eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مراقبت از بیمار 🌷 شهید مجید پازوکی 🍃گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه. 🍀دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمی‌شناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم می‌گذاشت و من را دستشویی و حمام می‌برد. شده بود چشم‌های من. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰٫ 🆔 @masare_ir
✍خانوما نسبت به کدوم ویژگی همسر احساس خوشایندی ندارن؟ 💡یه ضرب المثل هست که می‌گه: کار جوهر مرده، بدون اون فاسد می‌شه. البته الان تو این زمونه باس بگی جوهر هر مرد و زنیه!🤭 کار رو می‌گم نه الزاما شغل، همون هدر ندادن عمر و وقت منظوره!☺️ زن از مردی که بی‌کار باشه ؛ و هیچ حرکتی برای تأمین مخارج زندگی نکنه، احساس خوبی نداره.🙎‍♀ ⚔همین امر بساط جنگ و دعوا رو به‌پا می‌کنه! 🌱اگه مرد، احساس مسئولیت کنه و عاطل و باطل نباشه، ولو چیز دندان‌گیری نصیبش نشه؛ زن اونو مورد تحسین قرار می‌ده و درکش می‌کنه!💞 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت چهارم 🏨فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت: «سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشه الهی. چی شده؟» محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد و نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد: «آبجی جونم تو این مدت که نیستم هوای خانممو داشته باش. یه وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاریا؟!» 🕌فهیمه ریسه رفت: «ای بابا خان داداش! این چه حرفیه؟ ما همیشه با هم خواهر بودیم و هستیم. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت: «دیگه سفارش نمی‌کنم. جون شما و جون آسیه.» محمد کنار تخت ایستاد. پرده دور آن را کشید. پیشانی و گونه‌های آسیه را بوسید، کنار گوش او آهسته گفت: «مواظب دخترا باش. ببینم بیدارن؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. با بغض گفت: «بله» محمد گفت: «پس به شیوه همیشگی با دخترام خداحافظی بکنم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از دخترها آنجا بود. صورتش را نزدیک برد: «زهرا خانم، بابا جان، اگه شما زهرای منی یه دست بده بابا.» آسیه، ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. پوست زیر دست محمد قدری تکان خورد و بالا پرید. 🧔🏻محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد: «فاطمه خانم، بابا جان، اگه شما فاطمه‌ی منی یه شوت بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت: «ماشاءالله دختر بابا عجب زوری داره. نکنه می‌خواد بزرگ که شد فوتبالیست بشه؟!» آسیه به شکمش خیره شد: «نه بابا، دختر من از فوتبال خوشش نمیاد.» محمد با آسیه و فهیمه دست داد، خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه‌ای او شد. با خود گفت: «کاش می‌تونستم همرات بیام. کاش...» 🎒محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان انداخت. گلدان‌های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن، تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سر جایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍مجرای روزی خدا 🌻بذار از برکت‌های پنج فرزندم بگم. فاصله سنی‌شون یکسال یا یکسال‌ونیمه؛ تا از قافله‌ی دوران پرافتخار بارداری و شیردهی عقب نمونم. ✨از صدقه سر اونا، روزی‌خور خوان رحمت خداییم. واردشدن برکت به خونه‌مون، مدیون همون فرشته‌هاست. 🙂البته منظورم این نیست که یخچال پُر از گوشت🍗🍖🥩 و مخلفاته! لباس ابریشمی👚 تنمه! طلاهای💍 درشت به دست، سر و گردنمه! نه‌! 🤲شکر خدا محتاج و درمونده کسی نموندیم. خوراک و پوشاک مهمه؛ ولی مهم‌‌تر از اون رفاقت، ایثار و از دنیا عبور کردنه. 😩قبل از بچه‌دار شدن، حواسم بود لباسام لک و چروک نشه؛ ولی الان دستای تپل، چرب و چیلی‌ ریحانه👧 به لباسم می‌خوره و من کَکَم نمی‌گزه. 😴قبل از بچه‌دار شدن خواب بعدازظهرم ترک نمی‌شد و حالا کم پیش میاد خواب کامل و راحتی برم. 🧕قبل بچه‌دار شدن، پارچه‌ی گردگیری از دستم رها نمی‌شد و همه‌چیز سرجاش بود؛ اما الان وجب‌به‌وجب👀 خانه‌مون پُر از اسباب‌بازی‌ست.🏸🚗 🧒یهویی یکی از همون فرشته‌ها به جای مدادرنگی، سراغ جعبه لوازم آرایش💅💄 رفته، صورت و لباساش رنگی کرده و می‌خنده و من حرص می‌خورم. 👧👶🧑همه‌ی اینا از برکت بچه‌داریه، اینکه تعلق به دنیایی که به همین زودی‌ها قراره ترکش کنی، نداشته باشی. 💫همه‌ی اینا از سختی‌هایِ شیرین مادری‌ست. 🆔 @masare_ir
✨نماز جماعت شهید محمد رضا تورجی زاده 🍃محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را می‌خواندند. ☘به پیشنهاد محمد، برای اقامه نماز ظهر به مسجد مدرسه صدر می‌رفتیم. بیست نفر می شدیم. محمد مسئول نظم بچه‌ها شده بود و نماز جماعت ما در مسجد با امامت یکی از دانش آموزان و مدیریت محمد قوت گرفته بود. بچه های کلاس پنجم او را به عنوان سر دسته بچه های مؤمن می شناختند. راوی: علی تورجی زاده 📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹ و ۳۰ 🆔 @masare_ir
✍لزوم توجه به شخصیت فرزند ✨فرزندان از جمله موهباتی هستند که خداوند به والدینشان می دهد؛ در این راستا والدین باید نسبت به این نعمت شکر گزاری کنند و به نحو شایسته آنان را تربیت کنند. 🗣هنگام صدا زدن، با لقب‌های نامناسب یا بعضاً اسم حیوان آنان را صدا نزنند. ❌اگر در جمعی هستند یا همان محیط خانواده، شخصیت آنان را تخریب و تحقیرشان نکنند . 🍂خطاب کردنشان با الفاظی که اعتماد به نفس آنان را از بین می برد یا کم می کند، زمینه کم بینی و کمبود عزت نفس را درآنان فراهم می‌کنند. 🌱 محیط خانواده طوری باشد که فرزندان از بودن در کنار والدین و ا اعضاء لذت ببرند نه آنکه دچار عذاب و ناراحتی باشند. 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت پنجم ✈️من، محمد عاشق پیشه از عشق دنیایی گذشتم. هواپیمای ما در فرودگاه دمشق روی زمین نشست. همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده، اول به حرم حضرت زینب علیهاالسلام رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه‌های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس علیه‌السلام تا آخرین لحظه هوای زینبشو داشت. از امشب شما عباسای زینبید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه‌ها بیشتر و بلندتر شد. هر کسی وسط گریه چیزی می‌گفت و با حضرت، عهدی می‌بست. 🧔🏻زیر لب و آرام گفتم: «خانم جان، الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت منه به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین علیه‌السلام رفتم. به روزی که با آقا عهد بستم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین علیه‌السلام گفتم: «آقا جان، سال‌هاست تو حسرت بچه سالم و صالح، شبو به روز رسوندم. آقا جان، برا خدا بر گردن من باشه اگه به حسرت چندین ساله من خاتمه بدی منم هر طور شده برا دفاع از اسلام و حرم خواهرتون به سوریه میرم.» شبکه‌های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای بر پای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر به زیر، عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم. ☄️من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین، گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه‌ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم، هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد. 💣اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده‌ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می‌سوزاند. چند صد متر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می‌کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل‌های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی‌وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدایشان را می‌شنیدیم که سوت‌کشان از کنار گوشمان می‌گذشتند. باید جلو پیش روی آن‌ها را هر طور شده می‌گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی‌دانم با چه شلیک می‌کرد. اما حسابی از آنها تلفات می‌گرفت. هر چه آنها را می‌زدیم مثل مور و ملخ از زمین می‌جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگ‌هاشان. ادامه دارد .... 🆔 @masare_ir
°بسم الله° ✍چند تار مو 😈شیطان برای فریب هر کسی دقیقا روی نقطه ضعف او دست می‌گذارد. مثلا برای فریب یک دختر از طریق اطرافیانش وارد می‌شود. آنها به او می‌گویند: «یکم موهات بیرون باشه خیلی خوشگلتر میشی. چند تار مو که کسی رو نمی‌کشه.» 💍وقتی این دختر به سن ازدواج می‌رسد به او می‌گویند: «دختر می‌باس اهل بگو بخند باشه و تو جمع با ظاهر خوشگل و آرایش‌کرده حاضر بشه تا پسرا بپسندنش.» غافل از اینکه این‌ها همه دستورات شیطانی است.😞 اگر دختر و پسری گوش به فرمان خداوند باشند، او بهترین‌ها را برایشان رقم خواهد زد. ⭕️حواسمان به وسوسه‌های شیاطین جنی و انسی اطرافمان باشد. شیطان از همان ابتدا به بدترین عمل، امر نمی‌کند. او از بیرون گذاشتن چند تار مو شروع کرده و گام به گام جلو می‌رود تا آبروی او را بریزد، رسوای عالمش کند و دودمانش را به باد دهد. 📰 ما در جریان‌های اخیر دیدیم که چطور بیرون گذاشتن چند تار مو باعث کشته شدن افراد بی‌گناه بسیاری شد. ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ 📖آیه۱۶۸سوره بقره 🆔 @masare_ir
✨ نماز زیر رگبار تیربار 🍃تیر تراش می‌زدند. دوشکا و تیر بار را کار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را که می آوردی بالا می زدند. علی خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاک و تیمم کرد. دراز کش نمازش را خواند. 🌾پیش آیت الله دستغیب رفته بود. پرسید: «تکلیف آن نماز چه می شود؟» شهید دستغیب جواب داده بود: «حاضرم تمام عمرم را بدهم ثواب دو رکعت نماز شما را بگیرم.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍آرزوی حیات‌بخش 🌱السلامُ عَلیک أیها المُقَدَّم المَأمول! سلام✋ بر تو ای افق آرزو شده! ⚡️برای اینکه در روزمرگی‌ها نپوسیم، باید مدام به آرزویی بزرگ اما ممکن و واقعی توجه داشته‌باشیم، چرا که هرگاه دل و روح انسان از یک آرزوی حیاتی و مهم خالی شود، دیگر زندگی‌اش فقط پوسته‌ای‌ست که با یک فشار کوچک متلاشی💥 و نابود می‌شود. امام زمان (عج) نیز برای ما همان افق آرزوست، بزرگ اما ممکن و دست‌یافتنی! ☀️ آرزویی که نبودش مرگ دل و روح ماست.🍂 پس هر لحظه خواستن و آرزو کردنش را ضمیمه‌ی نفس‌کشیدن‌هایمان می‌کنیم تا هلاک نشویم ...🌿 🆔 @masare_ir
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘 📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن منظور چیه😁👈 @Reyhankd به یه نفر از کسایی که جواب دادن، به قید قرعه ۲۲تومن شارژ هدیه🎁 داده میشه😍 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت ششم 🕌صدای اذان گنگی از دور دست‌ها به گوش رسید. برای چند لحظه‌ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. به کمک ستاره‌ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه‌ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می‌خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه‌های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرید. ☄️خشاب اسلحه‌ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد. آن‌ها را بی‌هدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم، چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک‌تر بود. نیم‌خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم. خورشید، کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، شعله‌پوش سر اسلحه روی کمرم فشار آورد. صدای خشن و نخراشیده‌ای داد زد:«انهض يا حثاله، تحرّک.» ‼️معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده‌ای که نوک اسلحه به کمرم می‌آورد و به جلو پرتم می‌کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم. بلند شدم. با خشونت دست‌هایم را از پشت گرفت. صدای در رفتن استخوان کتفم را شنیدم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند. ⛓دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می‌کشید. اندامی ورزیده، سبیل‌های تیغ زده و ریش بلند داشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه‌ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتی آفتاب سوخته داشت. ابروهایی پر پشت، چشم‌های قهوه‌ای دریده‌اش را می‌پوشاند. سفیدی چشم‌هایش، سرخ می‌نمود. روی بینی‌اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود. 🔥مدام داد می‌زد و به جسد هر شهیدی می‌رسید، آب دهان می‌انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمان‌ها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می‌آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست‌انداز، کتفم بی‌اراده تکان می‌خورد و بر دردهایم افزوده می‌شد؛ آن‌ها از دیدن زجر کشیدنم، لذت می‌بردند. برای همین سعی می‌کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍روز تو امروز روز توئه روز تویی که بهش میگن ساندیس خور 😄 بذار هرچی میخوان بگن من و تو که میدونیم برای چی و برای کیا میریم برای انقلابمون و کسایی که به خاطرش جونشونو دادن...🥀 پس این حرفا بهمت نریزه هم وطن. من که هر قدمی فردا بردارم، یه قورت از اون ساندیسه که میگن میخورم. والا😂😎 وعده من و تو فردا توی خیابون‌های ایران🇮🇷 🆔 @masare_ir
✍️فصلی نو ❄️همین چند ماه پیش بود که دشمن می‌گفت: برف امسال را نخواهید دید. هم برف و باران را دیدیم؛ هم چهل‌وچهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی را جشن می‌گیریم. ⚡️انقلاب اسلامی فصلی نو در دهه‌های اخیر و یک اتفاق بزرگ در تاریخ معاصر هست. 🌊مردم عزیز ایران همانند یک رود به هم پیوستند و آزادی از اسارت⛓ بیگانگان را به ارمغان آوردند و زمستان را به بهار آزادی پیوند دادند. ⭕️مقام معظم رهبری در این باره می‌فرمایند: بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت. ۱۳۶۸/۱۱/۰۴ ✊برای حفظ و بقای این انقلاب، مردم حماسه‌ها آفریدند. یکی از آن‌ها همین حضور پررنگ‌شان در جشن پیروزی است. 💡آهن آبدیده را زنگ عوض نمی‌کند، چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند. به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند. 🎉چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر شما مبارک. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ساعت اختصاصی خدا 🌷شهید مصطفی ردانی پور 🍃گفتم: «با فرمانده تان کار دارم. » گفت: « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی‌کند.» ☘رفتم پشت در اتاقش. در زدم؛ گفت: «کیست؟» گفتم: «مصطفی منم.» گفت: «بیا داخل.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم. 🌾گفتم: «چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می‌کرد. 💫گفت: «یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته‌ام. برمی.گردم کارهایم را نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.» 📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۲ 🆔 @masare_ir
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟ ⭕️قسمت اول 🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم: ✨۱: سوالات را پیش‌بینی کنید: سوالاتی را که ممکن است کودک از شما بپرسد پیش‌بینی کنید و جواب قابل قبولی را آماده کنید. ✨۲: انتخاب مکان مناسب: مکان آرام و کم‌استرسی را برای دادن خبر انتخاب کنید. ✨۳: از سوالات بی‌ربط کودک عصبی نشوید: اگر کودک حین صحبت شما مشغول بازی شد یا سوال بی‌ربطی پرسید، بدین معنا نیست که به حرف‌های شما توجهی ندارند، پس آرامش خود را حفظ کنید. 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت هفتم 🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیه‌السلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندان‌ها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می‌آمد. عربی و خشن حرف می‌زدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان می‌کردم تا چند دقیقه دیگر می‌ترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد. 👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می‌جوید و بیرون می‌ریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم می‌کوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم. 🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر می‌رسید سال‌هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ‌های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباس‌هایم خیس شده بود. حتی باد نمی‌آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد. ☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه‌هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی‌دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می‌خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی‌دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوان‌هایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی‌اش را فهمیدم. 💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می‌پایید. چند بار چشم‌هایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد. 🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمی‌تونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.» 📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب‌هایم را به هم می‌زدم، احساس می‌کردم دو تکه چوب را به هم می‌کوبند. گاهی هم تراشه‌هایشان بهم گیر می‌کند. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍پرده پوشی ⭕️ حفظ آبرو و حریم اشخاص اهمیت بسیاری دارد؛ چرا که از بین بردن آبروی افراد سبب می شود که دیگران نسبت به فرد موردنظر بدبین شوند و رفتار خود را با او تغییر دهند؛ چه بسا این بدگویی‌ها در محیط کار باعث ریختن آبروی او و اخراج شدن از کار شود.🚶‍♂ 💡لذا توجه به این نکات در جهت جلوگیری از عوارض و پیامدهای نا‌مناسب روحی و جسمی برای افراد و خود فرد ضروری است و از سوی دیگر حفظ آبرو سبب واجب شدن بهشت نیز می شود. ✨پیامبر اکرم فرمودند: مَن رَدَّ عَن عِرْضِ أخِیهِ المُسْلِمِ وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ اَلْبَتَّةَ. هرکس آبروی برادر مسلمانش را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.) * 📚*ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص ۱۴ 🆔 @masare_ir
✨نماز اول وقت در ایستگاه قطار 🍃وقتی شهید بهشتی در آلمان بودند در سفری با ایشان از هامبورگ به شهر دیگری می‌رفتیم. اول ظهر به یک ایستگاه راه آهن رسیدیم چون وقت نماز شده بود نشان قبله نما گذاشتند، قبله را مشخص کرده و روی همان سکویی که مسافران سوار قطار می‌شدند به نماز ایستادند. ☘مردم هم که نمی‌دانستند ایشان چه کار دارد می‌کنند، پلیس را خبر کردند. پلیس آمد و به ایشان گفت: «باید بیایید در مرکز پلیس، در مورد این کاری که می‌کردید توضیح بدهید.» ایشان همان جا توضیح دادند که من مسلمانم و داشتم نماز می‌خواندم. ⚡️نماز یکی از عبادت های مسلمانان است که در شبانه روز چند وقت دارد و چون الان یکی از وقت‌های رسیده بود، ایستادم و نماز خواندم. راوی: مسیح مهاجری 📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۸-۷ 🆔 @masare_ir
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟ ⭕️قسمت پایانی 🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم: ✨۴: استفاده از کلمات قابل فهم ✨۵: توضیحات ساده: به هرحال شما یک انسان معمولی هستید پس ممکن است کودک سوالی بپرسد که شما پاسخی برای آن نداشته باشید. در این هنگام بدون اضطراب بگویید: «نمی‌دانم. » ✨۶: اجازه‌ی سوال کردن بدهید: خیلی پرحرفی نکنید و در بین صحبت‌های خود، به کودک اجازه‌ی سوال پرسیدن بدهید. ❌اگر دادن خبر بد برایتان سخت است توصیه می‌شود که با یک فرد خبره مشورت کنید و یا کتابی در این باره بخوانید. 📚توضیحات بیشتر در کتاب " چگونه خبرهای بد را به کودکان بدهیم" نوشته‌ی " عباس عطاری و آزاده ملکیان" 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت هشتم 😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرف‌های دیگری را تأیید می‌کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورت‌هایشان برافروخته‌تر و نورانی‌تر شده بود. نمی‌دانم چه می‌شنیدند و درونشان چه می‌گذشت؛ امّا قیافه‌هایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می‌تواند و از عهده پرواز بر می‌آید. 🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمی‌گم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.» می‌خواستم با او درد دل بگویم. می‌خواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می‌تونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچه‌هامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم می‌زنه. چطور می‌تونم جوابشو ندم؟ تو خوب می‌دونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوق‌مون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمی‌تونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم می‌رم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمی‌ذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمی‌کنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم. 💦دهانم خشک بود. شر شر عرق می‌ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی‌کردم. دیگر نسبت به مگس‌هایی که دور و برم پرواز می‌کردند بی‌توجه شدم. همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه‌ای دستش بود. گونی‌ها را روی سر هر کس می‌کشید، لگد محکمی هم نثارش می‌کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوان‌های شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می‌داد، بوی کینه، بوی تجاوز. 🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت می‌رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می‌کرد حتما چرخشی روی ناهمواری‌های جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی‌ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه‌هایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ‌هایی با اندازه‌های متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم می‌آمد. ادامه دارد .... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام علی علیه‌السلام فرمود: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم نرگس قراباغی نوشته: «اولین باری که دستان بابام رو بوسیدم ، شب تولدم بود. اون شب بابام یه هدیه‌ی خیلی قشنگ واسم خریده بود. یه خرس سفید پشمالو. من با دیدنش چشمام برق زد و خیلی خوشحال شدم. بابامو بغل کردم و دستاشو بوسیدم. بابام هم سرم رو نوازش کرد و تولدمو بهم تبریک گفت.» 🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و مرا به برکت دعایی که برای آنان (والدین) می‌کنم بیامرز و آنان را به خاطر احسانشان به من، در گردونه آمرزش قرار ده.»۲ ۱.تصنیف غررالحکم ودررالکلم، ص ۴۳۵، ح ۹۹۷۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍چرا می‌ترسی؟ 🌱خداوند حتی گنجشک‌ها را هم بی‌روزی نمی‌گذارد. وقتی آن‌ها را پشت پنجره‌ای می‌فرستد تا روزی‌شان را طلب کنند، دلی را هم طرف دیگر آن پنجره، خاشع و رئوف می‌گرداند تا آن گنجشک روزی‌اش تامین شود. ⭕️پس تو را چه می‌شود که فکر می‌کنی خداوند عزیزترین مخلوقش را بی‌روزی می‌گذارد و از ترس این فکر، دست به عزیزکُشی می‌زنی؟! 🌾خداوند خودش تضمین داده: ✨وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا فرزندانتان را از بیم تنگدستی نکشید؛ ما به آنان و شما روزی می‌دهیم، یقیناً کشتن آنان گناهی بزرگ است.  📖سوره‌ی اسرا آیه‌ی ۳۱ 🆔 @masare_ir
👨‍⚕از پرستاری کردن شهید مهدی زین‌الدین شنیده بودی؟ همراه آقا مهدی برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: «دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمی‌خورد.» صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفس‌گیری داشت. راوی سردار محمد جعفری کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۹ 🆔 @masare_ir