eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
7 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 آروم از شیشه سرک میکشم... یه اشپزخونه ی بزرگ مثل اشپزخونه ی رستوران های مجلل با کلی خدم و حشم... اخه ساعت 3 نصف شب این همه خدمتکار دارن چیکار میکنن؟ یهو دیدم یه خدمتکار داره میاد سمت این در سرمو دزدیدم... ولی اون خدمتکار دقیقا مقصدش اینجاست... ولی انبار از این طرف قفل بود... پس با انبار کاری نداره و... یعنی متوجه من شده؟ در باز میشه و از من کاری ساخته نیست یه دختر جوون و خوشگل تو لباس خدمتکاری وارد میشه.. من همونجوری سر جام وایمیستم و خودمو اماده میکنم تا با ارمین رو به رو شم... -من تو حیاط دیدمت... تو کی هستی؟ زخمی شدی... صدا و نگاهش مهربونه ولی من نمیتونم بهش اعتماد کنم لبمو گاز میگیرم و دنبال بهونم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه پس فقط نگاهش میکنم -میدونم...بهم نمیتونی اعتماد کنی... ولی باور کن من خطری برات ندارم... به کسیم چیزی نمیگم...قسم میخورم گوشه ی چادرمو تو دستم محکم فشار میدم... و باز هم سکوت... -میخوای زخمتو خوب کنم؟ سکوت... صبر کن... یه ایده ی ناب دارم... بزار طوری وانمود کنم که انگار لالم... اینجوری لازم نیست سوالیرم جواب بدم عالیه... -کمکت میکنم بری بیرون... دیگم این ورا نیا وگرنه ارباب بهت رحم نمیکنه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 دستمو گرفت کشید تا منو ببره بیرون که مجبور شدم زبون باز کنم +نه... با تعجب نگاهم کرد -چی؟ +من نمیتونم... باید قبلش... زبونم و گاز گرفتم تا قضیه رو لو ندم بعد ادامه دادم +من نمیتونم برم، یه کاری هست که باید انجام بدم -دیوونه شدی دختر؟ چه کاری مهم تر از حفظ جونت؟ بیا بیا باید بری... +نه... من یکاری دارم اینجا... -چه کاری؟ بگو لااقل من کمکت کنم با تردید نگاهش کردم -آخه دختر جون... من اگر میخواستم لوت بدم که فراریت نمیدادم... بهم اعتماد کن +خب... چند تا سوال دارم... -بپرس خب... ولی بعدش باید بری +ارباب کیه؟ تاحالا دیدیش -نه... هیچکس جز دوتا از دوستانشون که دست راستشون هستن اربابو ندیدن همیشه نقاب میزنن... +اسمش چیه؟ -والا بین خودمون باشه... من یبار که یکاری تو اتاق ارباب داشتم شنیدم که از دهن دوستشون پرید و اسم ارباب رو ارمین صدا کردن حس کردم نفسم بالا نمیاد... پس حدس دایی درست بود +ارباب چیکار میکنه؟ شغلش چیه؟ چرا خودشو مخفی میکنه؟ -اوووو... خب معلومه... صبر کن ببینم...شما ماموری؟ +نه -پس چرا این چیزا برات مهمه +اول جواب منو بده تا بهت بگم ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -خب... بین خودمون باشه ها خانوم جان... از من نشنیده بگیرین... شغل اقا یکی دوتا نیست که... ماشالله کار خلافی نیست که ایشون تو سر رشته نداشته باشن... همینه میگم زود برین دیگه... اقا ادم خطرناکیه... +کار خلاف؟ -اره دیگه... قاچاق مواد و انسان و عتیقه و قتل و... هرچی که فکرشو بکنین... +شمارو مجبور کرده اینجا کار کنین؟ -نه بابا... ولی چون خیلی پول خوبی میده همه از خداشونه اینجا کار کنن... البته هااا خانوم جان الکی ملکی نیست... کلی آزمون و امتحان اینا میدیم که ازمون مطمئن شن که دهن لقی نمی‌کنیم و مامور نیستیم و اینا... +عجب... خب تو که الان دهن لقی کردی -والا خودمم موندم... نمیدونم چرا اینارو بهتون گفتم... والا احساسم بهم میگه بهتون کمک کنم... حالا شما نگفتین چرا این چیزا انقدر براتون مهمه؟ نگاهمو ازش دزدیدم... حقیقتو که نمیتونستم بگم... شاید کاراش نقشه باشه... یهو فکری به سرم میزنه +اربابتون قراره بشه شوهر آینده ی من... تعقیبش کردم یهو به اینجا رسیدم چشماش شد اندازه ی دوتا توپ بولینگ -خ...خ...خانم جان چرا زودترررر نگفتینننن... بفرمایید بریم ازتون پذیرایی کنممم... من معذرت میخوام توروخدا... +هیسسس،شلوغ نکن عزیز من... من میگم تعقیبش کردم... یعنی نباید بفهمه من اینجام... ولی باید کمکم کنی بیشتر از کاراش سر در بیارم... کمکم میکنی؟ -معلومههه...چشم خانم جان... من باید چیکار کنم؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 +من یه لباس مثل لباس خودت میخوام که منو نشناسن... و اتاق اربابتم باید بهم نشون بدی... -اوممم...خب چشم شما اینجا صبر کن من برم لباس بیارم... _____ +خب پس اون اتاقس دیگه درسته؟ -بله...البته الان اونجا نیستن... تو اتاق کارشون هستن... و اینکه... کسی اجازه ی ورود به هیچکدوم از اتاقاشون بجز دوستانشون رو ندارن... +باشه مشکلی نیست واقعا ازت ممنونم بعدم بغلش میکنم... +میتونی بری عزیزم... دختر لبخندی میزنه و بعدم اروم ازم دور میشه... کسی این دورو برا نیست... پس راه میفتم میرم اتاق ارمین... درسته اتاق خودشه... عکسای خودش رو دیواراست... لبخندی میزنم و گوشیمو در میارم و به صدای دختر خدمتکاره گوش میدم.. اسم اربابو ارمین صدا کرد... ماشاءالله کار خلافی... صداشو قطع کردم... الان وقتش نیست... فوری میرم در کمدو باز مبکنم که بعلههه... اینجا اصلا کمد نیست/: یه اتاق بزرگ پر از لباس و کفش و... همونجا میمونم و منتظر میشم تا ارمین به اتاقش برگرده... منم اروم نمیشینم گوشه ی در جوری که زیاد معلوم نباشه چون در خیلی بزرگیه یه شکستگی کوچیک درست میکنم تا بتونم فیلم بگیرم... یه صداهایی میاد... گوشمو به در میچسبونم... متوجه میشم که ارمین و دوتا مرد دیگه که ظاهرا همون دوستاشن وارد میشن... دوربینو اماده میکنم و میگیریم پشت شکستگی تا فیلم بگیره... منم از داخل گوشی نگاه میکنم ببینم بیرون چخبره... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یکی از اون مردا میگه... -آرمین،فردا نصف شب محموله میرسه اون ور آب... آرمین سرشو تکون میده تایید میکنه... اون یکی مرده هم میگه -برای فرداعم یه قرار ملاقات با یورگن گذاشتم... برای قرار داد جدید... آرمین میگه -خیله خب... پس همه چی رو رواله... هوم؟ هردو مرد تایید میکنن که همه چی درست و خوب داره پیش میره... یکی از مردا ادامه میده... -آرمین... یکی از دخترایی که برای انتقال به اون ور آب دزدیده بودیم... مرده... مام یجا دفنش کردیم... گفتم بدونی بهتره -خب... مشکلی نیست احساس بدی تمام وجودمو پر کرد... باورم نمیشد که تا این حد میتونست بی رحم باشه... چطور امکان داشت؟ انقدر راحت در مورد مرگ یه نفر نظر مثبت میده... توی دلم ایة الکرسی میخونم که بتونم سالم از اینجا بیرون برم... بعد از اینکه مردا میرن بیرون و آرمین وارد دری که فکر کنم حمومه میشه فوری فیلمو لوکیشنو برای دایی ارسال میکنم تا اگر بلایی سر من اومد حداقل دایی با خبر باشه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 آروم از کمد خارج میشم و راه میفتم میرم بیرون... حواسم به اطرافم هست که کسی منو نبینه... خیلی اروم و قدم قدم از پله ها میرم پایین که یهو یکی چادرمو محکم از پشت میکشه و چون یه دفعه ای این کارو میکنه جیغم میره به هوا... منو محکم میکشه عقب و از پله ها میبره بالا و پرتم میکنه تو راهرو با صورت میخورم زمین و همین باعث میشه زخم صورتم رو زمین کشیده بشه و دوباره خونریزی کنه... برمیگردم و نگاهش میکنم... یکی از همون دوستای ارمینه لبخند چندشی میزنه و دستاشو میکنه تو جیبشو میگه... -به به... ظاهرا یه دزد کوچولو که فکر میکنه خیلی زرنگه اینجا داریم... هیچی نمیگم فقط نگاهش میکنم و تو دلم ایة الکرسی رو میخونم... خدارو صدا میزنم و ازش کمک میخوام... بلند میشم و چادرمو مرتب میکنم و تا میام حرفی بزنم یهو صدای ارمین که از پشت سرم میاد میگه -اینجا چخبره چشمامو با درد میبندم... فقط همینم کم بود... به پشت سرم نگاه نمی‌کنم که دوست ارمین میاد سمتم تا بازومو بگیره که فوری بازومو میکشم عقب و داد میزنم +به من دست نزن بعدم برمیگردم سمت ارمین... ولی نگاهش نمیکنم... نمیدونم شاید میترسم از نگاه کردن بهش... ارمین اول فقط بهم خیره میشه ولی بعد میره سمت دوستشو با عصبانیت هلش میده و میگه -خجالت نمیکشی رو ناموس دوستت دست بلند میکنی؟ دوستش چشماش گشاد میشه و با تته پته میگه -چ...چی داری...میگی؟ این...دزده... ارمین با تحکم و عصبانیت داد میزنه... -نه... اون همسر ایندمه و الان هم نامزدمه... هم من و هم دوستش از تعجب نزدیکه شاخ در بیاریم.. فکر نمیکردم یه همچین برخوردی کنه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تا دوستش اومد حرفی بزنه ارمین دستشو به نشونه ی سکوت بلند میکنه و بعد رو به من میگه -ببخشید عزیزم... من بابت رفتار بردیا واقعا متاسفم... حرفی نمیزنم که ارمین به سمت اتاقش اشاره میکنه تا همراهش برم... همینطور که داریم میریم من تو دلم دنبال بهونه چینیم تا تحویل ارمین بدم که یهو فکری به سرم میزنه... بعد از ورودمون به اتاق ارمین در اتاقو میبنده و تا میاد با اخم حرفی بزنه من پیشی میگیرم و طلبکارانه میگم +تو منو تعقیب میکنی؟؟؟ به چه حقی اومدی اینجا و منو دنبال کردی؟ ارمین خشکش میزنه از شدت تعجب... بعد با نیشخندی میگه -او... پس دست پیش میگیری پس نیفتی مثل اینکه تو اومدی تو ملک منا چشمامو از الکی گشاد میکنمو میگم +ملک تو؟ ارمین دست به سینه تکیه میده به دیوار و حق به جانب میگه -بله... حالا تو تو ملک من چی میخوای دقیقا؟ حالا اینبار منم که دست به سینه میشم +اینجا محل کار دوست منه و من اومدم دیدنش... اون اینجا خدمتکاره و تو اشپزخونه کار میکنه... میخواستم یکم از این طریق بهش توهین کنم و بگم که دوستم راجع به اربابش چیزای خوبی نمیگفت و... که پشیمون میشم... چون ممکنه اون دختر خدمتکار به خطر بیفته... ارمین موشکافانه نگاهم میکنه و میگه -اونوقت چرا صبح نیومدی دیدنش؟ +چون که صبحا سرشون خیلی شلوغه و وقت نداره... ارمین میره و رو تخت میشینه و میگه عجب بعدم ادامه میده -میخوام دوستتو ببینم +خیله خب... پاشو بیا بریم نشونش بدم -اسمش چیه؟ از اونجایی که خودمم اسمشو نمیدونم طلبکارانه میغرم +اونوقت تو اسم همه ی خدمتکاراتو حفظی و من اگر اسمشو بگم میشناسیش؟؟ ارمین چشم غره ای بهم میره و بعدم میگه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -قاعدتا اونقدرام بیکار نیستم چشم غره ای میرم و بعد میرم سمت در که برم بیرون... ولی میبینم ارمین همونجا وایساده... +خب بیا دیگه... -تو همیشه وقتی میری محل کار دوستات به همه جا سرک میکشی و فضولی میکنی؟ چشمامو ریز میکنم و میگم +منظورت چیه؟ بیخیال سرشو تکون میده و میره سمت درو بازش میکنه و اشاره میکنه برم دنبالش... -هیچی... منم که نمیخوام بیشتر از این سوال پیچم کنه بحثو ادامه نمیدم... باهم میریم سمت اشپزخونه ولی قبل از ورود آرمین یه نقاب با برجستگی های صورت انسان که سیاه رنگه میزنه به صورتش... تا وارد اشپزخونه میشیم همه فوری دست از کار میکشن و صاف اما سر به زیر وایمیسن... یه خانومه که لباساش کمی با بقیه فرق داره و معلومه که سرخدمتکاره بدو میاد سمت ما و به ارمین ادای احترام میکنه... تا نگاهش به من میفته اخمی میکنه و میگه -ای دختره ی خیره سر کجا بودی؟ بعدم بر میگرده سمت ارمین و میگه -اقا کار اشتباهی از این کنیز دست و پا چلفتی سر زده؟ من که از حرفاش سر در نمیارم با تعجب ارمین و نگاه میکنم که با سر به لباسم اشاره میکنه و پوزخند میزنه البته من پوزخندشو از زیر ماسک ندیدم فقط صداشو شنیدم و حسش کردم... ای داد بیداد... لباسم از زیر چادر لباس خدمتکاراس... و قشنگ معلومه و چادر کامل روشو نپوشونده... ارمین فریاد میزنه -چطور جرعت میکنی با خانومت اینطوری حرف بزنی؟ این حرفا چیه؟ زن با چشمای گرد شده به من نگاه میکنه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -خ...خانوم؟ولی لباساش چیز دیگه ای میگه... ارمین با تشر بهش میگه -اونش به تو مربوط نیست... بعدم سمت من میگه -خب؟ میرم سمت خدمتکارایی که به صف شدن... وقتی چشمم به همون خدمتکاری که باهاش اشنا شدم میفته میرم سمتشو رو به روش وایمیسم و نامحسوس لب میزنم... +اسمت چیه؟ اونم نا محسوس لب میزنه -بهاران لبخندی میزنم و برمیگردم سمت ارمین... بعد دست بهاران و میگیرم و میگم... +اینم از بهاران جان... رفیق شفیق من... ارمین نگاه مشکوکی بین منو بهاران رد و بدل میکنه بعد رو به یکی از خدمتکارا میگه... -اسمش بهارانه.؟ خدمتکار همونطور که سرش پایینه اروم میگه -بله ارباب... بعد رو به بهاران میگه -تو آیه رو میشناسی؟ بهاران نگاهی به من میندازه بعد با شک و تردید میگه -ب...بله اقا... ما باهم...دوستیم... نفس عمیقی میکشم و تو دلم خداروشکر میکنم... ارمین سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و بعد رو به من میگه... -خیله خب... بیا بریم بالا عزیزم... باید باهم حرف بزنیم... رو به بهاران نگاهی پر از تشکر میندازم و بعدم به دنبال ارمین راه میفتم تا برگردیم به اتاقش... میره سمت تختو میشینه روش... -خب... حالا که بردیا فکر میکنه نامزد منی عمرا منو ول کنه... مجبورم میکنه تحت هر شرایطی تورو با خودم ببرم به مهمونی فردا شب... با تعجب میگم +چی؟ ارمین چشماشو با خستگی میبنده و میگه -این یه دستوره... البته اگر میخوای خانوادت سالم باشن... فردا میای با من به پارتی که برای من خیلی مهمه... و توش قراره یه قرارداد خیلی مهم ببندم... اولش هرجمله ای که از دهنش بیرون میومد میخواستم جیغ بکشم و مخالفت کنم... ولی تا اسم قرارداد به گوشم خورد نظرم برگشت... حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم +خب... من باید برای سه روز دیگه که مهمونی خانوادگی داریم اماده شم... نمیدونم بتونم بیام یا... ارمین عصبی... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 ارمین عصبی وسط حرفم میپره و میگه... -گفتم یه دستوره... لباستم خودم انتخاب میکنم... با تشر رو بهش میگم +چی؟ لباسمو تو انتخاب کنی؟ فکرشم نکن... باید لباسم با حجاب باشه... در ضمن من موهامو کاملا میپوشونم ارمین کلافه میگه -آیه... چرا متوجه نیستی دارم میگم اونجا پارتیه... یعنی یه مهمونی مختلط و باز... و من یه قرارداد مهم دارم که باید در ارامش و عادی ترین حالت ممکن صورت بگیره بعد تو میخوای رسما جلب توجه کنی رفتم سمتشو با جیغ و داد گفتم +ارمین خجالت بکش... تو ایرانی؟ از کی تا حالا مردای کشورم تا این حد بی غیرت شدن... تو رسما داری دختر عموتو ناموستو بخاطر حجابش سرزنش میکنی؟ خجالت بکش ارمین شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش... بعد با دلخوری رو بهم نگاهی میندازه و میگه -خیله خب... جیغ و داد نکن صدات بیرونه... حوصله ی بحث کردن ندارم سرم درد میکنه... هرکاری میکنی بکن... فقط فردا ساعت 9 اماده باش میام دنبالت... خب؟ چشمامو تو حدقه میچرخونم و بی حوصله جواب میدم... +خب... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
پایان فصل اول...💛✨
﴾﷽﴿