eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش نهم فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کب
داستان ☺️🍁 - بخش دوم ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوشبخت میشی ؟ گفتم : نمی دونم ولی این اتفاق به من یاد داد که هر چی برام پیش بیاد چه خوب و چه بد اونو بپذیرم و باهاش کنار بیام .. شاید خیر و شاید شر ولی زندگی همینه ..مدام در حال تغییره و این ما هستیم که باید با جنبه های مثبت و منفی باهاش تا اونجایی که می تونیم بسازیم ... حالا که مردی رو تا این حد دوست دارم چرا این کارو نکنم ؟ .. ولی اینو می دونم که کسی اون بالا دستش روی سر منه ..دیگه به این ایمان دارم ...... الان نمی تونم بهت بگم ولی بعد از عروسی حتما میگم چون بیشتر از هر کس دلم می خواد تو بدونی ..و دستم رو گذاشتم رو صورتش ..و نوازشش کردم .. با خنده گفت : مهربون شدی خواهری ؟ کاش زود تر عاشق می شدی ... بابا از اون جلو گفت : نیلوفر همیشه تو رو دوست داشت خواهر خوبی برای تو بود ...منو ندا با هم زدیم به پهلوی هم ؛؛ بابا داشت حرفای ما رو گوش می داد . تمام شب رو بابا رانندگی کرد و فردا نزدیک ساعت نه صبح رسیدیم تهران اول آرتا رو رسوندیم و بعد رفتیم خونه ... تا ماشین رفت تو پارگینک اومدیم پیاده بشیم حامد رو جلوی رومون دیدیم ... مامان در حالیکه ذوق زده شده بود به ما گفت : به حامد چیزی نگین تا خودم بهش بگم ... اینطوری بهتره .... خوشحالی دیدن اون رخوت راه رو از تنمون برد .. من زود تر از همه خودمو به آغوشش انداختم که خیلی زیاد دلم براش تنگ شده بود .... داستان ☺️🍁 - بخش سوم اون روز مامان با شوق دیدن پسرش تند و تند غذا های مورد علاقه ی اونو درست می کرد و من و ندا و بابا به حرفای حامد با اشتیاق گوش می دادیم .. حامد گفت : یک بار باید بریم بیرجند شهر خیلی جالبیه با مردمی مهربون و غریب نواز ... باورتون نمیشه ولی کافیه بفهمن یک نفر غریبه هر کاری از دستش بر میاد برای آدم می کنن ... گاهی منو شرمنده می کردن ...حتی اگر ازشون بخوای بری تو خونه شون و بمونی یک کارییش می کنن و روی آدم رو زمین نمیدازن .... ندا گفت : گنبدی ها هم خیلی مهمون نوازن ..ما هم که از این به بعد باید مرتب بریم اونجا به دیدن نیلوفر ..... حامد پرسید برای چی بریم گنبد به دیدن نیلوفر ؟ بابا گفت : میگم بهت بابا جان ..ندا ؟ .. مامان دستپاچه چشم غره ای به ندا رفت و گفت : خوب اونجا رو خیلی دوست داره .. خوشش اومده ... میگه ..اسب سواری دوست داره ... می خواد بره اونجا زندگی کنه ....ولی حامد از قیافه ی های ما فهمیده بود که یک موضوعی در کار هست ... از من پرسید: خودت بگو چی شده ؟.. گفتم : خوب چیز شد ..یک چیزی اونجا پیش اومد ..که من چیز کردم .. حامد ..بزار از اول برات بگم ..ما وقتی چیز کردیم .. داد زد زود باش بگو چه غلطی کردی اونجا ؟ گفتم: غلط نکردم؛؛ صداتو بیار پایین ... داستان ☺️🍁 - بخش چهارم مامان گفت : حامد جان یک نفر ..نه عموی آرتا یک مرد ثروتمند و پولدار نمی دونی چه برو و بیایی داره .. یک عالمه اسب داره و خونه و زمین ..... خوب عموی آرتا هم بود؛ شناس هم که بود ..از نیلوفر خواستگاری کرد ..خوب اونم قبول کرد ..... حامد صورتش قرمز شد و رگ غیرتش حسابی جوش اومد..بلند شده بود و پاشو کوبید به زمین و با حرص گفت : شما هم به همین آسونی اونو دادی به یک ترکمن آره؟ دست شما و بابا درد نکنه ....ای بابا شما ها دیگه هستین ؟ چقدر ساده و زود باورین ... ولی کور خوندین من بزارم نیلوفر این کارو بکنه ....... آخه مگه دختر تون چغندره همینطوری قبول کردین بدینش بره گنبد .. نکنه از سرراه آورده بودین ؟ و رو کرد به منو و گفت : تو می خوای با زندگیت چیکار کنی ؟اَبله بری گنبد ؟ زن یک اسب سوار بشی .. بدبخت چهار روزم دوام نمیاری .... گفتم : مثل آدم بشین حرف بزنیم یک بارم داد نزن و گوش کن ...تو که نمی دونی چه اتفاقی افتاد و اون مرد کیه ؟ گفت : هر کس می خواد باشه من نمی زارم ... بگو تا کجا پیش رفتین؟ ... مامان گفت : هیچی بابا فقط خواستگاری کردن ..هنوز جواب ندادیم ... گفتم : چرا دروغ میگین مامان ؟ من چرا باید از حامد بترسم ؟ جواب دادم ... آقا حامد خودم می خوام؛؛ بابا و مامان مخالفت کردن ولی بعدا که دیدن من می خوام راضی شدن ...باز تو به کار من دخالت کردی ؟ ..... طرف من خم شد و دستشو گرفت تو صورت منو بالا و پایین برد و با غیظ طوری که یعنی می زنمت گفت : ده تو غلط زیادی کردی..(...) می خوری می کشمت ولی نمی زارم بری گنبد ... شوهر می خوای من خودم برات پیدا می کنم ..لازم نیست بری اون سر دنیا و زن یک ترکمن بشی .... گفتم : دستت رو بکش منو تهدید نکن حامد .. بهت میگم حرفم رو گوش کن اول ببین کیه و چیه بعد حرف بزن .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش دوم ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوش
داستان ☺️🍁 - بخش پنجم دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد .. نمی زارم از این شهر بری ..تو حق نداری از ما دور بشی ..و کفشش رو پاش کرد و درو زد بهم و رفت .... مامان میز رو چیده بود و می خواست غذا رو بکشه .. حالا همه مونده بودیم که چیکار کنیم ... بعد از ظهر خانم جان و عمه از راه رسیدن ..حالا باید اونا رو راضی می کردیم ...و من اصلا حوصله نداشتم .. حامد هنوز برنگشته بود و هیچکدوم ناهار نخورده بودیم ... بابا نمی دونم چه فرصتی گیر آورده بود که همه چیز رو کف دست اونا گذاشته بود ... ..داشتن منو سئوال و جواب می کردن که حامد برگشت .. یک نفس راحت کشیدم دلم نمی خواست ناراحت ببینمش ..از در که اومد تو یک سلام کرد و با حرص به من گفت : با من بیا .... با هم رفتیم به اتاقش ...نشست رو لبه ی تخت و لبشو گاز گرفت تا آروم بشه ... رفتم جلو و برای اولین بار دلم براش سوخت ... گفتم: داداش جونم ..عزیز دلم بزار بهت بگم چه جور آدمیه .. بعد تو هر چی بگی گوش می کنم قربونت برم ... با بغض گفت : موضوع این نیست ..اون بهترین آدم دنیا ؛؛ من نمی خوام تو بری شهرستان ..... سرشو گرفتم تو بغلم و بغض کردم ..اونم بغضش ترکید و مرد به اون گندگی اشکش ریخت .. منو بغل کرد ..محکم ..طوری که انگار دلش نمی خواست هرگز ولم کنه .... بعد موهامو نوازش کرد و گفت : نرو ..نیلوفر نرو خواهر ..من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ... گفتم : منم نمی تونم ؛؛ این مدت که سربازی بودی فهمیدم چقدر دوستت دارم .. ولی بزار یک داستان برات بگم ...بعد خودت قضاوت کن ...اینو فقط منو و مامان می دونیم .... داستان ☺️🍁 - بخش ششم و براش از قلیچ خان گفتم از خواب های اون و از انتظارش برای رفتن من ... و از خودم که چطور در گیر عشق اون شدم ...و آخرم گفتم من حاضرم برای اینکه تو ناراحت نشی ازش بگذرم .. ولی توام اینو بدون فردا زن می گیری میری سر زندگی خودت ..اون زمان ممکنه پشیمون بشم و از تو دلگیر ؛؛ که چرا نزاشتی برم دنبال سر نوشت خودم و کاری که دلم می خواست بکنم .... حامد کمی کوتاه اومد ولی می فهمیدم که نسبت به من یک طوری دیگه ای رفتار می کنه ... همش مراقبم بود و انگار می خواستن چند روز دیگه اعدامم کنن دلش برام می سوخت ...و بشدت باهام مهربون شده بود . وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان بسته ها و بقچه های ترمه ای که برای من گذاشته بودن آورد تا به خانم جان و عمه نشون بده در حالیکه خودمون هم هنوز ندیده بودیم ... تا درشو باز کردیم روی یکی از بقچه ها زنجیر طلایی بود حدود یک متر و یک انگشتر طلای بزرگ که اصلا من همچین چیزی دستم نمی کردم ... اونا رسم داشتن که این چیز ها رو تو پیشکش ها میذاشتن و ما باید اونا رو باز می کردیم و برای داماد پیشکش می گرفتیم و تشکر می کردیم ... ولی ما همینطوری سرمون رو انداختیم پایین و برگشته بودیم ... با دیدن این همه طلا دهن عمه و خانم جان بسته شد و در بست موافق این وصلت شدن ..... داستان ☺️🍁 - بخش هفتم از اون روز به بعد همه با هم افتادیم به دنبال تدارک استقبال از قلیچ خان و خانواده اش ... جهازم تقریبا حاضر بود ..و بابای من اونقدر پول نداشت که بتونه با دست و دلبازی بقیه چیزایی رو که نداشتم رو هم به اون زودی تهیه کنه ... تازه با پذیرایی که اونجا از ما کرده بودن نمی دونستیم چیکار کنیم که در شان اونا باشه ... خیلی به همه ی ما سخت می گذشت ..ولی چیزی که فکرشو نمی کردم این بود که قلیچ خان اصلا بهم تلفن نکنه ... راوی ما مادر آرتا بود و مرتب خبر میاورد و من نمی فهمیدم برای چی؟ چرا زنگ نمی زنه .. گاهی شک می کردم نکنه حرفاش دورغ باشه ... نکنه این بارم قلیچ خان نیاد سراغم ....و با یاد آوردی حرفایی که بهم زده بود جلوی اشکی رو که از روی دلتنگی برای اون؛ همش تو حلقه ی چشمم داشتم می گرفتم ... و هر روز که به اومدن قلیچ خان نزدیک می شدیم استرس همه ی ما بیشتر می شد .... عمه تند و تند مربا های مختلف درست می کرد زن داییم لباس می دوخت .. خاله به مامان کمک می کرد ...و تدارک غذا هایی رو می دیدن که فکر می کردن باب میل اوناست ..... من و ندا هم سفره ی عقد رو درست می کردیم .. و همه با هم از صبح زود تا آخر شب تلاش می کردیم ... ولی هنوز نمی دونستم برای جهازم چیکار باید بکنم ..همه می گفتن وسایل چوبی رو از همون گنبد بخریم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش پنجم دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد .. نمی زارم از این
داستان ☺️🍁 - بخش هشتم به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ... هنوز دو روز مونده بود به موقع مقرر مادر آرتا زنگ زد و گفت :امروز قلیچ خان با یک عده از فامیلشون ساعت یازده پرواز دارن و میان تهران .. و امشب میان خونه ی شما برای گفتگو .. قلیچ خان پیغام داده این عقد به سنت شما برگزار بشه و هیچی تغییر نکنه ..... با شنیدن این خبر صورتم داغ شد انگار از گوش هام شعله بیرون می زد ...واقعا وجودم آتیش گرفته بود .. دویدم تو دستشویی و سرمو گرفتم زیر آب سرد و بعد بدون اینکه حوله ای بر دارم بلند کردم , آب موهام ریخت تو تنم و خیسم کرد ..یکم آروم شدم ... خدای من چرا اینقدر من بی تاب اونم ..خواهش می کنم جلوی منو بگیر نزار بفهمه چقدر دوستش دارم ... برای دیدینش بی قرار شده بودم ... باورم نمی شد امشب قلیچ خان رو می دیدم .... مامان دستپاچه شده بود با اینکه سعی کرده بود همه چیز رو از قبل مهیا کنه ولی برای اون شب آمادگی نداشت ... خلاصه زنگ زد و همه اومدن به کمک حتی حامد و بابا از بس تلاش کرده بودن داشتن از پا میفتادن ... ندا و آرتا با هم در تماس بودن و آرتا به ندا می گفت . اونم به ما ...هواپیماشون نشست تهران ... الان رسیدن خونه ی آرتا اینا ؛؛ بیست و دونفر اومدن ؛؛ برات بازم پیشکش آوردن ؛؛ آنه و آتا هم اومدن ...و هر لحظه بر شدت اضطراب ما افزوده تر می شد .... تا ساعت شش بعد از ظهر که قرارمون بود رسید ... حالا مامانِ بیچاره چطوری اون شام رو آماده کرده بود فقط خدا می دونه و یک مادر که از جونش برای بچه اش مایه می زاره ... داستان ☺️🍁 - بخش نهم من که دیگه طاقت نداشتم یک قرص مسکن خوردم تا یکم آروم بگیرم ... ندا باز پشت پنجره بود ... ولی این بار دلم می خواست با تمام وجود صداشو بشنوم ...و بالاخره داد زد مثل اینکه اومدن ... اومدن ... قلیچ خان اومد ... نیلو بیا ببین چقدر خوب شده ..ای خدا چقدر خوش تیپه خدایش .... الهی زهر مارت نشه دختر .... زنگ زدن ..حامد درو باز کرد .... اول از همه آتا و آنه وارد شدن من فورا رفتم جلو و دستشون رو بوسیدم ... بعد مرد ها که همه برادرها و شوهر خواهرا هاش بودن و بعد زن ها که جعبه های شیرینی که از گنبد آورده بودن دستشون بود .. می دونستم به رسم اونا باید با همه رو بوسی کنم ...و آخر از همه قلیچ خان .. با یک سبد گل تو دستش وارد شد ..باورمون نمی شد ..اون سعی کرده بود رسم ما رو به جا بیاره .... به محض اینکه چشمش افتاد به من ..بدون اختیار یک نفس بلند کشید ..و نگاه مشتاقمون در هم گره خورد .. من تو چشمش دیدم که چقدر دل تنگ من شده .. قلیچ خان می تونست با نگاه و صورتش به من راز دل بگه .... داستان ☺️🍁 - فصل اول - بخش اول من نتونستم از شدت هیجان اونجا بمونم ..رفتم تو آشپز خونه تا یکم آروم بشم .. اما عمه همینطور که چایی می ریخت۰ داشت حرص و جوش می خورد که چرا مامان سه دست استکان کمر باریک خریده و ... می گفت : چرا به من نگفتین تعدادشون این همه زیاده من تو خونه داشتم میاوردم .. گفتم :آخ عمه تو رو خدا ول کنین ؛ مهم نیست دو دست استکان کوچک داریم میارم قرآن خدا که غلط نمیشه .. ما تو لیوان چایی می خوریم اونا به ما تو این استکان ها دادن ..چی شد مُردیم مگه ؟یا بدمون اومد ؟ عمه همینطور که غر میزد چایی ها رو ریخت و سینی که آماده کرده بود داد دست من و گفت : اول بگیر جلوی بزرگترها .. آخر از همه هم بگیر جلوی اون قلیچ خانت .... جای پسرم باشه بد چیزیم نیست ...... ولی دست منِ بیچاره مثل بید می لرزید .. حتی تعادل پاهام هم دست خودم نبود ...چند تا نفس بلند کشیدم تا تونستم از اتاق برم بیرون و دوباره بتونم با قلیچ خان روبرو بشم .... چایی رو دور دادم تا رسیدم به اون خم شدم گرفتم جلوش ... خیلی آهسته گفت : خوبی ؟ و چایی رو بر داشت و من بدون اینکه جوابی بدم برگشتم تو آشپز خونه .. و با خودم گفتم این مرد عاقبت منو سکته میده .. واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...سرمو گذاشتم رو دیوار و چشمم رو بستم بلکه این قلبم آروم بگیره ... ندا یک مرتبه دستم رو گرفت و گفت : بیا دیگه چرا اینجا موندی ؟ منتظر تو هستن ... گفتم : ندا دارم سکته می کنم چرا اینطوری شدم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دهم - بخش سوم تا اونشب , اتفاقا چون آنه مریض بود خونه موندم .. تازه خوا
داستان 💕💕 - بخش ششم یکماه گذاشت و ما با کاری مداوم تلاش می کردیم تا برای مسابقه آماده بشیم ... بیشتر شب ها همون جا توی اصطبل می مونیم .. با هم بزم درست می کردیم ..و من عاشق ساز اون و اون عاشق ساز زدن ..ساعتها با هم خوش بودیم ... ولی من هر چی سعی کردم بفهمم آیا آلا بای به ما خیانت می کنه نفهمیدم .... چون جلوی چشم من بود که از دل و جون کار می کرد و نمیشد ایرادی ازش گرفت .... تا کورس تابستونی شروع شد ... شهر گنبد و اطراف اون شلوغ شده بود و مسافران زیادی اومده بودن ... این بار قلیچ خان توی سه کورس اسب داشت .. ترکمن ..دو خون دوساله و دوخون سه تا چهار ساله .... من و اون مدام مراقب اسب ها بودیم که کسی اونا رو چیز خور نکنه .... گزل هم یکم بزرگ شده بود و یک جوری منو دوست داشت که نفسم رو بند میاورد ..... گاهی چون قلیچ خان فرصت نداشت خودم یودوش رو به کمک آلا بای زین می کردم و میرفتم سواری .... داستان 💕💕 - بخش هفتم تا روز مسابقه ..گروه ما که نه نفر بودیم ...با سه تا سوار کار .. راه افتادیم بطرف پیست کورس ....سوار کارا ها و اسب ها آماده و سر حال وارد مسابقه شدن .... منو قلیچ خان کنار هم دوش به دوش هم دوندگی می کردیم .....و تا لحظه ای که اسب وارد کورس می شد .. از سوار کار و اسب مراقبت می کردیم ..... کورس اول شروع شد اسب ما جان وان بود .... دستم یخ کرده بود ..و دعا می کردم ولی قلیچ خان همچنان دست در شال کمر کرده بود و آروم نگاه می کرد .... و صدای بلند گو که نام جان وان رو برنده اعلام کرد ... بی اختیار فریادی از شادی کشیدم ... اسب دوم رونیکای بود که تو کورس چهارم شرکت می کرد ... اونم اول شد و اسب ترکمن ما هم مقام اول رو بدست آورد .... دیگه هر دو از شادی بالا و پایین می پریدیم .. قلیچ خان پول زیادی برده بود و از اون مهمتر نتیجه ی زحمت های شبانه روزی ما بدست اومده بود .. همین طور که با هم می خندیدم و اسب ها رو بر می گردوندیم اصطبل .... یک مرتبه آی جیک و چند نفر زن دیگه که پشت سرش بودن جلوی رومون ظاهر شدن .... همه ی شادی من تبدیل شد به ترس..... و یک دلهره به جونم افتاد . ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول و خودمم نمی دونستم چرا از اون زن می ترسم ..دوباره تشویش اون شبی رو گرفته بودم که آی جیک به قلیچ خان ابراز علاقه می کرد .. خیلی برام سخت بود که با اون روبرو بشم ولی چاره ای نداشتم و نباید به روی خودم میاوردم .. فقط آرزو می کردم دو تا بال داشتم و از اونجا پر می کشیدم و میرفتم .... قلیچ خان بدون هیچ ملاحظه ای راهشو کج کرد و رفت و اونو نادیده گرفت .. من موندم و صورت خندان آی جیک که داشت با اشتیاق به طرفم میومد ... با سه تا دختر جوون که همه به شدت آرایش داشتن و لباس های خوبی تنشون بود .... از همون دور دستش رو بلند کرد و گفت : سلام .نیلوفر جان ...و من که راه فراری نداشتم ..با یک خنده ی زورکی .. گفتم : سلام ..خوبین ؟ اومد جلو و به دخترایی که همراهش بودن گفت : اینم عروس خوشگل ما نیلوفر خانم ..که تعریفش رو براتون کردم ... طفلک از تهران کوبیده اومده اینجا شوهر کرده ..عروس ما شده .... من با همه ی اونا دست دادم و احوال پرسی کردم .. و گفتم : ببخشید چرا من طفلک هستم ؟ من با قلیچ خان ازدواج کردم این یعنی اصلا طفلک نیستم ... گفت : آره ولی تو دختر تهرانی اومدی اینجا اسب تیمار می کنی ؛؛خنده داره واقعا دلم برات می سوزه ... گفتم : نمی دونم شاید دل شما از جای دیگه ای می سوزه ..ولی من خوشبختم شما دلت برای من نسوزه لطفا .. اصلا من باید برم یکم کار دارم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دهم - بخش ششم یکماه گذاشت و ما با کاری مداوم تلاش می کردیم تا برای مسابق
داستان 💕💕 - بخش دوم گفت : کجا ؟ ما اومدیم تو رو ببینیم تبریک بگیم برنده شدین ...بریم یک جا بشینیم حرف بزنیم می خوام با دوست های من آشنا بشی ... گفتم : خیلی ممنون ....اما اگر اجازه بدین یک وقت دیگه با دوست های شما میشم و حرف می زنیم ولی الان متاسفانه نمیشه کار دارم ... گفت : شنیدم قلیچ خان اینجا یک اتاق داره .. من تا حالا ندیدم میشه ما رو ببرین اسب ها رو هم به دوست هام نشون بدم ؟ با خودم گفتم: این پر رو تر از اونی هست که جلوش در نیام .. منو نشناخته ... حالت تعجب به خودم گرفتم و گفتم : ای وای چی دارین میگن شوخی کردین ؟ آی جیک خانم شما مثل اینکه فراموش کردین همین چند وقت پیش اومده بودین اینجا تو اتاق قلیچ خان باهاش تنهایی حرف زدین یادتون نیست ؟ شما خوب اونجا رو بلدین گفت : نه ؛ نه ؛ من پامو تا حالا اونجا نذاشتم ..کی گفته؟ همه می دونن من از بوی اصطبل بدم میاد ..حساسیت دارم ... تازه اصطبل بوی بدی میده من هیچوقت نیومدم اینجا .... گفتم: اگر نیومدین از کجا می دونین بوی بدی میده ؟ نمی دونم چرا حاشا می کنین ؛؛؛ به هر حال ببخشید من کار دارم باید برم ... شما برو خونه نکنه آتا دلواپس بشن بوی اینجا هم ناراحتون نکنه خدای نکرده و بلند خندیدم و ادامه دادم همین که پولاشو خرج کنین کافیه ....... انشاالله یک روز دیگه ؛؛؛خودتون که راه رو بلدین بیان؛؛ فقط روزی باشه که منم باشم ... و دیگه صبر نکردم عکس العملشو ببینم ...و رو گردوندم و با سرعت رفتم که قلیچ خان رو پیدا کنم ... مسابقه تموم شده بود ولی محوطه پر از جمعیت بود و نمی دونستم کجا رفته .... داستان 💕💕 - بخش سوم اون حالا چرا منو با اون زن تنها گذاشته بود نمی فهمیدم ...ولی یک حس عجیبی داشتم ... آی جیک به نظرم خار و حقیر اومد ...چقدر اونو بزرگ و ترسناک جلوه داده بودن و من ازش می ترسیدم که حتی گاهی شب ها کابوس اونو می دیدم .. ولی اون روز جلوی خودم یک زن بیچاره و در مونده دیدم که می خواد به هر ترتیبی شده خودشو مطرح کنه .. ولی هیچوقت نه راهشو بلد بوده نه کسی بهش یاد داده ...همین طور فکر می کردم و راه میرفتم ... رسیدم به جایگاه اسب ولی قلیچ نبود و گروه ما همه رفته بودن .. یکم خسته بودم و انرژی که از بردن مسابقه داشتم رو آی جیک گرفته بود .... یواش راه افتادم طرف اصطبل ..بازتوی راه فکر می کردم ....به اون زنی که اصلا قابل فکر کردن نبود ... و دنبال دلیلی برای کاراش می گشتم ...؛؛ چرا با چند تا دختر جوون اومده بود به دیدن ما؟ چه نقشه ای کشیده بود که می خواست من اونا رو ببرم به اتاق قلیچ خان ؟ ولی هر چی فکر می کردم می دیدم برام دیگه اهمیتی نداره ..... یادم افتاد که وقتی کوچک بودم و با خواهر و برادرم سر و صدا می کردیم و یا موقع خواب بود و نمی خوابیدیم .. خانم جان با صدای بلند فریاد می زد ؛؛گدا لاله بیا ؛؛..بیا ببرش ..این صدا تن ما رو به لرزه میداخت ..و چنان تو دل ما وحشت ایجاد می کرد که دیگه نمی تونستیم نفس بکشیم .. و گاهی با همون ترس می خوابیدیم ...خواب های بدی می دیدیم ....بدون اینکه مفهموم این کلمه رو بدونیم ؛؛ می ترسیدیم ... حتی وقتی بزرگ شدیم یک بار به شوخی خانم جان اینو گفت و منو حامد و ندا هر سه رنگ از رومون پرید ... مامان تازه اونجا متوجه شد و خندید و گفت : چی شده شما ها هنوز از گدا لاله می ترسین ؟ گدایِ لال مگه ترس داره ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_یازدهم- بخش دوم گفت : کجا ؟ ما اومدیم تو رو ببینیم تبریک بگیم برنده شدی
داستان 💕💕 - بخش چهارم انگار دریچه ای تازه جلوی چشم من باز شد و تا چند روز بهش فکر می کردم ...به اینکه ما حتی به مفهوم کلمه دقت نکرده بودیم و هیچوقت با خودمون فکر نکردیم که این گدا لاله کجاست و چرا باید ازش بترسیم ... اون روز آی جیک برای من همون گدا لاله بود ... یک زن بیچاره و در مونده و نفهم ...درسته ممکن بود دست به کارای احمقانه و خطرناک زده باشه ..ولی من فکر می کردم همه ی اهل خونه ی آتا ..با مردن آوا صدایی مثل گدا لاله تو وجودشون دلهره انداخته بود در حالیکه می تونستن دست به دست هم این مترسکی که خودشون ساخته بودن رو خراب کنن ... در واقع ما آدم ها ظالم رو خودمون بزرگ می کنیم و بهشون میدون میدیم در حالیکه اونا دارن از سادگی ما سوءاستفاده می کنن و روز به روز احساس قدرت می کنن ؛؛ قدرت اونا تو دست و دل ترسوی ماست .... تصمیم گرفتم ..این گدا لاله رو از دامن اون خانواده مخصوصا قلیچ خان و آنه بر دارم .... همینطور داشتم فکر می کردم میرفتم که یک مرتبه یکی از پشت سر منو گرفت از ترس چندان جیغی کشیدم که قلیچ خان هم که منو گرفته بود ترسید ... یکم بهش نگاه کردم ..و شروع کردم قاه قاه بلند خندیدن ... گفت : چی شده چرا می خندی ؟ گفتم : از گدا لاله ترسیدم ...ولش کن چیزی نیست ..اول تو بگو چرا منو تنها گذاشتی و رفتی ؟ گفت : من بیست متر اونطرف تر منتظرت بودم تا رومو برگردوندم دیدم نیستی .. همه جا رو دنبالت گشتم ..بالاخره اومدم این طرفی و پیدا ت کردم ..حالا بگو به چی خندیدی ؟ اون زنیکه چی گفت ؟ .. داستان 💕💕 - بخش پنجم گفتم : ولش کن مگه مهمه ؟ بریم زود تر خونه خیلی خسته ام ...ولی سر راه می خوام برم پیش آنه ..باید به مادرت سر بزنیم .. گفت : بهت که گفتم نمی خوام تو اون خونه بری ... گفتم : قلیچ خان من می خوام برم ..از کسی هم نمی ترسم ..من باید آنه رو ببینم چون خیلی زیاد دوستش دارم همین .. منو ببر ..نترس مراقبم ..کسی نمی تونه به من آسیبی بزنه ..به جای اینکه مادرتون رو با اون زن تنها گذاشتین و افتاده زیر دست اون ؛؛برین ازش مراقبت کنین .... یعنی همه ی شما از اون زن ضعیف می ترسین ؟ گفت تو اشتباه می کنی ما از آتا می ترسیم .... تو ندیدی چطور بد دهن و و بد خلق شده ..ما آبرو داریم نمی خوایم کسی متوجه ی اختلاف ما بشه .. گفتم : خودت می دونی؛؛ من باید آنه رو ببینم ... اصلا چرا یک خونه براش نمی گیرین راحت و بدون اون زن زندگی کنه ؟ گفت : آخه خودش نمی خواد ..اون زندگی مال اونه ..خونه ای که از جوونی توش زندگی کرده بچه هایی که توش بزرگ شدن و خاطراتش همه اونجاست ...دل به بهش داره .. میگه چرا من زندگی خودمو به خاطر یک زن ترک کنم ؟...مردم در موردم چی میگن ؟ ..اینطوری حرف و سخن کمتره ...خلاصه تن در نمیده ... نزدیک غروب بود که با قلیچ خان رفتیم مقداری میوه و گوشت و مرغ خریدیم و سر زده رفتیم به دیدن آنه ... بعد از عروسی ما این اولین باری بود که دوباره پا توی اون خونه میذاشتم .... چقدر متفاوت بود این اومدن با روزی که برای اولین بار وارد این خونه شدم و قلیچ خان رو دیدم ...و عاشق شدم اون زمان حتی زمزمه ی آب رو می شنیدم .. رنگ و بوی همه چیز فرق داشت ..حیاط ساکت و آروم بود .... داستان 💕💕 - بخش ششم قلیچ خان جلو تر رفت و صدا زد آقچه گل ؟ در ساختمون باز شد و آقچه گل از خوشحالی فریاد زد ...قار داش خوش اومدی ... قلیچ خان گفت : برو با بچه ها از پشت ماشین وسایل رو بیار ... آقچه گل خودشو به من رسوند و رو بوسی کردیم و با قلیچ خان رفتم تو خونه .. آنه متوجه ی ما شده بود چون به عادت خودش که کسی رو دوست داشت یک دست رو به بالا و با دست دیگه می زد تو سینه اش و می گفت : الله ..الله ..گلین اومد ..گلینم ..قیز گوزل... محکم بغلش کردم و بوسیدمش .. چقدر من این زن رو دوست داشتم ..مثل گل بود ..خوش بو و تمیز ؛ سفید مثل برگ گل .. ولی پیر و شکسته ..قامتش خم شده بود و همیشه غم تو صورتش موج می زد ... تو دلم گفتم : من خوشحالت می کنه آنه ی عزیزم .. آتا هم از اتاقش عصا زنون اومد بیرون و خوشحال شده بود .. پیشونی منو بوسید و گفت : چه عجب عروس ؟ تو نباید به دست بوسی ما بیای ؟ این رسم تهرانی هاست ؟ چشم ما به در خشک شد .... گفتم :ببخشید آتا جبران می کنم ..قول میدم . به خاطر کار زیاد قلیچ خان بوده بعد از این بیشتر میام .. وظیفه است ... شاید باور کردنی نباشه من تازه اونجا فهمیدم که بچه ی کوچک آی جیک یک پسر سه ساله است و به جز آقچه گل چهار تا دیگه دختر قد و نیم قد که زیاد اونا رو تو این مدت دیده بودم دور ما جمع شده بودن .. و گوش تا گوش مادب نشسته بودن و به من نگاه می کردن .... واقعا نمی دونستم که اینا خواهرای قلیچ خان هستن ..به نظر مسخره میاد ولی واقعیت داشت .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_یازدهم- بخش چهارم انگار دریچه ای تازه جلوی چشم من باز شد و تا چند روز به
داستان 💕💕 - بخش هفتم آی جیک هنوز بر نگشته بود ... آتا پرسید : آقچه گل مادرت کجاست شام درست کنه برای عروس ؟شما ندیدینش ؟ من فورا با حالتی که تا اون موقع آتا ازم ندیده بود و می تونم بگم چهار تا کلمه باهاش حرف نزده بودم ... خودمو به اون نزدیک کردم و با مهربونی گفتم : بله آتا جون ما دیدیم .... تو باشگاه بود ... قلیچ خان اشاره کرد ساکت باشم ..ولی من ادامه دادم .... وای چقدر آی جیک خانم دلش جوونه با چند تا دختر بچه اومده بود باشگاه ..می گفت دوست های من هستن ... چقدر هم خوشحال خندون بودن ... باورتون نمیشه آتا چه دخترایی همه شیک و آرایش کرده چشم همه ی مردا دنبالشون بود عجب دوست هایی داره آی جیک خانم ؛؛ من که باورم نمی شد ... خیلی خوشحال بودن و بلند با اون دخترا می گفتن و می خندیدن .. خیالتون راحت باشه الانم فکر کنم تو باشگاه باشن ....حتما دارن چیزی می خورن چون مسافرا هنوز بودن که ما اومدیم ..... بهشون خوش میگذره نگران نباشین آتا ... آتا همینطور که سرش پایین بود بلند نکرد .. ولی عصا شو دو بار کوبید زمین ... و قلیچ خان انگار خشک شده بود مات به من نگاه می کرد ... گفتم : والله راست میگم ... داستان 💕💕 - بخش هشتم یکم سکوت شد .. و بعد آتا از قلیچ خان به ترکی پرسید : تو دیدیش ؟ چیکار می کرد ؟ قلیچ خان گفت : من کار داشتم نموندم پیش آغشام گلین بود .... آنه پرسید : در مورد کی حرف می زنین ؟ ..همون موقع آقچه گل با یک سینی خوراکی اومد تو و گذاشت جلوی ما و گفت : خیلی خوش اومدین .... آتا داد زد مادرت کو ؟ کجاست ؟ آقچه گل با ترس گفت : نمی دونم گفت میرم بیرون به نگفت کجا میره ... من به روی خودم نیاوردم که جو خراب شد .. شروع کردم با آنه شکسته بسته حرف زدن ..و انگار نه انگار آتا رو تا سر حد مرگ عصبانی کردم .. مثل این بود که دلم داشت خنک میشد .... کمی بعد قلیچ خان بلند شد و گفت بریم من خسته ام چند روزه خونه نرفتم ... آنه ناراحت بود و اصرار می کرد شام بمونیم ..ولی ما قبول نکردیم و راه افتادیم بطرف در .. آنه به بدرقه ی ما میومد ولی آتا خون خونشو می خورد و نشسته بود کاملا نطقش کور شده بود ... مثل اینکه تا اون روز هر کس از آی جیک خبری می داد بعد از مدتی خودش به دروغ گویی متهم میشد و دشمنی ؛؛؛؛ و شایدم رفته بود زیر شلاق آتا و دیگه کسی جرات نداشت حرفی بزنه و اونم دروغ های آی جیک رو باور می کرد .... حالا کسی نمی تونست به صحت حرفای من شک کنه ... هنوز ما تو حیاط بودیم و قلیچ خان با آنه حرف می زد .. که در باز شد و آی جیک اومد تو .... ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول من دست قلیچ خان رو گرفتم و گفتم زود بریم ..زود باش .. و به ای جیک یک سلام کردم در حالیکه دست قلیچ خان رو ول نمی کردم گفتم : ببخشید نتونستیم شما رو هم خوب ببینیم .....و با عجله رفتم بطرف ماشین .... قلیچ خان تا نشست پشت ماشین دو تا سرفه کرد و با یکم مکث ...نگاهی به من انداخت و با شیطنت گفت : پس خودت فهمیدی چیکار کردی ؟ من فکر کردم غیر عمد بوده ... گفتم ..برو تا صدای شلاق آتا رو نشنویم ... معلومه که عمدا کردم ... آی جیک چند تا دختر تر گل و ور گل برداشته آورده به تو ؛؛ یعنی عشق من نشون بده ..توقع داری منم ساکت تماشا کنم ؟..کور خونده ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : پس اینکه دلم برای آنه تنگ شده بود و چرا ما نباید بریم اونجا و ...همه بی خودی بود برای آی جیک نقشه کشیده بودی ؟ ... گفتم : برای آی جیک نقشه نکشیده بودم واقعا می خواستم آنه رو ببینم اگر آی جیک زود تر اومده بود خونه ؛حرفی نمی زدم ... ولی اگر باز فرصت دستم بیاد دریغ نمی کنم ..,, دیگه ساکت نمی مونم ... گفت : نه تو دخالت نکن ..از این جور زن ها باید ترسید یک وقت یک کار احمقانه می کنه و بلایی سرت میاد ؛؛من تحملشو ندارم .. بزارش به عهده ی من ... گفتم : قلیچ خان به نظر من این جور زن ها رو باید نشوند سر جاشون ..از بس فکر آبرو تون رو کردین خرشو دراز بسته ..اگر تو می تونی تحمل کنی من نمی تونم .. آتا به من شک نمی کنه بزار دستشو رو کنم ... گفت : تو میگی امشب آتا باهاش چیکار می کنه ... وای گلین اگر بفهمه تو بهش چیزی گفتی،، من اونو میشناسم آروم نمی مونه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود نمیدونستم میتونن سعید رو توجیح کنن یا نه اگه سعید خودسر میرفت خواستگاری خیلی بد میشد و اگه جواب رد بهش میدادن بدتر ارزشمون میرفت زیر سوال. دلم میخواست قضیه رو به آرمین بگم ولی از عکس العملش میترسیدم... از اینکه بهم بخنده و مسخرم کنه سعی کردم فعلا به این موضوع فکر نکنم. آرمین مدام از منشی جدیدش تعریف میکرد و میگفت خوب شد استخدامش کردم، خیلی دختر خوبیه.. از تعریف کردنش حالم یه جوری شد... یهو بهش گفتم قیافش چطوره؟ آرمین با تعجب گفت چیکار به قیافش داری..؟ من دارم از نحوه کار کردنش میگم گفتم همینجوری پرسیدم، میخواستم ببینم قیافش زشت نباشه یه موقع مریضات فرار کنن خندید و گفت نه اتفاقا قیافش خیلی خوب و به روزه... اصلا بهش نمیخوره روستایی باشه! صورتش کلا عملیه و مشخصه چقدر دستکاریش کرده.. خلاصه به درد کار من میخوره. با حرف های آرمین دلم لرزید من فکر میکردم یه دختر ساده روستاییه... نه یه دختر مدرن شهری..! فردا باید یه سر برم مطب و از نزدیک ببینمش و خیالم راحت باشه کاری به زندگیم نداشته باشه آرمین شامش رو که خورد رفت تو اتاق مطالعه اش منم فرصت و مناسب دیدم زنگ زدم خونه بابام، با اولین بوق مامان جواب داد، گفتم چی شد؟ از خر شیطون اومد پایین؟ گفت آره بابات باهاش حرف زده فعلا بیخیال شده ولی میگه پس لااقل یه زن دیگه برام پیدا کنید سریع دختر طلعت خانم، همسایه خونه بابام به ذهنم اومد.. دختر خوشگلیه، دانشجوی سال اول موسیقی بود و وضع و اوضاع زندگیشون متوسط بود و به خانواده بابام میخورد واسه همین به مامان پیشنهاد دادم برن خواستگاریش مامانم رفت تو فکر، گفت همچین بد فکریم نیست، ولی اول باید به سعید بگم.. شاید مورد پسندش نباشه یه وقت... قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم منم شوق خواستگاری سعید و داشتم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان. آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم... ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل. وقتی وارد مطب شدم یه دختر با موهای لایت که نصفش از روسری بیرون ریخته بود و با بینی عملی و لبای پروتزی که یه رژ جیغ قرمز هم زده بود پشت میز خودنمایی میکرد... رفتم جلو سلام کردم، یه نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بفرمایید نوبت میخواستید؟ گفتم نه... آقای دکتر اومدن؟ گفت بله تو اتاقشون هستن شما؟ با غرور گفتم من همسرشون هستم هول شده از جاش بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون بفرمایید داخل... منم جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق آرمین به محض دیدنم از جاش بلند شد و گفت وای چه سوپرایز خوبی... ای کلک آدرس اینجا رو از کجا فهمیدی؟ گفتم ما اینیم دیگه... از عمد با صدای بلند میخندیدم که صدام بره بیرون و منشیه بدونه ما چقد باهم خوبیم و خیال برش نداره بیاد زندگیمو خراب کنه. یکم که نشستم مطب شلوغ شد و بیمارا میومدن داخل منم دیدم حوصلم سر میره گفتم یه سر میرم خونه بابام، کارت تموم شد بیا اونجا دنبالم. بعدش بدون خداحافظی از منشی از مطب زدم بیرون. سر راه یکم شیرینی و خرت و پرت خریدم و رفتم خونه بابام، مامانم وقتی منو با اون همه خرید دید چشماش برق زد و گفت چرا خودتو انداختی تو خرج دختر...؟ گفتم این حرفا رو ول کن، بگو ببینم با سعید حرف زدی؟ قبول کرد بریم خواستگاری دختر طلعت خانوم؟ مامان خندید و گفت آره از خداشم باشه دختر به اون خوشگلی، چرا از اول به فکر خودم نرسید... حالا امشب میخوام به خونشون زنگ بزنم، انشالله که قبول کنن بریم... گفتم نترس حتما قبول میکنن، کی از سعید براشون بهتر....؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d شب که آرمین اومد مامان اصرار کرد که واسه شام بمونیم آرمین هم از خدا خواسته قبول کرد، اخه آرمین عاشق مهمون و مهمونی بود، از شلوغی خوشش میومد همیشه میگفت من چهار تا بچه میخوام منم به شوخی بهش میگفتم مگه میخوایم کارخونه جوجه کشی راه بندازیم... مامان واسه شام ماکارونی درست کرد، بعد از اینکه بابا و داداشام اومدن شامو خوردیم مردها تو حال نشسته بودن حرف میزدن که من و مامان رفتیم تو اتاق
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دهم- بخش هفتم من می گفتم و ارمغان با نگاهی تاسف بار به من نگاه می کرد م
داستان 🦋💘 - بخش اول زنگ بزن پیمان و شقایق نیان چون صلاحمون نیست من امشب خونه بمونم فعلا میرم خونه ی مامانم ... گفتم :حق نداری پاتو از خونه بزاری بیرون باید توضیح بدی نمی تونی اینطوری منو ول کنی و بری اعصابم رو خورد کردی حالا سرتو بندازی پایین و بری ؟ ... ارمغان تو خودت رو زن عاقلی می دونی و در مورد من قضاوت کردی .. من یک پسر بچه نیستم ..این تو بودی که منو به این حال روز در آوردی و حالا خودتم باید این موضوع رو روشن کنی .. گفت: امیر نمی خوام حرفی به هم بزنیم که بعدا نتونیم زندگیمون رو جمع و جور کنیم ..همین هایی که تا حالا بهم گفتی برای من بسه ... بزارش برای یک موقعی که هر دو آروم بشیم منم یکم فکر کنم .... گفتم : اینم یک حربه ی دیگه به جای جواب داری فرار می کنی ... من اجازه نمیدم پاتو از این در بیرون بزاری تا منو قانع نکردی ... گفت : باشه ...خودت خواستی تو بگو خونه ی مادر م دنبال چی می گشتی ؟واقعا می خوام بدونم .... دنبال یک مرد می گشتی ؟ که من بردمش اونجا ؟ که جلوی مادر و برادرم که رو سر من قسم می خورن چیکار کنم ؟ امیر فکر کن ببین داری چیکار می کنی ؟این کارت عاقلانه بود ؟ تو فکر کردی من چطور زنی هستم ؟ یعنی تو این دوسال نتوستم پاکیه خودمو بهت ثابت کنم ؟ تو منو اینطوری دیدی در حالیکه در آغوش تو می خوابم و روزی صد بار بهت ابراز عشق می کنم ؛؛ با یکی دیگه باشم ؟ تو حتی به مادر و برادر منم توهین کردی ...الان می خوای من به تو چی بگم؟ که از اینم که هست بدتر نشه ؟ گفتم : تو مگه نگفتی زن ترابی مریضه اون که گفت زن من سرما هم نخورده ... با بی قراری گفت : امیر جان؛؛ امیر ؛ راه نادرست میری داری اشتباه می کنی ... اینا چیه به من میگی ؟...آخه اینم دلیل به خیانت میشه ؟ منظورم این نبود که مریضی تن داره ..تا حالا سه بار ترابی رو کشیده دادگاه و مهر شو اجرا گذاشته ..مدام سر هر چیزی دعوا می کنن.. ترابی خیلی از زنش می ترسه ..منم ترسیدم برای ترابی درد سر بشه .... بیا این شماره ی ترابی زنگ بزن و بدون رو دروایسی از اونشب بپرس جریان چی بوده .. آدرس خونه ی اونم بپرس ببین نزدیک خونه ی پیمان بوده یا نه ؟ ..اینطوری خوبه؟ راحت میشی ؟ بگیر دیگه زنگ بزن ... داستان 🦋💘 - بخش دوم گفتم تو نگفتی جمعه رفته بودی سر کار ؟ نرفته بودی ..ترابی هم نرفته بود ... گفت : ای داد بیداد امیر چرا اینطوری می کنی؟ تو همچین آدمی بودی ؟ ترابی بود هر دو یکسر زدیم و بر گشتیم ..به خدا باور کن ... الان زنگ بزن و مستقیم ازش بپرس ....چرا با من بحث می کنی ؟ دستم رو گرفتم به اوپن .....از این گفتگو بدم میومد ..تا اون روز همچین شخصیتی در خودم سراغ نکرده بودم از خودم از زندگی و از وضعی که بوجود اومده بود بیزار شدم .. خودش شما ره رو گرفت و گذاشت رو بلند گو و اومد نزدیک من ... گفت : سلام مهندس خوبین ؟ ترابی گفت : سلام خانم ممنون ؛؛ انجامش دادم برای آهن تماس گرفتین دیگه انجام شد ؟ ارمغان گفت : نه اونو می دونم بهم خبر دادن آهن ها رو ریختن .. می خواستم از اون پیمانکاری که اونشب اومده بود در خونه ی شما بپرسم ... گفت : بازم درد سر درست کرد ؟ پولشو که دادیم ولی من بعید می دونم که کارشو خوب انجام داده باشه ... گفت :می خواستم بدونم اصلا اون آدرس خونه ی شما رو از کجا می دونست ؟ گفت : تو قراردادش نوشته بود یک آدرس به غیر از شرکت باید باشه؛؛ آدرس یک خونه رو می خواست .. چون باید برای حسن انجام کار پولشو نگه می داشتیم محکم کاری کرده بود منم آدرس خونه ی خودم رو دادم .. نگو می خواسته شر به پا کنه ..ببخشید دیگه تقصیر خودم بود ... حالا چیزی شده ؟ مشکلی پیش آورده ؟ ارمغان گفت : بله شده ...اونشب که من اومدم در خونه ی شما ...اِ ...اِ ...حا..حالا ..اِ ..باشه بعدا بهتون میگم ... راستی یک چیز دیگه ام می خواستم بگم ..چیزه ...اون روز که ساختمون کارگرا رو می ساختن ..روز جمعه بود درسته ؟..من رفتم شما هم اومده بودین و زود رفتین یادتونه ؟ ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_یازدهم- بخش اول زنگ بزن پیمان و شقایق نیان چون صلاحمون نیست من امشب خو
داستان 🦋💘 - بخش سوم گفت : بله یادمه ..خانم مهندس خودتون می دونین من جمعه ها نمی تونم در خدمت باشم باور کنین مشکل دارم مجبور بودم زود بر گردم .. ببخشید دست تنها موندین ....حالا چی شده ؟ کسی حرفی زده ؟ ولی به خدا فردا صبحش اول وقت رفتم و تا شب تمومش کردیم ... من کاری کردم شما ناراحت شدین ؟ ارمغان گفت : نه مهندس موضوع شما نیستی ..چیزه ..یک کاری ..چون شما ....آه ...آه .... ترابی گفت : شما حالتون خوبه ؟خانم مهندس دلواپسم کردین ..چی شده لطفا بهم بگین ..می خواین کارو ازم بگیرین ؟ ارمغان سرشو گرفته بود و انگار داشت میفتاد .. گفت : راستش نه ..شما خیلی خوب کار می کنین من بدون شما و آقای نیکزاد نمی تونم کار کنم خاطرتون جمع باشه ..... ببخشید بعدا باهاتون تماس می گیرم ... و گوشی رو قطع کرد و بغضش ترکید و با حال زاری گفت : همینو می خوای ؟جلوی کارمندام به نظر احمق بیام ؟ جوابت رو گرفتی ؟ این تلفن من ,,اونم تلفن دفتر که زیر دست خودتونه ,, به هر کدوم مشکوکی زنگ بزن چک کن ولی با کاری که من دارم تو نمی تونی منو کنترل کنی هم خودت عذاب می کشی هم من .. من نمی خوام باعث عذاب تو باشم امیرجان این کارو با من و خودت نکن ... گفتم : ولی این تو بودی که با رفتار غیر عادی خودت منو به شک انداختی ..... گفت : کدوم کارم غیر عادی بود ؟ چرا قبلا اینا رو نمی گفتی ؟ تو از همون شب خونه ی پیمان کلا عوض شدی .... آره در یک مورد من مشکلاتی دارم که از همون اول بهت گفتم ..ولی کار خطایی نمی کنم .. من زنی نیستم که به تو خیانت کنم ..اینم اعتراف می کنم گاهی من جایی رفتم و به تو نگفتم ..اونم مربوط به مشکلیه که دارم ولی این دلیل بر خیانته؟ تازه قسم می خورم از وقتی فهمیدم که حساس شدی همش مراعات می کنم فکر می کنی نمی دونم نسبت بهم سرد شدی ؟ این برای منم زجر آوره که به امید عشق تو زندگی می کنم .... داستان 🦋💘 - بخش چهارم آروم و شرمنده شده بودم اما گفتم : آخه بین زن و شوهر نباید رازی وجود داشته باشه چرا بهم نمیگی تا خودم تصمیم بگیرم .. خودتو بزار جای من اگر من رازی داشتم و توام می دونستی و بهت نمی گفتم عذاب نمی کشیدی ؟ اون داشت می لرزید ..مثل یک پروانه بال بال می زد و گریه می کرد ..... نمی دونستم باید چیکار کنم تا از دلش در بیارم .... آهسته رفتم جلو و گفتم : ارمغان دست خودم نیست توام منو بفهم ..اگر موقعی که داری وارد اتاق من میشی ببینی دارم قربون صدقه ی یکی میرم ..تو چه حالی میشی ؟ بهم شک نمی کنی ؟ ... در حالیکه همین طور اشک می ریخت و دندون هاش بهم می خورد ... روشو از من بر گردوند و رفت روی مبل نشست .... چند بار دستشو که زیاد اختیاری ازش نداشت کشید به موهاش ،،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست ...رفتم کنارش نشستم ... انگار به یک جای خیلی دور نگاه می کرد ؛؛ با افسوس خاصی گفت : امیر اون یک دختر بچه ی هشت ساله است ..و به من احتیاج داره ...و همین طور که می لرزید و سینه اش بالا و پایین می رفت ادامه داد ... امیر ...امیر ..دارم می سوزم ..دیگه خسته شدم ...دیگه تحملم تموم شده .... امیر ...آتیش گرفتم ...دارم می سوزم ... یکی نیست منو از این آتشی که توش افتادم نجات بده ؟ ..چیکار کنم ؟ نمی تونم حقیقت رو بهت بگم ..در این صورت دیگه تو منو دوست نداری و من بدون عشق تو می میرم .. بال و پرم داره می سوزه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_یازدهم- بخش سوم گفت : بله یادمه ..خانم مهندس خودتون می دونین من جمعه ه
داستان 🦋💘 - بخش پنجم از جام پریدم و در یک آن گرفتمش روی سینه و محکم نگهش داشتم و گفتم : قربونت برم عزیز دلم منو ببخش که اینطوری باعث آزار تو شدم .. ببخش منو ... …بهم بگو چی داره تو رو می سوزنه ؟ من این کارو با تو کردم ؟آره ؟ به خاطر من داری می سوزی ؟ سرشو به علامت نه چند بار تکون دادو در حالیکه پیشونی شو توی سینه ی من فشار می داد گفت : این حرف رو نزن ...به خاطر تو نیست ... گفتم : تو فقط کافیه مشکلت رو بهم بگی قول میدم هر چی باشه با هم حلش کنیم به شرفم قسم نمی زارم تو دیگه اذیت بشی عزیزم ... آروم باش گریه نکن خواهش می کنم گریه نکن طاقت اشک تو رو ندارم .... من عاشقتم ..دیوونه وار می پرستمت ..این کارام رو هم بزار به حساب همین دوست داشتن ..قول میدم ..قول میدم ...عزیزم نمی زارم تو بسوزی .. نمی زارم غصه بخوری ...تو فقط منو ببخش ..رازت هر چی هست من چشم بسته قبول می کنم ..تا وقتی هم نخوای چیزی ازت نمی پرسم .. قول میدم ..ولی زود تر بهم بگو نزار چیزی بین ما رو فاصله بندازه ...ارمغان تو رو خدا حرفایی که بهت زدم رو هم فراموش کن .. غلط کردم ..... آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد ؛؛و لی گریه امونش نمی داد که حرفی بزنه ... گفتم : تو منو نمی بخشی؟ اینقدر بهت ناگوار اومده ؟که اینطور دلت شکسته ؟ گفت : نه امیر جان ..به خاطر تو نیست دلم از دنیا پره ..خیلی زیاد ...اصلا شاید اگر جای تو بودم همین کارو می کردم .. نمی دونم چی باعث شد تو به من بد بین بشی ..ولی تو نمی دونی ...حتی تصورم نمی کنی که من دارم چی می کشم ... یکم بهم فرصت بده فقط همین رو ازت می خوام ...می خوای کنترلم کنی بکن؛؛ تلفن ها مو گوش کنی بکن ولی بهم شک نکن ..اینکه فکر کنم تو منو اینقدر پست دونستی که می تونم بهت خیانت کنم بیشتر از هر چیزی رنجم میده ... داستان 🦋💘 - بخش ششم سرشو بوسیدم و گفتم : نه من اشتباه کردم دیگه این کارو نمی کنم ..ولی باید هر چی زود تر بهم بگی ..خودتو بزار جای من؛؛ کنجکاو نمی شدی بدونی کسی که باهاش زندگی می کنی عشق زندگی توست چه رازی داره که اینطور تو سینه اش نگه داشته و داره اونو می سوزنه ؟ ... زنگ در رو زدن .. و ما تازه متوجه شدیم که به پیمان خبر ندادیم که نیاد ... ارمغان هراسون گفت : نزار بیان تو ..من اصلا آمادگی ندارم ...هیچی هم درست نکردم .. گفتم : پیمان رو نمی شناسی مگه می تونم ردش کنم ؟ بزار بیاد وقتی اوضاع رو ببینن خودشون میرن ..تو اصلا چیز کن,, همین جا بخواب ؛ میگم مریض شدی اگر موندن شام از بیرون می گیرم ..تو بخواب کاری نداشته باش ؛؛ بهت قرص بدم ؟ گفت : نه نمی تونم قرص بخورم .... گفتم چرا : یک مرتبه دستپاچه شد و گفت : معده ام خالیه دلم درد می گیره .... فورا یک بالش و پتو براش آوردم و روی مبل دراز کشید و چشمش رو هم گذاشت ..احساس کردم هیچ نیرویی تو بدنش نیست رنگش سفید شده بود و هنوز دندوناش بهم می خورد ... درو باز کردم و پیمان و شقایق اومدن تو .. گفتم : خوش اومدین ..ببخشید ما فراموش کردیم بهتون خبر بدیم که ارمغان مریض شده ... پیمان خندید و گفت : ما رو بگو که به دلمون صابون زده بودیم دست پخت ارمغان رو بخوریم ... شقایق همینطور که میرفت طرف ارمغان گفت : الهیییی ..چییی شدی ؟ پشه لگدت زده ؟ .... ارمغان نیم خیر شد و با همون حالش سلام احوال پرسی کرد و دوباره سرشو گذاشت رو بالش .. و گفت : تو رو خدا ببخشید شرایط خوبی ندارم .... پیمان گفت : شما راحت باش اینجا خونه ی خودمونه ..فکر کن اومدیم عیادت ..منتها دست خالی اومدیم و کمپوت نگرفتیم ... داستان 🦋💘 - بخش هفتم گفتم : من برم یک چایی درست کنم ....رفتم توی آشپز خونه و زیر کتری رو روشن کردم .. پیمان دنبالم اومد ...چند تا کیسه کنار یخچال بود که ارمغان خرید کرده بود تا شام درست کنه ... گفتم: پیمان اونا رو بیار ببینیم چیه ؟ آروم پرسید : اذیتش کردی ؟ دعواتون شده ؟ گفتم: مفصله ...در واقع آره ..اون داره یک چیزی رو ازم پنهون می کنه ... گفت : خیلی نامردی ...من که بهت گفتم ارمغان کار بدی نمی کنه ..چرا به حرفم گوش نکردی ؟ گفتم : حرف مفت نزن آخه تو از کجا می دونی من چی کشیدم ؟ ... کیسه ها رو بلند کرد و گذاشت کنار ظرف شویی گفت : اینا رو ارمغان خریده ؟ گفتم : آره ..گفت پس تازه حالش بدشده؛؛ ..وقتی ما گفتیم داریم میام خوشحال شد و گفت آره حتما بیاین امیر با شما خیلی خوشحاله ..... چیکارش کردی ؟ گفتم : یک سری کارای احمقانه ولی به جون تو دست خودم نبود دیوونه شده بودم .. گفت : تقصیر شقایقه ..اون بود که ذهن تو رو خراب کرد ... گفتم چه ربطی داره بهت میگم الان خودش اعتراف کرد که یک رازی داره ... گفت : من اون راز رو می دونم ...یک مرتبه شوک بهم وارد شد .. با چشمانی از حدقه در اومده پرسیدم : تو رازش رو می دونی ؟ گفت : آره می دونم ... گفتم : یعن
. ولی فردا بیا بهت بگم .. فقط مامان نفهمه .. الانم قطع میکنم مامان میاد... همین که آبجی گفت باشه میام خیالم کمی راحت شد و با برگشت مامان به اتاقم رفتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ اون شب حسهای مختلفی داشتم .. هم خوشحال بودم که عشقم به عباس یه طرفه نبوده و هم ناراحت بودم و میترسیدم مامان کار خودش رو بکنه و جواب منفی بده .. با اینکه شب دیر وقت خوابم برد ، صبح زود بیدار شدم و منتظر فاطمه بودم .. با صدای در از پنجره نگاه کردم فاطمه بود .. وقتی بالا رو نگاه کرد اشاره کردم که بیاد بالا... ده دقیقه نگذشته بود که فاطمه اومد بالا .. تا وارد شد گفت مریم چی شده ، دیشب از دلشوره نخوابیدم .. هزار تا فکر کردم .. دستش رو گرفتم و نشستیم و همه چیز رو براش تعریف کردم حتی از عشق یکی دو ساله ام نسبت به عباس .. ازش خواستم به مامان بگه منم عباس رو میخوام و جوابم بهش مثبته .. فاطمه نفس بلندی کشید و گفت من میگم اگه قبول نکرد چی؟؟ +بهش بگو مریم میگه اگه منو به عباس ندید تا آخر عمر با هیشکی عروسی نمیکنم ... فاطمه بلند شد که بره لباسش رو گرفتم و گفتم آبجی... جمله ی آخرم رو راست گفتمااا... همه ی تلاشت رو بکن قربونت برم ... فاطمه باشه ای گفت و رفت پایین ... تا نهار پایین نرفتم .. با صدای مامان که صدام میکرد پایین رفتم .. مامان کمی عصبانی بود همین که گفتم بله .. با دست به جلوش اشاره کرد و گفت بشین ، کارت دارم ... نشستم و مامان گفت یه سوال میپرسم فقط راستش رو میخوام .. تو با عباس حرف هم زدی؟؟ با تعجب گفتم حرف؟؟ خوب هر وقت همدیگر رو دیدیم سلام کردیم .. آبجی خندید و مامان هم کمی لبش کش اومد و رو به فاطمه گفت من میگم این بچه است تو میگی نه... نگاهم کرد و گفت حرفی در مورد عشق و عاشقی باهم زدید؟؟ فوری گفتم نه به جون بابا... مامان گفت به آبجیت چی گفتی؟دختر تو چه میدونی عروسی چیه ، زندگی چیه.. آبجی به جای من گفت مامان نامزد میکنه تا دیپلم بگیره ، تو این مدت هم همه چی یاد میگیره .. وقتی خودش میخواد چرا مانع دوتا جوون میشی که این دنیا و اون دنیا گناهشون بیوفته گردنت؟؟ تو دلم به آبجی آفرینی گفتم مامان همیشه از گناه و اون دنیا میترسید .. مامان کمی فکر کرد و گفت الان زنگ زد چی بگم .. باز آبجی بود که گفت راستش رو ... بگو مریم موافقه ولی مهمه نظر باباشه... سفره ی نهار رو جمع میکردیم که تلفن زنگ خورد .. مامان عباس بود .. مامان دقیقا جمله های آبجی رو گفت .. یک لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغل آبجی و محکم بوسش کردم و گفتم قربونت برم میدونستم کار خودته... مامان تلفن رو قطع کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت این دختره کی اینقدر بی حیا شده... خودت رو جمع کن .. بلند شدم و با خنده گفتم ببخشید و به اتاق خودم رفتم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ دیگه خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم .. فقط دلم میخواست روزها زودتر بگذره و من و عباس بطور رسمی مال هم بشیم ... هرچند بابا پسرعموهاش رو خیلی دوست داشت و خیلی بهشون احترام میزاشت ولی دلشوره داشتم که مخالفت کنه... غروب بود که فاطمه صدام کرد و رفتم پایین .. اصرار کردم شام بمونه ولی قبول نکرد و رفت .. مامان بعد از بدرقه ی فاطمه به آشپزخونه رفت و در حالی که ظرف و ظروف رو جابه جا میکرد گفت مریم یادت باشه فرزانه رو دیدی چیزی بهش نگی .. زنعموت خیلی تاکید داشت فعلا کسی چیزی نفهمه... چشمی گفتم .. مامان با لیوان چای به دست، نشست و گفت اصلا یهو دیدی نشد ، حرف خودت رو ننداز تو زبون فامیل.. بند دلم پاره شد خواستم چیزی بگم که بابا در حیاط رو باز کرد .. بابا میوه خریده بود از دستش گرفتم و به آشپزخونه بردم و با چای برگشتم .. وقتی سینی رو جلوی بابا گذاشتم ، لپم رو کشید و گفت دختر کوچولوی من چطوره؟؟ لبخندی زدم و هنوز نشسته بودم که مامان نفس بلندی کشید و گفت حاجی ولی دخترمون خیلی وقته بزرگ شده ، خبر نداری... بابا چایش رو سرکشید و گفت مریم همیشه کوچولوی ما هست... مامان بهم گفت برو شام رو آماده کن و میوه ها رو بشور بزار یخچال .. از آشپزخونه میدیدم که مامان داره آروم برای بابا حرف میزنه .. حس کردم در مورد من و عباس حرف میزنه.. سریع میوه ها رو شستم و نگاهی به غذا انداخ
بعد کار به توافق رسیدیم و منم چون پرونده ی این هتلم بسته شد، باهاش رفتم یه کافی شاپ یه چیزی بخوریم و یکم از شهرو نشونش بدم به عنوان تشکر.. . اسمش مینا بود..تاجیک بود و اونجا دانشجو.. .دختر زیبایی بود و هر بار من دیدمش، لباسای سنگین و موجهی پوشیده بود.. توی هتل خاله شم کار می کرد‌ توی اوقات فراغتش...و از این طریق درآمد زاییم داشت... عموم این دخترو دید توی شرکت و فرداش به بهونه ی بستن قرارداد تماس گرفت باهاش که بیاد دفتر... بعد به من اشاره کرد که خانومو برسون... بعد از اون عموم چون متوجه شده بود این دختر اونجا تک افتاده و با خاله ی اون دختر رفت و آمد خانوادگی داشتن گاهی ، توی دور همیا به اونم زنگ میزد که بیاد و با دختراش آشنا بشه و با هم برن و بیان‌‌‌.. دخترای عموم هم بچه هاشونو میذاشتن خونه زن عموم و با مینا میرفتن جاهای مختلف رو میگشتن... گذشت تا یه بار رفتم هتلشون ... واسه چک کردن دوره ای تاسیسات... چند تا مسافر مینا رو صدا کردن اتاقشون که مشکل رو به عنوان مدیر حل کنه.. حس کردم عجیبه چند تا مسافری که نیم ساعته فقط رسیدن، مدیرو بخوان توی اتاقشون! خودمو مشغول همون طبقه ای نشون دادم که مینا رفته بود سرکشی... وارد اتاقشون شد.. یهو صدای حرف زدنش قطع شد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - -᯽︎ ☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دهم- بخش هشتم بعد رو کرد به مامان که حیرت زده به من نگاه می کرد
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول هوا نیمه ابری و خیلی لطیف بود ..بوی ذغال و نم هوا و چایی تازه دم و صدای خنده و بازی بچه ها بهم یک حس خوبی داد .. نمی دونم چرا اون روز بعد از مدت ها حالم بهتر بود و احساس می کردم به زندگی عادی برگشتم .. با ذوق و شوق کباب ها گذاشتم روی آتیش ..از اون طغیانی که همیشه توی وجودم حس می کردم خبری نبود .. آقای اسدی همین طور که ذغال ها رو باد می زد گفت : دلبر خانم ما منتظریم ببینیم کی مطب می زنی؟ باید اول دندون های منو درست کنین وپولم نگیرین گفتم : به نظرم برین دندون ها تون رو درست کنین : منتظر من نشین اووو.. موقعی که من مطب بزنم باید یک دست مصنوعی بخرین چون خیلی مونده تا اونجا خندید و گفت : مجانی باشه مصنوعی باشه .. اصلا چرا مصنوعی خوب صبر می کنم برام ایمپلنت کنی ... گفتم : البته به دوره ی آموزشی که برسیم دستیار میشیم اون موقع می تونم شما رو ببرم و روی دندون شما اوستا بشم ... گفت : آره اتفاقا من شنیدم خیلی هم بهتر میشه چون دقت می کنین و تحت نظارت استادتون هستین دندون ما رو خوب درست می کنین داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم بابا که اومده بود اون نزدیک و حرفای ما رو گوش می کرد، گفت : بی خودی از الان وقت نگیرین من توی نوبت ایستادم ..اول باید دندون باباشو درست کنه ... و اینطوری همه توی بحث ما شرکت کردن و هر کسی چیزی می گفت ولی پارسا ساکت بود و چشمش به بچه ها که یک وقت نرن لب دریا و متوجه نشه .... بعد دست پدرام رو گرفت و با خودش آورد و توی همین حال نگاهی به من انداخت ؛ همون نگاهی که انگار از من متنفره ....داشت لباس پدرام که چهار سالش بود عوض می کرد و به آرومی گفت : بابا جون دیگه خودتو کثیف نکن این جا دیگه لباس نداری ... یک بار دیگه من منقلب شدم حرصم گرفته بود دلم نمی خواست از کنار این موضوع رد بشم و به روی خودم نیارم . حتی اگر شده ناراحتش کنم باید می فهمیدم اون احمق برای چی منو اینطوری نگاه می کنه ... بعد از ناهار با بچه ها رفتم لب دریا ..که هم خودم حال و هوایی عوض کنم هم مراقب بچه ها باشم ... بلند گفتم : بچه ها کفش هاتونو در بیارین ... ببینم کی ماسه بیشتر اینجا جمع می کنه می خوایم قلعه بسازیم اینطوری ماسه ها رو بکشین اینجا جمع بشه .... زود باشین؛؛ همه با هم .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم بچه ها با ذوق و شوق در حالیکه می خندیدن و خوشحال بودن . ماسه رو با دست هل می دادن که یک جا جمع کنیم بعد ما تپه ی بزرگی از ماسه داشتیم .. در حالیکه مثل اونا ذوق می کردم ...دورش نشستیم وشروع کردیم به ساختن قلعه .... اونطوری که فکر می کردم نشد ولی سر و صورت لباس هامون پر شده بود از ماسه ,, و من می دیدم که پدرام از همه بیشتر ذوق می کنه و اشتیاق داشت اون قلعه خوب از آب در بیاد . همینکه قلعه ما یک شکلی به خودش گرفت گفتم : حالا یک قصه داریم ..و ما میشیم قهرمان های اون قصه .. پدرام پادشاه باشه .. ماهان شوالیه .. ملیکا ملکه پریا دختر پادشاه؛ ماهان پرسید : خاله پس تو چی ؟می خوای چی باشی ؟ گفتم : منم وزیر پادشاه میشم ..که وقتی شوالیه اومد دختر پادشاه رو ببره بد جنسی کنم و باهاش بجنگم ..... دیالوگ ها رو من می گفتم و اونا هم اجرا می کردن .. قرار بود شوالیه بیاد و دختر پادشاه رو با خودش ببره در حالیکه پادشاه وزیر رو مامور کرده بودجلوشو بگیره ... من که دختر رویایی و خیال پردازی بودم چنان غرق قصه شده بودم که بچه ها هم باورشون شده بود . خیلی جدی بازی می کردیم و نفهمیدیم که پارسا بالای سرمون ایستاده و تماشا می کنه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_یازدهم- بخش اول هوا نیمه ابری و خیلی لطیف بود ..بوی ذغال و نم هو
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم پدرام روبروش بود یک مرتبه گفت : بابا توام بیا بازی ؟.. تازه متوجه ی پارسا شدم و از جام بلند شدم گفتم شما ها بازی کنین پارسا گفت : پدر سوخته مگه نگفتم لباست رو کثیف نکن ... دیگه لباس تمیز نداری گفتم : اگر لباسش کثیف باشه مثلا چی میشه ؟ گفت : خوب بد میشه ...باید یاد بگیره مرتب باشه .. از صبح این بار چهارمه لباسشو عوض می کنم ... گفتم: اولین نشانه های اسارت بچه از طرف پدر ...به نظرم بزارین راحت باشن ..چرا باید همونی بشه که بزرگتر ها دوست دارن ؟ ... بچه ها از حرف من خوششون اومده بود و می گفتن آره بابا بزارین راحت باشیم می خوایم بازی کنیم .. فرصت خوبی بود که ازش بپرسم برای چی اونطوری منو نگاه می کنه ... دستهامو تکون دادم و مالیدم به شلوارم تا ماسه ها بریزه .. پارسا نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : ببین تو رو خدا خودتون از همه بیشتر کثیف شدین .. گفتم : آره بیشتر نمی شد وگرنه دلم می خواست روی ماسه ها غلت بزنم ... یک پوزخند زد و گفت : عجب درست حدس زدم ؛ هنوز خیلی بچه ای .. با لحن تندی پرسیدم : اوه ..پس شما به یک بچه اون طور بد نگاه می کنین ؟ نمیگی تو روحیه اش اثر می زاره ؟ گفت :ای بابا شوخی کردم ؛ من کی بد نگاه کردم ؟ داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم نمی دونم چرا این استنباط رو کردین ؟بچه بودن چیز بدی نیست , آدم هایی که روحیه خوبی دارن مثل بچه ها هستن ... به هر حال مهم نیست ... و خیره شد به دریا و ادامه داد ..برای بزرگ شدن گذشت سالها نمی تونه به آدم کمک کنه اگر در جا بزنی بزرگ نمیشی یک وقت نگاه می کنی می ببینی هشتاد سالته ولی فکرت بچه است وبا تو رشد نکرده ... گفتم به نظرتون من فکرم رشد نکرده ؟اونوقت عقیده دارین فکر شما رشد کرده که به خودتون اجازه میدین به من این حرفا رو بزنین ؟ اصلا در مورد من شما چی می دونی که اینطوری قضاوت می کنین؟ با خونسردی در حالیکه دستهاش توی جیبش بود شونه هاشو بالا انداخت و گفت : چیز زیادی نمی دونم .. ولی آشفتگی و بی قراری ..غیظ و حرص خوردن های بی ثمر نشونه ی بزرگ نشدن عقل آدمه ..به نظرم شما حیف میشین که توی چهار چوبِ ؛؛ اون چی گفت و من چی جواب دادم ،، زندگی تون رو هدر بدین .... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم گفتم : می دونم برای چی اینا رو میگین اینا نظر رامینه ؛؛ پس اون همه ی زندگی منو برای شما تعریف کرده .. ولی این دیدگاه اونه و شما اگر ادعا دارین که فکرتون رشد کرده ؛ نباید زود در مورد کسی قضاوت کنین .. گفت : به والله رامین به من چیزی نگفته ..گاهی ازتون تعریف می کنه ..از هوش و استعداد شما میگه و بهتون افتخار می کنه ؛؛ باور کنین ...چیزی که خودم دیدم میگم .. قضاوت هم نمی کنم ..اصلا مگه من کیم ؟ به من ربطی نداره .. برای شما هم نباید مهم باشه ..نمی دونم چرا اینقدر روی نگاه ها و حرفا حساسی ..به نظرم ول کن و بچسب به خودت ... من یک پیشنهاد دارم برای شما البته می خواستم اول با پدرتون در میون بزارم .. ولی فکر کردم این شما هستین که مهمی و باید تصمیم بگیرین ... پرسیدم : واقعا ؟ چه پیشنهادی ؟ گفت : من کتاب فروشی دارم می دونستین ... خودمم نویسنده هستم ... البته تا حالا بیشتر برای دل خودم می نوشتم ..با چند تا مجله هم کار می کنم .. گاهی هم یک گزارش هایی تهیه می کنم ..اما چیزی که می خوام بهتون بگم اینه ...دلتون می خواد نیمه وقت پیش من کار کنین ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_یازدهم- بخش چهارم پدرام روبروش بود یک مرتبه گفت : بابا توام بیا ب
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم اومدم اعتراض کنم گفت : ..می دونم ..می دونم شما دندونپزشک هستین و کم کم باید برین دستیار بشین ولی یک مدت بیاین و دنیای دیگه ای رو تجربه کنین ... میون کتاب ها و نویسنده ها ؛ شاعرا ؛ عقاید مختلف روانشناختی و منطق و فلسفه گشتی بزنین .. باور کنین برای خودتون میگم ....من بیشتر بعد از ظهر ها کار دارم و گاهی مجبور میشم کتابفروشی رو ببندم ... گفتم : چرا یک نفر رو نمیارین کمکتون کنه ؟ گفت : حالا دارم به شما پیشنهاد میدم .... گفتم : نمی دونم ..باید فکر کنم .. گفت : باشه اگر دلتون خواست به رامین بگین به من خبر بده ... و سرشو انداخت پایین وگفت : به حرف دیگران اهمیت ندین مانع بزرگ شدن آدم میشن ..... و رفت دست بچه هاشو گرفت برد تا تمیزشون کنه .... منم ملیکا و ماهان رو بردم ..ما پشت سر اونا بودیم برنگشت ما رو نگاه کنه و با هم بریم .. خیلی آروم و خونسرد بود برعکس من که با هیجان حرف می زدم و مرتب صدام بالا و پایین می رفت ... ریتم صداشو عوض نمی کرد ...دلم می خواست یک طوری خودمو بهش ثابت کنم ..ازش جلوبزنم و مسخره اش کنم .... داشتم به پیشنهادش فکر می کردم شایدم اون راست می گفت و من باید تغییری توی زندگیم می دادم .. بدم نمی اومد مدتی کار کنم اونم توی یک کتابفروشی ... ولی نه پیش پارسا نگاه بدی داشت و زبون تند و این با روحیه من سازگاری نداشت .... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم دست و صورتِ بچه ها رو شستم و بعد خودمو .. ماسه ها رو تا اونجایی که ممکن بود از سر و روم پاک کردم و رفتم به اتاقی که وسایلمون اونجا بود ..تا بلوزم رو عوض کنم ... صدای دینگ؛ دینگِ پیام تلفنم رو شناختم که از کیف مامان شنیده می شد ... فورا درش آوردم و نگاه کردم ..صابر پیام داده بود ... دلبر من شمالم ویلای آذین خانم رو پیدا کردم ..یک چیزی هست که باید بهت بگم ..لطفا جواب بده قرار بزاریم ... پیام دوم .. دلبر عزیزم غلط کردم منو ببخش پشت ویلای آذینم بیا ببینمت ... ساعت شش .... پیام سوم ..تا تو رو نبینم از اینجا نمیرم حتی اگر منو بکشن ..خواهش می کنم بیا این ویلایی که امروز اومدین اون طرف خیابون پشت درخت منتظرت هستم لطفا بیا کارت دارم .... پیام چهارم ..داره شب میشه فقط دودقیقه ببینمت میرم ... قلبم تند می زد و دستم یخ کرده بود .. گوشی توی دستم بود رفتم از ویلا بیرون و رامین رو صدا کردم در حالیکه توجه بقیه جلب شده بود و گفتم : بگیر نگاه کن .. پیام ها رو خوند .. گفتم : حالا چیکار کنیم به بابا نگو عصبانی میشه ... گفت : مرسی دلبر که بهم اعتماد کردی ..بزارش به عهده ی من ..تو دخالت نکن ... تو اینجا باش من میرم باهاش حرف می زنم ... نیای جلو ما که نمی دونیم چه منظوری داره ولی من فکر می کنم برای تو نقشه کشیده ... سوئیچ ماشین رو بر داشت و سوار شد ...آذین دوید جلو که رامین کجا رفت ؟ چی شده دلبر ؟ .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول مامان هراسون اومد و پرسید چی شده رامین کجا رفت ... گوشی رو دادم به آذین و گفتم: خودت ببین .. بابا هم خودشو رسوند و گوشی رو تقریبا از دست آذین قاپ زد و نگاه کرد .. درست بلد نبود پیامشو باز کنه ..فقط گفت :باز اون پسره ی احمق زنگ زده ؟ آذین گفت : نمی دونم بدین به من ببینم چی شده ؟ حرف بزن دلبر خودت بگو ؟ گفتم : دادم بهت بخون دیگه ؛؛پیام هاشو باز کن صابر پیام داده انگار اومده ما رو پیدا کرده .. من به رامین نشون دادم فردا نگه چرا به من نگفتی .... از سر و صدای ما بقیه هم اومدن جلو و بابا بدون ملاحظه سر من داد زد تو آدرس اینجا رو بهش دادی ؟ گفتم : شروع نکن بابا خود رامین بهش گفته بود این حوالی ویلا داره من حرفی نزدم .. در حالیکه دستش می لرزید گوشی رو گذاشت تو جیبشو گفت : الان میرم خودم حسابشو میرسم غلط می کنه دنبال ما راه افتاده ...مرتیکه ی عوضی .. آقای اسدی گفت : شما نمی خواد بیاین , منو پارسا میریم .. نگران نباشین قشون کشی که نکرده یک نفره از عهده اش بر میایم ....و با پارسا راه افتادن ... و من متوجه شدم همه ی اونا یی که اونجا هستن از جریان من خبر دارن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول سال 95 .. نمیدونم گرمای بخاری بود یا از به یاد آوردن اون روزها احساس خفگی بهم دست داد .. چشمم رو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم .. نزدیک اذان صبح بود .. زیر لب گفتم : خدایا چرا دلم این همه گرفته ؟ و بی اختیار اشکم سراریز شد آخه دل من از پر کسی و بی کسی گرفته بود .. احساس می کردم جز خدا کسی برام نمونده ..با همون حال که گاهی به هق و هق می افتادم وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. به سوی کسی که هیچوقت دست رد به سینه ی من نزده بود ..و همیشه آغوشش برای شنیدن درد و دلم باز بود .. و این سئوال دوباره ذهن منو به خودش مشغول کرد واقعا سرنوشت ما از پیش تعین شده ؟ پس ما اومدیم توی این دنیا برای چی ؟ برای خوابیدن زیاد وقت نداشتم .. ولی اونم می دونستم که برای فکر کردن هم وقت زیادی ندارم ..دوباره به ساعت نگاه کردم و سجاده رو جمع کردم رفتم به اتاقم ..کاش خوابم می برد ، اما دوباره خاطرات من و با خودش برد سال ۵۲ آروم وارد اتاق شدم آقای حسینی از جاش بلند شد و در حالیکه دستهاشو از جلو بهم گره کرده بود خنده ی بد منظره ای کرد و گفت : خوش اومدین ..نشستم ..اونم روبروی من دو زانو و مادب نشست .. داستان 🦋💞 - بخش دوم هیچ احساسی نداشتم و به دیوار نگاه کردم و گل قالی ..یکم دستپاچه به نظر می رسید ..گفت : ببخشید ما مزاحم شما هم شدیم ..بالاخره دیگه ... ترسیدم شما حالا ؛حالاها برنگردین تهران و یک وقت خدای نکرده شما رو بدن به کسی دیگه و دستم از زمین و آسمون کوتاه بشه .. سری تکون دادم و گفتم : از کجا می دونین الان کوتاه نشده ؟ انگار این حرف منو نشنیده بود گفت : واقعا که عجب پدر و مادر خوب و فهمیده ای دارین ..و من افتخار می کنم که شما رو پیدا کردم ... من به دیوار نگاه کردم .. ادامه داد : به خاله خانم شما عرض کردم یک خونه توی تهران دارم تقریبا بالای شهر هست اونو پشت قباله ی شما میندازم .. براتون ماشین می خرم آخرین مدل ..هر چی دوست داشته باشین ..من آدمی نیستم که اجازه بدم زنم توی خونه کار کنه .. منزل پدری کارگر داشتیم و برای شما هم همینطور خواهد بود .. به گل قالی خیره شدم .. گفت : از بابت همه چیز خیالتون راحت باشه ..رفاه شما در درجه ی اول اهمیت برای من خواهد بود ..و من بازم سکوت کردم .. با یک لبخند مسخره گفت : سکوت علامت رضایته ؟ امیدوار بشم ؟ من از همون شبی که شما رو دیدم همش بهتون فکر می کنم ..با اینکه شب عجیبی بود و شما فقط به من خندیدین ..اما مایوس نشدم .. عادت دارم چیزی رو که می خوام بدست بیارم ..شکست رو بلد نیستم .. گفتم : سکوت برای اینه که حرفی برای گفتن ندارم ..من این رفاه رو توی خونه ی پدرم دارم .. داستان 🦋💞 - بخش سوم خونه توی تهران هم نمی خوام .. ماشین هم پدرم داره و منو همه جا میبره ..کمرمم هم بیل نخورده که کار کنم ..الان قصد ندارم ازدواج کنم ..و هنوز سنم کمه و شما برای من خیلی بزرگی دوست دارم با همسن و سال خودم ازدواج کنم ؛ کسی از ما نپرسید و خبر نداشتیم که شما دارین میاین وگرنه همین ها رو بهتون می گفتم که توی زحمت نیفتن ... اومد چیزی بگه از اتاق زدم بیرون .. خاله پشت در بود ..سری تکون دادم و رفتم به اتاقم دنبالم اومد و مامان هم پشت سرش .. خاله با حرص گفت : دختر این چه طرز حرف زدن با خواستگاره ؟ خوشی زده زیر دلت ؟ از این بهتر تو کجا می تونی پیدا کنی؟ گفتم : آخه خاله ببین چی میگه ؟ میگه هر چیز رو بخوام بدست میارم من چیزم ؟ .. مامان گفت :این حرفا رو ول کن ..حالا یک حرفی زده ..بد شد به خدا .. پاشو برو از دلش در بیار ..درست نیست بالاخره مهمون ما هستن فردا شوهرت میشه ازت به دل می گیره ... گفتم : نمیشه ..نمیشه ..مامان خانم شما چی دارین میگین ؟ شوهر کدومه ؟ گفت : ببین مادر ما صلاح تو رو می فهمیم ..این مرد زندگیه .. باباتم اونو پسندید ..خاله ات که بی خودی یکی رو بر نمی داره بیاره اینجا حتما یک چیزی بوده ..تو الان برو با مهربونی باهاش حرف بزن ..تا بعد خدا بزرگه ... یک مرتبه شروع کردم به عق زدن ..یکی دوبار که شد بلندشدم و با عجله رفتم دستشویی و اونقدر عق زدم که دل و روده ام داشت بالا میومد .. مامان فورا یک نبات داغ درست کرد و گفت سردیش کرده بچه ام ماهی زیاد خورده .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم رفتم افتادم روی تختم ..خاله خودشو رسوند و گفت : پروانه جان لگد به بخت خودت نزن ..من بهت قول میدم خوشبخت بشی ..
توی پول غرق میشی ..خدا برات خواسته بهش پشت نکن .. با گریه گفتم خاله نمی خوام ..نمی خوام چرا اصرار می کنین ..من یک خواستگار دیگه دارم می خوام با اون ازدواج کنم ..ولم کنین من اینو نمی خوام .. مامان اومد جلو و گفت : هیس ..یواش میشنون ..بابا که خیلی ناراحت شده بود وارد اتاق شد . با تندی به خاله گفت : دست از سرش بر دارین ..شنیدین که چی گفت ؟ پروانه یک خواستگار دیگه داره ..شما پاشو برو پیش مهمون ها بد نباشه .. پاشین لطفا پروانه رو تنها بزارین .. و من توی اتاقم موندم تا بابا اونا رو برد فرودگاه و مامان شنیده بود که خواهر حسینی خیلی عصبی و سر سنگین شده بود و به برادرش اعتراض می کرد که دوباره ما رو سنگ رو یخ کردی ..و هرچیزی رو که اونا آورده بودن داد به خاله و گفت بهشون پس بده .. فکر نمی کنم پروانه راضی بشه مدیون شون نمونیم ..اما یک دلهره به دلم انداخت و ترسیدم از اینکه هم مامان و هم بابا از آقای حسینی خوشش اومده بود و فکر می کردن مرد زندگیه .. داستان 🦋💞 - بخش پنجم با رفتن اونا من و مامان مشغول جمع و جور کردن خونه شدیم ..رفتم سر ظرفشویی و همینطور که داشتم زیر دستی ها رو می شستم فکر می کردم ..واقعا پول چقدر ارزش آدم ها رو می بره بالا .. در حالیکه اگر همین آدم بدون پول میومد سراغ من هرگز توی خونه راهش نمی دادن .. مامان گفت : حالا که گذشت و این بنده های خدا رفتن ولی تو اشتباه کردی تا آخر عمرت در رفاه بودی ..نه غصه ی نون داشتی نه آب .. گفتم : مامان ؟ یک رازی رو بهت بگم ؟ قول میدی اذیتم نکنی ؟ بهم نزدیک شد و پرسید : چی ؟ بگو ؛؛ گفتم : منو ببخش ولی من یکی رو دوست دارم .. گفت : وا؟ خاک بر سرم دیگه چی ؟ بی حیا شدی پروانه ..تو که از ما جدا نشدی ..کی هست ؟ توی پایگاهه ؟ نظامیه ؟ نکنه میری دریا از اون خلبان ها رو دیدی ؟ گفتم : نه بزار کارمون تموم بشه براتون تعریف می کنم ..نمی خوام چیزی رو از شما پنهون باشه ..اینطوری خطا هم نمی کنم .. گفت :خوب کاری می کنی ..آفرین به تو زود باش بگو ..اونا رو ول کن بیا بشین قشنگ همشو بگو ببینم چی شده ؟.. گفتم : خوب در واقع ..از رامسر شروع شد .. گفت: می دونستم؛ نباید میذاشتم میرفتی .. گفتم: مامان ؟ اول گوش کنین تو رو خدا ؛ زود قضاوت نکنین .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم وهمه چیز رو براش تعریف کردم .. با خونسری گفت : خوب ؟ حالا که چی ؟ یادت میره؛ امتحانت رو دادی می فرستم تهران .. مادر مبادا گول بخوری ؟ یا به گوش بابات برسونی خودت می دونی که شدنی نیست .. ما یکسال دیگه منتقل تهران میشیم میایم , توام میری دانشگاه و همون جا شوهر می کنی ..کسی چه می دونه شاید زن همین حسینی شدی ..پاشو؛ برو به کارت برس , دیگه ام از این حرفا نزن .. با اینکه مامان این حرفا رو بهم زده بود می فهمیدم که اثر خودشو گذاشته چون بشدت قیافه اش تغییر کرده بود و این نشون می داد که نگران شده و احتمالا به بابا هم خواهد گفت ..پس من منتظر عکس العمل بابا شدم .. اما اتفاق عجیبی افتاد ..که دیگه من شکی برام نمونده رضا سرنوشت منه .. بابا و پیمان که برگشتن , و پیمان در حالیکه بشدت اوقاتش تلخ بودمقداری زیادی ماهی که توی یک جعبه بود جلوتر از بابا رو از توی ماشین آورد و پرت کرد توی آشپزخونه . مامان گفت : وا؟ چته ؟ پیمان ؟ با بابات حرفت شده ؟ چیزی بهت گفته .. حرفی نزد و از درپشتی خونه رفت بیرون و دور شد .. دنبالش دویدم و صداش کردم ..پیمان ..پیمان ..این وقت شب کجا میری ؟ بابا که اومد قبل از من مامان پرسید : پیمان چش شده بود ؟ بابا گفت : نمی دونم ؛ نفهمیدم ..کجاست ؟ من گفتم : از این در رفت بیرون .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم مامان گفت : خوب تو که دیدی من چقدر امروز خسته شدم چرا این همه ماهی خریدی ؟ بابا همینطور که لباسش رو در میاورد گفت : فریده و اون آقای حسینی می خواستن از بوشهر ماهی و میگو بخرن .. بردمش بازار خودمم پیاده نشدم ..من ماهی نخریدم ..وقتی اونا که برگشتن , اون پسره بود رضا ..اون روز لب دریا بهمون ماهی داد یادته ؟ همون ؛ این ماهی ها رو برامون آورد و بازم هرکاری کردم پولشو نگرفت .. چقدر هم پسر خوب و مادبیه ..دعوتم کرده یک روز باهاشون برم دریا ..راستش دوست داشتم این کارو بکنم .. مامان به من نگاه کرد گفت : اصلا این طور نیست خیلی هم پر رو تشریف داره ..ما ماهی نمی خواستیم ..من که اصلا ازش خوشم نمیاد .. توام نمی خواد بری ماهیگیری ...و یک اشاره به من کرد که بیا توی اتاق ..دنبالش رفتم .. ازم پرسید : پیمان هم می دونه ؟ گفتم : بله اون روز لب دریا وقتی با رضا حرف می زدم فهمید .. سری با افسوس تکون داد و گفت : خاک بر سر من کنن که تو خواستگار به این پولداری رو به خاطر یک ماهیگیر رد می کنی ..خجالت بکش ؛ حیا کن ..ما که جنازه ی تو رو هم روی شونه ی اون نمی زاریم ولی تو از خودت شرم داشته باش . داستان 🦋💞 - بخش هشتم رفتم بیرون و منتظر پیمان شدم نیم ساعتی طول کشید تا برگشت ..از دور که دیدمش با قدم های آهسته خودمو بهش رسوندم و با دو دست یک بازوشو گرفتم و همراهش شدم و گفتم : قربونت برم ؛ که راز منو نگه داشتی ، پیمان داداشم من و تو یکی هستیم اگر نیمه ی من چیزی رو نخواد منم نمی خوام بهت قول دادم ..پس بد خلقی نکن ..اصلا هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ..تصمیم من تصمیم توست ، ما همیشه بهم وفا دار می مونیم .. ایستاد و با حالت غمگینی به من نگاه کرد ..گفتم فدای اون چشمات بشم که اینطوری به خاطر من توش پر از غصه است نکن داداش جون هنوز که چیزی نشده ..بیا خوشحال باشیم .. اگر تقدیرم بود که باهاش می سازیم اگر نبود که غصه ی بیخودی چرا بخوریم؟ .. یک مرتبه منو بغل کرد و روی سینه اش فشار داد ..دست انداختم دور گردنشو و گفتم : فدات بشم داداشم گفت : من فدای تو بشم نگرانتم ..نمی خوام بدبخت بشی ..اون رضای بی شرف امروز فهمید چقدر در مقابل تو ضعیفم .. به من می خندید و مسخره ام می کرد .. می خواستم بزنمش ولی جلوی بابا نتونستم .. گفتم : باشه ..باشه ..اصلا هر چی تو بگی ..ولی به جون خودت قسم رضا اینطور آدمی نیست ..به همه می خنده و همینطوریه ..شاید برای اینکه تو اینقدر آقایی خندیده .. بعدم کی گفته تو در مقابل من ضعیفی ؟ ما همدیگر رو دوست داریم . داستان 🦋💞 - بخش نهم دو روز دیگه ی از تعطیلات عید مونده بود و ما از در پایگاه بیرون نرفتیم و مامان و بابا و پسرا با همسایه ها برنامه داشتن .. خونه های اونجا بهم راه داشت و تقریبا همه با هم دوست و آشنا بودن ..شب هایی که هوا خوب بود دور هم جمع میشدن ..و ماهی و مرغ کباب می کردن و بازی هایی که اون زمان بین خانواده ها متداول بود مثل گل یا پوچ و هوپ بازی می کردن و می گفتن و می خندیدن و خلاصه بهمون خیلی خوش میگذشت ..
و من به خاطر قولی که به پیمان داده بودم می دونستم مامان در جریان هست , نمی تونستم برم تا کنار ساحل .. تا روز سیزده بدر که از شب قبل همه مهیا می شدن و هر کس قرار بود ناهار خودشو درست کنه و توی حیاط ما جمع بشن .. و من تمام شب رو نقشه می کشیدم که یک طوری توی اون شلوغی خودمو برسونم لب دریا شاید بتونم رضا رو ببینم و باهاش حرف بزنم .. اما صبح که بیدار شدیم باد شدیدی میومد و گرد و خاک بیداد می کرد .. بابا همه ی در و پنجره ها رو محکم بست و اون روز حدود چهل نفر توی خونه ی ما جمع شدن و هیچ کس از خونه بیرون نرفت . و با اینکه روز بعد مدرسه داشتیم تا دیر وقت خونه ما موندن و گل یا پوچ بازی کردن .. داستان 🦋💞 - بخش دهم روز بعد اتوبوس تا همه رو سوار کرد دیر تر از همیشه به مدرسه رسیدیم ..وقتی از ماشین پیاده شدم شهناز رو طبق معمول جلوی در منتظر دیدم .. با اشتیاق همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ..و راه افتادیم طرف کلاس .. گفت : پروانه خیلی دلم برات تنگ شده بود ..از صبح زود اومدم مدرسه فقط برای اینکه تو رو زودتر ببینم .. این تعطیلاتم که تموم نمیشد ..خیلی بهم سخت گذشت .. گفتم : منم دلم تنگ شده بود ..و با ذوق خاصی در حالیکه چشمهاش برق می زد ادامه داد: پروانه امروز یک اتفاق خوبی افتاد .. یک پسری هست تو بوشهر اسمش رضاس ..همه اونو می شناسن ..وای ..نمی دونی چقدر خوبه ..باورم نمیشه دم مدرسه دیدمش .. نمی دونم برای چی اومده بود ..بهش نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و خندید ..دلم یک طوری شد .. گفتم: اووو ..چی داری میگی رضا دوست منه ..به خاطر من اومده بود .. با تعجب گفت : نه ..تو از کجا رضا رو می شناسی ؟ گفتم : تو از کجا اونو میشناسی ؟ گفت : خو رضا رو همه میشناسن ..با هم توی یک محل هستیم ..باباش ماهیگیره لنچ بزرگی دارن و توی بازار بزرگترین ماهی فروشی مال اوناست ؛ اما رضا همه کار می کنه .. گفتم : مثلا چه کاری؟ .. خندید و گفت : خو ساز می زنه ..دل دخترا رو می بره ... وقتی اینو شنیدم از حسودی داشتم سکته می کردم گفتم : به خدا شهناز یک بار دیگه در مورد رضا همچین حرفی بزنی دوستیمون بهم می خوره .. و اون روز مجبور شدم قصه ی خودم و رضا رو برای اونم تعریف کنم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 #قسمت_نهم خلاصه اون دو سه روز به پیام های الکی با بهنام گذشت، سهیل میگفت دیگه بیا خونه دیگه طاق
🌱 ❤️ مامانم و آبجیم عقب وایساده بودن، هیچکس جرات نمیکرد بیاد جلو، یقمو گرفت و در حالی که گریه میکرد گفت چیکار کردی با من ستاره؟ من عاشقت بودم، آبرو برام نذاشتی، چجور جلوی خانوادم جلوی مادرم سرمو بلند کنم؟ بگم زنم با پسرعمم ریخته رو هم؟ ستاره لااقل با فامیلم نمیریختی روهم.. با کسی این بلا رو سرم میاوردی که فامیل من نباشه. زبونم بند اومده بود اون لحظه هزار بار به خودم لعنت فرستادم که به حرف مادرم گوش ندادم و خودم نیومدم راستشو بگم. سهیل داد زد میدونی بهنام چی بهم گفته؟ ویستو فرستاده میگه زنت عاشق منه، بخاطر من میخواد از تو طلاق بگیره روش نمیشه بگه من میگم پاتو از تو رابطه عاشقانه ما بکش بیرون، این خیلی نامردیه. بعدم چمباتمه زد روی زمین و مثل بچه های کوچیک شروع کرد زار زدن، رفتم نزدیکش که بغلش کنم پسم زد. دلم براش میسوخت، خودمو گذاشتم جاش، اگر کسی برای من ویس سهیل با یه دختر دیگه رو میفرستاد چه حسی پیدا میکردم؟ مامانم دستمو گرفت و آروم گفت بیا بریم خونه تا آروم شه، یه وقت امشب بلایی سرت نیاره، ولی من مصمم گفتم اگه امشب دنبالتون بیام یعنی اینکه من راس راسی عاشق بهنامم. مامانم وحشت زده گفت آخه یه وقت بلایی سرت میاره میبینی که چقد عصبیه! گفتم کاشکی بیاره و راحت شم، بیاره ولی بفهمه من دروغ نمیگم، بعدم گفتم توروخدا برگردید اگه دوسم دارید برگردید، و فرستادمشون برن. اگه اون شب سهیل با چاقو هم میومد بالای سرم مهم نبود فقط منو ببخشه، بخاطر کار نکرده، هرچی اومدم دستشو بگیرم فایده نداشت، رفتم روی مبل نشستم و به بهنام پیام دادم: کار خودتو کردی؟ واقعا کور خوندی اگه فکر کردی من زنت میشم عوضی. سهیل که زیرچشمی نگاه میکرد گفت چیه؟ برا بهنام داری مینویسی ماموریتتو خوب انجام دادی؟ سکوت کرده بودم، و شروع کردم به اشک ریختن و قسم خوردن ولی اون عمرا باور نمیکرد، انقد گریه کردم که خوابم برد. صبح با هجوم نور آفتاب از لای پرده پاشدم، بدنم به شدت درد میکرد، سهیل نبود، از اینکه سوییچ توی جاسوییچی آویزون نبود می شد فهمید که سهیل سرکار نرفته چون واسه سرکار دوستش میومد دنبالش. شروع کردم زنگ زدن ولی خاموش بود، به گوشیم نگاه کردم بهنام جوابمو داده بود که: مطمئن باش همینطور که زندگیتو با نقشه نابود کردم شرایط زندگیتو جوری میکنم که مجبور شی زن من بشی هیچجورم نتونی طلاق بگیری. رفتم توی آشپزخونه تا قبل از اینکه از هوش برم یه خرمایی چیزی بزارم دهنم، چشمم به در یخچال افتاد که یه نامه روی کاغذ آچار با دست خط سهیل به درش چسبیده بود… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هفتم بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم
🌱 ❤️ بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن… با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟… با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟ یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین! با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت… یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد. یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم ،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ... 💐💐💐 در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی سرد گفت: سلام مرسی.. اخم کردم و گفتم: چیزی شده؟ چرا پکری؟ با قیافه ی درهم گفت: هیچی. کجا بودی تا الان؟ لبخند زدم و گفتم: سرکار. بعدشم در خدمت شما… نگاهی بهم انداخت و گفت: دیر کردی. چه به خودت رسیدی؟ اخمی کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی یاسمن؟ دیوونه شدی؟.. گردنبند رو از جیبم درآوردم و گفتم: اینو واسه تو گرفتم. گفتم بابت گم شدن اون ناراحت نباشی… نگاهی به گردنبند انداخت و گفت: چیکار کردی واسه ماسمالیش اینو خریدی؟.. با دهن باز گفتم: یاسمن؟!… عصبی قاشقو کوبید تو قابلمه و رفت تو اتاق. واسه چند لحظه ماتم برد. یعنی چی؟! واقعا چرا اون حرفو زد؟ مگه من چیکار کرده بودم که اونطوری گفت؟ اصلا خطایی کرده بودم که برم معذرت خواهی کنم؟ با دودلی رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم. با ناراحتی گفتم: یاسمن این چه طرز حرف زدنه؟ میشه بگی من چیکار کردم که لایق این حرفام؟ بگو تا بدونم دیگه!… با گریه گفت: برو پی کارت فرزاد. خیلی راحت رفتی هرکار خاستی کردی؟ متاسفم واسه خودم! 💐💐💐 با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟.. جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟ مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت… عصبی برگشتم رو مبل نشستم. یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟ عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد. از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک
🌱 ❤️ ... سرمو انداختم پایین که دیدم حمید زیر لبی میگه بوسش کن بوس کن... آروم گفتم اجازه بدید دستتونو ببوسم.. خندید و دستاشو که زیر ناخنش پر دود و کثافت بود آورد جلو و بوسیدم، گفت آفرین.... این بدترین خفتی بود که توی کل عمرم زیر بارش میرفتم.. حمید دستمو گرفت و بردم سمت اتاق، اتاق ها تو در تو بودن و هر اتاق با یه در به اتاق کناری وصل میشد، یعنی هر اتاق یه در داشت سمت حیاط و یه در هم به اتاق کناری، از همه اتاقا گذشتیم تا آخر به آخرین اتاق رسیدیم، گفت اینجا من و معصومه و سعید میخوابیدیم که از دیشب رخت خواباشونو شوت کردم اتاق اونوری، حالا دیگه مال منو توعه.. این کمد و نگاه کن، یکم کهنس ولی میدونستم تو میای واسه خاطر تو رنگش کردم، دوس داری رنگشو؟ دوس نداری عوض کنما...؟ به کمد زوار در رفته کوچیک گوشه خونه چشم دوختم و برای اینکه تو ذوقش نخوره لبخند کجی زدم و گفتم خیلی قشنگه دوسش دارم... اومد نزدیکم و بوسم کرد و گفت تا ابد که اینجا نمیمونی، بذار برم خدمت برگردم ببرمت یه خونه میگیرم عین خونه بابات.. انقد آدم حسابی میشم که نریمان و بابات خودشون بیان سمتمون و باهامون آشتی کنن غصه شو نخوریا... زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی کمد، خواستیم از خونه بریم بیرون که عشرت خانم مادر حمید دست به کمر از پشت در یهو گفت کجاااا؟ حمید مثل موش شد و آروم گفت هیچ جا میخواستیم بریم یه سری وسیله از خونه آقاش اینا بیاره.... دیدم فایده نداره بزار از همین اول بهش بفهمونم که پسرش دیگه زن داره، ادامه دادم از اونور گفتیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم.. حمید اخماشو توی هم کشید و گفت کی پول داره که به تو بده..؟ فکر کردی خونه باباته که بریم یه چیزی بخوریم؟ چشمام از تعجب چهار تا شد و گفتم حمید خودت گفتی... حمید با تشر گفت برو برو تو اصلا نمیخواد بریم بیرون... از این رنگ به رنگ بودن حمید متعجب شده بودم و بدون حرفی برگشتم سمت اتاقم، عشرت خندید، دندونای کریه و زردش مشخص شد و گفت امروز یه عالمه کار داریم دختر جون، کلی سبزی هست باید پاک کنی.. به حمید نگاهی انداختم که بگه امروز روز اول ازدواجمونه.. ولی حمید سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. اون روز ظهر غذاشون نون و دوغ بود، چند تا آدم بزرگ با یه کاسه نون و دوغ...! بعدش عشرت دو تا گونی سبزی جلوم خالی کرد گفت اینا رو باید پاک کنی.. آروم به حمید گفتم ولی من بلد نیستم نمیتونم... اخماشو تو هم کشید و گفت بلد نیستم و نمیتونم نداریم، پاک کن دیگه.. تنها کسی که از همون روز اول انگار هوامو داشت سمیه خواهر حمید بود، چند سالی از من بزرگتر بود و از همه سر به زیرتر، گفت من از سبزی پاک کردن خوشم میاد بزار کمکت کنم.. اومد نشست کنارم و دوتایی باهم شروع کردیم به پاک کردن سبزیا، بخاطر دوغ و بی خوابی دیشب مدام چرت میزدم، سمیه بهم گفت عیبی نداره تو بخواب من همشو پاک میکنم.. گفتم نه بخدا همشو نه فقط همین گوشه یه چرت بزنم.. بالشت کوچیک که اون کنار بود رو گذاشتم زیر سرم و گفتم فقط یه چرت کوچولو، بعدش پا میشم باقیشو پاک میکنم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم با عصبانیت یه مشت اسکناس گذاشتم کف دستش اونم گفت خوشبخت شین و درو بست صنم چند لحظه مکث
مادر از جا پرید و گفت چی؟ آفت محکم زد روی صورتش و گفت ای خاک عالم به سرم .. یه قدم به سمت مادر برداشتم و گفتم اسمش صنمه .. همون که بهت گفتم دیدمش.. خوشم اومده... مادر دستش رو به دیوار تکیه داد و گفت .. گفتی دختر زبر و زرنگی بود و خوشت اومد نگفتی که عاشقش شدی و میخواهی بگیریش .. دست صنم رو به طرف آفت گرفتم و گفتم آب گرم کن کمک کن خودش رو بشوره .. تمام لباسهاش رو بریز دور .. آفت چشم آقا گفت ولی از کنار چشمم دیدم که صورتش رو جمع کرد و آستین صنم رو گرفت .. مادر همونجا ولو شد روی زمین و گفت یوسف .. یوسف این چه کاری بود که کردی .. وقتی نمیشناسی خانواده اش کیه؟ چطور آدمیه؟ دستهام رو کنار حوض وسط حیاط شستم و گفتم مگه بابای خدابیامرزم اومد دهات شما و عاشقت شد ، صبر کرد تا همه کست رو بشناسه .. دستت رو گرفت و آورد کرد خانوم خونه اش... مادر دوست نداشت در مورد گذشته اش کسی چیزی بدونه و همیشه میگفت که بچه ی شهر بوده .. تا حرفم به اینجا رسید مثل فنر از جا بلند شد و اومد به طرفم و با صدای آروم گفت لابد نشستی سیر تا پیاز رو واسه این دختره که دو روزه دیدیش تعریف کردی؟ سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم نه .. ولی شاید بعدها خواستم بهش تعریف کنم .. مادر خیلی زود متوجه شد که باید با من و دلم راه بیاد .. نشست کنارم و گفت آخه من میخواستم برات عروسی بگیرم ، ساز و آواز راه بندازم .. با لبخند گفتم همه اش رو انجام میدیم .. همین آخر هفته .. مادر گفت آخه .. وقتی آوردی خونت دیگه چه عروسی؟ دستش رو گرفتم و گفتم از امشب صنم پیشت امانت تا آخر هفته که عروسی بگیریم .. مادر چینی به دماغش انداخت و گفت یعنی این دختره پیش من بخوابه؟ خندیدم و گفتم میخواهی پیش من بخوابه و عروسی بی عروسی... مادر گفت نه .. خیالت راحت .. از همین الان به فکر تدارک عروسی باش... آفت تا وسط حیاط اومد و پرسید آقا از لباسهای خودم بدم این دختره بپوشه؟ اخم غلیظی کردم و گفتم از لباسهای مادر ببر واسه خانوم کوچیک .. آفت فهمید ناراحت شدم لبش رو گزید و به طرف اتاق مادر رفت .. مادر هم بلند شد و گفت برم خودم بهش بدم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم .. منم انقدر گریه کردم که روی همون تخت از حال رفتم.با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پ
💕 💌 تموم تن و بدنت زخم شده بود وهمه ی لباسات پاره و خون الود بود..با دیدنت وحشت کردم..پرستارا داشتن لباساتو در میاوردن و زخماتو پانسمان می کردن....باباتو ندیدم ولی شراره توی راهرو وایساده بود و داشت با موبایلش حرف می زد.من هم توی درگاه در اتاق ایستاده بودم و با ترس و نگرانی و بغض نگاهت می کردم..بیهوش روی تخت افتاده بودی...دکتر گفت که مدتی زمان می بره ولی بهوش میای..گفت به خاطر شدت ضربات بیهوش شدی ومشکل جدی نداری...با گفتن این حرفش فهمیدم کتک خوردی...ولی از کی رو نمی دونم...چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟ همه ی اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم...با شنیدن حرفام با خشم دستاشو مشت کرد وگفت:خوشا به غیرت بابات...فرشته ناراحت نشیا ولی اینم بابای تو داری؟...حیف اسم پاک پدر که روی چنین مردی باشه...پدری که به خاطر پول حاضره جیگر گوشهشو بده به یه پیرمرد ... یعنی اینده ی تو براش مهم نیست؟اخه مگه همه چیز پوله؟ بی صدا اشک می ریختم...شیدا با دستمال اروم اشکامو پاک کرد وگفت:گریه نکن فرشته..خدا بزرگه...تو نباید بذاری این ازدواج سر بگیره. با ناله گفتم:اخه چطوری شیدا؟...من بابامو می شناسم..می دونم به زور هم شده منو مینشونه پای سفره ی عقد...به خدا دارم دیوونه میشم...اخه این چه بخت و اقبالیه که من دارم؟ مهربون نگام کرد وگفت:درست میشه فدات شم...توخودتو ناراحت نکن...من نمیذارم تو زنش بشی..کمکت می کنم. لبخند بی جونی زدم و گفتم:ممنونم...اگر تورو نداشتم از تنهایی دق می کردم. خندید وگفت:حالا که داری پس لازم نکرده دق کنی...فعلا باید به فکر چاره باشیم...من همه جوره باهاتم عزیزم. لبخند زدم و سرمو تکون داد و چیزی نگفتم... شیدا واقعا یه دوست کامل بود...مثله خواهر نداشتم دوستش داشتم..دختر خوب ومهربونی بود.یه برادر کوچکتر از خودش داشت و پدرش هم مهندس برق بود و مادرش هم خونه دار بود...در کل خانواده ی خوب وفهمیده ای داشت..خودش هم دختر خوب ومهربون و در عین حال شیطونی بود.از دوره ی ابتدایی باهاش دوست بودم تا به الان... رشته ی پرستاری می خوند و از رشته اش هم راضی بود.چشم و ابرو مشکی وپوست سفیدی داشت با لب و دهان و بینی متناسب و کوچیک که ازش دختر زیبایی ساخته بود... سرمو چرخوندم و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم..اسمون ابی بود و زیبا... ای خدا...میشه یه روزی هم مشکله من هل بشه و دیگه این ترس و واهمه ها هم برطرف بشه؟... خدایا خودت کمکم کن... ادامه دارد... ... 1 ماه گذشته بود وزخمام کم کم خوب شده بود...ولی کمی اثرش روی پا و کمرم مونده بود... توی این مدت همه اش توی اتاقم زندونی بودم و فقط مواقعی که میخواستم برم دستشویی حق داشتم از اتاق برم بیرون..حتی موبایلم هم دست شراره بود و فقط موقع ناهار و شام که می شد شراره برام یه کم غذا میاورد ومیذاشت روی میزو می رفت.. تا اینکه یه روز صبح ساعت 11 بود که در اتاقم باز شد و شراره اومد تو...از صورتش نمی شد چیزی فهمید مثله همیشه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و اومد کنارم روی تخت نشست...این مدت از بس تنهایی کشیده بودم و توی اتاقم زندونی شده بودم کلا بی حوصله شده بودم و زود از کوره در می رفتم... بدون اینکه نگاش کنم سرمو با کتابی که تو دستم بود گرم کردم. شراره تک سرفه ای کرد وبی مقدمه گفت:فردا شب عروسیته...اومدم که اینو بهت بگم.فردا با هم میریم ارایشگاه و شب هم عاقد میاد اینجا تا خطبه رو بخونه. از جاش بلند شد که دستشو گرفتم...با نگاه سردش توی چشمام زل زد...باورم نمی شد حرفایی که زده راست باشه... زمزمه وار گفتم:تو..تو چی گفتی؟...تمومه اینایی که گفتی حقیقت داشت؟ نگاهش رو از روم برداشت وگفت:اره...همه اش حقیقته محضه...پس بهتره مثله یه دختر خوب خودتو برای فردا شب اماده کنی..دیشب اقای پارسا اینجا بود و با بابات قرار مداراشونو گذاشتند. یه فکری به ذهنم رسید...با بغض گفتم:باشه من تسلیم خواسته ی شماها میشم...فقط دو تا خواهش ازت داشتم. مشکوک نگام کرد وگفت:چی میخوای؟ -قبول می کنی؟ بی حوصله گفت:بگو ببینم چی میخوای فرشته؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:اول اینکه میخوام فردا ارایشگاه رو با شیدا برم...باشه؟ مظلومانه سرمو بلند کردمو ونگاهش کردم... مردد نگام کرد ودر اخر گفت:خب...باشه مشکلی نیست ولی خودم هم باهات میام...دیگه چی؟ -باشه..دیگه اینکه میخواستم از شوهر اینده ام بیشتر بدونم..می تونی از پارسا بیشتر برام بگی؟ نگاهش رنگ تردید داشت ولی با این حال گفت:نمی دونم چرا این چیزا رو ازم می پرسی ولی خب...باشه میگم.اقای پارسا 2 تا دختر داره و یه زن که همشون خارج از کشور هستن و اقای پارسا هم مخارجشونو پرداخت می کنه وبراشون از ایران پول می فرسته و خودش هم اینجا زندگی می کنه...یه مرد تنها و ثروتمند که زنش تو یه تصادف به شدت اسیب دید و دکترا گفتن که دیگه نمی تونه بچه دار بشه وحالا اقای پارسا دنبال یه دختر می گرده که باهاش
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_نهم +دادگاه ساری برا فاطمی
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم ❤️❤️❤️❤️ 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: چسبیدم ب صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده بود ک داشپورت و باز کنه داشت توش دنبال ی چیزی میگشت تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم از موهای لخت خیلی خوشم میومد ناخودآگاه جذبشون میشدم. بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم. از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده . خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام . ایندفعه بلند تر از قبل خندید . کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی. برگشت سمتم و به چشمام زل زد از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم . چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم . نگاهم و ازش گرفتم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش و با چشمام دنبال کردم در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین . گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش . پرسیدم :این چیه ؟ داشت کتش و در میاورد وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت +اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون . ازش تشکر کردم که گفت +نوش جان یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد تقریبا شاد بود ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم شهادته خاموشش کن دوباره با همون لحن مهربونش گفت: شهادت فرداعه بابا +کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه. _سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک +اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
هیچکس به من نگفت11.mp3
4.64M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 1⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ 💠 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد. ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود. محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟ رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟ محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند. رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند. محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند. وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگ‌و میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند. مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود. با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد و‌گفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم. محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده و‌چادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند. مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و‌ جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم سینا پسرم گل💐 یادت نره باشه مامان جان شما نمی آیید ؟ الان آماده می شوم تا با هم برویم ! مامان دیر شده یک ساعت دیگر ساعت ساعت ترخیص تمام می شود باشه باشه از اتاق بیرون آمدم و کنار نرده ها داد زدم سینا کجا میری ؟ چطور ؟!😎 حالا تو بگو !😐 میرم بابا را بیارم خانه مرخص شده لبخندی زدم منم میام سینا در حالی که سرخ شده بود مگر داریم می رویم عروسی منم می آیم منم می آیم 😶 نگاهی متعجب به سینا کردم چه خبرت هست ؟! من دارم میروم شرکت سر راهت منم برسون خواهر جان چرا متوجه نیستی که شرکت با بیمارستان مسیرش خیلی ... مامان در حالی که لباس اش را مرتب می کرد چی شده خانه را گذاشتید روی سرتان روشنک شرکت برای چه میروی ؟ آقای صدر تماس گرفته بود و تاکید داشت برای رسیدگی به پرونده های شرکت سری به آن جا بزنم مامان که گل از گلش💋 شکفته بود چرا زودتر نگفتی ؟ سینا نفس بلندی کشید و از خانه خارج شد من هم رفتم لباس بپوشم نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم با شناخت منصفانه از که از صدر داشتم می دانستم پوشیدن لباس های👗👡 جلو باز مناسب نیست اصلا دوست نداشتم در تیرس نگاه های👀 او قرار بگیرم صدای بوق زدن سینا از پارکینگ شنیدن مامان در حالی که فریاد می زد چیکار می کنی روشنک عجله کن از پله ها پائین رفتم و همراه مامان از خانه خارج شدم داخل ماشین صحبت خاصی نکردم بیشتر مامان و سینا مشغول بودند با صدای سینا به خودم آمدم حواست نیست می گویم کی برمی گردی ؟! دوساعت یا سه ساعت دیگر ... چند دقیقه بعد سینا ماشین را جلوی شرکت متوقف کرد از ماشین پیاده شدم نفسم را در سینه حبس کردم و به طرف ساختمان رفتم . نویسنده :تمنا 🌵🎄🐚🍄 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد. هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد. هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد. صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم. مددی سر تکان داد و‌گفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید. یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید. صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین. دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟! صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده... دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد. صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم... صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟! دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399