گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
بیا که میخوام یه رازیو بهت بگم🤫🤭 خودکار خرگوشی🐰 پولکی ❌بها با احترام : ۲۵ تومان😊💜 حمایت یادتون نر
برید توی کانال فروشگاه و سری بزنید❤️
کلی محصولات جدید اومده😉
#فروشگاه_میثاق
🔺گزارش تصویری
بسم رب الحسین(ع)
به یاد مظلومیت کودکان غزه
#خیمة_الاقصی🇵🇸
در سه غرفه محتوای رسانه ای، نقاشی کودک و عکس و عکاسی، از ۱۰ الی ۱۲ آبان به مدت ۳ روز، در حمایت از مردم فلسطین در میدان امام شهرستان تنکابن برگزار شد🖤
🔹گروه فرهنگی جهادی میثاق
🔹حوزه بسیج دانشجویی شهید مفتح
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیام - وقتی
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیویکم
- خانم شما آلودهاین،بیاین بیرون؛ به مریضا منتقل میشه.
چارهای جز اطاعت نداشتم.بلند شدم و بیرون رفتم.ده روزی از عمل پژمان گذشت.خانه آقاجان بودم که گوشیام زنگ خورد.از روی اُپن برداشتمش.مرتضی بود.
- سارا،خبر خوشحالی!پژمان به هوش اومده و میگه سارا رو میخوام.
وای چی میشنیدم؟! میدانستم بالأخره به خانه برمیگردد. از خوشحالی با گریه،بلند بلند میگفتم:
«پژمان به هوش اومده به هوش اومده.»
همه دورهام کردند.یکی دستم را گرفت و یکی شانه ام را تکان میداد و پشت سر هم سؤال می پرسیدند. وقتی هر چه شنیدهبودم را برایشان گفتم،سریع برای رفتن به بیمارستان آماده شدیم.پیمان آمد دنبالمان.برای دیدنش آرام و قرار نداشتم.بعد از نامزدیمان یک روز نشده بود که همدیگر را نبینیم و حالا بعد از ده روز،چشم باز کردهبود. توی دلم میگفتم:«پژمان، خیلی بیمعرفتی توی این ده روز نابودم کردی.»
به بیمارستان رسیدیم.این بار با عجله پلهها را دوتا یکی رد کردم تا به اتاقش برسم. دم در اتاق تا چشمم بهش افتاد، دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. دلتنگی این چندروز به روی گونههایم ریخت و صدای گریهام بلند شد.به سمت تختش دویدم.
****
با شنیدن صدای گریه،سرم را برگرداندم و سارا را دیدم.دویدنش به سمت تخت باعث شد بقیه از دورم کنار بروند.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.انگار سالها ازش دور بودم. دستانش را به دور شانهام حلقه کرد و به آغوشم کشید. هقهق کردن سینهاش،اشکم را درآورد. باید به اندازه این چند روز،سیر نگاهش میکردم.با دستانم سرش را بلند کردم تا ببینمش.چشمانش خشک نمیشد. به صورت خیسش دست کشیدم.
- شرمندهتم.حلالم کن. تو این چند روز خیلی اذیت شدی.
به خودش آمد اشکهایش را پاک کرد و گفت:«همین که سالمی برای من همه چیزه.خداروشکر که حالت خوب شد و چند روز دیگه برمیگردی خونه.»
شیرینی پخش کردن پدرام،حس و حالمان را تغییر داد. بعد از روزها غذا نخوردن،طعم این شیرینی چقدر میچسبید.باید دو هفتهای به اجبار بیمارستان را تحمل میکردم. از بیتحرکی عصبی شدهبودم. سعی میکردم از تخت پایین بیایم،ولی وقتی از درد نمیتوانستم جُم بخورم، به هم میریختم و آه و نالهام بلند میشد.
- وای خدایا،خسته شدم.
کم مانده بود به گریه بیفتم.وقتی تمام عمرم به تحرک گذشته بود، حالا یک جا ماندن، برایم خود جهنم بود.مثل پرندهای میماندم که برای آزادیاش مدام میخواند تا صاحبش بیتاب شود و چارهای جز رها کردنش نداشته باشد.سارا صاحبم شده بود و من هم قناری.بعد از عجز و ناله کردنم کنارم میایستاد و عرق پیشانیام را با دستمال میگرفت.
- بالأخره میآی پایین،اما الآن برات خوب نیس.اگه بخوای راه بری،یهدفعه خدایی نکرده میافتی زمین.
سارا گوشیاش را برداشت و از اتاق رفت بیرون. نیمساعتی که گذشت سید با سروصدا پرید توی اتاق. میدانستم سارا،خبرش کرده تا کمی از حال و هوای بیمارستان بیرون بیایم. سارا باز از اتاق رفت بیرون.
- تنبل خان! پاشو. لنگر انداختی؟
سرم را تکان دادم و با حسرت گفتم:«از خدامه همین حالا مرخص بشم.»
در کمپوتی را که خریدهبود باز کرد.
- برو خداروشکر کن که از مرگ برگشتی. باز صحنه تصادف آمد جلوی چشمهایم.با شدت افتادم کنار بلوار و دیگر هیچی نفهمیدم.
- برگشتنم رو از عاموم میبینم؛ دقیق زیر عکس عاموم که تو بلوار زده بودن،افتادم.
