eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
574 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ياس خميده ✨عطرياس، اتاق كوچك و محقر را پركرده. ناله‌ي فرشته‌ها و فرزندان، درهم پيچيده. دستمال روي صورت امام، درمقابل زردي پيشاني كم آورده. 🥀غم، سينه‌ي حسنين جوان و زينب بلندبالا را مي‌شكافد و آه حسرت روي لبهاي همه نشسته. بيرون خانه، پشت درب خانه يتيم‌هايي كه ديشب لابد گرسنه مانده‌اند، با كاسه‌هاي شير و چهره‌هاي خاك آلوده و صورتي غمگين، صف كشيده‌اند. 🕌هواي كوفه پر از غم و غبار شده. هنوز طنين صداي منادي توي گوش اهالي شهر، می‌پيچد كه "تهدمت والله اركان الهدي، قتل علي المرتضي" 🌱كمي آن سوتر، درخلوت سبز روح علي با فاطمه، زهراي قد خميده روي فرق بريده‌ي علي مرهم مي گذارد و همزمان شيون فضاي شهر را پر مي‌كند. شهادت شیرمرد رئوف عالم، تسلیت‌باد.🏴 علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍شاهد ماجرای سحر 🍲بعد از خوردن سحری عبای خود را روی دوش انداخته و به طرف مسجد به راه افتادم. وارد کوچه تنگ و باریک🗾 شدم. تاریکی و سکوت، فضای دلهره‌آوری را بر شهر حاکم کرده بود. نگاهی به آسمان کردم. برخلاف هر شب، صفحه‌ی آن غبارآلود و ستاره‌ها⭐️ کم نور بودند. 🕌نزدیکی‌های مسجد، مردی را در تاریکی دیدم که مرتب سرش را به طرف چپ و راست می‌چرخاند و اطراف را زیر نظر داشت. قدم‌های👣 بلندتری برداشتم تا شاید به نزدیکی‌های او برسم و بشناسمش. صدای پاهایم به گوش او رسید. نگاهی به پشت‌سر کرد. 🌖هوا کمی روشن‌تر شده بود. به صورت او نگاهی انداختم. صورتش را با پارچه‌ای پوشانده بود. فقط توانستم دو چشم او را ببینم که وحشت‌زده بودند. 💥روی خود را برگرداند و در حالی که تعادل نداشت، به سمت مسجد رفت. وارد مسجد شد. هنوز تا اذان صبح 📿دو ساعتی مانده بود. خودش را به ستون آخر رساند و در پناه آن دراز کشید. چیزی نگذشت که روی شکم خوابش برد. 📖قرآن را از روی سکویی که انتهای مسجد بود برداشتم و شروع به خواندن کردم. بعد از لحظاتی، بوی خوشی به مشامم رسید. سرم را برگرداندم. چهره‌ی نورانی علی در آستانه‌ی در نمایان شد. اشتیاق 😇دیدن او مرا به سرعت باد به او رساند. دستم را دراز کردم. دست او را در دست فشردم، 🤝تمامی وجودم پُر از نشاط آمیخته با دل‌نگرانی شد. ☀️مثل همیشه لبخند چهره‌اش را پوشانده بود. اشاره به قرآن در دستم کرد: «مرحبا ابوزینب هیچ‌گاه از آن جدا نشو!» عرق خجالت بر پیشانی‌ام نشست و گفتم: «به روی چشم یاابالحسن.» علی به طرف افرادی که خواب بودند رفت و همه را بیدار کرد. بعد به سمت همان مرد رفت و فرمود: «روی شکم خوابیدن کراهت دارد.» ⚡️آن مرد بیدار شد، مردمک چشمان او به حالت اضطرار به حرکت درآمدند و با عجله نشست. تعجب کردم و به لرزش بدن او خیره شدم. حالت عجیب او مرا دچار شک کرد. علی وارد محراب شد. آرامش علی مرا آرام کرد. سوره زلزال را شروع به خواندن کردم. همان مرد را دیدم، پشت سر علی رفت و به نماز ایستاد. اذازلزلت الارض زلزالها پایه‌های مسجد به لرزه درآمدند. 🌴نگاهی به سعف‌هایی که سقف مسجد بودند انداختم. با خود واگویه کردم: «شاید زلزله شده است؟» صدای علی را شنیدم: «فزت‌ورب‌الکعبه.» با نگرانی به محراب نگاه کردم. فرق علی شکافته شده و صورت و محراب پر از خون بود.💔 🥺به سوی علی دویدم. قرآن از دستم به روی زمین افتاد. اشک 💦مجال دیدن را از من گرفت، با دو دست روی سر کوبیدم و علی را صدا ‌زدم. علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍یا حلیمُ یا علیم خداوندم! 🌿 مانند کودکی سِمج که با دلخوشے به بخششت، مدام مسیر خطا را انتخاب می‌کند، 🌥دل به خطاپوشی‌ و عفوت خوش کرده‌ام که گناه مکررم را می‌بینی اما در مقابلشان صبورترینی! و به وقت بندگے، از آنها می‌گذری!🌷 ✨الْحَمْدُ لِلّهِ عَلی حِلْمِهِ بَعْدَ عِلْمِه✨ شکرت به خاطر صبوری‌ات بعد از علمت به پیدا و پنهانم. 🆔 @masare_ir
✨تبلیغ چهره به چهره 🍃هم بند فضل الله یک کمونیستی بود که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. همیشه نمازخواندن های دیگران را مسخره می‌کرد. فضل‌الله که نماز می‌خواند، او را هم دعوت به نماز کرد. ☘زندانی گفت: «بی خود مرا با شیطان در جنگ نیانداز که من به چیزی اعتقاد ندارم.» آن شب خیلی با هم صحبت کردند. زندانی همان شب خواب پدرش را می‌بیند که روبروی آتش تنور نشسته و عصبانی نگاهش می‌کرد. 🌾فضل الله چهل روز با او مدارا می‌کند تا آنکه بعد از چهل روز زندانی کمونیست پا روی غرورش می‌گذارد و از فضل‌الله کمک می‌خواهد. فضل‌الله می‌گوید دل سپردن اول راه است و پاک شدن از گناهان قدم بعدی. 💫به حمام می‌فرستدش تا غسل توبه کند. لباس خودش را هم می‌دهد تا بپوشد و شهادتین بگوید. بعد از مدتی آزاد که می‌شود، به خانه برادرش می‌رود. همان ابتدای ورود مهر و جا نماز می‌خواهد و مسیر قبله را. 🍃برادرش پی فضل‌الله آمده بود. می‌‌گفت که چه کردی با این برادر من که از اول عمرش نه نماز بلد بود و نه خوانده و نه روزه گرفته بود. هر چه می پرسید فضل الله طفره می رفت. می‌گفت: «اگر من هم چیزی گفته باشم، خودش آمادگی داشته.» راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲-۳۹ 🆔 @masare_ir
✍محبت غیر مشروط ❌ نباید بهانه‌گیری فرزندتون رو به‌پای این بذارید که بچه‌ی بدیه! 💡نوزاد گریه میکنه چون توانایی نداره که خواسته‌هاش رو تو قالب کلمات بگه. یه بچه‌ی خردسال هم مهارت بروز درست احساساتش رو نداره پس گاهی ممکنه برای جلب توجه، بدرفتاری کنه. 🔷توی این‌وقتا باید: 🔹 محبت غیر مشروط به بچه رو بیشتر کنید. 🔹به رفتارای مثبتش بیشتر توجه و واکنش نشون بدید. 🔹حس ارزشمند بودن رو بهش بدید. 🔹یه سری اوقات برای بودن باهم قرار بدید. 🆔 @masare_ir
✍دوباره یتیمی! 👀چشمانش به در پوسیده‌ی حیاط خشک شده. خواهران گرسنه‌اش حتی توان بازی‌ هم ندارند و در کنج تاریک اتاق روی تکه‌ای حصیر، زانوهای نحیفشان را بغل‌گرفته، گاهی غذا می‌خواهند و گاهی با گریه بهانه‌ی هم‌بازی‌شان را می‌گیرند. _ چرا دیگر خبری از او نیست؟! _ چرا نمی‌آید؟! دیگر ما را دوست ندارد؟! 🧕سمیه دیگر درمانده شده. صدای کوبه‌‌ی در می‌آید. با خوشحالی به طرف در می‌دود. _ آرام باشید. در می‌زنند. حتماً همان ناشناس است. بالاخره آمد. در را باز می‌کند، ناامیدی تمام چهره‌اش را می‌گیرد. کسی نیست. دوباره گول خیالش را خورده‌. دیگر تاب دیدن رنج بچه‌ها را ندارد. در🚪را نیمه‌باز می‌گذارد و همان‌جا، تکیه به در، روی خاک‌ها می‌نشیند و باز منتظر می‌ماند. 💦کمی آن سوتر پیرمردی کهنه‌پوش، با صورتی خیس از اشک، در کوچه‌ی تنگ و تاریک، پاهایش را به زحمت روی زمین می‌کشد و زیر لب چیزی می‌گوید. 💥سمیه با دیدنش از جا می‌پرد. گوش👂تیز می‌کند، اما نمی‌شنود. به سختی قدمی به سوی پیرمرد برمی‌دارد؛ «عموجان! کسی را این دور و بر ندیده‌اید؟! کسی‌که کاسه‌ای شیر و ظرفی خرما در دست داشته‌باشد.» 👴پیرمرد اجازه‌ی تمام‌شدن حرفش را نمی‌دهد و با صدایی لرزان، ناله‌می‌کند: «یتیمان کوفه بار دیگر یتیم شدند. پیرمردها و پیرزن‌ها نیز بی‌کس ماندند ...» 🌘سمیه صورت پریشانش را زیر نور ماه به طرف پیرمرد می‌گیرد. در چشمان نابینایش زل‌زده و می‌پرسد: «منظورت چیست عموجان؟! اتفاقی برای آن ناشناس افتاده؟!» ⚡️حرف پیرمرد داغ یتیمی‌اش را تازه می‌کند: «چند روزی زخم شمشیر زهرآلود، مولایمان را عذاب داده، اما حالا دیگر باید راحت شده‌باشد.» 😭سپس به دیوار کاهگلی فرو ریخته‌ی کنارش تکیه می‌دهد و مانند زنان شوهر از دست‌داده، شیون می‌کند. بچه‌ها که با صدای سمیه و پیرمرد بیرون‌؛آمده‌اند، حال دیگر می‌دانند هم‌بازی‌ محبوبشان چه‌کسی بوده و یتیمیِ دوباره به چه معناست؟ پیرمرد رو به آن‌ها می‌گوید: «طفلکان بیچاره، خدای علی مواظبتان خواهدبود.» علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍میشنوی مرا؟؟ صدایم را میشنوی...؟ مامان... 💞 با مشت های کوچک گره زده‌ام تو را لمس میکنم . خدا خدا میکنم باورت بشود من هستم.😔 من؛ شاید چند سانت بیشتر نباشم اما هستم.🌱 من؛ میخواهم روزی دنیا را ببینم.🌎 من؛ میخواهم روزی خنده بر لب‌هایت آورم.🙃 آخر نفهمیدم چرا میخواهی نباشم؟🙄 من که مشتاق دیدنت هستم هر روز بارها از درونت لمست میکنم صدای قلبت آرامم می‌کند.☺️ مامان... صدایم را میشنوی...؟👂 من زنده ام...🌿 مامان...✨ 🆔 @masare_ir
✨سبک درس خواندن 🍃علی‌اکبر خیلی به درس علاقه داشت. ابتدایی که می‌رفت چون توی کلاس از همه بچه‌ها درشت.تر بود، معلم گفته بود از بچه ها درس‌ها را بپرس تا من برسم. ☘بچه بیشتر از معلم از او حساب می‌بردند. وقتی هم که به خانه بر می‌گشت، خواهرانش را دور هم جمع می‌کرد و درس‌های روز را مثل آقا معلم برایشان تکرار می‌کرد، تا آنها هم یاد بگیرند. 🌾غروب ها هم کنار خانه برای بچه ها کلاس می‌گذاشت و مشکلات درسی شان را حل می‌کرد. شب‌ها هم با وجودی که برق نداشتیم، وقتی همه می‌خوابیدند زیر نور فانوس درس‌هایش را می‌خواند. راوی: خواهر شهید 📚کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: نشر شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: ششم ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۶-۱۵ 🆔 @masare_ir
✍ردای تو 🍃بعد از تو کوچه‌های کوفه دیگر رد قدم هایت را بر در خانه‌های یتیمان ندیدند... سینه یتیمان خالی از آغوش پرمحبت تو شد.⚡️ کبوترها بعد از تو دیگر نخواندند و برایشان فقط جمله‌ای از تو باقی ماند: "فزت و رب الکعبه"🕋 🍂از امشب دیگر فقیران بی پناه‌تر از قبل می شوند. آسمان از شرم دیدن سر خونی تو گریست شاید کمی از داغ دلش کم شود هرچند که باری دیگر قرارست برای پسرت خون بگرید و نمیداند و نمیداند. 💔چطور میخواهی بروی وقتی چشمان ام کلثوم و زینبت گریان می شود و هربار که سحر از راه برسد قلبشان به تپش می‌افتد. تو که بروی شهر دیگر رنگ پدر به خود نمی‌بیند و برای همیشه این واژه خاموش خواهد شد.🥀 بعد از تو حسنین دیگر تنها می‌شوند و سایه پدری از سرشان پر می‌کشد. 💡از تو مظلومیتی می‌ماند در حسن (ع) شجاعتی در رخساره حسین(ع) و کلامی که از صدای بلیغ و روشن عمه سادات شنیده می‌شود.✊ 🍁تو اولین بیت شعر پر‌شور عاشورا شدی از سکوت حسن تا قیام حسینت تا صبر زینبت همه و همه بعد از نبودن تو بود. فردا از تو ردایی می‌ماند و همان هم می شود جگر سوز مظلومان و یتیمان؛ همانی که روزی پناه زندگیشان بود.🏴 🆔 @masare_ir
✍اولین افطار دو نفره 💫یکسال از عروسی‌شان می‌گذشت. فاطمه سفره افطار را چید. نگاهش به ساعت بود که تلفن زنگ خورد. شوهرش بود: «سلام حضرت آقا، چرا دیر کردی؟» _سلام عزیزم، امشب افطار نمی‌تونم بیام. مشکل کاری برام پیش اومده. بعداً برات تعریف می‌کنم. زنگ زدم منتظرم نباشی. 😔فاطمه با چهره‌ای درهم کنار سفره نشست. خیره به چای ☕️و خرما، صدای اذان را شنید. اولین شب ماه رمضان زندگی مشترک‌شان، افطاری را تنها خورد. اشک💦 گوشه چشمان درشت عسلی‌اش حلقه زد. نزدیک سحر، احمد به خانه برگشت. آرام ساکش را بست تا فاطمه از خواب بیدار نشود. ناگهان زنگ ساعت رومیزی به صدا درآمد. فاطمه سراسیمه از جا پرید. 💼احمد ساک به دست، بالای سر فاطمه در جا خشکش زد. ابروهای فاطمه درهم فرو رفت: «افطار که تشریف نیاوردی، نیومده کجا تشریف می‌بری؟» ساک از دست احمد روی زمین افتاد، دو زانو کنار فاطمه نشست، پیشانی او را بوسید: «عزیز دلم، دست خودم نیس. مأموریت بهم دادن. باید به یکی از شهرای مرزی برم.» 🧔‍♂احمد دستی بین موهای لخت قهوه‌ای فاطمه کشید: «شاید تا آخر ماه رمضون اونجا باشم. اینجا تنها نمون یا برو خونه بابام یا بابات، هر کدوم راحت تری. اینطوری خیالم از بابت شما راحته.» 🥺بغض گلوی فاطمه را فشرد. با صدای لرزان گفت: «ولی این اولین ماه رمضونیه که با همیم. کاش حداقل افطار و سحرا پیش هم بودیم.» احمد دست روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «عزیزم، هر چقدرم از هم دور باشیم، دلامون همیشه با همدیگه‌اس. حالا خانم خانما نمی‌خوای به ما سحری بدی؟» 📺فاطمه سفره سحر را چید. تلویزیون را روشن کرد. هر دو کنار هم رو به قبله سر سفره نشستند. غذا از گلوی فاطمه پایین نمی‌رفت. احمد دستش را دور بازوی او انداخت. صورتش را به صورت او چسباند و با صدای بچه‌گانه گفت: «غصه نخول عجیجم. تا روتو برجلدونی من برجشتم.» 💞احمد قاشق را از برنج و خورشت پر کرد و با صدای هواپیما به سمت دهان فاطمه برد: «آآآ عزیزم دهنتو باز کن.» فاطمه در ورودی لب‌های درشت قرمزش را گشود. احمد قاشق را در دهان او فرو برد: «غذا کم بخوری، لاغر می‌شی. اونوقت می‌گن شوهرش خسیسه. شما که دوست نداری پشت سرم حرف بزنن؟ ها! دوست داری!؟» ⚡️گره ابروهای فاطمه هنوز پر پیچ و تاب و بسته بود. احمد رویش را بوسید. قل قلکش داد. اخم‌های فاطمه از هم باز شد. احمد خندید: «آها، حالا شد. شما که ناراحت باشی دلم می‌گیره. حالا سحری تو بخور.» 📱احمد و فاطمه هر شب با هم تلفنی صحبت می‌کردند. شب بیستم ماه رمضان احمد پشت تلفن گفت: «سعی می‌کنم برا راهپیمایی روز قدس خودمو برسونم. به این امید که دل خانمم شاد بشه.» 🇮🇷از آن شب، احمد دیگر نه زنگ زد، نه به تلفن فاطمه جواب داد. او جمعه‌ی آخر ماه رمضان در راهپیمایی روز قدس، روی دست‌های مردم تشییع شد. 🆔 @masare_ir
✍نزدیکِ دور 🌙ماه را ببین! نزدیک است نه؟! یک بلندی کافی‌ست تا عمق دوری‌اش معلوم شود.⛰ تو اما ماه نباش! به ظاهر نزدیکِ دور !💕 🆔 @masare_ir
✨خواب حضرت ابوالفضل (ع) 🍃مجید شب وفات حضرت ام‌البنین سلام‌الله علیها خواب دیده بود، که دست راستش را توی دست حضرت ابوالفضل (ع) گذاشته اند. آمد نشست روی صندلی کمیته مفقودین بی مقدمه ، صاف و صریح گفت: «به آقای باقرزاده بگویید یک نفر پیدا کند، بگذارد جای من، من ده پانزده روز دیگر من می‌روم.» ☘دو هفته بعد، داخل خاک عراق، در تفحص برون مرزی، توی یک میدان مین فوق العاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا. وقتی رسیدم بالای سرش. همان دستی که در خواب دیده بود، از مچ قطع شده بود. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۹۶ 🆔 @masare_ir