eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍می‌خوای عزیز باشی؟ یکی تموم همتش‌رو می‌ذاره تا با انواع عمل‌های زیبایی، زیباتر و بلکه عزیز‌تر بشه.💁‍♀ یکی شب ‌و روز می‌دوه تا ثروتش از همه بیشتر بشه، تا بین مردم یه ارج و قُربی داشته باشه.😎 یکی به در و دیوار می‌زنه تا به جایگاه و پُست دلخواهش برسه تا سری توی سرا پیدا کنه.👨‍💻 زیبایی به تبی🤒 بنده تا از بین بره، مال و دارایی به دزدی🥷 بنده تا نابود بشه. مقام و جایگاه هم به دم این رئیس و اون معاون رو دیدن بنده. 💡اگه همه‌ی اینا در راه خدا استفاده بشه اونوقت خدا خوب نگهدارنده‌ای براشونه. در غیر این صورت اینا، نزد خدا پشیزی نمی‌ارزه. 🎖اگه می‌خوای عزیز خدا بشی، تنها ملاک و معیار اون، تقوا و گناه نکردنه. ✨إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم ۚ ؛ گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست. 📖سوره حجرات، آیه۱۳. 🆔 @masare_ir
✨خود باوری و اعتماد به نفس 🍀خیلی از بچه‌های مذهبی، آن موقع در اردو‌ها شرکت نمی‌کردند و می گفتند جوّش فاسد است؛ محمد در مسابقه‌ی خطاطی اول شده بود. قرار بود بروند اردو. خیلی‌ها به او می‌گفتند: « نرو بابا! وضع خراب است.» 🌾محمد می‌گفت: «من می‌روم. هرکس می‌خواهد بیاید، هرکس نمی‌خواهد نیاید. دلیل نمی‌شود چون جوّ آنجا خراب است ما نرویم. می‌رویم شاید دو نفر را هم به راه آوردیم.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍نقطه‌ی آمال 🗞متأسفانه از اتفاقاتی که این روزها زیاد می‌بینیم و می‌شنویم، خیانت همسران در ارتباطات است. 📱شاید دلیل اصلی این اتفاقات،آگاه نبودن ما به سواد رسانه باشد. سواد رسانه، صرفا علم در ارتباط با پلت‌فرم ها وسخت‌افزارها نیست، بلکه مهمترین بخش آن، ساخت تربیت است. 🤖اگر ما یاد بگیریم به فضای مجازی، کمتر از فضای حقیقی اهمیت بدهیم، اگر یادمان باشد آدمها، با تمام پیچیدگی‌هایشان، نقطه‌ی آمال و آرزوی هر فرد نوآور هستند و هدف از ساخت هوش مصنوعی، چیزی شبیه انسان و ادراکات اوست، شاید کمتر به محیط و اطرافیانمان کم توجهی کنیم. 💞اگر یادمان نرود همسران ما خیلی بیشتر از گوشی‌ همراه به لمس احتیاج دارند، به ابراز علاقه، به شنیدن این جمله که به تو وابسته هستم، شاید خیلی بهتر بتوانیم از خطرات وابسته به فضای مجازی در دنیای امروز، جلوگیری کنیم. 🆔 @masare_ir
✍اینجوری مُده! 🪴با گلدان ارکیده‌ی طبیعی در دست، پله‌های ورودی بیمارستان را بالا می‌رفت. حواسش به تصویر و حرف‌های حامد بود؛ «بهتر نبود به جای گل به اون گرونی و بی‌ربطی، یه چیزی می‌گرفتی که به درد نوزاد بخوره؟! » 👠هاله چشم‌غره‌ای رفت و با تشر جواب‌داد: «ایشش تو هم که همش تو ذوق آدم می‌زنی. عزیزم الان اینجوری مُده. با اسم بچه‌... » جمله‌اش را تمام نکرده‌ بود که نوک بلند کفشش به لبه‌ی پله گیر کرد. دستش را محکم به نرده‌‌ها گرفت. 👀اطرافش را پایید تا کسی او را ندیده‌باشد. تازه متوجه شکستن ساقه‌ی گلی شد که به اندازه‌ی یک‌چهارم حقوق حامد برایش پول داده‌بود. داد زد: «وااای ... همه‌ش تقصیر تووه حامد، حواس برا آدم نمیذاری، داغون شد...» حامد پشت تلفن صدا می‌زد: «چی شد؟! حالت خوبه؟! چرا جواب نمی‌دی هاله؟!» 📱گوشی که به گردنش آویخته‌ بود، از افتادن در امان مانده‌ بود. در حالی که روی پله‌ها می‌نشست، دست پیش گرفت. داد و فریادی کرده و تماس را قطع‌ کرد. بلندشد. متوجه کوتاه بلند بودن پاهایش شده‌ بود. پاشنه‌ی کفشش مانند دندان لقی، به مویی بند بود. از عصبانیت سرخ شده‌ بود. کفشش را درآورد؛ «معلوم نیست چجوری سرهمش میکنن که دو قدم برنداشته کنده میشه. وامونده.» 🍁در حال غُر زدن شماره‌ی حامد را گرفت و از شاهکار جدید، برایش گفت. حامد که سعی‌می‌کرد خشمش را پنهان‌کند، با کنایه گفت: «حالا شما با همون کفش لنگه به لنگه‌ با خانم فلان وزیر و فلان تاجر بپر. صدبار گفتم اندازه‌ی جیبت رفتارکن، حالا یجوری برو خونه، سر ماه برات پول واریز می‌کنم هم کادو تولد برا ارکیده خانوم بگیر و هم کفش برا پاهات.» خندید و تلفن را قطع ‌کرد. ⚡️هاله با خشمی آمیخته به تعجب، به صفحه‌ی گوشی خیره مانده‌ بود‌، باورش نمی‌شد حامد وسط خیابان تنهایش بگذارد. اما چند دقیقه بعد با دیدن پیامک واریز، ذوق‌ زده‌‌ شد. به دنبال آن پیامک حامد را دریافت کرد: «از همکارا قرض‌کردم ... خوااهش می‌کنم طوری خرجش کن که هم پول کفشت بشه، هم پول یه کادوی مناسب برای دختر دوستت.» هاله با خجالت برایش نوشت: «صبر می‌کنم برگردی باهم یچیزی براش می‌خریم.» خودش را به اولین فروشگاه کفش رساند. 🆔 @masare_ir
✍خطای چشم 👀گاهی وقتا با چشم‌هات چیزی رو می‌ببینی؛ اما خلاف اون چه که دیدی، هویدا می‌شه. مثل چی؟!🤔 _این که می‌بینی شخصی از جایی بیرون اومد که معصیتی🕺 توی اونجا انجام میشه... بعد خیال میکنی اون هم اهل گناه هست؛ اما در واقع برای نهی از منکر و امر به معروف به اونجا رفته تا دست کسی را بگیرد و از گناه کردن دور کند.🤝 💡بنابراین فقط زبان نیست که دروغ میگه بلکه بعضی وقت‌ها چشم‌ها هم دروغگو می‌شن. 🧠تنها کسی که در میدان فریب ‌کاری به کمک تو میاد، خردورزی هست. اندیشه پرده‌های نیرنگ رو کنار می‌زنه. خرد اهل حقه‌بازی نیست. ❌ ✨امیرالمؤمنین علیه السلام: «انديشيدن مانند با چشم ديدن نيست؛ زيرا گاه چشم‌ها به صاحبانش دروغ مى‌گويند، ولى خرد به آن‌كه از وى اندرز خواسته، نيرنگ نمى‌زند.»* 📚*نهج‌البلاغه، حکمت ۲۸۱ 🆔 @masare_ir
✨حفظ محیط زیست 🌾در زمان رژیم شاه یک بار همراه شهید بهشتی از قم به تهران می‌رفتیم. داخل اتومبیل شخصی به ایشان میوه تعارف کرد ایشان برداشتند و میل‌کردند. 💫چون در ماشین سطل زباله نبود، پوست را از قم تا تهران در دستشان نگه داشتند و در حالی که پوست میوه در دست شان بود، به کارهای خود می‌رسیدند. وقتی به تهران رسیدند آن را در سطل زباله انداختند. راوی: حجت الاسلام و المسلمین سید ابوالحسن نواب 📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۵ 🆔 @masare_ir
✨چه کسی عاشق محسوب می‌شود؟ ⚡️روزهای جمعه، تعطیلات دلمان تمام می‌شود و تازه از خودمان می‌پرسیم، بین جمعه و شنبه و روزهای دیگرمان چه تفاوتی هست؟؟ اصلا برایمان چقدر فرق دارد که اماممان هست یانه؟؟؟🤔 🍃یعنی می‌شود کسی که هرگز به امامش فکر نکرده و اورا جزئی از زندگانیش قرار نداده، عاشق💞 محسوب شود؟؟؟ ‼️فکر نمی‌کنم. 💡شاید باید طرح دیگر در جمعه‌هایمان و چه بسا در هرروزمان، دراندازیم. 🆔 @masare_ir
✍هندوانه‌ی سربسته 🧨تیک‌تاک ساعت، هر لحظه او را به منفجر شدن نزدیک می‌کرد. عقربه‌ها سلانه سلانه گام‌های کوچک برمی‌داشتند. هرسال از صبح نتایج اعلام می‌شد اما این‌بار سایت هم ناسازگاری‌اش گرفته بود. سال آخر دبیرستان، تب و تاب🙇‍♂ کنکور هولش کرده بود اما نه آنقدر که یادش برود درمیان تلاش‌هایش برای حل سوالات تستی زیر ۲۰‌ثانیه، باید با شنیدن اذان، زیر ۶۰ ثانیه، آماده اقامه نماز شود.🕌 ⏰عقربه‌ها تاتی‌کنان به دوازده رسیدند. از خانه بیرون زد. گام‌هایش را بلند کرد. وقتی به خود آمد، دم در مسجد رسیده بود. نماز، تنها راه آرامش در طول این مدت پر تشنج و تنش.⚡️آرام 🌱رکوع و سجود می‌رود. تمام که شد انگار که از خوابی با آرامش بیدار شده‌ باشد، یادش به نتایج افتاد. از حاج‌آقا مرادی اجازه گرفت و با کامپیوتر کتابخانه مسجد، سایت را چک کرد.🧑‍💻 ناسازگاری تمام شده بود. کد ملی و داوطلبی و کد امنیتی را وارد سایت کرد: «مگه اینکه توی روزنامه اسممون رو میزدن مشکلش چی بود😒 که حالا باید واسه دیدن چهارتا عدد، صدتا کد زد!» 👀 با چشمان گرد شده به مانیتور زل زد: «ممکن نیست. یعنی تلاش‌های من... » بدون اینکه پاشنه کفشش را بالا ببرد تا خانه دوید🏃‍♂. کامپیوتر خانه هم هنوز روشن بود. دوباره کد وارد کرد: «پدرام بهرامی رتبه ۱۲۳!» زبانش بند آمد: «خدایا وقتی اینطوری با کامیون🚚 حال خوب خالی میکنی برای آدما، چندبار شکرت میکنن؟ یه‌بار ؟ دوبار؟! خدایا شکر،شکر،شکر... » انگار که بازی "زو" باشد تا جایی که نفس داشت، کلمه شکر را تکرار کرد. خاموش کردن اصولی کامپیوتر، برای زمانی‌ست که هیجان، صبرت را لبریز نکرده باشد. بدون اینکه از صفحه‌ی سایت خارج شود، شکر‌گویان انگشت شصت پایش🦶 را چندثانیه‌ای روی دکمه‌ی کِیس، فشار داد تا سیستم خاموش شود. 🚪در اتاق را باز کرد... ادامه‌دارد... 🆔 @masare_ir
✍بترس از ستم کردن 💥یکی از مواردی که انسان نسبت به آن باید توجه کند ستم کردن به دیگران است. فرقی ندارد ستم کردن چگونه و در چه زمینه‌ای باشد. 🔸گاه ممکن است این ظلم، بدگویی از طرف مقابل باشد. مثلا تصور کنید که فردی مدت‌ها در انتظار شغلی باشد و به وسیله بدگویی یا نسبت مختلف دادن به او مانع کارش شویم یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهیم. 💡پس باید توجه کنیم که خداوند از فردی که به او ستم شده حمایت خواهد کرد و از فرد ستم کننده در زمان مناسب انتقام خواهد گرفت. ✨امام حسین (ع) می‌فرمایند : « إیاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا إلا الله عزوجل؛ بترس از ستم کردن بر کسی که به جز خدا یاوری ندارد.» 📚بحار الانوار، ج ۷۸، ص ۱۱۸ 🆔 @masare_ir
✨زیارت گلزار شهدا در شب ازدواج 🌾شب عروسی غیب شان زد، عروس و داماد. نگرانشان شده بودیم. از خانه که راه افتاد بودند بعد دو ساعت هنوز نرسیده بودند سالن. ✨مهمان‌ها داشتند می‌رفتند که سرو کله شان پیدا شد. رفته بودند بهشت زهرا(س) سر مزار شهدا. برادر خانمش از شهدا و دوست‌های قدیم جنگش بود. علی همان جا به خانمش گفت: «اینجا کنار قبر برادرت جای من است.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴ 🆔 @masare_ir
✍ارتباط دوستانه 💡یکی از عوامل برقراری آرامش در خانه، ایجاد ارتباط دوستانه در خانواده است. 🤱مادر نقش زیادی در تربیت فرزند دارد و از طرفی فرزند نیز احساس صمیمیت بیشتری با او می‌کند. 🥘بهترین زمان مناسب برای ایجاد ارتباط صمیمانه، بعد از خوردن شام می‌باشد؛ زیرا اغلب اعضای خانواده فرصت هم صحبتی با یکدیگر را دارند و مادر در ایجاد این‌گونه فضا و ارتباط، دارای نقش تأثیرگذاری است. 🏸 مثلا مادر می‌تواند با مشاعره و یا بازی‌های مختلف گروهی و ... لحظات شیرینی را برای فرزندانش مدیریت کند. 🆔 @masare_ir
✍️پایان فصل 🍀هفته‌ی آخر اسفند بود. در هوای دلپذیر پایان فصل، کنار هم دور سفره‌ی صبحانه نشسته بودیم. صدای جیک جیک گنجشک‌ها روی شاخه‌های درختان، آهنگ دلنوازی داشت. ☕️قل قل سماور و قوری روی آن، خبر از یک چای دبش می‌داد. مادرم کنار سماور نشست و استکان‌ها را یکی یکی پر از چای کرد. کره، مربا، پنیر و گردو با تخم مرغ عسلی درون پیش دستی بود و بوی سنگک تازه داخل سفره، مشامم را نوازش کرد. وقتی برشی از نان سنگک تازه را کنار چای بابا احمدم گذاشتم با لبخندی گفت: «دخترم ملیحه! دستت سلامت.» 📻پدرم معمولا با پیژامه‌ی چهار خانه‌اش به پشتی تکیه می‌داد و با رادیو ور می‌رفت. موج رادیو را پیچاند و لب زد: «اَه ... کدومتون به رادیو دست زدید؟ رادیو که اسباب بازی نیست، می‌شه چیزی تو این خونه، سالم‌ بمونه؟!» 🧕مادرم یک استکان چای جلوی بابا احمد گذاشت و گفت: «به جز تو، کی به این رادیو دست میزنه، دلت از چی پره؟! دنبال بهونه می‌گردی؟» پدرم نصف چایی استکان را درون نعلبکی ریخت و خورد: «زن! چرا حرف تو دهنم میذاری؟ آره ناراحتم.» 🌾_خب...چرا؟! 🎋_ناراحت نباشم؟! پسرمون نزدیک سی سالشه. نباید ازدواج کنه؟! 💫مادرم نگاهی به برادرم کرد و لب گشود: «می‌شنوی آرش، چرا با کسی که پدرت خانوادشون رو تایید میکنه، ازدواج نمیکنی؟!» ⚡️یک مرتبه رشته‌ی افکارم با صدای مادر از هم گسست و خاطره‌ی آن روز از جلوی چشمم دور شد. سرم را به سمت مادرم چرخاندم: «ملیحه! کجایی؟!» 🍃_ خدا بابامو بیامرزه... یادِ اون روزی اُفتادم که گفت: بچای امروزی، خیال می‌کنن علامه‌ی دهرن و به حرف پدر و مادر گوش نمیدن . مادرم با صدای لرزان جواب داد: «خدا رحمتش کنه... این روزامونو نیست ببینه! شش ماهی هست که آرش منتظر حکم طلاقه، اونم با کسی که خودش انتخاب کرد!» 🆔 @masare_ir
✍زکات زیبایی 🌻زیبایی یکی از نعمت هایی که خداوند به انسان ها داده است. این نعمت را در همه جا نباید به نمایش گذاشت. 👒 نمایان کردن موهای خود یا لباس‌هایی نامناسب، سبب زیر سوال بردن شخصیت خود فرد می‌شود. 💫با عفت و پاکدامنی، زیبایی را باید حفظ نمود. این کار زکات نیز حساب می‌شود و پاداش دو چندان دارد. 🆔 @masare_ir
✨چهره خوانی شهدا 🍃شب عملیات کربلای پنج نشسته بودیم دور هم داخل سنگر. علی قرآنش را گرفته بود توی دستش و به آن تفأل می‌زد. 💫 برای یک به یک بچه‌ها قرآن باز کرد و به بچه ها گفت: « تو شهید می شوی. تو اسیر می‌شوی. تو هم مجروح.» نوبت من که رسید سرش را تکان داد و گفت: «تو هم سر مرو گنده بر می گردی.» کلی بهش خندیدیم و دستش انداختیم. 🌾به شوخی گرفتیم. بعد از عملیات همه آنهایی که گفته بود درست از آب در آمد. کشیدمش کنار گفتم: « چه طوری فهمیدی؟» گفت: «یک چیزهایی دیدم. نورانی شده بودند.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۷ 🆔 @masare_ir
✍یه لحظه رهاش کن 📣آقای محترم، خانوم عزیز وقتی همسرتون باهاتون حرف می‌زنه، همه‌ی حواستون بهش باشه! ⚡️اون لحظه همه‌چیو رها کن! 🌱برا یه مدت کوتاه هم که شده فقط به همسرت نگاه کن و به حرفاش گوش🧐 بده! 🆔 @masare_ir
✍آرزوهای رنگارنگ 🕌دختر همینطور که به چلچراغ حرم خیره شده بود از مادرش پرسید: «مامان جان! آدمهای خوب همیشه به حرم میان؟» 🍃مادر گفت:«بله. آدمها برای کمک گرفتن از خدا و اهل بیت به حرم میان تا هم درددل کنند هم حاجت‌هاشون رو از اونها بخوان.» 👧محنا نگاه دوباره‌ای به چلچراغها انداخت و دوباره به ضریح نگاه کرد. محبوبه چادرنمازش را از کیف درآورد و روی سرانداخت و جانماز گلدوزی شده‌اش را جلوی صورتش روی زمین گذاشت. محنا به مادر نگاه می‌کرد و دختر جوانی که با صورتی غرق اشک، رو به روی ضریح نشسته بود. 🤔به آرزوهای رنگارنگش فکر کرد و اینکه کدام از آن‌ها را از صاحب ضریح بخواهد. 🆔 @masare_ir
✍نذاریم حقمونو بگیرن! ⭕️اگه امید رو از دست بدی، همه‌چی رو از دست دادی! امید ستون ⛰زندگیه اگه امید نباشه زندگی هوا نداره، هوا که نباشه من و تو زنده نمی‌مونیم. 💫امید حق من و توست، نذاریم دیگران این حقو از ما بگیرن! 🔰آیت‌الله خامنه‌ای مدظله‌العالی: گاهی روی یک مشکل خاص که چندان هم مهم نیست مدام تکیه می‌کنیم، مدام تکرار می‌کنیم، مدام می‌گوییم، مدام مرثیه‌خوانی می‌کنیم، امید در دل جوان فرو می‌نشیند،‌ امید کم‌فروغ می‌شود در دل جوانها؛ این غلط است. 🆔 @masare_ir
✨حلقه های صالحین حاج احمد متوسلیان ☘حاج احمد پيشنهاد کرده بود وقت هاي بيکاري بحث‌هاي اعتقادي کنيم. توي يک اتاق کوچک دور هم مي‌نشستيم.خودش شروع مي‌کرد: «اصلاَ ببينم،خدا وجود دارد يا نه؟من که قبول ندارم.شما اگر قبول داريد، برایم اثبات کنيد.» 🍃هر کسي يک دليلي مي‌آورد. تا سه، چهار ساعت مثل يک ماترياليست واقعي دفاع مي‌کرد. 🌾يک بار يکي از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزديک بود با حاجي دست به يقه شود. حاجي گفت: «مگر شما مسلمان ها در قرآن نخوانده ايد که جدال بايد احسن باشد؟!» 📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۵ 🆔 @masare_ir
✍تکبیر آزادگان 🌱شهید، جاوید نامی است که در راه احقاق‌ حق پایداری می‌کند. باشکوه‌ترین لحظه💞 را برای ابد، مقابل دشمنان اسلام در تاریخ رقم می‌زند؛ جام شهادت را به لب می‌گیرد‌ و به بهای جان می‌خرد.🌲 ⚡️شهیدان مکبر آزادی و آزادگی هستند. تکبیرشان در جامعه طنین انداز است؛ زیرا خون او مؤذنی با صدای رسا و فراگیری می‌باشد. در هر برهه‌ای از زمان، خون پاک شهید، عاملی برای بقا و تداوم ارزش‌های مقدس اسلام و جمهوری اسلامی ایران است. کلاس شهادت در طول تاریخ همیشه باز است؛ زیرا حق طلبان از چشمه‌ی عشق می‌نوشند و ماندگار می‌شوند.✊ 💐آری! شهید، هدیه‌ای از طرف پدری با غیرت و مادری شجاع به محضر حق تعالی می‌باشد. 📅بیست و دوم اسفند، روز بزرگداشت شهدا گرامی باد.🌹 🆔 @masare_ir
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت اول 🍃گرمای تابستان مغز استخوان را می سوزاند و آن را غیر قابل تحمل می کرد. مادر فاطمه در انتظار نوزاد تو راهی اش روزهای سخت بارداری را سپری می کرد. روزهای گرم مرداد ماه با تولد فاطمه شادی بخش و ماندنی شد. ☘دشت‌های وسیع روستای باقرآباد شهرستان دیواندره که پر از گندم‌های به بار نشسته بود، شادی را در خانه آن‌ها دو چندان کرد. فاطمه از همان دوران کودکی سختی زندگی را چشید و لمس کرد و پا به پای آن بزرگ شد. در آن دوران فاطمه با دستان کوچکش خانه را جارو و مرتب می کرد؛ ظرف ها را می شست و مواظب بود غذایی که مادرش برای ناهار بر روی اجاق گذاشته،خراب نشود. 💫روزهای فاطمه این طوری می گذشت، اما هنگامی که پدر و مادر خسته اش با دست های پینه بسته شان را می دید؛ ابروهایش به هم گره می خورد و غم بزرگی بر دلش سنگینی می کرد؛ تنها چیزی که او را راضی و خوشحال کرد، همراهی او با پدر و مادرش در کارهای مزرعه بود. ☘فاطمه روزهای سخت زندگی را سپری کرد و در روزها جوانی‌اش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج.. ادامه دارد 🆔 @masare_ir
✍کی بهشون خبر بده؟ تازگیا نگاهمون یه‌جا دیگه هست و گوشمون یه جا دیگه!🤦‍♂ چشم از صفحه‌ی گوشی موبایل و تلویزیون برنمی‌داریم و می‌گیم: «گوشم با شماست!»🙄 📱اونقد غرق گوشی هستیم که بعضی‌وقتا با خودم فکر می‌کنم اگه من بمیرم کی به دوستای مجازیم خبر بده؟🤭 🆔 @masare_ir
✨سبک تلاوت قرآن شهید علی سیفی 🍃تا وقتی که سیفی نیامده بود مراسم قرآن خوانی را در گردان داشتیم، اما با آمدن او همه متحول شدند. 💫همه به سبک سیفی قرآن می خواندند و با شنیدن آیات عذاب گریه می کردند. با تمام وجود قرآن می خواندند. 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۱۲۰ 🆔 @masare_ir
✍اهمیت توجه به جایگاه و نقش خود در خانواده 💡توجه به جایگاه هر فردی در خانواده نقش مهمی در تعاملات و برخورد افراد با یکدیگر دارد. 🌱اینکه هر فردی نقش و مسئولیت خود را بداند و به دنبال پذیرش نقش، وظیفه‌اش را به نحو شایسته انجام دهد، ارتباطات و برخوردها را قوی تر می کند. ⭕️ پذیرش جایگاه پدری و مادری و همچنین فرزند بودن باعث می‌شود تا بچه‌ها را از کوتاهی در مسئولیت یا بی‌احترامی و عدم توجه به سخنان والدین دور نماید. 🆔 @masare_ir
هدایت شده از آرشیو عکس خام
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸امام زمان شما رو برای دیدن این کلیپ انتخاب کرده؟! @Rawphoto
✍دلدادگی آقا جواد ☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده می‌شد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود. در طول تمام آن سال‌ها، هیچ‌گاه مانع رفتن او نشد. 🎒آقاجواد کوله‌پشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت. نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوش‌بحال شما خانوما.» اما او نگاه شیطنت‌آمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمی‌خواست سرخی گونه‌ها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند. 🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش می‌گیری تا پس نیفتی؟! تو داری می‌ری پیش شهداء نه من! » شوخ‌طبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم می‌رم خاک‌می‌خورم، بی‌خوابی می‌کشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو می‌دن! » 👀می‌دانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانه‌روز بیداری می‌کشید، تا به مهمان‌های شهداء خوش بگذرد. با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند. نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دل‌تنگی و غصه پیچیده است. 🤛دستان ظریف خود را به شانه‌ی قوی و ورزشکار آقاجواد ‌کوبید و با خنده‌ی مخفی‌کارانه‌اش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! » آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: ادامه دارد... 🆔 @masare_ir