گیلاسی به دهانم گذاشت.چقدر دلم هوای تازه میخواست.سید کمکم کرد و روی ویلچر نشستم. توی محوطه بیمارستان با هم گشت زدیم تا کمی نور خورشید به بدنم بخورد و از کرختی بازش کند.
بالأخره بعد از یکهفته از بیمارستان که مرخص شدیم به خانه آقاجان رفتیم.حالم کمی بهتر شده بود،اما چند روز بعد به خاطر عمل دوباره فک که توی کازرون انجام نمیشد،با مامان و لیلا و ایمان به شیراز رفتیم.
نُه ساعت توی اتاق عمل بودم و وقتی آمدم بیرون و توی آینه خودم را نگاه کردم،جا خوردم. دور تمام دندانهایم را سیمپیچی کرده و لثههایم را با پلیت به هم وصل کرده بودند. باز شرایط غذا خوردنم سختار شد و ناآرامیهایم بیشتر..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
هر وقت بعد از گناه ، خدا انقدر زنده
نگهت داشت که وضو بگیری و وایستی
جلوشو نماز بخونی ؛ یعنی پذیرفتت.
پس خدا رو بخاطر این لیاقت شکر کن!🙃✨
شبتون در پناه خدا..التماس دعا💛
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 سلام به همه میثاقی های عزیز حواستون رو جمع کانال کنین که از این به بعد هر هفته
سلام به همه میثاقی های عزیز🌸
مسابقه شماره ۱ میثاق به اتمام رسید و از بین پاسخ های درست به قید قرعه
خانم نازنین زهرا قراباغی
برنده مسابقه جایزه رو دریافت کردن
بریم سراغ مسابقه شماره ۲👇
💚مسابقه هفتگی میثاق💚
شماره ۲
منبع:کتاب آهوی بهشتی📚
❗️کتاب آهوی بهشتی نوشته محمدحسین صادقی رو میتونید با لینک زیر به صورت رایگان از اپلیکیشن کتابراه دریافت کنین:
https://www.ketabrah.ir/go/b23919
سوالات:
۱.شهید سید محمود بهارلو در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
۱.مرصاد
۲.والفجر ۱
۳.والفجر ۲
۲.آهو انسان ها را به چه شکل میدید؟
۱.لکه های سیاه و تکه های نور
۲.شیاطین و فرشتگان
۳.پرندگان بهشتی و درندگان
۳.چه کسی روی آهو نام شنگل را گذاشت؟
۱.سید محمود
۲.مادر آهو
۳.پدربزرگ آهو
نحوه ارسال پاسخ:
پاسخ های خودتون رو به همراه نام و نام خانوادگی از طریق آیدی @mosabeghe_misagh ارسال کنین🌸
چند تا نکته:
❗️به هر سوال فقط یک پاسخ بدین
❗️فقط یک دفعه پاسخ هارو ارسال کنین
مهلت ارسال پاسخ: تا ساعت ۱۲ شب روز پنجشنبه ۱۸ آبان
از بین کسانی که سه سوال رو درست پاسخ بدن به قید قرعه بسته اینترنت یکماهه تقدیم میشه😍🌸
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۲ منبع:کتاب آهوی بهشتی📚 ❗️کتاب آهوی بهشتی نوشته محمدحسین صادقی رو میتو
❗️دقت داشته باشین فقط پاسخ هایی که به آیدی مسابقه @mosabeghe_misagh ارسال کنید بررسی میشه.
لطفا به آیدی ادمین کانال ارسال نکنین🌸
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیویکم - خ
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیودوم
- سارا یه لیوان آب بیار
صبح بود و هر کدام از اهالی خانه به سر کار خودشان رفته بودند و فقط سارا مانده بود.توی آشپزخانه نمیدانم داشت چیکار میکرد که نمیآمد. صدای ترق توروق ظرفها بلند شدهبود.من تشنهام بود و او داشت ظرف میشست!
دردی که همه بدنم را گرفته بود، آمپرم را برد بالا.
- مگه بهت نمیگم آب بیار؟مگه نمیبینی نمیتونم راه برم؟وگرنه که به تو که نمیگفتم.
- اومدم پژمان.داشتم ظرف میشستم.الان دستکشم رو درمیآرم و میآم.
یکدقیقه بعد سارا با قدمهای تند به طرفم آمد.
مقابلم نشست.زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.لیوان را به دستم داد. بعد از اینکه تا تهش را خوردم، لیوان را به سمتش گرفتم.چقدر احساس ضعف میکردم.
- سارا گشنمه.این آب ادویهای که به خوردم میدین،جاییم رو نمیگیره. نون و پنیر و خیار میخوام.
دستش را به زمین گرفت تا بلند شود. سفارش کردم:«میکس شده هم نمیخوام؛خودت باید بجویی بذاری دهنم.»
ابروهایش توی هم رفت.میدانستم به خاطر غیربهداشتی بودنش دوست ندارد این کار را انجام
دهد،اما من میخواستم طعم غذا را بفهمم.
- الهی قربونت برم.خب میکس شدهش با اینکه من بجوام چهفرقی داره؟
بعد از چند تا عمل،اعصابی برایم نمانده بود و فوری میریختم بههم.درد،کلافهام کردهبود. صدایم را بالاتر بردم تا دیگر مخالفتی نکند.
- همین که گفتم.سارا زود باش.
اگر مامان حریفم میشد، سارا نمیشد. نمیتوانستم سر مامان خیلی داد و بیداد راه بیندازم،ولی چون با سارا راحت بودم،به هر چیزی متوسل میشدم تا به خواستهام برسم.
سارا کنارم سفره پهن کرد و نشست. بوی خیار تازه،اشتهایم را چند برابر کرد.با خوشحالی به لقمه گرفتنش خیره شدم.نگاهی بهم انداخت و توی دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد. بعد از دقیقهای از دهانش بیرون آورد و با دست روی زبانم گذاشت. سریع با ولع قورتش دادم. بعد از خوردن چند لقمه،به خودم آمدم. خیره سارا شدم. توی این مدت چقدر اذیتش کردهبودم. سرم را پایین انداختم و با ملحفه گلگلی رویش بازی کردم.
- سارا! من رو ببخش.اعصابم خرد شده.وضعیتم رو که میبینی؛ خیلی درد دارم.
توی چشمهایم نگاه نکرد و آرام گفت:«میدونم.همه چی رو به حساب همین میذارم.»
بعد از هر بار تشر زدن کارم عذرخواهی کردن شده بود.گاهی هم که هوس پیتزا میکردم،دیگر با سارا کاری نداشتم. گوشیام را برمیداشتم و شماره سید را میگرفتم.
- سید،بیزحمت یه پیتزا بخر،بیار.
سارا با تعجب بهم زل میزد،اما حرفی نمیتوانست بزند.کمی که میگذشت، صدای زنگ در بلند میشد.سارا دکمه آیفون را میزد و به اتاق میرفت. سید داخل میآمد و پیتزا به دست جلویم مینشست.سریع پیتزا را از دستش میقاپیدم.خمیرهایش را جدا و ریزش میکردم و روی زبانم میگذاشتم و قورتش میدادم.
سهماه طول کشید تا توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم.توی این مدت هم هر چه پول پسانداز داشتم خرج درمانم کرده بودم.
از همان اول با سارا قصد برگزاری مراسم عروسی نداشتیم و تصمیم گرفتیم چند روزی به ماهعسل برویم،اما دیگر آهی در بساطمان نمانده بود.چون از اول قرار بود روی پای خودمان بایستیم،باید زندگی را از نو شروع میکردیم.یکروز که رفتهبودیم خانه مامان سارا،پیشنهادی بهمان داد.
- شما که فعلاً پولی ندارین بخواین جایی رو اجاره کنین. یهسالی هم که از عقدتون میگذره،فعلاً بیاین طبقه بالای ما تا یه پولی بیاد تو دستتون. سارا سیبی را که پوست گرفته بود توی بشقاب گذاشت و به سمتم هل داد.هر چی فکر میکردم تنها راه چارهمان همینبود.سرم را بلند کردم و به سارا نگاه کردم تاعکسالعملش را ببینم.با لبخند سرش را به نشانه تأیید تکان داد.رو به مامانش کردم و گفتم:«من حرفی ندارم، ولی دوست ندارم باعث زحمتتون بشیم.»
- چه زحمتی؟ طبقهبالا که خالیه.
از اینکه بعد از چندماه زیر یک سقف میرفتیم،احساس آرامش میکردم.سارا میگفت وقت نفس کشیدنم رسیده. میخواهم حالا حالاها سرم را بیرون آب نگهدارم،ولی من از حرفهایش سر در نمیآوردم. طبقهبالا فرش شده برای مهمان بود.سارا جهیزیهاش را گوشه سالن چید تا توی خانهای که متعلق به خودمان دو تا بود بازش کند.نیازی به باز کردنشان هم نبود،چون فقط برای خواب به بالا میآمدیم.مدتی توی تاکسی تلفنی مشغول شدم و توانستم با پولی که جمع شد،دوباره تعمیرگاهی اجارهکنم.کار و کاسبیام گرفت و همهچیز داشت خوب پیش میرفت..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
شهید ذوالفقاری خیلی قشنگ میگن که:
سکوت را به حرف زدن ترجیح دهید؛
قبل از گفتن حرفی با خود فکر کنید
که آیا ضرورت دارد یا خیر؛ چه بسا
حرفها و سخنانی که به زبان آوردیم
و به دروغ و غیبت و..ختم شد!
شبتون سرشار از یاد خدا؛✨
التماس دعا..💛
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
خـــوشبختی بجز این نیست
که تو فرصت این را داری
یک روز دیگر نیز به همه
عزیزانت ســـلام کنی
به آنها بگویی
که دوستشان داری
سلام صبح همه بخیر 🐞🐚
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
غزه را دیدم شکستم از درون
غزه را دیدم میان بحر خون
غزه را دیدم مقاوم در نبرد
غزه را دیدم پر از اندوه و درد
غزه را دیدم صدای بمب ها
غزه را دیدم سرای بمب ها
غزه را دیدم دلم صد پاره شد
غزه را دیدم پر از فواره شد
غزه را دیدم ز خون فواره ها
غزه را دیدم پر از آواره ها
غزه را دیدم که مادر گریه کرد
غزه را دیدم به ایران تکیه کرد
غزه را دیدم که اصغرخانه بود
غزه را دیدم پر از ریحانه بود
غزه را دیدم ولی اصغر چه شد؟
غزه را دیدم ولی مادر چه شد؟
غزه را دیدم پدر بی خانه شد
غزه را دیدم که بی ریحانه شد
غزه را دیدم پر از دود و کفن
غزه را دیدم در آمد اشک من
غزه را دیدم بر او گفتم درود
غزه را دیدم جفا دید از یهود
غزه را دیدم بدون برق و آب
غزه را دیدم رقیه هم رباب
غزه را دیدم پر از بیمار بود
غزه را دیدم عدو کفتار بود
غزه را دیدم چه شد بیمارِستان؟
غزه را دیدم زدند موشک بر آن
غزه را دیدم پر از بیمار و خون
غزه را دیدم عدویش در جنون
غزه را دیدم ولی با حرمله
غزه را دیدم نه تنها حرمله
غزه را دیدم ولی با صد یزید
غزه را دیدم و هم کاخ سفید
غزه را دیدم عدویش شمر پست
غزه را دیدم دلم خیلی شکست
غزه را دیدم ولی فاتح شود
غزه را دیدم علی فاتح شود
غزه را دیدم علی موسی شود
غزه را دیدم عصا اَژدا شود
غزه را دیدم که ایران پشت اوست
غزه را دیدم عدو در مشت اوست
غزه را دیدم پر از نور و امید
غزه را دیدم بلا شد بر یزید
غزه را دیدم که ایران یار اوست
غزه را دیدم علی مختار اوست
غزه را دیدم عصا در دست کیست؟
غزه را دیدم که موسایش علی است
غزه را دیدم به ایران دلخوش است
غزه را دیدم علی صهیون کش است
غزه را دیدم علی فرمانده هست
غزه را دیدم عدو درمانده هست
غزه را دیدم عزیز رهبر است
غزه را دیدم که فتح خیبر است
غزه را دیدم علی خیبرگشاست
غزه را دیدم علی دست خداست
📝 علی شیرازی
•┈〰✾•☘🌺☘•✾〰┈•
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
امروز درهای گذشته را میبندم و درهای آینده را به روی خود میگشایم و با عزمی راسخ گام مینهم بسوی فصلی جدید در زندگانیام
سلام صبحتون بخیروسلامت انشالله 🎶♥️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
سلام به میثاقیهای عزیز..؛
دیشب بهخاطر اختلال در برنامه ایتا،نتونستیم براتون پارت سیوسومِ رمان رو تو کانال بذاریم..
امشب هم پارت سیوسوم و هم پارت سیوچهارم،تو کانال گذاشته میشه..💛✨
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیودوم - سا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوسوم
بعد از چندماه و در دل بهار
سال ۹۴ که پولمان به حد اجاره خانه رسید،قرار شد به دنبال آپارتمان نقلیای بگردیم.من روزها سرکار بودم و نمیرسیدم به این بنگاه و آن بنگاه سر بزنم.سارا با دختر عمهام پریسا که پای ثابت مشورتمان بود،به این در و آن در زدند.بالاخره بعد از چند روز گشتن،یک واحد آپارتمان نقلی،طبقه همکف توی چهلوپنج متری باهنر روبهروی آرایشگاه پریسا پیدا کردند. وسایل را بار زدیم و زندگیمستقلمان را شروع کردیم.
****
تا صحبتم با رفیقم توی کلانتری تمام شد و گوشی را قطع کردم،سریع شماره آقایشاملی را گرفتم.باید تا دیر نشده خودمان را زودتر به بالاده میرساندیم.
- آماده شو بریم بالاده.امروز یارو میخواد بره کلانتری؛ تله براش گذاشتم.
خودم هم لباس پوشیدم.سوار پرایدی که تازه خریده بودم شدم و از خانه زدم بیرون.یک ماه پیش بود که آقایشاملی قضیه را برایم گفت.رفتهبودیم با هم بیرون و توی ساندویچی نشسته بودیم.همینطور که به ساندویچم گاز میزدم،او هم درددلش باز شد.
- چندماه پیش واسطه شدم برای یهنفر که وام بگیره.یکی از آشناها بهخاطر من شد ضامنش.حالا فهمیدم که هیچ کدوم از قسطاش رو نداده.هرچی هم زنگ میزنم،میگه به مشکل برخوردم.
- خب چرا زودتر بهم نگفتی؟گرویی ازش داری؟
دست برد توی جیب عبای طوسی رنگش و یک برگه چک درآورد.
- این رو ازش دارم.
چک را گرفتم و گفتم:«برات زندهش میکنم.»
از آن به بعد گانگستربازی شروع شد.یکبار یک سرباز از کلانتری برداشتیم و رفتیم محل کارش.مغازه آهنگری داشت.تا سرباز را دید شروع کرد به التماس کردن.زدم به شانهاش و گفتم:«آقا راه نداره؛باید همین حالا پول رو بدی.»
دستی به لباس کارش کشید و فاز مظلومنمایی برداشت.
- لااقل بریم خونه لباسم رو عوض کنم.اگه رفتیم کلانتری با همین لباس کار باید برم بازداشگاه.
تا آمدم نُچی بگویم،سرباز خودش را انداخت وسط؛
- بابا این که نمیتونه فرار کنه. خودم حواسم بهش هس.
با ضمانت سرباز رفتیم در خانهاش،ولی هر چه صبر کردیم نیامد بیرون.دوباره زنگ در را زدیم و رفتیم تو.دیدیم که جا خیس است و بچه نیست.مثل ماهی از توی دستمان لیز میخورد. ماهم دیگر حکم جلبش را از دادگاه گرفتیم،اما باز کلانتری محل، تحویلش نمیداد.به رفیقم توی کلانتری سپردم که راپورتش را بدهد و هر اتفاقی افتاد خبرم کند،تا اینکه زنگ زد و گفت: «قراره امروز برای رنگ کردن دیوارا بیاد اینجا.»
آقایشاملی را سوار کردم و بعد از نیمساعت رسیدیم بالاده.ماشینم را با فاصله از کلانتری زیر درختی پارک کردم.پیاده شدیم و آهسته رفتیم داخل.میدانستم دارد اتاق آقای رئیس را رنگ میکند.همان دم در اتاق،بعد از سلام،حکم جلب را از جیبم بیرون آوردم و رو به رئیس گرفتم.
رئيس بلند شد و آهنگر هم با تعجب بُرس رنگآمیزیاش را توی سطل انداخت.
- توروخدا بهم وقت بدین.الآن ندارم. زندگیم به مویی بنده.جون بچت،یهماه دیگه پسش میدم.
رئیس جلو آمد و مقابلمان ایستاد.
- من ضامنش میشم.دوماه دیگه پولش رو پس میده. اصلاً نداد هم خودم میدم.
نگاه حق به جانب آقایشاملی داشت به سمت دلسوزی میرفت و لبش میخواست به حرف باز شود که گوشه عبایش را کشیدم.
- اینا کارشونه برای اینکه پول مردم رو ندن،همهش ساز گدایی میزنن.
رو به رئیس کردم و قاطعانه گفتم:«یا همین حالا پول رو میده یا میره زندون.»
باز هم نالید:«خب،این کف دست؛بیا بکن!زندون که برای شما پول نمیشه.»
کوتاه نیامدم و بردنش بازداشتگاهبا آقایشاملی آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
- باید صبر کنیم که ببرنش زندون. شاید بازم فرار کرد.
آفتاب داشت به وسط آسمان میرسید که دست بسته از کلانتری آوردنش بیرون.چندتا از آشناهایش هم دورش را گرفته بودند.سریع خودمان را بهش رساندیم.در را که باز کردند تا سوار ماشین شود،نگاهی به من و آقایشاملی انداخت و ناامیدانه گفت: «باشه پول رو میدم.با داداشم برین براتون کارت به کارت میکنه.»
با برادرش رفتیم عابر بانک و ۱۲ میلیون به حسابم ریخت و برگشتیم کلانتری. رضایتنامه را امضا کردیم و زدیم بیرون.با سرعت گرفتنم،صدای اعتراض آقایشاملی هی کوتاه و بلند میشد.
- پژمان آخر با این رانندگیت به کشتنمون میدی.
جاده پر از گردنه و مارپیچی بود، ولی نمیتوانستم آهسته بروم.
- مگه ندیدی فامیلش رو جمع کرده بود؛شاید بیان دنبالمون!
- بابا،پول رو بگیرن بهتر از اینه که بمیریم.
- تو کاریت نباشه.هیچیمون نمیشه.
همیشه شور رانندگی من را میزد..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیوسوم بعد
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوچهارم
از بچگی وقتی با دوچرخه از مسجد شیخ به خانه برمیگشتم،توی راه مدام تکچرخ میزدم.یکروز توی خیابان گیرم آورد. فرمان دوچرخه را محکم گرفت و گفت:«آخرش با این دوچرخه میری زیر ماشین و له میشی.»
با یکی به دو کردن با آقای شاملی سرسرعتماشین،رسیدیم کازرون و پول را به حساب ضامن ریختم و خسته و کوفته به طرف خانه رفتم.
****
قسمتهایی از موهای جلویم را گیس کردم و با گیره های رنگارنگ،ثابت نگهشان داشتم.مابقیاش را هم طبق سلیقه پژمان،به پشت،آزاد رهایشان کردم.کار صورت و موهایم که تمام شد،نگاهی به سر و رویم انداختم و از جلو آینه میز آرایش کنار رفتم.به هال آمدم و منتظر نشستم تا پژمان برگردد. به ساعت بالای تلویزیون نگاه کردم. چیزی تا دو نمانده بود؛دیگر باید میرسید.چند روزی بود که دوباره داشت برای رفتن به سپاه تلاش میکرد.من هم دوست داشتم که پاسدار شودسرم به گوشیام مشغول بود که صدای چرخاندن کلید توی قفل آمد.بلند شدم و پشت در ایستادم تا در را باز کرد و چشمش بهم افتاد،سوتی کشید.
- وای! چه خبره؟! خانم به خودش رسیده.چه خوشگل شدی! ماشاءالله بزنم به تخته.
انگشت سبابهاش را چندبار به در کوبید.از خجالت ابروهایم را در هم کردم.
- دیگه بسه.اگه بخوای این جوری کنی، دیگه آرایش نمیکنما!
دستش را دور گردنم حلقه کرد و صدایش را بالابرد.انگار بلندگو جلوی دهانش گرفته بودند.
- زیباییهات رو باید به نمایش بذاری؛ اونم فقط برای شوهرت.
برای اینکه خودم را لوس کنم،پشت چشمی نازک کردم و با لبخند،سرم را تکانی دادم.بعد هم از زیر دستش جاخالی دادم و به آشپزخانه رفتم. سفره را از کشو بیرون آوردم و توی سالن پهن کردم.کته را توی یک بشقاب کشیدم و توی یک کاسه هم ماست ریختم و روی سفره گذاشتم.پژمان هم دست و صورتش را شست و همینطور که جلو میآمد،گفت:«به به،چه بویی!همون غذاییه که دوست دارم.»
مقابلم سر سفره نشست.بشقاب را وسط گذاشتم تا دست دوتایمان بهش برسه.
- خب،چه خبر از سپاه؟
دهانش را پر کرد و سرش را تکان داد.
- هیچی.فعلاً داریم آموزش میبینیم.
یک قاشق ماست برداشتم و روی برنج ریختم.
- سارا،یادته روز اول به شرطی کردم و تو هم قبول کردی؟
قاشق را توی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم.خاطرات توی ذهنم را ورق زدم و به عقب برگشتم.شب خواستگاری یک شرط گذاشته بود.
- بله،یادمه.حالا که جایی جنگ نیس!
قاشقم را پر کردم و دوباره به دهان رساندم.پژمان دیگر ادامه نداد. زیرچشمی نگاهش کردم چرا این
حرف را زد؟برای چه میخواست یادآوری کند؟
چیزی به ذهنم نرسید.نمیخواستم هم بپرسم.
بیخیالش شدم و به خوردنم ادامه دادم.
چند روز که گذشت،مسئلهای ذهنم را درگیر کرد.
پژمان یکماهی میشد که به سپاه میرفت،اما ساعت کاریاش با دوستانش که میشناختم فرق داشت.یک شب که داشتم ظرفهای شام را میشستم و پژمان هم آب کشی میکرد،ازش پرسیدم:«چی جوریه تو صبح میری و ظهر برمیگردی؟چرا آقایمحمدی ساعت کاریش فرق میکنه؟!»
بشقابی را که دستش بود،توی جاظرفی گذاشت وگفت:«من که نمیرم سر کار!»
یکم ریکا روی اسکاچ ریختم و با تعجب پرسیدم:«یعنی توی سپاه قبول نشدی؟! پس برایچی داری میری؟»
بعد از کمی مکث گفت:«دارم به عنوان بسیجی آموزش میبینم که برم سوریه.»
یک لحظه دلم آشوب شد.
- مگه سوریه جنگه؟!
سرش را به پایین تکان داد.آخرین ظرف آبکشی شده را هم توی جاظرفی گذاشت. با اخم به طرفش برگشتم.
- با اجازه کی میخوای بری سوریه؟
دستکش را که درآوردم و روی ظرفشویی گذاشتم،دستم را گرفت و به سالن برد.دستان خیسش را چندبار به شلوارش زد تا خشک شود.باز شرط شب خواستگاری را یادم آورد.رضایت آن شب من از روی خوشخیالی بود. فکر نمیکردم با یک کلمهدارم برگه رضایتنامه سرنوشت خودم را امضا میکنم.
به خاطر یک مشت آدم کثیف که دارند همهچیز را به هم میریزند،چرا زندگی من باید خراب شود؟
باز کم کم آب داشت سرم را به پایین میکشید.باید با تمام زوری که داشتم سرم را بالا نگه میداشتم؛ بهانهتراشی را شروع کردم.
- خب،اونا چه ربطی به ما دارن؟اگه توی کشور خودمون بودن،میتونستی بری.
دست خشک شدهاش را روی شانهام گذاشت.
- سارا،مسلمون که هستن.
- خب،مردم خودشون دفاع کنن.
- ارتشش آنچنان قدرتی نداره.از وقتی هم که النصره پا گرفته،وضع بدتر شده.اینا به کنار، بیشتر مردم اونجا سنی هستن و خیلی کاری به دفاع از حرم ندارن..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست..🙃
شبتون منور به نور خدا..التماس دعا💛
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
خوب زندگی کنید
شاد باشید
زیاد لبخند بزنید
وبا تمام قلبتان
دوست داشته باشید
تا میتوانید
به عزیزانتان محبت کنید..
آن موقع خواهید دید،
از چیزهایی که،
باعث رنجتان میشود رها شده اید
صبحتان به آرامش🕸🍩
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیوچهارم از
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوپنجم
توضیح داد که النصره،ارتش آزاد سوریه بوده که خودش را از دولت جدا کرده.به دنبال بهانه دیگری باید میگشتم،اما چرا چیزی به ذهنم نمیرسید؟!
پژمان قبلاً چندبار برای کار کردن، قصد خارج رفتن را کرده بود،اما بعدش منصرف شد. با خودم گفتم:«حتماً تصمیم این بارش هم مثل آن موقع هست.»
حرفش را پشت گوش انداختم و دیگر بهش فکر نکردم. فردایش صبح جمعه بود.طبق برنامهمان برای دعای ندبه،به قطعهیک بهشتزهرا رفتیم.
با دو تا بطری قبور تمام شهدا را شستیم.به قطعه یک خیلی رسیدگی نمیشد،بهخاطر همین پژمان بیشتر سراغ مزار این شهدا میرفت. شست وشوی قبور که تمام شد،پایین پای مزار عمویش نشستیم.باد سرد پاییزی به صورتمان میخورد.شال گردنم را روی دماغم کشیدم و دستهایم را زیر چادر گرفتم.برگشتم به پژمان نگاه کردم.به قبر زل زده و دماغش قرمز شده بود.آمدم شال گردنش را روی صورتش بکشم که لبش را تکان داد.
- سارا! آرزومه شهید بشم.
دستم توی هوا ماند.حرفهای دیشبش یادم آمد.
باید حواسش را پرت میکردم،اما اگر تصمیمش جدی باشد چه؟نمیدانستم چه بگویم.به این فکر میکردم اگر برود، مدتی که نیست،چه کار کنم؟ من که از دلتنگی دق میکنم. تحمل یک روز ندیدنش را هم نداشتم؛چه برسد به چند ماه! اوایل نامزدی به خاطر همین حسها خیلی بهمان تیکه میانداختند. موقع غذا خوردن خانه عمهجانقمر،سر سفره نشسته بودیم.حبیب یک بشقاب برنج کشید و دست من داد. یک بشقاب برنج هم سمت پژمان گرفت.
- من و سارا با هم میخوریم.
بشقاب را وسط خودم و پژمان گذاشته بودم.قاشق برداشتیم و شروع کردیم.
- اینا رو؛ انگار لیلی و مجنونن!
سرمان را بالا آوردیم،نگاه همه به ما دوخته شده بود.
- تازه اول زندگیتونه و سرتون داغه.
پژمان سرش را تکان داد و لبخندی بهشان زد.
- حسود هرگز نیاسود.من و گلم همیشه همینجوری هستیم.مثل بعضیا که بیاحساس نیستیم.
سرش را انداخت پایین و باز مشغول شد.به من هم اشاره کرد که ادامه بدهم.
- این عشق و عاشقیا مال دو روز اوله. اما اینجور نبود.آن قدر وابستهاش شده بودم که به دوریاش نمیتوانستم فکر کنم.صدای پژمان از خودم بیرونم آورد.داشت در مورد داعش توضیح میداد.که توی آمریکا و اسرائیل آموزش میبینند و اینقدر اعتقاداتشان را به بازی میگیرند که گمان میکنند اگر هفت تا مسلمان را بکشند،به بهشت میروند.
با پول زیاد هم طمعشان را تحریک میکنند.کارشان فقط کشتن مسلمانهاست.حکم این آدمها فقط اعدام است.
با تعجب بهش چشم دوخته بودم.شال گردنم را پایین کشیدم.
-یعنی تو میخوای بری با همچین آدمایی بجنگی؟!فکر میکنی میتونی با اونا.. حرفم را قطع کرد و دست سردم را به دستش گرفت.
- مردم اینقدر دارن میرن که من توشون عددی نیستم.
دیگر زیر آب رفتنم حتمی شده بود. تپش قلبم شدت گرفت و نفسهایم عمیق شد.دوباره شال گردن را روی دهانم کشیدم که لرزش لبم را نبیند،اما جاری شدن اشک روی صورتم را نمیتوانستم پنهان کنم.
- بعد هم من میخوام برم قسمت ادوات.نمیرم تو میدون که بخوام بجنگم.
با دستش،صورتم را به سمت خودش برگرداند.نگاهم را پایین گرفتم که چشمهایش را نبینم.
اشکهایم را با انگشتانش پاک کرد.
- من که هنوز پیش تو هستم؛برایچی گریه میکنی؟
دیگر نتوانستم بغضم را بخورم. دستهایم را گرفتم جلوی صورتم و سرم را برگرداندم.سایه پدر که روی سرم نبود.حتی برای چند روز هم نمیتوانستم نبود سایهاش را روی سرم حس کنم.با صدای خش داری که از بین انگشتهایم بیرون میآمد، گفتم:«من بدون تو چیجوری دووم بیارم؟با دلتنگیت چیکار کنم؟»
دستش را انداخت دور گردنم. سرش را به سرم چسباند.
- فکر این رو نمیکنی که جواب حضرت زهرا (س) رو چی بدم؟
بعد از آن روز،کار روز و شبم گریه کردن شده بود.فکر کردن به نبودنش،لذت بودنش را هم ازم میگرفت.هروقت خانه بود فقط نگاهش میکردم تا برای روزهایی که نیست،ذخیره داشته باشم.
یک نصفشبی با صدای ملچملوچی از خواب بیدار شدم.از بین پلک نیمهبازم پژمان را دیدم.روی تخت نشسته بود چشمم را که بازتر کردم،کاسه پلاستیکی بیرنگی دستش بود. قاشقش را توی کاسه میزد و دانههای انار را بالا میبرد.تکانی خوردم و طاق باز خوابیدم.صورتش را به طرفمبرگرداند.
- نصف شبی انار میخوری!
خندید و باز صدای شکستن دانهها بلند شد.
- ها،خیلی عطش داشتم.
چندقاشق دیگر که خورد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.پلکهایم را روی هم گذاشتم،اما خوابم پریده بود. هرازگاهی چشمهایم را باز میکردم و جایخالی پژمان را میدیدم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت ❗️
آن روزی که به بهانه اسلام مداری
با تند روی،دلِ کسی را شکستید ؛
آگاه باشید که درکی از اسلام
کسب نکردهاید..
اسلام،"دینِ رُحَماء بَینَهُم است!"
و در آن،کسی با دل شکستن
به بهشت نمیرسد!🙃🥀
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کفشی که مناسب پای یک نفر است،
برای شخص دیگری آزار دهنده است.
به همین ترتیب هیچ دستور العملی
برای زندگی وجود ندارد که
برای همه ی افراد مناسب باشد
صبح بخیر 🌹🎆
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیوپنجم توض
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوششم
قشنگ بود.که بعضی وقتها اصرار میکردم صبر کند اول من نمازم را بخوانم تا بعد بتوانم به نماز خواندنش گوش دهم.تا صدای اذان مسجد به گوشم رسید نظارهاش میکردم.نمازم را که خواندم جلو آمدم و کنارش نشستم.تسبیح به دستش بود.دستم را گرفت و به شدت تکان داد.
- تقبل الله!
کتاب دعا را از روی سجاده برداشت و دعای عهد را آورد.چشمم به خطوط بود و گوش و دلم به صدایش.همیشه او تکخوان و من مستمعش بودم. دعا که تمام شد،کتاب را بست و سر جایش گذاشت.سرش را به طرفم برگرداند و نفس عمیقی کشید.
- سارا،دیگه انتظارم سر اومد.چند روز دیگه عازميم.
یکماه از مطرح کردن رفتنش میگذشت.سرم را بلند کردم و نگاهم را به سفیدی چشمهایش که توی تاریکی اتاق خاکستری شده بود،گره زدم.هر چه میخواستم از فکرش بیرون بیایم نمیگذاشت.
دیشب توی تختخواب با گریه خوابم بردهبود، حالا که اینجور.انگار دنیا نمیتوانست خوشی من را ببیند.بچهای هم نداشتیم که در نبودش به او دل خوش کنم.میگفت تا وضعمان به حدی نرسد که هر چه بچهمان خواست،بتوانم برایش فراهم کنم بچه نمیخواهم.
حالا هم که با رفتنش میخواست تمام زندگیام را با خودش ببرد.با گفتن راحت این حرف،داشت تاروپود زندگیام را از هم میگسست.یکدفعه با فکر کردن به آینده نامعلومم،صدای ترکیدن بغض خانهکرده توی گلویم بلند شد.
- رفتنت با خودته،ولی معلوم نیس دیگه برگردی.
صدای ترکیدن عصبانیت او هم از گریههای من،بلندتر شد.
- گریه که نداره،تو باید افتخار کنی. بعد هم گریهکنی یا نکنی،من میرم!
بعضیوقتها گریهام اعصابش را میریخت به هم و نتیجه عکس میداد،اما دست خودم نبود.سرم را به سینهاش چسباندم.نمیتوانستم جلوی هق هقم را بگیرم. دوست نداشتم من مانع رفتنش شوم و نگذارم دینش را ادا کند،اما نمیخواستم هم برود.انگار از حرفش پشیمان شده بود که یک دستش را به کمرم گرفت و با دست دیگرش،سرم را نوازش داد.
- گل من! به حضرت زینب(س) فکر کن.چقدر دار و دسته یزید بهشون ظلم کردن.ما ادعا میکنیم اگه اون زمان بودیم نمیذاشتیم نگاه چپ به ناموس على بكنن.حالا که حرم بیبی رو میخوان نابود کنن،باید دست رو دست بذاریم؟!
صدایم را به همراه گریه بلند کردم و گفتم:«با دلتنگیت چیکار کنم؟»
میخواستم توی بغلش بمانم و برای روز مبادا،بویش را به خاطرم بسپارم. بوسهای به سرم زد.
- تو همه زندگیمی،ولی راضی میشی به خاطر دلتنگی،حرم بیبی خراب بشه؟اگه ما نخوایم جلوشون وایسیم، کی میخواد وایسه؟
چارهای جز سپردن خودم به تقدیر انتخاب کردهام نداشتم.هر چه دست و پا میزدم و سعی میکردم سرم را بالا نگه دارم،فایدهای نداشت. یعنی نمیگذاشتند.مخالف رفتنش نبودم.اما بدون دیدنش،زندگی برایم تلختر از دنیا میشد.اگر میرفت زیر آب غرق میشدم.
****
شب يلدا دعوت بودیم خانه عمه که سید زنگ زد به گوشیام و بعد از ده دقیقه خودش را رساند دم در.
ده تا تراول صد هزار تومانی از جیب پیراهنش درآورد و به طرفم گرفت. نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:«سر ساعت دوازده!درست سر یه ماه،پولت رو پس دادم.»
- برو مسخره!
برای اینکه راهی بودم و پول لازم داشتم،بدون هیچ تعارفی گرفتمش. سال خمسیام هم رسیده بود و باید مقداریاش را کنار میگذاشتم.نگاهی به صورت گردش انداختمدلم برایش تنگ میشد.زدم به شانهاش و گفتم: «سید،دیگه من رفتم.فردا میپرم.»
قبلاً جریان رفتنم را بهش گفته بودم. دو هفته پیش بود که رفتم در شرکت سایپا.بهش زنگ زدم که بیاید پایین. لباس سربازی و پوتینی را که تنم بود برانداز کرد و چشمانش را تنگ کرد.
- خُلِى جون! تو که خدمتت رو با من تموم کردی کلاه را از سرم برداشتم و گفتم:«میخوام برم سوریه.دارم آموزش میبینم.»
با تعجب انگشتش را گرفت بین دندانهایش.
- بچه نکن،کَلوبازی درنیار.مگه خُل شدی؟
- دیگه از این حرفا گذشته..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
میگفت:
دعاهاتون رو دست کم نگیرید ؛
این روزها دعاهاتون برای جبههی حق
در حکم ِسربازه !
این روزهای ِانسان ساز..
شبتون پرنور..التماس دعا✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