eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5هزار عکس
540 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
°بسم_الله° ✍️القاب عاریه‌ای ⚰️چشم‌هایم را بستم و از ذهنم گذشت که وقتی مرگم فرا برسد و از این دنیا بروم... اسمم را صدا نمی‌زنند بلکه می‌گویند: «جسد کجاست؟» و بعد از غسل و کفن نیز می‌گویند: «جنازه کجاست؟» و بعد از خاک سپاری می‌گویند: «قبر میت کجاست؟» 💥همه‌ی لقب‌های «من» با مرگ فراموش می‌شود؛ همچون مدير، مهندس، مسؤول، دکتر، بازرس...😏 ♨️تلنگری به خودم زدم... باید فروتن و متواضع باشم... نه مغرور و متكبر... در پایان فصل زندگی، چیزی برای فخر فروشی نمی‌ماند. ✨«الإمامُ الصّادقُ عليه السلام: آفَةُ الدِّينِ: الحَسدُ و العُجْبُ و الفَخْرُ.»؛ «امام صادق عليه السلام: آفت دين، حسد و خودپسندى و فخر فروشى است.»* 📚*ميزان الحكمه، ج چهارم، ص ۱۸۳ 🆔 @masare_ir
✨ارادت به حضرت زهرا (س) 🍃سید حسن شجاع بود و دلاور و ذخیره روزهای سخت عملیات. اصرار داشت از اول عملیات باشد. زیر بار نمی رفتیم. آمد اتاق فرماندهی آن قدر گریه کرد و به پایم افتاد تا قبول کردم. 🌾سر نیزه اش را در آورد. می گفت: «می خواهم با این سر نیزه پهلوی نامردانی که پهلوی مادرم را دریدند، بدرم». 🌺صبح زود وقتی رفتم آن طرف اروند، پیکرش افتاده بود داخل کانال. شال سبزش همراهش بود و غلاف سرنیزه اش؛ اما از سر نیزه خبری نبود. راوی: سردار مرتضی قربانی؛ فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلا 📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۷۱ به نقل از کتاب هنر اهل بیت (ع)، نویسنده سید حسن منتظرین. 🆔 @masare_ir
✍️معجزه‌ی حرف‌زدن 💡گاهی وقتا حرف‌زدن و درد دل کردن با همسر، می‌شه راه‌حل معجزه‌آسا برای حل خیلی از مشکلات زندگی. 📣ای زن‌وشوهر گرامی! به جای اینکه دردهاتون رو توی سینه‌ی خودتون حبس کنید تا تبدیل به عقده‌ی کور بشه و یا اینکه سفره‌ی دلتون رو برای غریبه‌ها بازکنید، برای شنیدن حرف‌های همدیگه وقت بذارید و حرف‌هاتون رو فقط برای هم نجوا کنید. و امااا حاصل این جیک‌ تو‌ جیک شدن و "وقت‌گذاشتن‌ها" چیه؟؟🤔 عزت و احترام. عزت و احترامی که میشه ستون زندگیتون.😍 💔"بیشتر وقتا دل آدما از حرف‌هایی می‌شکنه که تاابد ناگفته می‌مونند." 🆔 @masare_ir
✍️دوباره زندگی 🍃ذوق برنامه‌ای که خودش چیده‌بود، همه‌ی وجودش را پر کرده بود. مدام کارهایش را در ذهنش مرور می‌کرد که چیزی از قلم نیفتد. به این فکر می‌کرد که در اولین شب زندگی دوباره‌شان، واکنش امین با دیدن این‌همه زحمت چه خواهدبود؟! ✨از صبح برای یک جشن دو نفره کلی تدارک دیده‌ و فضای خانه را طبق سلیقه‌ی امین درست کرده و با تمام وجود منتظر بود‌، که با شنیدن صدای درِ حیاط، اضطرابش دو چندان شد. مدت‌ها بود که زندگی‌شان از هم پاشیده‌ و کارشان به طلاق هم کشیده‌ بود. برای نجات زندگی‌اش خیلی تلاش‌ کرده‌ بود، دیگر وقت آن بود که برای حفظ زندگی نجات یافته‌اش محکم‌تر از همیشه بایستد و با اقتدار بیشتری از آن محافظت کند. ☘️سارا پشت در ایستاده‌ بود تا با دستان خود، در را برای همسرش بازکند. امین دیرکرد. سارا متوجه‌ شد که او طبق عادت همیشگی‌، از در حیاط که وارد می‌شود، ابتدا به احوال‌پرسی مادر می‌رود. در اوایل زندگی‌شان بعد از برگشت امین از پیش مادرش، اتفاقات خوبی نمی‌افتاد و هرچه بود، جنجال و دعوا و دلخوری بود، که داشت به جدایی منجر می‌شد. 💫سارا نگران بود که نکند باز آن روزها تکرارشود. با این حال نه می‌خواست و نه اصلاً می‌توانست که امین را از مادرش دورکند. همسرش تنها فرزند خانواده، با عادت‌های عجیب و بچگانه‌ای بزرگ شده‌ بود و او نمی‌توانست امین را مجبور به ترک آن‌ها بکند؛اما دیگر قبول کرده‌بود که برای حفظ زندگی‌اش، باید به او فرصت بدهد و برایش همسری کند تا او اینقدر به مادرش پناه نبرد. بلکه باید مادرش را مادرانه دوست داشته باشد. در فکر همین روزهای تلخ بود که امین در را زد. سارا فرصت هیچ‌گونه دلخوری را به خود نداد. ⚡️_خسته‌نباشی‌ امین‌ جان. زود باش دیگه، بیا باید بریم پایین. غذای مورد علاقه‌ی مادرجون رو پختم. بیا لباس عوض‌ کن و آماده شو. 🎋کمی مکث کرد: «البته من دوست‌دارم بعدش برگردیم و مهمونی دو نفره بگیریم. قبوله؟!» 🌾امین هاج و واج مانده‌بود. نمی‌دانست چه بگوید و چطور از احترام سارا تشکرکند! که سارا ادامه‌داد: «دیگه نمی‌ذارم کسی با زندگیم بازی کنه و تو رو از زندگیم بگیره.» 🆔 @masare_ir
✍️روزی که خواهی آمد 🌴مادرت دست به نخل گرفته بود، آه بلند تبدیل به جیغ‌های کشدار زنانه میشد‌‌‌. 🌱قدم به زمین گذاشتی و مادرت، از دختر خدمتکار معبد، تبدیل شد به مریم مقدس. 💥مریمی که چندین ساعت، درد و رنج نگاه‌های حقارت بار و زخم زبانهایی چون نیش مار را به جان خرید و که میداند چه بر او گذشت وقتی تو لب به زبان گشودی و فرمودی: من پیامبر خدایم و خدا به من دستور داده تا اطاعتش کنم و به مادرم نیکوکار باشم. 🤚وبه راستی سلام بر تو وقتی به دنیا آمدی! ☀️سلام برتمام حیات و زندگی‌ات! و سلام برتو زمانی که بازخواهی گشت و پشت امام موعود ما، نماز خواهی خواند. علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✨میل به هندوانه 🍃مدتی در جزیره مینو مستقر بودیم. شهید علی آقا ماهانی کنار نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بود. قرار شد ما هم بعد از رساندن اسلحه و مهمات به اروند خودمان را به جمع برسانیم. 🌾وقتی برگشتیم آخر کلاس بود و بچه ها مشغول هندوانه خوردن. گفتیم: «این هندوانه از کجا؟ » گفتند: «بعد از درس، علی آقا گفت که دلتان چه می خواهد؟ هرکس چیزی گفت. علی آقا گفت هندوانه باشد خوب است.» 💫 داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد. هندوانه‌ای ده کیلویی روی آب روان بود. اول فکر کردیم پوست هندوانه است، وقتی گرفتیمش هندوانه ای سالم بود و همه از آن خوردند. تنها کسی که از دیدن آن خوشحال نشد، خود علی آقا بود. نمی خواست بچه ها به چشم عارف نگاهش کنند. راوی: حمید شفیعی 📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۶۱ و ۶۲ 🆔 @masare_ir
✍️معامله ♨️برخی والدین برای رسیدن به مقصود خود روش معامله با بچه را انتخاب می کنند. 🔸مثلا به بچه می گویند: اگر ۴ قاشق دیگه غذا بخوری بهت شکلات🍬 میدم. یا اگر مشقات زود بنویسی برات کیک🍰 میپزم . 😏بچه ها در چنین موقعیت هایی اینقدر نق نق می کنند، که قبل از اتمام کار به شکلات یا کیک خود می‌رسند. 🌱پس خوب است از این شیوه کمتر استفاده شود، چرا که در اغلب موارد در چنین معامله هایی بچه ها برنده هستند و بد عادت می شوند. 🆔 @masare_ir
✍️ظاهری غلط‌انداز 🍃به ظاهر غلط‌اندازش نمی‌آمد که با قرآن میانه‌ای داشته باشد؛ ولی جزء کسانی بود که ختم قرآن را انتخاب کرد. 🍃بعد از اینکه استاد گفت: «چهار نمره از بیست نمره‌ی پایان ترم، ختم قرآن هست. ناظری بر شما نیست، شما هستی و خدای خودتان. هر کس هم نمی‌خواند، بگوید تا همین الان چهار نمره را بهش بدم!» 💫از همان ابتدای خواندن قرآن شش‌دانگ حواسش به آنچه بود که می‌خواند. آیاتی که به نظرش خاص می‌آمد در دفتری یادداشت می‌کرد. گاهی بخشی از آیات را روی همان خط قرآن های‌لایت می‌کرد. ☘️به آیات حجابِ سوره نور که ‌رسید، چند بار آن‌ها را خواند. باورش نمی‌شد! انواع حجاب را خداوند آنجا گفته است. حجاب چشم حجاب بدن حجاب چگونه حرف زدن و... 🍀به سراغ کتاب تورات و انجیل رفت. حتی آن‌جا هم در مورد حجاب سخن به میان آمده است. عطش بیشتر دانستن او را به سمت روایات و کتاب‌های مذهبی کشاند تا بیشتر بداند. 🎋حالا دیگر خیلی چیزها می‌دانست که قبلا به گوشش هم نرسیده بود. سخت‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت. یک روز بی‌مقدمه چادر سر کرد. مثل هر روز عادی، بدون توجه به نگاه‌های متعجبانه مادر خداحافظی کرد. ☘️دانشگاه که رسید دوستانش هم نگاه‌های خاصی به او داشتند؛ ولی او مثل قبل خوش‌وبش می‌کرد و رفتاری عادی داشت. نیش و کنایه‌ها آغاز شد‌؛ آن هم از دوستان صمیمی‌ و نزدیکش. 🌾نازنین دهانش رو کج کرد و گفت: «زهره این گونی چیه انداختی رو سرت؟! بنداز دور.» ترانه با تمسخر نگاهش کرد و ادامه داد: «اُمل تو جمع‌مون نداشتیم که جنس‌مون جور شد!» صدای شکستن قلب زهره از بی‌مهری آن‌ها در وجودش پیچید. هر چه خواست بی‌اعتنا به حرفهای دوستانش رفتار کند تا شاید کم‌کم درستی راه او را بپذیرند؛ ولی آن‌ها دست از سرش برنمی‌داشتند. ✨ته دلش قُرص و محکم بود که مسیر درستی را انتخاب کرده است. با خودش زمزمه کرد: «شبیه فاطمه شدن چه قدر سخته.» آهی کشید و گفت: «حضرت مادر خودت راهمو آسون و هموار کن!» 🍃روز سختی را پشت‌سر گذاشت. با کوله‌باری از نامهربانی وارد خانه شد. مادر با چهره در هم کشیدن، نارضایتی خود را نشان داد. پدر اما با دیدن ظاهر متفاوت او چشمانش برقی زد. نگاهی از سر تا پای دخترش انداخت. چند قدم به سمت زهره برداشت. با دستان بزرگ و قوی‌ دو طرف بازوی او را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید. 🌺بغض در صدایش فقط اجازه داد یک جمله بگوید: «عزیزم چه بهت میاد.» لب‌های زهره به دو طرف کش آمد و تشکر کرد. همان یک جمله کار خودش را کرد. او را در ادامه دادن مسیرش مصمم‌تر نمود. 🆔 @masare_ir
🏴السلام علیک یا فاطمة‌الزهرا سلام‌الله علیها🖤 بر بانوی مطهرمان گریه می‌کنیم بر آن همیشه بهترمان گریه می‌کنیم با این دو زمزمی که خداوند داده است بر آیه‌های کوثرمان گریه می‌کنیم بر روی بالهای سپید ملائکه بر آن کبود پیکرمان گریه می‌کنیم 🍂🥀🍂🥀🍂 😍 ☘️یکی از اعضای خوب کانال نوشته: «همسایه‌ دیوار به دیوارمون، هر سال ایام فاطمیه روضه بر پا می‌‌کنه. البته روضه‌های خانم همسایه خاصه. همسایه‌مون سادات هست و ایام فاطمیه بوی اسپند و صلوات کوچه رو پر می‌کنه. کتیبه‌های مشکی که داخل حیاط روی در و دیوار میزنه حس و حال خوبی به فضای خونه میده. پرچم‌های یا زهرا یا علی یا حسن و یا حسین علیهم‌السلام. روضه‌های هر سال یه حال معنوی و به یاد ماندنی رو به یادگار میذاره. یه حس غریب، حس غریب غربت و مظلومیت بی‌بی فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها🖤 که هر ساله تداعی میشه. حس غربت حیدر، حس تنهایی زینب و ام الکثوم سلام الله علیهما. گویا با نام حضرت مادر🖤 عطر یاس توی روضه احساس و کام جان از رزق اشک💧معطر میشه.» 🖤🍂🖤🍂🖤 💎 حضرت زهرا سلام‌الله علیها در خطبه فدک فرمود: «... و اطاعت ما اهل بیت را موجب نظام داشتن ملت و امامت ما را امان از تفرق و جدائی و جهاد را عزت اسلام قرار داده...» 🏴✨🏴✨🏴 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍️روزنه‌ی تقلب 💅 فکر کن روزی نباشه که لاک نزنی و عاشق لاک باشی. ولی عشق دیگه‌ای هم داشته باشی که انگاری عزیزتر از اون لاکه.💞 علی‌رغم‌اینکه بهت گفته وضو‌ی با لاک باطله، میگی خداجون من دوست دارم و نمازم رو هم با همین رنگ روی ناخن میخونم. قبول کن🙃 یا یه موقع‌هایی باشه که برای نماز سریع پاک کنی و بعد نماز دوباره بزنی! آخه خب این آراستگیه! خداجون تو هم که آراستگی رو دوست داری!💁‍♀️ 🌱شاید از این روزنه‌‌ای که با نماز باز مونده بود بهم معنی آراستگی رو فهموندی🤔 فکر کن شب عروسیت باشه و لباس عروسیت رو بدی به فقیر. مگه می‌شه علاقه‌ت عین دستور خدا باشه ولی به آراستگی اهمیتی ندی؟؟ تو بهم از همون روزنه یه تقلب رسوندی!😉 💡حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها از لباس شب عروسیش برای تو گذشت، من چرا از یه رنگ روی ناخن نگذرم؟؟🧐 📽برگرفته از خاطره‌ی زهره فرح‌ورز 🆔 @masare_ir
✨مخاطب شناسی 🍃حسن یک قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود می‌خواست به هر قیمتی شده جذبش کند. ☘شب رفتیم در خانه اش. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین گفت: «می‌خواهیم کمکی به ما کنید. کمک به لشکر اسلام.» 💫حسن گفت: «من یک قاچاقچی هستم؛ دشمن شما! » حسین گفت: « به خودت دروغ نبند و اسلحه کلاش خود را از دوشش برداشت و به حسن داد و گفت فردا بیا مقرر سپاه. گفت که من خودم اسلحه دارم.» 🌺حسین گفت: «می دانم این هدیه‌ای باشد از طرف من.» فردا عصر که شد و و حسن را کلاش به دوش در سپاه هویزه دیدم. از تعجب خشکم زد. 🌾به حسین گفت: «دام بدی برای من پهن کردی کردی. تسلیم! من اسیرت شدم.» حسین گفت: «تو اسیر نیستی آزاده ای. من اگر آزادگی را از نگاهت نخوانده بودم، هرگز سراغت نمی آمدم.» 🍃حسین معجزه کرده بود. حسن طوری دلبسته حسین شده بود که حتی یک روز هم نمی‌توانست نبیندش. بعد از شهادت حسین، یک سال نشده، در عملیات آزاد سازی بستان به حسین پیوست. 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحات ۹۳ و ۱۴۸ و ۱۹۰ تا ۱۹۶ 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍تنهایی خورشید 🍂ای مدینه! بیت الاحزان «ام ابیها» در قلب شیعه برپاست. شیعیان درایام فاطمیه... ناله می‌کنند... از سوز جگر آه می‌کشند... به هر دری نگاه می‌کنند... بغض گلویشان را فشار می‌دهد... با اشک چشم واگویه می‌کنند... 😔آه از آن در! اگر سبک‌تر بود... اگر مسمار نداشت...اگر آن روز حضرت مادر خانه نبود... آه از این درد و غم دنیا... غم دنیا یعنی؛ دل‌علی...💔 🥀آه از آن لحظه‌ای که حضرت علی علیه‌السلام هنگام دفن فاطمه علیهاالسلام فرمود: «... آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. اندوه مرا پايانى نيست همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفته‌اى، اختيار كند. بزودى دخترت تو را خبر دهد كه چگونه امتت گرد آمدند و بر او ستم كردند. همه سرگذشت را از او بپرس و خبر حال ما از او بخواه. اين‌ها در زمانى بود كه از مرگ تو ديرى نگذشته بود و تو از يادها نرفته بودى...»(۱) 💡تاریخ زندگی حضرت زهرا سلام‌الله علیها عینا منطبق با تاریخ رسالت است؛ یعنی اندکی بعد از رسالت پیامبر صلی‌الله علیه و آله این بزرگوار طلوع می‌کند، اندکی بعد از رحلت رسالت و پیغمبر اکرم غروب می‌کند؛ یعنی کاملا زندگی (او) منطبق است با دوران رسالت.(۲) 🏴شهادت حضرت فاطمه‌الزهرا سلام‌الله علیها تسلیت باد. 📚۱.نهج البلاغه، خطبه ۲۰۲ ۲. بیانات مقام معظم رهبری (مدظله) ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ 🆔 @masare_ir
✍تکیه ‌گاه 🍃خورشید درخشان به بلندای آسمان خودش را کشانده بود. جواد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. مشتری از روی پیشخوان لامپ‌های کم مصرفی که خریده بود را برداشت و از جواد خداحافظی کرد و رفت. ⚡️ جواد هم بلافاصله از مغازه خارج شد و کرکره برقی مغازه را با ریموت بست. او قبل از این که به خانه‌ی خودش برود تصمیم گرفت سر راه به مادر و پدرش سر بزند. 🍀وقتی جواد رسید زنگ خانه را زد. لحظه‌ای مکث کرد؛ ولی در خانه باز نشد. سریع دست در جیب کرد و کلیدش را در آورد. بی معطلی در را باز کرد و درون حیاط خانه دوید. صداي سرفه‌ای خشک و پشت سرهم دلش را درد آورد. به سمت اتاق پا تند کرد. 🎋 ناصر دستش را جلوی دهان گرفته بود. جواد سلامی کرد و به سمت او رفت و پرسید: «بابا حالت بده؟ بریم دکتر؟» 🌾 مادر اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: «پسر جان! تو هم زندگی داری، صبح با هم رفتیم دکتر. داروهاشو خورده. بهتره، نگران نباش. خیلی مزاحمت شدیم.» 🍃_مادر من! چه مزاحمتی... هر وقت کاری داشتین لطفا بهم خبر بده. 🌾جواد به پشتی تکیه داد و از خاطرش گذشت. ✨من چهار سالگی بابامو از دست دادم. هفت سالم که شد به مادرم گفتم که چرا بچه‌های مدرسه آبجی دارن؛ ولی من ندارم. اونا بابا دارن؛ ولی من ندارم. مادرم دست تنها منو بزرگ کرد تا این که نه سالم شد. 🍀آقا ناصر از مادرم خواستگاری کرد. مادرم نظرم رو پرسید منم بالاخره بعد از کلی لج و لجبازی قبول کردم و آقا ناصر جای خالی بابا رو پر کرد. هر چقدر من آزار می‌‌رسوندم؛ اما آقا ناصر کلی بهم محبت می‌کرد و چیزایی که گرون قیمت بود برام می‌خرید و هم ماهانه به حسابم پول واریز می‌کرد. خلاصه خیلی دوستم داشت و تکیه ‌گاهم بود. ✨ناصر با صدای گرفته صدا زد: «جواد! کجایی پسرجان؟» 💫_همین جام بابا. ان‌شاءالله همیشه سلامت باشی و سایه‌ات بالای سر ما. 🌾_ جوادجان! اگه یک چیزی رو از دست دادی، صبور باش و گلایه نکن. خدا خیلی مهربون. ☘جواد به سمت پدرش رفت و او را بغل کرد و صورتش را بوسید. 🆔 @masare_ir
✍مسافر سرزمین بی‌قراری‌ها 🥀طبل عزا نواخته می‌شود، آسمان می‌گرید، زمین بی‌قرار، درختان سر به‌زیر و زانوی غم در بغل، ملکوتیان عرش را سیاه‌پوش کرده‌اند. 🕯 ندای حسنین (علیهماالسلام) فضای غریبانه زمانه را طنین‌انداز کرده است و پروانه‌وار اطراف شمع وجود مادر به طواف می‌پردازند، می‌خواهند دوباره بال‌های محبتش بر سر آنها سایه بگستراند، می‌خواهند از شمع وجود مادر برای ادامه مسیر روشنایی یابند اما شمع کم نور است. 🍁 ملائک پابه پای زینب (سلام‌الله‌علیها) نوحه سرا شده‌اند و آینده پریشان را به نظاره نشسته‌اند، ای زمان چرا متوقف نمی شوی؟ می‌خواهم در تو بمانم، خاطرات سال‌های نه‌چندان دور زندگی را در قاب لحظه‌ها رصد می‌نماید. ✨دوباره حسنین (علیهماالسلام) اطراف مادر با او به نجوا نشسته‌اند ناگاه دستی از زیر کفن بیرون می‌آید فرزندانش را در زیر بال محبتش می‌گیرد؛ وداع آخر خوانده می‌شود او باید آماده می‌شد آماده سفرانتظار. سفری تا بی‌نهایت. 🍂 شمع وجود مادر خاموش می‌شود. فرزندانش را به خدا می‌سپارد، قطار مرگ او را سوار می‌نماید همراهان با اشک و اندوه خود، ریل زندگی او را به سوی ایستگاه سرزمین بی‌قراری‌ها شستشو می‌نمایند. 🖤 اکنون سفرش شروع شد؛ ملائک به استقبالش می‌آیند تا مسافر جاده معشوق را به سر منزل مقصود برسانند. با قلبی مالامال از غم و اندوه آرام می‌یابد قطار مرگ مسافرش را به منزل مقصود رساند. پدرش به استقبالش می‌آید و نجواهای خود با او می‌گوید. 🆔 @masare_ir
✨تلاش فرهنگی 🌷شهید سید حسین علم الهدی 🍃سال ۵۸ بود و حسین در شورای فرماندهی سپاه اهواز برای تقویت بخش های فرهنگی حضور فعالی داشت. ☘موتور گازی داشت که پول آن را هم از برادرش کاظم قرض کرده بود و هر ماه قسط آن را می پرداخت. در نقاط مختلف شهر کلاس داشت و برای رسیدن به آنها از این موتور استفاده می‌کرد. 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۵۲ 🆔 @masare_ir
🏴السلام علیک یا فاطمة‌الزهرا سلام‌الله علیها🖤 فاطمیه آمد و دل در نوا شد نام زهرا ذکر لب‌ها هر کجا شد مخفیانه جسم پاک او نهان شد دست احمد از مزار او عیان شد 🍂🥀🍂🥀🍂 😍 ☘یکی از اعضای خوب کانال نوشته: «آن لحظه که قدم در روضه‌ی حضرت مادر گذاشتم و چشمم به پرچم‌هایِ فاطمیه افتاد خدا رو شکر کردم... به اطرافم نگاه کردم هر کس در حال معنوی خودش بود. عطر و طعم چای روضه‌ی مادر‌ به دلم نشست. از خدمت کردن در مجلس روضه‌ی مادر به اندازه‌ی ریختنِ چای روضه‌، سهمی قسمتم شد. حال و هوای مجلس مادر قابل وصف نیست، بلکه درک کردنی‌ست. آن لحظه که نیت می‌کنی بانیِ روضه‌ای کوچک باشی و آرزومندی هر ساله روضه‌ی خانگی به یاد مظلومیت حضرت زهرا سلام‌الله علیها بر پاکنی. آیا انتخاب می‌شوم برای عرض ارادت؟ حضرت مادر ... باورم نمی‌شود جواب مرا ندهی، تو همسایه‌ات را دعا می‌کردی. برایم دعا کن، هر ساله در ایام فاطمیه عزادارت باشم؛ چون پرونده‌ی غصب فدک باز است و ما به عنوان مدافعان حقت خدمتگزاری کنیم.» 🖤🍂🖤🍂🖤 💎 حضرت زهرا سلام‌الله علیها در خطبه فدک فرمود: «... می‌دانم یاری نکردن وجودتان را فراگرفته و بی وفایی همچون لباسی بر قلب‌های شما پوشیده شده است. ولی این سخنان بخاطر بر لب رسیدن جانم بود. آه‌هایی بود که برای خاموش نمودن آتش غضبم کشیدم و سستی تکیه گاهم بود و ضعف یقین شماست و اظهار غصه‌ی سینه‌ام است که دیگر نتوانستم آن را مخفی کنم و برای اتمام حجت بود...» 🏴✨🏴✨🏴 🆔 @masare_ir
✍فاطمه‌ای از ژاپن 🍃اُنس با کتاب و کتاب‌خانه چند سالی بود در گوشه‌ی قلبش لانه کرده بود. بوی کتاب آن‌هم از نوع قرآن مست و شیدایش می‌کرد. با مطالعات زیادی که انجام داده بود، توانست راه روشن اسلام را تشخیص دهد. ✨حالا با دوستان و خانواده‌اش راه‌ و مسلکش از زمین تا آسمان فرق داشت. تفاوتی عمیق و ریشه‌دار، یک لحظه تصور برگشت به گذشته به مُخیله‌اش نمی‌نشست. ☘از پنجره به خورشید که با پرتوهایش همه‌چیز را روشنی بخشیده بود نگاه کرد. نوری که به قلبش تابیده، از خورشید هم پورنورتر است. هر روز با تحقیق و مطالعه به حق بودن راهش بیشتر پی‌می‌برد. 💫شرایط به گونه‌ای پیش رفت که وجودش آماده‌ی پذیرش تصمیمی بزرگ از جنس همان نور شد. تصمیم او هرچند سخت بود؛ ولی تمام گره‌های کوری که دشمن از اسلام و مسلمانی در دنیای اطرافش ایجاد کرده بود برایش باز شد. آتسوکو از سرزمین آفتاب، بیداری را چنان تجربه کرد، که حاضر به برگشت به سکون و خوابی دوباره نبود. وجودش پُر از اضطراب و استرس از مواجهه با خانواده‌اش در شرایط جدید بود. خانواده‌ای که نه تنها چیزی از اسلام نمی‌دانست؛ بلکه دشمن با تبلیغات مسموم، ترس از اسلام را در دلشان افکنده بود. تا جایی که آن را دینی زشت و خشن می‌دانستند. 🎋زمانی که آتسوکو تصمیم خود را بر زبان می‌آورد، باید قید همه‌چیز؛ حتی خانواده، دوستان، شغل، رفت‌وآمد آزادانه را در کشور می‌زد. وقتی به مادر و پدر از عقایدش گفت، ناباورانه به او نگاه کردند. مدت زمانی نگذشته بود که مادر با خشم و ناراحتی لب گشود: «دیوانه شدی؟!» 🌾اما نوری که او را در آغوش گرفته بود، او را عاشق کرد. همه از اطرافش پراکنده شدند. مانند گلی بود که در میان خارهای بیابان تنها مانده و احساس غُربت می‌کرد. یاد و نام حضرت‌ محمد ‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله تنها پناه و دل‌بستگی‌اش شد. او را پدر معنوی خود حس می‌کرد. ⚡️جان و دلش آمیخته به اسلام شد. تصمیم بزرگ دیگری در زندگی‌اش گرفت. ازدواج آسان با مهریه‌‌ یک سکه تا شبیه حضرت زهرا شود. همان سکه‌ای که سر سفره‌ی عقد، همسرش به او داد. ☘آتسوکویی که حالا "فاطمه" نام داشت، یک سکه را فروخت و با پول آن لوستری خرید. آن را به سقف آویزان کرد. روشنایی آن لوستر، نماد نور عزت‌مندی در سایه‌ی زندگی با اهل‌بیت‌علیهم‌السلام را بر قلبش می‌تاباند، تا بفهمد انتخاب مسیر اسلام، درست‌ترین مسیر است. 🆔 @masare_ir
مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/cr0sppn 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍خطابه‌های بی‌اثر 💡در دنیایی زندگى می‌كنيم که واعظ و موعظه در آن بسیار وجود دارد. 🌏مثلا تاريخ پيشينيان. حوادث در طول تاریخ واعظ بسيار گويائی‌ست... تحول و دگرگونى قدرت‌ها، سرنگونى برخی از دولت‌ها و کاخ‌های ویران شاهان مقتدر و قصرهای آباد برخی از آن‌ها... فقر 💸 و ثروت💰 و حتى مردگانی⚰ که هر روز بر دوش بستگان و عزيزانشان به سوى ديار خاموشان برده مى‌شوند. همه در حال موعظه هستند؛ اما حجاب غفلت جلوى تأثير اندرزها را مى‌گيرد. ✨امیر المومنین علی علیه‌السلام در این باره فرمود: «بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الْمَوْعِظَةِ حِجَابٌ مِنَ الْغِرَّةِ.»؛ « بین شما و موعظه پرده‌ای از غفلت وجود دارد.» * 📚*نهج البلاغه، حکمت ۲۸۲ 🆔 @masare_ir
✨راه اندازی تظاهرات نوجوانان 🍃حسین ۱۲ ساله که بود مبتکر راهپیمایی‌های کودکان و نوجوانان محل علیه رژیم پهلوی بود. خودش برنامه ریزی و مدیریت می کرد. ☘بلندگو که نداشتیم. تعدادی قیف بزرگ مخصوص نفت پیدا می‌کردیم و شعار گویان از حسینیه ابوالفضل علیه السلام راه می‌افتادیم و جمعیت همین طور اضافه می‌شد تا اینکه به خیابان‌های اصلی شهر می رسیدیم. 🌾یک روز از حوالی آستانه سبزقبا به سمت میدان امام خمینی (ره) فعلی حرکت کردیم و در قیف‌ها شعار می‌دادیم. به میدان که رسیدیم، چندین تانک و سربازانی آنجا بودند. قیافه شان دیدنی بود. مانده بودند چه کنند. از طرفی یک مشت بچه بودیم و از طرفی علیه شاه شعار می‌دادیم. برخی از سربازها خنده شان گرفته بود. راوی: محمدرضا سمسار نتاج و حسن معین 📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۰ و ۳۱ 🆔 @masare_ir
✍جانِ‌علی جانِ‌ علی برای دل‌خوشی‌‌ام مشغول کار خانه ‌شد‌ی؟😔 یا که به دعای🤲 بچه‌ها شفا گرفته‌ای؟! 🥀عزیزِ مصطفی این چند روز نصفِ‌جان شدم. فکر می‌کنی روی‌ نیلی‌ زِمَن پنهان کرده‌ای نمی‌بینم؟! یادتان رفته‌ است از همان روز اول در تو ذوب شده‌ام؟ فاطمه‌ جان می‌دانم پهلو‌ی‌‌تان هنوز درد می‌کند. می‌فهمم بازویتان هنوز تیر می‌کشد. خانه‌تکانی دیگر بس‌ است،جارو نکش، نان نپز بانوی من! جگرم می‌سوزد! آه قلبم چقدر تیر می‌کشد.💔 🍁موی زینبت را چگونه شانه زده‌ای؟ سر حسن‌ و‌ حسین را با کدام دست شُسته‌ای؟ 🍃زهرا جان تو بگو علی بعد از تو چه کند؟ نامهربانیِ مردم کوچه را، با نگاه تبسم چه کسی فراموش کند؟ وقتی جواب سلام ✋مرا نمی‌دهند، دل‌خوشی‌ام به سلام تو است. سَرِ علی بعد از تو به درون چاه می‌رود، مونس و همدمم بعد از تو ای دختر رسول‌خدا چاه می‌شود. 🍂این لحظات آخر کمی با علی حرف بزن! 🆔 @masare_ir
✍دغدغه آمنه 🌾کیف و ساک دستی‌ام را کنار گذاشتم. بطری آب کوچکی همراه داشتم. سنگ قبر را شستم. اشک از چشمان درشت قهوه‌ای رنگم بارید. با حسرت به سنگ قبر مادربزرگ مهربا نم نگاه کردم. بعد از شستن سنگ‌ قبر کنارش نشستم. درد دل با عزیز جون را شروع کردم: «از خونه فراری بودم؛ چون بابا که معتاد شده بود. داداش هم کم کم آلوده شد. هر شب هم دعوا داشتیم، تازه نه لفظی هر دفعه بابا یه چیزی تو خونه می‌شکست. تنها پناهم خدا بود و مامان. خدا رو شکر که به دل شما انداخت... » ✨با صدای خاله که سلام کرد به خودم اومدم. بعد از سلام و احوالپرسی خاله گفت: «سحر کی اومدی؟» 🎋_تازه رسیدم. ⚡️_خدا رو شکر! خانم مهندس عمران. 🍃_خدا مادر بزرگ رو رحمت کنه. از مامان خواست منو بفرسته پیشش. از حرف‌ها و راهنمایی‌های عزیز جون هم علاقمند به درس شدم و هم چادری و اهل مسجد. دلم به مامان و عزیزجون گرم بود. 💫_پاشو بریم عزیزم. 🌾با خاله ناهید راهی شدیم. خاله طبقه دوم خونه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کرد. وقتی رسیدیم خاله با کلید در را باز کرد بابا بزرگ تو راه پله بود. تا چشمش به من افتاد آغوشش رو باز کرد. کیف و ساک را کف راهرو گذاشتم و به طرفش دویدم و توی بغلش آرام گرفتم. 🍀_سحر جان! دانشگاهت کی تموم میشه. 💫_بابابزرگ! همین ترم درسم تموم میشه. از بابا و مامانم چه خبر؟ 🍃_بابا که طبق معمول. اما سهیل رو مادرت ترکش داد. مادرت خیلی صبوری و تلاش کرد؛ ولی سامان دست بردار نیست. همیشه در این خونه‌ به روی دخترم بازه. باید زودتر به من می‌گفت که تو زندگیش مشکل داره. 🌾اشک از چشمان پدربزرگم جاری شد و گفت: «خدا بیامرزه آمنه رو. یه روز گفت: «حسن! برو به دخترمون سر بزن، خیلی نگرانم. مریم تو شهر غریب زندگی میکنه. ازش مدتیه خبری نیست، زنگ هم نمیزنه تا از حال و روزش با خبر بشیم.» 🆔 @masare_ir
🏴السلام علیک یا فاطمة‌الزهرا سلام‌الله علیها🖤 من ایستاده بودم، دیدم که مادرم را قاتل گهی به کوچه، گه، بین خانه می‌زد گاهی ‌به پشت و پهلو، گاهی به دست و بازو گاهی به چشم وصورت، گاهی به شانه می‌زد با چشم خویش دیدم، مظلومی پدر را از ناله‌ای که مادر، در آستانه می‌زد مردم به خواب بودند، مادر ز هوش می‌رفت بابا به صورتش آب، ز اشک شبانه می‌زد 🍂🥀🍂🥀🍂 😍 ☘️یکی از اعضای خوب کانال نوشته: «با شنیدن روضه‌ی مادر حس غم و غربت روی دلم نشست. با خودم فکر کردم وقتی حضرت علی علیه‌السلام بعد از شهادت خانم، وارد خونه میشد چقدر غریب بودن؛ دیدن جای خالی حضرت و همین طور دیدن در و دیوار... شده خاموش دگر آن صوت و نوای فاطمه شده حیدر سیه پوش اندر عزای فاطمه خدایا کمک کن از حال و هوای روضه خارج نشم و قلبم با نام یا زهرا (س) نورانی بشه و از تاریکی‌های نفسم دور بشم. یا زهرا مددی...» 🖤🍂🖤🍂🖤 💎حضرت زهرا سلام‌الله علیها در خطبه فدک فرمود: «... آیا در ارث پدرم، به من ظلم شود در حالی که شما حال مرا می‌بینید و صدای مرا می‌شنوید و اجتماعتان منسجم است و ندای نصرت طلبی من به شما می‌رسد و آگاهی بر مظلومیت من همگی شما را فرا گرفته است؟!...» 🏴✨🏴✨🏴 🆔 @masare_ir
‏ °بسم_الله° ✍کیا دغدغه‌ی تربیت بچه‌شون رو دارن؟ 🌱اگه دغدغه‌ی تربیت بچه‌تون رو دارید، اُنس با سخنان‌اهل‌بیت علیهم‌السلام و پیاده‌کردن اونا در زندگی کمک بزرگی‌ست. 💡عبادات را تمرینی برای کودک شروع کنید. این موارد به همراه دعا و نیایشِ او، تأثیر زیادی در روح و روانش می‌گذارد. امیدوار بار میاد و خدا را تکیه‌گاه خود حس می‌کنه. 🔅امام محمدباقر علیه‌السلام در بیان وظایف پدر و مادر برای تربیت دینی کودکان در سنین مختلف، فرموده است: در سه سالگی کلمه توحید را به کودکان بیاموزید؛ در چهار سالگی «محمّد رسول‌الله» به آنها یاد دهید و در پنج سالگی رویشان را به طرف قبله متوجّه کنید و به آنها بگویید که سر به سجده بگذارند.(۱) همچنین امام صادق علیه‌السلام از پدرش روایت می‌کند: ✨الإمام الباقر عليه السلام : إنّا نأمرُ صِبيانَنا بِالصَّلاةِ إذا كانوا بَني خَمسِ سِنينَ ، فَمُروا صِبيانَكُم بِالصّلاةِ إذا كانوا بَني سَبعِ سِنينَ... ما كودكان خود را وقتى پنج ساله شدند به خواندن نماز امر مى كنيم و شما كودكانتان را وقتى هفت ساله شدند، به خواندن نماز امر کنید... 📚(۱)مکارم‌الاخلاق، ص۱۱۵. (۲)وسائل‌الشیعه، ج۳، ص۱۲. 🆔 @masare_ir
✨گریه در خلوت خود 🌾تابستان سال سوم دبیرستان، صبح های سه‌شنبه می‌رفتیم مسجد مهدیه همدان، زیارت عاشورا. خیلی گریه می‌کردیم. اگر یک روز کم گریه می‌کردیم، تا فردا غصه دار بودیم. ✨مصطفی بعضی وقت ها می گفت: «تو نمی‌گذاری من گریه ام بگیرد. بیا از هم جدا بنشینیم.» می رفت گوشه ای برای خودش نمکی گریه می‌کرد. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره۵ 🆔 @masare_ir
✍نغمه‌های همدلی 🎶به نغمه‌های زندگیت خوب گوش میدی؟ یعنی چی؟!🤔 ✅همیشه زن و شوهر تو زندگی مشترک باید همدلی و گوش شنوا داشته باشن. ❌ هیچ وقت قدرت گفتگو رو دست کم نباید گرفت. 💞گفتگوی ساده و صمیمی با جملات معجزه‌گری مثل «دوست دارم»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «دلت میخواد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم؟» و ... (نگو ای‌بابا دلت خوشه! نگو واه واه چه لوس‌بازیا!😁) ✨اگه تا حالا به زندگی این جوری نگاه نکردیم ... خب از امروز ... از همین لحظه شروع کنیم! 💑هوای زندگی مشترک گاهی آفتابی و گاهی سایه‌ست؛ اما با احترام به همدیگه و با آراستگی و مهربونی میشه کانون خانواده رو گرم نگه‌داشت و از هر لحظه‌ی زندگی لذت برد. 🆔 @masare_ir
✍زندگی به خاطر مادر 🍃بعد از چهلم پدر، دیگر وقت آن بود که همه‌ سراغ زندگی خود بروند، اما مریم فکرش را هم نمی‌کرد که برای همیشه بروند و یا این‌که نهایت لطفشان تلفن‌های هفته‌ای و دیدارهای دیر به دیر از مادر باشد. ☘دنیا را تاریک و تمام شده می‌دید. با این‌که خانواده‌ی پرجمعیتی داشت اما تنهایی‌هایش آزارش می‌داد. حرف دلش را حتی به مادرش نیز نمی‌توانست بگوید، چون او مریض بود و مریم نمی‌خواست او را اذیت کند. 💫وقتی اطرافش را نگاه می‌کرد کسی نبود، جز مادر. کار و دل‌خوشی و هدفی نداشت، جز مادر. از طرفی هم تاب و توانی برایش نمانده بود تا به مادرش رسیدگی کند. همه‌ی خواهرها و برادرهایش ازدواج کرده‌ بودند و مسئولیت و تمام دغدغه‌های بیماری مادر با مریم بود، که برایش سنگین و دور از ذهن می‌آمد. 🎋حال مادرش را که می‌دید دلش بیشتر برای خودش می‌سوخت، چون احساس می‌کرد زمانی را که باید صرف خدمت به مادر بکند، در حالت افسردگی و بی‌حالی در حال سپری‌ شدن است. 🍃نگاهی به مادر انداخت. حال بد او و سرفه‌های تلخش، احساس شرمندگی در مریم به وجود می‌آورد. وقتی هیچ‌کس نیست که به او رسیدگی کند و غصه‌‌ی از دست‌دادن همسرش را کمتر کند، حداقل لطفی که می‌شد به او کرد، این بود که غذا و داروهایش را به موقع دریافت کند تا حالش بدتر نشود. 💫چاره‌ای نداشت. به خاطر مادر هم که بود باید زندگی می‌کرد و خود را سرپا و سرحال نگه‌ می‌داشت. بلند شد. درِ یخچال را باز کرد. طبقه‌ها و کشوها تقریباً خالی بود. حساب بانکی‌اش که را بررسی کرد، از این‌که هنوز پولی دارد خدا را شکر کرد. کاغذ و قلمی برداشت و نیازهای مادر و خانه را یکی یکی روی کاغذ نوشت. یک صفحه‌ی کامل. ✨نگاهی به ساعت انداخت. وقت قرص‌های مادر بود. اما او از صبح به جز قرص چیزی نخورده‌ بود. اشک در چشمانش جمع‌شد. دست‌های مادر را گرفت و بوسید: «قربونت برم مامان! شرمندم. یه چیزی درست می‌کنم قبل قرصات بخوری.» 🍃_اشکالی نداره دخترم. خودت خوبی؟! به خودت که اصلاً نمی‌رسی ... 💫_خوبم مامان جان. 🌾گوشی تلفن را برداشت و به سوپری محل زنگ‌ زد تا مقداری از وسایلی را که نوشته‌ بود برایش بیاورند. دیگر دلش نمی‌خواست از کسی انتظار بیهوده‌ی همدلی و همدردی داشته‌ باشد. فقط می‌خواست تا می‌تواند به مادر برسد و حال او را بهتر کند. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍روزی که همه عمار شده بودند! ✊نهم دی؛ لبیک‌عمارها به ندای أین‌عمار علی‌ِزمانه‌ست. 🗓 یادآورِ خروش یک ملت از پیروجوان، کودک‌ونوجوان، زن‌و‌مرد با مشت‌های گره کرده بر علیه شیطان بزرگ آمریکا و اَیادیِ‌جیره‌خوارِ وطنی‌اش است. ❄️در زمستانی‌سرد، دل‌هایی گرم و امیدوار به بهاری از جنس ظهور، به میدان آمدند. 💡به حقیقت نهم دی؛ بصیرت بی‌نظیر مردم ایران‌زمین را به نمایش گذاشت. 🔰تاجایی‌که رهبر فرزانه‌مان حضرت‌ آیت‌الله‌خامنه‌ای ‌(دامةبرکاته) در وصف این روز و آن‌ملت فرمودند: 🔸دشمنان این ملت، روز نهم دی را فراموش کرده‌اند آن کسانی که فکر می‌کنند در این کشور یک اکثریتی خاموش و مخالف با نظام جمهوری اسلامی‌اند، یادشان رفته است که سی و چهار سال است که هر سال در بیست و دوم بهمن، در همه‌ی شهرهای این کشور، جمعیتهای عظیم به دفاع از نظام جمهوری اسلامی بیرون می‌آیند و «مرگ بر آمریکا» می‌گویند. ۱۳۹۲/۰۳/۱۴ 🆔 @masare_ir
✨پیشرو 🍃نزدیک ظهر بود. تریلی‌های مهمات از راه رسیدند. هر چه گشتم، کسی را برای تخلیه آنها نیافتم. به ناچار در کلاس عقیدتی جلال رفته و موضوع را مطرح کردم. 🍀جلال مسئله را با شاگردانش مطرح کرد. کلاس تعطیل شد و همه آمدند و خودش پیشاپیش آنان برای تخلیه مهمات‌ها با آستین‌های بالا زده حرکت کرد. راوی: محمود ادیب. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، ص ۸۲ 🆔 @masare_ir