eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍صد سال دیگه کجایی؟ 💡بعضی فکرا می‌تونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم. مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔 🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچ‌کدومامون نیستیم! اونوقت عصبانیت و کینه‌هارو بریزیم دور.🧹 🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک‌های بزرگ شنیدی؟🤔 ⭕️باورت می‌شه تو زمان پیامبر بخاطر نچیدن ناخن وحی قطع شده؟ پس حتما کلیپ رو ببین🎥 ________ 🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز 🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد. اهالی خانه با شور و تکاپو آماده می‌شدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید. 🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید. 🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟» 💫_یک مجسمه پرنده داشتم که می‌خواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟ ⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش. 🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! » ✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.» سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند. 💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود. 🌾زهرا چشمش به ماهی‌های داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهی‌ها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد. 🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامه‌ای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه ‌اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس‌ سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد. 🆔 @masare_ir
✍همه‌ی خلق ☀️شبیه خورشید، می‌سوزی تا به اطرافیان نور ببخشی. خورشید که نباشد، جهانی نیست.🌏 تو هم نباشی، هیچ‌کس نیست.🥀 🆔 @masare_ir
✨فعالیت های سیاسی شهید سید محمد تقی رضوی 🍃چند ماهی بیشتر از دوره سربازی محمد تقی نگذشته بود که نفس نفس زنان وارد خانه شد. با دستور امام به ترک پادگان ها، او هم فرار کرده بود. از او خواستم تا مدتی در خانه بماند تا قیافه اش تغییر کند. سید محمد تقی زیر بار نرفت. 🌾لبخند زنان گفت: «مادر! من فرار نکرده‌ام که در خانه بنشینم. آمده‌ام که فعالیت کنم و اعلامیه‌های امام را پخش کنم. می‌خواهم به جای اینکه روبروی مردم باشم، در کنارشان قرار بگیرم.» ☘موقع رفتن هم گفت: «اگر کسی از سربازها آمد سراغ من، او را به داخل خانه راه دهید تا لباس‌هایش را عوض کند.» راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید 📚کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۲۰ 🆔 @masare_ir
✍لحن صداتون چطوره؟ لحن صحبت ما به طرف مقابل می‌فهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟! 💡در برخورد با همسرتون، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوه‌ی چینش کلمات بیشتر دقت کن! 🌱لحن شما، می‌تونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بین‌تون کمک کنه. 🆔 @masare_ir
✍جشن خدا و فرشته‌ها 🧕محبوبه گیره‌ی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر می‌زدـ محبوبه می‌دانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانه‌اش با حجاب انس بگیرد. ⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشته‌ها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول می‌دم برات جایزه🎁 بگیرم. 🤷‍♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو می‌بستید؟» صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود. گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراته‌ت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.» هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!» 🆔 @masare_ir
✍دنیای تو 🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافت‌ها و لطافت‌هاست. دنیایی معطر؛ همچون گلستان. 🛳و تو را ناخدای کشتی خانواده‌ات قرار داد تا با خدا شوند . 🆔 @masare_ir
✨کار فرهنگی در سیره شهید حسن باقری 🍃غلام‌حسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس‌های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می‌گرفتیم. غلام‌حسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود. بچه‌های کوچک تر را دور خودش جمع می‌کرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان می‌داد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی می‌خرید و به بچه ها جایزه می‌داد. 🌾مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع می‌کرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان می‌کرد. 📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶ 🆔 @masare_ir
✍مثل یک لال! 🗣توقع می‌رود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقت‌ها یکی از دو طرف یا هر دو، کم‌حرف و شاید خجالتی😶‍🌫 باشند. 💡یکی از تکنیک‌ها و روش‌هایی که می‌تواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است. ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید. به طور مثال وقتی همسرتان لباس‌هایتان را اتو می‌کند و یا غذا🥘 می‌پزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است. یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه می‌شود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم. 🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل می‌گیرید و ناامید نمی‌شوید. 🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت دوم 🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت سوم ⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد. فاطمه بعد از دستگیری همسرش از اینکه نان‌آور خانه‌اش و پشت و پنهاش را دستگیر کرده بودند و تنها بود، اما هیچ نارحت نبود بلکه خیلی مقاوم‌تر و محکم‌تر شده بود. ☘هر موقعیتی که فراهم بود، با خانم‌های همسایه، در مغازه یا مجلس‌هایی که وارد می‌شد، توضیح می‌داد که این افراد چه‌قدر بد هستند و چهره واقعی‌شان را آشکار می‌کرد. 🧕فاطمه خسته و دلسرد نشد و با اینکه مسیرش تا روستای نرگسله سخت بود، اما هر روز می‌رفت و همسرش را از نزدیک می‌دید و در جریان اتفاقاتی که می‌افتاد قرار می‌داد. ⚡️با اینکه سختی‌ها بسیار داشت، ناراحت بود؛ ولی به آن‌ها نگفت که همسرش را آزاد کنند عقیده‌اش این بود که «این‌ها حقیرتر از آن هستند که من التماس‌شان کنم». 💞فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می‌رفت؛ از سختی زندگی‌اش نمی‌نالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یه توصیه به او می کرد که.. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍دنیا دوستی و خطاها 💡دوست داشتن هم باید به اندازه باشد. نمک بیش‌از حد شور میکند و کم، بدون مزه. علاوه بر این تنها مشتری دستپخت‌ ما، خودمان نخواهیم بود. 🧂دنیا دوست داشتنی‌ست و شوری در این دوست داشتن، علاوه بر ضرر زدن به ما، به دیگران و کسانی که راضی به اذیت😖آنها نیستیم می‌شود ❌پس در انتخاب دوست‌داشتنی‌ها دقت کنیم ✨پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه ‏و ‏آله: حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلِّ خَطيئَةٍ دنيادوستى، ريشه هر خطايى است. 📚تحف العقول، ص 508 🆔 @masare_ir
✨شهیدی که می خواست با خدا آشتی کند 🍃گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان. 🌾شب بچه‌ها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت.ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد. ☘خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود. حمید می گفت: «آن شب از این که جوانی‌اش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. می‌گفت: «می خواهم با خدا آشتی کنم.» 💫خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا می‌خواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت. 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴ 🆔 @masare_ir
✍با صبر و ملایمت مسائل حل می‌شود 💡توجه به حالات و روحیات افراد در خانواده اهمیت دارد و در نوع جوابی که از طرف مقابل می گیرد، اثر گذار است. 🌱 برای نمونه گاه فرزند در اثر بیماری🤧 یا مسئله‌ای در آن لحظه تمایل به خوردن غذا یا صحبت با کسی ندارد.😶 🔹 در این هنگام با توجه به این نکته بدانید که پافشاری و عصبیت بر خوردن غذا یا صحبت کردن با او، فرزند را لجباز می‌کند 🔹ثانیا، با رفتار عجولانه، فرزندتان قادر به غلبه بر آن مسئله یا بیماری‌اش نخواهد بود و این لجبازی و نگرانی برای او و شما مشکلات و ناراحتی‌های دیگری ایجاد می‌کند. 😇 بنابراین در این جور مواقع با حفظ آرامش و خونسردی و ملایمت، صبر کنید و به طرف مقابل اجازه بدهید که آن مسئله را حل کند. 🆔 @masare_ir
✍جلسه‌ی اضطراری 🗣 من بیشتر می‌گویم و او بیشتر می‌شنود و کمتر می‌گوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ می‌گویم:« من زیاد تلاش می‌کنم. آرمان‌گرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.» 🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود. این یعنی خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست جلسه‌ی اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت می‌شود. 📅 روز موعود فرا می‌رسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است. جلوی آینه می‌ایستم، به موهای سیاهم شانه‌ای می‌زنم. هرچه مادر می‌گوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری می‌ری جلسه خواستگاری! » ولی مرغ من انگار یه پا دارد! لب‌هایم کش می‌آید و اشاره می‌کنم به پیراهن سبز و ساده پاسداری‌ام: «مگه این چِشه؟ » مادر به عادت همیشگی‌اش زیر لب ذکر « لااله‌الاالله ‌» با چاشنی « از دست تو! » می‌فرستد. 🚔نزدیک خانه‌شان که می‌رسیم دلشوره به جانم می‌نشیند. حالت غریبی‌ست! داخل کوچه‌شان غُلغُله‌ای از جمعیت است. چراغِ ‌‌قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور می‌بینم که در حال چشمک زدن است. جمعیت را می‌شکافم و خود را به محل حادثه می‌رسانم. روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند. 🕊مردم از دخترخانمی می‌گویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده. باقی حرف‌هایشان را نمی‌شنوم یا نمی‌خواهم که بشنوم. وقتی که اشاره به آن خانه می‌کنند و می‌گویند: « خونه‌‌شون همینه » سرم گیج می‌رود، کنار دیوار روی زمین می‌نشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم می‌اندیشم و به حال او غبطه می‌خورم. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان زندگی 💢توی زمانی که هرکسی سعی می‌کنه به نوبه‌ی خودش خواه یا ناخواه کاری کنه که تو فرزند عزیزت رو بکشی ...🥀 توی زمانی که همه هجمه‌های رسانه‌ای، روی نداشتن و سقط فرشتته...🍂 توی زمانی که دو دلی که حالا بود و نبودش فرقش چیه؟🤔 به این فکر کن که تنها قهرمان زندگیش تویی... 💡 پس قهرمانش بمون و ازش با وجودت محافظت کن.🌱✊ 🆔 @masare_ir
✨هدیه الهی 🍃مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما برای علی‌اصغر ناخواسته باردار شد. برای همین مادرم دارویی برای سقط جنین گرفت. شب دارو را درست می‌کند. همان شب خواب می‌بیند که  بیرون از خانه هم همه و شلوغ است. در خانه را می زنند و او در رو باز می کند، يک مرد که بچه‌اي را در آغوش داشت به مادرم می گوید: «این بچه رو قبول می‌کنی؟» 💫 مادرم جواب می دهد: «من خودم بچه زیاد دارم نمی‌توانم قبول کنم.» مرد هم می گوید: «حتی اگه علی اصغر امام حسین عليه السلام باشد؟» 🍀مادرم از خواب بیدار می شود، سریع سراغ دارو می‌رود و می‌بیند که یک نفر ظرف دراو را شسته و کنار گذاشته است. برای تعبیر خواب و مشورت پیش بزرگان آن زمان، آقای مصباحی و دستغیب رفت. گفته بودند: «شما صاحب پسر دیگری می‌شوی  که بین شانه‌هایش نشانه دارد، این بچه را نگه دار.» 🌾زمان گذشت بچه بدنیا امد. پسر بود. مادرم  اسمش را علی‌اصغر گذاشت که بین شانه هایش جای یک دست بود. 💫شهید علی اصغر اتحادی در روز شهادت آقا امام سجاد علیه السلام در سال 1361 در عملیات محرم به شهادت رسیده اند. 🆔 @masare_ir
✍قیام کنید بارها و بارها گفته شده که صمیمیت به معنای ترک ادب نیست.👀 🗣مثلا شما که با همسرتون راحت هستید نمی‌تونید توی جمع هرطور که دلتون خواست صداش کنید. یا خوبه که اگه همسرتون واردیه جمع شد، به احترامش بلند شید .✨ 💡خب بالاخره همسری که با احترام شما عزت‌نفس پیدا کنه و مقبولیت، هم متقابلا این احترام رو بهتون برمی‌گردونه🌱، هم اینکه قابل اِتکا‌‌تر میشه. از ما گفتن از شما هم ان‌شاءالله شنیدن و عمل کردن.😁 🆔 @masare_ir
✍دورهمی 🎈عید امسال با عید دیگری از راه رسیده و خانواده ما مثل تمام خانواده‌های دیگر خود را آماده ماه رمضان کرده‌اند حتی از عضو کوچک خانواده‌مان که روزه کله گنجشکی میگیرد تا بزرگترین عضومان. 🏡امسال همگی در خانه مادربزرگی هستیم که دیگر صدای قُل‌قُل سماورش را هنگام سحری نمی‌شنویم از دختر و پسردایی کوچکم تا پسرخاله‌هایی که هربار میخواهند سحری بیدارشان کنیم تا روزه بگیرند. همه کنار هم مثل قدیم‌ها جا می‌‌اندازیم و تا سحر بیدار می‌مانیم. خانه مامان بزرگ مثل همیشه شلوغ و پلوغ و پرسروصدا شده. 📺مامانم صدای تلویزیون را زیاد میکند و می گوید: «ساکت شید داره دعا می‌خونه » بقیه پسرها کشتی می‌گیرند و گوش نمی‌دهند و سروصدا راه انداختند من و زن دایی‌ام توی اتاق بالای پذیرایی خوابیده‌ایم و خاله‌ام می‌گوید: «اگه ساکت نشید همسایه بالایی (علی آقا اینا) میاد سراغمون گناه دارن خوابیدن... عه! » 🧔پسردایی بزرگم دراز کشیده بچه‌ها را مجبور کرده که با پا روی کمرش بروند شاید که بستنی🍦 یا یخمکی گیرشان بیاید یا بروند سرکوچه جیگرکی بزنند. داییم که ته پذیرایی خوابیده مثل همیشه سرش را بسته و برای اینکه از زیر ظرف شستن سحری در برود، می‌گوید سردرد دارد و کسی بیدارش نکند بماند که سحری‌ها را بیدار می‌شود. 🧑‍🦱🧑‍🦰حسین پسر خاله کوچکم و محسن پسردایی کوچکم در حال کشتی گرفتن هستن. همان طور که گفتم دیوارهای خانه مامان بزرگم از حجم سرو صدا و شلوغ پلوغی در حال فروریختن هست حتی از فاجعه ۱۱ سپتامبر هم بدتر شده اگر زنده بمانم از شب‌هایِ دیگر اینجا برایتان می گویم😁 🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟ 😈شیطان میگه: همین یڪ بارگناه ڪن، بعدش دیگه خوب شو!(۱) 🌱خــدا میگه: با همین یڪ گناه، ممکنه دلت بمیره🥀 و هرگز توبه نکنی، و تا ابد جهنمی بشی...!! (۲) ✨(۱) اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ؛ یوسف را بکشید؛ یا او را به سرزمین دوردستی بیفکنید؛ تا توجه پدر، فقط به شما باشد؛ و بعد از آن، (از گناه خود توبه می‌کنید؛ و) افراد صالحی خواهید بود! سوره‌یوسف، آیه9. ✨(۲) بَلَىٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ؛ آری، کسانی که کسب گناه کنند، و آثار گناه، سراسر وجودشان را بپوشاند، آنها اهل آتشند؛ و جاودانه در آن خواهند بود. 📖سوره‌بقره، آیه81. 🆔 @masare_ir
✨رویاهای صادقه شهید سید حسن موسوی 🍃پیرمرد با تقوایی به نام سید حسن موسوی بود. اهل نماز شب بود. برخی از شب‌ها مرا هم بیدار می‌کرد. اشک مثل نور بر روی محاسن سفیدش جاری می شد. یک روز گفت: «من یک بار در خواب دیدم که زخمی شده‌ام و چند وقت بعد از همان جایی که در خواب دیده بودم، مجروح شدم. اکنون خواب شهادت دیده ام. این روزها با خداوند درد و دل می کنم.» 🌾در همین روزها در مانور به عنوان فرمانده نیروهای خط شکن شرکت کرد. شهید صیاد شیرازی می گفت: «من اگر چند تا مثل این سید داشتم، ارتش را سر و سامانی می‌دادم.» هر چه اصرار کرد نرفت. او سرانجام در همین عملیات(والفجر یک) در منطقه زبیدات به شهادت رسید. راوی حمید شفیعی 📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۸۸ و ۸۹ 🆔 @masare_ir
✍چطور بچه‌های حرف گوش کن بار بیاریم؟ 💡محبت لزوما و همیشه به معنی این نیست که برای بچه غذای خوب درست کنیم، لباس خوب بخریم. ⚽️اگه بچه‌تون در حین بازی از شما خواست که هم‌بازیش بشید، نه نگید و درخواستش رو قبول کنید چون باعث میشه که اون هم خواسته‌های شما رو سریع جواب بده و برآورده کنه. 🌱علاوه بر این، باعث تقویت عزت نفس بچه‌تون هم بشه. 🆔 @masare_ir
✍تلافی روزگار ☘هر روز نیم ساعت قبل افطار، شروع به خواندن نماز قضا می‌کرد. می‌گفت: «مادر! پنجاه ساله که همه‌ی نمازامو خوندم، اینا رو احتیاطاً می‌خونم.» عقربه‌های ساعت همدیگر را دنبال می‌کردند. وقت گرفتن نان بود. برای رفتن آماده می‌شدم. 🚲 مادر به نماز ایستاده‌بود. از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره‌کرد صبر‌کنم. اما من دم افطار نای پیاده‌رفتن نداشتم. همیشه سرِ با دوچرخه‌رفتن بگومگو بود. می‌گفت: «مادر تو خیلی بی‌احتیاطی، اگه طوریت بشه چه خاکی به سر کنم؟!» 🤔نمی‌دانم این چه نمازخواندنی بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ همین که به نماز ایستاد، با اللّه‌اکبری بلند و اشاره‌ی چشم و ابرو، حالیم کرد در را ببندم تا گربه‌‌ی ولگردی که در حیاط پرسه می‌زد، وارد هال نشود. 📺با اللّه‌اکبر بعدی شعله‌ی سماور را که در حال خفه‌شدن بود، پایین کشیدم. با سومی هم صدای تلویزیون را کم‌کردم. دیگر دلم داشت برای نمازِ چپل چلاق مادر می‌سوخت، برای این که آن را از مچاله شدن بیشتر، نجات‌دهم، بی‌توجه به ضعفم، حرکتم را قطعی کردم. تشرِ نمازی‌ مادر را نادیده گرفته، با خودم گفتم: «تا نمازش را تمام‌نکرده بروم. وقتی برگشتم عذرخواهی می‌کنم» 💴 از سر طاقچه پول برداشتم و دوچرخه را کشان‌کشان بیرون بردم. در را که بستم، هنوز به سمت دوچرخه برنگشته، صدای ویراژ موتوری که خود را به پیاده‌رو انداخته‌بود، مرا به خود آورد. یک لحظه خود را داخل جوی دیدم. 🌊 پولی که در مشتم گرفته‌بودم داخل آب ولو و لجنی شده‌بود. با سر انگشتانم آن را از حلقوم لجن‌ها بیرون کشیدم. داشتم از جوی خارج می‌شدم که یک آن مادرم را بالای سرم دیدم. از ترس این‌که دعوایم کند، عقب‌عقب رفتم و دوباره سر جای اولم در جوی افتادم. 🧕مادر با چشم‌غره‌ی مادرانه‌ای که خشم و محبت را با هم به تصویر کشیده‌بود، به صورتم زل زده‌بود و انگار دلش می‌خواست به خاطر بی‌توجهی به حرفش، خرخره‌ام را به چنگال همان گربه‌ی ولگردی بدهد که همیشه لجش را درمی‌آورد. 🤨بدون این‌که کمکم کند ابروهایش را در هم کشید و سراغ دوچرخه‌ی ولو شده رفت. آن را داخل حیاط برد و در را بست. باورم نمی‌شد که مهر مادری‌اش را در نجات دوچرخه خلاصه کرده‌باشد. اشکم درآمده‌بود. با این‌که مقصر خودم بودم، اما دلم گرفت و بی‌اختیار سرم را روی زانوهای کثیفم گذاشتم. 🍺اما اشتباه کرده‌بودم. چند لحظه‌ی بعد مادرم پارچ آب در دست بالای سرم ایستاده‌بود: «بیا دست و بالتو بشور مادر. اینجوری داخل حیاط نیا. زودباش باید لباس عوض‌کنی. الان نون تموم میشه.» و دیگر حتی به روی خودش هم نیاورد که من حرفش را نشنیده گرفته و به این روز افتاده‌بودم. 🆔 @masare_ir
✍افسوس بی‌ثمر 🌿خدایی که این همه نعمت زیبا به بنده‌هاش داده، دوست داره نتیجه‌ی نعمت‌هاش رو تو زندگی بنده‌هاش ببینه. 💡این هم دلیل داره، شاید می‌خواد بنده‌هایی رو که این‌قدر دوست داره، از افسوس خوردن بی‌ثمر حفظ کنه. ✨قٰالُوا لَوْ كُنّٰا نَسْمَعُ‌ أَوْ نَعْقِلُ‌ مٰا كُنّٰا فِي أَصْحٰابِ‌ اَلسَّعِيرِ؛ مى‌گويند: اگر ما «گوش شنوا» داشتيم يا «تعقل» مى‌كرديم، در ميان دوزخيان نبوديم. 📖سوره‌ی ملک، آیه‌ی 10 🆔 @masare_ir
✨دفاع منطقی از آرمان های انقلاب اسلامی ☘داخل شهر بانه رفته بودم تا استحمام کنم. داخل مغازه شدم تا صابون بخرم. مغازه دار داشت برای برخی دیگر سخنرانی می‌کرد که چرا جمهوری اسلامی پیشنهاد آتش بس را نمی پذیرد؟ چیزی نگفتم. 🍃رفتم حمام؛ اما خون، خونم را می خورد. فکری به ذهنم رسید. برگشتم مغازه و از فروشنده لیوانی خواستم و بعد از برانداز کردن و پرسیدن قیمت، انداختم و شکستمش. 🌾فروشنده کفری شد. من هم شروع کردم به اینکه قیمت زیادی که ندارد، ببخشید. او ول کن نبود و با داد و بیدادش مردم جمع شدند. می گفتند: «موجی شده ولش کن.»؛ اما او خسارتش را می خواست. 💫گفتم: «مرد حسابی! تو که نمی توانی از یک لیوان ارزان قیمت با یک عذر خواهی بگذری، چطور توقع داری جمهوری اسلامی با این همه شهید، مجروح و خرابی و ویرانی از صدام با یک عذر خواهی بگذرد.» مغازه دار تازه دو زاری اش افتاده بود. دستی به سبیلش کشید و شرمنده شد. راوی: مهدی کریمی؛ بسیجی گرگانی 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۰۵ و ۱۰۶ 🆔 @masare_ir