✨شهادت طلبی
🌸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد.
هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روز ی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند.
🌷می گفت: می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام. بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت: اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند. گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.
🍃وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود.
وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند.
آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.»
کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند.
راوی: همسر شهید
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۲۸
#سیره_شهدا
#شهید_چراغچی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
امروز واسه کادوی روز پدر ،
کنترلو کلا دادیم دست پدرخانواده 😎
کل روزو زده شبکه خبر🤣
تا الان از جنگلهای آمازون اخبار رسیده. منتظر اخبار اقصی نقاط جهانیم🤓😢
🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄
✍کریمانه حرفزدن
✨''و قل لهما قولاً كريماً''
با ایشان به اکرام و احترام سخن بگو.(۱)
🗣سخن گفتن نیکو، يعنی پدر و مادر را به اسم صدا نزن بلكه بگو: ای پدر، ای مادر!
💫امام کاظم(علیهالسلام) نقل شده که فرمود: مردی از پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) سؤال کرد: حق پدر بر فرزند چیست؟ حضرت فرمود:
🌻۱- او را با نام صدا نکند
🌻۲ - در راه رفتن از او جلو نیفتند.
🌻۳ - قبل از او ننشیند.
🌻۴ - کاری انجام ندهد که مردم پدرش را فحش بدهند.(۲)
📖۱. سورهاسراء، آیه ۲۳.
📚۲. بحار الانوار، ج 74، ص 45.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ایام البیض #ماه_رجب یه غافلگیری خوشگل برای شرکتکنندههای چالش #اولینهای_دلبندم داریم.😍
مبارکتون باشه🎁🎉
#چالش
#تولیدی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍از این جیب به اون جیب
📆روزشماری برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالیاش قلبش را میآزرد.
✨مغازهی سرکوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبتها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبتها، هدیه و کادو میآورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت.
👌حامد برای روز پدر میخواست اینبار سنگتمام بگذارد برای همین دل را بهدریا زده و میخواست بهجای جوراب، اینبار یکزیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمیکرد.
🌭اول از همه شروع کرد به کمکردن خرج روزانهاش. سال اول مدرسه رفتنش بود و در زنگ تفریح بهجای گاز زدن ساندویچ بوفه، نونوپنیری که از خانه برده بود را میخورد.
🍂اما با تمام این مراعاتها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود.
با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔
نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم!
🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفهای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد.
🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید.
🙇♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح.
💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد.
بیدار ماندهبود و خوابش نمیبرد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که پارسا، دانه دانه اسکناسها را بیرون میکشد.
ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا!
پارسا که اینکار خود را بد نمیدید، گفت:بله بابا.
🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنهی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمیتوان از راه غلط استفاده کرد
#داستانک
#روز_پدر
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
Download.pdf
1.07M
بسمالله الرحمنالرحیم
سلام دوستای خوب و همراه😍
چالش دستبوسی پدرها هم تموم شد و دهنفر از شرکتکنندهها با قرعهکشی انتخاب شدند و نفری پنجاه هزار تومان از ما تو روز میلاد امام علیعلیهالسلام هدیه گرفتند.
برگزیدگان چالش #دست_بوسی پدرها:
نرگس قراباغی
مرضیه قلیان
علی عباس کمانکش
آسیه ثانوی
امیررضا نصرالله زاده
زهرا بک محمدزاده
فرزانه بساقی
نازنین زهرا دولت آبادی
نساء صمدی
شیرین خاکپور
گوارای وجود💞
ناراحتی هیچ عضوی از کانال رو نبینم.🤨
تو چالش بعدی شرکت کنید تا انشاءالله اینبار اسم شما جزء برندهها باشه.😎
برا چالش بعدی کافیه حستونو از اولین باری که چادر سر کردید برامون بنویسید.🤔
😍تو این چالش یه هدیهی ویژه(یه قواره پارچه چادر مشکی) به قید قرعه در نظر گرفتیم، مخصوص کسایی که علاوه بر نوشتن حسشون، به سؤالایی که روز مبعث تو کانال میذاریم با استفاده از فایل👆 pdf(کتاب عفاف و حجاب در سبک زندگی ایرانی_اسلامی) پاسخ بدن.🎁
💢 تا حالا چادر سر نکردید؟! اشکال نداره، این چالش بهونهای باشه برای اولین تجربه چادر سر کردنتون.😍
🧕حتی اگه فقط چادر رو موقع هیئت رفتن، به حُرمت امام حسین علیهالسلام سر میکنید، میتونید حستونو از اولین دفعهای که چادر سر کردید، برامون بنویسید.
📌مهلت شرکت تو این چالش تا نیمه شعبان و میلاد آقا صاحبالزمانه🎉
✅ لطفاً فامیلیتون رو قبل از متنای ارسالی بنویسید و متنا رو برای ادمین ارتباطات ارسال بفرمایید.👇
ادمین ارتباطات: @Rookhsar110
جا نمونی😉
#چالش
#اولین_چادرم
🆔 @masare_ir
May 11
°بسم الله°
#یه_حبه_نور
✍صیقل دل
💫همان طور که وسایل مختلف را با چیزی که متناسبش است صیقل میدهند تا بهتر از آن استفاده شود، دل انسان هم به خاطر عوامل مختلفی تیره 🌑می شود و نیاز به چیزی دارد که متناسب با آن باشد تا آن را صیقل دهد.🌕
🌿بهترین صیقل دهنده، یاد خدا و تلاوت قرآن است.
✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
جَلاءُ هذهِ القُلوبِ ذِكرُ اللّهِ و تِلاوَةُ القرآنِ؛
صيقل دهنده اين دلها، ياد خدا و تلاوت قرآن است.
📚تنبيه الخواطر: ج۲ ، ص۱۲۲
#تلنگر
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨سخن گفتن با خدا در حین سوختن
🍃مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفربر پیامپی در حال سوختن بود و رزمندگان با دست، خاک بر آن میریختند تا خاموشش کنند.
🍀جلوتر رفتیم. رزمندهای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت میکرد: «خدایا الان پاهایم دارد میسوزد، میخواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. خدایا الان سینهام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمیرسد. خدایا الان دستانم میسوزد. از تو میخواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد. خدایا صورتم دارد میسوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینطور برای ولایت سوخت.»
🌾آتش به سرش که رسید، گفت: «خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی آخ نگفتم.» به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. بچهها در حال خود نبودند. زار زار گریه میکردند. حسین را نگاه کردم، گوشهای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه میکرد. میگفت: «خدایا من چطور جواب اینها را بدهم؟!»
🍃دستم را که روی شانهاش گذاشتم، گفت: «ما فرمانده اینهاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نمیدارد و نمیگوید جواب اینها را چه میدهی؟» پاهایش نای بلند شدن نداشت. حسین میگفت: «ای کاش ما هم مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.»
📚کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزدآبادی،ص۱۳_۱۱
#سیره_شهدا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اولین الگوی کودکان
👨👩👧👦نزدیکترین افراد به فرزندان والدین هستند. آنها بیشتر از هر کسی با فرزندانشان در ارتباطند.
📝فرزندان در ابتدای راه، همیشه اولین الگوی انتخابی خود را والدینشان قرار میدهند؛ پس در این راستا والدین باید نسبت به رفتار، گفتار و پوشش خود دقت بیشتری نمایند؛ چرا که فرزندان در ذهن خود دائما درحال نتبرداری از گفتار و کردار پدر و مادرند.
💡 خوب یا بد شدن فرزندان ارتباط مستقیمی با خوب و بد بودن والدین دارد. یادمان باشد که برتری فرزند همسایه، به دلیل برتری رفتار والدینش بوده.😉
🌱کیفیت اتفاقی نیست.🙃
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت اول
🧕دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لبهای ورم کردهاش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانهاش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد کمر راست کند. از پشت چشمان ابریاش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کردهاش را بوسید. دستان زبرش را روی گونههایش گذاشت. با انگشت شصت اشکهای آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباس گریه کنه. برا خودش و بچهها ضرر داره. بعد نگی نگفتیا.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «حالا بخند، این تن بمیره.»
💥آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی بالا کشید و به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشم نوازی میکرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. میخواست حتی کوچکترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوهای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریشها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پرپشت محمد تا وسط پیشانی را میپوشاند. آنها را به یک طرف شانه میکرد، اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد. چند دسته موی وفادار را از یک طرف سرش به طرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سر را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود.
🌱آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچهها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری میانداخت. محمد همیشه میگفت: «این ابروا و چشم و موی سیام نشون از اصالت داره خانم. من یه ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد. محمد خندهای کرد و گفت: «خانمم، گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگام کن. اصلاً چهل روز قراره ازت دور باشم.»
💦آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونههای لک افتادهاش جاری شد. در حالی که سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخه چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد چارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماهای آخر بارداریم میخوای تنهام بذاری و بری؟ برو. نمیگم نرو. فقط بذار بچهها به دنیا بیان بعد برو.»
محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگهای تو جریان نذرمی. چرا اینقد اذیت میکنی؟ فک میکنی دل کندن از شما برام راحته؟!»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍ستارگان آسمان
🌌نگاهت را تنها به کف زمین نینداز، بالاتر را هم ببین.
نگاهی به ستارگان آسمان بینداز.
تو حتی بالاتر از آنهایی. ✨
تو را، خدا برای خودش خلق کرد.
تا به جایی برسی که خدا عاشقت شود.🌱
پس برای معشوق شدن تلاش کن!💞
#تلنگر
#ماه_رجب
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مطابقت حرف با عمل
🍃حزب جمهوری اسلامی نمازخانهای داشت که بر دیوار وضو خانهاش نوشته شده بود: «النظافة من الایمان.»
☘شهید بهشتی وقتی وارد وضو خانه شد و وضعیت نامناسب آنجا را دید، فرمودند:
«برادران! نکند کسی داخل اینجا شود و خلاف این شعار را ببینند. اگر به این شعاری که اینجا زدهاید اعتقاد دارید، باید اینجا را مطابق شعارتان پاک و تمیز نگه دارید؛ ولی اگر کثیف بود، بهتر است این شعار را بردارید که شعار و عمل آن با هم سازگاری داشته باشد.»
راوی: مسعود صادقی آزاد
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۶۴.
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۶۵
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️چشیدن آب دریا
وقتی که بخواهی از بانویی بنویسی که امام سجاد(علیهالسّلام) او را به بزرگی یاد میکند و لقب درخشانی، به او میدهد. میفرماید:
«اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرَ مُعَلَّمَة وَ فَهِمَةٌ غَیرَ مُفَهَّمَة» یعنى:
«اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستید كه تعلیم ندیده و بانوى فهمیدهاى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است.»*
آن وقت برایت نوشتن سنگین میشود. قلم توصیف بزرگ بانوی جهان اسلام را در حد قدوقواره خود نمیبیند.
اینجاست که شعر شاعر: «آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید، به فریاد قلمت میرسد.»
کودکی سه ساله را مییابی در کنار مادری که خطبه میخواند و او در همان جلسه به حافظهاش میسپارد تا به آیندگان برساند.
زمان کمی جلوتر میرود، باز همان کودک سه ساله در کنار بستر مادر، نکته به نکتهی وصیت او را در جان ثبت میکند.
چندین سال بعد در کنار بستر برادر، پارههای جگر او را در طشت میبیند و برادرانش زیر بغلهایش را میگیرند تا برای حسین باقی بماند، تا کربلا در کربلا نماند.
در کربلا اوج درایتش را در اوج مصیبت نشان میدهد. مصیبت هجده تن از عزیزانش که مظلومانه قتلعام شدند. صبر زینب بر ماندن در این دنیا بعد شهادت برادرش، حکایت از رسالت او در افشاگری و رسوایی علیه یزید و یزیدیان است.
او همانند مادر، نامش بر تارک تاریخ چه خوش درخشید.
ماشاءالله به این جبروت
ماشاءالله به این عظمت
نورانی شد زمین خدا به این برکت
🏴وفات #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) تسلیت باد🏴
*بحار الانوار ج ۴۵، ص۱۹۹.
#مناسبتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دوم
🧔🏻محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. با چشمانی گریان گفت: «به خدا راحت نیس. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیس، اما نمیتونم نرم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاد و بتونم نذرم رو ادا کنم؟»
آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخمهایش را در هم کشید: «کاش اون نذر رو نمیکردی. اگه خدا میخواست به ما بچه بده، بدون نذرم میداد.»
💥ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلکهایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دست به اپن گرفت. نمیتوانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بیرمق گفت: «تو رو به خدا محمد، نمیتونم تکون بخورم. زنگ بزن ۱۱۵ بیاد.»
☎️محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند، درد آسیه کمتر شد. محمد روی صندلی داخل آمبولانس کنار او نشست. دست او را درون دستش گرفت: «خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیس. بچههامون گارانتی دارن. چیزیشون نمیشه. اگه شما اجازه بدی گارانتی مادام العمرشونو فردا امضا میکنم.»
💦اشک در چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد: «شما رو به خدا میسپرم. اون محافظتونه. تا الانم خدا همه جا با ما بوده. مگه خودت نمیگفتی تو لحظه لحظه زندگیم خدا رو حس میکنم؟»
آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت: «با نبود شما چه کنم؟ منم دل دارم. دلم برات تنگ میشه.»
👀چشمان محمد برقی زد: «هر وقت دلت برام تنگ شد، صدام بزن، میآم پیشت.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به اورژانس بیمارستان بردند. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی، دکتر گفت: «مسئله خاصی نیس. احتمالاً به خاطر استرسه؛ اما بهتره تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشن، هم پزشک متخصصم نظرشونو بگن.»
آسیه قند تو دلش آب شد. خندید. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف میرفتند. محمد با اخم گفت: «آخه من ... باشه اشکال نداره.»
محمد روبه آسیه گفت: «خانم انگار شما اینجا موندنی شدی. با اجازه شما من برم بیرون نفسی چاق کنم.»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍بهترین راه پیشگیری از ویروس
💢چند سال قبل ویروسی به اسم کرونا در کل جهان پخش شد. یکی از راههای پیشگیری، ماسک زدن بود.
ترس از مرگ⚰ اکثر مردم را به مراعات مقید کرد. جلوگیری از واگیر، دغدغه اکثر مردم بود. بدون ماسک، اجازه ورود به هیچ مکانی را نداشتی.
😷 موقع ماسک زدن، دو سوم صورت پوشیده میشد. گرمای تنفس و راحت رد و بدل نشدن اکسیژن و دیاکسید کربن زجرآور بود، اما احدی اعتراض نداشت؛ چون با نزدن ماسک امکان داشت، جان خودش و فرد دیگری به خطر بیفتد.
🤨 اگر کسی ماسک نمیزد، همه او را از عملش نهی میکردند، چرا؟ چون به ضرر ماسک نزدن پی برده بودند. چون نمیخواستند الکی بمیرند، اما چرا فردی که بد حجاب یا بی حجاب از خانه بیرون میآید، مردم آنچنان اعتراض ندارند؟ 🤔
💡زنی که اندامش را در معرض دید نامحرمان قرار میدهد، باعث تزلزل نظام خانوادهها👨👩👧👦 شده و علاوه بر آن از ارزش وجودی خود میکاهد.
📌اگر فردی به این امور واقف نیست، بقیه باید به او گوشزد کنند. همانطور که در زمان کرونا هیچ کس به خود حق نمیداد بدون ماسک در جامعه حاضر شود، فرهنگ افراد آنقدر باید رشد کند که به خود اجازه ندهند، در اجتماع به جلوهگری بپردازند.
⚡️همه باید بدانند نداشتن پوشش مناسب مانند یک ویروس برای نشاط و سلامت جامعه مضر است. چرا باید به کاری بپردازیم که جامعه را بیمار کند؟ آنگاه حتی بعد از پرداخت هزینه بسیار باز هم بیماری کامل از بین نمیرود؛ پس بهترین راه پیشگیری، حاضر شدن در جامعه با پوشش مناسب است.
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_صدف
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨رعایت حق اسیر
🌷شهید مهدی زین الدین
🍃بسیجی از آیفا پرید پایین و داد زد: «آقا مهدی کجایی؟ اسیر آوردهام.» ده پانزده نفر مجروح بودند و یکیشان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخمهایش در هم رفت.
☘با ناراحتی به راننده گفت: «تو که اسیر مجروح داری چرا اینجا توقف کردهای؟ اینها دارند درد می کشند. افسر را آورد پایین و مابقی اسرا را فرستاد اورژانس.»
راوی ابوالقاسم عمو حسینی
📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه به فرزند اول خبر بهدنیا آمدن خواهر یا برادرش را بدهیم؟
⭕️قسمت اول
💡در مواقعی که فرزند جدیدی بهدنیا میآید، ممکن است هرچند این خبر برای اطرافیان مسرتبخش است؛ اما برای فرزند اول خانواده احساس ناخوشایندی را ایجاد میکند.
🌱برای پیشگیری از این احساس، نکاتی را باهم مرور میکنیم:
✨۱: برتریهای فرزند بزرگتر را به او یادآور شویم: به او بگوییم که تو میتوانی به راحتی حرف بزنی، بدوی و تنهایی و بدون نیاز به کمک، هر غذایی را بخوری؛ اما نوزاد ما فعلا هیچکدام از این کارها را نمیتواند انجام دهد و به کمک تو برای بهدستآوردنشان نیاز دارد.
✨۲:برای نوزاد هدیه بخرد: فرزند خود را به اسباببازی فروشی ببرید تا به سلیقهی خود، برای نوزاد هدیهای بخرد و آن را در جلوی دید در اتاق نوزاد بگذارید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت سوم
💉بوی خون، الکل و مواد ضدعفونیکننده مغز را از کار میانداخت. محمد از اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به درون ریهها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشیاش را از جیب شلوار کتان خاکیاش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت: «سلام آبجی جونم، حالت چطوره؟ مزاحم که نیستم؟ یه زحمتی برات داشتم. آسیه خانم حالش بد شده، آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیس. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشه تا فردا دکتر متخصصم ببیندش. میتونی امشب بیای اینجا؟ میدونی که من امشب پرواز دارم، وگرنه مزاحمت نمیشدم. قربون آبجی مهربونم بشم الهی. إنشاءالله جبران میکنم. میبینمت.»
🧔🏻محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی روبروی تخت نشست. دست سفید آسیه را درون دستان آفتاب سوختهاش گرفت: «میدونی عشق حقیقی چیه؟»
آسیه مثل کسی که سر کلاس درس استاد بزرگی نشسته، خیره به چشمان سیاه محمد، هیچ نمیگفت. محمد لبخندی زد: «عشق حقیقی این نیس که یکی رو ببینی و عاشق چشم و ابرواش بشی. اینا همش هوی و هوسه. حتی اسمشو نمیشه عشق مجازیم بذاری.»
🧕آسیه نمیدانست چرا محمد حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر میرسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش میدهند. محمد گفت: «آسیه، میدونی چرا پروانهها به طرف نور میرن. اونا عاشق نورن. به طرفش میرن و وقتی بهش میرسن با اون یکی میشن. پروانهها بهای عشقشونو با فدا کردن جونشون میپردازن. آسیه، حالا به نظرت تو این دنیا چه کسی لایق اینه که بهش عشق بورزی؟»
🌱آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد: «با مطالبی که شما گفتی فقط معصومین لایق اینن که عاشقشون بشی.»
محمد انگشت اشارهاش را به طرف آسیه نشانه رفت، برای لحظهای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوشهای تیز شده خانمهای تختهای اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد: «آفرین، شاگرد خوب خودم. حالا وقتی یکی عاشق معصومین باشه چه کار باید انجام بده؟»
آسیه سر پایین انداخت، تبسمی کرد: «این که دیگه معلومه. باید هر کاری اونا انجام دادن انجام بده.»
👀محمد نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاهها را به سختی تحمل میکرد، با این حال ادامه داد: «آفرین خانمم، حالا چطور از نذرم بگذرم؟! خودت خوب میدونی ادای نذر واجبه. کسی که عاشق امام حسینه، نباس جونشو فدای اسلام و ناموس امامش کنه؟»
آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهرهاش نشست.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✨زمان گفتگو
🙇♂گاهی وقتا حتی صورت طرف هم داد میزنه که نیا الان وقت حرف زدن با من نیست میخوام تنها باشم تا آروم بشم.☹️
بعد همون لحظه میری و انتظار داری نتیجه خوبی هم از صحبت کردنت بگیری!😳
گاهی انگار باید یه کاغذ 🗒بیاریم رو پیشونیمون بنویسیم فعلا با هیچکسم میل سخن نیست؛ حتی شما دوست عزیز!😅
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مراقبت از بیمار
🌷 شهید مجید پازوکی
🍃گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه.
🍀دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمیشناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم میگذاشت و من را دستشویی و حمام میبرد. شده بود چشمهای من.
📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰٫
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خانوما نسبت به کدوم ویژگی همسر احساس خوشایندی ندارن؟
💡یه ضرب المثل هست که میگه: کار جوهر مرده، بدون اون فاسد میشه.
البته الان تو این زمونه باس بگی جوهر هر مرد و زنیه!🤭
کار رو میگم نه الزاما شغل، همون هدر ندادن عمر و وقت منظوره!☺️
زن از مردی که بیکار باشه ؛ و هیچ حرکتی برای تأمین مخارج زندگی نکنه، احساس خوبی نداره.🙎♀
⚔همین امر بساط جنگ و دعوا رو بهپا میکنه!
🌱اگه مرد، احساس مسئولیت کنه و عاطل و باطل نباشه، ولو چیز دندانگیری نصیبش نشه؛ زن اونو مورد تحسین قرار میده و درکش میکنه!💞
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت چهارم
🏨فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت: «سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشه الهی. چی شده؟»
محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد و نشست. محمد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت، تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد: «آبجی جونم تو این مدت که نیستم هوای خانممو داشته باش. یه وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاریا؟!»
🕌فهیمه ریسه رفت: «ای بابا خان داداش! این چه حرفیه؟ ما همیشه با هم خواهر بودیم و هستیم. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت: «دیگه سفارش نمیکنم. جون شما و جون آسیه.»
محمد کنار تخت ایستاد. پرده دور آن را کشید. پیشانی و گونههای آسیه را بوسید، کنار گوش او آهسته گفت: «مواظب دخترا باش. ببینم بیدارن؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت. با بغض گفت: «بله» محمد گفت: «پس به شیوه همیشگی با دخترام خداحافظی بکنم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از دخترها آنجا بود. صورتش را نزدیک برد: «زهرا خانم، بابا جان، اگه شما زهرای منی یه دست بده بابا.» آسیه، ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. پوست زیر دست محمد قدری تکان خورد و بالا پرید.
🧔🏻محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد: «فاطمه خانم، بابا جان، اگه شما فاطمهی منی یه شوت بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت: «ماشاءالله دختر بابا عجب زوری داره. نکنه میخواد بزرگ که شد فوتبالیست بشه؟!»
آسیه به شکمش خیره شد: «نه بابا، دختر من از فوتبال خوشش نمیاد.» محمد با آسیه و فهیمه دست داد، خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوهای او شد. با خود گفت: «کاش میتونستم همرات بیام. کاش...»
🎒محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان انداخت. گلدانهای پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن، تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سر جایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍مجرای روزی خدا
🌻بذار از برکتهای پنج فرزندم بگم. فاصله سنیشون یکسال یا یکسالونیمه؛ تا از قافلهی دوران پرافتخار بارداری و شیردهی عقب نمونم.
✨از صدقه سر اونا، روزیخور خوان رحمت خداییم. واردشدن برکت به خونهمون، مدیون همون فرشتههاست.
🙂البته منظورم این نیست که یخچال پُر از گوشت🍗🍖🥩 و مخلفاته!
لباس ابریشمی👚 تنمه! طلاهای💍 درشت به دست، سر و گردنمه!
نه!
🤲شکر خدا محتاج و درمونده کسی نموندیم.
خوراک و پوشاک مهمه؛ ولی مهمتر از اون رفاقت، ایثار و از دنیا عبور کردنه.
😩قبل از بچهدار شدن، حواسم بود لباسام لک و چروک نشه؛ ولی الان دستای تپل، چرب و چیلی ریحانه👧 به لباسم میخوره و من کَکَم نمیگزه.
😴قبل از بچهدار شدن خواب بعدازظهرم ترک نمیشد و حالا کم پیش میاد خواب کامل و راحتی برم.
🧕قبل بچهدار شدن، پارچهی گردگیری از دستم رها نمیشد و همهچیز سرجاش بود؛ اما الان وجببهوجب👀 خانهمون پُر از اسباببازیست.🏸🚗
🧒یهویی یکی از همون فرشتهها به جای مدادرنگی، سراغ جعبه لوازم آرایش💅💄 رفته، صورت و لباساش رنگی کرده و میخنده و من حرص میخورم.
👧👶🧑همهی اینا از برکت بچهداریه، اینکه تعلق به دنیایی که به همین زودیها قراره ترکش کنی، نداشته باشی.
💫همهی اینا از سختیهایِ شیرین مادریست.
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نماز جماعت شهید محمد رضا تورجی زاده
🍃محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را میخواندند.
☘به پیشنهاد محمد، برای اقامه نماز ظهر به مسجد مدرسه صدر میرفتیم. بیست نفر می شدیم. محمد مسئول نظم بچهها شده بود و نماز جماعت ما در مسجد با امامت یکی از دانش آموزان و مدیریت محمد قوت گرفته بود. بچه های کلاس پنجم او را به عنوان سر دسته بچه های مؤمن می شناختند.
راوی: علی تورجی زاده
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹ و ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍لزوم توجه به شخصیت فرزند
✨فرزندان از جمله موهباتی هستند که خداوند به والدینشان می دهد؛ در این راستا والدین باید نسبت به این نعمت شکر گزاری کنند و به نحو شایسته آنان را تربیت کنند.
🗣هنگام صدا زدن، با لقبهای نامناسب یا بعضاً اسم حیوان آنان را صدا نزنند.
❌اگر در جمعی هستند یا همان محیط خانواده، شخصیت آنان را تخریب و تحقیرشان نکنند .
🍂خطاب کردنشان با الفاظی که اعتماد به نفس آنان را از بین می برد یا کم می کند، زمینه کم بینی و کمبود عزت نفس را درآنان فراهم میکنند.
🌱 محیط خانواده طوری باشد که فرزندان از بودن در کنار والدین و ا اعضاء لذت ببرند نه آنکه دچار عذاب و ناراحتی باشند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir