eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨خداییش درس عربی چی داره؟ 🍃شهید سیفی درباره آمدنش به حوزه می گفت: «می خواهم در مسیری گام بردارم که ختم به شهادت شود. ولی می‌خواهم آگاهانه و با شناخت کامل باشد.» 🌾از بس که عازم جبهه می‌شد و طلبه‌های دیگر را هم با خودش می‌برد، مدیران مدارس تمایلی به قبول کردنش نداشتند. می گفت: «اولین چیزی که از ادبیات عرب یاد می گیریم این است: ضَرَبَ ضَرَبَا ضَرَبُوا. اول خودت باید جبهه بروی در مرحله بعد یک نفر را با خودت همراه کنی و در مراحل بعدی جمعی را متصل به جبهه کنی.» 🌺در مدرسه رسول اکر م (ص) قم بود. شنیدم عازم جبهه است، با عجله خودم را رساندم. گفتم که مگر تو به من قول نداده بودی که فعلا جبهه نروی. اگر بروی از این مدرسه هم اخراجت می کنند. فقط یک جمله گفت: «آقا حمید! این دری که باز شده، همیشه باز نخواهد ماند. مات و مبهوت شدم.» 📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۹۶ و ۹۷ 🆔 @masare_ir
✨معیار زندگی 🍃در زندگی زناشویی گاهی خواست مردم مهم‌ترین معیار زندگی می‌شود. از همان ابتدا از مراسم عقد، عروسی گرفته تا خانه و ماشین همه می‌خواهیم طبق خواست مردم باشد. بدون این که توجه کنیم آیا چنین چیزی در توان ما هست؟ آیا چنین چیزی با عقاید ما همخوانی دارد؟ 🌷باید دانست نگاه مردم به هیچ‌وجه نمی تواند معیار قابل اعتمادی برای زندگی باشد. زیرا هر کاری انجام شود باز هنوز حرفی برای گفتن باقی می ماند. 🆔 @masare_ir
✍همراهی 🍃فاطمه مشفول آب و جاروی آشپزخانه بود که درد به سراغش امد. مصطفی مثل همیشه از بیرون آمده بود و با دهان باز روی مبل خوابیده بود. کمر فاطمه گرفته بود و مجبور شد همانجا که مشغول دستمال کشی آشپزخانه بود، روی زمین بنشیند. 🌺 چندبار دخترش را صدا زد اما او هم همراه مصطفی مشغول تماشای تلویزیون بود و صدای مادرش را از آشپزخانه نمی شنید. فاطمه گریه اش گرفت. بالاخره بعد ده دقیقه ای مصطفی برای خوردن آب به اشپزخانه امد که فاطمه را مشغول گریه روی زمین دید. 💫تعجب کرد. آب خوردن یادش رفت. دست فاطمه را گرفت و همراه خودش به اتاق برد اما فاطمه مدام جیغ می‌زد. مصطفی به آشپزخانه رفت و یک بسته قرص ژلوفن پیدا کرد و برای او آورد. نیم ساعتی گذشت اما باز هم درد فاطمه را رها نکرده بود. 🌾دستهای لرزان مصطفی به سمت تلفن و شماره اورژانس رفت. نیم ساعت بعد فاطمه روی تخت اورژانس با آمپول به خواب رفته بود، دکتر که مصطفی را نگران و سر به زیر بالای تخت فاطمه دید، از او خواست تا به اتاقش بیاید. 🍃 مصطفی سلانه سلانه و نگران به سمت اتاق دکتر به راه افتاد. وقتی رسید، دکتر بالبخند پرسید: «میتونم بپرسم دقیقا در چه حالی فاطمه خانوم رو پیدا کردید؟» مصطفی نفس عمیقش را بیرون داد و گفت: «والا چی بگم همش مشغول تمیزکاریه الانم داشت آشپزخونه رو می شست که به این حال و روز افتاد. » خانم دکتر پرسید: «ببخشید شما چیکار می‌کردید؟ کمکش نمی‌کنید؟» ☘مصطفی گفت: «نه من خسته و کوفته خونه می‌رسم و مشغول استراحت می‌شم.» خانم دکتر لبخندش را خورد و گفت: «ببینید متوجه هستم که ایشون کمی حالت وسواسی داره و شمام درگیر کار بیرون هستید، اما تنهایی و کار زیاد این زن رو در سن سی و سه سالگی و اوج جوانی مثل یک زن پنحاه ساله پیر کرده. کمر و پا و دیسک خانومتون اصلا به سنشون نمی‌خوره و خیلی پیرتر هست. » ⚡️مصطفی به فکر فرو رفت و خانوم دکتر اتاق را به مقصد اورژانس ترک کرد و مصطفی را در دنیای فکر و خیالاتش تنها گذاشت. 🆔 @masare_ir
✍یاد او صبح ڪه می‌شه قلبمو براے پر شدن از یاد او ڪوڪ می‌ڪنم.✨ اونی ڪه زندگی با بودنش معنا پیدا می‌کنه!🌱 اول صبح قبل هر ڪارے بهش می‌گم: تموم زندگیم مراقب دلم باش!💞 🆔 @masare_ir
مستشاران آمریکایی چه امتیازاتی داشتند؟ 🍃احمد مطالعات زیادی داشت. می‌گفت: «در ارتش ۱۹ هزار مستشار آمریکایی داریم که حقوق‌شان به دلار پرداخت می‌شود و در کنار حقوق و مزایا و استفاده از بهترین منازل مسکونی، پایگاه‌ها از دولت ما حق توحش هم می‌گیرند. آنها کارهایی را می‌کنند که همه ارتشیان ما می‌توانند انجام دهند. آنها دلارهای ما را می‌برند و ما را تحقیر می‌کنند. آن‌ها ده برابر ما حقوق می‌گیرند؛ اما حقوق ما زیر هزار تومان است و خلبان‌های متأهل با این پول نه می‌توانند جایی را اجاره کنند یا زندگی خود را بگذرانند.» 🌷علی اکبر شیرودی عاشق همین حرف‌های آتشین احمد بود. راوی: خلبان ایرج میرزایی 📚بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۲ 🆔 @masare_ir
✨شاه کلید 🍃زوجین گاهی اختلاف را دلیل بر عدم کفویت می دانند. باید دانست اختلاف امری عادی است که حتی ممکن است بین دو نفر هم کفو هم ایجاد شود. 🌾آن چه مهم هست این که با گفتگو همیشه سعی کرد سوءتفاهم و اختلافات را تا حد ممکن برطرف کرد. گفتگو در بسیاری از موارد می تواند شاه کلید حل اختلافات باشد. 🆔 @masare_ir
✍نعمت خدا 💠تیک تاک ساعت مثل پتک بر سرش می‌کوبید. با فعال شدن صدای بلندگو آماده حرکت می‌شد و با شنیدن اسمی غیر اسم خودش، روی صندلی‌های سرد و آهنی خود را رها می‌کرد. گوشی‌اش زنگ خورد، همسرش محمود بود. اخم کرد و گوشی را جواب داد: « سلام.» 🍃_ سلام، چرا نموندی عصر با هم بریم؟... ولی بهتر شد عوضش زودتر می‌فهمیم. خیلی خوش‌حالم. کاش مثبت باشه. 🎋هانیه چشم غره به گوشی رفت: «هر کی ندونه فکر می‌کنه بچه اولته... » 🌾_ بچه دوست دارم، تو که می‌دونی. 🍀دردی در شکم هانیه پیچید. دستش را روی شکمش مشت کرد و به زور صدایش را عادی جلوه داد و خداحافظی کرد. لبخند تا بناگوش زوج کناری، او را به یاد بارداری اولش انداخت. لبخندی مهمان لب‌هایش شد و به ثانیه نکشیده روی لبانش ماسید. دلش نمی‌خواست امسال بچه دار شود. 💫خواهرش سمیه کنارش نشست. هانیه دست‌های سمیه را گرفت: «سمیه چه کار کنم؟ اگر باردار باشم؟ به نظرت چی بخورم که جنین سقط بشه؟ » سمیه دستش را زیر دست‌های هانیه کشید: «چی میگی بی‌لیاقت. خدا بهت نعمت داده داری میگی چی؟ » 🍀هانیه با پشت دست اشک‌های باریده روی گونه‌هایش را پاک‌ کرد: «الان این نعمت رو نمی‌خوام شاید سال دیگه... » سمیه بازوهای هانیه را گرفت و فشرد: « بی‌لیاقتی‌ها، خیلی‌ها حسرت یِ بچه دارن و اونوقت تو... هانیه نکنه چیزی خوردی آره؟ » ⚡️هانیه سرش رو تکان داد: « نه هنوز... ولی یِ چیزهایی خریدم.» سمیه بازوی هانیه را بیشتر فشرد: «جنینت زنده‌ست، می‌خوای بکشیش؟» 🍂_ هنوز روح نداره که... 🍃سمیه دندان‌هایش را به هم فشرد، اخم‌هایش را درهم کرد: «الان روح نداره؛ ولی زنده‌ست می‌فهمی زنده مثل یِ دونه جوانه زده تو دل خاک... می‌خواهی جون یِ موجود زنده رو بگیری. اصلا می دونی از بین بردنش دیه داره و گناه کبیره‌ست؟!» سمیه از جایش بلند شد: «محمود خان خبر داره چه خوابی برای بچش دیدی؟» 🌾هانیه با چشم‌های تارشده از اشک به سمیه خیره شد. اسمش را از بلندگو شنید. جواب آزمایش به دست روبروی سمیه ایستاد: «تو میگی چی کار کنم؟» سمیه صورت هانیه را بوسید: «تبریک میگم. کاری که باید بکنی اینه که دو دستی نعمت خدا رو بچسبی چونکه اون رو به همه نمیده.» 🆔 @masare_ir
✨هشیاری 🍃حواست به کارهای خودت باشد،وقتی نسخه‌ی اعمال دیگران را‌ می‌پیچی، نه چیزی نصیبت می‌شود و نه ضرری متوجّه تو. 🌾یکی هست که همواره قلم در دست، عملکردت را ثبت می‌کند، سعی کن مایه‌ی افتخارش باشی و از وجودت خشنود باشد. اعمالت را بسنج تا سنگینی و سبکی‌اش را بفهمی. 🌺نسخه‌ات این است: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ.» (اى كسانى‌ كه ايمان آورده‌ايد!مراقب خود باشيد.اگر شما هدايت يافته‌باشيد،گمراهى كسانى‌ كه گمراه شده‌اند،به شما زيانى نمى‌رساند.) 🌷سوره‌ی مائده،آیه‌ی ۱۰۵ @masare_ir
✨نابغه علمی 🍃سید محمد هفت ساله که شد، او را بردند دبستان ثروت برای شروع تحصیلات. سطح معلوماتش بالا بود. 🌾گفتند: «اطلاعاتش در حد کلاس ششم است اما برای پائین بودن سنش می‌گذاریم کلاس چهارم.» دو سال بعد در امتحانات نهائی کلاس ششم، رتبه دوم استان شد. 🌺می گفت: «وقتی رفتم قم، در کمتر از شش ماه، باقی مانده سطح، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم. نوزده ساله که بودم درس خارج را شروع کردم.» 📚سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ص ۷ و ۱۱ 🆔 @masare_ir
✨بی چون و چرا 🌷دانه ای که در خاک می‌کاریم برای رشد به چند چیز نیاز اساسی دارد؛ کودکان هم برای رشد چند نیاز اساسی دارند. مهمترین نیاز کودک عشق و محبت بی‌چون و چرای والدین است. 🌾کودک وقتی کار خطا و اشتباهی می‌کند چشمش به پدر و مادر است و به عکس‌العمل آنها دقت می‌کند و براساس رفتار والدین دوست داشتنی بودن و نبودن خودش را تفسیر می‌کند. 🌷بیایید بی حساب و کتاب کودک خود را دوست داشته باشیم و آن را مشروط به هیچ چیز نکنیم. @masare_ir
✍دورهمی 🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچه‌ها دور حوض بزرگ حیاط می‌چرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوه‌هایش انداخت که چطور بازی می‌کنند. ✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچه‌هام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع می‌شوند.» 🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا می‌کردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانه‌اش قورت داد. مادربزرگ چشم‌های طوسی‌اش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.» 🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت‌. چایی‌اش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچه‌ها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد. 💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنه‌ای از یک فیلم را می‌بینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خنده‌اش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خنده‌اش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یكی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.» 🍃مهین عروس خانواده دست‌هایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزی‌ها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید. 🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شده‌اش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانم‌ها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچه‌ها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشم‌هایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید. 🆔 @masare_ir
✨فقط خدا 🍃هر طور حساب کنی فقط خداست که بی‌توقع خلق می‌کند، بی‌منت می‌بخشد و بی‌چشم‌داشت زیاد می‌کند. انسان چطور با درازکردن دست نیاز در مقابل مخلوق چنین خدایی، خود را حقیر می‌سازی؟! 🌾کمی به کارهایت بیندیش و غرورت را ارزان نفروش. مگر خودش قول نداده که اگر یک قدم به سویش بروی با تمام وجود به سراغت می‌آید، روی قولش حساب کن! 🌷«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ.  من كار خود را به خدا وا مى‌گذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست» 💫سوره‌ی غافر،آیه‌ی ۴۴ 🆔 @masare