✍️ شوکه
🍃خیابان پر از دود و سیاهی بود. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع گرفتم.
شماره مادرم را میگیرم تا اگر هنوز راه نیفتاده سمت مطب؛ از او بخواهم که برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم، بوق میخورد.
☘️چند لحظه بعد خاموش می شود؛ نگران و مضطرب به سمت مطب راه میافتم، از بین ماشین ها عبور می کنم. حواسم به ماشین ها نیست، صدای ترمزی کشیده شده و مردی که فریاد می زد: «خانم!حواست کجاست؟»
به گوشم رسید.
🌾 بی توجه به راننده و بوق ماشین ها می دوم؛ کیفم از روی دوشم شل می شود و تا نزدیکی زانویم میآید آن را به دستم می گیرم و دوباره به راه می افتم. نزدیک مطب شدم، وارد سالن شدم و بدون توجه به بیمارانی که در سالن انتظار نشسته بودند، از این سو به آن سو میروم: « کجاست؟ هنوز نرسیده؟»
☘️_خانم با کی کار دارین؟ حالت خوب نیس؟ دنبال کی هستی؟
🍃_دنبال مادرمم. قرار بود اینجا بیاد.
🌸_نشونیش چیه؟
🌾_یک چادر مشکی سرش بود، با یک روسری سفید و چند چین و چروک در پیشانی اش و کیف دستی کوچکی در دستش بود.
🍃_نه ندیدم.
⚡️نفس عمیقی می کشم. آرام از مطب خارج می شوم؛ با خودم می گویم: «یعنی کجا ممکنه رفته باشه، اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟»
☘️همین طور که داشتم با خودم فکر میکردم؛ خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ به خیابان بهار رسیدم. ماشینی گر گرفته بود و شعلهها زبانه می کشید، دلم از دلشوره بی قرار شد. قدم هایم را تند کردم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد. بدو بدو به سمتش رفتم، دود و خاکستر جلوی چشمم را گرفت. به زور چشمانم را باز کردم. مادرم را با صورت زخمی روی جدول کنار خیابان نشسته بود. قلبم از جا کنده شد. به وسط خیابان رفتم برای تاکسی دست بلند کردم، تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. مادرم را سوار کردم و بیمارستان بردم.
💫بدو بدو به قسمت اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد، گفت: «فکش شکسته و نیاز به جراحی دارد.»
☘️ مانده بودم چه کار کنم، پولی در بساط نداشتم. در گوشه راهروی بیمارستان نشستم. بسمالله گویان به دوستم خانم اصلانی، زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم.
✨_نگران نباش خودم را می رسانم.
🍃یک ساعت گذاشت که اتاق عمل را برای مادرم آماده کردند. یک چشمم به ورودی اتاق بود و یک چشمم به مادرم. ناگهان صدای خانم اصلانی با لبخند همیشگیاش از سمت در را شنیدم. دستم مادرم را فشردم و الحمدلله گفتم.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مراقبتهای ویژه
🌪گاهی واژهها و کلمات در زندگی اشخاص گردبادی میشوند و آبروی خانوادهای از بین میرود.
🤔چطور؟
💢هرگاه مطلبی را بشنوی و یا در جایی بخوانی و شتابزده آن را پخش کنی.
🤭بازگو کردن بدون علم به صحت مطلب؛ باعث داغتر شدن بازار شایعات و به باد سپردن حقوق یک خانواده میشود.
💡پندانه: بر اساس علم و آگاهی و منطقی زندگی کنیم و از امکاناتی که در اختیار داریم بهرهبرداری صحیح کنیم؛ زیرا چشم و گوش و دل مؤاخذه میشوند مراقب اعضا و جوارحی که حکم بال پرواز دارند باشید تا مبادا وبال شوند!😉
✨«وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولـئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً.»؛ «و از آنچه به آن علم ندارى پيروى مكن، چون گوش و چشم و دل، همهى اينها مورد بازخواست قرار خواهد گرفت.»
📖سوره اسراء، آیه ۳۶
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨انتخاب شغل
🌷شهید محمد علی رحیمی
🍃سید محمد علی خودش را مدیون انقلاب میدانست و شغل را وسیله برای ادای این دین. به همین خاطر در سال های اولیه ازدواج مان در هیچ شغلی بیش از یک سال دوام نیاورد.
اوایل ازدواج در کمیته بود. مدتی بعد مدیر کانون فرهنگی بعثت شد و در کنار آن در یک دبیرستان به عنوان مسئول امور تربیتی مشغول به کار شد.
☘️یک سال نشده کانون را رها کرد و در بخش فرهنگی سپاه مشغول به کار شد. مسئول پیک انقلاب و نشریه کودکان شد. اگر تهران بود مدام به بیمارستان ها جهت عیادت از مجروحان میرفت و گرنه جبهه بود برای امور فرهنگی و عقیدتی.
🌾بعد از مدتی به بخش احیای اندیشه اسلامی وزارت فرهنگ و ارشاد رفت و سرانجام در بخش بین الملل سازمان تبلیغات ماندگار شد. فکر میکرد در آنجا بیشتر به اسلام خدمت میکند. آن قدر عاشق انقلاب بود که با مرخصی بدون حقوق عازم هندوستان شد برای تبلیغ اسلام و انقلاب.
راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید
📚کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۰-۳۲ و ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_رحیمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قلب تپندهی زندگی
🔹به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت.
✨خداییکه خلق کرد زن و مرد را تا به کانون خانواده، گرما بخشند و با تدابیر خود، عمود آن را مستحکم سازند. کائنات، بودن را مدیون همین دو موجود با ارزش است که اگر نبودند چیزی به نام خانواده معنا نداشت.
🌹در سایهی همت عالی زن و مرد است که پدیدهای مقدّس و پویا به نام خانواده شکل میگیرد و با جانفشانی آنهاست که حیات، جریان مییابد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ششدانگ
🌱همیشه شش دانگ حواس باید به پدر و مادر جمع باشد و جز نیکی برای آن ها چیزی فرستاده نشود.
💡 هیچ چیز نمی تواند جای این دو نعمت بزرگ را بگیرد. خود را باید همیشه در خدمت آنان قرار داد.
💢 اهمیت نیکی به آنها وقتی روشنتر می شود که خداوند بعد از امر به پرستش خودش، به نیکی به پدر و مادر امر می کند.
✨وقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا ؛وخدای تو حکم فرموده که جز او هیچ کس را نپرستید و به پدر و مادرنیکی کنید.
📖سوره اسراء، آیه ۲۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨معجزه نماز در میدان جنگ
🍃نماز و دعایی می خواند، دیدنی بود. از اعماق وجودش بود. فقط دوست داشتی گوشهای بنشینی و نماز خواندنش را تماشا کنی. گاه پیش میآمد که دعای توسل یا کمیل را خودش می خواند عجب شور و حالی ایجاد می کرد.
☘️خرمشهر هنوز سقوط نکرده بود. داخل خانهها را تونل مانند، به هم وصل کرده بودیم و با عراقی ها میجنگیدیم. سید از من پرسید: «محمد! نمازت را خواندهای؟»
🌾گفتم: «این حرف ها چیست؟ خدا هم وسط این گیر و دار از ما نماز نمی خواهد.»
گفت: «این حرف ها چیست که می زنی؟ بلند شو نمازت را بخوان تا اگر طوریت شد شهید از دنیا رقته باشی.»
🍀گفتم: «اگر نماز خواندم و وسط نماز طوریم شد چه کنم؟» گفت: «خیالت راحت.»
در قنوت نماز بودم که خمپارهای افتاد وسط حیاط و در شیشه ای خانه هزار تکه شد؛ اما چیزیم نشد. وقتی سید آمد و منظره و سلامت مرا دید، گریه اش گرفت. خودش هم شروع کرد به نماز خواندن دوباره.
راوی: محمد تهرانی
📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۲۲ و ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مسخرهکردن
🔷کودکان کارها را در حضور پدر و مادر انجام میدهند تا آنها تایید کنند.
🔹اگر کودکتان کسی را مسخره کرد شما به کارش بها ندهید.
خندیدن شما باعث میشود کودکتان گمان کند کارش صحیح است.
🔹به اون بفهمانید که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست.
🌱کودکان میبینند و یاد میگیرند.
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#ارتباط_با_فرزندان
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️گیره
🍃داخل خرت و پرتهای مغازهی پلاستیک فروشیِ قاسم آقا، گم شده بودیم. غُصه میخوردیم چرا کسی دوستمان ندارد. ما که خوشگل بودیم زرد، آبی، قرمز و سبز انگار رنگینکمان آمده باشد در آغوش زمین به همین زیبایی.
☘️آن روز نزدیکهای غروب بود. قاسم آقا آماده میشد برای نماز به مسجد برود. خانمی با وقار که گوشهی چادرش را به دندان گرفته و دست دختر خانمی ملوس و زیبا در دستانش بود، وارد مغازه شد. گوشهایمان را تیز کردیم؛ بلکه امیدمان به ثمر بنشیند و از زیر دست و پای تشت، آفتابه و سبدهای که داشتند لهمان میکردند نجات پیدا کنیم.
⚡️صدای زن در سرمان اکو شد که میگفت: «ببخشید آقا! گیره لباسی دارین؟ پلاستیکیشرو میخوام.» قاسم آقا سر زبانش آمد که بگوید: «نه خانم... » ما همه با هم یک صدا فریاد زدیم: «آی قاسمآقا ما رو نگاه! این تهتها هستیم.»
💫خداراشکر صدایمان به گوش او رسید. گره ابروهایش باز شد، دستی به ریش سفید و بلندش کرد و گفت: «بذار ببینم! به گمونم چندتا بسته ششتایی از قبل مونده باشه.»
دستهای زبر و پینهبستهاش سبدها را کنار زد. گوشهی تشت آبی را بالا گرفت. عرق از روی پیشانیاش راه خود را به طرف چشمهای قهوهایاش باز میکرد که ما را برداشت و کمر راست کرد.
🌾ذوق و شادی جمع ما را فراگرفت. لحظه حساس انتخاب شدن، نفس در سینهمان حبس شد. صدای تپش قلبمان به گوش کنار دستیمان میرسید. هر کداممان خداخدا میکرد رنگ او، قابِ چشمان زن را بگیرد.
زن نگاهی به ما کرد و گفت: «چند میشه؟ همهرو میبرم.»
🍃شروع کردیم به جیغ و هورا و بالا و پایین پریدن تا اینکه داخل پلاستیک گذاشته شدیم. دختر کوچولو چشمانش برقی زد و دست دراز کرد و با صدای ناز و تودلبرویش گفت: «مامان میشه من بیارمشون؟!» همان شب که وارد خانه آنها شدیم فهمیدیم اسم آن خانم فهیمه و دخترش فرشته هست.
🎋فهیمه خانم خواست ما را به بندِ لباس، داخل حیاط آویزان کند که فرشته گفت: «مامان میشه از هر رنگ یکی رو بردارم تا باهاشون بازی کنم.»
🍃فهیمه خانم چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «فرشته اون همه اسباببازی داری! برو سراغ اونا، فرشته لبهایش را آویزان کرد. فهیمه با دیدن چهره او دلش به رحم آمد همه را داد به دست او و گفت: «بیا همهاش رو بگیر تا فردا بازی کن.»
🌾فرشته پرید توی بغل مادر و صورت او را بوسید. فکر نمیکردیم یک روز اینقدر کسی خواهان ما شود. فرشته رفت سراغ بقچه لباسها بعد لباس پُرچینی پوشید. دور خودش کمی چرخید. آنوقت به سراغ ما آمد. از هر دستهی رنگی یکی را برداشت.
🍃همه ما نگران بودیم، وقت بازی ما را بشکند؛ ولی ما را یکییکی سر انگشتان دست خود گذاشت. روبروی آینه قدی اتاق ایستاد تا خودش را تماشا کند.فهیمه خانم وارد اتاق شد. با دیدن فرشته خندهاش گرفت. نگاهی به تئاتر دخترش انداخت و گفت: «ای وروجک پس بگو اینارو واسهی چی میخواستی؟!»
☘️فرشته گفت: «مامان ببین چه خوشگل شدم.»
مامان نگاهی با وسواس، به او کرد و گفت: «فرشتهی من همیشه خوشگله.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️قدرت خدا
🔹 گروهی به دلایلی چون لجاجت، گمراهی یا فریب و ... در پی پوشاندن حق هستند و در این راه تمام امکانات خویش را به کار میگیرند که به گمان باطل خویش در مقابل حقِ الله بایستند. خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر.
😏این افکار و اعمال بی اساس هستند چرا که بر قدرت خداوند نمیتوانند پیروز شوند و هر چه قدر هم که در این باره تلاش نمایند و امکانات به ظاهر قوی و بسیاری را فراهم سازند، باز هم به پیروزی نخواهند رسید.
✊ شکست خوردهی میدان هستند چون خداوند است که در پیروزیها و وسایل اثرگذار است و به وعده خویش مبنی بر پیروزی حق بر باطل عمل میکند.
✨ «وَيُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ؛و خدا به (آیات و) کلمات خود حق را تا ابد پایدار گرداند هر چند بدکاران عالم راضی نباشند.»
📖آیه ۸۳ سوره یونس
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨امر به معروف استوار مملکت
🍃مرتضی تازه هجده سالش شده بود. البته معمم هم بود. رفته بود فریمان دیداری تازه کند.
☘️در همان ایام در کلات حاجی رستم استوار یکْ پاسگاه مسئله ناموسی ایجاد کرده بود. عدهای داشتند میرفتند تا تذکرش دهند.
🌾 مرتضی هم با آنها همراه شد. استوار با شنیدن حرف بزرگ تر جمع گفت: «چه غلطا … » هنوز حرفش تمام نشده بود که مرتضی با یک سیلی آبدار دهان استوار را بست.
📚مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💎قهرمان
🔺دستهایت بالا میرود، نگاهشان میداری،
🔺زبانت باز میشود، جلویش را میگیری،
🔺خشم درونت مثل یک اژدها، قدرت میگیرد، بر فرقش میکوبی
تا در پیشگاه پدر ومادرت، سخنی به گزافه نگفته باشی و بیاحترامی نکرده باشی!!!
👌آفرین به تو..
💪خداقوت قهرمان
💡دعای خیر پدر ومادرت و رضایت خداوند، پشتت خواهد بود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سفر
🍃مرضیه برای آخرین بار به گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید. بوی شمعدانی دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید.
☘️مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد.
💫مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟» مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند.
🌾صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد.
💫مادر گفت: «چه بی خبر از روستا اومدند؟ »
🍃مرضیه با اخم گفت: «بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.»
🍀پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت: «بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.»
✨مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت. صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت: « دختر پاشو الان ناراحت میشند.»
🎋مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد: «اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. » مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت.
🍃مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت: «مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!»
🍃پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.»
🍀مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت: «بگو قربونت برم.»
🍃حمید بدون مقدمه گفت: «می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود.
✨پدربزرگ با لبخند گفت: «خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.» مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها، حمید و مرضیه هورا کشیدند.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️خطر خودفراموشی
❄️آدمی که گرفتار غفلت میشود چه کارهایی که از او سر نمیزند!! 😔
سرِ آدمیزاد وقتی در مقابل خدا خَم نشود، در مقابل دشمن خدا حتماً خم خواهد شد. آنوقت دیگر، برگشت به راه مستقیم برایش دشوار میشود.
دلیلش این است که وقتی انسان خدا را فراموش کند، خدا کاری میکند که او خود را فراموش کند و دیگر صلاح خود را هم تشخیص ندهد ...
💢برای همین است که خداوند، خطرش را از قبل هشدار داده :
✨"وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ ؛ همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، پس خدا نيز آنان را به خودفراموشى گرفتارکرد ..."
📖سورهیحشر آیهی ۱۹
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جنگ با پای برهنه
🍃در ایام بعد از قبول قطع نامه در جنوب مستقر بودیم. یکی از نیروها آمده پیش سید احمد. سید وقتی دید پوتینش پاره است. پوتینش را در آورد و به او داد.
☘️رزمنده زیر بار نمی رفت و احمد اصرار داشت که من فرمانده تو هستم و فردا یک جفت نو می توانم برای خودم تهیه کنم.
وقتی دشمن پاتک کرد و ما سریع خودمان را به محل درگیری رساندیم.
🌾 در همان حال چشمم به سید احمد افتاد. هنوز پا برهنه بود. در روی آسفالت داغ و بیابان پر از خار و خاشاک به نیروهایش رسیدگی می کرد. بدون پوتین و بدون کلاه. به جای کلاه هم حوله ای روی سرش انداخته بود که آفتاب کمتر بسوزاندش.
📚 تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا،صفحه ۱۲۲ و ۱۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیداحمدهاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🍁خونهای جریانساز
🕌حرم ملجاء و آمال عاشقان ره دوست میباشد؛ همانان که سر بر آستان دوست میسایند و سجده کنان با جبین خونین تا ملکوت عاشقانه پرواز مینمایند.
💥اینبار هم عدهای مظلوم با خون خویش آزادگی و انسانیت و بی گناهی خویش را به نمایش میگذارند.
🔥آنها به تاریخ یادآور میشوند که با قلم خویش بنویس از ظلمها و آتشِ کین و خصم زمانه که با چشم طمع و قلبهای کینهتوزانهشان ارزشها را نشانه گرفتهاند.
☄️هر لحظه با نقشههای شیطانی و اهداف پلید خود در پی خاموش کردن نور الهی و از بین بردن حق و عدالت هستند.
❌میخ کوب شدن در مقابل استعمار زمانه را نوعی ارزش و بزرگی قلمداد می کنند؛ اما زهی خیال باطل آنان میخواستند بر قدرت خدا غالب شوند، اما قدرت خداوند غالب و پیروز است.
🌹اگر جمعی را به شهادت رسانند، قلب هایی را جریحهدار و فرزندانی را بیآغوش والدین نمودند، اما این خونها جریانساز است و روزی سیلی خواهد شد، تا دودمانشان را غرق نماید و با ظهور منجی (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) منافقان زمانه از صفحه اسلام محو شوند.
#شاهچراغ
#شهدای_حملهی_تروریستی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️حاجتعالمیان
☘️مجلس روضهی دلچسبی بود.
همه یک دل سیر اشک ریخته بودند، حالا یا برای دردهای خودشان و یا در سوگ مصیبتهای اهلبیت علیهمالسلام.
✨مداح، مجلس را که به پایان رساند به رسم همهی پایانها، شروع کرد به دعا کردن. اهالی مجلس هم از ته دل آمین میگفتند.
در آخر، دعای پایانی مجلس را بر عهدهی خودمان گذاشت: «هر حاجتی دارید، تو دلتون از صاحبای مجلسمون، حضرات معصومین بخواین، دست خالیمون نمیذارن مطمئن باشید.»
🍃هرچه فکر کردم هیچ حاجت ضرورت داری به ذهنم نرسید، بهتر است بگویم؛ خجالت کشیدم. وقتی اصلیترین حاجت و درد و ضرورت کل عالم، ظهور حضرت منجی، امام زمان عجلالله است خجالتکشیدم که حاجت شخصی طلب کنم.
🌾پایان خوش این مجلس هم، دعای فرجی از عمق یک دل شکسته بود به همراه عهدی با امام زمان برای خوب و پاکبودن.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️اجتماع نقیضین
🤔مگه میشه هم حسینرو دوست داشتهباشی، هم یزید رو؟!
😳مگه میشه هم گوش به حرفهای خدا بدی، هم گوش به فرمان شیطان باشی؟!
💞من عاشق چیزهای واضحی هستم که خدا در قرآن، به یادِ ما میندازه:
✨ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ؛ *
🌱ای آدم!
ما در سینهی هیچ آدمی
دو قلب نگذاشتیم ...
☀️به همین روشنی..
📖*سورهاحزاب، آیه۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨برنامه ریزی
🌷شهید سید علی اکبر شجاعیان
☘️ عروسی برادر شهید حامد سرهنگ دعوت بودیم. علی اکبر آمد دنبالم. ماشین رنو داشت اما با یک دست رانندگی می کرد، آن هم در کوچه های باریک. تعجب کردم.
🍃می گفت: «باید خودم را برای همه شرایط آماده کنم.» آمدیم و یک دستم در جنگ قطع شد. باید از الان تمرین کنم تا ماشین را با همان یک دست کنترل کنم.
📚 تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، صفحه ۱۰۱
#سیره_شهدا
#شهید_شجاعیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️توجه صحیح
💡توجه صحیح و غیرت ورزی به وضع خارج شدن همسر از خانه، نهتنها اخلاق بدی نیست بلکه از ویژگی های مردان خداست.
💢از صفات امامان، غیرت الله بودن است؛اما اینکه این غیرت به چه شکل ابراز شود، مودبانه، مهرآمیز و رعایت آن، به میزان اعتدال باشد و براساس خط قرمزهای دین، نه شخصی، کمک بزرگی به وضع حجاب در جامعه میکند.
🌱اگرهمسران با محبت و دقت کافی، در این مورد دقت کنند، خود به خود خیلی ازمسائل اجتماعی حل میشود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️پنجره عشق
🍃باد ملایمی لابلای درختان چنار میوزید. ماشین پراید سفید رنگی داخل کوچه یازده شرقی به نام شهید بیگی توقف کرد. سعید نگاهی به عقربههای ساعت مچیاش انداخت. همان لحظه در خانهی طوسی رنگ باز شد. فرزانه در خانهشان را با کلید قفل کرد. چادرش را جمع کرد و با لبخند روی صندلی جلو نشست. سعید ماشین را روشن و حرکت کرد. آن دو در طول مسیر با هم حرف میزدند.
☘️ سعید وارد پارکینگ مرکز خرید شد. در ضلع جنوبی آن، ماشین را پارک کرد. کنار هم به سمت پله برقی مرکز خرید لوکس روشا رفتند. فرزانه از سعید خواسته بود عصر قبل از رفتن به خانهی پدرش سر راه به پاساژ لباس فروشی بروند تا او خرید کند.
✨طبقهی اول ساختمان مرکز خرید انواع فروشگاه پوشاک زنانه و مردانه و ... به چشم میخورد. فرزانه نگاهی به چشمان قهوهای رنگ همسرش انداخت؛ اما هیچ حرفی نزد. سعید با خنده گفت: «بفرمایید فرزانه خانوم!»
🌾_هفته آینده عروسی دختر داییمه، دنبال یه لباس پوشیده و شیکام.
☘️_انتهای پاساژ چند تا مغازه لباس مجلسی هست.کاراشون شیک و پوشیدست.
💫هر دو کنار هم به طرف مغازهی مورد نظر رفتند؛ اما سعید یک مرتبه از او پرسید:
🍃_مگه مراسمشون مختلطه؟
🎋_نه، داییام از این کارا خوشش نمیاد. فقط مراسمشون بزن و برقص داره، تو هم که منو میشناسی از این جور مراسما خوشم نمیاد.
🍃_خب، چی کار کنیم؟
🍂_خیلیا میگن یه شب که هزار شب نمیشه؛ ولی تو همون یه شب امتحان میشیم.
⚡️_درسته، با این حرفت موافقم.
🍃_سعید جان، موقع شام بریم که خبری از بزن و برقص نیست، بعد شام هم کادو رو میدیم و برمیگردیم.
🌾فرزانه به قیمت لباسهای مجلسی داخل ویترین نگاهی انداخت؛ اما روی هر کدام که سعید انتخاب میکرد، ایرادی میگذاشت.
آن دو چرخی در پاساژ زدند. سعید متوجه شد فرزانه به خاطر بالا بودن قیمت لباس، قصد خرید ندارد. دستی به موهای مشکیاش کشید و گفت: «فرزانه!میخوای بریم خونهی پدرت؟»
🍃_آره، بریم. اینجا که چیزی نپسندیدم.
شانه به شانهی هم از داخل پاساژ به سمت پارکینگ رفتند.
✨وقتی به خانهی پدر فرزانه رسیدند. ناصر مقابل در پارکینگ ایستاده بود. او بعد از سلام و احوالپرسی با داماد و دخترش، با هم وارد خانه شدند. مژگان با سینی چای و شیرینی وارد پذیرایی شد و سر صحبت را باز کرد: «فرزانه! لباس مجلسی خریدی؟»
💫_مامان! هیچ کدوم به دلم ننشست. ولی سعید خیلی اصرار کرد یه پیراهن مجلسی انتخاب کنم. یه پیراهن مجلسی آبی اطلسی دارم که خیلی شیک و خوشگله، میخوام اونو بپوشم.
🍃_خدا حفظش کنه.
🍀فرزانه لبخندی زد و گفت: «زندگی مشترک مثل خونهایه با هزاران پنجره. اگه قلب زن و شوهر به سوی پنجرهی عشق باز باشه، طعم شیرین زندگی رو میچشن.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🤔وقتی به سنگ های ریز رودخانه ای نگاه می کردم با خودم گفتم: این سنگ ریزها هیچ آسیبی به کسی نمیتوانند بزنند. اما چند قدم بیشتر از کنار رودخانه دور نشده بودم که همین سنگ ریزهها که در کفشم رفته بودند من را از راه رفتن بازداشتند.
💡بعضی کارها و حرف های کوچک هم هر چند از نظر ما ممکن هست چیز مهمی نباشند اما انسان را از رسیدن به خدا دور می کنند .مثل کوچک ترین بد رفتاری به پدر و مادر . کوچک به اندازهی اُف گفتن بر آنها.
🌱حواسمان به این نعمت های مهم الهی باشد.
✨فلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ؛ به آنها [حتى] اوف مگو.
📖سوره اسراء، آیه ۲۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨کار کردن برای اسلام
🍃شهید سید علی اکبر شجاعیان جانشین گردان حضرت رسول (ص) بود. حاج حسین بصیر خیلی اصرار میکرد که فرماندهی گردان مستقلی را بپذیرد. او زیر بار نمیرفت. میگفت: «کار کردن برای اسلام ملاک است که همین جا دارم کار می کنم.»
☘️هر وقت صدای ماشین حاج بصیر را احساس می کرد، سریع از چادر خارج میشد که چشم در چشم هم نشوند و هر وقت هم حاج بصیر پشت بی سیم بود، به چادر کنار فرماندهی میرفت که بیسیم چی بگوید در چادر فرماندهی نیست. آخر سر هر دو در عملیات کربلای ده شهید شدند.
📚 تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا،صفحه۱۰۰
#سیره_شهدا
#شهید_شجاعیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️زیارتی همچون زیارت کربلا
🌼زمین و آسمان غرق شادیاند.
باز هم کودکی که خیر و برکت به همراه دارد متولد شده است.
کودکی از نسل کریم اهلبیت علیهمالسلام.
☀️کرامت را از جد عزیزش امام حسنمجتبی(علیهااسلام) به ارث برده است.
🌸خانه اهلبیت را هالهای از شادی و سرور دربرگرفته است.
کودکی پربرکت، پا به عرصه گیتی گذاشت. او را عبدالعظیمحسنی نامیدند.
💥همان کسی که در بزرگسالی دین خود را بر امام علیهالسلام عرضه میدارد و مدال افتخارِ مُهر قبولی و تأیید حضرت را میگیرد.
💡و در کرامت ایشان همین بس که امام هادی(علیهالسلام) فرمودند:
🔹أمّا إنّک لَو زُرتَ قَبرَ عَبدِ العَظیمِ عِندَکم لَکنتَ کمَن زارَ الحُسَینَ بنَ عَلِیِّ(علیهالسلام)
🔸(خطاب به یکی از اهالی ری) بدان که اگر قبر عبدالعظیم در شهر خودتان را زیارت کنى، همچون کسى باشى که حسینبنعلى (علیهالسلام) را زیارت کرده باشد.
📚میزان الحکمه، ح ۷۹۸۴.
#مناسبتی
#ولادت_شاه_عبدالعظیم_حسنی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فریاد مقاومت
🍃صدای رگبار گلولهها و فرود آمدن خمپارهها شدت میگرفت. تانکها، به پیشروی خود ادامه میدادند. محمدرضا و محمدحسین در یک سنگر قرار داشتند.
☘️عراقیها با ترس و لرز، به داخل سنگر هجوم آوردند. محمدرضا زخمی شد. زخمی عمیق که از درد به خود میپیچید و در خون خود میغلتید.
🍂فریادهای مقاومت در خرمشهر یکی پس از دیگری خاموش میشد. تعداد اندکی از نیروهای مردمی و نظامی باقی مانده بودند. بقیه افراد، زخمی یا کشته شدند.
🍁زنان امدادگر خود را به بالین محمدرضا رساندند. محمدحسین هم بیتاب و بیقرار به سوی او رفت. محمدرضا فریاد میزد: «محمدحسین! جلو نیا خطر داره، مواظب باش.» محمدحسین بیاعتنا به حرفِ او خود را به نزدیکش رساند.
🌾همانند امدادگران تلاش کرد، خونریزی او را بند آورد. خون زیادی از دوستش میرفت.
صفهای تانک نزدیک و نزدیکتر میشدند.
آنقدر نزدیک که هر آن ممکن بود به مجروحین و جنازه شهداء برسند.
☘️نگاهی به محمدرضا کرد و گفت: «نارنجک داری؟» او به جیبهایش اشاره کرد. محمدحسین چهار قبضه نارنجک از آنها بیرون آورد. محمدرضا رمقی برای حرف زدن نداشت و بریده بریده گفت: «برا تا نک یکی فای ده نداره چن تا با هم با ید من فجر کر د.»
🍃محمدحسین قطاری از نارنجک به کمر خود بست. چند نارنجک هم خودش داشت. همه را در جیبهایش جای داد. نیروهای کمکی در راه بودند و او میبایست کاری میکرد. به طرف تانکها راه افتاد. تیری به پایش خورد. محمدرضا متوجه میشود و از امدادگرها میخواهد به کمک او بروند.
🌾قبل از رسیدن امدادگرها، او خود را به اولین تانک میرساند و با استفاده از نارنجک آن را منفجر میکند. دشمن به خیال حمله از طرف مقابل، تانکها را رها کرده و پا به فرار میگذارند. حلقهی محاصره شکسته میشود. نیروهای کمکی میرسند.
☘️محمدرضا شمس نگاهی به آسمان میکند. لبخند بر لب چشمانش را برای همیشه فرو میبندد. رزمندگان تازه نفس با طنین فریاد اللهاکبر به تعقیب دشمن میپردازند.
پیکر بیجان محمدحسین فهمیده هم به رفیق آسمانیاش میپیوندد.
✨امام امت میفرماید: «رهبر ما آن طفل ۱۲ سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»
#داستانک
#روز_نوجوان
#بسیج_دانشآموزی
#هشتم_آبان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️وارد شدن
🚪 هر جا که میخوای بری، باید از درش وارد بشی!
🤩اگه میخوای در آینده بدرخشی، باید از در علم و تلاش وارد بشی!
🚢اگه میخوای عاقبتبخیر شی، باید وارد کشتی نجات اهلبیت علیهمالسلام بشی!
😌من عاشق چیزهای واضحی هستم که خدا در قرآن، به یادِ ما میندازه:
✨وأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ...؛ *
👤آدم جان!
عزیزم ، از در برو 👀...
😁به همین راحتی...
📖* سورهبقره، آیه١٨٩.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تقید به خمس
🍃مجید برای خودش سال خمسی داشت. روی لقمههایش حساس بود؛ اما دست کسی را هم رد نمیکرد. اگر جایی که نمیشناخت غذا میخورد، حتما رد مظالم میداد.
همیشه میگفت: «اگر از لقمه حرام چشم بپوشی، خدا دو برابرش را؛ آنهم حلال به تو میدهد.»
☘️در مراسم خواستگاری از او پرسیدم خمس میدهی یا نه گفت: «از سال ۱۳۶۰؛ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده ام.»
📚 یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان،خاطره شماره ۱۴
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️نیکی
💡احسَنُ الخالقین، زمانی بر خود آفرین گفت که خلقت انسان را به بهترین شکل به تصویر کشید. این خلقت، زیبا شد با وجود پربرکت پدر و مادر مهربان.
🌻آفریدگارشان همواره توصیههایی دارد برای محترم شمردن این موجودات نازنین و احترامشان پیوسته در ردیف احترام به پروردگار بزرگ، قرار دارد.
✨در کلام وحی میخوانیم:
"وَقَضی رَبُکَ أَلّا تَعبُدُوا إِِلّا إِیاهُ وَ بِالوالِدَینِ إِحساناً"
"و پروردگارت حکم قطعی کرد که جز او را نپرستید و به پدر و مادر خود نیکی کنید.
💢خداوند حکم کرده است فقط او را بپرستید و به والدین نیکی نمایید."
دستور پروردگار یکتاست که در هر شرایطی درخدمتشان باشیم، بخصوص زمانی که دیگر توانایی انجام کارهایشان را ندارند و چه خوب است درکشان کنیم و کمک حالشان باشیم وقتی بیمارند و نیاز به پرستاری دارند.
📖سورهی اِسرا،آیهی ۲۳
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#_به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️قلک محبت
🍃ناصر چشمانش را آرام باز کرد. نور لامپ چشمش را زد. دوباره چشمهایش را بست. همسایهها برای عذر خواهی به خانهی او آمدند. صدای زنها و مردهای همسایه در گوشش پیچید. او به خاطر حمله عدهای از جوانان شرور محله به فروشگاه مواد غذاییاش مجروح و آسیب دیده بود. دست راست او در آتل و به گردنش آویزان بود.
☘️مهرداد با کیسه داروهای پدرش وارد اتاق شد. مرد همسایه رو به ناصر گفت: «من ... من ... نمیدونستم پسرم اینجوری از آب در میاد، شما ببخشید.»
🌾مهرداد سلامی کرد و کنار پدرش نشست. ناصر بدنش از ضربات لگد مهاجمان کبود و کوفته بود، تمام نیرویش را جمع کرد تا بنشیند.
مهرداد به پدرش کمک کرد تا به پشتی تکیه بدهد. بالشی نیز زیر دست پدرش گذاشت تا راحتتر باشد.
🍃مهرداد به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بباورد که شنید.
⚡️_آقا مراد! شما در مورد پسرت کوتاهی کردی، خودت هم باید جورش رو بکشی.
🍃مراد کمی جابجا شد و دو زانو نشست و پرسید: «چی کار کنم آقا ناصر؟»
⚡️_با بچههای محله به خصوص پسرت صحبت کنی. بهشون توضیح بده من هر کاری میکنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمتهای پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیتمون میکنن.
💫مهرداد لیوان آب را به دست چپ پدرش داد و گفت: «بابا! قرص مسکن رو بخورین تا دردتون کمتر بشه.» مهرداد نفس عمیقی کشید و به همسایهها گفت: «به بچهها تون بگین به خاطر چند هزار تومن پول، مزدور فروشگاه اونور پل نشن. اگه فروشگاه بابام ورشکست بشه، اونا قیمتهای اجناسشون رو نجومی بالا میبرن.»
🍃مادر مهرداد نگاهی به زنهای همسایه کرد و دنبال حرف پسرش را گرفت: «به بچهها بگین گول نخورن، فروشگاههای تازه تاسیس کلی قسط و بدهی دارن. اگه چند ماه تحمل کنید همه شون جمع میکنن و میرن. تو فروشگاه سیصد نفر دارن کار میکنن از حسابداری بگیر تا باربری و فروش و ... تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون میخورن.»
☘️مهرداد با صدای آرام گفت: « اونا فقط دنبال بیچاره کردن ما هستن.» نگاهی به پدرش انداخت و ادامه داد: «جواب محبت آدمها رو به موقع بدین، محبتهای تاریخ گذشته عطر و طعم ندارن. میوهی درخت محبت پدرم، نیت خیر و کمک کردن به همسایههاست؛ اما محبت هم مثل سکهای که تو قلک بندازی، دیگه نمیشه درش آورد مگه اینکه قلک رو بشکنی.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️هلاکت سرانجام کافران
💢کافران که در مقام دشمنی و سرکشی با حق و قرآن و رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) هستند و دشمنی خود را تا آن جا پیش میبرند که عدهای را به بهانهی مسلمانی ظلم و شکنجه میکنند و عده ای را نیز می کشند؛ با خیال خود گمان می کنند که بر این مردم بی گناه پیروز خواهند شد، اما زهی خیال باطل 😏 چرا که قبل از اینان امت های بسیاری بودند که در مقابل با حق و حقیقت ظلم کردند و سرانجامشان جز هلاکت چیزی نبود و هر چه فریادها برای نجات خود سردادند، فایدهای نداشت و کاری نتواستند انجام دهند🍂.
✨«بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَشِقَاقٍ؛ (که محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسول حق و قرآن بزرگ معجز اوست) بلکه کافران (که منکر اویند) در مقام غرور و سرکشی و عداوت حق هستند.»
✨كمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنَادَوْا وَلَاتَ حِينَ مَنَاصٍ؛ ما پیش از اینها طوایف بسیاری را به هلاکت رسانیدیم و آن هنگام فریادها کردند و هیچ راه نجاتی بر آنها نبود.»
📖سورهی ص، آیهی۲،۳
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نگهبانیبه جای سرباز
🍃آقا مهدی وقتی در سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیت های بچه ها شرکت می کرد. حتی نگهبانی هم می داد. نصف شب بلند می شد و می آمد و می گفت: «چرا مرا بیدار نکردید؟»
🌾میگفتیم: «برای چه؟» میگفت: «برای نگهبانی. نمیخواهید ما از این ثواب بهرهای ببریم.» وقتی میگفتیم: «مگر ما مرده ایم که شما نگهبانی بدهید.» می گفت: «نقل این حرف ها نیست. همه ما باید امنیت اینجا را حفظ کنیم.»
راوی: صمد عباسی
📚نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری،صفحه ۱۸٫
#سیره_شهدا
#شهید_مهدی_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir