eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ سلام صبحتون پُر از لبخند خدا ☕️ 🌸 براتون دوشنبه ای🌸🍃 پُر ازنشاط🌸🍃 شادی وخوشبختی آرزومیکنم🙏🌸🍃 امیدوارم امروز را باسلامتی و دل خوش💕🌸🍃 آغاز کنید 🌸🍃 و با کلی انگیزه و انرژی خوب به پایان ببرید 👌 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از گیاه یادگرفتم اگه به خود و ریشه خود ایمان داشته باشی حتی سنگ هم جلودارت نیست موفقیت زمان میبرہ پس ایمانت رو نباز و امیدوار باش ، هر لحظه از زندگی پر از درسِ برای یادگیری و آگاه شدن، از سختی ها نترس ، خدا باهاته رفیق ۱۳ همین روز پاییزیتون زیبـا🍁 🍁🍂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸گاهی برای 💞خودت پزشک باش 🌸كمی قرص خنده تجویز‌ کن 💞هر شش ساعت یک بار ، 🌸حتما که نباید 💞مدرک و مطب داشته باشی! 🌸خودت نسخه ای 💞بنویس با خط خوش 🌸روحــت را درمان کن و بخند 💞بی بهانه ،فقط بخند 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« زندگی » و « زمان » معلم های شگفت انگیزی هستند. « زندگی » به ما می آموزد از « زمان» درست استفاده کنیم. و « زمان » به ما ارزش « زندگی » را می آموزد. آرامش نپرداختن به مسائلی است که حل کردنش سهم خداست.... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل نمیخواستم کسی از این ماجرا باخبر بشه .. به اسد که نگران کنارم میومد گفتم به مادر میگی رف
اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده ، به شرط و شروطها... +چه شرطی.. هر چی بخواد بهش میدم .. اصلا .. واسش یه خونه میخرم .. اسد سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت پول نمیخواد.. میگه باید همین جا بنویسی امضا کنی که... دیگه اسمی از صنم نیاری.. میدونی که این حقش قانونیه ... سرم رو عقب کشیدم و عصبی گفتم شرطش این بود تو پاشدی اومدی اینجا میگی رضایت گرفتم ؟ به سمت مامور رفتم و گفتم آقا منو برگردون .. این آزادی رو نمیخوام .. اسد از پشت دستم رو کشید و گفت یوسف خر نشو .. باز تو تا ته و توهه یه چیزی رو ندونسته تصمیم گرفتی و عملی میکنی؟ عصبی تر گفتم دیگه تا تهش خوندم چی میخواد ، این تو بمونم بپوسم خیلی واسم بهتره تا اینکه بیام جلوی چشمم ... الله اکبر .. نفسم رو پر حرص بیرون دادم .. _چه اون تو باشی چه بیرون ، چه تو بخواهی چه نخواهی ، فعلا اون شوهر صنم.. صبر کن ببین چی میگم .. سرم رو تکون دادم و منتظر به دهانش خیره شدم .. _بهش گفتم باشه قبوله .. رفتم با صمد و صنم صحبت کردم .. صمد گفت درسته دل خوشی از یوسف ندارم ولی از این پیری هم حالم بهم میخوره و نمیزارم دیگه پاش رو بزاره اینجا .. صنم هم گفت خودم رو گم و گور میکنم شده خودم رو میکشم ولی حتی باهاش هم کلام نمیشم .. کلافه گفتم خب .. همه ی این کارهارو هم کردیم طلاق نداد چی ؟ _الان دو قرون پولی که دادیم دستشه، شیر شده اینجوری هارت و پورت میکه .. حالش خوب نیست و نمیتونه کار کنه .. یکی و دو هفته دیگه که بی پول شد و زن و بچه اش کلافش کردند وقتشه که برم بهش پیشنهاد پول بدم از اون طرف هم صنم و صمد بهش رو نمیدن مجبور میشه قبول کنه .. بهت قول میدم .. الانم دیوونگی نکن بیا بنویس بزار از اینجا خلاص شیم .. کمی فکر کردم .. چاره ای نداشتم و به نظرم حرفهاش منطقی میومد .. قبول کردم و تعهد دادم که دیگه اطراف یعقوب نمیرم و مزاحمش نمیشم .. از ژاندارمری بیرون اومدیم و من به خونه برگشتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_یک اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده ، به شرط و شروطها... +چه شرطی.. هر چی بخو
مادر با اینکه اسد بهش گفته چند روزی خونه نمیام ولی خیلی نگران بود و با دیدن من شروع کرد به پرس و جو که دو شب کجا بودی ؟ حوصله ی جواب دادن نداشتم.. به آفت گفتم آب رو گرم کنه و رفتم حمام... مادر تا پشت در حمام اومد و ازم سوال میکرد یک لحظه عصبی شدم و داد زدم دست از سرم بردار با همین کنجکاویات سر زندگیم این بلاها رو آوردی.. ولم کن من دیگه بچه نیستم هر وقت بخوام میرم و هر وقت بخوام میام .. مادر کمی جا خورد و گفت تو هنوز دلت پیش صنمه واسه اون داری این کارها رو میکنی .. عمه ملوکت قراره آخر هفته از لواسون بیاد چند روزی اینجا بمونه .. گفته یکی رو واست زیر نظر داره .. اومد نزدیکتر و دستش رو کشید روی بازوم و گفت ایشالا میپسندیش و دوباره زندگی صاحب میشی .. لبهام رو روی هم فشار دادم و خودم رو به سختی کنترل کردم تا دیگه حرفی نزنم .. مادر مصرانه پرسید خودتم میخواهی دیگه ؟ آره مادر ... فقط واسه این که دست از سرم بکشه گفتم باشه .. باشه .. الان ولم کن مادر .. مادر لبخندی زد و رفت .. بعد از حمام بخاطر بیخوابی های دو شب گذشته خیلی زود خوابم برد و وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود... تو همون حال به سقف خیره شده بودم و فکر میکردم .. الان چند روزه حجره رو به امان خدا رها کردم منی که اینقدر به امور حجره حساس بودم و روی همه ی کارهاش نظارت داشتم .. از طرفی هم دلم پیش صنم بود و دلم میخواست ببینمش .. به حرف دلم گوش کردم و سریع بلند شدم و آماده شدم .. مادر و آفت روی ایوون نشسته بودند .. مادر با دیدنم گفت بازم میری بیرون .. هیچی نخوردی که .. آفت بلند شد و گفت همین الان شام میارم .. پاشنه ی کفشم رو بالا کشیدم و گفتم آماده کن میرم و میام میخورم ... چند بار در خونه ی صنم رو زدم . دلم لک زده بود که الان صداش رو بشنوم ولی چند لحظه بعد صمد در رو باز کرد و گفت بله... آقا یوسف چیکار دارید؟ از سردی رفتارش بهم برخورد ولی مجبور بودم چند وقتی تحمل کنم .. دستم رو با لبخند جلو بردم و گفتم سلام آقا صمد خوبی.. صمد بی میل دستش رو جلو آورد و گفت الحمدلله... کار واجبی داری این وقت شب؟ من منی کردم و گفتم میخواستم دو کلمه با صنم حرف بزنم .. صداش میکنی .. همین جلوی در .. صمد دستهاش رو روی سینه اش قفل کرد و گفت نخیر ... هر حرفی داری به من بگو .. +دو کلام به خودش بگم بهتره.. صمد یه تای ابروش رو بالا داد و گفت خودت ماشالله اوستایی و میدونی که الان شرعا و عرفا صنم شوهر داره و حرف زدن تو باهاش مشکل داره .. چی میگید شماها.. آهان حرامه.. مخصوصا زن شوهر دار یکی ببینه میگه زن هرزه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با انگشتم زدم روی شونه اش و گفتم این غیرت و تعصبت تا حالا کجا بوده؟ اون وقت که یه دختر تنها تو کوه و دشت میگشت و صبح تا شب جون میکند واسه یه لقمه نون ، تو کجا بودی؟ _چون شرایط قبلی صنم اینجوری بوده قرار نیست تو هر بلایی که دلت میخواد سرش بیاری.. هر وقت دلت خواست بری و بیایی و فکر کنی یه دختر بی کس و کار گیرت افتاده .. +من همچین فکری نمیکنم ولی تو هم خیلی زیاده روی نکن . تموم کن این مسخره بازیت رو.. صمد عقبتر رفت و خواست در رو ببنده و گفت در ضمن من اگه شرایطش رو داشتم یک لحظه خواهرم رو تنها نمیزاشتم .. در رو بست و من موندم و حس دلتنگی.. برگشتم خونه ولی تصمیم داشتم صبح برگردم وقتی صمد خونه نیست صنم رو ببینم .. صبح زود سر کوچشون پنهون شدم .. کمی بعد صمد خونه رو ترک کرد .. در رو زدم و منتظر صنم موندم .. چند دقیقه بعد صنم از پشت در پرسید کیه؟ سرم رو جلو بردم و آروم گفتم صنم ، منم یوسف باز کن .. صنم در رو باز کرد و با دیدنم با خوشحالی گفت یوسف دلم برات پر میکشید .. چیکار کردی تو ؟ همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و یکساعتی پیشش موندم ولی نگران برگشت صمد بودم سفارش کردم که تو این مدت، تا از شر یعقوب خلاص بشیم به هیچ عنوان در رو باز نکنه روی هیچ کسی..و بعد هم با حال خوشی به حجره رفتم .... به امور حجره رسیدگی میکردم که اسد به حجره اومد... همین که چشمش بهم افتاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت به.. آقا یوسف.. گل از گلت شکفته .. شنگولی.. خیر باشه.. بی اراده لبخندی زدم و گفتم توقع داشتی عزا بگیرم .. چجوری بودم خوشت میومد؟ اسد روبه روم نشست و گفت من تو رو بهتر از خودم میشناسم با یه نگاه میفهمم حالت چطوره؟نمیخواهی بگی نگو داداش.. بحث رو عوض کردم و گفتم نرفتی سراغ یعقوب؟؟ _به این زودی ؟ بزار چند روز بگذره بی پولی فشار بیاره بهش ... +اونقدر صبر نکنی که سرپا بشه و بره سراغ صنم ، هر چند بهش گفتم در رو باز نکنه ... واسه هیچ کس.. اسد خندید و گفت پس بگو رفتی صنم رو دیدی که اینقدر شنگولی... به صندلی تکیه دادم و خندیدم .. اسد جدی نگاهم کرد و گفت یوسف میدونی که اون الان زن شوهر داره، فعلا دیگه نرو تا وقتی که حداقل طلاق بگیره .. آروم گفتم حواسم هست.. دفتر حسابرسی رو برداشت و به طبقه پایین رفت ... غروب زودتر به خونه برگشتم تا حمام کنم .. نمازم نخونده بودم با این حال حسم خوب بود.. تا سلطانعلی در رو باز کرد گفتم آب گرم کن برم حموم.. عمه ملوک از ایوون گفت ایشالا حموم دامادیت یوسف جان .. از شنیدن صداش تعجب کردم .. با مادر تو ایوون نشسته بودند .. جلو رفتم و گفتم مادر گفته بود آخر هفته میایید ؟ عمه از پیشونیم بوسید و گفت دلش طاقت نیاورد سلطانعلی رو فرستاد دنبالم .. به مادر نگاه انداختم و گفتم آهان پس دلش براتون تنگ شده بود؟ عمه دستم رو گرفت بین دستهاش و گفت نه.. دلش بیتاب پسرشه.. میخواد زودتر سر و سامون بگیری مبادا خدایی نکرده به گناه بیفتی.. مادر لبش رو گزید و گفت خدانکنه .. عمه گفت خدا نمیکنه ، شیطان میکنه.. همچین گناه رو شیرین جلوه میده که نگو... دستم رو به گرمی فشار داد و ادامه داد البته یوسف رو که همه میشناسن ولی مرد نباید عذب بمونه .. برای پنج شنبه شب ، وعده گرفتم بریم خواستگاری که ایشالا زودتر سر و سامون بگیری... سریع بلند شدم و گفتم من .. نمیتونم .. اون روز کار دارم .. مادر مرموز نگاهم کرد و گفت اگه هنوز به فکر صنمی میدونی که اون دیگه نشدنی واست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی بود .. نگاهم کرد و پرسید ازش خبر داری یا نه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم .. بهترین جواب اون لحظه رو دادم .. نه عمه خبر ندارم ... مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت چرا باید ازش خبر بگیره.. میدونی که یوسف چقدر مقید به حلال و حروم چقدر حساسه.. بره از زنی که تا ابد براش حرومه خبر بگیره که چی؟ عمه دونه های تسبیحش رو حرکت داد و گفت یادگاره برادرم بایدم اینطور باشه.. همیشه ، هر جا نشستم از ایمان و پاکی یوسف گفتم... همیشه به پسرام میگم مثل یوسف باشید .. مومن، چشم پاک ، نجیب... یه جورایی از تعریفهایی که ازم میکردند خجالت میکشیدم .. تازه با هر کلمه ایی که در موردم میگفت یاد کارهایی که تو این مدت کرده بودم میوفتادم.. بدون حرف به طرف اتاقم رفتم .. تو تاریکی دراز کشیدم .. تمام این مدت رو تو ذهنم مرور کردم .. من چه کار کرده بودم ؟منی که روزی از کنار آدمی بودن، که مشروب میخورد احساس گناه میکردم چطور خودم مشروب خوردم .. منی که بخاطر حرفی که ممکن بود پشت سر ناموسم زده بشه ، که به خونه ی زن هرزه پا گذاشته، ناموسم رو دو دستی تحویل یه غریبه دادم .. منی که اگر کسی به زن نامحرمی نگاه میکرد دیگه باهاش هم کلام نمیشدم ، من... یوسف... چطور اینقدر پست شدم .. تا کجا قرار بود ادامه بدم و خودم نفهمم... با صدای در از فکر بیرون اومدم .. عمه در باز کرد و گفت مادر .. خیلی وقته اذان گفته نمیخواهی نمازت رو بخونی؟ خجالت کشیدم بگم الان نمیتونم .. وضو گرفتم و به دروغ قامت نماز بستم.. شام میخوردیم که آفت گفت آقا آب گرم شده نمیرید حموم ؟ زود از خوردن دست کشیدم .. حس سنگینی میکردم .. به حموم رفتم .. از غروب حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد .. روی سرم آب ریختم .. عذاب وجدانم تبدیل به قطره های اشک شد و همراه قطره های آب میریخت .. غسل توبه کردم .. قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته و عده اش تموم نشده به دیدنش نرم حتی اگر از دوریش بمیرم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح سر سفره صبحانه ، عمه دوباره تاکید کرد که پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشته.. این بار جدی تر گفتم کاش قبلش به خودم میگفتید.. من فعلا قصد تجدید فراش ندارم .. مادر لب گزید و سرزنش وار گفت یوسف.. عمه نمیتونه حرفی که زده رو پس بگیره .. زشته.. مخصوصا که اقوام همسر خدابیامرزشه... میدونستم عمه هنوز هم بعد از این همه سال و فوت شوهرش، با اقوام همسرش رودروایسی داره.. دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم میترسم بیام و نپسندم و برای عمه بد بشه.. عمه صورتش باز شد و گفت اولا که دختری که برات انتخاب کردم مثل یه تکه ماه میمونه مطمئنم میپسندیش .. دوما ، اگر هم نپسندیدی واسه من بد نمیشه ولی الان نریم واسه من بد... ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم باشه .. میریم .. نرفته میدونستم که جوابم چیه ولی فعلا مجبور شدم که قبول کنم .. مادر با افتخار به قد و بالام نگاه کرد و به عمه گفت گفتم احترام شما رو داره همیشه... خداحافظی کردم و به طرف حجره حرکت کردم .. به فکر صنم بودم و دلم دیدنش رو طلب میکرد ولی هربار زیر لب استغفراللهی میگفتم .. اسد دورادور مراقب یعقوب بود .. هنوز حالش خوب نشده بود و تو خونه استراحت میکرد .. حاضر بودم چند برابر پولی که قرار گذاشته بودیم رو بدم ولی یعقوب زودتر صنم رو طلاق بده.. چرا که لحظه ها برام به کندی میگذشت و میترسیدم نتونم حریف دلم بشم و توبه ام رو بشکنم ... پنج شنبه با تاکید مادر و عمه زودتر از حجره بیرون اومدم و به خونه رفتم .. هر دو آماده نشسته بودند .. مادر لباسهای منو به دستم داد و گفت زود باش آماده شو .. دیر میشه... لباسهام رو عوض کردم .. مثل یه تکلیف اجباری انجام میدادم .. مادر با دیر کردنم ، چند ضربه به در زد و گفت یوسف دیر شد .. صداش رو پایین آورد و گفت عمه دلخور میشه کمی بجنب... مادر کیسه ی نقل و نبات رو به همراه چادر نماز سفیدی برداشت.. میدونستم رسمه ولی برای کسی که میخواست واقعا ازدواج کنه نه من ... وقتی سوار اتومبیل شدیم مادر دستهاش رو بالا برد و آروم کنار گوش عمه گفت خدارو شکر .. نمیدونی چقدر آرزو داشتم واسه یوسفم خواستگاری برم .. اون دفعه که هیچی ندیدم و هیچ رسم و رسومی رو به جا نیاوردیم .. عمه گفت گذشته ها گذشته .. الان شگون نداره حرف ازدواج قبلیش رو بزنیم... خیلی زود رسیدیدم جلوی خونه ی بزرگی که عمه گفت نگه دار همین جاست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادر گفت آره ماشالله ، گفتم که .. حالا ایشالا میشناسیدش... مادربزرگ گفت آقا یوسف حالا یه نگاه ، حلاله .. ببین دخترمون رو میپسندی؟ همه با این حرف خندیدند منم لبخند کمرنگی زدم و سرم رو بالا آوردم و مرضیه رو نگاه کردم ... واقعا دختر زیبایی بود .. چشمهای درشت آبی رنگ داشت موها و ابروهای روشن... نگاهممون در هم گره خورد.. هول شد و موهاش رو زیر روسریش فرستاد.. سرم رو پایین انداختم .. منکر زیباییش نبودم ولی قلب من فقط با دیدن صنم به تکاپو میوفته .. کمی که گذشت عمه رخصت رفتن گرفت و من از خدا خواسته سریع بلند شدم و خداحافظی کردم .. عمه صورت مرضیه رو بوسید و گفت فردا میام که ایشالا دهنمون رو شیرین کنیم .. مرضیه سرش پایین بود و جوابی نداد.. همین که سوار ماشین شدیم مادر دستشو از پشت سرم گذاشت رو شونم و گفت مبارکت باشه .. خیلی خوشگله.. خانواده شم که دیدی چقدر خوب بودند.. +به دلم ننشست.. خوشم نیومد.. مادر زد پشت دستش و گفت یعنی چی؟ ایراد پیدا نکردی این چه حرفیه؟ عمه به مادر گفت آروم باش بزار ببینم چی میگه... دردت چیه پسر؟همین اولین بار که قرار نیست عاشقش بشی؟ من قرار گذاشتم فردا برم ... چی بگم بهشون؟ آبروم میره.. اینقدر مطمئن بودم میپسندی که خودم رو انداختم وسط ... مادر گفت شما الان ناراحت نشو .. بزار یوسف تا صبح فکر کنه مطمئن باش که نظرش عوض میشه.. تا خونه ساکت بودم و بعد از رسیدن شب بخیر کوتاهی گفتم و به اتاقم رفتم .. هنوز اتاقم عطر صنم رو داشت.. و من دلتنگتر از همیشه بودم .. چشمهام رو بستم و به یاد صنم بودم که در اتاقم باز شد و مادر وارد شد.. میدونستم میخواد در مورد چی حرف بزنه.. دوباره چشمهام رو بستم و گفتم مادر... به من ربطی نداره کی میخواد بگه، چطوری میگید.. من که نگفتم زن میخوام.. _آخه... +آخه نداره مادرجان.. گفتی بیا خواستگاری ، زشته ، عمه قرار گذاشته ، گفتم چشم .. عمه که قول نداده بود من میگیرمش.. مادر نفس بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت .. صبح از اتاق بیرون اومدم . عمه و مادر تو ایوون صبحونه میخوردند.. کنار سفره نشستم .. عمه مثل همیشه تسبیح به دست داشت .. اشاره ی مادر رو به عمه دیدم ولی وانمود کردم متوجه نشدم .. اولین لقمه رو به دهان گذاشتم که صدای در بلند شد .. سلطانعلی در رو باز کرد و چند لحظه بعد برگشت و گفت یکی اومده .. میگه با عمه ملوک کار داره.. از اقوامشون هستم ... مادر بلند شد و گفت خیر باشه بگو بیاد ببینیم چی میگه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مرد میانسالی که دیشب در خونه ی مرضیه رو برامون باز کرد همراه سلطانعلی ، تا کنار ایوون اومد .. مثل دیشب دستش رو گذاشت روی سینه اش و سلام داد .. عمه ملوک تسبیحش رو تو مشتش گرفت و پرسید یدالله خیر باشه .. چی شده؟ یدالله سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم خبر بدم بعد از نماز صبح مادربزرگ ، عمرش رو داد به شما .. خانوم گفتند بیام و خبر بدم .. عمه ملوک زد پشت دستش و گفت ای داد ، دیشب که خوب بود ... یدالله دستهاش رو تو هم گره کرد و گفت نه .. مادربزرگ خیلی وقت بود ناخوش احوال بود .. دیشب بعد از رفتن شما هم دوباره سرفه هاش شدید شد .. بالاخره هم تا صبح دووم نیاورد .. مادر به عمه گفت حالا چیکار کنیم؟ عمه به یدالله گفت تو برو .. الان اونجا کلی کار هست که باید انجام بدی.. یدالله خداحافظی کرد و دو قدم دورتر شده بود که عمه گفت یدالله وایسا.. سلطانعلی رو هم ، همراهت ببر بزار کمکت کنه... سلطانعلی نگاهی به مادر انداخت.. مادر با چشم اشاره کرد که همراهش بره.. سلطانعلی که کاملا معلوم بود مایل به رفتن نیست گفت پس برم لباس سیاه بپوشم .. یدالله نزدیک در منتظر ایستاد .. سلطانعلی لباسش رو عوض کرد و همراه یدالله راهی شد... عمه رو کرد به من و گفت تو هم لباس مشکی بپوش مارو ببر خونه ی مرضیه .. واسه کفن و دفن همراهشون بریم .. چایم رو سر کشیدم و گفتم من نمیتونم بیام.. امروز یه قرار مهم دارم .. مادر اخمی کرد و گفت امروز که جمعه است، بازار باز نیست کجا میخواهی بری؟ دور از چشم عمه ، به مادر اشاره ایی کردم وجواب دادم، گفتم که میخوام برم جنس ببینم واسه خرید... عمه بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت مارو ببر ، بعد از ظهر برو جنس ببین .. مادر صداش رو پایین آورد و گفت اصلا بخاطر مرضیه نه، قوم و خویش عمه هستند، زشته نریم... مجبور شدم قبول کردم و همراه مادر و عمه به خونه ی مرضیه رفتیم.. در عمارتشون باز بود و اطراف در پارچه های مشکی زده بودند .. تو حیاط ، چند تا دیگ بزرگ روی آتش گذاشته بودند و تدارک ناهار میدیدند... و هر کس مشغول کاری بود.. پدر مرضیه کنار پله ها با چند تا مرد صحبت میکرد با دیدن ما جلوتر اومد و خیلی گرم باهامون سلام و علیک کرد و تعارف کرد که بریم بالا .. عمه گفت یوسف بمونه کنارتون ، کمک حالتون باشه... احد آقا اختیار داریدی گفت و دستش رو گذاشت پشتم و به سمت پله ها هدایت کرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پشت سر مادر و عمه از پله ها بالا رفتم .. مردها اتاق مهمونخونه بودند و زنها هم اتاق بغلی.. مرضیه از اتاق خانمها سینی به دست بیرون اومد .. لباس مشکی پوشیده بود و زیباییش چند برابر شده بود.. تو دلم برای بار دوم زیباییش رو تایید کردم .. جواب سلام کوتاهی دادم و تسلیت گفتم و به اتاق مردها رفتم ... نمیدونم چرا با دیدن مرضیه دلم هوای صنم رو میکرد .. حتی دلم برای صداش تنگ شده بود .. از آخرین باری که دیدمش نزدیک، سه هفته میگذشت .. یک آن تصمیم گرفتم که برم سراغ اسد و بفرستمش پیش یعقوب بلکه راضی به طلاق بشه... بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .. دختر بچه ی هشت ساله ای تو ایوون بود .. فرستادم به مادرم خبر بده که من برگشتم به خونه .. منتظر جواب مادر نموندم ، میدونستم با اصرار مانع میشد .. از پله ها پایین اومدم و از آقا احد عذرخواهی کردم و توضیح دادم که قرار مهمی دارم و خداحافظی کردم .. لحظه ی آخر مرضیه رو دیدم که کنار چند تا خانم دیگه کار میکرد .. نگاهم کرد .. نمیخواستم امیدوارش کنم سریع نگاهم رو دزدیدم و از خونه بیرون زدم .. به طرف خونه ی اسد میرفتم و دعا میکردم خونه باشه .. شانس باهام یار بود و اسد خودش در رو باز کرد.. با اینکه خیلی تعارف کرد داخل نرفتم و گفتم اسد اصلا رفتی سراغ یعقوب ؟ اسد چینی به بینیش انداخت و گفت اینقدر بدم میاد از این مرتیکه حتی فکر دیدنش هم عذابم میده.. +بالاخره که چی ، تو باید بری من که تعهد دادم .. اسد لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت چند روز دیگه میرم .. بزار یه خورده بیشتر بی پولی اذیتش کنه ، ادا و اصول در نیاره.. +اسد همین امروز، همین الان برو سراغش .. من قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته نرم دیدنش .. دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. دلتنگشم... اسد بلند خندید و گفت برگشتی شدی همون یوسف قبلی.. باشه همین الان میرم .. تو هم دعا کن همین امروز راضی بشه... +اسد .. منم همراهت میام .. اسد چند لحظه مکث کرد و گفت باشه ولی از اتومبیل پیاده نمیشی... با ماشین من به سمت خونه ی یعقوب رفتیم .. نزدیک کوچشون ماشین رو نگه داشتم و اسد پیاده شد و رفت.. تنها چیزی که اون لحظه از خدا میخواستم این بود که یعقوب قبول کنه.. نیم ساعتی گذشت و اسد از کوچه بیرون اومد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد .. از خونسردی اسد که آروم قدم برمیداشت و سیگار میکشید عصبی شدم .. سرم رو از پنجره بیرون بردم و گفتم عروس میبری ؟ زود باش... اسد سیگارش رو پرت کرد روی زمین و چند قدم باقی مونده رو سریعتر برداشت .. همین که نشست پرسیدم چی شد؟ چی گفت؟ اسد دستش رو دور دهنش کشید و گفت از بس حرف زدم دهنم کف کرد ... +خب؟؟؟ _خب به جمال انورت ... آقا به هیچ طریقی کوتاه نمیاد ... الان دیگه سر لجبازی نمیخواد طلاق بده .. زدی یارو رو کور کردی افتاده گوشه ی خونه منم بودم راضی نمیشدم .. کلافه گفتم اسد تو که گفتی بیکار شده ، بی پول میشه و راضی به طلاق .. پس چی شد .. من رو حساب تو اون تعهد نامه ی لعنتی رو امضا کردم .. اسد به طرفم برگشت و گفت فرض کن امضاء نمیکردی و میرفتی زندان ... چی گیرت میومد ؟ البته زیادم ناامید نیستم چون ... هول پرسیدم چون چی؟؟؟ _چون گفت با اون دک و پزش خجالت نمیکشه هی آدم میفرسته و دو قرون پیشنهاد میده .. یه وقت ورشکست نشه ... +خب پول بیشتری پیشنهاد میدادی... اسد دوباره سیگاری روشن کرد و گفت من به این حرفش خندیدم و گفتم پس کاسبی راه انداختی ؟ مردک میگه واسه خودم نه حداقل یه خونه بخره زن و بچه ام خیالشون راحت بشه ... اسد پوزخندی زد و گفت بهش گفتم سردیت نشه یه وقت ... خووونه.... جدی گفتم خب میخرم .. براش یه خونه تو همین محله میخرم ... اسد دو سه تا سرفه کرد و گفت یوسف دیوانه شدی؟ واسش خونه میخری؟ +آره ...اگه بدونم شرش کنده میشه میخرم ... همین الان برو بهش بگو ... بگو میخرم .. اسد دستش رو مشت کرد و با حرص گفت وای یوسف تو کی این عجله کردنت رو ترک میکنی ؟ من الان برم بهش بگم دم طلاق دادن میگه حجره ات رو هم به نامم بزن .. صبرکن .. چند روز دیگه میرم چک و چونه میزنم آخرش میگم خونه میخریم واست... چاره ای نبود .. اسد درست میگفت .. باید چند روز دیگه صبر میکردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه... حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیاط سرکی کشیدم .. سلطانعلی مشغول شستن دیگ بود .. پسربچه ای رو پی سلطانعلی فرستادم.. سلطانعلی با دیدن ماشینم دست از کار کشید و بعد از خبر دادن به مادر بیرون اومد .. روی صندلی عقب ولو شد و گفت خدا پدرت رو بیامرزه از صبح دارم کار میکنم دیگه از پا افتادم .. این عمه خانومم چقدر شوهر دوست بوده .. واسه فامیل شوهر چه کارها که نمیکنه .. خندیدم و گفتم بسه چقدر غر میزنی .. عمه میاد میشنوه ها.... سلطانعلی پاهاش رو مالید و گفت این عمه خانمی که من دیدم هفت روز از اینجا جم نمیخوره ... چند دقیقه بعد مادر از در بیرون اومد و همین که سوار شد پرسید کجا موندی یوسف .. خسته شدم ... خندیدم و گفتم چیکار میکنند اون تو که هر کی میاد غر میزنه.. عمه کو ؟ _عمه ملوک گفت زشته برگرده تا هفت خدابیامرز میمونه اینجا .. ناخودآگاه قهقهه ی بلندی زدم .. سلطانعلی گفت دیدی .. دیدی .. من که گفتم .. به عمارت برگشتیم .. آفت شام رو آماده کرده بود و خیلی زود شام خوردیم و خوابیدیم .. مادر سر سفره شروع کرد به تعریف کردن از مرضیه و خانواده اش... تو سکوت فقط گوش دادم .. هر چند میدونستم مادر سکوتم رو جور دیگه ای تعبیر میکنه ولی حوصله ی حرف زدن نداشتم .. سه چهار روزی گذشت و دلتنگی امونم رو بریده بود .. با اصرارهای من اسد راضی شد و دوباره پیش یعقوب رفت .. یعقوب راضی شده بود در قبال خونه طلاق صنم رو بده ولی شرطش این بود که اول خونه بخریم بعد بریم پیش روحانی .. هر چند اسد مخالف بود ولی من شرطش رو هم قبول کردم و پیغام فرستادم این بار اگر فیلم در بیاره و زیر حرفش بزنه خونش رو میریزم .. اسد تو همون محله دنبال خونه با قیمت مناسب میگشت ... خونه ای رو پیدا کرد و قرار گذاشتیم دو روز بعد اول بریم برای خرید خونه از اونجا هم بریم برای طلاق... بیش از یک ماه شده بود که صنم رو ندیده بودم و ازش بیخبر بودم .. تا الان روی عهدی که با خودم و خدا بسته بودم ، مونده بودم ولی اون شب موقع برگشت به خونه ، نتونستم طاقت بیارم و خواستم این خبر خوب رو خودم بهش بدم .. به دیدنش رفتم .. پشت در خونه رسیدم و چند تقه به در زدم .. منتظر شنیدن صدای صنم بود ولی زن دیگه ای در رو باز کرد و پرسید با کی کار دارین؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پر است 🌸🍃 ازشادی های کوچک که ما ساده ازکنارش می‌گذریم شاد باش 🌸🍃 زندگی کوتاه است و هر لحظه را زیبا زندگی کن🌸🍃 عصـرتون شاد ، شاد ☕🧁🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تا به روی زندگی لبخند نزنی ، زندگی به تو لبخند نخواهد زد !! این قانون الهی‌ست که هرچه بکاری همان را درو خواهی کرد... لبخند بزن دوست من 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بهترین لحظه های عمرم ، اوقاتی است که کنارِ عزیزانم سپری می شود . وقتی تمامِ مشغله های مهم و تکراری ام را گوشه ای معطل می کنم و در گرمیِ حضورشان رها می شوم ، تا مبادا بودنشان ، ثانیه ای از دستم برود . وقتی کنارشان می نشینم و با جان و دلم می خندم ، وقتی حضورِ خالصانه شان ، گَردِ فراموشی و آرامش به افکارم می پاشد و تمامِ دغدغه هایِ ریز و درشتم را فراموش می کنم . آدم ها برای تضمینِ آرامش و خوشبختیِ شان ، نیاز دارند زمان هایی را فقط برای بهترین آدم های زندگیِ شان باشند و لحظه های فراغتشان را با کسانی پر کنند که به جز خودشان ، کسی جایشان را پر نمی کند کسانی که حضورشان ؛ منطقی ترین دلیل برای آرامش است و زیباترین انگیزه برای لبخند کسانی که آمده اند تا زمین را جای بهتری برای زیستن کنند و بهانه ی موجهی برای ادامه دادن باشند ، آدم های بینظیری ؛ " که نه تکرار خواهند شد ، نه تکراری ‌" 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚛ به همه‌ی کارهای خود روح دهید به دست دادنِ خود روح دهید . وقتی با کسی دست می‌دهید با همه‌ی وجودِ خود دست بدهید . سعی کنید با فشار دستتان بگویید:"از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بی‌رمق از دست ندادن بدتر است . به خنده‌هایتان روح دهید . با چشم‌هایتان بخندید . هیچ‌کس خنده‌های تصنعی ،خشک و مصلحتی را دوست ندارد . وقتی می‌خندید،به راستی بخندید . به متشکرم‌های خود روح دهید . یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت ، تقریبا فقط یک صدا است . هیچ مفهومی ندارد . بی‌ثمر است . هروقت به حرف‌های خود شور و حال می‌دهید،خودتان هم به‌طور ناخودآگاه از این شور و شوق بهره‌مند می‌شوید . این مسئله را هاز فردا امتحان کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مردم می گویند: آدم های خوب را پیدا کنید  و بدها را رها اما باید اینگونه باشد: خوبی را در آدمها پیدا کنید و بدی را نادیده بگیرید هیچکس کامل نیست 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کینه مثل این است که زهری بنوشی، و امیدوار باشی دشمنانت را بکشد ...! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی زوجین ، فرزندان را مقدم بر همسر می دانند، و بین همسر و فرزند ، فرزند را انتخاب خواهند کرد؛ به یقین فراموش کرده اند که فقط به همسر ، همدم می گویند و همسر است که تا دم جان با اوست. فرزند سر انجام خواهد رفت و همدم و همسر کسی خواهد شد. با همسران خود مهربان باشیم و ببخشیم که همدم فقط اوست. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با این راه ها تنشها واضطرابتان را کنترل کنید:👌 _داشتن زندگی ساده و بدون تجملات _نگاه کردن به مسائل ازبالا _ورزش ماساژ _بخصوص نواحی سر و گردن _یادگیری یک هنر _استفاده از رنگهای شاد مخصوصا زرد _خواب کافی _نگاه کردن به دریا سبزه وطبیعت _عدم تماس با افرادی که انرژی منفی دارند _خنده درمانی _تنفس عمیق هوای پاک وتازه _نپوشیدن کفش و لباسهای تیره _خوردن دمکرده زعفران _دمکرده اسطوخدوس سنبل الطیب ،گل گاوزبان به مقدار مساوی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⛔️ چند سیگنال هشدار دهنده که می‌گوید کبدتان دیگر طاقت تحمل سبک زندگی‌ ناسالم شما را ندارد _گیجی کبدی که تحت فشار است،نمی‌تواند خون را به طور کامل فیلتر یا تصفیه کند در نتیجه، سموم موجود در بدن ممکن است به مغز دسترسی پیدا کنندو علائمی مانند مشکلات حافظه و سختی در تصمیم‌گیری و گیجی بروز پیداکند. _قند خون پایین اگر کبد شما نتواند گلوکز ذخیره‌شده را وارد جریان خون کند، میزان گلوکز درخون به شدت افت می‌کند _ عدم تعادل هورمونی _تغییرات خلق و خو اضطراب و افسردگی با این عارضه کبد در ارتباط است. _اختلالات ایمنی هر چه کبد شما سالم‌تر باشد، بهتر می‌تواند با ویروس و باکتری بجنگند. _آپنه خواب راه هایی برای بهبود عملکرد کبد : _مصرف فروکتوز را به ۲۰ گرم در روز کاهش دهید _ مصرف روغنهای گیاهی _ از نوشیدن مایعات گازدارپرهیز کنید. _ به مقدار بیشتری سبزیجات سبزبرگ مصرف کنید. مصرف نوشیدنی‌های الکلی را کاهش دهید یا به طور کامل ترک کنید. _خوردن تخم مرغ، سیر و پیاز. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d