eitaa logo
مسار
334 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
539 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شکستن سکوت 💢سکوت در برابر ظلم و ظالم گناهی نابخشودنی‌ست. ممکن است کسی قادر به کوتاه کردن دست مستکبران نباشد؛ ولی سکوت کردن در برابر آن‌ها جایز نیست و باید حداقل چهره‌ی پلید ستمگران را رسوا سازد. 🔸یزید فردی شراب‌خوار و میمون‌باز بود که خود را خلیفه مسلمین معرفی کرد. حضرت امام‌حسین‌علیه‌السلام با او به مخالفت پرداختند. برای هدایت مردم، چهره‌ی یزید را برای مردم این‌گونه ترسیم کرد: «یزید مرد فاسقی است. شراب می‌نوشد، انسان های بی گناه را به قتل می‌رساند و به صورت علنی مرتکب فسق و فجور می‌شود.» 📚موسوعه، ص ۲۸۲. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ظلم ادامه‌دار 🌱فرازهای زیارت عاشورا را با همدیگر قرائت می کنیم و دشمان اهل بیت(ع) را تا روز قیامت مورد لعن قرار می دهیم؛ همان‌هایی که اولین کسانی بودند که پایه ظلم و ستم را برپا کردند و چه ظلم‌ها و شرارت‌ها که بر شما روا نداشتند. 💢در طول زمان ظلم‌ها و جنایت‌هایی که به پا می شود و گناه کودکانی که سر به بالین اضطراب می‌نهند و گرسنه و تشنه خدایشان را ملاقات می کنند، ریشه در ظلم های آنها دارد. 🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🆔 @tanha_rahe_narafte
ziarat_ashura_habibi-[www.Patoghu.com].mp3
6.25M
🌺 برنامه امروزتون چیه؟ 💫بیایید روزمان را با نام و یاد امام حسین و امام زمان علیهماالسلام و صدقه دادن برای سلامتی حضرت حجت ارواحنافداه شروع کنیم. 🏴وضو بگیریم. رو به قبله روی دو زانو بنشینیم. دست ادب بر سینه بگذاریم و سلام دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨ ✨ السلام علیک یا بقیة الله خیر لکم✨ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨سلامت اداری 🌷شهید سید محمد تقی رضوی 🍃سید از پارتی بازی خیلی بدش می‌آمد. در مقطعی یکی از نیروها با سفارش وارد جهاد شده بود. سید صبح که وارد اداره می شد، بیرونش می‌کرد. می‌گفت: «امام (ره) فرموده توصیه من را هم قبول نکنید. » ☘تا این که روزی گفتم: «آقای رضوی! گناه دارد، حالا که آمده ولش کن. » گفت: «من از این فرد بدم می آید، فقط به خاطر اینکه با توصیه به جهاد آمده است. » راوی: حسین نمازی؛ هم رزم شهید 📚 سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران،صفحه ۲۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤬ارتباط با والدین بد‌اخلاق 🔅توی قدم اول بدان و آگاه باش که پدر و مادر ذاتا آدمای بدی نیستند و خوب راهکار‌های ادامه رو بخون. 🔘تصویر واقعی از والدینت رو باور کن: پدر و مادر بی‌نقصی که دائما در دسترس بچه‌هاشون هستند و اصلا خطا نمی‌کنند حتی توی داستان‌ها هم وجود ندارند! حتی بعضی‌وقتا از سر نگرانی و مهربونی بیش‌از حد باعث میشن که اعتماد به نفست بیاد پایین یا خیلی آدم وابسته‌ای بشی. 🔘مواظب باش توی تله احساس گناه گیر نیفتی: بعضی‌وقتا والدین نمیتونن تو رو مجاب کنن که خواسته نامعقولی که دارن رو برآورده کنی پس به تو میگن که فرزندم قلبمو شکستی!😅 اگه خواسته‌شون نامعقول هست مطمئن باش که تو از انجام اون کار معافی. بهشون بگو که خیلی دوسشون داری ولی... 🌱پدر و مادرِ دوستای تو هم، ایده‌آل نیستن. اگه یه روز بتونی نامرئی بشی و توی زندگیشون سرک بکشی اینو متوجه میشی.😉 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مهره‌های رنگی 🍃رادیوی ماشین روشن بود. موسیقی بی کلام ملایمی پخش می‌شد. سامان دستی به موهای قهوه‌ای رنگ خود کشید. ☘یاد حرف مادر بزرگش افتاد: «اگه می‌خوای کسی رو نابود کنی، کافیه اونو محصورش کنی، اون‌وقت می‌بینی که خود به خود پژمرده میشه.» 🍁پدر سامان به خاطر جراحی ناموفق ستون فقرات؛ دیگر نمی‌توانست روی پاهایش به ایستد و راه برود. اسماعیل بعد از آن جراحی، روی ویلچر نشست. او گاهی نفس عمیقی می‌کشید و با حسرت می‌گفت: «از کار افتاده شدم.» 🌾 سامان هر روز صبح، اول وقت سوئیچ ماشین پدرش را بر می‌داشت و در شهر مسافرکشی می‌کرد. آن روز وقتی به پایانه مسافربری رسید و مسافرها پیاده شدند. کنار خیابان توقف کرد؛ ولی از ماشین پیاده نشد، به صندلی تکیه داد. ساعتی نگذشته بود که ماشین را روشن و حرکت کرد. 🍃زمانی که به خانه رسید سلامی به پدر و مادرش داد. بعد کیسه‌های نایلونی را کنار اتاق گذاشت. سامان با پدر و مادرش شام خورد. کمی استراحت کرد، به سمت کیسه‌ها رفت و گفت: «مامان یه زیر انداز با چند تا کاسه ملامین‌ بده.» ⚡️_می‌خوای چی کار کنی؟ 💫_بیژن دوستم، زیورآلات دست ساز می‌فروشه، با مهره و کش درست میشه. وسایلشو آوردم تا شب‌ها که بیکارم دست‌بند درست کنم. 🍃صدیقه زیرانداز چهار خانه‌ سبز رنگی را پهن کرد. سامان نمونه‌های دستبند و گردنبند را روی سینی گذاشت. صدیقه با ذوق نشست و به سامان گفت: «یه توضیحی بده، منم درست کنم.» ☘_ساخت دستبند با مهره و کش هستش؛ اول کش رو می‌کشی قبل از این که مهره‌ها رو رد کنی. بعد به این اندازه قیچی می‌کنی، وقتی مهره‌ها رو مثل نمونه از کش رد کردی انتهای دو طرف کش‌ها رو به سمت هم می‌کشی تا مهره‌ها به هم بچسبند بعد گره‌ی محکم، اضافه‌ی کش رو قیچی و بعدش روی گره، کمی چسب مایع می‌زنی. ✨اسماعیل با دقت به حرف‌های سامان گوش می‌داد که یک مرتبه گفت: «سامان! منم می‌تونم بهت کمک کنم!؟» سامان از جایش بلند شد و به سمت پدرش رفت دست‌های پدر را میان دست‌هایش گرفت و گفت: «بابا! دستات هنوز کارگشاست؛ با قلب مهربونت دعام کن!» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ادب و بزرگواری 💡رفتار همراهان امام‌حسین علیه‌السلام همراه با ادب و بزرگواری بود. 🌱حُر بعد از پشیمانی از بستن راه به روی امام، با ادب تمام و شرمندگی، در حالی که سرش را پایین انداخته و کفش‌ها را با طنابی به دو طرف گردن خود آویزان کرده بود به نزد حضرت برای توبه و یاری آمد. 🌱حضرت عباس علیه‌السلام همیشه برادرش امام‌حسین علیه‌السلام را " سیدی و مولای" صدا می‌زد. 🌱حضرت زینب سلام‌الله‌علیها وقتی فرزندانش به شهادت رسیدند؛ از خیمه بیرون نیامد تا شرمندگی برادرش امام حسین علیه‌السلام را نبیند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ثابت‌قدم 🔸بند بند زیارت عاشورا را قرائت می‌نمایم؛ روح و جسمم را در فضای ملکوتی کربلا مجسم می کنم و از پروردگار مسئلت دارم که من را در دو عالم، در مقام صدق با شما ثابت بدارد و در مسیر و راه شما و لبیک گوی ندای شما باشم؛ چرا که پستی و بلندی روزگار و دام‌ها و عاملان فریب جنی و انسی بسیار است و هرلحظه انسان را به سویی می کشاند. 🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ساده زیستی 🌷شهید مهدی زین الدین 🍃مهدی برای رأی دادن به مسجد رفته بود. یکی از مسئولین او را شناخت و به بقیه معرفی کرد. بعد از رأی دادن تا دم در بدرقه اش کردند و پرسیدند وسیله داری؟ ☘موتور گازی بیرون مسجد را نشان‌شان داد و گفت که این هم برای برادرم مجید است. مات‌شان برده بود از این همه سادگی یک فرمانده لشکر. راوی: ابوالقاسم عمو حسینی 📚شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، صفحه ۳۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🥀لاله‌‌ی داغ دار 💫وقتی کاروان باغ نبوت به شام و آن خرابه‌ی ویران رسید، هنگامه‌ای به پا خاست. 🍂چه سرگذشت غریبی! آیا منزلگاه گل‌های بوستان علوی خرابه‌‌ای ویران‌ست؟! منزلگاه، میزبان قلب‌های هجران و داغ دیده‌ی گلزار دشت پر بلا بود. قلب‌هایی همچون شقایق. 🍁ناگاه دختری سه ساله ناله زد: «بابا ... بابا ...» از چهره‌های کبود زیر آسمان، صدای ناله و آه به گوش رسید. نانجیبی با طبقی سر پوشیده نزدیک نازدانه سه ساله رفت. 🔅وزید صدایی شبیه لالایی؛ گویا دخترک با دست‌های کوچکش خورشید را بغل گرفته، عجیب مهمانی‌ست! 🏚هنگامه‌ی وصال دختر و پدر ، عمه زینب خمیده‌تر گشت و خرابه، از داغ رقیه، خراب‌تر. 🏴شهادت جانسوز حضرت رقیه سلام‌الله علیها تسلیت باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ساحل 🍃کنار ساحل بودم. به امواج دریا که به سمت کودکانم می‌آمد نگاه می‌کردم. موج‌ها به کنار مهدی می‌رسید، تا جایی که پاهایش تر می‌شد؛ ولی او بی‌اعتنا به بازی ادامه می‌داد؛ اما دخترم فاطمه‌حسنا حواسش به آب‌ دریا هم بود. هر بار به نزدیک او می‌رسید خود را به عقب می‌کشید. 🌾در حال ساختن قلعه‌ای با شن‌های ساحل بودند. در همین هنگام مردی با موهای‌ جوگندمی به همراه پسرش که حدودا چهار ساله بود به ما رسید. به پسرش اشاره کرد و گفت: «می‌شه پسرم مهدیار با بچه‌هاتون بازی کنه؟ » ☘چهره‌ام از هم باز شد و گفتم: «چرا که نه! خیلی هم عالیه. » پسرش کنار فرزندان من مشغول به بازی شد. چند لحظه که گذشت، آن مرد دستی به موهایش کشید و گفت: «شرمنده می‌شه حواستون به پسر منم باشه، یه کاری دارم برمی‌گردم. » ✨به طرف پراید سفید رنگی رفت. روی صندلی نشست و مشغول کاری شد. بچه‌ها خیلی‌زود با هم اُنس گرفتند. حرف‌می‌زدند. می‌خندیدند. مهدیار در حال خنده سرش را بالا گرفت. پدرش را کنار من ندید. خنده از لب‌هایش دور شد. چهره‌ در هم کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. صدای گریه‌اش با صدای موج دریا درهم‌آمیخت. 🍃با دست به سمت ماشین اشاره کردم. پدرش را دید؛ ولی آرام نشد. ماسه‌های توی دستش را به زمین ریخت و به سمت ماشین شروع به دویدن کرد. پدرش سرش را بالا گرفت، با دیدن حال کودک از ماشین پیاده شد. به سمتش دوید. او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. رفتار و حرکت کودک مرا تحت‌تأثیر قرار داد. ذهنم را درگیر کرد. 🌾با خود واگویه ‌کردم: «چه زود غیبت و نبود پدرش را فهمید. چه مشتاقانه به سمت او رفت تا در آغوش پدر جای بگیرد. » چیزی در دلم فرو ریخت. چطور سرگرم بازی‌های دنیا شدم. چرا پدرم را فراموش کردم؛ ولی حتم دارم او چشم از من برنمی‌دارد وگرنه مشکلات مرا از پا درمی‌آورد. 💫پاهایم سست شد. خود را روی شن‌های ساحل رها کردم. بغض گلویم را فشار داد. دلم ذکر یامهدی گرفت. لب‌هایم را ندای العجل تکان‌ داد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سیراب شدن ✨صحنه‌های بی‌نظیری از نهضت‌ عاشورا در تاریخ جاودانه مانده است. از جمله جوانمردی را که در برخورد امام و یارانش با دیگران در جای‌جای کربلا می‌توان یافت. 🌱نمونه‌ی قشنگ و زیبای این رفتار، در برخورد امام‌حسین‌علیه‌السلام با حُر و لشکریانش است. حری که در منطقه‌ی "شراف" جلوی کاروان حضرت را گرفت و جان او و اصحابش را تهدید کرد. ☀️وقتی هوای گرم و سوزان، تشنگی را به جان حُر و لشکریانش انداخت؛ امام‌حسین علیه‌السلام با بزرگواری و جوانمردی همه‌ی آن‌ها را سیراب کرد. حتی حضرت با دست مبارک خود مشک‌آب را به دهان بعضی از آن لشکریان حُر رساند. و جواب بدی را با خوبی داد. 📚ارشاد مفید، ج۲، ص۷۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بیابان 💡السلام علیک یا اباعبدلله یعنی مولای من! خیالت راحت! تلاش می‌کنم از من آسیبی به تو نرسد. قطعا که زن و بچه‌ات را در میان بیابان توسط من آواره نخواهید دید... 💢اما..‌ آیا مولای من! از گناهان من! به بیابانها نخواهد گریخت و گریه نخواهد کرد؟ 🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🆔 @tanha_rahe_narafte
ziarat_ashura_sazvar-[www.Patoghu.com].mp3
5.87M
💫بیایید روزمان را با نام و یاد امام حسین و امام زمان علیهماالسلام و صدقه دادن برای سلامتی حضرت حجت ارواحنافداه شروع کنیم. 🏴وضو بگیریم. رو به قبله روی دو زانو بنشینیم. دست ادب بر سینه بگذاریم و سلام دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨ ✨ السلام علیک یا بقیة الله خیر لکم✨ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨حل و فصل گله‌گزاری‌های خانوادگی 🌾عباس وقتی منطقه بود، مدت ها نمی‌دیدیمش. وقتی می‌دیدم زن و شوهر‌هایی که دست در دست یکدیگر در خیابان می‌روند، حرصم می‌گرفت. 💫وقتی می‌آمد کلی نق می‌زدم. می‌گفتم: «زن، شوهر می‌خواهد که بالای سرش باشد. تو که قرار بود نباشی اصلا چرا زن گرفتی؟! » 🍃می گفت: «پس ما باید بی زن می‌ماندیم. » می گفتم: «اگر سر تو نق نزنم، پس سر که بزنم؟ » 🌸می گفت: «اشکالی ندارد. اما مواظب باش اجر زحمت ‌هایت را زائل نکنی. » اصلا پشت پرده همه کارهای من، بودن توست که قدم‌هایم را محکم می‌کند. تا لبخند به روی لبانم نمی‌آورد، کوتاه نمی‌آمد. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۳۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قدردان زحمات 💡آقایان باید بدانند انجام کارهای داخل خانه دارای اهمیت خاصی می‌باشد و توان و انرژی زیادی از خانم خانه می‌گیرد. 💢متاسفانه گاهی زمان که برخی زنان می‌گویند: «از صبح برای انجام کارهای خانه خسته شده ام. » مرد پاسخ می دهد: «مگر چکار کرده‌ای؟ » و می‌خواهند کار خانه را آسان و بی ارزش جلوه بدهند. 🌿در چنین مواقعی مرد حداقل باید بگوید: «خداقوت خانم بیا بنشین استراحت کن.» چه بسا گفتن همین جمله خستگی را از تن زن بیرون آورد و او خواهد دانست که مردش قدردان زحماتش هست؛ در نتیجه با انرژی بیشتری کارهایش را انجام می دهد. 🆔@tanha_rahe_narafte
✍روز آخر زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه‌جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه‌ی دیگه. » ☘_ از دربه‌دری و خونه به‌دوشی خسته ‌شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟ 🍁_شرمنده‌تم صابخونه کرایه بیشتری می‌خواد! 🌾دلم نیامد بیشتر از این عرق شرم روی پیشانی او بنشیند. رفتم وسایل مختصری که داشتیم را جمع کردم. علی و محمد با اینکه پسر بچه و بازیگوش بودند؛ ولی به کمکم آمدند. لباس فاطمه و زینب را پوشیدم. غروب که حسین برگشت همه‌چیز آماده بود. ✨رفتیم منطقه‌ی پایین شهر. محله‌ی قدیمی با خانه‌های کلنگی. وارد کوچه تنگ و باریکی شدیم. درب آهنی سبزی را نشانم داد و گفت: «همین‌جاست. خونه‌ی دوستم رضا. واسه‌ی کارش رفتن شهرستان. » 💫وارد حیاط کوچکی شدیم. خانه‌‌ی نقلی و سنتی‌ساز. دیوارهای کاهگلی و پنجره‌های‌ چوبی با شیشه‌های رنگی. وسایل را با عجله چید. لباس‌های بچه‌ها را که فرصت نکرده بودم بشویم، داخل تشت آب که مقداری پودر لباسشویی هم داخلش بود، ریخت. پاچه‌های شلوارش را بالا برد و شروع کرد با پاهایش لگد کردن. 🍃 آشپزخانه رفتم و مقداری عدس و برنج پاک کردم. صدای بازی کردن او با بچه‌ها فضای خانه را پُر کرده بود. بچه‌ها بعد از مدت‌ها خنده‌هایی از ته دل می‌کردند. ناهار که خوردیم. بچه‌ها از بس بدوبدو کرده بودند، هر کدام گوشه‌ای نقش زمین شدند. روی تک‌تک آن‌ها را پوشید. پیشانی آن‌ها را بوسید. 🎋همین که خواستم بگویم شما هم بیا استراحت کن، دیدم به طرف ساکش که از قبل آماده کرده بود رفت. ساک به دست به طرفم آمد. بغض گلویم را فشرد. فکر نمی‌کردم به این زودی برود. قطرات اشک امان ندادند. از روی گونه‌هایم می‌غلتیدند روی زمین می‌ریختند. حال مرا که دید، شروع به شوخی کردن کرد، تا خنده روی لب‌هایم ننشست رهایم نکرد. ☘پیشانیم را بوسید. موهای بلند و مشکی‌ام را نوازش کرد. آمد دستم را ببوسد نگذاشتم. گفت: «پروانه‌جان منو ببخش. باید برم. بچه‌شیعه‌های سوری مدت‌هاست در محاصره‌اند. چشم امیدشون به حاج‌قاسم و یاراشه! » ✨برخلاف همیشه اجازه داد بند پوتین هایش را ببندم. آن روز حسین عجیب نورانی بود. به یک‌ماه نکشید خبر آزادی نبل و الزهراء و شهادت حسین را همزمان برایم آوردند. هنوز هم حسش می‌کنم. کنارم هست با اینکه نمی‌بینمش. دلم برایش تنگ شده است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اسوه‌ی صبر 💫حضرت زینب سلام‌الله‌علیها آن زمانی که یزید افکار باطل خود را با اشعار کفر آمیز بیان کرد خطبه خواند. 🌱حضرت فرمود: «الحمد للّه ربّ العالمین و صلّی‌اللّه علی محمّد و آله اجمعین» «حمد و سپاس، مخصوص خداوندی است که پروردگار جهانیان است و درود خدا بر پیامبر صلّی‌اللّه علیه‌و‌آله و همه اهل بیت او.» 💡دختر امیرالمؤمنین علیه‌السلام در اوج مصائب، بنده‌ای شاکر و صابرست، اول کلامش، حمد خدای متعال است. ✉️پیام ایشان با حمد الهی در همه حال؛ نشانه‌ی این است که در مقابل هر بلا و گرفتاری باید شکیبا بود. حضرت این گونه به عاشقان مکتب امام حسین علیه‌السلام صبوری و شکیبایی یاد می‌دهد.  🆔 @tanha_rahe_narafte
✍عزیز حسین علیه‌السلام 🌱"وجیها باالحسین" یعنی، کاری بکنم که عزیز حسین علیه‌السلام و امام زمانم شوم و نزد ایشان رو سفید و سربلند باشم ؛یعنی عمل به هر چه خوبی و پاکی و دوری کردن از هرچه پلیدی و گناه... 🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🆔 @tanha_rahe_narafte
1292709_715.mp3
3.65M
🌺 شروع روز جدیدت در پناه سیدالشهداء 💫بیایید روزمان را با نام و یاد امام حسین و امام زمان علیهماالسلام و صدقه دادن برای سلامتی حضرت حجت ارواحنافداه شروع کنیم. 🏴وضو بگیریم. رو به قبله روی دو زانو بنشینیم. دست ادب بر سینه بگذاریم و سلام دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨ ✨ السلام علیک یا بقیة الله خیر لکم✨ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ سبک مدیریت شهید عباس بابایی 🍃عباس جدای از مسئولیت‌های نظامی‌اش، سنگ صبور همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرون می آمد، نمی توانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است. ☘برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد می‌رفت و جای سربازها نگهبانی می‌داد. سرباز هم می‌گفت: «به کسی نگویی که این کار را کردی، اگر فرمانده بفهمد، بدبختم.» نمی دانست که این خودش فرمانده است. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحه ۲۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍واضربوهن 💡خرده‌ای که بعضی افراد به اسلام می‌گیرند؛ مربوط به زنان و حقوق آن‌هاست. بیشتر استناد این افراد به آیه‌ی زیر است: ...وَاضْرِبُوهُنَّ ۖ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلَا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيًّا كَبِيرًا ...آنان را به زدن تنبیه کنید، چنانچه اطاعت کردند دیگر راهی بر آنها مجویید، که همانا خدا بزرگوار و عظیم الشأن است. ✨علاوه‌ بر تمام تفاسیری که از این آیه وجود دارد؛ ما می‌توانیم جواب ذهن افراد حقیقت‌طلب را با این پرسش بدهیم. 💢مگر نه اینکه ائمه‌ی معصوم ما از آینده خبر داشته‌اند؟ چرا امام حسن علیه‌السلام با اینکه می‌دانستند قرار است به دست جعده، همسر خود مسموم و شهید شوند؛ هیچوقت در حق همسر خود جفا نکردند؟! 🌱برای داشتن زندگی بهتر و کامل‌تر نیاز است که سیره‌ی ائمه، این قرآن‌های ناطق را موشکافانه بخوانیم. برای درک بهتر معنی این آیه اینجا کلیک کنید. 🏴شهادت امام حسن علیه‌السلام تسلیت‌باد. 📖سوره نساء، آیه۳۴ علیه‌السلام
💠 آیا ترس کودک من نیاز به درمان دارد؟ ✅ اگر این ترس اختلالی در فعالیت‌های روزمره کودک به وجود نمی‌آورد و مرتبط با سِن اوست و بیشتر از دوسال به طول نیانجامیده نیازی به نگرانی نیست. 🔘 ولی اگر باعث می‌شود کودک رفتارهای غیر عادی از خود نشان دهد لطفا موضوع را جدی بگیرید. 🔘 باور کنیم فرزندمان از چیزی می‌ترسد و این ترس روح و جسم او را می‌آزارد، با باور این نکته می‌توانیم به راحتی مشکل را ریشه یابی و حل کنیم. 🔘 از پند و نصیحت بپرهیزیم، مشکل کودک با پند و نصیحت، ایراد گرفتن از او، بی اهمیت جلوه دادن مساله به بهانه برطرف شدن تدریجی موضوع و… رفع نمی‌شود. ✅ انتقاد تند همراه با مقایسه کودک با همسالانش نیز روش مناسبی نیست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زمستان آن‌سال 🍃کنار جاده خاکی روستای چهار باغ ایستاد. کمی استراحت کرد. دوباره راه افتاد. فانوسی در دست داشت. وقتی وارد حیاط بزرگ خانه شد؛ همسرش در را باز کرد: «چه خبر؟» 🌾ابراهیم لبش را گزید و حرفی نزد. ماه‌گل نگران دوباره پرسید: «خوب، چی شد؟ » ☘_به نظرم جوابشون، نه باشه! ✨حدس ابراهیم درست از آب در آمد. پدر فخری راضی به ازدواج دخترش با خسرو نبود. دو ماه بعد ابراهیم به خاطر دل خسرو؛ دوباره فخری را از پدرش خواستگاری کرد. رفت و آمدهای ابراهیم بالاخره جواب داد. حشمت پدر فخری راضی شد. آن دو با هم ازدواج کردند. 💫هوا روز به روز سردتر می‌شد. نفت هم خیلی کم بود. چوب‌های داخل انباری هم نم کشیده بودند و به سختی آتش می‌گرفتند. 🎋چشم‌های خسرو از شدت خشم قرمز شده بودند. جلوی در خانه‌ی مباشر ارباب ایستاد. صدایش را بلند کرد: «چرا نفت نمیدی!؟ تو این برف و بارون باید سرما بشینه تو استخون مردم. » 🍂_صداتو بالا نبر، برات گرون تموم میشه. 🍃پیرمردی از سرما دست‌هایش را بهم مالید و گفت: «خسرو بیا بریم! یه چیزی می‌خوام بهت بگم، ارباب نفتا رو به ده بالا گرون‌تر می‌فروشه.» 🍁نزدیک غروب بود. چند تا از نوکرهای ارباب با چوب و چماق به در خانه‌ی ابراهیم آمدند. مباشر داد زد: «خسرو باید به ارباب جریمه بدی، اونم دو تا گوسفند. » ⚡️_خسرو گفت: «مگه سر گردنه‌ست؟» 💫یک مرتبه نوکرهای ارباب به سمت خسرو حمله ور شدند؛ او را کتک زدند. آن‌ها به سمت طویله‌ رفتند، با خودشان دو تا گوسفند بردند. 🍂مادر خسرو کمک می‌خواست؛ اما اهالی از پشت پنجره‌ی خانه‌هایشان، فقط تماشا می‌کردند. 🎋وقتی ابراهیم به خانه برگشت؛ ماجرا را فهمید، به خسرو گفت: «آفرین به جونمردی‌ات! حرف حق زدی. اهالی روستا از شر نوکرهای ارباب نیومدن کمکت کنن، یه مدت برین روستای چنار پیش عمه بتول.» ☘زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که خسرو وارد خانه شد. فخری از کمبودها دم نزد، از سختی‌ها گلایه نکرد. خسرو گفت: «فخری جان! ساکت رو ببند، باید بریم.» 🍃_خسرو! چیزی شده، کجا بریم؟ ✨_برمی‌گردیم روستای چهارباغ، خونه‌ی خودمون. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حفظ حریم عفاف و حجاب 💢لشکریان عمربن‌سعد آن‌قدر بی‌شرم بودند که قبل از آتش‌زدن خیمه‌ها همه چیز حتی پوشش بانوان را به غارت بردند. 💡وقتی دختر خردسال امام‌حسین علیه‌السلام به هوش آمدند و سر خود را در دامان عمه‌شان حضرت زینب سلام‌الله‌علیها دیدند، نگفت: عمه‌ تشنه‌ا‌م یا گرسنه‌ا‌م‌؛بلکه گفت: عمه یه تیکه پارچه داری تا باهاش خودمو بپوشونم؟ 🔸زنان قهرمان کربلا، برای حفظ حریم عفاف و حجاب به خوبی نقش ایفا کردند. 🔘وقتی که مردم گرد آمده بود که اسرای اهل بیت را تماشا کنند، ام کلثوم خطاب به آنها فرمود: «ای مردم! آیا شرم نمی کنید برای تماشای اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم که پوشش مناسبی ندارند جمع شده اید؟»* 🔘حضرت زینب علیهاالسلام در کاخ یزید خطاب به او می فرمایند: «یَابنَ الطُلَقاءِ، آیا این کار تو که زنان و کنیزانت را در جای امن و دور از چشم مردم قرار داده ای و دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم را با پوشش نامناسب در شهرها می گردانی، که همه به آن ها نگاه کنند عادلانه است؟!» 📚*نقش زنان در حماسه عاشورا، مزینانی، ص ٢١١. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چهره‌ی باطل 💡با ورود به فضای عاشورا حقیقت لعن را فهمید. با خواندن زیارت عاشورا چهره‌ی حقیقی باطل را که قیافه‌ی حق‌ به‌ جانب به خود گرفته و دَم از آزادی می‌زند، دید. 🥀دید که چگونه رذالت و خونخواری با کشتن نوزاد شش‌ماهه روی دستان پدرش به اوج رسید‌. نوزادی که تشنه جان داد. میان دو نهر آب. ⚡️حجاب‌ها کنار رفته بود و این‌بار از ته دل لعن و بیزاری جستن از آن قاتلین مجنون را صد مرتبه تکرار می‌کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
AUD-20210818-WA0000.mp3
1.95M
🤔دوست داری امروزت رو چطور شروع کنی؟ 💫روزمان را با نام و یاد امام حسین علیه‌السلام و صدقه دادن برای امام زمان ارواحنافداه شروع می‌کنیم. 🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برخورد با نامحرم 🍃غلام حسین از همان اوایل جوانی متدین و پایبند به احکام شرعی بود. سعی می‌کرد به صورت نامحرم نگاه نکند. ☘وقتی می خواست با دخترخاله اش صحبت کند، به صورت خاله اش نگاه می‌کرد. ما هم از او یاد گرفتیم که حدالامکان از نگاه مستقیم به نامحرم خود داری کنیم. راوی: خواهر شهید 📚 ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر:صفحه ۲۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بی‌نظیر 🔥وقتی واژه پرطنین والدین و فرزندان شنیده می‌شود، شعله‌ای از احساس زبانه می‌کشد تا دفتری پر شود از این موجودات بی‌نظیر خدا. خالق با خلقت گرانبهاترین مخلوق؛ یعنی پدر و مادر، قدرت‌نمایی کرده است. 🔸 اولین قدم در برابر این نعمت بزرگ الهی، سپاس‌گزاری و قدرشناسی از آن‌هاست. فرزند ناب‌ترین گوهر هستی، به دست پدر و مادر شکل می‌گیرد و همین است که به وجودشان معنا می‌بخشد. 🔸بنابراین قدم بعدی در برابر این مخلوق زیبای خدا، عمل به فرموده‌ی پیامبر عزیزمان است که فرمودند: آنکه پدر و مادرش را خشنود کند، خدا را خشنود کرده و کسی که پدر و مادر خود را به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.* 📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سکوی امید 🍃پدرم دست‌ بی‌رمقش را بالا آورد. او به سمت من اشاره کرد و به مادرم گفت: «تو از من می‌پرسی، ثریا کیه؟ جلوی چشماته نمی‌بینی؟» ☘مادرم انگار تازه متوجه شد لبش را گاز گرفت و گفت: «این دخترت راضیه‌ست!» پدرم گفت: «راضیه! بیا ببینم بابا حالت خوبه؟» ✨_خوبم آقا جان! 🌾دست‌هایش را گرفتم. دست‌های او بر اثر بافتن حصیر زمخت شده بود. آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «اصلا حالم خوب نیست.» - ⚡️کم‌کم فهمیدیم بابا فراموشی گرفته؛ گاهی گذشته یادش می‌آمد. یک روز گرم تابستان عمه همراه شوهرش به خانه‌ی ما آمدند. خبر مریضی بابا به گوش عمه ثریا رسیده بود. 💫عمه دو زانو روبروی بابا نشست. پدرم چشم‌هایش را به او دوخت و گفت: «یه عالمه حرف تو دلمه، می‌خوام باهات درد و دل کنم، راضیه طلاق گرفته!» 🍃اشک امان عمه را برید او نتوانست حرف بزند؛ اما شوهرش لب زد: «آقا ابراهیم! چرا خودتو باختی؟ هیچ جاده‌ای تو زندگی بن‌بست نیست، چند قدم جلوتر بری جاده‌ی دیگه‌ای باز میشه، فقط باید ازجات بلند بشی. » 🌾به خودم گفتم: «همینه! اگه می‌خوام کنار پدر و مادرم زندگی کنم باید کاری پیدا کنم تا این‌قدر نگران نباشن.» ⚡️من بعد از هفت سال زندگی با منوچهر؛ به خاطر اعتیادش از او جدا شدم. بچه‌ای هم نداشتیم، دو ماهی بود با پدر و مادرم زندگی می‌کردم. شوهر عمه ثریا درست گفت: «همیشه راه حلی هست.» 🌾از فردای آن روز با امیدواری چادرم را سر می‌کردم و به بازار می‌رفتم. به تولیدی پوشاک زنانه سر می‌زدم؛ اما نیرو نمی‌خواستند. 🍃یک روز نزدیک ظهر روی سکویی نشستم تا کمی استراحت کنم. یک مرتبه چشمم به تابلویی خورد، به خودم گفتم: «هیچ وقت امیدت رو از دست نده؛ شاید اون لحظه‌ای که امیدواری رو از دست میدی، ثانیه‌های قبل از خوشبختی باشه.» از روی سکو برخاستم. آن طرف خیابان وارد زیر زمینی شدم. مسئول تولیدی پوشاک بچه‌گانه خانم میانسالی بود به او گفتم: «نیرو لازم دارین؟» ✨_یه راسته دوز نیاز داریم، از همین الان هم می‌تونی کارت رو شروع کنی. 🆔 @tanha_rahe_narafte