فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چلو گوشت بدون بوی خوشمزه
گوشت گوسفندی : ماهیچه یا ران ۴ عدد
پیاز : دو عدد متوسط
سیر : ۴ حبه
رب گوجه : یه قاشق غذاخوری
ادویه : نمک ، زرد چوبه ، فلفل قرمز
چوب دارچین و دو عدد هل
زعفرون دمکرده
زرشک
طرز تهیه :
🍖 پیاز نگینی خرد شده رو تو روغن تفت میدیم کمی که سبک شد تیکه های گوشت رو اضافه میکنیم و در حدی که رنگ گوشت عوض شه تفت میدیم بعد ادویه و رب گوجه رو اضافه میکنیم و تفت میدیم تا عطر ادویه ها آزاد بشه
🍖 چوب دارچین و هل هم اضافه میکنیم اندازه سه لیوان آب جوش میریزیم و ۳ ساعت میذاریم با شعله ملایم تا گوشت مغز پخت بشه
بعد نمک و زعفرون دمکرده اضافه میکنیم و نیم ساعت زمان میدیم تا حسابی جابیفته
🍖 یکی دوکفگیر از برنج دمکشیده رو زعفرونی میکنیم و با زرشک که تو کره و یه قاشق روغن تفت دادیم مخلوط میکنیم و برای تزیین روی چلو گوشت ازش استفاده کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوراک_مرغ_وبادمجان
هم به عنوان پیش غذا و هم به عنوان غذای کامل میتونید سرو کنید.
ابتدا بامجونو پوست میکنیم شکمش رو برش میزنیم عمیق برش نزنید.بعد خوب سرخ میکنیم و کنار میگذاریم.
در تابه ای سینه مرغ ریز خرد شده رو خوب میپزیم بعد یک عدد فلفل سبز و نصف فلفل دلمه ای و پیاز رو اضافه میکنیم و تفت میدیم بعد دوعدد گوجه رو خرد میکنیم و اضافه میکنیم. بعد نمک و فلفل سیاه و فلفل قرمز و اویشن و پاپریکا و پونه کوهی اضافه میکنیم خوب تفت میدیم تاطعم مواد به خورد هم برن و پخته بشن. بعد داخل شکم بادمجونها میریزیم و در ظرف مورد نظر میریزیم و ظرف رو کمی از سس (رب گوجه و نمک وفلفل و اب و درصورت تمایل پیاز سرخ شده و رنده شده) پر میکنیم. روشو پنیر پیتزا میریزیم و در فر با دمای 180 دقیقه و مدت زمان 25 دقیقه بعد نوش جان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#کوکی_قارچی
آرد سفید قنادی : ۳۱۰ گرم
پودر قند : ۱۱۰ گرم
پودر بادام : ۵۵ گرم
کره : ۱۵۰ گرم
تخم مرغ : ۱ عدد
زرده تخم مرغ : ۱ عدد
بکینگ پورد : ۱/۲ قاشق چایخوری
وانیل : ۱/۲ قاشق چایخوری
مربا آلبالو : ۳ قاشق غذاخوری
شوکولات تخته ای قرمز یا سفید که با رنگ خوراکی قرمزش کرده باشین : نقداری
بادام خرد شده : به میزان لازم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂🍁 🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نان_خانگی_مخصوص
که هم با فر پختم وهم داخل تابه
دستور به این صورت هست:
آرد ۳ پیمانه (آرد نان فانتزی یا کیک پزی هم میشه) حدود ۴۵۰ گرم
آب ولرم ۱پیمانه (ممکنه ۱/۴ پیمانه بیشتر نیاز باشه)
خمیر مایه ۱ق غ سرصاف
شکر ۱ق غ سرصاف
نمک ۱ق چ
روغن مایع ۳ ق غ
👈آرد را الک کنید،همه مواد را باهم مخلوط کنید درنهایت اب ولرم اضافه شود(اب سرد یا خیلی داغ نباشد ) اگر خمیر خییلی سفت بود ۱/۴ پیمانه آب اضافه تر کنید ولی در کل این خمیر قبل از ور امدن ،نسبت به خمیرهای دیگه کمی سفت تر هست،
مواد را مخلوط کنید خمیر نسبتا سفتی شکل میگیره خمیر را با دست خووب ورز بدین (با دست خیس می تونید ورز بدین )
یا ۱۰۰ مرتبه کف ظرف بکوبید خمیر نرم ولطیف میشه
خمیر را با پوشش حدود نیم تا یک ساعت در محیط استراحت دهید،
پس از استراحت پف خمیر را گرفته و خمیر را ۶قسمت کنید هر قسمت را چانه کنید،به چانه های خمیر با پوشش ده دقیقه استراحت دهید سپس با وردنه پهن کنید،
خمیرهای پهن شده را دوباره با پوشش بیست تا سی دقیقه دیگر استراحت دهید
این استراحتها باعث بافت خوب نان میشه،پس حتما رعایت بشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍚هر روز هفته برنج نخورید،مصرف بیش از حد برنج موجب افزایش غلظت خون میشود!
طبع برنج سرد است و یبوست زا.برنج را با ماست نخورید،❌ سعی کنید فقط برنج ایرانی وهمراه با مصلح آن میل کنید👇🏼
🍚مصرف بیش از حد برنج به علت سردیش ممکنه موجب پرخاشگری و عصبانیت در افراد شود
👈🏼به همین دلیل بهتر است همراه با *زعفران* یا *سبوس* که هر دو آرامبخش هستند، مصرف شود👌🏼
#نکته البته برنج برخی مناطق گرم سیر طبعش گرم ومتعادل هستش
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍏ضدآفتاب طبیعی !
استفاده از روغن نارگیل به عنوان ضدآفتاب بسیار موثر است و یک لوسیون و نرم کننده مناسب برای پوستهای دارای طبع سرد است
همچنین روغن زیتون به همراه لیمو ترش و روغن شتر مرغ یک درمانگر مناسب برای جای جوش است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 آلو خشک، سرشار از آهن 👇
یکی از فواید شناخته شده ی میوه ی آلو برای سلامتی، غنی بودن آن از آهن است.
بنابراین، مصرف آلو خشک به عنوان میانوعده ممکن است به تامین آهن ضروری بدن کمک کند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 کسانی که دچار سرفههای خشک هستند بهتر است از گل محمدی به عنوان دم نوش استفاده کنند.
این نوع نوشیدنی برای گوارش بسیار مفید است و بیشتر التهابات درون بدن را برطرف میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ برای پاکسازی رودهها میتوانید از گل سرخ و رازیانه و برگ سنا از هر کدام یک قاشق مربا خوری دم کنید و میل کنید.
⚜ بسیار کار ساز و موثر است و بدترین یبوستها را برطرف میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خواص ترخینه👇
پیشگیری از سرماخوردگی
جلوگیری از تکثیر میکروب های مضر در دستگاه گوارش
پیشگیری از پوکی استخوان به دلیل وجود کلسیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ مثل مردم ژاپن آب بنوشید تا عمرتان طولانی شود!
💠 بسیاری از مردم ژاپن بیش از صد سال زندگی می کنند، چون بعد از بیدار شدن ۲ لیوان آب مینوشند.
💠 نکته مهم این است که آبی که ناشتا می نوشید به هیچ عنوان نباید آب سرد باشد و بهترین دمای آب در این زمان ولرم است!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ خواص شکر قهوهای :
💠 ملین و روان کننده شکم
💠 مفید برای حلق و ریه خشک
💠 تقویت کننده کبد
💠 تحلیل برندۀ بادهای روده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 اگر مشکل قلبی دارید این کارها را نکنید
⚜ عصبانی شدن مکرر
⚜ پرخوری
⚜ تا دیر وقت بیدار ماندن
⚜ تمرینات ورزشی دشوار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تخمکتان👇
⛱کاهش #نفخ و درنتیجه کوچک کردن شکم
⛱تمیز کردن معده و کوچک کردن شکم
⛱آبکردن چربیها و کاهش وزن
⛱#کاهش_اشتها
⛱امگا ۳
⛱حل معضل #تورم_سلولی و #کاهش_وزن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 وقتی ناراحت هستید شکلات تلخ بخورید !
🌀 شکلات حاوی میزان کمی ماده شیمیایی با ساختاری شبیه به "ماریجواناست" که مستقیما روی مرکز لذت مغز اثر می گذارد و می تواند شما را خوشحال کند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✳️معمولا افراد مبتلا به سینوزیت احساس فشار زیادی را روی صورت خود تجربه میکنند و در بیشتر مواقع دچار گرفتگی یا آبریزش بینی میشوند.
✳️ #سینوزیت عبارت است از #عفونی_شدن حفرههای اطراف #بینی و #پیشانی که ممکن است حاد باشد یا مزمن بهمراه درد یا سنگینی آن ناحیه.
۱. بخور سینوسها با بابونه، آویشن، اکالیپتوس
۲. روغنمالی پیشانی و گونهها با #روغن_سیاهدانه
۳. استنشاق #آب_نمک روزی یکبار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل ولی نامید نباش..خدا جای حق نشسته...با بغض گفتم:بله شما درست میگید...منم امیدم به خداست..
#قسمت_چهلو_یک
...سهیلا خانم اه کشید وگفت:نمیدونم مادر...خودت بهتر میدونی...به هر حال این زندگیه تو هست و کسی حقه دخالتنداره...امیدوارم همیشه سلامت باشی و خوشبخت بشی...تقدیر نوشته شده ما همه وسیله ایم...-درسته..ازتون ممنونم...-مواظبه خودت باش دخترم...به خدا می سپرمت..-حتما...خدا میدونه که مثله مادرم دوستتون دارم امیدوارم هر چی خاکه اونه عمره شما باشه...-فدات بشم عزیزم...دختره خوب ومهربونی مثله تو واقعا حیفه که بیافته دسته اون پیرمرد..خوشبختی لیاقتته...-ممنونم...به همه سلام برسونید..خدانگهدار.-حتما گلم...خداحافظ.گوشی رو قطع کردم..تو دلم گفتم:خوش به حال شیدا که چنین پدر ومادری داره...بغض گلومو گرفته بود...یاده بدبختیام افتادم...پس اونا دنبالم هستن...خدایا خودت کمکم کن...باید چکار کنم؟...دستامو گذاشتم رو صورتمو و زدم زیره گریه...دلم پر از غصه بود...پر ازغم..پر از نگرانی و هراس...نمی دونستم باید چکار کنم...خدایا خودت یه راهی جلوم بذار...با شنیدن صدای در دستمو از روی صورتم برداشتم و یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و تند تنداشکامو پاک کردم...در همون حال گفتم:بفرمایید....در اتاق باز شد و پرهام در حالیکه کیفش دستش بود اومد تو اتاق..اخم کرده بود ولی وقتی نگاهش به چشمای اشکیم افتاد با تعجب نگام کرد...-چیزی شده؟به طرفم اومد و روی صندلیه کناره تخت نشست...سرمو انداختم پایین... هم از دستش عصبانی بودم و هم از بی پناهیم دلم حسابی پر بود...همه اش جمع شده بود توی دلمو دوست داشتم یه جوری سره یکی خالی کنم که از شانسه این اقا... دلم می خواستسره پرهام خالی کنم.سرمو بلند کردم و بهش توپیدم:فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه...خیلی خونسرد کیفشو گذاشت روی پاهاش و دستاشو گذاشت روی کیفش و بهم نگاه کردم...گفت:نه ...خب ربط که نداره ولی از اونجایی که من پزشکت هستم این سوال جایزه که ازت بپرسم...دیگه رسمی حرف نمی زد ولی همچین صمیمی هم نبود...با همون لحن گفتم:شما دکتره منی؟میشه بگید از کی تا حالا و کی گفته؟در کیفشو باز کرد و گفت:از دیشب تا حالا و خودم میگم.بعد وسایل پانسمانو از توی کیفش در اورد و گذاشت رو میز...با اخم گفتم:ولی من حالم خوبه نه احتیاج به دکتر دارم نه هر کسه دیگه...فقط میخوام هر چه زودتر از اینجا برم.داشت بسته ی باندو باز می کرد که دستش از حرکت ایستاد و نگام کرد:میخوای بری؟...کجا؟...توی چشماش نگاه کردمو گفتم:هر جا ولی غیر از اینجا...پوزخند زد و از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست...یه کم رفتم بالاتر نشستم و خودمو جمع کردم...گفت:اهان...پس جاهای دیگه حتی خونه ی اون اوباش بهتر از اینجاست اره؟...هر جا به از اینجا...درسته؟نگامو ازش گرفتم و سکوت کردم...چسب و باندو برداشت و اومد نزدیکتر...باز خودمو کشیدم عقب...گفت:چرا جواب نمیدی؟...میخوای بری؟...با صدای ارومی گفتم:اره میخوام برم...اومد نزدیکتر باز من رفتم عقب تر که کمرم خورد به بالای تخت...ولی هنوز بهش نگاه نمی کردم..گفت:باشه برو...اینبار سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش
کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_دو
.اونم اومد درست نزدیکه من نشست و قیچی طبی رو برداشت و گفت:چیه؟چرا تعجب کردی؟مگه نمیخوای بری؟باشه برو...فقط بذار اول پانسمانتو عوض کنم..بعد هر جا خواستی می تونی بری...نمی دونم چرا بغضم گرفته بود...اه..این بغضه لعنتی دیگه چی بود که به گلوم چنگ میزد؟...احساسه بی پناهی می کردم...خدایا چقدر من بدبختم...ولی خب خودم خواستم برم...تقصیره اونا چیه؟...دستشو برد سمته یقه ام که منم دستامو گذاشتم روی سینه ام...ادامه دارد... نگام کرد وگفت:مگه نمی خوای بری؟ اه لعنتی..حالا هی اینو میگه...سرمو تکون دادم.. گفت:خیلی خب..پس بذار باندو عوض کنم بعد برو..مطمئن باش کسی هم جلوتو نمی گیره... مشکوک نگاهش کردم وگفتم:شما که تازه پانسمانش کردید فکرکنم هنوز زود باشه بخواید عوضش کنید... نگام کرد وگفت:زخمت اگر زود به زود پانسمانش عوض بشه زودتر هم خوب میشه...حالا دراز بکش... با پرخاش گفتم:نمیخواد...همین جوری راحت ترم... با جدیت اخم کرد وگفت:من کاری به راحتی یا ناراحتیت ندارم..من کاره خودمو می کنم پس دراز بکش... با شک نگاهش کردم ولی اون خیلی جدی نگام می کرد...چاره ای نداشتم...بنابراین به حرفش گوش کردم و اروم روی تخت دراز کشیدم.. -بسیار خب..حالا دکمه هاتو باز کن... گنگ نگاش کردم وگفتم:چی؟...اخه چرا؟ لبخنده نصفه نیمه ای زد وگفت:نمیدونم خودت چی فکر می کنی؟... تازه یادم افتاد چی گفتم...ای وای فرشته از دسته تو...این خودش شکارچیه سوژه هست تو هم تند تند سوتی بده دستش... اخم کمرنگی روی پیشونیم نشوندم و رومو ازش برگردوندم... -بازش می کنی یا بازش کنم؟... سریع نگاهش کردم:نخیر..خودم بلدم..لازم نکرده... 1 دکمه رو باز کردم...ولی یقه ام کامل باز نمی شد تا بتونه پانسمان رو عوض کنه.. گفت:یکی دیگه هم باز کن... با شک و تردید نگاهش کردم..راستش اگر تا دوتای دیگه باز می کردم سینه ام کامل معلوم می شد..درسته دکتره ولی من روم نمی شد... 1 دکمه ی دیگه باز کردم...خدا رو شکر انقدر باز شد که اون بتونه کارشو انجام بده...اونم دیگه چیزی نگفت. دستکش دستش کرد و یقهمو باز کرد بعد با قیچی اروم اروم باند رو قیچی کرد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_سه
...نگاهه خیره اش روی زخمام بود ولی من مرتب مسیره نگامو منحرف می کردم تا یه وقت روی صورتش ثابت نمونه... ولی با حسه سوزشی که روی شونه ام احساس کردم جیغ خفیفی کشیدم و ناخداگاه با دستام موچ دستشو گرفتم... -ای..ای...چکار می کنی؟...خیلی می سوزه... ولی اون همچنان مشغوله کارش بود گفت:اروم باش...دارم با محلول شست شوش میدم اینجوری زخمت زودتر خوب میشه... با ناله توی صورتش نگاه کردم و گفتم:تو رو خدا اروم تر....خیلی می سوزه...وای.... -الان تموم میشه صبر کن... هنوز متوجه نشده بودم که با دستام دارم موچ دستشو فشار میدم...وقتی داشت با باند روی زخممو می بست تازه متوجه دستام شدم... فکرکردم متوجه نشده اخه تمامه مدت حواسش به کارش بود...بدونه اینکه ضایع بازی در بیارم دستامو برداشتم.... همین که دستمو برداشتم نگاهه عسلیشو دوخت توی چشمامو لبخند زد... صورتمو برگردوندم اون هم چسبه روی باندو زد و دستشو کشید عقب... دستکششو در اورد و گفت:خیلی خب تموم شد... روی تخت نشستم و دکمه ی لباسمو بستم:ممنون... هنوز همون لبخند روی لباش بود:قابلی نداشت....حالا می تونی بری...ولی قبلش یه چیزی می خواستم بگم... منتظر نگاهش کردم... لوازمشو گذاشت توی کیفش و رفت روی صندلی نشست...دستاشو توی هم گره کرد و خیلی جدی نگام کرد... -اول میخواستم بابت رفتارم و حرفایی که زدم...ازتون بخوام به دل نگیرید چون با قصد و قرض اون حرفا رو نزدم...دوم اینکه...من حرفاتونو باور کردم و میخواستم بهتون بگم که اگر...فعلا جایی رو ندارید..می تونید اینجا بمونید...ولی تا زمانی که تصمیمتونو بگیرید... به هر حال خودتون تصمیم گیرنده هستید که بمونید یا برید...بیرون از اینجا اگر سرپناهی نداشته باشید برای دختره جوانی چون شما هیچ مناسب نیست و من پیشنهاد می کنم تا وقتی تصمیمتونو نگرفتید که بر می گردید پیش خانوادهتون یا قصده دیگه ای دارید اینجا بمونید...و برای راحتیتون هم می تونید توی همین اتاق بمونید...این اتاق... با حسرت نگاهش را دور تا دوره اتاق چرخوند و گفت:برای من پر از خاطره است... بعد انگار که به خودش اومده باشه باز رنگ نگاهش جدی شد وگفت:به هر حال خودتون می دونید...من شما رو مجبور به کاری نمی کنم... داشتم به حرفاش فکر می کردم...پر بی راه هم نمی گفت...ولی من می خواستم برم پیشه شیدا... ولی اون که مادربزرگش مریضه و خودش هم درگیره اونه و نمی تونه پیشه من باشه... پس چکار کنم؟.. نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود... گفتم:میخوام روی این پیشنهاد فکر کنم...اشکالی که نداره؟ ابروشو انداخت بالا و گفت:نه...چه اشکالی؟...من تا شب ازتون جواب میخوام...باشه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:باشه... از جاش بلند شد وکیفشو برداشت و به سمته در رفت... قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_چهار
:به هر چی احتیاج داشتی به نسرین خانم بگو...فعلا... سرموبه نشانه ی تایید تکون دادم و اون هم از اتاق رفت بیرون... *** شماره ای که سهیلا خانم بهم داده بود رو گرفتم.. بعد از چندتا بوق صدای شیدا رو از اونور خط شنیدم.. -الو بفرمایید... -الو سلام شیدا منم فرشته... شیدا با صدای بلندی گفت:فرشته تویی؟کجایی تو دختر؟میدونی چقدر نگرانت شده بودم؟... -شرمنده ام خواهری...به خدا نتونستم..قضیه اش مفصله... -بگو می شنوم..چی شده؟کجایی؟حالت خوبه؟ براش همه چیزو تعریف کردم وقتی حرفامو شنید گفت:حالا میخوای چکار کنی؟...ظاهرا مامانم همه چیزو بهت گفته...اونا دنبالتن...باباتو که می شناسی؟ -میدونم..خودم هم خیلی نگرانم... -میای اینجا؟... -نه نمی تونم... -چرا؟ -به دودلیل...اول اینکه مادربزرگت الان حالش خوب نیست و حضوره من مزاحمت ایجاد می کنه...دوم اینکه پدرم حتما خونه ی مادربزرگت رو هم پیدا می کنه و اونجا هم میاد.... -چه مزاحمتی عزیزم؟میدونی که مادربزرگم چقدر دوستت داره؟ولی خب...با دلیله دومت موافقم...حالا میخوای چکار کنی؟ -نمیدونم...دو راه بیشتر ندارم..یا اینکه برگردم که این هم غیره ممکنه چون نه میخوام بمیرم و نه زنه اون پیرمرد بشم...و راهه دوم هم اینه که...فعلا همین جا بمونم. شیدا کمی سکوت کرد وگفت:فرشته تو چطوری می تونی به اونا اطمینان کنی؟به هر حال اونا غریبه هستن و تو هم نمی شناسیشون..درسته بهت کمک کردن ولی تو که شناختی روی اونا نداری...تو خوشگلی و اونجا هم دو تا مرده جوون زندگی می کنه فکر نکنم اینم کاره درستی باشه... -میدونم شیدا..به خدا دلیله دودلیم هم همینه...نمی تونم با وجوده اون دوتا اینجا بمونم....ولی چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟.. به شوخی گفتم:درضمن اونا هم خوشگلن ...پس باید بیشتر مواظبه خودشون باشن و از من بترسن؟ شیدا خندید وگفت:نه ولی اگه خوشگلن پس تو باید ازشون بترسی چون اینجور پسرا خوشگل پسندن... با نگرانی ادامه داد:فرشته حالا که میخوای اونجا بمونی پس خیلی مواظبه خودت باش...با من هم در تماس باش..باور کن نگرانتم.. -میدونم عزیزم..در اینکه تو خیلی مهربونی و همیشه هوامو داشتی شکی نیست...باشه...ممنونم که به فکرمی... -من همیشه به فکرت هستم..تو منوفراموش نکنی؟... -نه خواهری...شیدا که فراموش شدنی نیست... -ممنونم...پس باز هم سفارش نکنم...خیلی خیلی مواظبه خودت باش وسعی کن با اون دوتا هم تنها نباشی...بیشتر برو پیشه همون خانم که گفتی اسمش نسرین خانمه... خندیدمو گفتم:باشه مامان بزرگ... اون هم خندید و گفت:اره به خدا یه لحظه همچین حسی بهم دست داد..حسه مامان بزرگا رو.. -خیلی گلی...کاری نداری؟... -نه عزیزم...پس با من در تماس باش..خدا نگهدار.. -باشه شیدا جون...خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم... از اینجا به بعدو باید چکار کنم؟ شیدا راست می گفت با وجوده پرهام و هومن من خیلی سخت می تونم اینجا بمونم... به هر حال کاره درستی نبود...باید یه فکری هم برای این موضوع می کردم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_پنج
سر میز شام بودیم..پرهام و هومن هم اونطرفه میز با فاصله از من نشسته بودن و شامشونو می خوردن..
نسرین خانم کنارم نشسته بود و مرتب تو بشقابم غذا می ریخت و می گفت:بخور مادر یه کم جون بگیری....همه
اش دوپاره استخونی...اینجوری که نیمشه..بخور مادر...
هم خجالت می کشیدم و هم از اینکه پرهام بخواد ازم چیزی بپرسه و جواب بخواد استرس داشتم...
خدایش نمی دونستم باید چکار کنم تو دلم خد ارو صدا می کردمو ازش کمک می خواستم...
من زودتر از همه کشیدم کنار وبعد از من نسرین خانم و بعد پرهام و هومن...
خواستم به نسرین خانم توی جمع کردن ظرفا کمک کنم ولی مگه میذاشت؟اخرش هم حریفش نشدم و نشستم سره
جام...
پرهام دستاشو گذاشت رو میز و اول یه نگاه به هومن کرد و بعد رو به من گفت:فرشته خانم...فکراتونو کردید؟
داشتم با انگشتام بازی می کردم که با زدنه این حرف از جانبه پرهام سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...
کمی مکث کردم و در اخر گفتم:بله...
هومن گفت:نتیجه؟...
بهش نگاه کردم..صورتش کاملا جدی بود ولی نگاهش...
گفتم:خب من...می دونید؟..من..چطور بگم؟...
پرهام گفت:تردید دارید؟
دستامو گذاشتم روی میزو بهشون خیره شدم وسرمو تکون دادم...
هومن گفت:چرا؟..تردیدتون از چیه؟...
نگاهه کوتاهی بهش انداختم و به پرهام نگاه کردم...اون هم خیلی جدی دستاشو روی میز توی هم گره کرده بود و
منتظر نگام می کرد...
دوباره به هومن نگاه کردم وگفتم:من...من یه دخترم و اخه...چطوری بگم؟...اینجا...
یه دفعه پرهام کلاممو برید وگفت:بله درسته..من درکتون می کنم...میدونم چی میخوای بگی...تو اینجا معذبی و اون
هم به خاطره حضوره من و هومنه درسته؟
هاج و واج نگاهش کردم..چه زود می گیره هاااااااا...افرین...خدا هر چی میخوای بهت بده کارمو راحت
کردی..نمی دونستم باید چطوری اینو بهشون بگم تا ناراحت نشن...
هومن با تعجب گفت:فرشته خانم..پرهام درست میگه؟یعنی شما به خاطره ما اینجا معذب هستید؟
با شرمندگی نگاهش کردم...اون برعکسه پرهام به نظرم اخلاقش بهتر بود و هیچ حس بدی هم نسبت بهش
نداشتم..نمی دونم چرا...
گفتم:بله درسته..ولی نه به اون منظور که چون شما و اقا پرهام توی این خونه هستید من مجبورم کنار بیام..من از
اینجا میرم..اینجوری مزاحمتون هم نمیشم..
همه سکوت کردن..حتی نسرین خانم هم ظرفا روتوی سینک ول کرد و اومد کنارم نشست...
دستشو گذاشت روی دستمو گفت:دخترم این چه حرفیه؟..باور کن این دوتا مثله پسرای خودم هستند فقط هومن
گاهی شیطنت می کنه ولی هیچی توی دلش نیست...دلش پاکه...حرفاشو به دل نگیر..
توی دلم پوزخند زدمو گفتم:من از هومن و حرفاش گله ای ندارم برعکس از این اخلاقش خیلی هم خوشم میاد ولی
از دسته پرهام حرصی هستم با این اخلاقه خشک و سردش...کلا از حضوره پسرا معذب بودم..چکار کنم؟دسته
خودم نبود دیگه..به هر حال این کار درست نبود که من با اونا توی این خونه بمونم...وای نه هیچ جوری تو کتم
نمی رفت...
فقط تونستم در جوابه نسرین خانم لبخند بزنم و سرمو بندازم پایین..چی بهش می گفتم؟خودم هم نمی دونم...
هومن خندید وگفت:دست شما درد نکنه نسرین خانم...حالا فرشته خانم فکر میکنن من از اوناشم..
نسرین خانم هاج و واج نگاهش کرد گفت:از کدوماش مادر؟من که چیزی نگفتم؟
هومن گفت:بی خیال نسرین خانم...ولی با نیمه ی دومه حرفت موافقم...
رو به من ادامه داد:به جونه پرهام نه به مرگش من انقدر مهربون و دل پاکم که نگو...میگی نه از نسرین خانم
بپرس..اون که دروغ نمیگه...
لبخند زدمو ومستقیم نگاهش کردم..یه کم توی چشمام زل زد و نمیدونم چی شد که لبخند از روی لباش کم کم محو
شد و بعد اروم از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:با اجازه ی همگی..من برم اتاقم یه کم کار دارم...
دیگه نگام نکرد و سریع رفت توی اتاقش...
نسرین خانم به پرهام نگاه کرد وگفت:وا مادر..من که حرفی نزدم انگار بچه ام ناراحت شد ...
پرهام لبخنده ماتی زد و گفت:نه نسرین خانم..اون از حرف شما ناراحت نشد..می شناسیدش که...ازهیچ کدوم از
کاراش نمیشه سر دراورد...فعلا کاریش نداشته باشید..بعد خودم باهاش حرف می زنم.
-باشه مادر..به هر حال شما جوونا حرفه همو بهتر می فهمید.
من هم از این کاره هومن تعجب کرده بودم چرا وقتی به چشمام نگاه کرد حالتش عوض شد؟...یعنی از چیزه
دیگه ای ناراحت شد یا من ناراحتش کردم؟ولی من که چیزی نگفتم؟...ای بابا...
پرهام صدام کرد که با یه تکون به خودم اومدم...
-بله..
پرهام مشکوک نگام کرد وگفت:حالتون خوبه؟...
سرمو تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:بله.من خوبم..ببخشید متوجه نشدم چیزی گفتید؟
پرهام گفت:شما از اینجا میرید...
بهت زده نگاهش کردم..یعنی داشت بیرونم می کرد؟..
پرهام ادامه داد:من شما رو می برم به یه جای امن...جایی که می تونید تا هر وقت خواستید اونجا بمونید.
این چی داره میگه؟...وای خدا میخواد منو کجا ببره؟ اصلا من چطوری بهش اعتماد کنم؟
#قسمت_چهلو_شش
در حالی که از این حرفش متعجب بودم گفتم:شما ..یعنی...اخه چی دارید میگید؟منو کجا می برید؟
پرهام کی به جلو خم شد و چشمای عسلیشو کمی ریز کرد و گفت:مگه نمی خوای فعلا یه سرپناه داشته باشی تا
دسته نامادریت بهت نرسه؟
-خب..چرا...همینو میخوام..ولی چطوری؟
به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت:اونو بعد می فهمی..من شما رو می برم جایی که هیچ پسره جوونی اونجا نیست و
شما می تونی مدتی رو اونجا بگذرونی تا بعد تصمیمتو بگیری.فردا صبح حرکت می کنیم.
بعد از زدن این حرف از جاش بلند شد و نگاهی جدی ولی خاص وخیلی جذاب بهم انداخت و گفت:مسیرمون
طولانی نیست..درضمن می تونید به من اعتماد کنید..مطمئن باشید قصدم اون چیزی نست که شما دارید بهش فکر
می کنید...شب خوش..فعلا...
رو به نسرین خانم گفت:از بابت شام ممنونم نسرین خانم..شبتون بخیر...
نسرین خانم از جاش بلند شد و در حالی که ظرفای باقی مونده رو از روی میز جمع می کرد گفت:نوش جانت
پسرم...شبت بخیر..
پرهام نگاهه کوتاهی بهم انداخت و بعد پشتشو کرد به منو رفت سمته اتاقه هومن...
ولی من هنوز داشتم به اون نگاهه مغرور که پر از معنا بود فکر می کردم لحنش یه جوره خاصی بود...
وای خدا..یعنی از کجا فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟
یه دستمو کشیدم به صورتم...یعنی انقدر ضایع بازی در اوردم؟نکنه قیافه ام زیادی تابلو شده؟..
یاده حرفاش افتادم..یعنی میخواد منو کجا ببره؟...خدا به خیر کنه...
فقط نمیدونم چرا به همین راحتی دارم بهشون اعتماد می کنم؟یعنی دلیله این کارم از چیه؟..
ادامه دارد...
پرهام تقه ای به در اتاق هومن زد...در را باز کرد و وارد اتاقش شد..
هومن کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برده بود و سرش را در دست گرفته بود و روی تختش نشسته
بود...
با ورود پرهام سرش را بلند کرد...
پرهام نگاهش کرد ولی هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد..
کنار هومن نشست و نفس عمیقی کشید.
به روبه رو خیره شد وگفت:باز یادش افتادی؟تا کی میخوای بهش فکرکنی؟
هومن پوزخندی زد و کلافه از روی تخت بلند شد...
دستانش را به هم زد وگفت:د اخه چطوری؟تو بگو پرهام...الان چندسال می گذره ولی هر وقت یادش میافتم قلبم
اتیش می گیره..اون مرد ولی بهمون خیانت کرد..اون خائن بود...خدایا اخه من چی بگم؟...
پرهام با اخم گفت:باز تو یه جفت چشمه سبز دیدی یادش افتادی؟...د اخه نمیگی این وسط فقط خودتو نابود
می کنی؟چرا عاقلانه تصمیم نمی گیری؟...
هومن با خشم محکم روی میز زد وگفت:نمی تونم..نمیشه...اون لعنتی با اینکه مرده ولی بازم دست از سرم بر
نمیداره..هر شب کابوس می بینم ولی درد و غمامو میذارم توی دلم وبه کسی نمیگم...هر شب با ترس از خواب
می پرم ونمیدونی وقتی می فهمم همه اش خواب بوده چقدر خوشحال میشم و به خاطش هزاران بار خدارو شکر
می کنم که همه اش خوابه...
اون شیطان بود پرهام تو که باهام بودی تو که میدیدش تو که دیده بودی با من چکار کرد؟...وقتی یادم می افته به
خاطرش معتاد شدم وقتی یادم می افته به خاطرش همه تحقیرم کردن...اقاجون چقدر از دستم حرص می خورد
مامان عطیه هر شب و روز نفرینش می کرد واز دستش حرص می خورد و میدید جگر گوشه اش داره جلوش پر
پر میشه و نمی تونست کاری بکنه...
هومن بغض کرده بود پرهام سرش را پایین انداخته بود و چیزی برای گفتن نداشت...
هومن اشک هایش را قبل از اینکه روی صورتش جاری شوند با دستش پاک کرد وبا بغض غلیظی گفت:من
همه ی اینا رو میدیدم...متوجه ی همه چیز بودم..ولی خودمو زده بودم به بی خیالی...اون زن با زندیگه من و
اقا جون و مامان عطیه وتو و همه ی اعضای خانواده ام بازی کرد...باعث شد اقاجون سکته کنه...اون یه زنه دیو
سیرت بود...به خاطرش..به خاطرش عزیزترین کسمو خدا ازم گرفت...
اشکهایش بی اراده روی صوتش جاری شدند..هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نکرد و ادامه داد:وقتی به این دختر
نگاه می کنم معصومیتو توی صورتش می بینم...ولی چشماش برام اشناست..رنگه سبزه چشماش از جنسه اونایی
که دیدم نبوده و نیست..اون خاصه..احساسم میگه فرشته ...چطور بگم؟...اونی که ما فکر می کنیم
نیست...اون...نمی دونم چی بگم..نمی دونم پرهام...کلافه ام..
سرش را بلند کرد وگفت:خدایا..دردمو میذارم توی دلمو دم نمیزنم..ولی خودت شاهد بودی که با بدبختی تونستم از
چنگاله اعتیاد خودمو نجات بدم...مگه چند سالم بود؟19 سال....وقتی به زندگی برگشتم درسمو ادامه دادم...شدم یه
هومنه دیگه..اون هومنو کشتموشدم این...ولی حالا..بازهم..با اینکه مرده ولی باز کابوساش دست از سرم
بر نمیداره...اون مادر نبود...اون مادره من نبود...اون زن دیو سیرت بود...سیمین مادره من نبود پرهام اون زن
مادرم نبود...اون زن نابودم کرد..اون مادرم نبود..نبود...
به هق هق افتاده بود..پرهام بغلش کرد و در حالی که صدایش از زوره بغض می لرزید اروم زد پشته هومن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d