eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناخواسته چشم ها‌م رو بستم‌ و بی حال شدم. صدای قدم های پر شتاب مهراب رو شنیدم. _چی شده. _نمیدونم خواست به یکی زنگ بزنه یه دفعه نشست رو زمین دیدم رنگ و ردش پریده. ضربه ی دست نچندان اروم مهراب به صورتم خورد. _یگانه...یگانه به سختی چشم‌هام رو باز کردم و بی جون لب زدم _خوبم نگران گفت _چرا اینجوری شدی؟ ترس توان صحبت کردن رو ازم گرفته. چونم شروع به لرزیدن کرد و اشک اروم‌ از گوشه ی چشمم پایین ریخت. _اقا مهراب دستاش خیلی سرده‌. یه وقت طوری نشه. _اخه چرا اینجوری شد؟ _از صبح یه نفر هی زنگ‌میزد با یگانه خانم کار داشت.‌ شمارش رو گذاشت گفت که اومدن زنگ بزنن.منم بهشون گفتم. ولی الان اصلا حرف نزدن‌ فقط گفتن الو بعدشم افتادن رو زمین. _کدوم شماره _همون که جلو تلفن گذاشتم. صدای خش و خش برداشتن کاغذ از روی میز تلفن رو شنیدم. مهراب زیر لب گفت _یا اباالفضل... بازوم رو گرفت و اهسته تکون داد _میخوای ببرمت دکتر تمام توانم رو جمع کردم‌و سرم‌رو بالا دادم. _حرف زدی باهاش؟ دوباره سرم رو بالا دادم.که زینب خانم گفت _فقط گفت الو دیگه حرف نزد. کی‌ بوده مگه؟ مهراب شاکی گفت _خانم شما خر چی میشه زنگ میزنی به ماجدی آمار میدی. بعد یه مسئله به این مهمی رو بهش نگفتی زینب خانم درمونده گفت _من از کجا باید میدونستم که نباید این شماره رو بهشون میدادم. _پیش خودتون نمیگید این دختر که اصلا از این خونه بیرون نمیره هیچ کس رو هم جز من‌نداره کدوم‌مردی میتونه باهاش کار داشته باشه. _اخه یگانه خانم منتظر هستن _منتظر چی؟ _اَم... چشم‌هام‌ رو به زور باز کردم و به زینب خانم نگاه کردم. نباید اسمی از امیرمجتبی بیاره.نگاهم رو گرفت و سکوت کرد. مهراب رد نگاهش رو گرفت و به چشم‌هام خیره موند. _تو منتظر زنگی؟ دوباره چشم‌هام‌رو بستم. با کمک مهراب ایستادم و به اتاقم رفتم. اب قندی که زینب خانم‌ درست کرده بود رو خوردم و روی تخت دراز کشیدم.‌ _تو منتظر تماس کی هستی؟ جوابی ندادم.دلخور گفت _زینب خانم‌ بدونه من ندونم! نا محرم این خونه منم؟ با صدای گرفته ای لب زدم _منتظر همونی که زندگیم رو زیر رو کرده.بهت گفته بودم. کمی سکوت کرد و پرسید _پیمان‌ چی گفت بهت؟ چشم‌ باز کردم و به حالت گریه پرسیدم _شماره اینجا رو از کجا آورده؟ _به جان یگانه نمیدونم. _مهراب میترسم. _نباید بهش زنگ میردی _نمیدونستم اونه _نترس. اون هیچ کاری نمیتونه بکنه _گفت که‌ تو ببریم‌ پیشش _بی خود کرد. بگیر بخواب.‌ من بهش زنگ‌ میزنم که دیگه بهت زنگ نزنه. اون‌خط تلفن خونه رو هم کلا قطع میکنم.‌ _خوابم‌ نمیاد.‌ _میخوای یه قرص بهت بدم؟ _نه جلو اومد و کنارم نشست _یگانه میگم فعلا با من بیا کارخونه. اینجا تنها نمونی بهتره دستش رو گرفتم و با التماس گفتم _تو مگه نمیگی کاری نمیتونه بکنه _اره. هیچ‌کاری نمیتونه بکنه به خاطر ارامشت میگم.‌ با من بیای بهتره. _زنگ بزن بهش ببین‌ چی کار داره. _نباید بفهمه که با یه زنگش انقدر بهم‌ ریختی.‌ بزار یکم‌‌ بگذره بهش میگم.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم _مهراب میشه کنارم بمونی؟ _اره عزیزم. انقدر میمونم تا خوابت بره چشم باز کردم و بهش خیره شدم _من خوابم نمیره _اصلا منم همینجا میخوابم‌. خوبه؟ یه دست رختخواب بده من همین پایین تخت میخوابم.‌ فقط نگاهش کردم _یگانه من برای این که بتونم بخوابم قرص خوردم.‌ نهایت بیست دقیقه ی دیگه بتونم بیدار بمونم. _قرص چی؟ _قرص خواب.‌ میخوای یکی هم بدم‌ به تو؟ _مهراب یعنی چی میشه؟ _هیچی نمیشه. یگانه من خیلی اوضاع روحیم به هم ریخته بود. با یه مشاوره صحبت کردم خیلی کمکم‌ کرد. میخوای بابت ترست از پیمان بریم پیشش؟ _من اگر ازش دور باشم‌ نمیترسم _اگر یه وقت بهش نزدیک بشی چی؟ نباید اجازه بدی اینطوری بهم بریزی.‌ سرم رو روی بالشت گذاشتم. _اون بلا ها که پیمان سر من آورد سر هر کس دیگه ای میاورد الان دیوونه شده بود. _بهشون فکر نکن بزار فراموش کنی. نفس سنگینی کشیدم. مگه میشه فراموش بشه.این روز ها انقدر حالم یک لحظه خوب و لحظه ی بعد خرابه که از ساعت های پیش روم میترسم. _مهراب جوابم‌رو نداد.‌سرم رو بلند کردم و به پایین تخت نگاه کردم. بالشتک روی تخت رو زیر سرش گذاشته بود و روی فرش اتاق خوابش رفته بود. ایستادم و پتوم رو روش کشیدم. اروم و بی صدا از اتاق بیرون رفتم. مقصر خودمم. اگر کمی به شماره دقت میکردم و پیش شمارش رو میدیدم‌متوجه میشدن‌که شماره مال کدوم‌ منطقه هست. انقدر بابت اینکه فکر کردم امیرمجتبی سراغم‌اومده ذوق کردم‌که حواسم به پیش شماره نبود. زینب خانم متوجه حضورم شد و از آشپزخونه بیرون اومد. _خوبی مادر جان؟ _خوبم. زینب خانم به ماجدی گفتید؟ _نه والا. انقدر هول شدم‌ یادم‌رفت. اولش همون صبح که زنگ زد خواستم بگم بعد با خودم گفتم شاید همون امیرمجتبی باشه‌. کنجکاو پرسید _اینی که زنگ زد برادر بزرگت بود؟ _بله _همونی که گفتی سگ داشت این‌ جمله‌ی زینب خانم چهره ی زشت و کریح رگسی رو جلوی چشم هام آورد.‌ _بله‌. همون _با تو چی کار داره؟ روی مبل نشستم. _نمیدونم.ولی باید به ماجدی بگم.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _من بهش میگم. کاش یکم استراحت میکردی _خوابم‌ نمیبره.‌ متاسف و از سر ترحم‌ سرش رو تکون داد و رفت حق با مهرابِ، چرا باید انقدر بیخودی از پیمان بترسم.‌ اونم‌ وقتی که ازش دورم. امروز باید محکم و جدی جوابش رو میدادم. اما شنیدن صداش ترس رو به وجودم راه داد و زبونم قفل شد. روز ها بی رحمانه پشت سر هم‌ میگذره.‌ الان دو هفتس که هر روز به اصرار مهراب باهاش میام‌‌کارخونه و برمیگردم. ماجدی هم وقتی شنید که پیمان‌زنگ زده حرف مهراب رو تایید کرد و از اینکه من کارخونه باشم‌ رضایت داشت. مهراب برای آخر هفته بلیط گرفته‌ تا با هم به مشهد بریم و این تنها دلخوشی منه. پشت میز مهراب نشستم و به عکس بابا خیره شدم. صدای در اتاق بلند شد.‌ _بفرمایید در باز شد و مهدنس صدر با احتیاط وارد شد.نگاهی تو اتاق انداخت و رو به من گفت _آقای تهرانی نیستن؟ _گفت میرم خط تولید _من الان اونجا بودم، ایشون نبودن. غیب شدن مهراب و تو کارخونه و تماس های پنهانیش گاهی من رو تو فکر میبره اما فورا محبت هاش رو به یاد میارم و اجازه رشد افکار منفی رو به خودم‌ نمیدم. _از کی نیستن؟ _با‌ هم‌رفتیم‌ پایین‌ یه تلفن بهشون شد داشتن صحبت میکردن یه دفعه دیدم نیستن. نفس سنگینی کشیدم. _حتما براشون کار پیش اومده.‌ صبر کنید برمیگردن. _یه چند تا از دستگاه ها نیاز به تعمیر دارن خودتون میاین پایین؟ _نه صبر کنید خودشون بیان. _جواب تلفن ما رو نمیدن لااقل شما بهشون زنگ بزنید بگید بیان _باشه الان زنگ میزنم.‌ _پس با اجازتون من برمیگردم پایین بعد از رفتن صدر. شماره ی مهراب رو گرفتم اما مثل همیشه که بدون اینکه بگه میزاره میره جواب تلفن رو نداد.‌ تماس رو قطع کردم‌ و گوشی رو سرجاش گذاشتم. نیم ساعتی بود تو فکر خیره به عکس بابا بودم‌. که صدای تلفن همراهم بلند شد و اسم‌ مهراب روش ظاهر شد.‌ انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. _یگانه جان زنگ زده بودی؟ _کجایی؟ _بیرونم. چیزی شده؟ _صدر اومد دنبالت کارت داشت. _الان‌ میام‌ میرم ببینم چی میگه. صدای مرد غریبیه ای ‌که مخاطبش مهراب بود رو شنیدم. _مهراب مطمعنی این دستگاه رو بگیریم.‌ یکم قیمت فضائیه ها. _عزیزم من نیم ساعت دیگه اونجام.‌ با من کار نداری.‌ _نه _پس فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم.‌و منتظرش موندم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 نمیدونم چقدر منتظر بودم که در اتاق باز شد و خوشحال اومد داخل _بلند شو بریم _رفتی پایین دستگاه ها رو ببینی _اره الان پایین بودم. گفتن تعمیرشون کنن ایستادم و چادرم‌رو روی سرم‌ انداختم‌. _مهراب این‌آخرین روزیه که باهات میام کارخونه. نگران پرسید _چرا چیزی شده؟ کلافه و دلخور از این‌همه تنهایی گفتم _خسته شدم خیلی تنهام.‌ همش باید تو اتاق بشینم تا بیای _شرمندت شدم. سمت در رفتم _بیا بریم‌ خونه _من یکم‌کار دارم‌ سوئیچ رو بردار خودت برو. _بعد تو چه جوری میای خونه. _با آژانس میام. سوئیچ رو ازش گرفتم. _یگانه مستقیم‌ برو خونه باشه. _جایی رو به غیر خونه ندارم. _منظورم سر خاک باباست.‌ _نمیرم خیالت راحت باشه _یه سوال ازت دارم کنجکاو کامل برگشتم‌ سمتش _من اگر تو یه کاری اشتباه کنم تو میبخشیم؟ _چه کاری؟ _هر کاری. میخوام بدونم _تو خونه یا کارخوته با تردید گفت _کارخونه برای اینکه بهش قوت قلب بدم گفتم _تو اینجا اختیار داری هر کاری به صلاحه انجام بدی. منم هیچ کاری بهت ندارم. با خیال راحت با سیاست خودت کار کن. قرار نیست همه ی طرح ها موفق باشن گاهی هم‌ به شکست میخورن. به خودت استرس نده. من میخواستم بهت وکالت تام الاختیار بدم‌ خودت قبول نکردی. حس کردم‌با گفتن این‌حرف ها مهراب رو خوشحال نکردم ولی تلاش داشت خوشحالیش رو بیشتر نشون بده. _ازت ممنونم.‌شاید اگر بابا هم‌ مثل تو به من اعتماد داشت الان وضعم بهتر بود _وضعت مگه چشه؟ نفس سنگینی کشید. _فعلا که خوبه. تا ببینیم چی میشه. زود تر برو خسته نشی. نگاه پر محبتی بهش انداختم‌ و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط شدم و سمت ماشین رفتم. متوجه نگاه ثابت دو تا مرد روی خودم شدم. از دور معلوم‌نبود لبخند رو لب دارن یا دارن با‌ پوزخند نگاهم میکنن.‌ اما حالتشون نگرانم کرد. بی اهمیت سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم. قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم مهراب وارد حیاط شد. اشاره ای به اون دور کرد و سمت دفتر هدایتشون کرد. به نظر اومد که منتظر بودن من برم‌ بعد برن بالا. ماشین رو روشن کردم و بیرون رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از کارخونه بیرون رفتم. دلم خیلی هوای مامان و بابا رو کرده اما ترس از پیمان مانع میشهتا سمتتشون برم. مخصوصا اینکه مهراب چند باری دیر اومد خونه و علتش رو پیش پیمان بودن گفت. ترسیده بود پیمان تا خونه ی من تعقیبش کنه. ثریا چند باری زنگ زد و گفت که از بابت پیمان خیالم راحت باشه و به اون قول داده سمت من نیاد اما تلفن های گاه و بیگاهش به خونه که هیچ کدومشون رو جواب ندادم کمی نگرانم میکنه.‌ حوصلم‌ سر رفته و ترجیح دادم کمی با ماشین تو خیابون ها بگردم و کجا بهتر از حرم شاه عبدالعظیم. توی این مدت دیگه نتونستم برم زیارت. راهنمایی های امیرمجتبی و حرف های هانیه به کنار. انگار تمام‌ ارامشی که از حجاب دارم رو مدیون این حرم هستم. زیارت دلچسبی کردم و اینار سوره‌ی نصر رو به خاطر تکرار زیادی که توی این مدت کرده بودم از حفظ خوندم. تو مسیر برگشت چادر نماز و سجاده ای برای خودم‌ خریدم تا دیگه برای نماز خوندن منتظر زینب خانم نمونم.‌ به محض نشستن تو ماشین صدای گوشی همراهم که روی داشبورد گذاشته بودم بلند شد. با دیدن اسم مهراب لبخند رو لب هام ظاهر شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. _جانم صدای نگرانش باعث شد تا لبخند از روی لب هام بره _یگانه تو کجایی؟ _اومده بودم‌‌ زیارت. کلافه و عصبی انکار که به سختی تلاش میکرد خودش رو کنترل کنه گفت _نباید به کسی بگی بعد بری؟ تو‌ که میدونی شرایط چه جوریه. دلم‌هزار راه رفت. _ببخشید حق با توعه. فکر نمیکردم‌ انقدر طولانی بشه _مگه بهت نگفتم مستقیم برو خونه؟ _گفتی پیش بابا نرم! _خیلی خب. خواهشا الان برو خونه _باشه الان میرم. ببخشید نگرانت کردم _غروب میام‌ خونه با هم حرف میزنیم. فعلا خداحافظ. _مهراب _بله _میگم مشهدمون سرجاشه دیگه؟ _اگرکاری پیش نیاد حتما میریم. _یه کاری کن کاری پیش نیاد خیلی بیقرارم. _خودمم هوایی شدم. اگر خدا بخواد میریم. صدای کس دیگه ای رو شنیدم _مهراب بیا دیگه.دیر شد الان میرن _اومدم. یگانه جان کاری نداری با تردید پرسیدم _اونا دوستات هستن؟ _کیا؟ _همون هایی که تو حیاط بودن باوهم رفتین تو دفتر. الانم پیششون هستی از حرف هام خوشش نیومد ولی تلاش کرد خودش رو ناراحت نشون نده _دوست که نیستن. برای مشاوره اوردمشون. _ناراحتت کردم؟ _نه. ولش کن. کاری نداری _مواظب خودت باش تماس رو قطع کردم‌.‌ جای تعجب داره که زینب خانم به جای ماجدی به مهراب گفته.‌شاید هم خودش زنگ زده خونه و متوجه شده که نیستم و زینب خانم‌هیچ نقشی نداره. خدا کنه مهراب دوباره سراغ دوست های قدیمیش نره ماشین رو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم از خیابون اصلی وارد کوچه شدم. فوری نگاهم به در خونه افتاد.‌ دو تا خانم چادری جلوی بودن. یکی روی ویلچر نشسته بود و اون یکی ایستاده بود. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چهره هاشون معلوم نیست اما به خاطر انتظارم فوری متوجه شدم که هانیه با عمه خانم هستن. از شدت ذوق و تعجب ایستادم و بهشون نگاه کردم. یاد اون بار افتادم که فکر کردم امیرمجتبی شماره داده و بعد از تماس فهمیدم پیمان بوده. نگرانی و ترس از ذوقم کم‌کرد. دستم رو دور فرمون سفت کردم و بهشون خیره شدم. تنها صدایی که میشنیدم و تو فضای ماشین پخش میشد، صدای نفس های عمیق و پشت سر همم بود. زنی که ایستاده بود سرچرخوند و سر کوچه رو نگاه کرد. با دیدن چهره ی هانیه نفس راحتی کشیدم و اشک شوق روی گونم ریخت. از کجا اینجا رو پیدا کردن! کنجکاو به اطراف نگاه کردم‌تا شاید امیر مجتبی رو هم ببینم با دیدن ماشین هانیه مطمعن شدم که تنها اومدن. ماشین رو جلو بردم و ریموت در رو فشار دادم.‌ هانیه و عمه خانم که انگار خیلی وقته پشت در منتظر بودن هر دو به در که در حال باز شدن بود نگاه کردن.‌ قبل از اینکه ماشین رو داخل حیاط ببرم‌ ایستادم و پیاده شدم. صدای در ماشین باعث شد تا هانیه سربچرخونه و با دیدنم متعحب و خوشحال دسته ی ویلچر عمه خانم رو رها کردو کامل چرخید سمتم‌ و خوشحال گفت _سنا اومد! ماشین‌رو دور زدم و سمتش رفتم. چشم های هانیه هم پر اشک بود با ذوق گفت: _چادرشو... دست دور گردن هم انداختیم و به آغوش هم پناه بردیم. با گریه گفت: _سنا خیلی بیمعرفتی. خیلی بیمعرفتی ازش فاصله گرفتم. گریه اجازه ی حرف زدن بهم رو نمیداد. _همینجوری میزاری میری؟ نمیگی یه عده آدم دوستت دارن نگرانتن. اصلا میخواستی بری خب میرفتی. چرا ناپدید شدی! چرا هیچ رد و نشونی نذاشتی! چرا گفتی ادرس به ما ندن! اشکم رو پاک کردم و تو چشم هاش نگاه کردم که عمه خانم‌ گفت _عروسمون پر نازه.‌ میدونه نازش خریدار داره سنگ تموم میزاره. نگاهی به چهرش که حسابی خوشحال بود و با لبخند نگاهم میکرد انداختم. _سلام هانیه که انگار تازه یادش افتاد قهر کنه گفت: _زهر مار نگاهم به چشم های شاکیش افتاد. درمونده لب زدم _ببخشید. انقدر اتفاق های بد و خوب برام افتاد که.‌.. _ساکت شو سنا. پشت هیچ دلیلی این بی معرفتیت رو نمیتونی پنهان کنی. اگر از ترس امیرمجتبی نبود الان انقدر میزدمت که دلم خنک شه عمه خانم با مهربونی گفت _نمیخوای ما رو تعارف کنی تو خونت؟ _خواهش میکنم این‌چه حرفیه. بفرمایید داخل. رو به هانیه گفتم _تو عمه خانم رو ببر داخل من ماشین رو بیارم‌ تو حیاط پشت چشمی نازک کرد و بی هیچ حرفی ولیچر عمه خانم رو هل داد و وارد حیاط شد. پشت فرمون نشستم. انقدر خوشحالم که نمیدونم باید چی کار کنم.‌ ماشین رو داخل بردم و ریموت رو زدم و فوری پیاده شدم _خیلی وقته پشت در هستید؟ عمه خانم گفت _اره. ولی مهم نیست.مهم اینه که پیدات کردیم‌ به پله ها اشاره کردم _بفرمایید بالا عمه خانم‌ با لحنی طلبکارانه به هانیه گفت _بیا دستم‌رو بگیر بلند شم _چشم‌ عمه جلو اومد و کمک‌کرد تا بایسته _دیگه برو کنار خودم میتونم هانیه کلافه کنار ایستاد و عمه دستش رو به لبه‌ی نرده ها گرفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت _عمه خانم‌کمک میخواید؟ _خاطرت خیلی عزیزه که هیچی بهت نمیگم. پیر زن خودتی. اخلاقش رو میدونم و از این لجبازیش خندم گرفت. نگاهی به هانیه انداختم که دلخور اما با محبت نگاهم میکرد. فاصله ی بینمون رو پر کردم. _واقعا معذرت میخوام. حق با توعه‌ ولی به خدا شرایطم خیلی بد بود.‌ دوباره جلو اومد و بغلم کرد. _خیلی دلم برات تنگ شده بود. _بسه دیگه هوا سرده بیاید بالا هانیه ازم فاصله گرفت و ادای عمه‌ش رو دراورد و آهسته گفت _به خاطر تو و امیرمجتبی یه هفتس دارم بهش باج میدم. چشمکی زد و ادامه داد _به این میگن عمه ی مهربان تر از مادر 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 آروم‌ خندیدیم و از پله ها بالا رفتیم. انقدر خوشحالم که دست و پام‌ رو گم‌ کردم. نیم نگاهی به آسمون انداختم و زیر لب خدا رو شکر کردم.‌ بدون اینکه غرورم رو زیر پا بذارم اومد دنبالم. عمه خانم هانیه روی مبل نشستن. چادرم رو دراوردم‌ زیر نگاهشون وارد آشپزخونه شدم. لرزش دست هام که اون هم از خوشحالی بودغیر قابل کنترل بود.‌ با صدای کنترل شده ای گفتم _زینب خانم... جوابی نداد. امروز که بهش احتیاج دارم رفته بیرون. استکان ها رو توی سینی گذاشتم. ترسیدم چایی بریزم نتونم کنترلش کنم و بریزه روی زمین. بی خیال چای شدم و ظرف میوه رو از توی یخچال بیرون آوردم‌ جلوی در آشپزخونه چند تا از پرتقال ها روی زمین افتاد. مضطرب نگاهی بهشون انداختم. عمه خانم رو به هانیه گفت _بلند شو برو کمکش. این عروس انقدر که ذوق کرده هیچ کاری نمیتونه بکنه. هانیه ایستاد و ظرف میوه رو ازم گرفت. با خجالت اینکه دستم برای عمه خانم رو شده پرتقال هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و توی بشقابی گذاشتم. _بیا بشین. دیگه هیچی نمیخواد _پیش دستی و چاقو بیارم چشم میام نشستم و در کابینت رو باز کردم هانیه بالای سرم ایستاد. _بده من میبرم. _نمیدونم‌ چرا دست هام دارن میلرزن با شیطنت لبخندی زد _چون‌ ما بوی یار میدیم. با اینکه مدتی همسر امیرمجتبی بودم اما از خجالت حرفی که زد سرم رو پایین انداختم. _خجالت رو بزار واسه وقتی که خودش اومد. بیچاره اصلا خبر نداره ما اومدیم اینجا. متعجب نگاهش کردم. با خنده گفت _بیا بشین بزار مادر خوندش برات میگه. سمت عمه خانم‌رفت. یعنی امیر مجتبی اصلا نمیدونه.‌ کمی خیره نگاهش کردم و دنبالش راه افتادم.‌ روبروی عمه خانم نشستم و به زمین نگاه کردم. _چرا رفتی تو فکر خودم رو جمع و جور کردم. _نه تو فکر نیستم. _این زینب خانم کیه؟ _از دوستان وکیل پدرم هستن. اینجا پیش من میمونن که تنها نباشم.‌ صداش رو جدی کرد و با تشر گفت _تو چرا یهو ول کردی گذاشتی رفتی‌. هانیه گفت _عمه الان این حرف... عصبی به هانیه گفت _تو دخالت نکن.‌ اول باید بدونم دردش چی بوده هانیه کلافه سرش رو پایین انداخت. _شما ها اگر هنر داشتین خودتون ادرس رو پیدا میکردید میاومدید. رو به من گفت _خب میشنوم _من اون روز حالم زیاد مناسب نبود. حرف های خوبی نشنیده بودم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _اینم‌شد دلیل؟ من به امیرمجتبی گفتم زنی که بره قهر دیگه بدرد زندگی نمیخوره ولی قبول‌نکرد. سرم رو پایین انداختم. انتظار شنیدن این حرف ها رو نداشتم. همین باعث شد تا بغض به گلوم چنگ بزنه _دختر های امروز پروو شدن. قدیم ما هر بلایی سرمون میاومد پامون رو از خونه بیرون نمیزاشتیم.الان با یه داد میزارن میرن.‌ بگو ببینم بینتون چی شد که گذاشتی رفتی. سکوت کردم و حرفی نزدم. _تو اصلا امیرمجتبی رو دوست داری؟ دوست دارم اما چطوری میتونم این رو بگم. _چطور میشه ادم یکی رو دوست داشته باشه و باعث گریه های هر شبش بشه. دوست داشتن محبت داره. علاقه داره. بلایی سر بچم آوردی که هر شب تا صبح پای سجاده اشک میریزه. سر بزیر و با صدای ارومی لب زدم. _انتظار نداشتم با اون همه محبت و مهربونی سرم داد بزنه.‌ به من‌گفت دردسر. گفتم اگر دردسرم میرم. گفت هر کار دوست داری بکن.‌ دوستش دارم اما نه به قیمت غرورم. _حرفش تند بوده ولی کسی که سوار زین زندگی میشه نباید با اولین پرش بیافته زمین. اَسب‌ت چموشه تلاش کن رامش کنی چرا رهاش میکنی. بین غرور و زندگی باید یکیش رو انتخاب کنی. نمیگم‌ بی غرور باش اما نباید اجازه بدی زورش به زندگیت بچربه. باز هم سکوت رو ترجیح دادم. لحنش رو اروم تر کرد _من الان اگر اینجام. به خواست امیر مجتبی نیست. رفتم خونه ی دوستت. هانیه گفت اون ادرس داره ولی نمیده. به روش خودم ادرس رو ازش گرفتم. اومدم اینجا سنگ هام رو باهات وابکنم‌. به امیرمجتبی نگفتم و نمیگم. چون اون منتطر خود توعه نه خبرت. زن امیرمجتبی میشی یا نه؟ _عمه اینجوری که نمیتونه جواب بده. شما دارید تحت فشارش میزارید _تعلل تو جواب دادن براش معنی نداره. سه ماه باهاش زیر یه سقف زندگی کرده. باید بتونه جواب بده. این که ما رو دیدی و انقدر ذوق کردی رو نمیتونم جواب مثبت حساب کنم. باید یه بله یا نه به من بگی. _باهاش تند حرف زدید خب خورد تو ذوقش _هانیه میشه تو ساکت باشی. _عمه هر چقدر شما امیرمجتبی رو میشناسی من سنا رو میشناسم. باهاش زندگی کردم. سنا اگر جوابش هم‌مثبت باشه الان نمیگه _ناز کردن رو بزار برای خودش به من یه جواب بده بله یا نه هانیه کلافه نفسش رو بیرون داد. ازدواج با امیرمجتبی تنها ارزوهای منِ. چشم هام رو بستم و با‌ صدای پایینی گفتم. _بله _خب این شد. حالا تکلیفم با خودم مشخصه. راه سختی پیش رو دارید. مادر امیرمجتبی مخالفه این ازدواجه. حتی این مدت گریه های شبانه ی پسرش و بی اشتهاییش به غذا هم نرمش نکرده. از دست من و برادرمم کاری بر نمیاد. باید اول اون رو راضی کنیم راضی کردنش کار من نیست چون از اول هم آبم باهاش تو یه جوب نمیرفت. کار شما هم نیست. یا باید خدا براتون کاری کنه یا باید درنظر نگیریدش. به کنارش اشاره کرد _بلند شو بیا اینجا بشین کارت دارم. کاری رو که میخواست انجام دادم. انگشترش رو از دستش بیرون اورد و توی انگشت من کرد. هانیه متعحب گفت _عمه...! با لبخند نگاهم کرد. _این انگشتر رو شصت ساله از دستم بیرون نیاوردم چون‌ خیلی برام عزیز بوده. اما نه عزیز تر از تو و امیرمجتبی. این انگشتر رو بهت دادم تا بدونی که یکی منتظرته. تا به کس دیگه ای فکر نکنی. _من به هیچ کس فکر نمیکنم _اینجوری خیال من راحت تره. امیرمجتبی الان تهران نیست. جایی رفته که تا هفته ی بعد نمیتونه برگرده. من این خبر خوش رو بهش نمیدم تا برگرده. بعد از اون با هم میایم اینجا. تو کسی رو داری؟ _بله. با برادرم زندگی میکنم. _پس تو رو از برادرت خاستگاری میکنیم. ولی بدون پدر و مادرش میایم. خیالش رو که راحت کردیم بهش میگیم تا مادرت رو راضی نکردی خبری از بله نیست.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 رو به هانیه گفت _بلند شو کمک‌کن من برم. _عمه اگر اجازه بدید یکم دیگه پیش سنا بمونم. _من با تو کار ندارم. اگر به امید تو بودم‌ که با آژانس خودم نمیاومدم.‌ _همونجا هم بهتون گفتم‌ با ماشین من بیاید قبول نکردید _زن و چه به رانندگی. من رانندگی تو رو قبول ندارم با آژانس راحت ترم. بلند شو باید ولیچرم رو جلوی ماشین بیاری. هر دو ایستادند _حالا نشسته بودید؟ همزمان که سمت در میرفت بدون اینکه نگاهم کنه گفت _نیومده بودم که بشینم. کارم تموم شده.‌ جز خونه ی خودم هیچ جا رو دوست ندارم. از دسته گل تو امیر مجتبی الان مجبورم هر روز برادرهام رو ببینم. همین‌قدر اذیت میشم بسمه. با‌ تشر گفت _هانیه نمیخوای بیای دستم‌رو بگیری برم پایین _ببخشید. میخواستم بگم ترسیدم ناراحت بشید. _چرا ناراحت شم. _اخه اومدنی بالا گفتید پیرزن خودتی چپ چپ نگاهش کرد _تقصیر اون مادرته که تو دهن تو نزده که با ادب رفتار کنی.‌ هانیه متعجب نگاهش کرد _عمه مگه من چی گفتم! _چشم هات رو برای من اونجوری نکن.‌ شانس اوردی نزدیکم نیستی. رو به من گفت _تو کمک کن برم پایین _چشم فوری سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. شاید هانیه چون دورش شلوغه از حرف های عمه خانم ناراحت بشه. اما من از تنهایی اروزوی داشتن همین عمه ی غرغرو دارم. پایین پله ها روی ویلچر نشست نگاهی به هانیه انداخت و نفس سنگینی کشید _دستت درد نکنه سنا جان. تکلیف اون دختر بی ادب رو هم امشب معلوم‌ میکنم. _خواهش میکنم.‌ولی هانیه هم حرف بدی نزد _با من که باشه نباید جز چشم چیزی بگه.‌ اصلا رعایت بزرگتری رو نمیکنه. توی این خانواده فقط امیرمجتبی احترام من رو حفظ میکنه. دسته ی ولیچرش رو گرفتم که گفت _تو چادر سرت نیست‌ نمیخواد بیای تو کوچه بگو بگو هانیه ببرم. _چشم سرچرخوندم تا به هانیه بگم که متوجه شدم پشت سرم ایستاده‌. کلافه سرش رو تکون داد. دسته ویلچر رو گرفت و سمت در رفت. چقدر از دیدنشون خوشحالم. یعنی روز های بی امیرمجتبی به پایان‌رسیده؟ سر بلند کردم و رو به آسمون گفتم از این‌به بعد جز از تو چیزی نمیخوام انقدر دقیق و بی نقص کارم رو جلو بردی که اصلا فکرش رو هم نمیکردم. در حیاط بسته شد و هانیه کلافه تر از قبل وارد شد. چند ثانیه ای چشم هاش رو بست و نفسی تازه کرد. با لبخند نگاهم کرد و جلو اومد. _از وقتی تو رفتی، عمه اومده خونه عموم با هم زندگی میکنن. منم به دستور مرد های امیری هر روز باید برم اونجا. فقط خدا میدونه چقدر سرم غر میزنه. یک شب در میون‌هم زنگ‌ میزنه به امیرمرتضی که بی ادبم.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 با اینکه فقط با امیرمجتبی زندگی کردم اما از شنیدن اسم‌ تمام اعضای خانوادش خوشحال میشم. کنارم ایستاد. _راستی جلوی عمم گفتی با برادرم زندگی میکنم‌ کلی تعجب کردم. دیگه اذیتت نمیکنه؟ _با اون نیستم. با مهراب‌م. _این خوبه؟ اذیتت نمیکنه؟ سرم‌ رو بالا دادم. _نه.‌ کاری بهم نداره. _بیا بریم‌ بالا که کلی حرف باهات دارم.‌ همزمان که سمت پله ها میرفتیم نگاهی به کل خونه انداخت. _امیر مجتبی اگر میدونست که تو خونه داری انقدر ناراحت نمیشد. _از چی ناراحت بود؟ _رگ‌غیرتش زده بود بالا که تو که هیچ جا رو نداری شب ها کجا میخوابی.‌ سنا شب اول که نیومدی انقدر از دستت عصبانی بود که همش دعا میکردم برنگردی. چون اصلا نمیتونست خودش کنترل کنه. تا صبح نخوابید. هی راه میرفت. اخر های شب چند تا لیوان شکست.‌ فردا صبحم رفت سراغ امیرمصطفی و از خجالت اون در اومد که اون لحظه که دیده تو داری میری چرا جلوت رو نگرفته.‌ جنگی شد تو خونمون.‌ ولی برای من سبب خیر شدی. خاستگاری اجباری اون شبم‌ خراب شد وارد خونه شدیم و روی مبل نشستیم. _تو چرا حرف نمیزنی؟ _چی بگم؟ _بگو اون روز چی شد که یهو ول کردی رفتی _مگه خودش نگفته؟ _میخوام‌ تو هم بگی _یاداورری اون روز بهمم میریزه.‌ _باشه نگو.‌سنا اون همه پول از کجا آوردی.‌ گذاشته بودی خونه.‌ _ماجدی بهم‌داد.‌ برام تعریف کن من که رفتم چی شد به‌ مبل تکیه داد و پاش رو روی پاش انداخت. _دیدی وقتی یکی میمیره همه دور هم جمع میشن. خونمون اون شکلی شده بود.‌ همه جمع بودن جز امیرمجتبی. بابام گفت من برم‌ پیشش مامانم گفت نه. سر اینکه برم یا نرم دعوا شد.‌ اهمیتی به دعوا ندادم‌ حاضر شدم‌ که برم امیرمرتضی پشت مامانم‌ دراومد به من گفت حق نداری بری. منم از ترسم نشستم. وسط دعوا تلفن زنگ زد. هیچ کس جواب نداد دیگه من بلند شدم برداشتم. عمه بود. گفت با بابات کار دارم. گوشی رو دادم به بابام عمه از اون ور داد و بیداد میکرد که چرا مامان باعث شده امیرمجتبی حالش خراب بشه. بابا از این ور گریه میکرد که خواهر تو کجایی. منم خوشحال که خاستگاریم بهم خورده. بابام‌ حاضر شد به منم گفت بیا.‌ دیگه به امیرمرتضی نگاه نکردم اگر میگفت نرو با بابام درگیر میشد. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 رسیدیم خونه ی امیرمحتبی دیگه مشکلش رو یادمون رفت. بابا از خوشحالی پیدا کردن خواهرش گریه میکرد. عمه هم طبق معمول فقط غر میزد. دلم برای امیرمجتبی سوخت. آشفته و سرگردون بود. اصلا نمیتونست بشینه. بی خودی راه میرفت. دستم رو گرفت برد تو اتاق عصبی تهدیدم کرد که بگم تو کجایی. انقدر ناراحت بود که انگار صدام رو نمیشنید هر چی میگفتم نمیدونم دوباره میپرسید.‌ همش میگفت اون که جایی رو نداره.‌ الان کجا رفته. پرسیدم چی شد که رفت جوابم رو نداد. تازه اون شب همه متوجه شدن که امیرمجتبی به خاطر عمه توی اون خونه زندگی میکرده. بابا کلی باهاش مهربون شد. عمه رو فرستاد خونه ی عمو امیرمجتبی رو هم برگردوند خونه ی خودمون. آهی کشید و با حسرت ادامه داد اما چه امیرمجتبایی. افسرده و ناراحت. با هیچ کس حرف نمیزنه. سر سفره هم با غذا بازی میکنه.‌ تنها کاری که میکنه صبح میره اداره ظهر میاد.‌ هر چند وقت یکبار هم میره پیش اون‌آقای ماجدی که آدرسش رو از تو گوشیت پیدا کرده بود.‌ جلوی خونه ی محیا هم خودش یکی دوبار اومد بقیه ش من‌رو میفرستاد میگفت درست نیست که خودش بره چون‌محیا همیشه تنهاست. هر چند که فایده ای هم نداشت. چون هیچکدوم آدرست رو نمیدادن.‌ مامانمم انقدر دلش سنگ شده که وساطتت روحانی مسجد برای رضایت دادنش به این‌ازدواج هم کار ساز نشد.‌ امیرمجتبی دو جانبه کار میکنه از این ور دنبال توعه از اون ور دنبال رضایت مامان. کنارش که میشینم یه وقتا بیقرارته یه وقتا هم تهدید میکنه که پیدات کنه الت میکنه بلت میکنه. اما مطمعنم وقتی متوجه بشه که خونه داشتی از عصبانیتش کم بشه. _الان کجاست _ماموریت کاری.‌ همه دست به دست هم‌دادن از افسردگی درش بیارن. تنها کسی که میتونه نجاتش بده تویی. ولی کارت خیلی زیاده. اول باید توضیح بدی چرا رفتی. بعد اون باید ماجرای نامزد سابقت و یگانه تهرانی بودنت رو براش توضیح بدی. اون امیرمجتبای سابق نیست. نمیدونم شاید تو رو ببینه دوباره آروم‌بشه.‌ سنا میشه بگی اون‌روز چی شد بینتون که ول کردی رفتی؟ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 هر چی میگم‌ یاداوری اون‌روز ناراحتم میکنه بازم میپرسه. نگاهم‌رو ازش گرفتم. _اون‌روز وقتی رفتم‌خونه تصمیم گرفتم عشق سامان رو برای همیشه کنار بگذارم و به امیر مجتبی دل ببندم. می خواستم جواب مثبت رو بهش بدم. بگم که من کی هستم و اونجا چی کار داشتم که خودش نجاتم داد. از سامان و گذشته پر از دردم براش تعریف کنم و اگر قبول کرد کنارش بمونم وقتی رسیدم خونه موهام رو شونه کردم و لباسی که برام خریده بود رو پوشیدم. نشستم و چشم به در دوختم که بیا تو باهام حرف بزنه. وقتی اومد اولش متوجه شدم یکم کلافه بود.‌ اما با دیدن اون وضعیتم برای اولین بار بود انگار برای لحظه یادش رفت. همه چیز داشت خوب پیش میرفت یه دفعه مادرت اومد.‌ به من حرفی نزد ولی هر چی دلش خواست به امیر مجتبی گفت. امیر مجتبی از قبل ناراحت بود این رو بعدها محیا بهم گفت که تو براش تعریف کرده بودی. به من گفت... بغض توی گلوم گیر کرد هنوز یادآوری آن روز حسابی حالم رو خراب میکنه.روزی که خودم رو آماده کرده بودم تا به چشم بیام. اما حرفهای دلسرد کننده شنیدم. _به من گفت مایه درد سر. بهش گفتم اگر مایه دردسرم از خونت میرم چونم شروع به لرزیدن کرد و هانیه متوجه این شد از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. _ اگه اذیت میشی بقیه اش رو نگو حالا که تا اینجا پیش رفته بودم باید میگفتم بغض باعث اشک توی چشمام شده و نزدیک به سرازیر شدنه. _ بهش گفتم اگر دردسرم از پیشت میرم. گفت هر کار دوست داری بکن. میدونی من از اول آشنایی با امیر مجتبی با کمبود شخصیت اومدم. یه دختر بی کس و کار تنها و بی جا مکان. اگر اون شرایط حفظ می‌شد این حرف امیر مجتبی ناراحتم نمی‌کرد و سر ناچاری اونجا می موندم و حرفاش رو تحمل می کردم. اما اون‌روز دیگه ماجدی بهم گفته بود که همه چی دارم. همه چیزش برام مهم نبود فقط یک سقف که زیرش بمونم و آواره کوچه خیابون نشم و مجبور نشم که برگردم پیش پیمان. این برام مهم بود. وقتی متوجه شدم که سقف دارم دیگه نتونستم توهین رو تحمل کنم. چشم هاش بین چشم هام دو دو زد. ناراحت سرش رو پایین انداخت و گفت _ اینارو نگفته بود، که این حرف رو بهت زده. ولی من همیشه بهت میگفتم اخلاق امیر مجتبی همینه. تنها عیبشه؛ وقتی عصبانی میشه یه چیزی میگه چند دقیقه بعدش پشیمون میشه باور کن الان پشیمونه. _پشیمونیش برام فرقی نداره. به تو میگم به خودش نگو. من بی قرار‌ امیرمجتبی‌ام. اشکی توی چشم هام جمع شده بود با گفتن این‌ جمله پایین ریخت. _ من دیوونه امیرمجتبی شدم .توی اون سه ماه با من زندگی کرد جز خوبی هیچی ازش ندیدم. جز مهربونی هیچی ندیدم. دلتنگشم دلم میخواد ببینمش. سرم رو پایین انداختم و آروم شروع به اشک ریختن کردم و دستم رو گرفت _به خدا اونم بی قرار توعه. اونم دلتنگ توعه. اگر از عمه نمی ترسیدم همین الان زنگ میزدم بهش می گفتم که پیدات کردم. اما اگر کسی برنامه‌ریزی هاش رو بهم بریزه حسابی ناراحت میشه بیخیال اون طرف نمیشه. حرف بدی هم نمیزنه بزار به واسطه عمه به هم برسید. _الان خودم آمادگی‌ش رو ندارم؛که باهاش حرف بزنم. آخر هفته قراره با برادرم بریم مشهد. می خوام برم پیش امام رضا خودم رو خالی کنم بعد برگردم پیشش. _خیلی خوبه. چی شد که چادر پوشیدی؟ _ به خاطر امیر مجتبی، به خاطر اون نماز هم می خونم. سوره نصر رو هم که یادم داد حفظ کردم هرشب حرف‌هایی که به من در رابطه با نماز و خدا و بخشش و رنج میزد رو مرور می‌کنم تا صداش رو یادم نره. لبهام رو به هم فشار دادم تا دوباره گریه رو از سر نگیرم. _ باورت میشه من صبح با صدای امیر مجتبی از خواب برای نماز بیدار میشم. حرف های من اشک رو تو چشم های هانیه هم جمع کرد. صورتم رو بوسید و اشکم رو پاک کرد. _ چقدر ذوق کنه وقتی ببینه چادر سرت کردی.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 فقط سنا از همین‌الان‌ دعا کن مادرم رضایت به این ازدواج‌بده.‌ وقتی حرفش میشه اصلا حرف نمیزنه. هر روز هم داره دختر معرفی میکنه به امیرمجتبی. اونم مثل خودش فقط نگاه میکنه.‌ در خونه باز شد و مهراب داخل اومد با دیدن هانیه فوری سرش رو پایین انداخت. _سلام.‌ببخشید نمیدونستم مهمون هست. هانیه فوری چادرش رو روی سرش انداخت.‌ _سلام.‌خواهش میکنم. من دیگه داشتم رفع زحمت میکردم.‌ لبخندی که برای اومدن مهراب رو لب هام‌ نشسته بود رو به هانیه دادم.‌ _عه، کجا! بشین حرف بزنیم دیگه. صداش رو پایین اورد _هم دیرم شده . هم دیگه راحت شدم. چون هم نمیتونم بگم با عمه پیش تو بودم تا همین الان هم باید کلی توضیح به امیرمرتضی بدم. مهراب از دررفاصله گرفت و سمت پله ها رفت. با هانیه به حیاط رفتیم و بعد از خداحافظی شاداب و سرحال به خونه برگشتم.‌ مهراب تو آشپزخونه کلافه به اطرف نگاه میکرد. _چیزی شده؟ _نهار کو؟ _نمیدونم.‌وقتی اومدم زینب خانم‌ نبود.‌چیزی رو گاز نیست؟ _نه.‌ خب تو که زود تر رسیدی دیدی نیست یه چی درست میکردی. _برام‌مهمون اومد.‌ حواسمم نبود. کلافه تر از قبل نگاهم کرد.‌ _ببخشید. من که نمیدونستم اینجوری میشه. _یگانه من خیلی گرسنمه _نیم‌رو درست کنم؟ _درست کن‌دیگه. چاره ی دیگه ای نیست. این زنه کجا ول کرده رفته. سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم _حتما بنده‌ی خدا کاری براش پیش اومده. تخم مرغ هم نداریم.‌نیم نگاهی به مهراب انداختم. خواستم بگم نداریم که در خونه باز شد و زینب خانم با قابلمه ی کوچیکی وارد شد. نگران‌گفت _سلام.‌هر چی دعا کردم امروز هم دیر بیاید فایده نداشته. مهراب گفت _مردیم گرسنگی _رفته بودم‌خونه ی دختر خواهرم همونجا براتون‌کوفته درست کردم. بیا مادر الان‌میز رومیچینم.‌ برخورد مهراب تند بود.‌برای اینکه از دل زینب خانم در بیارم قابلمه رو از دستش گرفتم و درش رو برداشتم. _وای چه بویی ام داره. تن صداش رو پایین اورد. _تو رو خدا ببخش مادر. با لبخند به صورتش نگاه کردم _این چه حرفیه! شما هم مثل مادرم. برای همه کار پیش میاد. _اخه آقا مهراب خیلی عصبی شدن. _الان غذا میخوره اخلاقش سرجاش میاد. برای چیدن میز کمکش کردم. مهراب کلافه روی صندلی نشست و شروع به خوردن کرد. غذاش که تموم شد گفت _یگانه این کی بود. _دوستم. _تو فقط یه دوست داشتی اونم محیا بود. با این کی دوست شدی؟ نمیدونم باید به مهراب بگم یا نه.‌ _اینو تو نمیشناختی انتظار داشت بیشتر بهش توضیح بدم‌.‌ همین باعش شد تا نگاهش روم ثابت بمونه.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نگاهی بهم‌ انداخت. _آدمی که عاشق شده متوجه عیب ها نیست. این یه عیب بزرگه که عمش رو فرستاده _خودش اصلا نمیدونه که عمه و خواهرش اومدن اینجا _تو از کجا میدونی؟ _خواهرش گفت _تو هم ساده باورت شد! _مهراب اینا اینطوری نیستن. اصلا دروغ نمیگن. طوری که میخواد اتمام حجت کنه گفت _تو من رو به عنوان برادر بزرگترت قبول داری یا نه؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _قبول دارم _اعتماد هم داری؟ با سر حرفش رو تایید کردم. _با سر نگو جواب بده. داری یا نه _دارم _پس بزار کار خودم رو بکنم. مردی که به فکر صیغه کردن دختر هاست بدرد زندگی نمیخوره. اهل سواستفادس. _کدوم دخترا! فقط من بودم. بعد هم‌ محرمم نکرد که همسرش باشم. به خاطر محدودیت های شرعی بود. این چه سو استفاده ای میتونسته باشه _یگانه ازت خواهش میکنم درست فکر کن‌ خودت رو توجیه نکن که آیندت رو خراب کنی. من خودم اهل هر کاری بودم. جنس خودم رو میشناسم لبخند روی لب هام نشستم و به روبرو خیره شدم _حرفم همینه. جنسش با همه فرق داشت. نمیتونی با مقایسه با گذشته ی خودت و مردهایی که دیدی بسنجیش. مثل یک الماسه. ناب ناب. سنگینی نگاهش رو احساس کردم و به چشم هاش خیره شدم. تاکیدی و تذکروار گفت _الماس ناب! هر دو سکوت کردیم و چند ثانیه ی بعد به در اشاره کرد _بلند شو برو پایین میخوام استراحت کنم _ناراحتت کردم؟ اصلا منظوری نداشتم. دراز کشید و چشم هاش رو بست. _برو یگانه. کمی بهش نگاه کردم، ایستادم‌ و از اتاق بیرون رفتم برای تعریف از امیرمجتبی حرف گذشتش رو پیش کشیدم و ناخواسته رنجوندمش اما واقعا چرا باید ندیده و نشناخته مخالف باشه با لب و لوچه ای آویزون از پله ها پایین اومدم. زینب خانم با دیدنم‌ دستش رو با پایین لباسش خشک کرد و سمتم اومد. _چی شد مادر _ندیده و نشناخته مخالفه. میگه نه _دلیل نداره؟ _گیر داده به صیغه ی محرمیمون. جلوی در اتاقم به دیوار تکیه دادم _ناراحت نشو خیری توشه‌. مرد ها رو بسپر به خودشون، از پس هم‌برمیان. _اصلا فکرشم نمیکردم به اینجا برسم. _فقط حواست رو جمع کن. سایه ی یک مرد باید برای ازدواجت بالا سرت باشه. حالا برادرت نشد ماجدی. _باشه ممنونم. تکیه‌ام رو از دیوار برداشتم و سمت اتاقم پا کج کردم _چیزی میخوری برات بیارم _نه. نمیتونم بخورم. وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم.‌ نگاهی به گوشی همراهم‌انداختم. برش داشتم وارد گالری شدم‌ و به عکس امیرمجتبی نگاه کردم.‌ چه مسیر طولانی تا تو دارم‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستان سلام عصربخیر🌺❤️ شرمنده که تعدادپارتها زیادشداگه خاطرتون باشه حدود دوهفته میشه که رمان بدستم نرسیده بودونتونستم بزارم الآن دیگه گفتم جبران بشه برااین مدت که خبری ازرمان نبود درضمن اگردرشمارش اشکالی میبینید اصلا غصه نخورید رمان صفحاتش بترتیب هستش منتها ممکنه درشماره گذاری اشتباهی پیش اومده باشه ازصبوری شما دوستان خوبم ممنون 🙏🙏
ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ ،ﺑﻬﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ . ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﺩﺭ ﺍﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ ! ﻧﺦ ﺍﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯﺗﺮﺱ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩﺍﺳﺖ ﺍﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﻮﺳﯿﺪﻣﺵ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ .. 👤ﮔﺎﻧﺪﯼ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در هلند که بزرگ‌ترین صادرکننده‌ی گل جهان است، دانشمندان تستی را انجام دادند: بچه‌های مهد کودکی را به مزارع گل‌ها بردند، و به آن‌ها گفتند كه در مسیرهایی که بین ردیف‌های گل وجود داشت بازی کنند يا راه بروند يا حتی بدوند ولی مواظب باشند كه به گل‌ها صدمه نزنند. نتيجه‌ی اين آزمون بسيار جالب بود؛ آن‌ها ملاحظه می‌كنند جاهایی که بچه‌ها در آن بازی کردند، گل‌ها با نشاط تر و شاداب‌تر شدند و زودتر هم رشد کردند! دانشمندان نتیجه‌ی تحقیقاتشان را به دولت هلند اعلام کردند. دولت هلند بخشنامه‌ای به مهد کودک‌ها داد که هر مهد کودک موظف شد هفته‌ای یک روز، مهد را تعطيل کرده و بچه‌ها را به مراکز پرورش گل برده و اجازه بدهند تا در آن‌جا به بازی مشغول شوند. اين كار باعث شد كه محصول گل‌ها به طرز چشمگيری افزايش پيدا كند و كودكان نيز دارای نشاطی مضاعف شدند. نشاط و شادابی نه فقط انسان‌ها بلکه به تمام موجودات زنده انرژی مثبت می‌دهد و عشق به زيستن را افزايش می‌بخشد، و برعكس... محزون بودن، دنبال غم و غصه رفتن باعث پایين آمدن كيفيت زندگی شده و در نتيجه احساس منفی به زندگی افزايش می‌يابد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*♨️ عمده چیزی که برزخ انسان را تاریک میکند، حرف زدن پشت سرمردم، غیبت و تهمت است. یکی از چیزهایی که برزخ را روشن میکند، گره گشایی از کار مردم میباشد. برزخ را گناهان تاریک میکند واز آن طرف اعمال خیر، باعث روشنایی عالم قبر و برزخ میشوند..* استاد فاطمی‌نیا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‍ ‍ 💠⛳️💠⛳️💠⛳️💠⛳️💠⛳️ ⛳️زیارت امام حسین(علیه السلام) درنیمه رجب⛳️ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا آلَ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا صَفْوَةَ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا خِيَرَةَ اللَّهِ مِنْ خَلْقِهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا سَادَةَ السَّادَاتِ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا لُيُوثَ الْغَابَاتِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا سُفُنَ النَّجَاةِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ الْحُسَيْنَ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ الْأَنْبِيَاءِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِسْمَاعِيلَ ذَبِيحِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِيسَى رُوحِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ عَلِيٍّ الْمُرْتَضَى السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ خَدِيجَةَ الْكُبْرَى السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا شَهِيدَ ابْنَ الشَّهِيد السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا قَتِيلَ ابْنَ الْقَتِيلِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ وَ ابْنَ وَلِيِّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ ابْنَ حُجَّتِهِ عَلَى خَلْقِهِ‏ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاَةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ المنکر وَ رُزِئْتَ (وَ بَرَرْتَ) بِوَالِدَيْكَ وَ جَاهَدْتَ عَدُوَّكَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ تَسْمَعُ الْكَلاَمَ وَ تَرُدُّ الْجَوَابَ‏ وَ أَنَّكَ حَبِيبُ اللَّهِ وَ خَلِيلُهُ وَ نَجِيبُهُ (نَجِيُّهُ) وَ صَفِيُّهُ وَ ابْنُ صَفِيِّهِ‏ يَا مَوْلاَيَ (وَ ابْنَ مَوْلاَيَ) زُرْتُكَ مُشْتَاقاً فَكُنْ لِي شَفِيعاً إِلَى اللَّهِ يَا سَيِّدِي‏ وَ أَسْتَشْفِعُ إِلَى اللَّهِ بِجَدِّكَ سَيِّدِ النَّبِيِّينَ وَ بِأَبِيكَ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ وَ بِأُمِّكَ فَاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ‏ أَلاَ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلِيكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ ظَالِمِيكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ سَالِبِيكَ وَ مُبْغِضِيكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ‏ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِين💥 💠⛳️💠⛳️💠⛳️💠⛳️💠⛳️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی نازنین خدای من! امروز برای همه دوستانم عشق حقیقی ، سلامتی، آرامش و نیکبختی را آرزو دارم. خدایا عطا کن به آنان هر آنچه برایشان خیر است، دور کن از آنها هر چه شر است و دلشان را لبریز کن از شادی، و لبانشان را با گل لبخند شکوفا کن "آمین "🙏 🌷هنگامی که دیگران به درستی شما را درک نمی کنند،خداوند شما را درک می کند. او عاشقی است که همواره شما را دلگرم می نماید ، بدون توجه به اینکه ‌مرتکب چه خطاهایی شده‌اید. سایرین تنها لحظه ای اظهار مهر می کنند و سپس شما را از یاد می برند، اما او هیچگاه رهایتان نمی کند. خداوند هر روز ازطرق بیشماری خواهان عشق شماست، اگر او را نپذیرید مجازاتتان نمی کند، اما شما خودتان خود را مجازات می کنید. دریابید: ( آنکه ‌تسلیم خداوند است‌ همه چیز تسلیم اوست.) سلام ، صبح بخیر روزتون سرشار از شادی سلامتی ودوست داشتن 💚🙏🙏🌹🌹💚 ســـــ🌷ــــلام یکشنبه دهم اسفند ماهتون بخیر🌷 روزتون پر از خیر و برکت🌷 تنتون سالم و روزتون قشنگـــ🌷 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️همه اتفاقات خوب ، برای انسانهای مثبت اندیش می‌افتد انسانهایی که زیبا فکر میکنند با دیگران با محبت رفتار می کنند، شکرگزار هستند ، خودشان را دوست دارند ، و به زندگی لبخند می زنند. و بخشنده هستند انسانهاییکه حتی دربدترین شرایط‌و رویدادها، سعی میکنند جنبه مثبت قضایا را پیدا کنند و ببینند انسانهایی که با جنس زندگی و عشق هماهنگ هستند ، و همیشه ، در هر مکانی بذر امید و شادی می پاشند... اینگونه افراد مغناطیس عشق هستند و مغناطیس عشق ، جاذبه ای قوی دارد و هر چیز زیبایی را به سمت خودش جذب می کند … 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️كلمات ،تأثير مستقيمي بر انديشه‌ها دارند واين انديشه ما است كه باورها را می سازد. اساساً وجودما از باورها تشكيل شده است. اگر به صورت عميق در وجود خود نظاره كنيم ، در خواهيم يافت كه آنچه باعث شكل‌گيری ما میشود و انديشه‌ های ما را بوجود ميآورد ؛ قبل از اين كه مادی باشد ، معنوی است..... كلام تو عصای معجزه‌گر تو است، سرشار از سحر و اقتدار.... پس مواظب سخنانمان باشیم! جز سخن حق نگوییم ........ جز سخن نیک بر زبان نرانیم......... و زبانمان را به سخن مهر، محبت و عشق عطر آگین کنیم .... 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 28 February 2021 قمری: الأحد، 16 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹خروج حضرت فاطمه بنت اسد از کعبه بعد از ولادت حضرت علی علیه السلام 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️10 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️11 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️17 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 28 February 2021 قمری: الأحد، 16 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹خروج حضرت فاطمه بنت اسد از کعبه بعد از ولادت حضرت علی علیه السلام 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️10 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️11 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️17 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📆 تقویم اسلامی نجومی یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ هجری شمسی ۱۶ رجب ۱۴۴۲ هجری قمری ۲۸ فوریه ۲۰۲۱ میلادی 🗓 روز شمار: ▪️9 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️10 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️11 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️17 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام 🌸 اذکار روز یکشنبه : - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت. ❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است : ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن 📛 دیدارها خوب نیست. 📛 جابه جایی و نقل انتقال خوب نیست. 👼 زایمان خوب و نوزادی که بعدازظهر متولد شود عاقل و عابد و صالح خواهد شد. ان شاءالله ✈️ مسافرت: خوب نیست. 🌗 امروز برای امور زیر خوب است: ✳️ امور زراعی و کشاورزی ✳️ آغاز تعلیم و تعلم و یاد گیری ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✳️ و اشتغال به تجارت و داد و ستد نیک است. 💑مباشرت و مجامعت مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند حافظ قرآن گردد. ان شاءالله 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حزن و اندوه می شود. 💢️این یکشنبه برای (رفع موهای بدن با نوره) مناسب است. 💉 حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ، باعث فرج و نشاط می شود. ✂️ ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست. طبق روایات موجب غم و اندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هر صبح مان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم. بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ اﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ و رحمة الله و بركاته ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علي بن ابي طالب و رحمة الله و بركاته السلام علیکِ یا فاطمةَﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀو رحمة الله وبركاته ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ و رحمة الله و بركاته اﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها الشهيد و رحمة الله وبركاته ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦِ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ و رحمة الله وبركاته السلا‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ایّها ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ و رحمة الله وبركاته اﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ایّها ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ و رحمة الله وبركاته اﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ایّها ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ و رحمة الله وبركاته ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ايّها ﺍﻟﺮﺿَﺎ و رحمة الله وبركاته اﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ و رحمة الله وبركاته السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ايّها ﺍﻟﻬﺎﺩالنقی و رحمة الله وبركاته اﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّهازکی ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ و رحمة الله وبركاته السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ السلام علیک یا اباصالحَ المهدی و یا خلیفةَالرَّحمنُ السلام علیک یا شریکَ القرآن السلام علیک یا اِمامَ الاِنسُ و الجّانّ و رحمة الله وبركاته. السلام عليكم جميعاً ورحمة الله و بركاته https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠اولیـــن چیزی که محاسبه مےشود📝 👈نمــــاز است این نمازهای دست و پا شکسته ممکن است ⚠️کار دست ما بدهد❗️ ┄✦۞✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦۞✦┄ 💐 ألـلَّـھُمَ الرُزقنا زِیارَة ڪَربَلا💐 🌹ألـلَّـھُمَ ؏َـجــِّلْ لِوَلــیِـڪْ ألفـرَج🌹 🌴 در این لحظات صبحگاهی و اجابت دعا ♻️دست به دعا برداریم 🙏یاالله ✨خدایا فرج مهدی صاحب الزمان را برسان 🤲 یالله🙏 💫بی اولادان را اولاد صالح نصیب بگردان،، 🙏یاالله 💫همنشین صالح نصیبمان کن! 🙏یاالله 💫مارا از شر بدیها کذب دروغ تهمت حفاظت بفرما. 🙏یاالله 💫دیدارت را نصیبمان کن. 🙏یاالله 💫ما را در دنیاواخرت خوشبختی و سعادت عطا بفرما،، 🙏یاالله 💫جنت الفردوس را نصیبمان بگردان،، 🙏یاالله 💫فقر و اعتیاد و فساد را از خانه و خانواده ای دور بگردان،، 🙏یاالله 💫کینه ها را از دلهایمان بیرون کن،یاالله از غیبت حفاظتمان کن 🙏یاالله 💫همه بیماران چه در تخت بیمارستان و چه در منازل هستن شفای عاجل و کامل نصیبشان بگردان،، 🙏یاالله 💫تا از ما راضی نشده‌ای موت مان مده 🙏یاالله 💫ما را از عذاب قبر نجات ده، 🙏یاالله 💫روزی حلال نصیبمان بگردان 🙏یاالله 💫تمام سنتهای نبی کریم را در زندگی و وجودمان جاری بگردان 🙏یاالله 💫زندگی پر خیر و برکت نصیبمان بگردان،، 🙏یاالله 💫توفیق خدمت صادقانه والدین نصیبمان فرما،. 🙏یاالله 💫غم وغصه و پریشانی را از هر خانه ای بدور گردان،، 🙏یاالله 💫حساب و کتاب را بر ما آسان بگیر. فقط بگو👈آمين....التماس دعاي فرج💖. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃❤️اعمال بعد ازهر نماز❤️🍃 🍃💚آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی ره فرمود: 🍃❤️بعد از هر نماز پنج کار را انجام بدید، رزق و روزی شما زیاد میشه و به درجات معنوی خوبی دست پیدا می کنید. 1⃣👈🏻 تسبیحات حضرت زهرا ( سلام الله علیها) 2⃣👈🏻 آیت الکرسی تا و هو العلی العظیم. 3⃣👈🏻 سه تا قل هو الله. 4⃣👈🏻 سه تا صلوات. 5⃣👈🏻 آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3 . 🍃❤️سه مرتبه👇 🍃💚 وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا. 🍃❤️ شیخ حسنعلی نخودکی فرمود: من هرچه دارم از عمل کردن به این 5 مورد بعد از هر نماز دارم 🌷اٍّلَّلَّهّْمُّ إنِّاٍّ نِّسًّألَّكّْ زَياٍّدٌّة فّْي اٍّلَّدٌّين🌷ِ 🍃وبــّْركــّْة فـّْي اٍَّّلعـَّمُّــر🍃 🍂وصــُّحّْـة فـّْي اٍّلـَّجـٍّسـًّم🍂 🌼وسـًّـعــَّة فـّْي اٍّلـــَّرزَق🌼 🌾وتــُّوبــّْة قــِّبّْلَّ اٍّلــَّمُّوتّ🌾ُ 🐾وشــّْهـّْاٍّدٌّة عــَّنِّدٌّ اٍّلــَّمُّوت🐾 🌸ومــُّغٌّفّْرة بــّْعَّدٌّ اٍّلــَّمُّوت🌸 🍁وعــَّفّْواٍّ عَّــنِّدٌّ اٍّلَّحّْــسًّاٍّب🍁 💐وأمـــُّاٍّنِّاٍّ مُّـنِّ اٍّلــَّعــَّذاٍّب💐 🌻ونـــِّصُّيبّْاٍّ مُّـن ِّاٍّلــَّجـٍّنـِّة🌻 واٍّرزَقِّنِّاٍّ اٍّلَّنِّظُر إلَّى وجٍّهّْكّْ اٍّلَّكّْريم 🌹 صباح الخير🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ 🏴داستان واقعی روضه خوانِ تبریزی دردناکترین روضه از نظر امام زمان عج ✍حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد: « در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید «:صبح و شام در مصیبت تو گریه می کنم و اگر اشک چشم هایم خشک شود خون گریه می کنم» فرمودند: بلی صحیح است.  عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟ فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.  گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟ فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.  عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است. فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد.  «عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟ فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها سلام است.» زینب همان کسی ست که در راه عفتش عباس می دهد نخِ معجر نمی دهد 📚شیفتگان حضرت مهدی (عج) ✨شهادت بانوی صبر و استقامت حضرت زینب کبری (س) تسلیت✨ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ___________ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🌸 🍃 ⁉ آیا این حدیث موجود است که می‌گوید «اگر چیزى براى جبران گناهان خود پیدا نکردید صلوات بفرستید.» 🔹 چنین روایتی از امام رضا(ع) نقل شده است: هر که نمی‌تواند کارى کند که به سبب آن گناهانش زدوده شود بر محمّد و خاندان او بسیار درود فرستد؛ زیرا صلوات گناهان را ریشه‌کَن می‌کند. 🔹طبیعی است که چنین صلواتهایی زمانی کارساز خواهد بود که و ، پشتوانه آن بوده و صلوات را به عنوان عمل صالح بعد از توبه در نظر بگیریم و معنایش آن نیست که همچنان تصمیم بر ادامه گناه داشته و گمان کنیم که با صلوات می‌توان اثر آن را برداشت. 📚 ابن بابویه(شیخ صدوق)، محمد بن على، الأمالی، ص۷۳، تهران، کتابچى، چاپ ششم،۱۳۷۶ش. 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌹و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🌸 🌸🍃🌸 🌺 قرقگاهِ خداوند... ⚠ اثر یک گناه در ماه رجب و شعبان، بسیار بیشتر از ماه‌های دیگر است. ⚠ اثرِ یک دروغ‌ در ماه‌های حرام، بیشتر از سایر ماه‌هاست؛ چون وقتی انسان در سایر ماه‌ها یک عمل خلاف انجام می‌دهد، با امر الهی مخالفت کرده است، ولی در ماه حرام اضافه بر آن، حرمت خود ماه را نیز نگه نداشته است. 👤 آیة‌الله حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی(ره) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸 🌸🍃🌸