✨فعالیتهای سیاسی، اجتماعیتون رو کجا انجام میدید؟
🍃مسجد، محور تمام فعالیتهای سیاسی و اجتماعی جلال بود.
به همین منظور به همراه یکی از دوستانش، خادم مسجد جارچی بازار اصفهان شد تا در آنجا هم به تهذیب نفس بپردازد و هم فعالیتهای انقلابی و جلسات متعدد را سازماندهی کند.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خواب بچهتون خوبه؟
💠کارای دنیا برعکس شده شب رو به باد میدن و روز رو به خواب!
بچم شبا تا دیر وقت بیداره و روزا تا دیروقت خوابه!
🍀میخوای درست شه؟ فقط کافیه شما یه برنامهریزی کنی
چطوری؟
🌾صبح زود بچهرو بیدار کن و نقنقزدناشم تحمل کن تا کمکم عادت کنه.
💫در طول روز تا جایی میشه بچه بیدار بمونه یا خوابش خیلی کوتاه باشه.
بازی و تحرک بچه در طول روز زیاد باشه.
سرشب سر یه ساعت بخوابه، تا به اون ساعت عادت کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍جادوی مدادرنگیها
🍃نگاهی به مداد رنگیهای کوتولهاش انداخت و به جامدادی صورتی زهرا خیره شد که هر گوشهاش را فشار میداد، دری باز می شد. زهرا مداد رنگیهای قد بلند و اکلیلی اش را بالای میز چید. مینا زیر چشمی به آنها نگاه کرد و آه کشید.
🌾دستش را درون جامدادیاش کرد؛ مداد آبی را برداشت و میان انگشتانش آن را مخفی کرد و روی دفتر نقاشیاش خیمه زد. نقاش اش را به همین شکل رنگ کرد و نگذاشت کسی متوجه مداد رنگیهایش شود. زنگ کلاس را زدند. زهرا به همراه بهار و مریم به سمت حیاط دویدند. کلاس سریع از بچهها خالی شد.
💫 مینا خیره به نقاشیاش از جایش تکان نخورده بود. با صدای خنده بچهها چشم از نقاشیاش برداشت و خیرهی مداد رنگیهای خوش قد و بالای زهرا شد.
🍀مینا به در اتاق نگاهی انداخت. با چشمانی لرزان و قلبی که مثل گنجشک میزد، دستش را جلو برد و به مدادرنگیها زهرا چنگ انداخت و آنها را درون کیف خودش انداخت. دوباره سریع دستش را پیش برد تا بقیه مدادها را بردارد و نیم نگاهی به در کلاس انداخت که با خانم معلم چشم تو چشم شد.
🌺دست مینا همانطور میان زمین و هوا خشک ماند. ضربان قلبش را در دهانش احساس میکرد. آب دهانش را قورت داد. خانم معلم خیره به دست مینا گفت: « کسی رو ندیدی بیاد تو کلاس و بره؟ ... آخه یکی وسایل بچه ها را بدون اجازشون برداشته.»
🍃مینا با صدای لرزان گفت: « نَ... نَدیدم... کسی... بیاد» خانم معلم به صورت مینا لبخند زد: «باشه، پس تو که حالا اینجا هستی مواظب وسایل بچهها باش.» مینا سرش را پایین انداخت، آرام گفت: «چشم.»
✨خانم معلم سرش را تکان داد و رفت. مینا مشت عرق کرده دور مداد رنگیها را باز کرد. نفس عمیقی کشید و سریع مداد رنگیهای زهرا را از کیفش بیرون آورد و سر جایش گذاشت. به کل کلاس نگاهی انداخت و دوباره سرش را به زیر انداخت.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبحطلوع
🆔 @masare_ir
✍اگر رو کاشتن سبز نشد
📣وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد
اگر امام زمان بیاد جونم رو فداش میکنم.
بعضیوقتا توصیف حالمون میشه قیام توابین.
ابنالوقت، فرزند زمان خودمون بودن از یادمون میره.⏳
📝توی وصیتنامه یکی از شهدا اومده بود که زمانی میرسه مردم میگن کاش توی زمان امام خامنهای بودیم تا یاریشون کنیم.
امام خامنهای که تأکید فراوان دارن روی جوانی جمعیت و فرزندآوری.👶
⭕️آهای شما! انتخابت ابنالوقتی بودنه یا توابین ؟!
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_شفیره
🆔 @masare_ir
✨اهتمام به بنای یادمان شهدا
🌺وقتی هواپیمای حامل شهید محلاتی در نزدیکی روستای شویبه مورد هدف ارتش بعث عراق قرار گرفت و سقوط کرد، عبدالله نامهای به اهالی این روستا نوشت و از آنان درباره سامان دادن به پیکر قطعه قطعه شده شهدا تقدیر کرد.
🌾در این نامه نوشته بود: «قتلگاه عزیزان را به عنوان جایگاهی مقدس بنا کنید و تمثال آن عزیزان را از محلاتی استوار تا دیگر عزیزان نصب کنید تا برای همیشه بزرگ ترین جنایت صدام با حمایت قدرتهای بزرگ و جاسوسی منافقین از خدا بیخبر، برای همیشه جاودان باشد و نسلهای شما و ما از این قتلگاهی که نمودار آمیختگی زندگی بزرگان اسلام با خون است، عبرت گیرند و توشه بردارند.»
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۷
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️برای ظهور آمادهای؟
💠قرآن رو خوب بلدے؟
حرف ڪانت و دڪارت و هایدگر رو میدونی؟
✨خودمونو آماده ڪردیم برای ظهور یا فقط میگیم آقا بیا!
🌺تصور ڪن حضرت ظهور ڪردن و تو رو میخوان بفرستن غرب یا شرق جهان تا پیام قرآن رو به اونجاها برسونی، چقدر آمادهاے؟
🍃نڪنه حداڪثر فڪرمون حرم تا جمڪران باشه؟!
حواسمون هست حضرت مصلح ڪل جهانه؟!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#تولیدی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همصحبت
🍃محسن درخانه را باز کرد و وارد اتاق آفتابگیر کوچک خانه شد. دلش از گرسنگی ضعف میرفت. منتظر بود وقتی به خانه میآید، همه سر سفره ی صبحانه باشند؛ اما خبری نبود. پایش را در حال گذاشت فاطمه همان طور آرام خوابیده بود.
🌺بچهها بیدار بودندـ سمیه و نسرین را صدا کرد و پرسید: «چرا مادرتان خواب است؟ اما آنها جوابی نداشتند.» فاطمه را چندبار صدا کرد. جوابی نشنید.
🍃دستش را روی نبض فاطمه گذاشت، حرکت ضعیف نبضش او را ترساند. هول شد. تلفن همراهش را درآورد و شماره گرفت. تا اورژانس از راه برسد آب روی صورتش پاشید، کمی هم آب قند به زور از لای لبهای نازک فاطمه وارد دهانش کرد.
☘ بالاخره اورژانس رسیدـ هل زده آنها را راهنمایی کرد. پزشک اورژانس مشکوک به سکته شد. بالاخره با تلاشهای پزشک اورژانس نفسهای فاطمه برگشت و سایهی کمرنگی از هوا رو ماسک نشست.
🌾محسن هرچه به حرفای دکتر فکر میکرد کمتر نتیجه می گرفت. آخر در چندروز اخیر دعوایی نداشتند تنها متوجه شده بود که فاطمه چند وقتی است کمی کم، حرفتر شده و دایم توی فکر فرو میرفت. محسن هم کمتر در خانه بود و اگر هم میخواست حرفی بزند، آن قدر دیر به خانه میآمد که هر دو خسته و خواب آلود بودند و مجالی برای حرف زدن نداشتند.
💫وقتی پزشک اورژانس به محسن گفت که اگر دو دقیقه دیرتر اقدام کرده بود، فاطمه فلج شده بود، محسن خدا را شکر کرد اما هزاربار به خودش لعن فرستاد چون تنهایی فاطمه را نفهمیده و برایش هم صحبتی نکرده بود.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#همسرداری
🆔 @masare_ir
✨مثل دریا!
🌊دریا را دیده ای؟ هیچ چیز کمی آبش را یه چشم نمی آورد!
تو هم مثل دریا، دریادل باش!
❤️بی مهابا عشق بورز!
بدون شرط مهربان باش!
بدون دلیل خوب باش!
نگذار دل دریاییت به خاطر عدهای، کدر شود!
#تلنگر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
✨راستشو بگو تو هم نمازت رو تند میخونی؟
🍃شهید سیفی نمازهایش طولانی بود. طوری نماز می خواند که انگار در عالم دیگری است. گاهی بچه ها میگفتند تندتر بخوان. می گفت: «در تبریز پشت سر آیت الله شهید مدنی نماز می خواندیم. ایشان هم نماز را طول می داد.»
💫 یکی از مأمومین گفت: «حاج آقا! مقداری تندتر بخوانید. شهید آیت الله مدنی، در حالی که اشک از دیدگانش می چکید، گفت: «برادر جان! میدانی با چه کسی می خواهی صحبت کنی؟»
🌺اذان را گفت. قبل از گفتن اقامه رو کرد به بچه ها و گفت: «من قبل از نماز یک ذکری را در سجده می گویم. اگر شما هم دوست داشتید، بگوئید. رفت سجده و سه بار گفت که «سجدتُ لکَ یا ربِّ خاضعاً.» خاشعاً در حالی که به شدت گریه می کرد.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۷۳ و ۱۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨برای غذا دادن به بچه اذیت میشی؟
🌾بچهتون اشتها نداره؟ خوب غذا نمیخوره؟ با بشقاب غذا و قاشق پُر به دنبال بچه از این اتاق به اون اتاق میرے؟
🍀براے نجات از این سختی
دستشو بگیر ببر آشپزخونه، غذایی ڪه میخواے برای وعده بعدے بپزے با ڪمڪ خود بچه بپز!
بچهتون با این کار آرومآروم اشتهاش باز میشه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍مادرِ مادر!
🌾با صدای دعوای گنجشکها، مجبور بود خوابی را که به زحمت چشمانش را گرم کرده بود، پس بزند. سلانهسلانه و با بدنی کوفته از بدخوابی، داشت پتویش را کنار میزد تا بلند شود، اما وقتی سرش را به طرف رختخواب مادر برگرداند، با تمام وجود احساس کرد که آب داغی بر سرش ریخته شد.
🍂با چشمانی پر از ترس و دلهره، در حالیکه مادر را صدا میکرد به طرف در دوید. در هال باز بود. دنیا روی سرش خراب شد. حرفها و توصیههای دکتر یکییکی در سرش قطار میشدند: «یک بیمار آلزایمری نیاز به مراقبت خاصتری داره، باید بیشتر مواظبش باشید و تنهاش نذارید...»
⚡️وقتی ساره به لب ایوان رسید، گنجشکهایی که هنوز بر شاخهی درخت گیلاس، صدای دعوایشان بلند بود، احساس خطر کرده و هماهنگ باهم از شاخه پریدند. صدای هماهنگی بالهایشان وحشت ساره را که در ذهنش فقط مادر بود، بیشتر کرد.
🎋ساره مانند مرغی سرکنده، به سراغ شاخههای انگوری رفت که در قسمتی از حیاط، بر شاخهای از درخت گیلاس پیچیده، از داربست کوچکی بالا رفته و دیواری سبز ساخته بودند. پشت آن دیوار سبز، پاتوق همیشگی مادر بود و او قبل از اینکه حواسش آسیب ببیند، بیشتر اوقات روزش را در سایه آن میگذراند و خود را با کارهای ریز و درشت و گاهی با گلدانهای کوچک شمعدانی مشغول میکرد.
🍃اما از زمان آغاز تلخ فراموشیاش، فقط در گوشهای از اتاق جلوی تلویزیون مینشست و کمتحرک شدهبود. ساره با شنیدن صدای زمزمهی مادر، برگها را با غرولند و تشر کنار زد: «مامان آخه این وقت صبح، اینجا چیکار میکنی؟! منو ترسوندی، چرا اینقد اذیتم میکنی آخه... ؟»
🍁 وقتی نگاه ساره به چشمهای مظلوم مادر افتاد و قطرهی اشکی را که در گوشهی آن نشسته بود، دید، از شرمندگی دستش را جلو برده، آن قطره را پاک کرد و مانند مادری که کودک معصومش را بغل میکند مادر را در آغوش کشید و بوسهای بر پیشانیاش نشاند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دخترانگی
🌺دخترانگی پر است از گلهای صورتی، اما نه فقط صورتی، توامان میشود با نجابت، با مادری، با پاکی چون دریاها...
🌾دختر میشود کوه نجابت، دریای حیا..
دختر میشود ترجمان عشق..
میشود مهربانی مطلق..
میشود اینهجمال و جلال خدا.
بی جهت نیست اگرروز تولد عالمترین و نجیب ترین دخترها، به روز آنها خوانده شده.
✨همان دختری که حرمش، حرم برترین بانوی زنان است و مامنش، آرام بخش بزرگترین روحها...
💠بی جهت نیست اگر همهی ما در پیشگاهش میخوانیم؛ یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه
او باید دستهایمان را بگیرد و باخود تا بلندای معذاج ببردـ
او رهبر و راهبر و الگوی همهی ما دخترهاست.
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه_علیه_السلام
#روز_دختر
🆔 @masare_ir
✨چطور به دیگران کمک میکنی؟
🍃جلال با موتور گازیاش که از دستهای روغنیاش می شد فهمید، حال خوشی ندارد، با مؤسسات خیریه اصفهان، در جهت محرومیت زدایی فعالیت داشت و قبوض حقوقی را به دست ایتام و فقرا می رساند.
🌾علاوه بر آن، با کمک چند نفر از دوستانش، به تعدادی از خانوادههای محروم و حاشیهنشین اصفهان سر میزد و برایشان اقلام مصرفی ضروری میبرد. میگفت: «گاهی که در تأمین نیازهای محرومین به بن بست میرسیم، یک باره از جایی کمک میرسد و متوجه دست یاریگر خدا میشویم.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحه ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
May 11
💓دخترها با پسرها فرق دارند💓
✨دخترها و پسرها با هم فرق دارند به همین خاطر در احادیث به توجه بیشتر به دخترها، تاکید شده. مثلا گفته شده اگر بنا به دادن هدیهای هست، اول به دخترها داده شود؛ زیرا دنیای دخترانه و زنانه، پر از حساسیتهای ریزبینانه است و یک برخورد ساده مثل اول بستنی دادن به پسر، ممکن است ذهن او را پر از سؤالاتی از این قبیل کند؛ چرا پدر اول به برادرم بستنی داد؟ نکند او مرا دوست ندارد؟!
🌺اما این رفتار در ذهن پسر منجر به این سوالات نمیشود. به همین دلیل است که در تربیت دختر، ظرافت همراه با کرامت و احترام، باید لحاظ شود.
❤️روز دختر مبارک❤️
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه_علیه_السلام
#روز_دختر
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍هیچ وقت فکرشو نمیکنید
🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمتهای کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار میخواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که میگردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»
💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینیاش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبتها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه میخواست موهامو رنگ بزنه.»
🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که در خانه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمهداری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبهرویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.
🌷یاد دوران کودکیاش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا میگذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر میکرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شدهاش انداخت و به کارش ادامه داد.
🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباسهای بیرونش را پوشید. موهای رنگ شدهاش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیباییات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»
✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام خمینی(ره) جلو رفت. لیزی سنگهای کف، بچهها را به وجد آورده بود، میدویدند و سر میخوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری، اندام ظریفش را پوشانده بود.
🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»
🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشارهای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین میسراند و میرفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو میبود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمیکرد: «خودت گفتی یه بچهام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمیکردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✨حال خوب!
🌺گاهی باید؛ بیمناسبت هدیه داد، حتی در حد یک لبخند.
🌾بدون بهانه لبخند زد، حتی در اوج سختی و مشکل.
💫بیدلیل خوبی کرد، حتی در حد برداشتن یک قدم کوچک.
🍃اما همهی اینها یک دلیل بزرگ دارند؛ «میخواهم حال خوب نصیبم شود.»
این پاداش همان کوچکهای بزرگیست که در روزمرگیها هرگز به چشم نمیآیند.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عزاداری جالب
🍃هیئت نوجوانانشان، شهر و البته تمرکز ساواک اهواز را به هم ریخته بود. مثل دسته های دیگر عزاداری نمیکردند. از هر صدمتر و دویست متر یکی شان میرفت روی صندلی و یکی از آیههای جهادی را میخواند و دیگری ترجمه میکرد. در فاصله بعدی دو نفر دیگر جایگزین میشدند و همین کار را میکردند. همه دستهها ایستادند و محو آیات و برنامه آنها شده بودند.
🌾جلوی آگاهی هم که رسیدند، یکی شان رفت روی صندلی و بلندگو را گرفت و با صدای بلند گفت: «ای مردم! اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.»
🌷قبل از اینکه به میدان مجسمه برسند که مجسمه شاه در آن قرار داشت و آخرین برنامه هیئتها طواف کردن و ادای احترام به او بود، پیچیدند توی فرعی و در بین جمعیت دسته های دیگر پراکنده شدند. نمیخواستند به مجسمه شاه ادای احترام کنند. سر دسته شان نوجوانی بود به نام سید حسین علمالهدی.
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، ص ۲۱-۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️پهپاد
💡تربیت یعنی کاری کنید که فطرت انسان آزاد بشه. همهی آدما بالقوه خوب و با استعداد و فعالند.
پدر و مادر، باید با تربیت، این بالقوه بودن رو تبدیل به بالفعل کنن. پس تحمیل و تلقین ممنوع❌
اگه رفتار ناخوشایندی توی فرزندتون دیدید، انتظار رفع شدن آنی اون رو نداشته باشید.
زمان بدید⏳
عین یه پهپاد دائما بالای سر بچهتون چرخ نزنید، عین یه دوربین مداربسته، کنترل از راه دور داشته باشید🤭🤫
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍ولش کن
🍃به چشمهای سیاه و اشکیاش خیره شد. با قدمهای آرام و چسبیده به دیوار از روبرویش گذشت. چشم از زبان صورتی، آویزان سگ سیاه گرفت. بقیه مسیر تا خانه را بدون نگاه کردن به دور و اطرافش پیمود.
✨سلام کنان وارد آشپزخانه شد. ناخنکی به ماکارونی داخل قابلمه زد. زبانش سوخت، هاه هاه کنان ماکارونیهای داغ را قورت داد. مامان گفت: «با دست نشسته چیز نخور شازده پسر، بدو لباسهاتو عوض کن بیا سر سفره، بابا هم اومده.» حمید با دو سه قدم بلند خودش را به ظرف شویی رساند: «سوختم، وای خیلی گشنمه مامان.» سر سفره آخرین رشته ماکارونی را به اسارت چنگال درآورد و درون دهانش گذاشت: «راستی مامان سگ مکانیکیه محل رو دیدی؟ خیلی گنده است. زبون و دندونهاش هم وحشتناکه.»
☘چشمهای سمیه گرد شد: «سگ واسه چی آورده، محله پر از بچه کوچیکه.» سرش را به سمت محسن چرخاند: «آقا برو بهشون بگو سگه رو ببرند.» محسن لقمهاش را قورت داد و زبان روی لبهای چربش کشید: «ول کن، حوصله بحث با مردم داری؟! بذار هر کاری دلشون میخواد بکنن.»
💫سمیه ابرو درهم کشید و با صدای محکمی گفت: «خطرناکه، چرا این روزها حرف تو و بقیه این شده که ول کن، به ما ربطی نداره؛ کار خطا و اشتباه همیشه اشتباهه و همه باید مقابلش بایستن تا تکرار نشه تا هیچکس آسیب نبینه. بیتفاوت نباش... » محسن قاشق و چنگال را درون بشقاب انداخت: «بیخیال خانم، داشتیم ناهار میخوردیما.»
🌾سمیه با ابروهای گره کرده نگاهی به محسن کرد و با چشم و ابرو اشاره به حمید کرد که خیره رفتار پدر بود. محسن پوفی کرد و از جایش بلند شد: «یاد میگیره، آره یاد میگیره، یاد... » صدایش با رفتن به اتاق قطع شد. سمیه بشقابهای چرب و نارنجی شده از رب را روی هم گذاشت: «حمید نزدیک سگه نمیشی تا ببینم چه کار میتونم بکنم.»
⚡️دو روز بعد صدای داد و فریاد، جیغ و شیون، سمیه و محسن را میخکوب کرد. محسن با لباس خانه به سمت در دوید. تا سمیه چادر سرش کرد، صدای یا حسین گفتن محسن قلبش را لرزاند. به سمت محسن دوید: «چیشده؟» محسن از قاب در بیرون رفت و فریاد زد: «میگن سگه مکانیکیه یِ پسر بچه رو ... » سمیه روی زمین آوار شد: «وای... »
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✨ثمر بخش
🍃همچون درخت باش، بَرومند و سایه گستر.
تا رهگذران از سایهات بهره گیرند و از بارت برخوردار شوند.
🌺پاشیدن بذر محبت، شکوفاییات را به ارمغان میآورد نه کم شدنت را، مانند خدایت بخشنده باش.
"يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ"
(بقره ۲۵۴)
💫خداوند حساب همه چيز را دارد، ببخشی بر تو می بخشد بلکه چند برابرش میکند.
#تلنگر_قرآنی
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تو کارات اخلاص داری یا نه؟
🍀به شدت مجروح شده بودم و بستری بودم. سید حمید ملاقاتم آمد. خیلی از من مراقبت می کرد.
🌾یک روز گفت: «به خاطر مجروحیت شیطان گولت نزند.» یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید و سر آن را کج کرد.
🌾میگفت: «انحراف از خط مستقیم با یک درجه انحراف شروع میشود. بعد کم کم انسان از اخلاص دور میشود و منحرف میگردد.»
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۸۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍در مسئله تجدید نظر شود
💡گاهی اوقات فرزندان یک نگرانی درونی حتی از موارد ناچیز دارند، در این هنگام والدین باید با جستجوی مسئله و علت نگرانی، در پی برطرف کردن آن برآیند و از این طریق به فرزند کمک کنند تا بتواند سریعتر آن نگرانی را حل کند و با آن مدتها یا برای همیشه درگیر نباشد.
⭕️ اگر به فرزند راهنمایی در این زمینه نشود و حتی با بزرگ جلوه دادن آن مسئله بر نگرانی او نیز بیفزایند، اوقات تلخ و پریشانی برای او رقم زده میشود و آن نگرانی بی مورد نیز با او خواهد بود، لذا باید در این مسئله تجدید نظر شود.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍دلتنگی
🍃زهرا اشکهایش را با گوشهی دست پاک کرد و دوباره به قاب عکس روبه رو خیره شد. دلش برای همه تنگ شده، بود. سالها از همهی خانوادهاش جدا و دور از بقیه زندگی میکرد. احمدرضا که کلید را درچرخاند و وارد شد. صدای فین فین زهرا را شنید و سراغش آمد.
🌾زهرا صورتش را با دست و بینیاش را با دستمال پاک کرد. احمدرضا دستش را پس زد و آغوشش را به روی زهرا گشود. زهرا از خدا خواسته در آغوش شوهرش بلند بلند گریه کردـ
🌷احمدرضا گفت: «صبح تا ظهر که من نیستم، نباید سرت رو با گذشتهها گرم کنی، مادرت، جایگاه خوبی داره اما اگه من مراقبت نباشم، ازم شاکی میشه اصلا چرا نمیگذاری بچه دار بشیم تا بخشی از تنهایی هات با بچه پربشه!
☘زهرا گفت: «فعلا مسافرت بریم.» احمدرضا گفت: «چندمین ماه هست که ازین حرفها میزنی، این آخرین بار هست و بعد برای بچه اقدام میکنیم تنها چیزی که میتونه توی این دلتنگیها، کمکت کنه، اینه که دورت پر از شلوغی بچهها بشه! »
💫زهرا به خودش در آینه، نگاه کرد، چینهای سی سالگی کم کم خودش را به او نشان میداد و او هنوز مادر نشده بود درحالی که مادرش در سی و پنج سالگی شش فرزند داشت. با خودش فکر کرد که اگر این چندسال مقاومت نمیکردم و بچهدار شده بودم، الان این همه دلتنگی برای خواهرانم اذیتم نمیکردـ
🍃حوالی غروب ماشین، از درخانه به راه افتاد و زهرا فکر این بود که چندکتاب راجع به تربیت فرزندان و بارداری بخواند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @madare_ir