✨به فکر برادرت هستی؟
🍃پیکرش را با دو شهید دیگر ، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت یکی از آنها آمد به خوابم و گفت: «جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید! »
☘از خواب بیدار شدم هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده نفهمیدم. گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. اینبار فورا اسمش رو پرسیدم.
🌷گفت: «امیر ناصر سلیمانی. »
🍃از خواب پریدم رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه یکیشان نوشته بود(شهید امیر ناصر سلیمانی )
🌾بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ خانواده اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودهاند شهید خواسته بود مراسم برادرش به هم نخورد.
📚فرمانده قهرمان قهقه، ص۳۶
#سیره_شهدا
#شهید_امیرناصر_سلیمانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💎پسانداز در دجله
❌صدای فریاد پسرش در سر او اکو میشد. ناسازگار و غُرغُرو شده بود. سر کوچکترین موضوع قشقرقی بهپا میکرد آنطرفش ناپیدا. وقت عصبانیت دیگر احترام بزرگتر هم حالیش نمیشد.
💔دل پدر شکست. خونش به جوش آمد. خواست او را نفرین کند؛ ولی خاطرات گذشته پیش چشمش رژه میرفت. وقتی که به پدرش بیاعتنایی میکرد. حرف او را پشت گوش میانداخت. بر سر او داد میزد.
☀️به یاد ضربالمثلی افتاد که بارها و بارها شنیده بود؛ اما بدون فکر از کنارش رَد شده بود: «تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. »
اگر کمی با سخنان اهلبیت علیهمالسلام حشر و نشر داشت. سبک زندگی درستی داشت هرگز به این بلا گرفتار نمیشد.
🌸امام صادق علیهالسلام میفرماید: برّوا أبائکم یبرّ کم أبناؤکم؛ به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند.
📚بحارالأنوار، ج ۷۱، ص۶۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دنیای مجازی
🍃آرام آرام شب، چادر سیاه بر سر کرد. شب همیشه پر از رمز و راز است، ستارهها به زمین لبخند زدند. مهتاب تنها چراغ جاده درخشید. یوسف به آسمان نگاهی کرد و گفت:«شب هم زیباست، زیباییهای آسمان را از دست ندید.»
☘ماشین خستهی یوسف زوزه کشان از گردنهی باریک جاده، قصد بالا رفتن داشت. مهشید و مهسا جلوی ماشین کنار دست پدرشان نشسته بودند. از نسیم خنک پاییزی صندلی آهنی پشت وانت سرد بود. عاطفه برای این که جای بچهها گرم باشد، خودش زیر چادر پشت وانت نشست و با اصرار سامان را فرستاد تا کنار پدرش بنشیند.
⚡️کم کم عاطفه سردش شد. پتوی سربازی یوسف را از کنار وسایل برداشت و دور خودش پیچید. بچهها بهم گفتند: «هوای پاییز، حسابی غافلگیرمون کرد.»
🎋در آن شرایط سخت نگاه بچهها به دستهای پدر بود. ماشین در میانهی مسیر از نفس افتاد و یک باره خاموش شد، اندک گرمایی هم که از بخاری ماشین به پاهای بچهها میخورد، ته کشید. پسر نوجوانش دل نگران، نگاهی به مادر و پدرش انداخت به خودش گفت: «بهترین گوهرهای زندگیم، از وجودتون همیشه قلبم پر از مهر و محبت میشه.»
⚡️سامان دست به دعا برداشت: « خدایا! به پدرم کمک کن تا به جای امنی برسیم.»
🌾مهسا بی اختیار یاد اتفاق صبح افتاد. وقتی پست خود را در فضای مجازی گذاشت.
همان لحظه مادرش وارد اتاق شد تا به او بگوید بعد از ظهر به روستای پدریاش میروند که او با صدای بلند گفت: «هزار بار نگفتم، نیا تو اتاقم.» مهسا در پستش نوشته بود :«همهی هستیام مادر. »
🌸با خودش فکر کرد پستی که گذاشتم چقدر «پسندیدم» خورد؛ اما الان در سرمای پاییز تمام هستیام «مادر» پشت وانت نشسته در حالی که صبح سرش فریاد زدم.
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍ اهل اعتدال
_مستأجر حیف نون اذیت می کرد...
حیف نون به پسرش گفت: « برو بهشون مؤدبانه تذکر بده، ادامه بدن بیرونشون می کنیم. »
_پسر حیف نونم میرود و به آنها میگوید: « اگه شما سختتونه پاشین مشکلی نیس. بابام گفته: ما پا میشیم. »😂
🌳🍄🌳🍄
💡فرزندم در هر امری بکوش تا اهل اعتدال باشی!
خداوند با اینکه ما رو دائما به کمک و همیاری توصیه کرده، ولی در قرآنکریم به ما میگوید که حتی توی امور خیر هم اندازه نگه داریم که اندازه نکوست.😉
✨وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَىٰ عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا ؛ و نه هرگز دست خود (در احسان به خلق) محکم به گردنت بستهدار، و نه بسیار باز و گشادهدار، که (هر کدام کنی) به نکوهش و درماندگی خواهی نشست.
📖سورهاسراء، آیه۲۹.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خادم حرم
🍃محمد رضا توی جبهه بود. خوابش را دیدم. از در که آمد داخل لباس خدام امام رضا (ع) را پوشیده بود. یک روحانی سید هم همراهش بود. انگار که عجله داشته باشد.
آمد جلو و گفت: «امام رضا (ع) مرا به خادمی خود قبول کرده. حالا هم آمدم با تو خداحافظی کنم. » این را گفت و رفت.
🌸از خواب که بیدار شدم خیلی پریشان بودم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. حساب کردم همان شبی که آمده بود به خوابم، مهمان امام رضا (ع) شده بود.
راوی: همسر شهید
📚 خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی، صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_نظافت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠استقلال میوهی محبت
✅ فرزندان نیازمند محبت ما هستند؛ امّا محبت بیش از حد، مانند انجام بیشتر کارها توسط پدر ومادر و ایجاد وابستگی برای آنها، به نوعی ظلم به آنها محسوب میشود نه محبت به آنها.
🔘والدین باید در یک رابطهی تعاملی و هوشمندانه، هم محبت کنند و هم آنها را مستقل وهوشمند، بار بیاورند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شلخته
💦 از سر و رویش عرق میریخت. کلی کار روی سرش آوار شده بود. بچه را بغل کرد همانطور که درسش را میخواند او را هم خواب کرد.
🍃دوست داشت میتوانست ساعت را نگه دارد تا کارهایش را بکند. بعد دوباره حرکت دهد و به صدای تیکتاک آن گوش کند.
عقربههایِ ساعتِ روی دیوار، نشان میداد خیلی زود ساعت دو شده است. زودتر از آنچه فکر میکرد.
🔑الان هست که کلید در قفل بچرخد. محسن از در وارد شود. بو بکشد. بوی غذا را استشمام نکند. نگاه کند سر و وضع خوبی از سمیرا نبیند. با کوهی از خستگی خود را روی مبل ولو کند. کیفش را با شدت به زمین بکوبد. چشمانش را روی هم بگذارد. دستش را روی پیشانی نگه دارد. خروپف به ثانیهای نکشد به هوا برخیزد.
💎اینها همه خیالات و تصورات سمیرا از آمدن همسرش بود. لبهایش کش آمد. بچه را گوشهای گذاشت. به اوضاع شلخته خود نگاه کرد. حق با فاطمه بود: «بچه کم زندگی بهتر همش دروغه! »
☘زندگی شادتر و بچه بیشتر ورد زبان فاطمه است. او که فقط یک بچه دارد پس چرا زندگی بر وفق مرادش نیست؟ زندگی راحتتر کجاست او که نمیبیند؟ یک لحظه هم مازیار از بغلش پایین نیامد.
☀️با خود واگویه کرد: «اگر همان سال اول بچهدار شده بودم الان دختر بزرگی داشتم ده ساله، سمانه صدایش میزدم. بچه دوم هم دختر، آن یکی را سودابه میگذاشتم. بچه سوم پسری که ماهان صدا میکردم. بعد پسرم مازیار بچه چهارم بود.
🌸آنوقت دخترم سمانه بچه را خواب میکرد. هر وقت یکی بهانه میگرفت آن یکی کمک دستم میشد. کارهای خانه را با هم با خنده و شوخی انجام میدادیم.
🚪کلید داخل قفل همزمان با صدای زنگ چرخید. فکر و خیال هم از سر سمیرا پرید. به خود نهیب زد ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه هست.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فداها ابوها
🍃پا روی سنگفرش صحن میگذارم و دست روی سینه و سلام میدهم با ترانهای دخترانه؛ برای دختر باب الحوائج و دختری که بابا، فدایش میشد.
🌸دختری که علم را ازکنارههایعرش، آموخته و در کودکی، شبهات فقیهان را پاسخ میگوید؛ «السلام علیک یا بی بی! السلام علیک دردانهی موسی بن جعفر! خستهٔ راه نباشی بیبی که در عشق وصال امام و برادرت، مشقت سفر، برجان پذیرفتی!!!»😍😍
🌀نجواهای دخترانهام با دخترانهترین ترانهی هستی، جان میگیرد؛ انگار روبه رویم نشسته است، روی همین فرشهای کرم و مثل یک رفیق شفیق درددل هایم را گوش میدهد.
🌺_سلام بانوی پر گرفته در هوای عشق!
🌺_سلام بیهمتا!
🍭🍭🍭روزمیلادت مبارک باد.🍭🍭🍭
#دلنوشته
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شهیدی که چشمانش را باز کرد
🍃هنگامی که علی اکبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز کن تا یک بار دیگر تو را ببینم. آن گاه چشمانش را باز کرد» و این چنین شهید علی اکبر صادقی، پیک لشکر 27 محمد رسول ا... آخرین درخواست مادرش را اجابت کرد و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده اند».
🎤راوی: مادرشهید
📚منبع: روزنامه جمهوری اسلامی، تاریخ:۱۳۸۱/۷/۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_صادقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دخترخلقت
🌀معصومهجان راستی که خلقت چیزی کم داشت اگر چون تویی، بانوی زنها نبود که سربرآستان حرمت بگذارند و دردهایشان را واگویه کنند.
🌿انگارتقدیر تو را دخترخلقت، آفریده تا تمام دخترانهها را گوش باشی و زحمت مادرانهها را پای مادرت، بانوی دوعالم حضرت زهرا (سلام الله علیها) نوشته است.
🌀یا مولاتی! مستانگیام در بلورهای سبز رنگ لوسترحرم، چرخ میخورد و ده برابر در قلب وچشمم مینشیند.
🌀روی تمام کنارههایگچ بری آیهنوشت رواقهایت، چشم میدوانم وخاکش را روی قلب و روح و صورتم، میکشم.
🌀چرا که همینهاست؛ همین عشق بازیهای مستانه و واگویههای پای ضریح، همین نمازخواندن بالای سر، همین زُل زدن های بیپایان به مرقد و ضریحت.حتی اگر از دور، مثل من.
مثل من جامانده درهمین هوای خوب حریمت!!!
🌀حتما همینهاست چراغ راه و دلگرمی برای طی کردن گردنههای صعبالعبوری که با کرامت شما، راهِهموار میشوند.
🌸بانوجان!
امروز در آستانهی انتخابی بزرگ، تمام دختران و زنان سرزمینم، تمام نسل آینده، و تمام آینده را از تو میخواهم، و میخواهیم بانوی کرامت!!!
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️لیلی و مجنون
🌺وقتی جلوی پای مادر تمام قامت میایستاد، سفیدی رنگ چهره مادر سرخ میشد. چشمانش دریایی میشد. نگاه لیلیوار به او میکرد. صدای آرام و ظریفش به گوش میرسید: «سید عبدالله من که باشم تو جلوی پایم بلند میشوی! »
☘سید با چشمان پُر رمز و رازش نگاه محبت آمیزی به او میکرد با لحن شیرین خود میگفت: «اختیار داری منیرالساداتجان تو تاج سر منی. »
🌸مادر در دلش قند آب میشد. سرش را پایین میانداخت: «این کار را نکن سیدجان یک عمر با من اینگونه رفتار کردی آن دنیا شرمنده مادرم زهرا میشوم تو که این را نمیخواهی؟ میخواهی! »
🌼سید اینبار کنار همسرش میرود. غافلگیرانه دست او را میگیرد. بوسهای بر روی دستان چروکیده او مینشاند. نگاه مجنونوارش را حواله او میکند: «این چه حرفیه میزنی سادات عزیزم. من از تو راضیام. الهی خدا هم از تو راضی باشد. »
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍نه به امام هشتم
یک آمریکایی اسیر ایرانیها میشود. وقتی آزاد میشود فرماندهاش میپرسد: «
من شنیدم ایرانیا کاری میکنن که اسرا
دنباله رو عقایدشون بشن درسته؟! »
سربازه میگوید: «نه به امام هشتم! »😂
🌳🍄🌳🍄
💡یکی از ترفندهایی که میشود با فردی که با او لج هستید یا احیاناً خدای نکرده دشمن هستید رابطهتان بهتر بشود این است که به او خوبی کنین. کادو بگیر. خوب حرف بزن. از محبت خارها گل میشوند!🌹
✨وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ؛ و هرگز نیکی و بدی در جهان یکسان نیست، همیشه بدی (خلق) را به بهترین شیوه (که خیر و نیکی است پاداش ده و) دور کن تا همان کس که گویی با تو بر سر دشمنی است دوست و خویش تو گردد.
📖سورهفصلت، آیه۳۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آیا در ذهن تان من آدم خوبی هستم؟
🍃حاج قاسم قیامت را با گوشت و پوست خود باور داشت و برای آن برنامه ریزی کرده بود. یکی از کارهایی که انجام داد این بود از خوبان شهادت و اقرار می گرفت؛ چنان که برای برخی از دوستان شهیدش هم از مردم اقرار گرفته بود.
🌸حاج قاسم در جمع فرماندهان و نیروهای سپاه سخنرانی می کرد. گفت شما همه مؤمنید و در جمع تان افراد مخلصی وجود دارند. اقراری که از شما می خواهم این است که «آیا در ذهن تان من آدم خوبی هستم؟»
☘نگذاشت تعارفات حضار سر بگیرد. گفت: «من یک اقرار شرعی می خواهم وگرنه هر جا می روم به من قاب و هدیه زیاد می دهند و گذارم گوشه ای.»
🍃وقتی همه یکصدا بله گفتند. ادامه داد: «امیدوارم خداوند این شهادت شما را بپذیرد و امیدوارم روزی همراه با دیگران کنار جنازه ام هم این شهادت را بدهید. »
📚سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی، صفحات ۱۶۵-۱۶۶
#سیره_شهدا
#سردار_دلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠خدمت به والدین
✅یکی از موارد نیکی به والدین کمک کردن در کارهای خانه است.
🔘بهترین فرزندان چه دختر و چه پسر، کسانی هستند که در کارهای خانه، خرید مایحتاج و نظافت و ... به والدین خود کمک کنند. حتی اگر فرزندان ازدواج کردن و دیگر با والدین خود زندگی نمیکنند.
🔘یاری و همراهی کردن، راهکار سادهای برای نشان دادن احترام و احسان به والدین است.
🔘فرزندان ممکن است در بزرگسالی به والدین خود احتیاج نداشته باشند.اما پدر و مادر سالخورده به محبت فرزندان خود میاندیشند.
✅وقتی کودک بودید والدین از شما مراقبت کردند. در زمان پیری پدر و مادر، نوبت شما فرزندانست که مراقب آنها باشید.
🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...»
📖سوره عنکبوت، آیه ۸.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلشکسته
🍃دستش را روی بوق گذاشت. شیشهی ماشین را پایین کشید، کمی سرش را بیرون آورد: «راه برو دیگه! »
🎋هر چه عصبانیت داشت روی پدال گاز خالی کرد و به سرعت از کنار ماشین جلویی عبور کرد. ناگهان ماشین روی سرعت گیر پرید و صدایی داد: «ای بابا، داغون شد ... »
🌾گوشیاش زنگ خورد، ازصدای زنگ مداوم همراه عصبانیتر شد. چند لحظه به صفحهی گوشی خیره ماند؛ اما پاسخ نداد. دوباره همراهش زنگ خورد، اینبار بعد از زنگ دوم جواب داد: «سینا کجایی!؟ وقتی جواب نمیدی مادرت دل نگران میشه. »
☘هنگامی که سینا از محل کارش خارج شد به شدت ناراحت و عصبی بود. گوشی را برداشت و یکسره حرف زد و فرصت گفتن حتی جملهای را به پیمان نداد بعد گوشی را قطع کرد.
🍂وقتی سینا ماشین را پارک کرد، وارد خانه شد سلامی داد و یک راست به سمت اتاقش رفت. نازنین ضربهای به در زد و گفت: « عزیزم، نمیخوای شام بخوری؟ دیر وقته.»
🍃_نگفتم کاری به من نداشته باش.
🍂مادرش سکوت کرد و به سمت پذیرایی برگشت.
🍀فردای آن شب، صبح زود سینا از خانه بیرون رفت. او در محل کارش کلافه بود، ساعتی بعد پیامکهای سینا شروع شد. پیمان گوشی را برداشت و نگاهی به آنها انداخت: «بابا! الان یک ساعته که کارم گره خورده، شما واسطه بشین از مامان بخواین منو ببخشه. بهش زنگ زدم، پیامک دادم ولی جوابمو نمیده. لطفا دلشو صاف کنه و رضایت بده تا گرهی کارم باز بشه. »
🌸سیامک علاقهاش به سینا بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. گوشی را برداشت و به پسر همسرش زنگ زد: «پسر بابا! انشاءالله گرهی کارت باز میشه؛ اما وقتی اومدی خونه از مادرت عذرخواهی کن. »
🎋_چشم، ممنونم بابا.
🍃پیمان خداحافظی کرد و همسرش را صدا زد. وقتی چشمش به چهرهی غمگین نازنین افتاد: «برایش دعا کن! سینا متوجه اثر دل شکستن تو شده، الان موفقیتشو در رضایت تو اعتقاد داره. همه مخلوقات از هم اثر و انرژی میگیرن. قانون طبیعته و در مورد مادر پررنگتر. »
#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⚡️مسافر
♨️بیقراری میکرد. مسافری داشت که منتظر آمدنش بود. دیگران او را درک نمیکردند. تعجب میکردند در نبود فرزندش چرا اینگونه بیتاب است. روز به روز لاغرتر میشد. رنگپریده و ناتوان میشد.انگار بیماری فراق به سراغش آمده است. گویی فرزندش، یوسفش فرسنگها از او دور است و او یعقوبوار چشم به راه انتظار میکشد.
🔺الان به این درک رسیده بود که انتظار به چه معناست. فراق کُشنده است.
تازگیها در خلوت خود با خدا اشک شرمندگی میریخت. چرا بیقرار یوسف فاطمه نیست؟
با خود میگفت: «آن كه يوسف را مى شناسد، سوزى دارد كه افراد عادّى آن را درك نمىكنند. »
✨قالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ؛ (فرزندان يعقوب به پدرشان) گفتند: به خدا سوگند تو پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا آنكه بيمار و لاغر شوى و (يا مشرف به مرگ و) از بين بروى.
سورهیوسف، آیه ٨۵.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تبلیغ برای نماز اول وقت
🍃حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت امرش تسری می داد.
🌸قرار بود تستی موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد. » او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد. »
☘اتفاقا نتیجه تست مثبت شد. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش میگرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول دهیم نمازمان را اول وقت بخوانیم.» برای ما می گفت گرنه نماز او همیشه اول وقت بود.
📚با دست های خالی؛ خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقدم؛ نویسنده مهدی بختیاری،ص ۹۳
#سیره_شهدا
#شهید_طهرانیمقدم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 توصیه امام زمان(عج) جهت حاجت روایی با خاصیتی از سوره یس
🔵 شخصی از بندگان خدا در شهر یزد گرفتاری سختی داشت خدمت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه مشرف می شود ولی آن بزرگوار را نمی شناسد.
حضرت به او فرموده بودند: «سوره یس را بخوان چون به کلمه مبین که در شش مورد آمده رسیدی حاجت خود را نیت کن و پس از قرائت سوره نیز حاجت خود را درخواست کن تا خداوند دعای تو را مستجاب نماید. »
🔺 او گفت: «چون در سوره یس نگاه کردم دیدم کلمه مبین در هفت مورد ذکر شده تعجب کردم. اما با تامل دقت کردم فهمیدم در شش مورد بدون الف و لام است ( مبین ) و در یک مورد همراه با آن می باشد ( المبین ) سپس گفت سوره را همان طوری که حضرت فرموده بود خواندم و خداوند نیز دعایم را مستجاب کرد. »
📚 صحیفه مهدیه بخش ششم صفحه ۵۸۷
#توسلات_مهدوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ صاحب گنبد فیروزهای
🌾دستهایم را بالا بردم و از عمق وجودم دعا کردم. هنوز سرم را برنگردانده بودم که خانومی روی شانه ام زد.
🍂با حال گرفته جوابش را دادم. زن یک بسته شکلات جلوی دستم گرفته بود تا برای پدرش فاتحه بفرستم.
🍃«ای بابا، خدا بیامرزتش؛ اما خواهر وسط دعا ومناجات. » دلم نیامد این حرفها را بلند بگویم. توی چهرهاش، غم و نگرانی با معصومیت خاصی در هم آمیخته بود. بی آنکه بخواهم، گفتم که چی شده؟
🌸همین یک جمله کافی بود تا مثل یک ساختمان بلند فرو بریزد. نشست و از کودک مریضش گفت. از اینکه دکترها جوابش کردهاند و حالا او مانده و دنیایی ناامیدی از خلق و روزن امیدی بسته به صاحب همین گنبد فیروزه ای.
🍃آنقدر اشک و معصومیتش تاثیر گذار بود که وقتی رفت، نمازم را دوباره خواندم. این بار نیت کردم نماز حاجت را نه برای کسب وکار و روزی خودم که برای شفای کودک بیمار زن بخوانم.
#مهدوی
#داستانک
#بقلم_ترنم
🆔 @tanha_rahenarafte
✍روح خدا به خدا پیوست
❤️او فرشته نجات مردم ایران و امیدبخش برای تمام مظلومان جهان است.
کشتی نجات از دست نامردمان روزگارست که در حق مردم جفاها کردند.
☀️مردی الهی و آسمانی که خیلیها را عاشق خود کرد. از زالوصفتان شرق و غرب نمیترسید با قدرت جلوی آنها ایستاد. چهره فریبکار و نقاب زده آمریکا و صهیونیست جهانی را برای همه آشکار کرد.
🌓آخرین شبی که در میان ما بود،
دستهای کوچک و بزرگ بالا رفتند، لبها میلرزید. اشکها جاری بود ذکر " امّنیجیب" از گوشه گوشه ایران به آسمان بلند شد. شفای رهبر خدایی خود را از خدا میخواستند.
▪️افسوس که روح خدا، باغبان انقلاب، بعد از عمری مجاهدت به ملکوت اعلی پیوست.
خیل فرشتگان الهی، صف کشیدند به استقبال سلاله پاک زهرا که زمینهساز فرج شده است.
🏴اناللهواناالیهالراجعون🏴
#رحلت_امام_خمینی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دست به خیری
🍃محمد برادر بزرگ میرزا دو سال بود بود که نامزد کرده بود. آقا فتاح پدر خانمش، خیلی عصبانی بود و اصرار می کرد یا عروسی یا طلاق. میرزا شب که آمد خانه دید مادرش حال و روز خوشی ندارد. شنید که آقا فتاح آمده و خط و نشان کشیده است.
☘مانده بود چه کند. مدت ها بود که شبانه روز در خیاطی آقا پیکر یهودی مشغول کار بود و می خواست برای خودش کارگاهی داشته باشد. اکنون که همه چیز برای زدن کارگاه آماده بود، قضیه برادرش مشغولش کرده بود. تا صبح خواب به چشمش نیامد؛ اما صبح که می خواست برود سر کار، خیال مادرش را آسوده کرد که “همه چیز را بگذار به عهده من“. با آقا فتاح هم برنامه عروسی را ریخت بدون اینکه برادرش متوجه شود.
🌸جمعه که شد کت و شلوار عروسی برادر را هم خریده بود. آمد در کارگاه. گفت: «بچه ها آماده شوید همه دعوتیم عروسی. » همه هرچه داشتند پوشیدند. محمد بهانه لباس نداشتن را آورد، کت و شلوار را گذاشتند روی میزش. حمامش هم بردند. وقتی تاکسی جلوی در خانه آقا فتاح نگه داشت، شنید که می گویند داماد آمد.
📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بروجردی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠محبت میان زن و شوهر
✅زن و شوهر هر یک نقش مهمی در آرامش خانواده دارند.
🔘یکی از راهکارهای خوشبختی، محبت زن و شوهر به همدیگر است.
🔘هر کدام از آنها دوست دارند مورد محبت دیگری واقع شوند؛ البته زن موجودی عاطفیست و بیش از مردان نیاز به محبت دارد.
🔘با رفتار محبت آمیز، نیاز عاطفی هر یک برطرف میشود.
✅ابراز عشق و علاقه ظاهری و قلبی همسران نسبت به یکدیگر؛ نشان از خیرخواهیست و سبب مودت میشود.
🔹رسول خدا صلیالله علیه وآله: «قَوْلُ الرَّجُلِ لِلْمَرْأَةِ إِنِّی أُحِبُّکِ لَا یَذْهَبُ مِنْ قَلْبِهَا أَبَداً ؛ مردی که به همسرش بگوید دوستت دارم، چنان در قلبش مینشیند که هیچگاه از بین نمیرود.»*
📚*کافی، ج ۵، ص ۵۶۹
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خسته
🍃خسته و کوفته، بچه را به پشت بسته بود و با دست دیگرش خانه را جارو میزد، ساعت را نگاه کرد؛ عقربه ها دوازده را نشان میدادند.
☘ ساعتی بعد همسرش از در میآمد و بی توجه به او و کارهاش و بچه، صدای گشنمه گشنمه، سر میداد و آن وقت او میماند و هزار کار نکرده و غری که باید می شنید.
✨ عاقبت فکری به سرش زد. ساعت را برداشت. باطری را در آورد. بعدبچه را از روی پشتش برداشت و چند دقیقه به گریههایش بی توجهی کرد.
💫سرش را پایین انداخت و از فکر پلو وخورش بیرون آمد. ماکارانی ها را از کابینت در آورد گوشت چرخ کرده، پیاز، مقدار زیادی هویج و سویا را برداشت و شروع کرد به پختن.
🍃محسن، پسرش حالا با اسباب بازی هاش بازی میکرد عقربه ها هنوز روی دوازده مانده بودند، غذا کاملا پخته بود. به جای سالاد، سراغ ظرف ماست رفت و دقایقی بعد حمید وارد خانه شد.
🌾 در حالیکه همه کارها انجام شده بود. نگاهی به صورت خستهی فاطمه کرد و گفت: «سلام عزیزم خدا قوت. چه زود کاراتو کردی. چقدر کار داری تو تا دوازده! » بعد در حالی که چیزی را از پشت سرش جلو میآورد، نشست و آن را تقدیم فاطمه کرد: «امروز آقای حبیبی همهمون رو مهمون کرد ناهار برای تو هم آوردم. »
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🕊نقطه شکوهمند رهایی
🍁پانزده خرداد نقطه شکوهمندی بود، که خط و راه رسیدن به پیروزی انقلاب اسلامی ایران را به ما نشان داد.
☀️در حقیقت آغاز درهمپیچیده شدن طومار حکومت ستمشاهی است.
پانزده خرداد مبدأ نهضت اسلامی ایران است.
🇮🇷 و باز هم خون مردم این مرز و بوم بود که نهالی را کاشت و بعدها با آبیاری شدن با همین خونهای پاک زمینهساز درخت تنومند انقلاب اسلامی شد.
▪️در روز پانزده خرداد، هفت نفر از جوانان پاک و بیگناه پیشوا ورامین تنها به جرم حمایت از مرجع تقلید خود در خون خود غلطیدند.
🖤این جوانان به نامهای سید مرتضی طباطبایی رفیعی، عزتالله رجبی، امیر هوشنگ معصومشاهی، جعفر عرب مقصودی، مسیب مهابادی ، ابوالقاسم اردستانی و حسن خانی از شهروندان ورامین به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🏴روحشان شاد و راهشان پررهرو🏴
#قیام_پانزده_خرداد
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارادت به حضرت ابوالفضل (ع)
🍃علی رضا همه کارهایش با حضرت ابوالفضل (ع) گره خورده بود. پس از چهار سال بیماری و ناامیدی از درمان، شفا یافته حضرت ابوالفضل (ع) بود.
☘آخرین باری که داشت اعزام می شد، پرسیدم: «مادر جان! کی بر می گردی؟» گفت: «ما مسافر کربلائیم. هر وقت راه کربلا باز شد. »
⚡️در آخرین نامه اش هم نوشته بود: «به امید دیدار در کربلا» در فروردین ۱۳۶۲ برای شرکت در عملیات والفجر یک عازم فکه شد. در آن جا هم به خاطر شجاعت و مدیریتش شده بود مسئول یکی از دسته های گروهان ابوالفضل (ع). در همین عملیات هم شهید مفقود الجسد شد.
🌾وقتی در زیر شنی تانک بعثی های قرار گرفت آخرین نوایش هم یا ابوالفضل (ع) بود.
شانزده سال بعد از شهادتش، وقتی پیکرش برگشت، اولین گروه از زائران امام حسین (ع) راهی کربلا بودند. روز تاسوعا هم با فریاد یا ابوالفضل تا گلزار شهدا تشییع شد.
راوی: مادر شهید
📚 مسافر کربلا ؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی رضا کریمی. ص ۱۳ و ۱۴ و ۶۷
#سیره_شهدا
#شهید_کریمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte