eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
574 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️نماز جلوه‌ای از ادب 🌱همه‌ی والدین دغدغه‌ی دین‌مدار بودن فرزندان خود را دارند. یکی از جلوه‌های دین، نماز است. 🔹کودکی که مؤدب بزرگ شده باشد، همین که بداند نماز یعنی ادب در مقابل کسی که دار و ندارمان متعلق به اوست، بدون چون و چرا به اقامه نماز اهمیت می‌دهد. ✨ این چنین نمازیست که معراج و نور مؤمن است 🆔 @masare_ir
✍شیر دل پاوه قسمت اول 🌷در بهاری ترین فصل سال دختری شیردل قدم به دنیا گذاشت که اسمش را فوزیه گذاشتند. او از همان کودکی عجیب و خاص بود و از همان زمان بچگی یار و همراهی در مسیر انقلاب و خانواده شد. 📖او به کلاس های قرآن و نهج‌البلاغه که برگزار می‌کردند علاقه‌مند و تشنه حقیقت بود، در همان روزها به کلاس‌ها رفت و آمد داشت. رفته رفته فکر و روحش در مورد اتفاقات و سختی‌ها باز و بازتر شد و او را نا آرامتر می‌کرد. 🕌فوزیه در نماز و روزه نیز یکه تاز میدان بود و تا صدای اذان را از مناره‌های مسجد محله‌شان می‌شنید؛ به نماز📿می‌ایستاد تا روح تشنه‌اش را از دریای معرفت الهی سیراب کند. 🌃سحرهای ماه رمضان هم شاهدی بر روزه‌داری و سحر خیزی‌اش بود. اما این تنها نقشش نبود او حتی همراه و کمک حالی برای پدر و مادرش و دوستی برای خواهرانش بود و دوستی خودش را اثبات می‌کرد. 🧕فوزیه دیگر بزرگ شده بود و هنگامی که دید خواهران دیگرش ازدواج کردند و پدر دست تنها است، سختی کار او را از پا درآورده و ناتوان کرده است، تصمیم گرفت برای بهیاری🩺💊 آزمون استخدامی بدهد تا کمک حال پدرش در روزهای سخت زندگی باشد. 🧔‍♂البته پدرش توجه ویژه و دید دیگری به او داشت و طوری که فکر می کردند فقط همان یک بچه است و می گفت: «فوزیه چیز دیگری است.» در جلساتی که پدرش داشت، مدام از ظلم و ستم شاه👑و غارت کردن اموال مردم می گفت؛ فوزیه در این جلسات باز هم شاگرد اول بود و تنفر و ظلم ستیزی نسبت به شاه و دارو دسته‌اش پیدا کرد و روح درونش را ناآرام‌تر می کرد. ادامه دارد...... 🆔 @masare_ir
✍دلتون می‌خواد به سفارش امام زمان عمل کنی؟ 🌌شبای ماه مبارک رمضان، مفاتیح رو ورق بزن و دعای نورانی افتتاح رو از لابه‌لای دعاهای ویژه و سفارش شده‌ی این ماه پیدا کن و بخون. 📖به محض خوندن، فرشتگان گو‌ش‌های خودشون رو تیز می‌کنن تا اون رو بشنون و بعد برای شما از خدا طلب بخشش می‌کنن.🍃 ✨ امام زمان علیه‌السلام فرمودند : دعای افتتاح را در تمام شب‌های ماه رمضان بخوانید. زیرا فرشته‌ها به آن گوش می‌دهند و برای خواننده آن طلب آمرزش می‌کنند. 📚صحیفه مهدیه بخش ۵، دعای ۸. 🆔 @masare_ir
✨حرص در استفاده از زمان 🍃عبدالله در زندان هم که بود، روی استفاده از وقتش حریص بود. اکثر وقتش به دعا و نماز و مطالعه کتاب های فقهی می گذشت. گاهی، موقع هوا خوری می‌شنید که کسی با دیدن کتاب های روی تختش، می گفت: «آشیخ! ما که نفهمیدیم این جا واسه شما زندانه یا مکتب خانه؟!» 🌾شیخ با خوش رویی صدایش می کرد و برایش از اسلام و بیداری مردم و بازگشت به حاکمیت دین می‌گفت. 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۸ 🆔 @masare_ir
✍قدرِقدر ✨شب قدر است و ملائک در زمین و آسمان در رفت و آمدند. عطرفرشته‌ها همه‌جا را پر کرده و سلام و صلوات خداوند، در دنیا منتشر می‌شود. و چرا چنین نباشد، شبی که از هزارماه برتر است. 🌱 وشبی که باید به شناخت امام رسید و شبی که چنان مادرمان فاطمه، صدیقه ناشناخته باقی مانده است.🥀 شب قدر است و برکت الهی، از آسمان و زمین می‌بارد. 🤲 امشب برشما مبارک و الهی کشکول دستهایتان پر از برکت و رحمت و داشته‌های اولیای خداوند در این شب. 🆔 @masare_ir
✍ساده و صمیمی 😇تمام فامیل بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدیم. چند سالی می‌شد چنین مهمانی بزرگی را در جمع فامیل نداشتیم. 👵بی‌بی صفورا مثل همیشه ساده و صمیمی افطار را برگزار کرده بود. تنها یک خورشت🍲 و دوغ🥛 و سبزی 🥗 زینت سفره‌اش شد. 😋خورشت قرمه سبزیِ بی‌بی صفورا چنان بو و طعمی داشت که همه‌ی فامیل به‌به‌ و چه‌چه به راه انداخته بودند. هیچکس باورش نمی‌شد، می‌شود یک مهمانی ساده داشت. تنها با یک خورشت پذیرایی کرد و به ثواب✨ افطاری دادن جمعیت به آن بزرگی رسید. 💥بی‌بی‌ صفورا انگار ذهن‌خوانی هم بلد باشد رو به مهمان‌ها کرد و گفت: «موافقین🤝 این سفره تا آخر ماه رمضون هر شب در خونه‌ی یکی از فامیل پهن بشه البته به شرطی که همه مثل الان ساده برگزار کنن!» انگار حرف دل همه‌ی فامیل بود، چهره‌ها از هم باز شد، لب‌ها کش آمد و یک‌صدا گفتند: «بله موافقیم!» 🤩ذوق بچه‌ها دیدنی بود، هنوز سفره پهن بود و سر سفره بودند که جیغ و هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند. بی‌بی‌صفورا نگاهی به عکس قاب گرفته‌ی گوشه‌ی‌ طاقچه کرد، پرده‌ای از اشک 💦در چشمانش حلقه زد: «روحت شاد حاج‌ماشاءالله کاش تو هم بودی!» 🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان عمل به آیات قرآن داشته باشی؟ تو هم به دنبال آرامش می‌گردی؟🤔 دل پیامبر را جوری شاد کن که برایت دعا کند.🌱 ✨خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید: وَ صَلِّ عَلَیهِم اِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُم ‌و برایشان دعا کن که دعای تو، مایه‌ی آرامش آنهاست.* 🤲برای ما دعا کن؛ ای مونسِ شکسته دلان، یا رسول الله... 📖*‌سوره‌توبه، آیه‌۱۰۳. 🆔 @masare_ir
✨توصیه آیت الله بهجت به شهید مصطفی ردانی پور 🍃دور هم گِرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود. یکی یکی بچه ها را معرفی می‌کرد. از عملیات فتح المبین گزارش می داد: «رزمنده های غیور اسلام، باب فتح الفتوح را گشودند. ما سربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.» 🌾حاج آقا سرش پایین بود و گوش می‌داد. حرف های مصطفی که تمام شد، حاج آقا دستش را زد پشت مصطفی و گفت: «مصطفی ! هر کدام ما یک صدامیم. مواظب باشیم غرور نگیردمان.» 📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۲ 🆔 @masare_ir
✍ياس خميده ✨عطرياس، اتاق كوچك و محقر را پركرده. ناله‌ي فرشته‌ها و فرزندان، درهم پيچيده. دستمال روي صورت امام، درمقابل زردي پيشاني كم آورده. 🥀غم، سينه‌ي حسنين جوان و زينب بلندبالا را مي‌شكافد و آه حسرت روي لبهاي همه نشسته. بيرون خانه، پشت درب خانه يتيم‌هايي كه ديشب لابد گرسنه مانده‌اند، با كاسه‌هاي شير و چهره‌هاي خاك آلوده و صورتي غمگين، صف كشيده‌اند. 🕌هواي كوفه پر از غم و غبار شده. هنوز طنين صداي منادي توي گوش اهالي شهر، می‌پيچد كه "تهدمت والله اركان الهدي، قتل علي المرتضي" 🌱كمي آن سوتر، درخلوت سبز روح علي با فاطمه، زهراي قد خميده روي فرق بريده‌ي علي مرهم مي گذارد و همزمان شيون فضاي شهر را پر مي‌كند. شهادت شیرمرد رئوف عالم، تسلیت‌باد.🏴 علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍شاهد ماجرای سحر 🍲بعد از خوردن سحری عبای خود را روی دوش انداخته و به طرف مسجد به راه افتادم. وارد کوچه تنگ و باریک🗾 شدم. تاریکی و سکوت، فضای دلهره‌آوری را بر شهر حاکم کرده بود. نگاهی به آسمان کردم. برخلاف هر شب، صفحه‌ی آن غبارآلود و ستاره‌ها⭐️ کم نور بودند. 🕌نزدیکی‌های مسجد، مردی را در تاریکی دیدم که مرتب سرش را به طرف چپ و راست می‌چرخاند و اطراف را زیر نظر داشت. قدم‌های👣 بلندتری برداشتم تا شاید به نزدیکی‌های او برسم و بشناسمش. صدای پاهایم به گوش او رسید. نگاهی به پشت‌سر کرد. 🌖هوا کمی روشن‌تر شده بود. به صورت او نگاهی انداختم. صورتش را با پارچه‌ای پوشانده بود. فقط توانستم دو چشم او را ببینم که وحشت‌زده بودند. 💥روی خود را برگرداند و در حالی که تعادل نداشت، به سمت مسجد رفت. وارد مسجد شد. هنوز تا اذان صبح 📿دو ساعتی مانده بود. خودش را به ستون آخر رساند و در پناه آن دراز کشید. چیزی نگذشت که روی شکم خوابش برد. 📖قرآن را از روی سکویی که انتهای مسجد بود برداشتم و شروع به خواندن کردم. بعد از لحظاتی، بوی خوشی به مشامم رسید. سرم را برگرداندم. چهره‌ی نورانی علی در آستانه‌ی در نمایان شد. اشتیاق 😇دیدن او مرا به سرعت باد به او رساند. دستم را دراز کردم. دست او را در دست فشردم، 🤝تمامی وجودم پُر از نشاط آمیخته با دل‌نگرانی شد. ☀️مثل همیشه لبخند چهره‌اش را پوشانده بود. اشاره به قرآن در دستم کرد: «مرحبا ابوزینب هیچ‌گاه از آن جدا نشو!» عرق خجالت بر پیشانی‌ام نشست و گفتم: «به روی چشم یاابالحسن.» علی به طرف افرادی که خواب بودند رفت و همه را بیدار کرد. بعد به سمت همان مرد رفت و فرمود: «روی شکم خوابیدن کراهت دارد.» ⚡️آن مرد بیدار شد، مردمک چشمان او به حالت اضطرار به حرکت درآمدند و با عجله نشست. تعجب کردم و به لرزش بدن او خیره شدم. حالت عجیب او مرا دچار شک کرد. علی وارد محراب شد. آرامش علی مرا آرام کرد. سوره زلزال را شروع به خواندن کردم. همان مرد را دیدم، پشت سر علی رفت و به نماز ایستاد. اذازلزلت الارض زلزالها پایه‌های مسجد به لرزه درآمدند. 🌴نگاهی به سعف‌هایی که سقف مسجد بودند انداختم. با خود واگویه کردم: «شاید زلزله شده است؟» صدای علی را شنیدم: «فزت‌ورب‌الکعبه.» با نگرانی به محراب نگاه کردم. فرق علی شکافته شده و صورت و محراب پر از خون بود.💔 🥺به سوی علی دویدم. قرآن از دستم به روی زمین افتاد. اشک 💦مجال دیدن را از من گرفت، با دو دست روی سر کوبیدم و علی را صدا ‌زدم. علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍یا حلیمُ یا علیم خداوندم! 🌿 مانند کودکی سِمج که با دلخوشے به بخششت، مدام مسیر خطا را انتخاب می‌کند، 🌥دل به خطاپوشی‌ و عفوت خوش کرده‌ام که گناه مکررم را می‌بینی اما در مقابلشان صبورترینی! و به وقت بندگے، از آنها می‌گذری!🌷 ✨الْحَمْدُ لِلّهِ عَلی حِلْمِهِ بَعْدَ عِلْمِه✨ شکرت به خاطر صبوری‌ات بعد از علمت به پیدا و پنهانم. 🆔 @masare_ir
✨تبلیغ چهره به چهره 🍃هم بند فضل الله یک کمونیستی بود که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. همیشه نمازخواندن های دیگران را مسخره می‌کرد. فضل‌الله که نماز می‌خواند، او را هم دعوت به نماز کرد. ☘زندانی گفت: «بی خود مرا با شیطان در جنگ نیانداز که من به چیزی اعتقاد ندارم.» آن شب خیلی با هم صحبت کردند. زندانی همان شب خواب پدرش را می‌بیند که روبروی آتش تنور نشسته و عصبانی نگاهش می‌کرد. 🌾فضل الله چهل روز با او مدارا می‌کند تا آنکه بعد از چهل روز زندانی کمونیست پا روی غرورش می‌گذارد و از فضل‌الله کمک می‌خواهد. فضل‌الله می‌گوید دل سپردن اول راه است و پاک شدن از گناهان قدم بعدی. 💫به حمام می‌فرستدش تا غسل توبه کند. لباس خودش را هم می‌دهد تا بپوشد و شهادتین بگوید. بعد از مدتی آزاد که می‌شود، به خانه برادرش می‌رود. همان ابتدای ورود مهر و جا نماز می‌خواهد و مسیر قبله را. 🍃برادرش پی فضل‌الله آمده بود. می‌‌گفت که چه کردی با این برادر من که از اول عمرش نه نماز بلد بود و نه خوانده و نه روزه گرفته بود. هر چه می پرسید فضل الله طفره می رفت. می‌گفت: «اگر من هم چیزی گفته باشم، خودش آمادگی داشته.» راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲-۳۹ 🆔 @masare_ir