکردم خیلی آزادم؛ ولی بعد از انتخاب حجاب، تازه فهمیدم که آزاد نبودم و برای خودم زندگی نمیکردم؛ بلکه رفتارم برای دیدهی دیگران و برای لذّت آنها بوده و حالا فهمیدم که فقط دیدهی خدا مهم هست...
#تلنگر
#حجاب
#فاطمه_هوشینو
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نظم؛ یکی از رموز موفقیت علمی شهید بهشتی
🌾شهید بهشتی در دوران طلبگی، در اصفهان که بود، کلاسی میرفت که هم از منزل شان دور بود و هم وسیله رفت و آمدی نداشت. کلاس اول طلوع آفتاب تشکیل می شد.
🍃استادش میگفت: «یک روز نشد که آقای بهشتی دقیقهای دیر در کلاس درس حاضر شود.» یک روز که در اصفهان برف سنگینی آمده بود، فکر کردم با وجود این برف سنگین، درس امروز تعطیل است. چون معمولاً کسی نمیتواند در این برف در کلاس درس حاضر شود؛ ولی با کمال تعجب دیدم سر ساعت کسی در منزل را به صدا در آورد. در را باز کردم دیدم آقای بهشتی است که با آن برف سنگین آن مسیر طولانی را پیاده آمده بود و سر موعد مقرر به در منزل ما رسیده بود.
راوی حجت الاسلام مهدی اژه ای، داماد شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️زیارتنامهای خوش
🥀بغض سامراء میشکند. دوباره بزرگمردی از خاندان رحمت از میان ما پرمیکشد. همان کسی که با رفتنش دلها مچاله میشود. زمین به آسمان غبطهمیخورد. آسمان مهمان بزرگی را به آغوش میکشد.
اشک آسمان و آسمانیان فرو میچکد.
🖤دوستداران شال عزا بر دوش میاندازند. برای عرض تسلیت، بر آستان صاحب عزا "حجتبنالحسن" ارواحنالهالفداء سر خم میکنند. همان عزیزی که در عزای جدّ غریبش به سوگ نشسته است.
📖شیعیان و محبین حضرت، امام هادی علیهالسلام را به زمزمهی "زیارتجامعهکبیره" میشناسند. همان زیارتی که یادگاری خوش از او، در میان آنهاست. هدیهای گرانبها که از دو لب نورانی امام هادی گفته شده است.
💡 زیارتی که امامان معصوم، را به گونهای توصیف میکند، که قبل از خواندنش دستور به اللهاکبر گفتن است. تا بدانند مقام و رتبه علمی و سیاسی و اخلاقی آنان نیز از ناحیهی خداست. در قسمتی از زیارت میبینند چگونه توحید و نبوت را در امامت میتند، تا همه بدانند امامت جدای از آنها نیست. حتی دوست داشتن و دشمنی کردن را در رابطه با امامت معنا میکند.
🏴شهادت امامهادی علیهالسلام را خدمت امامزمان عجلاللهتعالی فرجهالشریف و همه محبین اهلبیت علیهمالسلام تسلیت عرض می نمایم.
#مناسبتی
#شهادت_امام_هادی علیهالسلام
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍سرساعت
🍃_کاش سرهمان ساعت دیروز آمده بودی.
زن خسته و کوفته با چشمانی غمبار به مرد خیره شد. واین را گفت. مرد باصورتی گرفته و چشمانی قرمز موتور قدیمی را داخل آورد و گوشهی حیاط، جکش را بالا داد.
🌾امروز هم نشد. خانم دیگه نمی دونم به کی و کجا رو بزنم. کاری از دست من بر نمیاد.
برو سر سجاده آن و از خدا کمک بگیر. این میزان پول با معجزه شاید جور بشه ولی با حمالی صبح تا شب من نه. حتی اگر بتونم پول رو هم جور کنم، نصفش برای استهلاک موتور میره. تازه آخرش جالبه که باید بیام جواب تو رو پس بدم.
☘خوبه که منو میشناسی! نه اهل رفیق بازی هستم نه یللی تللی. از صبح تا حالا سگ دو زدم برای پول عمل دخترت؛ اما دریغ از مسافر دریغ از اینکه بشه با اینکار بیست میلیون جور کرد. دیگه کم آوردم. بابا پولی که برای خیلیا پول نیست، داره جیگر گوشهی ما رو ازمون میگیره!
💫خدایا اگه این ظلم نیست، اگه بی عدالتی نیست؛ پس چیه؟ آزمونه؟ امتحان الهیه؟ آقا ما کم آوردیم. حکمتتو شکر. آقا بچه ی ما رو برگردون ما هیچ کارهایم. ما هیچی نداریم.
مرد میگفت و زن گریه می کرد.
🍃صدای نالهی دخترک از اتاق پشت خانه بلند شد. زن دوید. مرد خودش را به آب رساند و صورت و سرش را زیر شیر آب کرد. خروسخوان صبح هنوز زری روی سجاده نشسته بود. صدای پیامکهای مداوم گوشی احسان ، او را به سمت گوشی کشاند.
💫احسان دیشب دیر خوابیده بود. دلش نمی آمد هنوز صدایش کند. گوشی احسان با اشارهی دست زری باز شد. نگاهش کرد. پیامک واریز بود. مبلغ ۱۵ میلیون. دنبال پیامکهای دیگر گشت.
☘اما خبری نبود.صفحه ی ایتا را باز کرد. آقای معصومی پیام داده بود؛ پس آقا احسان این مبلغ یکسال نماز و روزه به نام عفت معصومی به علاوه هفت میلیون خمس تقدیمی شما.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
مسار
بسمالله الرحمن الرحیم سلااااام😍 🎉امروز قرعهکشی چالش #اولینهای_دلبندم انجام شد. به هر یک از بزرگ
سلام همراهان گرامی🌸
تا امروز تعدادی از اعضای کانال تو چالش شرکت کردن.☺️
✅نکته اول: اصل چالش نوشتن متنی هست که شما توی اون حستون رو بیان میکنید. پس اگه فقط عکس ارسال کنید و متنی همراهش نباشه پذیرفته نمیشه.
✅نکته دوم: چالش دست بوسی پدرها هست؛ نه دیده بوسی. حالا چه الان بوسیده باشید و چه قبلا بوسیده باشید. حتی اگه پدرتون در قید حیات نیست و قبلا دستشون رو بوسیدید میتونید حسی که تو اون زمان تجربه کردید رو برامون بنویسید.
✅نکته سوم: ما میخوایم حستون رو بنویسید نه اینکه برای پدرتون یا امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام نامه بنویسید.
👨👧👦 این چالش بهونهایه برای اینکه شما ما رو با حسی آشنا کنید که موقع بوسیدن دست پدراتون داشتید و ما هم در قبال اون به رسم پاسداشت و به قید قرعه به تعدادی از شما عزیزان هدیهای تقدیم کنیم.🎁
اگه هستید یا علی رو بگید💪دست پدر رو ببوسید، اگه قبلا بوسیدید و شرایطش براتون مهیاست باز هم دستشون رو ببوسید و برامون از حستون تو اون لحظه بنویسید. اگه مایل بودید عکسی از دست بوسیتون برای نشر تو کانال همراه متنتون برامون بفرستید. تکرار میکنم😊 اگرم پدرتون به رحمت خدا رفته، میتونید از تجربه دستبوسی گذشتهتون تو زمان حیات ایشون برامون بنویسید.
کاری کنید که مسئول ارتباطات @Rookhsar110 فرصت نکنه سرشو بخارونه.☺️
یادتون باشه برای شرکت تو چالش فرصت زیادی ندارید. فقط تا میلاد امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام فرصت هست.❤️
بسم الله😉
🆔 @masare_ir
✍انار من و تو
🌿کاش دوستیهایمان مثل دانههای انار بود تا بیشتر به همدیگر نزدیک بودیم.
گاهی قهرها، ناراحتیها، دلشکستنها میشوند همان پوسته سفید نازک روی دانههای انار که بین من و تو فاصله میاندازند.🍂
دوری ما گاهی شاید از آن اندازه هم کمتر باشد؛ اما به خودمان زحمت نمیدهیم جدایش کنیم.⚡️
💞زمانهایی هم قلبهایمان آنقدر بهم انس گرفته که انگار داخلشان را پر از دانههای انار من و تو کرده باشند.
ازجنس همان انارهایی که برایت دان کرده بودم،
از همانهایی که برایم از درختهای باغ زندگیمان چیدی!
همان دانهها گواه روز و شبهای دوستیهایمان است.🌓
🌧باران بهاری، دانه اناری که در ذهنم جا خوش کرده با آمدنش میبوسد. آخرین دانه انار دوستیمان را در قلب خاک باغچه خاطراتمان میکارم، شاید که دانههای دیگر را به بار بیاورد و روزهای دوستیمان به اندازه آنها بیشتر و بیشتر شود....
کسی چه میداند؟!😊
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
May 11
✨خواب مادر شهید مرتضی مطهری
🌾مرتضی را باردار بودم. یک شب خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند.
خانمی نورانی با جلال خاص وارد شد و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبالشان. بر روی همه زنها گلاب می پاشیدند. به من که رسیدند سه بار روی سرم گلاب ریختند.
🍃ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. علت را جویا شدم. گفت: «به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد.» دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد.
📚کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۵
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️حساس یا بیتفاوت؟
میدونستی آقایون به بعضیچیزا بیتفاوتن، و خانوما حساس؟!🙄
👫کامران و سوسن از مهمونی برمیگردن سوسن میگه: ویسیدی فلان مارک رو توی میز تلویزیونشون دیدی؟ کامران با تعجب میگه: مگه تلویزیون داشتن؟!😳
سوسن باورش نمیشه!😲
میخواست مارک ظرفای صابخونهرو بگه؛ ولی بیخیال شد.
🥗 وقتی خودشون مهمونی دارن، سوسن خانوم دقت میکنه سر سفره همهی ظرفا، پیشدستیا از یه جنس و یه مارک و یه رنگ باشن. بهترین و زیباترین ظرفا رو برای مهمونا میذاره.
💡ایننشون میده زنها زیباطلب و جزءنگرند؛ ولی مردا کلینگرند و بعضی حساسیتها رو ندارند.
🌱نکتهی آخر: سختنگیر
اگه آقا جلوی مهمونا برای میوه، به جای پیشدستی میوهخوری، بشقاب خورشخوری بیاره ناراحت نشو!🤭
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️برشی از خوشبختی
🍃نوشتن برنامههای روزانهاش را تمام کرد. قلم کاغذ را کنار گذاشت. موقع واردشدن به پذیرایی، ناخودآگاه جیغی کشید؛ «آخ پاممم ... خدا بگم چیکارتون کنه. »
💫یک لحظه یادش افتاد که دخترش در اتاق خوابیده، سرککشید تا ببیند صدای جیغ بیدارش کرده یا نه؟! اما انگار آنقدر خستهبود که قراربود تا سه روز بخوابد. وقتی خواست روی مبل بنشیند، ناگهان چیزی قبل از او جیغ کشید و دلش ریخت. سرش را برگرداند. روی عروسک سخنگوی دخترش نشسته بود.
🍀_وااای خدا! زن این خونه چقد شلختهست.
از حرف خودش خندهاش گرفت. رضا در حال خارج شدن از دستشویی حرفش را تأییدکرد: «اوه اوه شلخته که مال یه لحظه شه»
⚡️_ عههه رضا، ترسیدم، هنوز نرفتی اداره؟!
🎋_ صبح شمام بخیر خانوم. دارم میرم.
🌾با جملهی کشداری پرسید: «رضا من شلختهم؟!» رضا با لبخند جوابش را داد: «خودت گفتی الهه جان! منم که رو حرف شما حرف نمیزنم»
🍃_ خیلی زرنگی رضا.
هر دو با هم خندیدند.
🌺_ من برم که دیرم شده ...
🍃رضا بعد از مدتها دنبال کار بودن، آبدارچی یک شرکت شده بود، گاهی که دیرش میشد، صبحانهاش را در شرکت میخورد. الهه با آرام شدن درد پایش، بلند شد. دست به کمر زد. اطرافش را ورانداز کرد. انگار بمبی ترکیده و یا زلزلهی ده ریشتری آمده باشد، عروسکهای جورباجور روی اُپن و مبلها و در همهجای خانه، پخش و پلا بودند. کاسه بشقابهای اسباببازی وسط پذیرایی ولو شده بودند. مهمانهای دیشبی، مخصوصاً بچههایشان حسابی از خجالت خانه درآمده بودند. با خودش گفت: «واااای حالا کی جمع میکنه اینهمه ریخت و پاش رو؟!»
☘️با لبخند جواب خود را داد: «خودم! مامان که نمرده.» با اینکه میدانست با بیدارشدن دخترش، مرتب بودن خانه عمر چندانی نخواهدداشت؛ اما همهی اسباببازیها را با عشق و حوصله جمع میکرد. با برداشتن هر کدام از آنها قربان صدقهی فرزندش میرفت و دلش بیتاب بیدار شدنش بود.
🌾_ قربونت برم دخترم که خوشگلتر از عروسکهاتی. مامان فدات بشه الهی. خدایا شکرت به خاطر این هدیهی قشنگت.
🍃کار هر روزش بود. پا به پای دخترش بازیگوشی میکرد و خانه را به هم میریخت.
هم برنامهریزی خوبی داشت و هم ریخت و پاش خوبی. بعد از تمامشدن کارهایش، طبق برنامهی هر روز زنگی به رضا زد. نگاهی به ساعت کرد. ده و نیم صبح بود. سراغ دخترش رفت.
💫_ بلند شو عزیز دل مامان! دیگه داری بزرگمیشی، باید یاد بگیری زود بیدارشی. سال دیگه میخوای بری مدرسه. درسبخونی، خانوم معلم بشی.
🌾با بازشدن چشمان مریم کوچولو انگار دنیا بهترین لبخندش را به الهه هدیه میداد.
💫_ بلندشو عزیزدلم کمککن تختت رو باهم مرتبکنیم بعد بریم صبحونه بخوریم.
دستان کوچک دخترش را گرفت تا ادامهی مسیر زندگی را به او بیاموزد.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
°بسمالله°
#یه_حبه_نور
✍وقتی خدا با ماست غصه چرا؟
☝️خدا همان خداییست ڪه حضرت موسیعلیهالسلام در سختترین شرایط، وقتی قومش با دیدن لشڪر فرعون که در تعقیبشان بود، ترسیدند،
تنها یک جمله گفت:
✨کَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي؛ هرگز چنین نیست، خدا با من است.
📖شعراء، آیه۶۲.
🌻و باز همان خداییست که با بودن او در کنارمان، بینیاز از هرچیز و هر کسیم.
✨| وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ |
-و هر ڪس ڪھ بر خدا توڪل ڪند ؛
خـدا برایش ڪافے خواهد بود ...
📖طلاق، آیه۳.
🌱اوخدایےستڪھبھشدتڪافیست...
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨استقبال از شهادت
🌷 شهید جلال افشار
🍃در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از دعای کمیل با صدای بلند.
☘هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: «در این آزمایش فهمیدم از مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ براده
☀️ای مُقتِدای مسیح!
کی میرسد آن روزی که از مشرق امید طلوع میکنی و مسیح هم میآید و پشت سرت به نماز میایستد؟! و یاران واقعیاش به گردت جمع میشوند چون برادههای بیارادهای که دل از کف میدهند وقتی آهنربایی در مرکز ثقل وجودشان قرار میگیرد.
💞دلم میخواهد خود را ذرهای بدانم از این برادههای شیرینبخت که حضورت را از نزدیک درک خواهندکرد و حلاوت عاشقانهترین حضور را در محضر یار حاضر خود، خواهندچشید.
🌱 آن وقت است که قاب زمان زیباترین تصویر را از برترین نماز در مقدسترین مکان، در خویش ثبت خواهدکرد.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_بنتالزهرا
🆔 @masare_ir
✍دور نزدیک
🍃خاطرههای نهچندان دور، از ذهنش گذر میکنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه میشد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت.
🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا میکشید و روی پنجههایش میایستاد.
برای رفع خستگی، این کار همیشگیاش بود.
اما آرام روح خستهاش، قوت دستان و جسمش، ذکر «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابهلای سرچ کردنهایش منجیاش شده بود.
✨داور شروع مسابقه را اعلام میکند.
میتواند حریف خود را شکست دهد؛ اما میدانست حمید اگر دوم میشد، دیگر به خاطر مشکلات مالیشان نمیتوانست به باشگاه بیاید. پس مهدوی تصمیم میگیرد و به خود اجازهی شکست خوردن میدهد.
از گذشته به حال مینگرد. برق طلایی مدال نقرهاش به او چشمک میزند.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍اوج قلهی انسانیت
🌱دیگر برایم عادی شده است. همان که میگویند: سخت نیست؟!🤔
👀گاهی هم با شماتت نگاهم میکنند؛ گویی جرم بزرگی مرتکب شدهام.
👶نمیدانم چرا همه نوع کارِ سخت انجام میدهند، نوبت به بچه میرسد، فیلشان یاد هندوستان میاُفتد؟!
⏰ساعتها خود را در اتاق حبس میکنند. همهچیز را بر خود حرام میسازند. برای قبول شدن در رشتهی مورد علاقهشان تا دکتر شوند. آن وقت من هم به تنهایی چند دکتر تربیت میکنم و تحویل جامعه میدهم.
🏆شاید فراموش کردهاند رسیدن به قلههای خوشبختی و موفقیت، بعد از تحمل سختیهاست.
❤️من عاشق مادریام.
برخلاف تصور بعضیها، مادری عقبماندن و درجازدن نیست!
مادری بشور و بساب و کلفتی نیست!
☀️مادری اوج قلهی انسانیت هست.
مادری ظرف وجود انسانسازی هست. مادری ضامن سلامت فرد و جامعه هست. مادری خالق مردان و زنان بزرگ هست.
🌹حاجقاسمها و فخریزادهها در دامن مادری بوجود میآیند.
آرمانها و آرشامها در آغوش مادری پرورش مییابند.
🌻من مادری را با تمام سختیهایش دوست دارم. من زیاد کردن سربازانِ امامم را دوست دارم.
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جایزه انجام عملیات موفق
🍃رضا مثل خیلی های دیگر زخم خورده مسئولان پایتخت نشین بود. در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج احمد متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند.
☘شهید دستواره می گفت: «حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.» حاج احمد می گفت: «مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟!»
🌾رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: «آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان میکنیم و با آن آبگوشت درست میکنیم و میخوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم.»
💫همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان چراغی و دستوارد صادر شود.
راوی شهید سید محمدرضا دستواره
📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_چراغی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آموزش محبت
💡محبت کردن به همسر مغروری که غرورش اجازهی عشق ورزیدن🌱 به خانوادهش رو نمیده، هرگز بیهوده، دور از حکمت و خالی از لطف نیست.
چون با محبت🌹 کردنهای مداوم خودت، رسم محبت رو به طرف مقابلت هم یاد میدی، شک نکن.☺️
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍افسوس
🍃اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
☘چشم و گوش خودم را بر روی همه چیز بستم. و گفتم: «حرف فقط حرف خودم.» هر چه پدرم گفت: «ثریا من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردهام، خوب و بدت را بهتر میفهمم ، هر چه مادرم ضجه زد من که موهایم را در آسیاب سفید نکردهام.»
⚡️اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و تکه کلامم شده بود یا قاسم یا خودمم را می کشم. آن قدر پافشاری کردم که از ترس این که بلایی سر خودم دربیاورم من را راهی خانه قاسم کردند.
🍃هنوز شاید عروس حجله بودم که قاسم روی دیگر خود را به من نشان داد. هر روز من را زور میکرد که بروم از پدر و مادرم پول بگیرم. روز به روز تنبل تر می شد و مدام دنبال رفیق بازی بود.
💫اوایل هر جور بود می خواستم جمع و جورش کنم تا بوی خراب کارهایش به مشام پدر و مادرم نرسد. اما دیگه کم آورده بودم افسوس پشت افسوس شده بود کارم.
🍃یک روز از شدت غصه در خیابان حالم بد شد وقتی به خودمم آمدم روی تخت بیمارستان بودم. خانم دکتری با لبخندی ملیح به من گفت: «مبارکه داری مامان میشی.»
حرفش مثل پتکی بر روی سرم فرود آمد.
زندگی ما انگار فقط همین را کم داشت.
☘اما وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم: «شاید این بچه نقطه امیدی در زندگیم شود شاید خدایی کرد قاسم به راه آمد. »
🎋اما قاسم وقتی فهمید که دارد بابا می شود فقط پوز خندی زد و گفت: «ما خودمان بچه ایم ، بچه می خواستیم چکار ؟ برو سقطش کن. »
🍃هر روز التماس قاسم میکردم که بگذارد بچه را نگه دارم. حس عجیبی بهش داشتم یک جور وجودش در درونم ، آرامم میکرد.
روی برگشتن به خانه پدرم را نداشتم با وجود آن همه مخالفتشان من فکر میکردم آن ها خیر من را نمیخواهند. قاسم من را کر و کور کرده بود. حالا چطور بروم بگویم اشتباه کردم من را از این زندگی لعنتی نجات دهید.
🍃اما ماندن در آن شرایط هم برایم ممکن نبود، تصمیمم را گرفتم هر طور شده بود حتی به خاطر آن کوچولو که با لگدهایش به من میفهماند منم هستم باید پیش پدر و مادرم برمیگشتم و از آنان کمک می خواستم.
🍀چند روزی که مهمانشان شدم بلاخره با روی خجالت زده حرفهایم را به آنان زدم پدرم گفت: «ثریا مگه ما مُرده بودیم تو این همه سختی کشیدی؟ اینجا مثل همیشه خانهی توست. هم برای تو هم برای کوچولویت جا هست. »
🌾از حرفهای پدرم گریهام گرفت و خودمم را در آغوش مادرم انداختم و بلند،بلند گریه کردم. کاش همان روز اول حرفهایشان را گوش داده بودم کاش متوجه شده بودن آنان خیر من را میخواهند کاش پشت کاش ، افسوس و صد افسوس.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍مسیر زیبا
🌓زندگی در گذر حادثهها
کمی تلخ و شیرین است.
دل ما در مسیر این
تلخی و شیرینها
اگر صادق و ساده بماند
و برای حاجتش به درگاه الهی روی آورد
و بر پیامبر صلیالله علیه و آله و خاندانش
صلوات بفرستد، حاجت روا میشود.
🌱و چه مسیر اجابت زیباست...
✨حضرت علی علیهالسلام در باره اجابت دعا فرموده است: «إذَا كَانَتْ لَكَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ حَاجَةٌ، فَابْدَأْ بِمَسْأَلَةِ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِهِ صلى الله عليه وآله، ثُمَّ سَلْ حَاجَتَكَ، فَإِنَّ اللَّهَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُسْأَلَ حَاجَتَيْنِ، فَيَقْضِيَ إِحْدَاهُمَا وَ يَمْنَعَ الْأُخْرَى.»؛
«هرگاه حاجتى به درگاه حق داشتی، نخست با صلوات بر پيامبرصلىاللهعليهوآله شروع كن.
سپس حاجت خود را بخواه زيرا خداوند؛ كريمتر از آن است كه دو حاجت از او بخواهند، يكى را قبول و ديگرى را رد كند.»
📚نهج البلاغه، حکمت ۳۶۱
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir