💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
▫️مهدی جان!
منتظر آمدن توست حسین...
بیا عزیز دل حسین...
#بحرمة_الحسین_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌙ولادت ارباب حسین علیه السلام را محضر امام زمان ارواحنا فداه تبریک میگوییم...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#سلام_امام_زمانم♥
چشمانم را میبندم
و روزی که میآیی را
تصور میکنم
همه جا پیوسته نور است
حتی تصور آمدنت هم زیباست ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤🌹
#سلام_مولاجانم💕💕
وقتي تو از سفر برسي عيد ميشود
دنيا دوباره صاحب خورشيد ميشود
چشمان روشنت که طلوعي دوباره کرد
دلها پر از تجلّي توحيد ميشود
با اهتزاز پرچم سرخت در آسمان
پيمان عشق و عاطفه تجديد ميشود
از چشم خيس گريه کنان شهيد عشق
با بوسه اي به راه تو تمجيد ميشود
يک عمر نوکريِ در خانه حسين
با يک نگاه لطف تو تاييد ميشود
آقا طواف مرقد خاکي مادرت
وقتي که چشم هاي تو تابيد، ميشود
#نذرظهوروهمدلی_ذکرصلواتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلادنورمبارک
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📌 لبخند خدا...
🔅 امروز لبخند خدا را میشود حس کرد.
ملائک یک به یک به پابوسی دختر خورشید آمدهاند. اتفاق بزرگی است!
حماسهساز عاشورا متولد شده است.
سرسلسلهٔ عشق به دنیا آمده است: «حسینبن علی». سلسلهای که انتهایش با آمدن فرزند حسین به سرانجام میرسد.
💐 میلاد باسعادت امام حسین علیه السلام مبارک باد.
🌹
عشق من ، مال دیروز و امروز نیست!
من... از عاشقان قدیمی شما و
فرزندانتان هستم!!
در شادی و غم؛
تنها دَرِ خانهی شما را کوبیدهام ...
حالا هم آمدهام برای عیدی گرفتن ...
بده در راه خدا فرزند علی و زهرا
به اميد شفاعت شما
به التماس دعای فرج ...
#تولدت_مبارڪ_ارباب🌷
بحرمة الحسین علیه السلام
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #حدیث
🔅 امام حسین (علیه السلام):
🔹 دوازده مهدی از ما است كه نخستین آنان علیبنابیطالب و آخرین آنها نُهمین فرزند من است كه امام قائم به حق است.
📚 کمال الدين و تمام النعمة ج ۱، ص ۳۱۷
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
تو چه کردی
که وقتی به نامت میرسیم؛
دل
آرام میگیرد ...
دهان
خوشبو میشود ...
غم
از یاد میرود ...
و یک گوشه جان میگیریم!!
نکند نامِ دیگر تو
«سَیِّدُالعُشّاق» است ...؟
▪️بحق الحسین علیه السلام
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
°•🌱
± نذرکردم باهاشون که هی حرم بکشم 😍✨
#نماهنگ 🎼
#حسینجانم♥️
#شادمانهولادتارباب🎊
#رضاهلالۍ🎤
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
°•🌱
○° نخــل خدیجھ داده ثمر باز
حضرت حیدر گشته پدر باز 🦋✨
#مرآتمحمدی🎤
#شادمانهولادتارباب 💐
#مولودی 🎼
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
◽️🌸◽️
🌹السلام علیک یا صاحب الزمان
💠 سير کردم عدد ابجد و ديدم به حساب
💠 نام زيباي اباصالح و عباس يکی است
🌹ان شاءالله عیدی ما شیعیان در این ماه پربرکت ظهور مولای غریبمان...
🌸
💢🔅💢🔅💢🔅💢🔅💢
🔴 ۴ شعبان ، ولادت حضرت عباس علیه السّلام
🔷 در این روز در سال 26 ه’ علمدار کربلا سقای نینوا حضرت قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السّلام به دنیا آمد.
📚 خصائص العباسیه: ص ۶۶
🔶 نام مشهور آن حضرت عباس علیه السّلام است. به آن حضرت ابوالفضل، ابوالقربه، قمر بنی هاشم، باب الحوائج، عبد صالح و سقا میگویند.
📚 العباس علیه السّلام: ص ۶۱
(مرحوم مقرم به نقل از مدارک تاریخی گفته که لقب آن حضرت سقا بوده است)
🔷 پدرشان حضرت أمیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام، و مادرشان امّ البنین فاطمه سلام اللَّه علیها دختر حزام کلابیه است.
🔶 آن حضرت خوش سیما و زیبا رو بود و به همین جهت به ماه بنی هاشم ملقب شد. قامتی بلند و بازوهائی قوی داشت و بر اسب که مینشست و پا در رکاب مینمود زانوی آن حضرت تا گردن اسب میرسید.
🔷 در شجاعت و صفات بعد از امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام سر آمد اولاد أمیر المؤمنین علیه السّلام بود. آن حضرت سپهسالار و علمدار مظلوم کربلا بود.
📚 وقایع الایام: ص ۴۲۲
💢🔅💢🔅💢🔅💢🔅💢
سلام مهربان پدرم ، مهدی جان
چه حس خوبِ بی بدیلی است وقتی یادم می آید شما از حال من باخبرید ...
چقدر دلم آرام می گیرد وقتی یادم می آید شما حواستان به من هست ...
چقدر خوب است که بابای من هستید ...
چقدر خوب است که بهترین و دلسوزترین و داناترین و عزیزترین و دعاگوترین و دلرباترین بابای دنیا مال من است ...
چقدر خوب است که دارمتان ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم.
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبت، شادی، توجه، گذشت و هماهنگی.
اما سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم،چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را، چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده !
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید !
+ همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب، به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💢هفت پند مولانا
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران
زمین باش : در فروتنی
خورشید باش : در مهر و دوستی
کوه باش : در هنگام خشم و غضب
رود باش : در سخاوت و یاری به دیگران
دریا باش : در کنار آمدن با دیگران
خودت باش : همانگونه که می نمایی..
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ:
ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ
ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ…..
همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی...
همیشه شکست با کوزه است !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#اعتماد
تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞بیایید تهِ دل هم را خالی نکنیم
به کسی که تازه خانه خریده به جای ترساندن از قسط هایِ عقب مانده ای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد ؛ تبریک بگوییم و آرزوی خانه ی بزرگتر بکنیم
به زنی که تازه باردار شده به جای ترس از زایمان و دردسر های بزرگ کردن بچه قدمِ نو رسیده اش را تبریک بگوییم
باور کنید قشنگ تر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده به جای اینکه بگوییم همه مثل هم اند بگوییم "برایت آرزوی خوشبختی میکنم"
بیایید تهِ دل هم را خالی نکنیم
نزنیم تویِ ذوقِ عزیزترین کسانمان وقتی خبری را با شوق به ما می دهد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#داستان_آموزنده
محمد بن مسلم مردی ثروتمند از اشراف کوفه، و از اصحاب امام باقر و صادق علیهماالسلام بود.
روزی امام باقر علیهالسلام (برای تربیت و اصلاح) به او فرمود: ای محمد باید تواضع و فروتنی کنی.
.
محمد بن مسلم هم وقتی از مدینه به کوفه بازگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و کنار درب مسجد جامع کوفه نشست و (خطاب به مردم با صدای بلند) فریاد میزد: (خرما، خرما،…) هرکس خرما میخواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبر و غروری در او نماند).
.
بستگانش به او گفتند: آبروی ما را بردی!
او گفت: امامم مرا اینچنین امر نموده و مخالفتش نخواهم کرد و از این محل تکان نمیخورم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم.
.
بستگانش گفتند: حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن. وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگبینی نجات یابد.
استاد اخلاقی به شخصی که در پی شاگردی ایشان بود گفته بود هر گاه توانستی کفشهای اشخاصی که آنها را بد میدانی جفت نمایی خود به دنبال تو میآیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
↴
رابطه با فردي كه با يك نفر ديگر است مناسب ازدواج نيست
با كسی است، اما می گويد كه او را دوست ندارد.
با كسی است، اما می گويد كه ديگر با او رابطه جنسی ندارد.
با كسی است، اما می گويد كه فقط به خاطر بچه ها با او زندگی می كند.
با كسی است و قصد جدا شدن از او را هم ندارد، ولی با اين حال از شما میخواهد كه با او باشيد.
رابطه اش را به هم زده است، اما اين امكان وجود دارد كه دوباره همه چيز را از سر بگيرند
↴
خودتان را تشویق کنید....
ما همیشه بخاطر اشتباهات مان
خودمان را سرزنش می کنیم
اما بنظر نمی رسد که برای موفقیت هایمان هرگز جشن بگیریم.
موفقیت همیشه در قالب پیروزی های بزرگ نیست;
در عوض, در مسیر موفقیت پیروزی های کوچکی هم وجود دارد.
با هر پیروزی که کسب می کنید شاد باشید,
هیچ اهمیتی ندارد که چقدر این پیروزی
ها کوچک باشد,
چونکه همه اینها کمک می کند تا احساس
اعتماد بنفس داشته باشید
و رو به جلو حرکت کنید.
❤️🍃❤️
#بانوجان
😇زن پر جاذبه، همیشه تمیز و مرتب است و از عطر ملایمی استفاده می کند. اگر این کار را هر زنی برای جلب توجه شوهر خود انجام دهد موفق خواهد شد.
👔آقایان از تغییر و تحول بدشان نمی آید. تنوع در وضع ظاهر زن برای شوهر دلچسب تر و پرجاذبه تر خواهد بود.
👗در مقابل شوهر خود با حالت افسرده و اخمو حاظر نشوید و خود را برای شوهرتان بیارایید و بهترین و تمیزترین لباس خود را برای او بپوشید.
❤️🍃❤️
#سیاستهای_مردانه
🙋🏻♂️ هیچوقت به همسرتان برتریهای دیگر زنان را گوشزد نکنید
👌🏼به خصوص هنگام بحث و دعوا!! زیرا کدورتها رفع میشوند اما حرفهای شما در ذهن همسرتان باقی خواهد ماند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما زنها را نمیشناسید! زنها از همه چیز میترسند… از تنهایی… از دلتنگی… از دیروز… از فردا… از زشت شدن… از دیده نشدن از جایگزین شدن از تکراری شدن از پیر شدن… از دوست داشته نشدن… و شما برای رفع این ترسها … نه نیاز به پول دارید… نه موقعیت و نه قدرت نه زیبایی و نه زبان بازی…! کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید! کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!
🎙دکتر انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✴️ دوشنبه 👈 16 اسفند/ حوت 1400
👈4 شعبان 1443👈7 مارس 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❤️میلاد سپهسالار ابا عبدالله الحسین علیهما السلام حضرت اباالفضل العباس علیه السلام " 24 هجری قمری".
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅ صید و شکار و دام گذاری.
✅ امور زراعی و کشاورزی.
✅ و صلح و آشتی دادن خوب است.
🚘سفر:مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت نیاز همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود).
👶 زایمان خوب و نوزاد مبارک و صالح و محبوب خواهد شد.ان شاءالله
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️خواستگاری عقد و امور ازدواجی.
✳️ نامه نگاری و نگارش.
✳️ دیدار با روسا و مسئولین
✳️ خرید طلا و جواهرات.
✳️ درختکاری.
✳️ دیدار با دوستان.
✳️ و رفتن به تفریحات سالم نیک است.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد در سر می شود.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 5 سوره مبارکه "مائده" است.
الیوم احل لکم الطیبات....
و از مفهوم آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و به شکلی خوشحال شود.ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کیک_نارنگی 🍊🍰
آرد دو پیمانه
تخم مرغ ۳ عدد
شکر یک پیمانه
روغن نصف پیمانه
آب نارنگی سه چهارم پیمانه
زِست نارنگی یک ق مرباخوری(رنده پوست نارنجی نارنگی)
بکینگ پودر ۲ ق چ
وانیل نوک ق چ
🍴
فر رو با دمای ۱۸۰ درجه گرم کنید .
قالب ۲۰ سانتی رو با کره چرب و آرد پاشی کنید و توی فریزر بزارید .
تخم مرغ و شکر و وانیل رو با همزن برقی دور تند حدود ۷ دقیقه بزنید تا کاملا سبک و کشدار بشه.
روغن رو اضافه کنید و یک دقیقه با دور کند هم بزنید ، آب نارنگی و زِست رو اضافه و هم بزنید .
آرد و بکینگ پودر رو سه بار الک کنید و توی سه مرحله به مواد بالا اضافه کنید و در حد مخلوط شدن هم بزنید .
مواد رو توی قالب بریزید و توی فر بزارین به مدت ۵۰ دقیقه ، بعد با خلال دندان تست کنید اگر نچسبید از فر در بیارید .
کمی که خنک شد از قالب در بیارین و روی توری بزارید تا کاملا خنک شه و بعد با یه فنجون چایی توی این هوای سردِ بارونی لذتش رو ببرین ..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تهچین_عدس_پلو 😍😋
برنج :سه پیمانه
عدس :سه پیمانه
کشمش پلویی یک پیمانه
گوشت چرخ ۲۵۰ گرم ،با دارچین فراوان ،فلفل سیاه ،نمک،زردچوبه
پیاز رنده شده: ۱ عدد
خرما به دلخواه با کره کمی تفت بدین
.
مواد ته چین
زرده تخم مرغ: ۲ عدد
ماست چکیده: ۶ ق غ
روغن : ۱/۴ پیمانه
گلاب : ۱ ق س
زعفران دم کرده: به میزان لازم
نمک و فلفل
گوشت رو با سویا میتونین جایگزین کنید
عدس رو ۳۰ دقیقه خیس کنید و بگذارید بپزه
مقداری از برنج رو برای تهچین سفید آبکش کنید و به بقیه عدس رو اضافه کنید
، لایه هارو تکرار کنید تا تموم شه
در آخر هم کره روی برنج میریزیم
بهتره مقدار عدس برابر برنج باشه تا طعم بهتری داشته باشه
برای کنار این پلوی خوشمزه میتونید سالاد خیار گوجه با سس مایونز سرو کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن.دشتی
اینم ی کرم پیراشکی عالی وراحت 👍👍
💕نوش جان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن.دشتی
گز عیدروازبیرون نخرید
خیلی راحت درست کنید
فقط با سه قلم 😋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم کلفت ها پاهامو گرفتن منم شروع کردم به جیغ و داد که یهو صدای فریاد خان اومد پسرش رفت کنا
#قسمت_پنجم
شب که میخاستم برم دست به آب،چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم فکر کردم تو خاب و بیداری هستم چند بارپلک زدم ولی نه درست میدیدم ،رفتم نزدیک چاه .زمزمه ای به گوشم خورد
_منو آزاد کن ،منو آزاد کن
جاخوردم نمیدونستم از ترس چکار کنم به لرز افتاده بودم ،شاید باورتون نشه ولی با چشمای خودم دیدم که پدرم تو اون چاه گیرافتاده و صدام میکنه
سمت چاه رفتم ،صدای جیغ دختر بچه ای به گوشم خورد نمیدونستم چکار کنم دست انداختم که چرمو کنار بزنم ولی از پشت یکی منو کشید و انداخت کنار
به خودم که اومدم دیدم همه جا تاریکه خبری از زمزمه و صدای پدرم نیست
نفسام تنگ شده بود با ترس به کسی که منو پرت کرده بود کنار نگاه کردم
خان داداشم بود
_واسه چی اومدی نزدیک چاه؟؟؟
زبونم بند اومده بود دست انداخت و بلندم کرد
_بیا بریم یه آبی چیزی بخور رنگت مثل گچ شده
باهم رفتیم مطبخ و آب قند واسم درست کرد ،خیره به نقطه ی نامعلومی بودم
_اونا چی بود من دیدم خان داداش
برادرم آب قندو داد دستم و سکوت کرد و منو برد خونه
با سختی رفتم زیر لحاف و خابیدم تا صبح فقط کابوس دختر بچه ای رو میدیدم که داخل چاه زندانی بود و پدرم که التماس میکرد ازادش کنم
صبح که بیدار شدم دیدم آقام یه ساک بزرگی رو گذاشته گوشه ی اتاق و ننم هم مشغول جارو زدن خونه بود.
سلامی دادم و رفتم دست و صورتمو آب زدم مثل اینکه حالم اومده بود سر جاش
یاد حرف دیروز خان افتادم که گفت از امروز برم خونه ش،
با ترس رفتم سمت رخت های تمیزم و خودمو مرتب کردم که اقام سر رسید
_خیرباشه کجا شال و کلاه کردی دختر جان
_خان گفته از امروز برم خونش
_لازم نکرده برو ناشتایی بخور میریم شهر💍💜
#ادامه_دارد
#قسمت_ششم
خان هیچ غلطی نمیتونه بکنه همینی که گفتم
_ چشم
ترسیده رفتم یک لقمه نون خالی خوردم و با هم رفتیم سمت ورودی روستا که ماشین گیر بیاریم و بریم شهر. برام سخت بود از ننم دل بکنم. کلی تو آغوشش گریه کردم و راضی شدم برم شهر
همین که رسیدیم سر روستا ماشین محمد پارچه فروش رسید.
اون زمان زیاد ماشینی وجود نداشت ممکن بود تو هر ده تا ده یکی ماشین میداشت.
شاید باورتون نشه هفت نفر تو یک ماشینی که نهایت واسه پنج نفر ظرفیت داشت نشسته بودیم. من با آقام جلو نشسته بودم
به بیرون خیره شدم که وسط درخت ها یک زن با لباس های پاره دیدم موهای خیلی بلند و سیاه و چهره ی کریهی داشت.
بند دلم پاره شد یهو جیغ زدم راننده هول شد و محکم زد رو ترمز و با عصبانیت نگاهم میکردن.
آقام غرید_ چی شده دختر
نمیدونستم چی بگم اون زن به کل محو شده بود_ هیچی آقاجان فکر کردم عقرب زیر پام داره راه میره
چپ چپ نگاهم کرد_ تو این آب و هوا عقرب کجا بود
چیزی نگفتم و چشمام رو بستم و ماشین راه افتاد. چند نفری تا شهر پیاده شدن و راه باز شد برای نشستن. رفتم عقب نشستم و دوباره به بیرون خیره شدم اما خبری از اون زن نبود.
تا شهر صدام در نیومد با آقام رفتیم مدرسه و مدرسمون چون شبانه روزی بود قرار شد اونجا زندگی کنم و هر هفته جمعه برم پیش آقام. خیلی دلگیر بود!
آقام کلی پول و لوازم بهم داد و رفت. کل اون روز رو گریه کردم.
مگه خان چی گفته بود که آقام منو فرستاد اینجا؟ اون روز نتونستم به کلاسم برسم و تو خوابگاه موندم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجم شب که میخاستم برم دست به آب،چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم
#قسمت_هفتم
همه رفته بودن و فقط من بودم با یک سالن خیلی بزرگ که پر از تخت های دو طبقه بود و یک کمد بزرگ که هرکس لوازمشو گذاشته بود داخلش. کنار سالن هم روشویی بود. حوصله ام سر رفته بود از طرفی هم دلم پیش ننم و آقام بود که خان قراره چه بلایی سرشون بیاره.
تو همین فکرا بودم و قدم میزدم که رسیدم به سرویس و رفتم داخلش. کلا شش تا سرویس کنار هم بود با دیوارهای گچی و درهای چوبی. حس کردم کسی داخل سرویسه بی اهمیت بهش رفتم و کارمو انجام دادم که صدای قهقهه ای از سرویس آخری شنیدم. اولش ترسیدم و زود از سرویس دویدم بیرون روانی شده بودم با ترس در دستشویی ها رو باز میکردم ولی همه خالی بودن رسیدم به دستشویی آخری که سایه سیاهی مثل باد از دستشویی اومد بیرون. انقدر با سرعت اومد که موهام رو هوا موندن. از ترس خشکم زده بود. باز همونجور خیره به دیوار نگاه میکردم وقتی یه چیز عجیب و غریب میدیدم بعدش چشمام خیره میموند. با صدای بچه ها به خودم اومدم. خدا میدونست چند دقیقه اس دارم خیره نگاه میکنم در رو بستم و با ترس دویدم داخل سالن. زنگ آخر خورده بود و همه برگشته بودن. کلا بیست نفر بودیم
💍💜
#قسمت_هشتم
فردای اون روز امتحان هندسه داشتم. سخت مشغول درس خوندن بودم که حس کردم کسی زیر گوشم چیزی رو نجوا میکنه
فکر کردم از خستگیه. کتابو پرت کردم کنار و رفتم با دوستانم حرف بزنم اما مگه ول میکرد! صدا دائم توی ذهنم بود.
اون شب رو با کابوس گذروندم
. صبح که میخواستم برم مدرسه انگار بدنم فلج شده بود نمیتونستم از جا بلند شم صدامم در نمیومد.
تختم طبقه دوم بود و کسی منو نمیدید.
داشتم میمردم از خفگی چشمامو باز کردم که موجود سیاهی رو دیدم که روی بدنم نشسته بود و قصد بلند شدن نداشت.
اشکم دراومده بود نزدیک بود سکته کنم شروع کردم به خوندن سوره حمد و صلوات فرستادن انقدر خدا رو تو دلم صدا زدم و ذکر فرستادم که نم نم بدنم آزاد شد.
از جام پریدم نفس نفس میزدم بختک بود باید میرفتم پیش دعا نویس اینجوری نمیشد!
امتحان اون روز رو گند زدم. دلم میخواست بنویسم اما نوشته نمیشد چیزایی که مینوشتم.
برگه رو تحویل دادم و رفتم از بوفه چیزی بگیرم. نگاهم افتاد به دستم که پر از کبودی و زخم بود دیگه باورم شده بود که جنی شدم!
تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتم همه رفته بودن و فقط من بودم با یک سالن خیلی بزرگ که پر از تخت های دو طبقه بود و یک کمد ب
#قسمت_نهم
تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم و همش سایه های ترسناک میدیدم.
بارها توی حیاط حس کردم یه حیوون درنده دنبالم افتاده.
بخاطر همین چیزها بارها به دفتر مدرسه کشیده شدم و جواب پس دادم. دیگه کم آورده بودم باید برمیگشتم روستا و به ننم میگفتم که چه بلایی سرم اومده!
جمعه رسید و من ساک کوچیکی برای خودم بستم
چون یکشنبه باید برمیگشتم. این چند روز پلک روی هم نگذاشته بودم.
داشتم از خستگی میمردم ولی همین که میومدم بخوابم از خواب میپریدم.
سر خیابون با دیدن ماشین حسن پارچه فروش بال درآوردم.
سوار شدم بازم ماشینش شلوغ بود. تا روستا کلمه ای حرف نزدم.
رسیدیم و سر روستا پیاده شدم.
وقتی وارد روستا شدم حس نفس تنگی بهم دست داد.
با سختی نفس میکشیدم ولی دووم آوردم و رسیدم دم در خونه آقام. دلم براشون تنگ شده بود.
پیش نیومده بود که حتی یک روز دوریشونو تحمل کنم...
💍💜
#ادامه_دارد
#قسمت_دهم
بعد خوش آمدگویی هاشون رختامو عوض کردم چون رختایی که برای مدرسه میپوشیدم با رختای روستام زمین تا آسمون فرق داشت.
اونجا دامن کوتاه تر و لباس های شیک تری میپوشیدم ولی داخل روستا فقط لباس سنتی.
مشغول چایی دم کردن بودم که دوباره صدای دخترک اومد.
من مجذوبش شده بودم و رفتم سمت چاه
اما جلوی خودمو گرفتم و برگشتم به مطبخ.
آقام سر زمین بود و آخر شب برمیگشت. از ننم پرسیدم خان چی گفته شروع کرد به گریه و زاری که آره خان عذرشونو خواسته و باید از ده برن.
شوکه شدم یعنی تا این حد ناراحت شده؟
با ننم حرف زدم و گفتم که آقامو قانع میکنم اجازه بده برم خونه خان به بچه هاش درس یاد بدم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم و همش سایه های ترسناک میدیدم.
#قسمت_یازدهم
دلم نمیخواست آقام و ننم حیرون کوچه و خیابون بشن!
تا اومدن آقام صبر کردم اما زن داداشام کل روز تیکه بارون کردن و به دعوا هم افتادیم.
همه میدونستن تقصیر من نیست ولی از چشم من میدیدن
شب شد و آقام اومد با هم چاق سلامتی کردیم. خسته بود و وقت چونه زدن نداشت منم لام تا کام چیزی نگفتم و سفره شام رو پهن کردم.
از آخر شب میترسیدم خدا می دونست چه بلایی قراره سرم بیاد!
با لرز زیر لحاف به اطرافم نگاه میکردم همه چی عادی بود
چشمام سنگین شد و به خواب رفتم و خداروشکر تا صبح اتفاقی نیوفتاد.
دم اذان بود که برای نماز بیدار شدم باید میرفتم حیاط برای وضو گرفتن. مشغول وضو گرفتن بودم که به آینه حیاط خیره شدم
هرچقدر بیشتر نگاه میکردم یه چهره ی دیگه رو میدیدم که من بودم ولی خود الانم نبودم
دستام سست شده بودن بیشتر نزدیک آینه شدم که کسی منو با ضربه کوبوند به دیوار و از درد جیغم در اومد. یکی از دندونام رو روی زبونم حس کردم. دماغم از درد داشت میترکید.
آینه توی صورتم خورد شده بود.
با جیغم همه اهالی خونه ریختن بیرون که افتادم زمین و هیچی نفهمیدم.
با پچ پچ و ناله های یه دختر از خواب پریدم.
💍💜
#ادامه_دارد
#قسمت_دوازدهم
آقام و ننم و طبیب روستا بالای سرم بودن. بدنم میلرزید.
ننم دستی روی سرم کشید و طبیب بلند شد که بره. آقام رفت تا همراهیش کنه.
نمیدونستم چی به چیه؟! با سختی بلند شدم دهنم رو نمیتونستم تکون بدم.
دست زدم روی صورتم که ننم مانع شد
_ نکن دختر صورتتو پارچه پیچ کردیم…
سری تکون دادم. آقام اومد و کلافه نشست پیشمون
_ دختر جان آخه تو چته چرا صورتتو کوبیدی به دیوار!
تازه یادم اومد که چه بلایی سرم اومده… شروع کردم به گریه. صورتم از اشکام میسوخت. طبیب پارچه ای گذاشته بود داخل دهنم تا خون دندونم بند بیاد و نمیتونستم حرفی بزنم. بدنم از کوفتگی تکون نمیخورد. بلند شدم و رفتم جلوی آینه.
به خودم خیره شدم و تصویر اون دختری که با صورت زخمی و موهای پریشونی اومده بود جلوی آینه به یادم اومد اون من بودم!
واقعا زبونم بند اومده بود کپی همون دختر شده بودم سرم شکسته بود و صورتم پر از زخم های ریز و درشت بود!..
دست انداختم و دستمال داخل دهنمو درآوردم زبونم خشک شده بود.
خودمو دید میزدم که آقام از شونم گرفت و منو کشید کنار
_ با خودت ور نرو دختر بیا بگو چی شده
_ نمیدونم آقا جان بخدا نمیدونم
گریه ام در اومده بود از اینکه نمیتونستم چیزی بگم. آقاجانم منو مجبور کرد بشینم و استراحت کنم
و به همه گفت که منو سوال پیچ نکنن. با حالی بد نشسته بودم و نمیدونستم چه بلایی سرم نازل شده از درس و کتابم عقب مونده بودم. نمیتونستم برسم دیگه نزدیکای دیپلم بودم نهایت چند ماهی فاصله داشتم.
سر جام دراز کشیده بودم…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم دلم نمیخواست آقام و ننم حیرون کوچه و خیابون بشن! تا اومدن آقام صبر کردم اما زن داداشام
#قسمت_سیزدهم
ننم مشغول بار گذاشتن غذا بود آقامم نمیدونم کجا رفت.
حس کردم در خونه باز و بسته شد
اهمیتی ندادم که سایه بزرگ و سیاهی بالا سرم قرار گرفت.
از ترس میلرزیدم.
زیر گوشم بلند میگفتن تو حق نداری به کسی بگی اگه بگی خانوادت میمیرن…
و بعدش صدای قهقهه میومد
انگار باورم شده بود که اینا واقعی هستن و زاییده ذهن من نیستن..!
بعد رفتن سایه سیخ سر جام نشستم به حرفشون فکر کردم.
من باید از این حال نجات پیدا میکردم ولی چطوریش رو نمیدونستم.
آشفته رفتم داخل حیاط و برای خودم قدمی زدم که صدای گریه به گوشم خورد. بیشتر توجه کردم
صدای آقا جانم بود…
با قدم های بزرگ خودمو رسوندم پشت درخت…
تو عمرم ندیده بودم آقاجان گریه کنه.
آروم خودمو لیز دادمو پیشش نشستم. بنده خدا زود ترسید و خودش رو جمع و جور کرد
بهش گفتم: چی شده آقاجان؟!
باهام دعوا کرد که برم خونه ولی دید که نمیرم گفت:
ارباب تا آخر هفته فرصت داده جمع کنیم بریم. تو ده های دیگه راهمون نمیدن پول هم ندارم تو شهر جایی رو جور کنم برای زندگی.
بند دلم پاره شد… بخاطر من یه الف بچه داشتن از روستا بیرونشون میکردن. دست آقاجان رو بوسیدم.
_ آقاجان تو رو بخدا بزار برم عمارتش راضی نیستم بخاطرم آواره بشیم
پوزخندی زد_ فکر کردی قراره همینطوری بری خونه خان
تعجب کردم که ادامه داد_ خان یه پسر فلج داره و حتی حرفم نمیزنه باید عقد اون بشی شرط خان اینه.......
💍💜
#ادامه_دارد👇
#قسمت_چهاردهم
سرم گیج رفت. باورم نمیشد خان که انقدر مرد خوبی بود داره اینجوری بدبختم میکنه!
نمیتونستم دست رو دست بذارم و قبول کردم.
آقاجان گریه اش شدت گرفت.
طاقت اشکاشو نداشتم.
محکم گفتم: زنش میشم!
اخم کرد_ چی میگی دختر جان مگه من میذارم
اشک از گوشه چشمم بارید_ مهم نیست آقاجان ناراحت نباشین به خان بگین قبوله..
سرشو پایین انداخت و شونه هاش لرزید_ ای خاک بر سر من بی غیرت که نمیتونم کاری کنم
سعی کردم آرومش کنم. هزار بار ازم عذرخواهی کرد و من ازش تشکر کردم.
کم کاری نکرده بود در حقم.
هیچکس حاضر نبود دخترش رنگ شهرو ببینه ولی آقاجانم منو فرستاد شهر برام رخت گرفت کتاب گرفت…
چرا من نباید یک کاری در عوض اینهمه لطف کنم!
کل خونه ماتم گرفته بود از اینکه دارم اینجوری عروس خان میشم
آقام رفت برای دست بوسی پیش خان و نظرش رو گفت
همون روز دو تا کنیز و زن خان اومدن برای خاستگاری مثلا!
یک حلقه و یک چادر شد نشون و نامزدی من..
خان دو روز بعد چند نفرو با یک گاری فرستاد دنبال من و رفتم به عمارتش..
اونجا بود که مرگ آرزوهام رو دیدم!
دیگه خبری از درس خوندن و رفتن به شهر نبود
من که حتی به شوهر فکر هم نمیکردم حالا عروس شده بودم
آرزوی همه بود که عروس خان بشن ولی امان از خان که با حقه و کلک به همه گفته بود… .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد