eitaa logo
مسار
334 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
539 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍گلدان ⚡️مادر دست دخترک را گرفت و کشان کشان با خودش به کافی شاپ برد‌. ساعتها زیر آفتاب گرم تابستانی در جستجوی کار، راه رفته بود و عاقبت دلش به هیچ خوش شده بود‌. 🌱تازه داشت در آن روز گرم، هوای سرد کافی‌شاپ که از روزنه‌های ریز و درشت سقف، توی صورتش میخورد حالش را جا می‌آورد، که ناگهان دست لاله به گلدان وسط میز خورد و روی زمین افتاد. صدای شکستن گلدون آنچنان در کافی‌شاپ پیچید که همه به مهسا زل زدند. 💥مهسا نگاه خیره‌ی بقیه را روی شانه‌هایش حس کرد. برای اینکه از سنگینی آن بکاهد، دستش را بالا برد و چندبار برسر وصورت دخترک فرودآورد. 🍂دخترک پنج ساله مبهوت به مادری نگاه می‌کرد که حالا شبیه بعضی شخصیت‌های کارتونی به او حمله می‌کرد. اول بغض کرد اما تکرار ضربه‌ها و ترس از حالتی که در چهره‌ی مادر نشسته بود، وادارش کرد بلند بلند گریه کند. آنقدر که عاقبت مدیر کافه، سراغشان رفت: «خانوم‌ خودتان را اذیت نکنید. امروز روز کودک است و ندید گرفتن کار این خانم کوچولو، حداقل وظیفه‌ی ماست. شما هم بفرمایید آبی به سر و صورتتان بزنید و نگران چیزی نباشید. » 💵اما زن بیچاره خواسته و ناخواسته با خودش کلنجار می‌رفت و به هزینه گلدان و تک ماندن آن فکر میکرد. باید چکار می‌کرد؟ 🎈وقتی از سرویس برگشت، دنبال دخترش گشت. او را اطراف میزشان نیافت، در اتاق مدیریت را زد و آنجا مدیر را دید که با دخترک سلفی می‌انداخت و یک بادکنک دست او داده بود. از او تشکر کرد و دخترش راصدا کرد تا بروند. 💫مدیر قبل از بیرون رفتن او را صدا زد: «خانم‌ عذر میخواهم میشود چیزی بگویم؟ » 🍃زن لرزه به جانش افتاد: «لطفا مبلغ هزینه را بفرمایید تا بتوانم جور کنم و خدمت برسم. » ✨مرد میان حرفش پرید: «نه خانوم عرض کردم امروز روز کودک است‌ .تعارف نکردم. فقط خواستم بگویم قدر دخترتان را بدانید. دختر باهوش و مؤدبی است. اصلا همین که سالم است، خدا را هزار مرتبه شکر. دختر من چند ماهی می‌شود به خاطر یک اختلال ناشناخته، در بیمارستان بستری است‌. » 🍃 بغضش را فرو خورده و گفت: «نگران نباشید بفرمایید. » 🔸زن می‌خواست چیزی بگوید اما تصویر بغض مرد و نشستن مظلومانه او پشت میز، آخرین تصویر ذهنش شد. 🆔@tanha_rahe_narafteh
✍مهم‌ترین رکن جامعه ⭐️نزول آیه «هل أتی» روز ۲۵ ذیحجه در شأن اهل بیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله راجع به خانواده و استحکام پایه‌های آن می‌باشد. ✨امام علی، حضرت زهرا، امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام برای برآورده شدن حاجت خویش سه روز، نذر کردند تا روزه بگیرند. 🔹سه روز متوالی مسکین، یتیم و اسیر به در خانه‌ی آن‌ها آمد. ایشان آن‌ها را اطعام کردند و خودشان هنگام افطار، فقط آب نوشیدند. «ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﻧُﻄْﻌِﻤُﻜُﻢْ ﻟِﻮَﺟْﻪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻟَﺎ ﻧُﺮِﻳﺪُ ﻣِﻨﻜُﻢْ ﺟَﺰَﺁءً ﻭَﻟَﺎ ﺷُﻜُﻮﺭﺍ.»؛ «همانا ما برای خشنودی خدا اطعام می‌کنیم و انتظار هیچ پاداش و سپاسی را از شما نداریم!»* 🌿کسی که فقط برای خدا کار می‌کند از انفاق خویش ناامید و خسته نمی‌شود.ایمان و معیارهای ارزشی و اخلاقی باعث می‌شوند که جهت‌گیری خانواده به سوی مطلوبی باشد. 🔆 در خانواده موفق، افراد برای دریافت جایزه، تشویق و پاداش انفاق نمی‌کنند؛ زیرا یقین دارند عمل صالح از بین نمی‌رود، هرگز از وزنش کم نمی‌شود، بلکه خالق قادر از فضل خویش افزونش می‌‌کند. ✅مناسب‌ترین بستر برای نیازهای روحی، معنوی و جسمی، در خانواده تامین می‌شود. رشته حیات طیبه یک جامعه بر نهاد خانواده‌ی مطلوب، استوار است. 🎉روز خانواده گرامی باد. *سوره انسان، آیه ۱۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟کار فرهنگی 🍃زیاد پیش می آمد سرباز یا بسیجی کم سن و سال بیاید منطقه، برای بازدید یا تفریح. مجید با خودش می‌بردشان پشت میدان مین. کار را نشان شان می داد. به قول خودشان پاگیرشان می‌کرد. با خنده ها و شوخی‌هایش، با خاکی بودنش روی دل ها اثر می‌گذاشت. می‌گفت: «هر کدام از این ها که بر می‌گردند شهرها و دیارشان؛ باید روی جماعتی اثر بگذارند و فرهنگ سازی کنند.» ☘جوانی دانشجو با موهای دم اسبی، با کاروان راهیان نور آمده بود جنوب، آن هم محض کنجکاوی. مجید برایش خاطره می‌گفت. او هم گریه می‌کرد. آویزان شده بود به پنجره‌های معراج شهدا. با شهدا عهدی بست. ✨مراسم ترحیم مجید بود. جوانی با ظاهری حزب اللهی دست انداخت گردنم. گریه اش هق هق بود. به سختی شناختمش، همان جوان دانشجوی دم اسبی بود. گفت: «بر سر عهد با شهدا هستم. » 📚یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ، خاطره شماره۷۷ و ۹۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی ♨️از مدرسه آمده‌اید. کوله‌پشتی خود را هنوز زمین نگذاشته‌اید متوجه دعوای شدید بین پدر و مادر خود می‌شوید. تا جایی که به کتک‌کاری و زدوخورد می‌کشد.😱 ❌دعوایی که وسایل معلق در هوا به دو طرف در حال پاس‌کاری هستند.😢 ❌یکی از والدین به قصد کُشت زبانم لال🤭 در حال زدن دیگری‌ست. ⁉️در این شرایط بُغرنج چه کاری از دستتان برمی‌آید؟🤔 ⭕️در این وقت جای صبر و سکوت نیست. مسئله را با یک بزرگتر و یا فردی مورد اعتماد درمیان بگذارید. تا جایی که به آن دو آسیب نمی‌رسد وارد دعوا نشوید. 🔻چنانچه زد و خورد به یکی آسیب می‌زند آن وقت در صورتی که اطمینان دارید به شما آسیبی نمی‌رسد، از والدین بخواهید آرامش خود را حفظ کنند. 🔻هرگاه احتمال آسیب رسیدن به شماست با فرد مورد اطمینانی تماس بگیرید. همچنین می‌توانید بعد از دعوا از مشاور مدرسه و یا بزرگ‌تر فامیل که دلسوز است کمک بگیرد تا با پدر و مادرتان حرف بزنند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آفتابی 👨‍✈️گروهبان افتخاری خیلی دل‌رحم بود. حسابی هوای سربازان تازه‌وارد را داشت. در حد توانش نمی‌گذاشت از لحاظ روحی خیلی به آنها سخت بگذرد. ✉️روزی شوخی جدی، بحث نامه نوشتن را پیش کشید: «هرکدامتان نامه‌ای بنویسید و از اسرار سر به مُهر قلبتان پرده برداريد. اگر پشت پرده دختری به انتظارتان نشسته بود؛ شاید برای راهی کردنتان به جمع مرغان نیز آستینی بالا زدم. البته شاید! » ✏️بچه‌ها که یک‌ ماه بود برای دوره آموزشی، از خانواده‌شان دور شده بودند؛شروع به نوشتن نامه کردند. همه مشغول بودند به جز حمید. او شوخ‌طبع بود و ادبیات هم می‌دانست. وقتی شهاب قصد کرد که دلیل نامه ننوشتنش را بپرسد، حمید با ترفندی ادیبانه دست‌به‌سرش کرد: «نگویم حدیث دل به غیر حضرت دوست، که آشنا سخن آشنا نگه دارد! » 🍃_دست درد نکنه حالا ما غریبه شدیم دیگه حمید آقا؟! ☘️_نه منظورم اینه که طوطی‌صفتی، طاقت اسرار نداری! ⚡️شهاب که چشمانش از تعجب گرد شده بود با ناراحتی گفت: «آره دیگه دهن لقم. دهن لقم که خودمو کنترل نکردم و اومدم باهات حرف زدم! » _ ای بابا شلوغش نکن! من با مغز دو نفر و یه قلب نصفه به دنیا اومدم. مشکل از تو نیست؛ من از کارخونه سیستم احساس روم بسته نشده! 💫شهاب متعجب و ناراحت به تخت خود برگشت. 🌙شب شد. همه خوابیدند ولی بی‌خوابی به سراغ شهاب آمده بود. به پهلوی راست برگشت تا شاید خوابش ببرد. حمید را دید که کنار پنجره نشسته و با نوری که از پنجره می‌آید، کاغذ و قلم به دست در‌حال نوشتن نامه است. بیدار به تماشای او نشست. وقتی نوشتن نامه تمام شد آن‌ را زیر تخت گذاشت و خوابید. شهاب هم با فکر به نقشه‌اش خوابش برد. 💫روز خواندن نامه‌ها، همه نامه خواندند به جز حمید. شهاب موذیانه به سمت تخت حمید رفت و نامه را بیرون آورد و به حمید داد. حمید نه پرسید و نه تعجب کرد که شهاب از کجا می‌دانسته زیر تخت نامه‌ای وجود دارد. 💌با چشمانی آرام و دلتنگ شروع به خواندن کرد: «نامه‌ای نوشتم با برگ انگور شدم سرباز و گشتم از وطن دور! سلام مادر خوب من. اگر از حال و هوای من جویا باشی، آفتابی تا قسمتی ابری‌ام. ☀️آفتابی می‌شوم وقتی به این فکر می‌کنم که در کنار تو ظرف می‌شستم، جارو می‌زدم، آشپزی می‌کردم. کوکبِ من صدایم می‌کردی و قربان صدقه‌ام می‌رفتی که تنها پسرت جای صد دختر را برایت پر کرده. به خیالت با این حرف سربه سرم می‌گذاشتی ولی دلم غنج می‌رفت که تو از من اینقدر رضایت داری. ☁️ابری می‌شوم وقتی بیدار می‌شوم و می‌بینم به‌جای خانه‌ای که عطر تو و گل محمدی در آن می‌پیچید، در خوابگاه پادگان چشم باز می‌کنم. « بغض داشت ولی ادامه داد: «چرخ گردون این دو روز بر مراد من نمی‌رود ولی می‌دانم که بالاخره یک روز دوباره سوار خر مراد می‌شوم و می‌آیم و می‌بینَمَت! » 💞این نامه برای آفتابی ماندن حالت، هیچوقت به دست تو نمی‌رسد. دوستدار تو کوکب، تنها پسرت! 🌤جو را حمیدِ همیشه به ظاهر آفتابی، ابری کرده بود. این‌بار هم بغضش را قورت داد و گفت: «خب آقا شهاب! آقای جاسوس، شما از کجا بوی نامه رو شنفتی؟؟ » ✨_هی بابا حمید جون مگه نشنیدی که می‌گن شب دراز است شهاب هم بیدار!😎 🆔 @tanha_rahe_narafte
📣📣 توجه توجه 📣📣 🌸سلام بزرگواران همراه🌸 📌برندگان مسابقه(فهیمه عابدینی،زینب احمدیان،افسانه علیزاده،امیر خلیلی) تا فردا ساعت ۲۴:۰۰ شماره کارت‌شان را برای ادمین کانال @taghatoae ارسال نمایند. 🎁جایزه هر نفر مبلغ ۱۰۰,۰۰۰تومان است. 📝تا مسابقات آینده همراه ما بمانید.😉 ✅ پاسخ سؤال‌های مسابقه: ۱-هر یک از زوجین بعد از ازدواج در مورد دوستی‌های قدیمی طرف مقابل چگونه انتظاری باید داشته باشند؟ الف) اصل در این رابطه‌ها قطع آن است. ب) اصل در این رابطه‌ها تعدیل آن است.✅ ج) اصل در این رابطه‌ها بیشتر کردن آن است. ۲- تنها امامی که نسبتش از مادر به امام حسن‌علیه‌السلام و از پدر به امام‌ حسین‌علیه‌السلام می‌رسد؟ الف) امام سجاد‌علیه‌السلام ب) امام صادق‌علیه‌السلام ج) امام باقرعلیه‌السلام✅ ۳- راهکار ساده برای نشان دادن احترام و نیکی به والدین چیست؟ الف) جلوی پای آن‌ها، از جای خود برخاستن. ب) در برآورده‌کردن نیازهای آن‌ها، سرعت بخشیدن.✅ ج) دست آن‌ها را، بوسیدن. ۴- چه چیزی نگاه رحمت خدا را به دنبال خود می‌آورد؟ الف) خوبی کردن را وابسته‌ی برخورد دیگران قرار دادن. ب) بدون حساب و کتاب به دیگران به خصوص همسر محبت کردن.✅ ج) نگاه دادوستدی به محبت داشتن. ۵- چه چیزی یا کسی می‌تواند حال بد ما را خوب کند؟ الف) یکی از بیرون باید بیاید تا حالمان را خوب کند. ب) هرکس مسئول خوب کردن حال خودش است.✅ ج) به دست آوردن حال خوب محال است. ۶- والدین در مقابل لجبازی کودک چه برخوردی داشته باشند‌؟ الف) خود را بی‌اهمیت نشان دادن. ب) آرامش خود را حفظ کردن و حواس کودک را پرت کردن.✅ ج) تنبیه ساده‌ای برای او درنظرگرفتن. ۷- از برکات چند فرزندی کدام مورد در متن کانال ذکر شده است؟ الف) خواهر و برادرها در کنار هم تربیت می‌شوند و نسبت به بقیه سازگارتر و کم‌توقع‌ترند.✅ ب)بچه‌های آن‌ها در آینده عمه، خاله، دایی و عمو خواهند داشت. ج) زندگی پرجنب‌وجوش و شادتری خواهید داشت. ۸-چرا شهید با‌اینکه نوبت آرایشگاه‌صلواتی قرارگاه را داشت از روی‌صندلی اصلاح نشستن امتناع کرد؟؟ الف)وقت نماز بود ب)خجالت می‌کشید روی صندلی اصلاح بشیند وقتی بسیجی‌ها در صف بودند.✅ ج)کار واجبی پیش‌آمد که مانع اینکار شد. ۹-هنگام برخورد با یکدیگر بهتر است چه‌کاری کنیم؟؟ الف)به یکدیگر سلام کنیم. ب)خنده بر‌ لب داشته باشیم. ج)تلخی‌های گذشته را به‌زبان نیاوریم.✅ ۱۰-قوی‌ترین اهرم دربرابر تهدیدات دشمن چیست؟؟ الف)تحقیق و علم‌آموزی. ب)صبر و تلاش. ج)توکل و ایمان.✅ ۱۱-ویژگی بارز شهید عیسی حیدری چه بود؟؟ الف)خنده‌رو بودن در هر شرایطی.✅ ب)خوش اخلاق بودن در هرشرایطی. ج)کمک به نیازمندان با هر وضع مالی که داشت. ۱۲-چه چیزی مانع از صمیمیت پدر و مادر با فرزندانشان در بزرگسالی میشود؟؟ الف)مشغله و کار زیاد فرزندان ب)فرزندان می‌خواهند حس بزرگ شدن و متفاوت بودن با گذشته را تجربه کنند.✅ ج)اختلافات خانوادگی که در اثر اختلاف سلیقه‌ها به‌وجود می‌آید. ۱۳-در کلام پیامبر(ص) چه‌چیزی مثل کشتی نوح(ع) است؟؟ الف)اهل‌بیت عليهم‌السلام .✅ ب)ولايت امام علی علیه‌السلام . ج)توکل و سربازی امام‌زمان(عج) ۱۴- اولین تجمع اعتراض‌آمیز به ممنوعیت حجاب در زمان پهلوی در کدام مسجد شکل گرفت؟ الف) مسجداعظم در قم ب) مسجدگوهرشاد در مشهد✅ ج) مسجدجامع در کرمان ۱۵-اشرف مخلوقات بودن انسان را چگونه می‌توان ثابت کرد؟؟ الف)به‌دلیل سیستم پیچیده‌ای که خداوند در خلق انسان استفاده کرده. ب)به دلیل‌اینکه خداوند از روح خود در انسان دمید. ج)به این دلیل که فردی از انسیان بر فردی از جنیان در آوردن تخت ملکه سبا پیشی گرفت.✅ 😍و اما سوال طلایی که ۵ امتیاز داشت: ۱۶-یه جوک پیدا کنید که با معنا و مفهومش بتونید یه متن طنز در شرح آیه‌ای از قرآن بنویسید. نمونه پاسخ: یک نفر داشته از خیابون با ماشین گذر میکرده نگاهش به خانمی آرایش کرده می افته از تیر برق میره بالا😂 یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ۚ ذَلِکَ أَدْنَی أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ ۗ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: روسری‌های بلند خود را بر خویش فرو افکنند، این کار برای این که شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است و اگر تا کنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده توبه کنند خداوند همواره آمرزنده و مهربان است. (سوره احزاب۵۹) شخصی که در دنیای رنگین امروز زندگی میکنه و انواع آرایش‌ها و طرز لباس پوشیدنهای مختلف رو میبینه هر لحظه امکان لغزش براش وجودداره و اگر فقط کمی به دستورات قرآن عمل کنیم این لغزش‌ها کاهش پیدا میکنه همونطور که طبق نص صریح قرآن دستور آمده که روسری‌های بلند پوشیده شود تا پوشش حفظ شود و از تجاوز و مکر حیله کنندگان به دور باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
⭕️در حضور و غیاب 🔆از روزی که حمیدآقا برای مأموریت به شمال کشور رفت، بتول خانم بیشتر حواسش به بچه‌ها و زندگی‌اش است. 🔺او احساس می‌کند، خودش، بچه‌ها و هر آن‌چه که در اطرافش می‌بیند همه در دست او امانت است. 🔺از همان زمان که خطبه عقد خوانده شد، خدا همسرش را امین خود قرار داد، حمید خوب امانتداری کرد و حالا نوبت اوست. 💥نکته طلایی : زنان صالح و شایسته در برابر کانون خانواده خاشع و متعهدند، هم در حضور و هم در نبود همسر. ❌آن‌ها مرتکب خیانت چه از نظر مال، چه از نظر ناموس، و چه از نظر حفظ شخصیت شوهر و اسرار خانواده در غیاب او نمى‌شوند. ✨... فَالصّالِحاتُ قانِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَیْبِ بِما  حَفِظَ اللّهُ... ؛ و زنان صالح، زنانى هستند که متواضعند، و در غیاب ‏(همسر ‏خود،) اسرار و حقوق او را، در مقابل حقوقى که خدا براى آنان قرار داده، حفظ مى کنند. 📖 سوره‌نساء، آیه٣۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟ایثار اقتصادی 🍃بعد از عروسی سعید برادر حمید، دنبال خانه‌ای برای شروع زندگی مشترک بودیم. با پس اندازی که حمید داشت، می شد یک خانه بزرگ در جای خوب قزوین اجاره کرد. اولین خانه را دیدیم، ۱۲۰ متری بود. پسندیدیم. از خانه که بیرون آمدیم هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از دوستان حمید زنگ زد. برای اجاره خانه پول لازم داشت. ☘حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پول مان را بدهیم به این رفیقم و با نصف دیگر خانه‌ای کوچک تر رهن کنیم. بعدا پول که دستمان آمد خانه ای بزرگ تر اجاره می کنیم.» ✨از پیشنهادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول کردم. دیدم می شود با خانه ای کوچک در محله‌های پایین شهر هم خوش بود. بالاخره منزلی پیدا کردیم حدود ۵۰ متر با حیاط مشترک و دستشویی در حیاط. همان روز خانه را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجاره ماهیانه قول نامه کردیم. این، آخرین خانه زندگی مشترک مان بود. 📚 یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، صفحه ۱۱۹-۱۲۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💯رفتار آرام‌ بخش ⭕️زن در آفرینش نسبت به مرد موجودی لطیف‌تر است. در زندگی مشترک، زنان بیشتر از مردان نیاز به رابطه مداوم عاطفی دارند. زندگی عاشقانه آرزوی هر زوجی است. 🔺ابراز علاقه‌ی همسران به همدیگر در مسیر زندگی مشترک نه تنها راه‌ گشا بلکه معجزه‌گر است. 🔺هرگاه زن و شوهر یکدیگر را بدون هیچ قید و شرطی دوست بدارند، محیط خانه و روابط خانوادگی سرشار از خوشی و آرامش می‌شود. ⭕️دوست داشتن و آشکار گفتن آن؛ تحمل‌ همسران را در ناملایمات اجتماعی و سختی‌های زندگی زیادتر می‌کند و این اثر عشق ورزی است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️برگشت برای جدایی 💞زن و شوهر جوانی به دیواره‌ی پل تکیه داده بودند. پلِ رودخانه. اولین محل قرار ما. به رودخانه و منظره‌های اطراف نگاه می‌کردند. معلوم بود به هم علاقه‌ی زیادی دارند. لبخند از لب هایشان دور نمی‌شد. ✨در آن‌لحظه هیچ آرزویی نداشتم جز آن که دوباره به همان روزی برگردم که من و حامد، جایی همان‌ نزدیکی‌ها روی صندلیِ کنار پل نشسته بودیم. 🌱روزی که بعداز گذر از آشنایی و رسیدن به دوران نامزدی، بالاخره توانستیم با رضایت پدر و مادر، باهم بیرون برویم. چه آرام و شاد از آرزوهای بلند و دور و دراز خود میگفتیم. سیر و سفر در آرزوهایمان با سوال حامد متوقف شد. _میشه چادرت رو برداری تا بدون چادر تو رو ببینم؟؟ _چادرم؟؟ چرا؟؟ چادر نداشتن برای من عین نفس نکشیدنه. _میدونم. چند دقیقه فقط. بعد نفست رو بهت برمی‌گردونم! 💢آرزو چادر را در آورد. گیج و هاج و واج بود. _بده من چادرت رو برات بگیرم تا راحت باشی. حامد چادر به دست به بهانه خریدن بستنی، نزدیک پل شد؛ چادر را مچاله کرد و در رود انداخت و با خنده گفت: «چرا چادر؟؟ من به پاکی و عفت تو اطمینان دارم. نیاز نیست به‌خاطر نگاه کسی با دومتر پارچه خودت رو خفه کنی؛ چون من اون چشمی که نگاه چپ بهت کنه از کاسه درمیارم! » 🌊حامد برای خريد بستنی رفت. آرزو در دریای فکر دست و پا می‌زد. با خود دوباره‌ به بررسی دلایل علاقه‌اش به حامد پرداخت: «حامد خوش‌قیافه است، من را دوست دارد ، من او را دوست دارم و... دلیل محکم چیست چرا پیدایش نمیکنم؟؟ چرا نمی‌توانم با قاطعیت اینجا را ترک کنم و بروم؟؟ » ⚡️با صدای حامد به خود آمد. بستنی را از او گرفت. دستان آرزو سرد شده بود و سرمای کاسه بستنی هم مزید بر علت. 🍂بدون پیدا کردن یک دلیل محکم به زندگی با حامد ادامه داد و صاحب فرزند شد. 🕯 بعد سال ها روی همان پل شاهد، خیره به زوج جوان، با فکر به عشقش که در میان راهرو و پله‌های دادگاه نفس آخرش را می‌کشید، واگویه‌‌ی سالیان زندگی‌اش با حامد را باز مرور کرد: «اگر آن‌روز علاقه‌ام به حامد را به سرنوشت چادرم مبتلا می‌کردم چه می‌شد؟؟ » 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎ویژه باش ⁉️نمی‌دانم چه سری‌ست در ذکر خدا که با وجود آن دل آرام می‌شود؟! 💯ذکر یعنی توجه به خدا. ⭕️ بعید نیست با ذکر، خدا نیز با توجه ویژه از بنده‌اش یاد کند. 🔺موجود ضعیفی چون انسان با اتصال به تکیه‌گاه محکم و قوی همچون خدا که منبع تمام قدرت‌هاست، به طور یقین احساس آرامش و امنیت خواهد کرد. 💥نکته ‌طلائی: بیایید با خدا زندگی کنیم؛ نه این‌که گاهی به او سر بزنیم.* ✨الَّذِينَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ (هدايت شدگان) كسانى هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مى‌گيرد. بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مى‌گيرد. 📖سوره‌رعد، آیه۲۸. *شهیدمحمدرضادهقان‌امیری ‌ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟ترویج انس با نهج البلاغه 🍃اراده کرده بودیم نهج البلاغه را وارد زندگی دانشجو ها کنیم. اتاق به اتاق می‌رفتیم و از همه دعوت می‌کردیم. با این که همه به بهانه سختی کار از زیرش شانه خالی می‌کردند؛ اما مصطفی پای کار ایستاده بود. می گفت: «ما نباید بنشینیم تا همه چیز آماده شود. باید کار کنیم. » ☘آن قدر روی حرفش ایستاد که کانون را راه انداختیم و کنار بهداری دانشگاه، یک اتاق گرفتیم و بحث و درس نهج البلاغه را شروع کردیم. ✨رفتیم قم پیش علامه حسن زاده آملی. خیلی تحویل‌مان گرفت. می فرمود: «احسنت! کارتات برای معارف شیعه خیلی عالی است. » 📚یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،خاطره شماره ۱۸ و ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
❓سوال کردن 🔘گاهی برخی مسائل و اتفاقات در ذهن کودک سوال می‌شود. مثلا: 🌨برف چگونه به وجود می‌آید ؟ والدین باید جواب سوال کودکان را به سادگی بیان کنند. 🔘کودکان ذهن کنجکاوی دارند، نیاز است که پدر و مادر پاسخ سوالات کودک خود را جامع و کامل و با لحن ساده بیان کنند. 🔘اگر جواب سوالی را نمی‌دانند، به دنبال آن بروند، سپس پاسخ بدهند. 🔘از دادن جواب اشتباه خودداری کنند. حواسمان باشد حرفهای ما در ذهن فرزندان نقش می‌بندد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خاله بازی 🍃روز عقدم همه مشغول کار خودشان بودند و من هم مشغول بازی. خوشحال از آن همه مهمانی که در خانه بود، جولان می دادم و میوه و شیرینی می خوردم. نمی دانستم این همه برو بیا برای مراسم عقد من است. وسط شیطنت ها و سرک کشیدن میان بزرگترها، خاله بهجت صدایم زد. چادر سفیدی را سرم کرد و دسته گلی را به دستم داد. گفتم: «آخ جون می‌خوایم خاله بازی کنیم؟ » 🌾خاله بهجت گفت: «هیس، دختر این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ » آمدم بگویم چرا هیس، که مادرم اسپند به دست وارد اتاق شد. 🍃_هزار ماشاالله دختر گلم ، چقدر عروس نازی شدی. ✨از شنیدن کلمه عروس در دلم ذوق کردم تا به خودم آمدم دیدم کنار حمید پسرخاله بهجت روی صندلی نشستم. چیزی که خوب در ذهنم مانده این که مادرم کنار گوشم مرتب می‌گفت: «بگو بله. » 🌺من در کمال ناباوری و بی تجربگی وارد مرحله‌ای دیگر از زندگیم شده بودم. مرحله‌ای که خیلی زود من را اسیر خود کرده بود. ☘هر روز بحث و دعواها بین مادر و خاله بهجت بالا می گرفت. هر روز من و حمید را متهم می‌کردند که زندگی کردن بلد نیستیم. 🍃مگر زندگی برای من همین خاله بازی با مینا و ثریا دختر همسایه نبود؟ پس چرا هر روز از من چیز جدیدی می‌خواستند. 🎋آخر این همه کشمکش‌ها به مهر طلاق در شناسنامه من و حمید ختم شد. ☘در حال شانه کردن موهای عروسکم بودم، صدای مادرم را شنیدم که به پدرم می گفت: «ما در حق این دختر ظلم کردیم، نباید هنوز تا عقلش کامل نشده بود او را شوهر می دادیم. » 🍃 سرم را بالا گرفتم، پدرم را دیدم که مرتب سرش را تکان می دهد و دستش را روی پیشانیش گذاشت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎دل قُرص داشتن 🔺قنبر برای چاقوهایی که می‌ساخت زمان زیادی صرف می‌کرد. ⭕️کیفیت چاقوهای او در شهر و استان قزوین تک بود. ❌همکارهایش به او خورده می‌گرفتند زیادی وسواس به خرج می‌دهی! 💯ولی قنبر دلش قُرص و محکم بود که کارش رضایت مشتری و به دنبال آن رضایت خدا را دربردارد. ⭕️دستور به محکم‌کاری در کیفیت و کمیت در ساخته‌های دست‌بشر در قرآن آمده است. جوری که مصرف‌کنندگان به راحتی بتوانند استفاده کنند. 💥یکی از شئون عمل‌صالح در صنایع آن است که دقت شود و از کم‌کاری پرهیز گردد. ✨أَنِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ وَاعْمَلُوا صَالِحاً إِنِّي بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ؛ (و به داود گفتيم:) زره هاى كامل و فراخ بساز و بافت آن را درست اندازه گيرى كن. و كار شايسته انجام دهيد، همانا من به آن چه عمل مى كنيد بينا هستم. 📖سوره‌سبأ، آیه١١. ‌ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟اذان های شهید احمد عبد اللهی 🍃احمد چند سال معاون گردانم بود. می‌گفت: «اگر در این عملیات کربلای ۵ شهید نشدم معلوم می‌شود آدم نشدم. دیگر از از عمل خودم ناامید می‌شوم و باید فکر دیگری بکنم. » ☘سال‌های سال در زمان طاغوت پاک و اهل دعا زندگی کرده بود. همسایه‌ها هم صدای دعایش را می‌شنیدند. ✨حاج قاسم سلیمانی عاشق اذان احمد بود. وقتی اذان می‌گفت تمام بدنش می‌لرزید. کسانی هم که صدای اذانش را می‌شنیدند گریه می‌کردند. راوی: حیمد شفیعی 📚رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۱۸۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی ❌دعوا بین پدر و مادرها اتفاق طبیعی‌ست. حتی چه بسا راهی برای تخلیه هیجانات درون آن‌ها باشد. ♨️اما مسئله مهم این است که خانواده‌ها خوب است، احساسات خود را قبل از رسیدن به مرحله دعوا با هم در میان بگذارند. برای رسیدن به راه‌حلی بیندیشند. ⭕️اگر کار پدر و مادر به دعوا کشید، سعی کنید بعد از آرام شدن آن‌ها با والدین صحبت کنید؛ احساس خود را از مشاجره آن‌ها بیان کنید. 📌بفهمند که دعوای آن‌ها موجب آزار و رنجش شماست و به آن‌ها بگویید: «بهتر است به خاطر خودشان هم که شده، به فکر راه‌حلی برای مشکلات باشند. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍عاشق 🍃بیست و چهارمین سالروز تولدم بود. وقتی پیش‌دستی و فنجان‌های روی میز را جمع کردم. کیفم را برداشتم و پیش بابا رفتم. طعم شیرین زندگی با جواب آزمایش تلخ شد. به بابا شرح دادم که دکتر با دیدن برگه‌ی آزمایش چه گفت و باید چه کارهایی را انجام بدهیم. ☘جواب آزمایش خبر از یک فاجعه داد. یک باره دل تنگ روزهایی شدم که شیطنت‌هایم را با جان و دل خریدار بود. همه چیز بدون هیچ منتی مهیا و هر صبح بوی عطرش مشامم را نوازش می‌کرد. ⚡️با یاد شب‌هایی که بدون نگرانی به آغوشش پناه می‌بردم و او دست به موهایم می‌کشید، اشک در چشمانم حلقه زد. 🍃روزها و ماه‌ها با غم سنگینی می‌گذشت. دیگر از خنکی اول صبح، دستش با تمام عشق پتو را رویم نمی‌‌کشید؛ اما من هراسان به بالینش می‌روم و او با لبخندی محو نگاهم می‌کند. 🍃کنکور ارشدم را عقب انداختم. کنار تخت او قربان صدقه‌اش می‌روم، جایی که مادر سعی می‌کند از درد ناله نکند. 🌾نگاه مادرانه‌اش با لبخند کم‌ رنگی به باورهایم جان می‌دهد؛ اما توان مادر روز به روز کمتر از دیروز می‌شود. 🍃دیدن جلسات شیمی درمانی عزیزتر از جانم سخت است؛ ولی باید کنارش نفس بکشم، بخندم و نوازشش کنم تا دردهایش را با من تقسیم کند، چقدر سخت و دشوارست. 🍀کاری از دستم بر نمی‌آمد، فقط می‌توانستم از او پرستاری کنم و به چهره‌ی رنجورش با عشق نگاه کنم. باید با جان و دل از او مراقبت کنم؛ بدون هیچ منتی. 🍃آخرین روز که به آی سی یو بیمارستان رفتم از پرستار پرسیدم: «ضریب هوشیش چنده؟ » ⚡️_تو این دنیا نیست دیگه. ☘ زیر آوار همان دنیایی که پرستار گفت، ماندم. فردای آن روز دوباره بیمارستان، اما دیگر ملاقاتی در کار نبود. بابا زودتر رفته بود یک لحظه پدر را دیدم، به سختی گریه می‌کرد. فهمیدم مادرم را درست و حسابی نگاه نکردم. میان صدای هق هق‌ام یادم آمد با اسم صدایم زد: «راضیه! نفس صبح‌دم با طلوع خورشید، معجزه هر روز خداست. اگه شعله عمرم خاموش شد و ماه محرم نبودم، روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام را فراموش مکن.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎شکرگزار ❌در حال جارو کردن خانه بود زیر لب غُر می‌زد: بشور و بساب دیگه خسته شدم. چقد من بدبختم! ⭕️همین چند روز پیش با چشمان خود دید عصمت‌خانم خانه‌اش را با جاروی دستی جارو می‌کرد. بعد یواشکی خانه را دید زد، اثری از ماشین‌لباسشویی هم نبود؛ ولی عصمت‌خانوم خنده از لب‌هایش دور نمی‌شد. ♨️صدای جاروبرقی می‌تواند نشان از پویایی و شادابی برای خانم خانه باشد. می‌تواند با فرستادن سیگنال‌های منفی به مغز سوهان روح او باشد. آرامش و نشاط را به خودمان هدیه بدهیم. 💥نکته: هر چه امکانات زندگی‌تان بیشتر می‌شود، شکرگزارتر باشید. ✨يَعْمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاءُ مِن مَّحَارِيبَ وَتَمَاثِيلَ وَجِفَانٍ كَالْجَوَابِ وَقُدُورٍ رَّاسِيَاتٍ اعْمَلُوا آلَ دَاوُودَ شُكْراً وَقَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ؛ جنّيان، هر چه را كه سليمان مى خواست از محراب و تمثال و ظروف بزرگ مانند حوضچه، و ديگ هاى ثابت برايش مى ساختند. اى خاندان داوود! شكر (اين همه نعمت را) بجا آوريد. امّا اندكى از بندگان من سپاسگزارند. 📖سوره‌سبأ، آیه١٣. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟گره گشایی اعتقاد به امام زمان (ارواحنافداه) 🍃مسئول تیم شناسایی بودم و به دستور علی آقا باید وضعیت تنگه سومار را در می‌آوردم. از هر طرف که می‌رفتیم، می‌خوردیم به میدان مین و موانع و نرسیده به آنجا کپ می‌کردیم. دیگر خسته شده بودم. آمدم پیش علی آقا و گفتم: «نمی شود. » ⚡️جوابی نداد. گفتم: «از هر طرف که رفتیم به سیم خار دار و میدان موانع بر می خوریم. » ☘معلوم بود که علی آقا عصبانی شده. وقتی عصبانی می شد، چشم های سبزش را گوشه ای می دوخت. با عصبانیت داد زد: «مگر ما امام زمان نداریم. این جمله را با تمام وجودش گفت. » ✨گفت: «همین الان می رویم. » مات و مبهوت گفتم: «حالا؟ توی این روز روشن؟ » رفتیم و شناسایی کامل انجام شد. راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید 📚دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ص۱۲۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍او را می‌شناسی؟ 💯باورتان می‌شود یکی از بندگان خدا در روی زمین هست که هر چقدر از عمر دنیا می‌گذرد؛ او در همان هیبت جوانی باقی می‌ماند؟؟ ⁉️آیا غذای سالم می‌خورد؟ البته که غذای او سالم است. ⭕️ آیا غذای روح او پاک و سالم ا‌ست؟ با دوری او از گناهان، همان‌هایی که برای روان انسان سم هست؛ پاک و مطهر از هرگونه پلیدی و بدی‌ست. ☘ از همه موارد ذکر شده مهم‌تر؛ این است که مشیت و اراده الهی بر این تعلق گرفته تا خاتم‌الاوصیاء، جوان بمانند. سپس در هیبت جوانی حدودا چهل ساله ظهور نمایند. خداوند متعال اینچنین قدرت‌نمایی خود را به رُخ جهانیان می‌کشد. 🌤او چهاردهمین معصوم از خاندان رسول‌الله‌ست. آرزوی هر آزاده‌ای دیدن او و حکومت علوی اوست. 🔹امام علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام: علامَتُهُ أَن یكوُنَ شَیخَ السِّنِّ شَابَّ المَنظَرِ حتّی أَنَّ النّاظِرَ اِلَیهِ یحسَبُهُ اِبنَ اَربعینَ سنةً. 🔸نشانة مخصوص حضرت چهرة جوان بودن او در سن کهولت است به گونه‌ای است که هر کس حضرت را می‌بیند او را چهل ساله می‌پندارد. 📚اِعلامُ الوَری، ص ٤٣٥. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حرف بزن 💥صادق به آسمان نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. دلش تنگ امام زمانش بود. امامِ غائب از نظر. گاهی قلبش از این دوری پُر از درد و غصه می‌شد. دوست داشت او را ببیند. با او حرف بزند. دلتنگی‌های بی او را فریاد بزند. 🌼درمیان کلاف سردرگم افکارش، رفتن پیش روحانی محل را چاره کار دید. بعد از نماز ظهر و عصر بود که ناگاه خود را کنار حاج‌آقا محسنی دید. دردش را که گفت آقای محسنی سرش را پایین انداخت و چشمانش مهربانتر‌ از قبل شدند. بعد از مدت کوتاهی سرش را بالا آورد: ☘در زمان امام هادی علیه‌السلام شخصى خدمت آن حضرت از يکی از شهرهای دور، نامه‌ای نوشت که: « ... آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ »😔 🌺حضرت در جواب ايشان نوشتند: «إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك‏» « لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نيستيم. » ❤️ (۱) ✨ همیشه کسی هست که بی مقدمه حرف های دلمان را می‌شنود؟؟ تسکینی است بر زخم‌های قلبمان...💔 برای دردهایمان غصه می‌خورد... صدای مهربانش را نمی‌شنوی که می‌گوید: ✨«انّا غیر مهملین لمراعاتکم، و لا ناسین لذکرکم...»✨(۲) «ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و شما را از یاد نمی بریم...» 🔸او همیشه نزدیک است، هر چه قدر هم که دور باشد... 📚(۱)بحارالانوار،ج53،ص306. 📚(۲)بحارالانوار، ج ٥٣، ص ٧٢. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شبیه امام 💯می‌دونم امام حسین علیه‌السلام رو دوست داری. ❓می‌خوای شبیه امام بشی؟ 🔆راضی باش! به هرچی خدا برات تقدیر کرده 🍁ازدواج کردن، ازدواج نکردن بچه داشتن، بچه نداشتن دارایی زیاد، دارایی کم 💎در وقت سختی و بلا، شبیه حالی داشته باش که در راحتی و خوشی داری! 🔹امام حسین(علیه‌السلام) هنگامی که می‌خواست از مکه به سمت عراق خارج شود، خود در خطبه‌ای به این ویژگی اشاره فرموده است: 🔸«ما اهل بیت به آنچه خدا راضی است،‌ راضی و خشنودیم. در مقابل بلا و امتحان او، صبر و استقامت می‌ورزیم. او اجر صبرکنندگان را به ما عنایت خواهد فرمود.» 📚سیدبن طاووس، الملهوف علی قتلی الطفوف، ص۱۲۶. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🥀بهانه روضه امام حسین علیه‌السلام 🍃رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی ها و بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد. 🍃ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: «علی آقا! بیا کفش من را بپوش. » اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد. ⚡️وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده‌اش، باز شرمنده شدم؛ اما ایشان از من تشکر کرد. متعجبانه گفتم: «تشکر چرا؟ » گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله. » راوی: حسین علی مرادی؛ هم رزم 📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام،صفحه ۷۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نیمه‌ی دیگر 💯در عالم دوستی، یک دوست وفادار اجازه نمی‌دهد احدی پشت‌سر دوستش حرف بزند. 🔺همسرمان آن نیمه‌ی دیگر ماست. مسلما ما حواسمان به خودمان بیشتر از سایرین هست. 🔺وقتی که زندگی را زیر یک سقف آغاز می‌کنیم، آن‌وقت است که متعهد شده‌ایم. 🔺تعهد به اینکه؛ پشت سرش از او به بدی یاد نکنیم. در هر شرایطی در مورد او به خوبی حرف بزنیم. ❌مسلما زندگی بی‌مشکل به ندرت وجود دارد، خواه‌نا‌خواه اختلاف سلیقه سبب جر و بحث در زندگی مشترک می‌شود. ⭕️هنرمند کسی است که مشکل را، در خلوت با همسر حل‌وفصل کند و آن را به بیرون از خانه نکشاند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حسن یوسف 🍃باغ پر از سر و صدا و هیاهو بود. هر کس کاری انجام می‌داد. ملیحه دختر خاله‌ام میوه‌ها را شست و توی آبکش ریخت. دختر دایی منیژه هم شیرینی‌ها را با حوصله توی دیس‌ چید. من هم مشغول بازی، خوشحال از آن همه مهمان که باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. ☘خاله ثریا صدایم زد: «شهین! بیا تو اتاق، کارت دارم.» وقتی وارد اتاق شدم چادر سفیدی با گل‌های ریز صورتی سرم کرد. نمی‌دانستم این همه برو بیا برای مراسم عقدکنان من و پسرخاله‌ام است. ⚡️سه ماهی از مراسم ازدواج گذشت. ما تو عمارت باغ، با خاله زندگی می‌کردیم. یوسف دوازده سال از من بزرگ‌تر بود و من سیزده ساله، در حال و هوای شیطنت‌های کودکانه روزگار می‌گذراندم. 🌾آفتاب تازه غروب کرده بود که صدای در و هیاهوی مهمان‌ها به گوش رسید. شوهر خاله حاج نصرت با خوشرویی برای استقبال از مهمان‌ها جلوی در باغ رفت. 🍃یوسف پسرخاله‌ام سینی چای را از من گرفت و به مهمان‌ها تعارف کرد. خاله ثریا نگاهی به من کرد و گفت: «شهین! برو یه کمی اسفند بریز تو آتیش، من نباید هی بهت بگم! » ☘یک مشت اسفند از آشپزخانه برداشتم به سمت اجاق رفتم، این قدر از حرف خاله ناراحت بودم که شاخه خشکیده جلوی پایم را ندیدم. یکدفعه با صورت به سمت دیگ مسی برنج روی اجاق پرت شدم. دستم را بلند کردم تا به دیوار داغ کنار اجاق بگذارم که یکی از پشت پیراهنم را گرفت و به عقب کشید. سرم را به عقب چرخاندم که چشم تو چشم یوسف شدم، آرام گفت:«خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد، شهین حالت خوبه؟» ✨خاله با اخم نگاهم کرد. من از ترس زبانم بند رفته بود؛ اما یوسف رو به پدرش گفت: «آقاجان با اجازه‌تون، خونه‌ی پنجره چوبی رو دستی بکشم؟» 🍃حاج نصرت با رفتن ما از عمارت باغ موافقت کرد و گفت: «از شریک زندگیت، مراقبت کن اگه تو زندگی انصاف داشته باشی، همیشه تو شادی و غم‌ها کنارت می‌مونه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک‌های بامعرفت 🔹می‌گفت: زیارت عاشورا که می‌خواندم حال عجیبی پیدا می‌کردم، خصوصاً وقتی به لعن‌هایش می‌رسیدم با بغض آمیخته به غیض از ته دل شمر و ... را طوری لعن می‌کردم که باورم می‌شد بی‌شک مصداق این جمله باشم "یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظيما" به خود می‌گفتم قطعا اگر در کربلا بودم بندگی خدا را به بندگی شیطان ترجیح می‌دادم و در کنار مولایم حسین علیه‌السلام قرار می‌گرفتم. 🍁تا اینکه جایی خواندم "شمر ملعون قبل از اینکه به سپاه کفر ملحق شود در جنگ صفین در رکاب مولا علی علیه‌السلام بوده و حتی پای پیاده چندین بار به سفر حج رفته و ..." ذهن و روحم کلا به هم ریخته بود و در مورد محکم بودن اعتقاد خودم نیز به تردید افتاده‌بودم. ✨بالاخره دردم را با بزرگی در میان گذاشتم، سخنانش مثل آب روی آتش آرامم کرد، می‌گفت: "شمر حتی برای بودن در رکاب مولا علی‌علیه‌السلام نیز به نیت‌های شیطانی چنگ می‌زد و با اهداف دنیوی دور و بر امام بود، خیلی‌ها وقتی دیدند امام علی‌علیه‌السلام با دنیا اندوزی بیگانه است و در کنار ایشان نمی‌توانند مالک دنیا و مادیات شوند، ایشان را رها کردند." 🍂اکنون باز هم موقع خواندن زیارت عاشورا همان بغض و غیض سراغم می‌آید اما بغضی عاشقانه با غیضی آگاهانه... چه خوب است که اشک‌هایمان برای اهل بیت نیز، اشک‌هایی گویای معرفت باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🖤حسینیه شهید علی صیاد شیرازی 🔺خانه‌دار شدن شهید صیاد طول و تفصیل دارد. بالاخره بعد از کش و قوس‌ها و چانه‌زنی‌های فراوان صیاد را راضی کردیم که ماشینش را بفروشد و خرج خانه کند. با کمک چند نفر از همکاران خانه را برایش آماده کردیم. قرار شد با خودش برویم و خانه را ببینیم. رفتیم. خوب همه‌جا رو بازدید کرد. حیاط، طبقه‌های بالا و زیر زمین که یک سالن وسیع داشت و یک اتاق کوچک‌تر. 🔺 خانه تازه رنگ‌شده بود و موکت هم نداشت. برگشت یکی از بچه‌ها را صدا کرد و گفت: «آقای جمشیدی! برو بازار چندمتر پرچم بگیر و بیار دور تا دور این اتاق نصب کن. از این پارچه هایی که روش شعر نوشته‌شده؛ “باز این چه شورش است” از همون‌ها بگیر و بیار.» 🔺من و تیمسار از گیجی به‌ هم نگاه کردیم که صیاد چه کار می‌خواهد بکند. 🔺گفت: «از این سالن استفاده شخصی نمی‌کنیم. این‌جا می‌شه حسینیه که همان هم شد. شب‌های اول هر ماه مراسم عزاداری امام حسین و ائمه را آن‌جا برگزار می‌کرد. خودش جارو دست می‌گرفت و قبل‌ از آمدن مهمان‌ها، حیاط و پیاده‌روی جلوی در را آب‌وجارو می‌کرد. هرچه اصرار می‌کردم که «حاج‌آقا! بدید من جارو می‌کنم»، فایده نداشت. 🔺وقتی هم که مهمان‌ها می‌آمدند، کفش‌ها را جفت می‌کرد. بعد می‌آمد توی سالن؛ همان کنار در دو زانو می‌نشست. 📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی. نویسنده: فاطمه غفاری، صفحات ۲۰۴-۲۰۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زیاد بوسیدن ❌کودکش را نمی‌بوسید. وقتی به پیامبر گفت: «فرزندانم را هرگز نبوسیده‌ام! » پیامبر فرمودند: «هر کس رحم نکند بر او رحم نمی شود... »۱ 💯بوسیدن فرزند فواید زیادی را به همراه دارد. از آن‌جمله می‌توان موارد زیر را برشمرد: ⭕️ تندخویی او را کاهش می‌دهد. 🔺انرژی زیادی او را خالی می‌کند. ⭕️ موجب افزایش رابطه عمیق محبتی بین فرزند و پدر ومادر می‌شود. 🔺ضریب احساس امنیت فرزند را بالا می‌برد. ⭕️ اشتهای خورد و خوراک فرزند را زیاد می‌کند. 🔺سبب آرامش روح و روان او می‌شود. ⭕️ فرمانپذیری و گوش‌به‌حرف بودن او را بالا می‌برد. 🔺زمان مناسبی‌ست تا پدر و مادر، نکات تربیتی خود را به فرزند آموزش دهند. 💥نکته طلایی: فرزندان خود را زیاد ببوسید. 🔹زیرا امام صادق علیه‌السلام فرمودند: فرزندان خود را زیاد ببوسید، به درستی که برای هر بوسه‌ای درجه‌ای برای شما در بهشت به اندازۀ مسیر پانصد سال خواهد بود. ۲ 📚۱. بحارالانوار، ج۱۰۴، ص۹۳. 📚۲. وسائل الشیعة، ج ۱، ص ۴۸۵. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شکوفه شادی 🍃دختر چهار ساله با موی دم اسبی از آسانسور خارج شد. سارا کالسکه‌‌ی کوچک را به بیرون هل داد. توی آن عروسکی با موهای طلایی و خرس قهوه‌ای رنگ بود. سارا رو به دخترش گفت: «خودت، تو پارکینگ بازی کن! من خونه خیلی کار دارم.» ☘مهسا با عروسک و خرس قهوه‌ای رنگ مشغول بازی شد. او با کالسکه، وسط پارکینگ مقابل در ورودی ایستاده بود. همان لحظه ماشین سِراتو سفید رنگی می‌خواست داخل پارکینگ شود که مهسا با صدای بوق پی در پی ماشین سرش را بلند کرد و از ترس جیغی بلند کشید. ✨سارا سراسیمه از واحد طبقه اول، خودش را به پارکینگ رساند. مهسا و کالسکه را از سر راه ماشین برداشت و به سمت آسانسور رفت. 🎋وقتی در طبقه‌شان از آسانسور خارج شد، نظافتچی ساختمان را دید. زن جوانی که هر هفته شنبه‌ها برای نظافت راه پله‌ها به ساختمان آن‌ها می‌آمد. 🌾ناگهان صدای خنده‌، توجه سارا را جلب کرد. نگاهی به زن نظافتچی انداخت. دختر سه ‌ساله‌ای که روی یک تکه موکت کوچک روی اولین پله نشسته بود. زینب رو به مادرش گفت: «مامان! بعد از این‌جا، کجا میریم؟ » 🍀_امروز دیگه هیچ جا نمیریم عزیزدلم! شنبه‌ها روز خاله بازیه. ⚡️یک مرتبه مهسا با خوشحالی به طرف آن‌ها رفت و گفت: «خاله! با دخترتون بازی کنم؟» زن نظافتچی گفت: «سلام دختر خوب، از مامانت اجازه بگیر، بیا بازی کن.» 🍃سارا سرش را به عنوان رضایت تکان داد. مهسا با خوشحالی به سمت آن‌ها رفت؛ اما زینب یک دفعه از مادرش پرسید: «فردا کجا میریم؟ » مادرش با ذوق جواب داد: «فردا صبح میریم اونجا که یه بار من، رو پله‌هاش سر خوردم! مثل بستنی ولو شدم رو زمین. » 🌾زینب از خنده ریسه رفت. سارا مکثی کرد بعد داخل واحدشان شد. ظرفی از پاستیل و چوب شور برای بچه‌ها آورد. ☘سارا در دلش این مادرانگی را تحسین کرد؛ زیرا زن نظافتچی با هنر مادرانه در وسط کارِ سخت، دنیای شاد وشیرین برای فرزندش می‌ساخت. 🆔 @tanha_rahe_narafte