✨غیرت دینی
🌷 شهید علی چیتسازیان
🍃مبصر کلاس مان ضیغم سیبیل مشهور بود. یک گنده لات بد دهان مشروب خوار. با معلم تاریخمان که یک ساواکی بود ارتباط داشت. معلم دینی مشغول درس دادن بود. ضیغم بدمستیاش گل کرد. با کاردش کوبید روی میز جلوی کلاس و شروع کرد به فحاشی کردن به خدا و پیغمبر (ص).
☘همه ماتشان برده بود. علی که قدش تا کمر ضیغم هم نمیرسید، خونش به جوش آمده بود. در یک چشم به هم زدن خودش را از روی میز و صندلی ها، مثل یک گلوله به ضیغم رساند و با کله کوبید به صورتش. دماغ ضیغم و سرِ علی هر دو خونی بود.
راوی: حسین بختیاری؛ هم کلاسی شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جواب چیو میخوای بدونی؟
🤔اگه دوست داری بدونی، اون چیه که وظیفهی مرد و حق زنه؟
و یا اگه میخوای بدونی موتور به حرکت درآورنده انسان به سوی کار و تلاش چیه؟🏃♂
و یا اسلام به چی معتقد نیست؟❌
و بهترین محافظ شما در برابر مشکلات و موانع چیه؟🛡
💡تنها با باز کردن عکس🏞 بالا میتونی جواب سؤالاتتونو پیدا کنی!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#عکسنوشته_اسحاقیان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دهم
☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب میشی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو میآورد. دردم کم میشد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟»
🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا میخواستی میرفتی، هر کار میخواستی میکردی و هر چه میخواستی به زبون میآوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.»
هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟»
خندهای کرد: «بندهای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو میبخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.»
حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دورهام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمیخوای خونه جدیدتو ببینی؟»
هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی میشه؟ این مرکب مهربونمو میباس تنهاش بذارم؟»
📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات میذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشیها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.
🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچهای اطرافیان کلافهاش کرد. چهرههای غمگین، نگاههای ترحمآمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس میپرسید، جواب درستی نمیشنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
مسار
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘 📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن م
✍چالش یهویی
یه چالش یهویی با یه جایزه که فقط گیر کسایی میاد که به کانال توجه داشته باشن😉
🎁برنده این چالش، عضو خوب و بادقتمون، سرکار خانم فاطمه یوسفیان 🧕 که هدیهشون هم واریز شد.
بپا از چالشهای یهویی بعدی جا نمونی🧐
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠میخواهم برای پدرم شعری بنویسم
شعری به بلندی قامتش و زیبایی صبرش
این شعر را با کلمه نمیتوان نوشت
عاطفه میخواهد و ارادت و ادب
🍃🌺🍃🍃
☘خانم شیرین خاکپور نوشته: دست پدرم را وقتی اولین بار بوسیدم عطر دستش برایم بی نظیر بود. اندکی نفس کشیدم و حس کردم گرمی دستش جای امنی برای من است. پدری که همیشه برای رفاه ما زحمت کشیده و دستهایش عطر تلاش میدهد.
همیشه مونس و یارم پدرم بود
به وقت رنج غمخوارم پدر بود
🌺خدایا! گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان (والدین ) نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز.،*
*صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍بذار بگن!
🤪گاهی دلم میخواد مثه ایموجیهای خنده پیام رسانا، از خونه بزنم بیرون و به بقیه اینطوری نگاه کنم😄
🤔ولی میگم نکنه یه وقت فکر کنن دیوونهای چیزی شدم!؟
اصلا ولش کن! بگن هم مهم نیست. والا مگه شما همونایی نیستین که تو چت، از هر دو جمله یکیش رو پره دهتا از اینا میکنید 😂
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨ بهترین شیوه نامگذاری فرزندان
🌷شهید علی چیت سازیان
🍃در مجلس روضه خوانی امام علی علیه السلام نذر کرده بودم که اگر فرزند در راهم پسر باشد، اسمش را علی خواهم گذاشت. هفت ماه بعد درست روز ۱۳ رجب بود که به دنیا آمد.
🌾چشم هایم پر از اشک شد رو به آسمان کردم و گفتم خدایا حکمتت را شکر.
وقتی اذان و اقامه را در گوشش گفتند همه یکصدا خواندند: «صلّ علی محمد نوکر مولا آمد.»
راوی: منصوره الطافی و ناصر چیت سازیان پدر و مادر شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخوای راز بیحوصلگی رو بدونی؟
🌊گاهی وقتا به هر دری میزنی تا ذهن و فکر آرومی داشته باشی.
به انواع دوا و درمان💊 پناه میبری، غافل از اینکه درمان همین نزدیکیهاست
.
🤱وقتی او را در آغوش میگیری.
لحظهای که نوازشش میکنی.
زمانی که با او حرف میزنی.
🌾فقط کافیه او را داشته باشی. حسش کنی. آنوقت آرام هستی.
✨امام هادی علیهالسلام میفرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان میگردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی نجات میدهد
📚وسائلالشیعه،ج۱۵،ص۹۶
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#عکسنوشته_یابری
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
431K
🏴برنامه امشب حرم حضرت معصومه علیهالسلام🏴
قم المقدسه
#شهادت_امام_کاظم علیهالسلام 😭
🆔 @masare_ir
✍بهای عشق
قسمت یازدهم
🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهرهای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز میآد.»
مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. میشه کاملشو برام تعریف کنی؟»
🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون میکنین. چرا راستشو بهم نمیگید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست میگم؟ امروزم جسدشو میارن.»
فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!»
💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی میشین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.»
فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. میبریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🖤فهیمه و مادرش لباسهای مشکیشان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازهاش نبود. مادر محمد یکی از لباسهایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازهات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیهاش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم»
🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمیکردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچکس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمیآی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط میشه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پيامبر صليالله عليه و آله: «هر فرزند نيكوكارى كه با مهربانى به پدر و مادرش نگاه كند در مقابل هر نگاه، ثواب يك حجّ كامل مقبول باو داده مى شود.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘آقای محمدحسین جنانی نوشته: «بابا جونم! وقتی دستت رو بوسیدم، حس خوشحالی داشتم و گرمای دستت بهم آرامش داد که همیشه پناهم هستی😘 تو که هستی خندههامون رنگ شادی داره. آرزو میکنم وقتی بزرگ شدم؛ مثل تو باشم. باباجون! سایهی سرمون روزت مبارک❤️»
🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و پدر و مادرم را به برترین چیزی که پدران و مادران بندگان مؤمنات را به آن اختصاص دادی، اختصاص ده؛ ای مهربانترین مهربانان!۲
۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۷۳
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍استوری لاکچری!
📸دختره اومده با ظاهر مذهبی طور و خوشگل و یونیک از خودش و خانوادش توی جاهای لاکچری استوری میذاره ...
🔥یه صحبت با شما دارم آره شمایی که این کارو میکنی ... نمیگی شاید یکی صفحتو ببینه و حسرتش یه روز کل زندگیتو بگیره؟
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_ابراهیمی
🆔 @masare_ir
✨سیر مطالعاتی شهید مهدی زین الدین
🍃مهدی تمام درسهایش را سر کلاس یاد میگرفت و در خانه بیشتر وقتش به مطالعه کتابهای غیر درسی و در انبار لابلای کتابهای کتابفروشی آقا جان میگذشت.
🍀با هم مطالعه میکردیم. مسابقه میگذاشتیم که چه کسی بیشتر و سریعتر کتاب میخواند. در یک سیر مطالعاتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را خواندیم. میخواستیم تفاوت میان این دو تفکر را کشف کنیم.
💫کتاب که تمام میشد مطالبش با هم مباحثه میکردیم. نکته ها و مطالب کلیدی کتاب را در میآوردیم نظر میدادیم به این کتاب به درد چه گروهی میخورد. نقد هم میکردیم.
راوی: خواهر شهید
📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍غروب خورشید کاظمین
«السلام علیک یا عَلَم الدین و التّقوی»✋
⏳زمان به وقت کاظمین و عقربههای تاریخ، بیست و پنجم ماه رجب...
🍂 ثانیهها به فریاد در آمدند، از دیوارهای شهر، غم میچکد و نالهی حزین از خانههای شیعیان به گوش میرسد.
☀️یا باب الحوائج!
ای هفتمین خورشید آسمان ولایت!
دشمنت به ژرفای نیایش🤲 تو
غبطه میخورد.
چه کسی میتواند حضور آسمانیات
را در زندان انکار کند.
⚡️شگفتا از صبرت، مقابل سیاهترین ستمگران روزگار...
بریده باد دستی که تازیانه به دست وارد زندان شد و ...
🌱مولاجان!
غروب غمبار شهادتت با چشم به راهی
دختر منتظرت گره خورد...
او سالها انتظار را تحمل کرد تا
از سفر برگردی؛ اما غربتت با شهادت عجین شد و سرانجام چشمهای بیبیمعصومه، بانوی کرامت، بارانی و قلبش داغدار گشت.🥀
🏴شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
را به محضر امام زمان عج تسلیت عرض مینمائیم.
#مناسبتی
#شهادت_امام_کاظم علیهالسلام
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دوازدهم
قسمت آخر
🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینیاش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده میشد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچهها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.»
🦋آسیه آهی کشید: «میدونم پروانه شده بودی و میخواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی میدونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ میشه منم با خودت ببری؟»
فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش میزنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچههاتونو بزرگ کنه؟»
فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچهدار شدین حالا میخواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت میشم.»
✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.»
به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری میداد. مادر محمد میگفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و میگفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی میذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
یک شب قبل از اینکه شناسنامهها را برای بچهها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.»
☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. میتونی یه ساعت بچهها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
آسیه به خانهشان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچهها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، میخواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سهشونو ببوس.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍️توجیه نابخردانه
👱♀️_خونه نداری... تازه آخرین قسط ماشین رو هم باید بدین.
👩_حس مادرانهام اجازه نمیده، سقط جنین یعنی قتل.
👱♀️_تو دوست داری که بیاد و غصهی یه قرون دوزار رو بخوره؟
👩_نه... این دوستی خاله خرسهست! جلوی حیاتش رو کسی نمیتونه بگیره، اون الان یه موجود زندهست...
دوییدن من واسطهس. روزی رسان اون بالاس.
✨«قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهًا بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ ۚ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ.»؛
«البته آنان که فرزندان خود را به سفاهت و نادانی کشتند و آنچه را که خدا نصیبشان کرد با افترا به خدا حرام شمردند، زیانکارند. اینان سخت گمراه شدند و هدایت نیافتند.»*
📖*سوره انعام، آیه ۱۴۰
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨محدوده اطاعت از والدین
🍃خرداد سال ۶۱ بود. امتحانات سال آخر دبیرستان شروع شده بود. محمد رضا قبل از آن چند بار با پدر درباره اعزام به جبهه صحبت کرده بود. پدر اجازه را مشروط به اتمام دوره دبیرستان کرده بود.
☘یک روز قبل از ظهر آمد خانه. مشغول جمع کردن وسایلش شد. گفتم: «محمد! جایی میخواهی بروی؟» عازم جبهه بود. گفت: «اگر تا امروز صبر کردم، به خاطر احترام و رضایت شما بود. اما امام پیام دادند جبهه رفتن نیازی به اجازه پدر ندارد.»
🌾ظهر با پدرش خداحافظی کرد و آن قدر برای ما دلیل آورد تا رضایت ما را هم کسب کند. او امتحان دنیایی را رها کرد تا به امتحان الهی برسد.
راوی: مادر شهید
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۴۳ و ۴۲
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍منتظرترین منتظر
روز جمعه که میشود بیشتر به یاد آمدنت میاُفتیم!
آه مولای ما!😔
مولای دردکشیدهی قرنها!
منتظِرترین منتظَر دنیا!
آقای مهربان و شریک غمها 🌱
و فراموش شدهی لحظههای شادِ ما!🍂
دعایمان کن..🤲
💡دعاکن تا بفهمیم چقدر به تو محتاجیم!
بدانیم از که و چه محروم هستیم!
⛅️دعاکن تا هم معنی امامت را بفهمیم هم معنی غیبت را.
هم عاشق شویم، هم شیعه.💞
دعایمان کن تا بفهمیم خوشی دنیا بدون تو، مثل شادی و مستی کودک بی مادر است!😏
🌹مولای جوان ماندهی هزارسالهی ما!
ببخش مارا که به قدر لیوان آبی، احساس نیاز به شما نکردهایم!
مارا ببخش و از منتظرینت، قرار بده!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جایزهی دونه اناری
🚊بچهها مدام به پر و پای هم میپیچیدند و به جای بازیکردن، همدیگر را اذیت میکردند. سهیلا برای تمامکردن سفارش مشتری نیاز به آرامش داشت، اما صدای کَل کَل بچهها آزارش میداد. تکه پارچههایی را که برش زدهبود روی هم سنجاق میکرد و زیر سوزن چرخ خیاطی میگذاشت. وقتی پایش را روی پدال فشار میداد، مانند حرکت قطار روی ریل، صدای تَرق تَرق میداد.
⚙صدای چرخ از یک طرف و دعوای سینا و سمیه از طرف دیگر مانند متهای در اعصاب سهیلا فرو میرفت. پرچانگیهای سبحان هم برای سهیلا دیگر درد بالای درد بود. همهی اینها به همراه خستگی از زیادی کار، شرایط عصبیشدن سهیلا را فراهم میکرد. بلند شد. قیچی✂️ را برداشت. خواست پرتابکند.
👵مادرش که تسبیح📿 بهدست، گوشهای از اتاق نشسته و به خاطرهگوییهای سبحان گوش میداد با دیدن کلافگیهای سهیلا، صدایش را به "لاالهالاالله" بلندکرد؛
- آروم باش مادر. یکم به خودت استراحت بده. من بچهها رو میبرم بیرون، تا تو راحت باشی، ولی عزیزم این راهش نیستا. بچهها تفریح میخوان، تو و شوهرتم همهش سرتون شلوغه.
_بچهها بیاید یه بازی خوب بکنیم.
🎁مادربزرگ حوصلهی بچهها را نداشت. اما معمولاً برای آرام کردنشان پیشنهادهای خوبی میداد.
- بیاین یه مسابقه بذاریم.
یکصدا پرسیدند: «چه مسابقهای؟!»
_ ده دقه ده دقه زمان میگیرم، هر کی بیشتر ذکر بگه برندهست و تسبیح دونه اناریم رو بهش میدم.
بچهها همیشه برای داشتن آن تسبیح، 📿سر و دست میشکستند.
سبحان با زبان شیرینش پرسید: «مامام بُزلگ چی باید بگیم؟»
_ یه ذکر ساده اما خیلی زیبا که منم خیلی دوستش دارم و با گفتنش آروم میشم.
👦سبحان وسط حرفش پرید: «آخ جوون مامام بُزلگ من بَلنده میشم.»
انگار خودش هم میدانست زبان او پرکارتر از بقیهست.
در طول مسابقه گاهی سینا و سمیه حواسشان پرت میشد و بههم میپریدند. اما سبحان همهی حواسش به برندهشدن بود.
💗سهیلا انگار دلتنگ سر و صدای بچهها شدهباشد، آمده به چارچوب در تکیه دادهبود و همراه آنها ذکر میگفت.
سبحان از همه جلو افتاده بود و برای اینکه جلوی پیچش زبانش را بگیرد، زیرکانه کُری میخواند: «دیدین گفتم من بَلنده میشم.»
مادربزرگ هم قربان صدقهاش میرفت.
_مامام بزلگ من بازم میخوام بگم. اما بقیهش رو با جایزهم میگم.
مادربزرگ از شیطنت و زیرکی او خندهاش گرفت: «خب بگو عزیز دلم. آفرین که برندهشدی. سمیه خانوم و آقا سینا هم باید بدونن که نباید دعوا کنن و وسط ذکر گفتن حرمت نگهدارن و اینقد به هم نپرن.»
🎂 سهیلا که دیگر از استرس کار، فارغ شدهبود به خاطر ذوق ذکر گفتن بچهها به وجد آمد: «بچهها یه خبر خوب براتون دارم، تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه و براتون یه کیک شکلاتی خوشمزه درست میکنم. »
🤩بچهها از خوشحالی جیغ و داد میکردند. مادر هم رو به سهیلا آرامش او را میستود: «مادرجون اینقد درگیر کار نباش، این آرامش الانت رو مدیون همون ذکر گفتنیا. همینطور حفظش کن.»
سهیلا بالبخند حرفش را تأیید میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨بسمالله الرحمن الرحیم
🍂ز سروش باغ رضوان، تو چه نغمهای شنیدی
که وصال کوی جانان، به بهای جان خریدی
شرری زدی به جانها، که بیان آن نشاید
گوهر دلم تو بودی، که به خاک آرمیدی
دل ما شکسته اما، تو نمردهای پدر جان
که تو از فنا گذشتی، به سر بقا رسیدی
🍃🌺🍃🍃
☘خانم نازنین زهرا دولت آبادی نوشته: «بابای خوبم!
با مامان نازنینم همیشه میآیم سر مزارت و به عکست بوسه میزنم. میدونم نور خونه بودی، اما امید دارم همیشه نگاهت به ماست و ما هم تو رو یاد میکنیم. دوستت دارم و تلاش میکنم با موفق شدن در زندگی اسمت رو جاودانه کنم.»
🌺خدایا! پدر و مادرم را به گرامی داشتن نزد خود و درود از جانب حضرتت برگزین، ای مهربانترین مهربانان! *
*صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔@masare_ir
✍درک ثانیهها
🌱همین الان شروع کن از یک ... تا ... شصت بشمر.
⏳به همین سادگی یک دقیقه از عمرت سپری شد! زبون که نداشت باهات حرف بزنه و از خودش دفاع کنه که هدرش ندی.
⭕️تا فرصت هست به جای شمردن ثانیهها، شروع به درک ثانیهها کنیم.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✍طلوع رسالت
💫سلام بر بعثت
طلوع نور نبوت و تجلی همهی
ارزشها در طول تاریخ بشریت.
📅امروز بیست و هفتم ماه رجب
روز برانگیخته شدن خاتم رسولان،
نقطهی تحول و خیزش انسان
از خاک تا افلاک است.
🕋 درود بیکران خداوند
بر مردی از تبار ابراهیم
که بت و بتخانه را شکست.
🌱ای پیام آور رحمت!
ای صاحب خُلق عظیم!
بعثت تو بارش رحمت بود،
زمین و اهلش از جهل رهایی یافت
و کائنات از پرتو مبعث،
جان تازهای گرفت.
⛰ای کوه حرا!
تو آینهدار طلعت رسالت
و نقطهی آشتی مردم با فطرتشان گشتی.
🌷خدایا!
مبعث تدبیر شگفت توست!
و اینگونه چتر توحید را بر سر مردم متعصب باز کردی.
و دروازهی جاهلیت را به روی قلبها بستی.
✨«هُوَ الّذی بَعَثَ فِی اْلأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینٍ.»؛ «اوست خدايى كه به ميان مردمى بىكتاب پيامبرى از خودشان مبعوث داشت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاكيزه سازد و كتاب و حكمتشان بياموزد. اگر چه پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.»*
🌸عید مبعث
🌸روز درخشان رسالت آسمانی پیامبر
🌸صلیاللهعلیهوآله خجسته باد
📖*سوره جمعه، آیه ۲
#مناسبتی
#مبعث
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حسرت
🌊 در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده؛
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بیارزش نمیرفتم، واقعا میفهمیدم که بیارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم؟!...
💥همین پارسال بود که زر و برق پول و ماشین امیر چشمم را گرفت. هر چه پدر و مادر بیچاره ام گفتند: «امیر لقمهی دهان ما نیست.» اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. اصلا نمیتوانستم زندگی را بدون امیر تصور کنم او انگار همه ارزش و زندگی من شده بود.
💔اما امان از روزی که امیر روی به من کرد و گفت: «تو دختر خوبی هستی؛ اما فقط برا دوستی نه شریک زندگی. »
چند ثانیه چشمم خیره، و دهانم باز ماند. احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. ادامه داد: «من میخوام هفته آینده با مریم دخترخالهم ازدواج کنم ، میتونی برا جشن عروسیمان بیایی. »
🤔واقعا درخشش امیر در زندگی من چقدر زیاد شده بود که تا وقتی به او اینقدر نزدیک نشدم، متوجه بی ارزشی او نشدم.
از همان پارسال تا حالا شرمنده ی پدر، مادرم مانده ام. آبرویشان را جلوی همه بردم. اگر این رابطه را تجربهاش نمی کردم برای همیشه حسرتش را میخوردم؛ اما مگر حتما بیارزشی را باید خودم تجربه می کردم؟
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امیر المؤمنین علی علیهالسلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ آقای آروین رضایی نوشته: «پدر! تکیهگاهیست که بهشت زیر پایش نیست؛ اما همیشه به خاطر تکیهگاه بودنش ایستادگی میکند و با وجود همه مشکلات، لبخند میزند تا فرزندانش دلگرم شوند. میدانم! پدر... کشتی زندگی را از میان موجهای سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایم میرساند. "پدر" دوستت دارم❤️»
🌺خدایا! دلم را به هر دو (والدین) مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲
۱.میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir