✨برای غذا دادن به بچه اذیت میشی؟
🌾بچهتون اشتها نداره؟ خوب غذا نمیخوره؟ با بشقاب غذا و قاشق پُر به دنبال بچه از این اتاق به اون اتاق میرے؟
🍀براے نجات از این سختی
دستشو بگیر ببر آشپزخونه، غذایی ڪه میخواے برای وعده بعدے بپزے با ڪمڪ خود بچه بپز!
بچهتون با این کار آرومآروم اشتهاش باز میشه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍مادرِ مادر!
🌾با صدای دعوای گنجشکها، مجبور بود خوابی را که به زحمت چشمانش را گرم کرده بود، پس بزند. سلانهسلانه و با بدنی کوفته از بدخوابی، داشت پتویش را کنار میزد تا بلند شود، اما وقتی سرش را به طرف رختخواب مادر برگرداند، با تمام وجود احساس کرد که آب داغی بر سرش ریخته شد.
🍂با چشمانی پر از ترس و دلهره، در حالیکه مادر را صدا میکرد به طرف در دوید. در هال باز بود. دنیا روی سرش خراب شد. حرفها و توصیههای دکتر یکییکی در سرش قطار میشدند: «یک بیمار آلزایمری نیاز به مراقبت خاصتری داره، باید بیشتر مواظبش باشید و تنهاش نذارید...»
⚡️وقتی ساره به لب ایوان رسید، گنجشکهایی که هنوز بر شاخهی درخت گیلاس، صدای دعوایشان بلند بود، احساس خطر کرده و هماهنگ باهم از شاخه پریدند. صدای هماهنگی بالهایشان وحشت ساره را که در ذهنش فقط مادر بود، بیشتر کرد.
🎋ساره مانند مرغی سرکنده، به سراغ شاخههای انگوری رفت که در قسمتی از حیاط، بر شاخهای از درخت گیلاس پیچیده، از داربست کوچکی بالا رفته و دیواری سبز ساخته بودند. پشت آن دیوار سبز، پاتوق همیشگی مادر بود و او قبل از اینکه حواسش آسیب ببیند، بیشتر اوقات روزش را در سایه آن میگذراند و خود را با کارهای ریز و درشت و گاهی با گلدانهای کوچک شمعدانی مشغول میکرد.
🍃اما از زمان آغاز تلخ فراموشیاش، فقط در گوشهای از اتاق جلوی تلویزیون مینشست و کمتحرک شدهبود. ساره با شنیدن صدای زمزمهی مادر، برگها را با غرولند و تشر کنار زد: «مامان آخه این وقت صبح، اینجا چیکار میکنی؟! منو ترسوندی، چرا اینقد اذیتم میکنی آخه... ؟»
🍁 وقتی نگاه ساره به چشمهای مظلوم مادر افتاد و قطرهی اشکی را که در گوشهی آن نشسته بود، دید، از شرمندگی دستش را جلو برده، آن قطره را پاک کرد و مانند مادری که کودک معصومش را بغل میکند مادر را در آغوش کشید و بوسهای بر پیشانیاش نشاند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دخترانگی
🌺دخترانگی پر است از گلهای صورتی، اما نه فقط صورتی، توامان میشود با نجابت، با مادری، با پاکی چون دریاها...
🌾دختر میشود کوه نجابت، دریای حیا..
دختر میشود ترجمان عشق..
میشود مهربانی مطلق..
میشود اینهجمال و جلال خدا.
بی جهت نیست اگرروز تولد عالمترین و نجیب ترین دخترها، به روز آنها خوانده شده.
✨همان دختری که حرمش، حرم برترین بانوی زنان است و مامنش، آرام بخش بزرگترین روحها...
💠بی جهت نیست اگر همهی ما در پیشگاهش میخوانیم؛ یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه
او باید دستهایمان را بگیرد و باخود تا بلندای معذاج ببردـ
او رهبر و راهبر و الگوی همهی ما دخترهاست.
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه_علیه_السلام
#روز_دختر
🆔 @masare_ir
✨چطور به دیگران کمک میکنی؟
🍃جلال با موتور گازیاش که از دستهای روغنیاش می شد فهمید، حال خوشی ندارد، با مؤسسات خیریه اصفهان، در جهت محرومیت زدایی فعالیت داشت و قبوض حقوقی را به دست ایتام و فقرا می رساند.
🌾علاوه بر آن، با کمک چند نفر از دوستانش، به تعدادی از خانوادههای محروم و حاشیهنشین اصفهان سر میزد و برایشان اقلام مصرفی ضروری میبرد. میگفت: «گاهی که در تأمین نیازهای محرومین به بن بست میرسیم، یک باره از جایی کمک میرسد و متوجه دست یاریگر خدا میشویم.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحه ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
May 11
💓دخترها با پسرها فرق دارند💓
✨دخترها و پسرها با هم فرق دارند به همین خاطر در احادیث به توجه بیشتر به دخترها، تاکید شده. مثلا گفته شده اگر بنا به دادن هدیهای هست، اول به دخترها داده شود؛ زیرا دنیای دخترانه و زنانه، پر از حساسیتهای ریزبینانه است و یک برخورد ساده مثل اول بستنی دادن به پسر، ممکن است ذهن او را پر از سؤالاتی از این قبیل کند؛ چرا پدر اول به برادرم بستنی داد؟ نکند او مرا دوست ندارد؟!
🌺اما این رفتار در ذهن پسر منجر به این سوالات نمیشود. به همین دلیل است که در تربیت دختر، ظرافت همراه با کرامت و احترام، باید لحاظ شود.
❤️روز دختر مبارک❤️
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه_علیه_السلام
#روز_دختر
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍هیچ وقت فکرشو نمیکنید
🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمتهای کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار میخواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که میگردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»
💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینیاش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبتها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه میخواست موهامو رنگ بزنه.»
🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که در خانه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمهداری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبهرویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.
🌷یاد دوران کودکیاش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا میگذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر میکرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شدهاش انداخت و به کارش ادامه داد.
🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباسهای بیرونش را پوشید. موهای رنگ شدهاش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیباییات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»
✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام خمینی(ره) جلو رفت. لیزی سنگهای کف، بچهها را به وجد آورده بود، میدویدند و سر میخوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری، اندام ظریفش را پوشانده بود.
🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»
🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشارهای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین میسراند و میرفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو میبود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمیکرد: «خودت گفتی یه بچهام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمیکردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✨حال خوب!
🌺گاهی باید؛ بیمناسبت هدیه داد، حتی در حد یک لبخند.
🌾بدون بهانه لبخند زد، حتی در اوج سختی و مشکل.
💫بیدلیل خوبی کرد، حتی در حد برداشتن یک قدم کوچک.
🍃اما همهی اینها یک دلیل بزرگ دارند؛ «میخواهم حال خوب نصیبم شود.»
این پاداش همان کوچکهای بزرگیست که در روزمرگیها هرگز به چشم نمیآیند.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عزاداری جالب
🍃هیئت نوجوانانشان، شهر و البته تمرکز ساواک اهواز را به هم ریخته بود. مثل دسته های دیگر عزاداری نمیکردند. از هر صدمتر و دویست متر یکی شان میرفت روی صندلی و یکی از آیههای جهادی را میخواند و دیگری ترجمه میکرد. در فاصله بعدی دو نفر دیگر جایگزین میشدند و همین کار را میکردند. همه دستهها ایستادند و محو آیات و برنامه آنها شده بودند.
🌾جلوی آگاهی هم که رسیدند، یکی شان رفت روی صندلی و بلندگو را گرفت و با صدای بلند گفت: «ای مردم! اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.»
🌷قبل از اینکه به میدان مجسمه برسند که مجسمه شاه در آن قرار داشت و آخرین برنامه هیئتها طواف کردن و ادای احترام به او بود، پیچیدند توی فرعی و در بین جمعیت دسته های دیگر پراکنده شدند. نمیخواستند به مجسمه شاه ادای احترام کنند. سر دسته شان نوجوانی بود به نام سید حسین علمالهدی.
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، ص ۲۱-۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️پهپاد
💡تربیت یعنی کاری کنید که فطرت انسان آزاد بشه. همهی آدما بالقوه خوب و با استعداد و فعالند.
پدر و مادر، باید با تربیت، این بالقوه بودن رو تبدیل به بالفعل کنن. پس تحمیل و تلقین ممنوع❌
اگه رفتار ناخوشایندی توی فرزندتون دیدید، انتظار رفع شدن آنی اون رو نداشته باشید.
زمان بدید⏳
عین یه پهپاد دائما بالای سر بچهتون چرخ نزنید، عین یه دوربین مداربسته، کنترل از راه دور داشته باشید🤭🤫
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍ولش کن
🍃به چشمهای سیاه و اشکیاش خیره شد. با قدمهای آرام و چسبیده به دیوار از روبرویش گذشت. چشم از زبان صورتی، آویزان سگ سیاه گرفت. بقیه مسیر تا خانه را بدون نگاه کردن به دور و اطرافش پیمود.
✨سلام کنان وارد آشپزخانه شد. ناخنکی به ماکارونی داخل قابلمه زد. زبانش سوخت، هاه هاه کنان ماکارونیهای داغ را قورت داد. مامان گفت: «با دست نشسته چیز نخور شازده پسر، بدو لباسهاتو عوض کن بیا سر سفره، بابا هم اومده.» حمید با دو سه قدم بلند خودش را به ظرف شویی رساند: «سوختم، وای خیلی گشنمه مامان.» سر سفره آخرین رشته ماکارونی را به اسارت چنگال درآورد و درون دهانش گذاشت: «راستی مامان سگ مکانیکیه محل رو دیدی؟ خیلی گنده است. زبون و دندونهاش هم وحشتناکه.»
☘چشمهای سمیه گرد شد: «سگ واسه چی آورده، محله پر از بچه کوچیکه.» سرش را به سمت محسن چرخاند: «آقا برو بهشون بگو سگه رو ببرند.» محسن لقمهاش را قورت داد و زبان روی لبهای چربش کشید: «ول کن، حوصله بحث با مردم داری؟! بذار هر کاری دلشون میخواد بکنن.»
💫سمیه ابرو درهم کشید و با صدای محکمی گفت: «خطرناکه، چرا این روزها حرف تو و بقیه این شده که ول کن، به ما ربطی نداره؛ کار خطا و اشتباه همیشه اشتباهه و همه باید مقابلش بایستن تا تکرار نشه تا هیچکس آسیب نبینه. بیتفاوت نباش... » محسن قاشق و چنگال را درون بشقاب انداخت: «بیخیال خانم، داشتیم ناهار میخوردیما.»
🌾سمیه با ابروهای گره کرده نگاهی به محسن کرد و با چشم و ابرو اشاره به حمید کرد که خیره رفتار پدر بود. محسن پوفی کرد و از جایش بلند شد: «یاد میگیره، آره یاد میگیره، یاد... » صدایش با رفتن به اتاق قطع شد. سمیه بشقابهای چرب و نارنجی شده از رب را روی هم گذاشت: «حمید نزدیک سگه نمیشی تا ببینم چه کار میتونم بکنم.»
⚡️دو روز بعد صدای داد و فریاد، جیغ و شیون، سمیه و محسن را میخکوب کرد. محسن با لباس خانه به سمت در دوید. تا سمیه چادر سرش کرد، صدای یا حسین گفتن محسن قلبش را لرزاند. به سمت محسن دوید: «چیشده؟» محسن از قاب در بیرون رفت و فریاد زد: «میگن سگه مکانیکیه یِ پسر بچه رو ... » سمیه روی زمین آوار شد: «وای... »
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✨ثمر بخش
🍃همچون درخت باش، بَرومند و سایه گستر.
تا رهگذران از سایهات بهره گیرند و از بارت برخوردار شوند.
🌺پاشیدن بذر محبت، شکوفاییات را به ارمغان میآورد نه کم شدنت را، مانند خدایت بخشنده باش.
"يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ"
(بقره ۲۵۴)
💫خداوند حساب همه چيز را دارد، ببخشی بر تو می بخشد بلکه چند برابرش میکند.
#تلنگر_قرآنی
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تو کارات اخلاص داری یا نه؟
🍀به شدت مجروح شده بودم و بستری بودم. سید حمید ملاقاتم آمد. خیلی از من مراقبت می کرد.
🌾یک روز گفت: «به خاطر مجروحیت شیطان گولت نزند.» یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید و سر آن را کج کرد.
🌾میگفت: «انحراف از خط مستقیم با یک درجه انحراف شروع میشود. بعد کم کم انسان از اخلاص دور میشود و منحرف میگردد.»
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۸۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍در مسئله تجدید نظر شود
💡گاهی اوقات فرزندان یک نگرانی درونی حتی از موارد ناچیز دارند، در این هنگام والدین باید با جستجوی مسئله و علت نگرانی، در پی برطرف کردن آن برآیند و از این طریق به فرزند کمک کنند تا بتواند سریعتر آن نگرانی را حل کند و با آن مدتها یا برای همیشه درگیر نباشد.
⭕️ اگر به فرزند راهنمایی در این زمینه نشود و حتی با بزرگ جلوه دادن آن مسئله بر نگرانی او نیز بیفزایند، اوقات تلخ و پریشانی برای او رقم زده میشود و آن نگرانی بی مورد نیز با او خواهد بود، لذا باید در این مسئله تجدید نظر شود.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍دلتنگی
🍃زهرا اشکهایش را با گوشهی دست پاک کرد و دوباره به قاب عکس روبه رو خیره شد. دلش برای همه تنگ شده، بود. سالها از همهی خانوادهاش جدا و دور از بقیه زندگی میکرد. احمدرضا که کلید را درچرخاند و وارد شد. صدای فین فین زهرا را شنید و سراغش آمد.
🌾زهرا صورتش را با دست و بینیاش را با دستمال پاک کرد. احمدرضا دستش را پس زد و آغوشش را به روی زهرا گشود. زهرا از خدا خواسته در آغوش شوهرش بلند بلند گریه کردـ
🌷احمدرضا گفت: «صبح تا ظهر که من نیستم، نباید سرت رو با گذشتهها گرم کنی، مادرت، جایگاه خوبی داره اما اگه من مراقبت نباشم، ازم شاکی میشه اصلا چرا نمیگذاری بچه دار بشیم تا بخشی از تنهایی هات با بچه پربشه!
☘زهرا گفت: «فعلا مسافرت بریم.» احمدرضا گفت: «چندمین ماه هست که ازین حرفها میزنی، این آخرین بار هست و بعد برای بچه اقدام میکنیم تنها چیزی که میتونه توی این دلتنگیها، کمکت کنه، اینه که دورت پر از شلوغی بچهها بشه! »
💫زهرا به خودش در آینه، نگاه کرد، چینهای سی سالگی کم کم خودش را به او نشان میداد و او هنوز مادر نشده بود درحالی که مادرش در سی و پنج سالگی شش فرزند داشت. با خودش فکر کرد که اگر این چندسال مقاومت نمیکردم و بچهدار شده بودم، الان این همه دلتنگی برای خواهرانم اذیتم نمیکردـ
🍃حوالی غروب ماشین، از درخانه به راه افتاد و زهرا فکر این بود که چندکتاب راجع به تربیت فرزندان و بارداری بخواند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @madare_ir
✨دوست حقیقی
🍃حتی اگر هزاران نفر برای کمک به تو آستین بالا بزنند، باز هم تا خداوند به قلب و بازویشان قوت ندهد، همتی نخواهند داشت.
🌾پس نه از تنها بودنت بترس و نه به زیادی دوستانت مغرور شو، اول و آخرش هم فقط اوست که دوست حقیقی توست.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨به نظرتون امر به معروف و نهی از منکر خرج داره؟
🍃شیخ عبدالله میگفت امر به معروف و نهی از منکر بدون خرج نمیشود. خشک و خالی نمیشود مردم را ارشاد کرد. روزی حوالی بازار قیصریه اصفهان، در حال رفتن به درس بودم. دیدم کسی در حال زدن ساز دهنی ریو ریو است و مردم را دور خود جمع کرده است.
🌾رفتم جلو و گفتم: «ساز دهنی را چند خریده ای؟» گفت: «یک تومان.» گفتم: «آن را به پنج تومان می خرمش. او هم با خوشحالی فروخت.»
🍀همانجا ساز را شکستم و انداختم دور.
آن بنده خدا اعتراض کرد. گفتم: «تو در حال انجام کار حرام بودی. دلم نیامد برای جلوگیری از یک کار حرام ضرر کنی. فقط این طوری می توانستم بفهمانمت که داری اشتباه می کنی.»
📚 تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بهترین برخورد با بدترین کار
🍃وقتی کودکتان مخفیانه دست در کیفتان میکند و یا بیاجازه سراغ وسایل دیگران میرود، «اولین واکنش» شما در مقابل عمل ناهنجار او و الفاظی که به زبان میآورید، بسیار مهم و حیاتیست.
🌾ممکن است که از کار او غافلگیر شده و پرخاشگرانه برخورد کنید، که در اینصورت کودکتان واکنشی لجوجانه خواهد داشت و حرفهای تربیتی شما را نخواهد شنید.
🌺در چنین مواردی صحیحترین شیوه،
مدارای با کودک و حرفزدن با او در نهایت طمأنینه و صبر است.
واکنشهایی مثل بیان زشتی کار او با کلمات مناسب، تعیین جریمه و بیان حال کسی که کودکمان وسایلش را برداشته، مراحل بعدی برخورد با عمل ناهنجار کودک است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍جشن آزادی
☘آب را روی آسفالت ریخته بودند و جارو میکردند. گلولای درون جوی کنار خیابان سرازیر می شد. جعبه شیرینی جلوی چشمش سبز شد. لبخند روی لبش نشست: «همیشه شیرین کام باشی.» میان جمعیت چشم انداخت و حسن را با ریشهای خاکی و پاچههای بالا زده شناخت، فریاد زد: «حسن داداشم رو ندیدی؟ »
🌷حسن جارو به دست سمت محسن آمد: «دو روزه ندیدمش؛ ولی نگران نباشیها، پیداش میکنی.» دل و روده محسن به هم پیچید، نمی دانست چه کار کند؟ صدای خنده و شادی مردم در گوشش بود و هزاران فکر در ذهن داشت. بادی وزید، چشمهایش را بست و سرش را بالا گرفت. پرچم خوشرنگ ایران بر بالای گنبد مسجد لبخند را دوباره مهمان لبهایش کرد. بسمالله گفت و به سمت اهواز راه افتاد و با خودش گفت: «چطوری بگم که حمید... »
💫پشتی قرمز را پشت سرش صاف کرد و گفت: «مامان بیا بشین، دو دقیقه اومدم ببینمت.» مادر با سینی چای و یک بشقاب شیرینی جلوی رویش سبز شد: «دهنت رو شیرین کن پسر، بالاخره خرمشهر رو پس گرفتیم.» دست چپش را جلو برد تا استکان را بردارد. اخمهای مادر درهم رفت: «با دست راستت بردار.»
🌾محسن شانه راستش را با گزیدن لب پایینش بالا برد، جای گلوله درون بازویش تیر کشید، گلویش را صاف کرد: «فرق نمی کنه...» مادر نگذاشت حرفش را تمام کند: «دستت رو ببینم، چی شده؟ » محسن لحظهای سکوت کرد و فکرهایش را در چند ثانیه حلاجی کرد: «دست خوم رو بگم و بعد حمید رو که مامان سکته میکنه.» بدون درنگ گفت: «مامان می خواستم درباره حمید بگم... ببین... راستش... چند روزیه... پیداش نمیکنم.» نفس حبس شده اش را رها کرد و به چشمهای مادر خیره شد.
🌷خندهی صدادار مادر چشمهای محسن را درشت کرد، به سمت مادر خیز برداشت که حرف مادر او را متوقف کرد: «حمید دو روزه بیمارستان شیرازه، تیرخورده. صبح بهم زنگ زد. حالا بذار دست تو رو ببینم تا شب با حال خوب بریم کوچه جشن آزادی خرمشهر رو جشن بگیریم.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✨آینده را بساز
🍃مثبت فڪر ڪنید.
🌷آینده نمایی از تصور و فڪر شماست.
همراه با تلاش به موفقیت فڪر ڪنید.
تلاشی ڪه ناامیدانه باشد و به شڪست فڪر ڪنید، مطمئن باشید ارمغانِ آن، چیزے جز شڪست نیست.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨خداییش درس عربی چی داره؟
🍃شهید سیفی درباره آمدنش به حوزه می گفت: «می خواهم در مسیری گام بردارم که ختم به شهادت شود. ولی میخواهم آگاهانه و با شناخت کامل باشد.»
🌾از بس که عازم جبهه میشد و طلبههای دیگر را هم با خودش میبرد، مدیران مدارس تمایلی به قبول کردنش نداشتند. می گفت: «اولین چیزی که از ادبیات عرب یاد می گیریم این است: ضَرَبَ ضَرَبَا ضَرَبُوا. اول خودت باید جبهه بروی در مرحله بعد یک نفر را با خودت همراه کنی و در مراحل بعدی جمعی را متصل به جبهه کنی.»
🌺در مدرسه رسول اکر م (ص) قم بود. شنیدم عازم جبهه است، با عجله خودم را رساندم. گفتم که مگر تو به من قول نداده بودی که فعلا جبهه نروی. اگر بروی از این مدرسه هم اخراجت می کنند.
فقط یک جمله گفت: «آقا حمید! این دری که باز شده، همیشه باز نخواهد ماند.
مات و مبهوت شدم.»
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۹۶ و ۹۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨معیار زندگی
🍃در زندگی زناشویی گاهی خواست مردم مهمترین معیار زندگی میشود. از همان ابتدا از مراسم عقد، عروسی گرفته تا خانه و ماشین همه میخواهیم طبق خواست مردم باشد. بدون این که توجه کنیم آیا چنین چیزی در توان ما هست؟ آیا چنین چیزی با عقاید ما همخوانی دارد؟
🌷باید دانست نگاه مردم به هیچوجه نمی تواند معیار قابل اعتمادی برای زندگی باشد. زیرا هر کاری انجام شود باز هنوز حرفی برای گفتن باقی می ماند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همراهی
🍃فاطمه مشفول آب و جاروی آشپزخانه بود که درد به سراغش امد. مصطفی مثل همیشه از بیرون آمده بود و با دهان باز روی مبل خوابیده بود. کمر فاطمه گرفته بود و مجبور شد همانجا که مشغول دستمال کشی آشپزخانه بود، روی زمین بنشیند.
🌺 چندبار دخترش را صدا زد اما او هم همراه مصطفی مشغول تماشای تلویزیون بود و صدای مادرش را از آشپزخانه نمی شنید. فاطمه گریه اش گرفت. بالاخره بعد ده دقیقه ای مصطفی برای خوردن آب به اشپزخانه امد که فاطمه را مشغول گریه روی زمین دید.
💫تعجب کرد. آب خوردن یادش رفت. دست فاطمه را گرفت و همراه خودش به اتاق برد اما فاطمه مدام جیغ میزد. مصطفی به آشپزخانه رفت و یک بسته قرص ژلوفن پیدا کرد و برای او آورد. نیم ساعتی گذشت اما باز هم درد فاطمه را رها نکرده بود.
🌾دستهای لرزان مصطفی به سمت تلفن و شماره اورژانس رفت. نیم ساعت بعد فاطمه روی تخت اورژانس با آمپول به خواب رفته بود، دکتر که مصطفی را نگران و سر به زیر بالای تخت فاطمه دید، از او خواست تا به اتاقش بیاید.
🍃 مصطفی سلانه سلانه و نگران به سمت اتاق دکتر به راه افتاد. وقتی رسید، دکتر بالبخند پرسید: «میتونم بپرسم دقیقا در چه حالی فاطمه خانوم رو پیدا کردید؟» مصطفی نفس عمیقش را بیرون داد و گفت: «والا چی بگم همش مشغول تمیزکاریه الانم داشت آشپزخونه رو می شست که به این حال و روز افتاد. » خانم دکتر پرسید: «ببخشید شما چیکار میکردید؟ کمکش نمیکنید؟»
☘مصطفی گفت: «نه من خسته و کوفته خونه میرسم و مشغول استراحت میشم.»
خانم دکتر لبخندش را خورد و گفت: «ببینید متوجه هستم که ایشون کمی حالت وسواسی داره و شمام درگیر کار بیرون هستید، اما تنهایی و کار زیاد این زن رو در سن سی و سه سالگی و اوج جوانی مثل یک زن پنحاه ساله پیر کرده. کمر و پا و دیسک خانومتون اصلا به سنشون نمیخوره و خیلی پیرتر هست. »
⚡️مصطفی به فکر فرو رفت و خانوم دکتر اتاق را به مقصد اورژانس ترک کرد و مصطفی را در دنیای فکر و خیالاتش تنها گذاشت.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#همسرداری
🆔 @masare_ir
✍یاد او
صبح ڪه میشه قلبمو براے پر شدن از یاد او ڪوڪ میڪنم.✨
اونی ڪه زندگی با بودنش معنا پیدا میکنه!🌱
اول صبح قبل هر ڪارے
بهش میگم:
تموم زندگیم مراقب دلم باش!💞
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir