eitaa logo
ستیز | محمدجواد کربلایی
38 دنبال‌کننده
27 عکس
10 ویدیو
2 فایل
محمدجواد کربلایی: @Mj_K66 صفحۀ اینستاگرام: https://www.instagram.com/mohammadjavad.karbalaei/ این کانال را در بله و تلگرام هم می‌توانید با همین شناسه دنبال کنید: @MjK_Setiz
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم برای سالی که بی‌معلم به سر شد [بخش 1 از 2] سال‌هاست که عید نوروز برایم عید نیست. هرچه از کودکی و نوجوانی دورتر می‌شدم، شادی و جذابیت عید برایم بی‌معناتر می‌شد. مشکل البته به خودم بازمی‌گردد. به‌هرحال عید برایم هرسال بی‌حس‌وحال‌تر از سال قبل می‌شد. اما یک چیز بود که این سال‌های اخیر، برایم جذابیت داشت: صحبت با روح‌الله؛ اینکه زنگ بزنم به او و تبریک بگویم و چند دقیقه‌ای صدایش را بشنوم. از شما چه پنهان، اگر من هم تماس نمی‌گرفتم، او پیش‌دستی می‌کرد و شرم بر من که رسم ادب از او نیاموختم. بد است، اما اهل این هم نبودم که سال را با عهدی آغاز کنم که تا پایان سال به کجا برسم و چه کنم و چه شوم. اما این یکی‌دو سال آخر، چیزی در گوشه ذهنم برجسته بود و آن اینکه بعد از پایان خدمت سربازی، دوباره بروم سراغ روح‌الله، زانو بزنم و مثل بچه آدم شاگردی کنم. با اینکه کم با او دم‌خور نبودم، اما از بسیاری از کلاس‌هایش مطلع نبودم. تازه بعد از رفتنش بود که فهمیدم به زندان هم می‌رفته و برای زندانیان سخنرانی می‌کرده. اما آن‌قدر که می‌دانستم، بسیاری از کلاس‌هایش پس از مدتی لغو می‌شد؛ به‌دلیل تنبلی شاگردانی چون من. همان بهره‌ای هم که هریک از ما از او بردیم، زندگی ما را دگرگون کرد، اما با این حسرت چه می‌توان کرد که کاش بیش از این‌ها به حرف او خوانده بودیم و نوشته بودیم تا بیشتر می‌فهمیدیم و قدمی برمی‌داشتیم. روح‌الله رفت و این حسرت برای همیشه با من ماند و حالا چه بسیار صبح‌هایی که با یاد او برمی‌خیزم و بغض امانم را می‌برد. یادم نمی‌رود آخرین‌باری را که به کلاسش رفتم؛ آمیخته‌ای منسجم از فلسفه و علوم اجتماعی و ادبیات و هنر را به ما می‌آموخت. حجم کتاب‌هایی که برای خواندن به ما تکلیف می‌کرد و نوشته‌هایی که از ما می‌خواست، در اصل زیاد نبود، اما در این روزگار بی‌همتی و تن‌آسایی که تن‌پرورانی چون من حاصلش هستیم، زیاد و ناشدنی جلوه می‌کرد و درنهایت یک‌به‌یک از کلاس بازمی‌ماندیم. @mjk_setiz
بسم الله الرحمن الرحیم برای سالی که بی‌معلم به سر شد [بخش 2 از 2] تعطیلات عید سال 1390 را بیشتر درگیر مطالعه برای همان کلاس بودم. تمرکز و سرعتم در خواندن، به‌اندازه خواست روح‌الله نبود و او دراین‌باره کوتاه نمی‌آمد و به‌جای کوتاه‌آمدن، راه‌حل مشکل را برایم می‌گفت. یک‌بار عذرم را خواست. دفعه بعد اما رفتم. بی‌سروصدا پشت درِ کلاس نشستم روی زمین و بنا کردم به گوش دادن. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که محسن، درِ کلاس را باز کرد. اصلاً خودش ترغیبم کرده بود که این کار را بکنم و حالا برای کاری ناچار شده بود پیش از پایان کلاس از روح‌الله اجازه بگیرد و برود. در را باز کرد و من را دید و روح‌الله را خبر کرد. روح‌الله مرا دوباره به کلاس راه داد، اما نمی‌دانم چند جلسه گذشت که باز هم نتوانستم خودم را به خواستِ او برسانم. به‌گمانم بیشترِ شاگردان آن کلاس از قافله جا ماندند تا جایی که روح‌الله همچون همیشه، کلاس را تعطیل کرد. حسین که کلاس به همت او برگزار شده بود، پادرمیانی کرد و دوباره کار ادامه پیدا کرد اما همان ماجرا تکرار شد و این‌بار برای همیشه آن کلاس بی‌نظیر تمام شد. آن کلاس تمام شد اما روح‌الله ما را رها نکرد. ما او را رها می‌کردیم اما او نه. باید اتفاق عجیبی می‌افتاد تا از کسی به‌تمامی روی‌گردان شود؛ که این البته شده بود. شنیده بودم یکی از دوستان در حق کسی ظلمی کرده بود و روح‌الله فهمیده بود. می‌گفتند بسیار هم اهل مطالعه و فکر بوده و روح‌الله به او بسیار امیدوار بوده. اما این ظلم، سبب شده بود که روح‌الله برای همیشه رهایش کند. روح‌الله برایم دوست بود اما فراتر از دوست بود، بزرگتر بود اما فراتر از بزرگتر بود، استاد بود اما فراتر از استاد بود، معلم بود اما فراتر از معلم بود، همه این‌ها بود اما فراتر از همه‌شان بود. شاید باید او را معلم بنامم که شغل انبیاست و پیروی راه‌شان، برازنده اوست. هیچ مرگی تاکنون این‌چنین مرا از درون آشفته و دگرگون و سرگشته نکرده است که مرگ او با من چنین کرد. اما نه، این مرگ نیست، که رفتن است، هرچند همین رفتن، امسال را برایم سخت‌ترین سال عمرم کرد و باقی عمر را نیز چنین رقم زد؛ سالی که بی‌معلم به سر شد. با این حسرت چه می‌توان کرد جز آنکه به این راه روی بیاوریم، راهی که خمینی گشود و روح‌الله رهرو آن راه بود و ما را به آن فرامی‌خواند؛ راه دشوار و پرپیچ‌وخمی که عاقبت این عصر را رقم خواهد زد، إن‌شاءالله. @mjk_setiz
تا پیش از او ... https://www.instagram.com/p/BiVQoXrAq8r/ نویسنده: محمد نیازی پیش از ورود به دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی (ره) تنها تماس من با ، شرکت تفننی در اردوی بسیج مسجد محل بود. بسیج لشگر مخلص خدا بود و بسیج مدرسه عشق به انقلاب و اسلام و ایران بود، اما برای من این ها همه بود، از دور بسیج بوی القایی حکومت را می داد و یا جایی بود برای تقسیم منافع وابستگی به نظام ... .. اما او این اوهام را ویران کرد و را با توسل به و (ره) از نو ساخت. .. .. اولش دو دل بودم، خدای من مگر می شد، جماعتی هم طرفدار جمهوری اسلامی باشند و بسیجی باشند، اما اینقدر پیگیر علم و درس و مدرسه و اینقدر زاهد و بی طمع نسبت به مواهب دنیوی! مگر می شد زهد علم و انقلاب و اسلام در یک جا و خاصه در یک نفر جمع شود. .. .. .. باورش سخت بود؛ اما در همان اردوی اول زیارتی امام رضا (ع) با بر و بچه های بسیج همه این ترس ها و تردیدها و ابهامات فرو ریخت. بچه ها حول روح الله داخل اتوبوس از جلوی در دانشکده تا خود مشهد "بحث علمی" می کردند. اول فکر کردم این برای جذب تازه واردهاست، اما بحث ها که بالا می گرفت و رگ گردن ها که بیرون می زد و تحلیل ها که داغ می شد، دریافتم که این مشی روح الله و رفقاست، نقش بازی نمی کنند ... .. .. این مشی شش سال ادامه پیدا کرد، گعده های شبانه خوابگاه، هم محفل انس بود و جای شوخی و خنده و هم گریزگاهی علمی برای فرار از ملالت کلاس های بی رمق دانشگاه و هم کلاس اخلاق و زندگی. .. .. از نقد جامعه شناسی به غرب شناسی و علوم انسانی و از آنجا به خمینی (ره) و آینده انقلاب اسلامی در علم و فرهنگ رسید و کارهایی که ما بچه های روح الله می توانیم بکنیم ... .. .. مسئله جذب ایدئولوژیک و یارگیری سیاسی نبود. روح الله محور انس ما بود. با او دانشگاه و بسیج و حکومت و حتی آینده مان رو دوباره معنا می کردیم. .. .. مهره ماری در کار نبود، یا به قول کاریزما(که شاید در شخصیت او وجود داشت)، الله_نامداری ، قول و فعل و زیست اش در مسیر انقلاب اسلامی و مشی و خامنه ای بود. پیگیری شعارهای رهبری در علوم انسانی و تدریس و تعلیم و تربیت نسل های جدید قطعا با وضع معاش او و بیماری های متعدد جسمی اش نمی خواند، اما او پای کار امامش بود ... .. .. او یک سال است که در میان نیست ... خدایش رحمت کند و ما را در مسیر مراد و معلم او (امام خمینی) حفظ کند. رحمه الله من قرا فاتحه مع الصلوات @mjk_setiz
از ایستگاه مترو دروازده دولت پیاده شدم و وارد خیابان انقلاب شدم. توی فکر بودم و آرام راه می‌رفتم که نرسیده به خیابان بهار جنوبی، حرکت سه تخته یونولیت بزرگ معلّق در هوا، توجهم را جلب کرد. خلاف جهت را نگاه کردم و وانت‌پیکانی را دیدم که برخلاف من، به‌سمت غرب حرکت می‌کرد و تعداد زیادی از این تخته‌ها داشت. آمدم دستی تکان بدهم یا دادی بزنم، اما خودش متوجه شده بود و خیلی آهسته و با فاصله زیادی از تخته‌ها، ایستاد. به مسیرم ادامه دادم. ماشین‌ها سعی می‌کردند از روی تخته‌ها رد نشنوند. دوتای اول سالم مانده بود اما ردّ لاستیک ماشین را می‌شد روی سومی دید. پسری بیست‌ودوسه ساله با موی سامورایی و ریش نسبتاً بلند و عینک دودی و کوله بنفش و شلوار لی و پیراهن مشکی، وارد خیابان شد و یکی از تخته‌ها را از روی زمین بلند کرد و توی پیاده‌رو گذاشت. من هم به تقلید از او رفتم و دومی را برداشتم. همین‌طور که داشتم توی پیاده‌رو تخته دوم را کنار آن تخته اول می‌گذاشتم، به جوان گفتم «آقا چه کار خوبی کردی». نه چیزی گفت و نه واکنشی نشان داد. اینجا بود که تازه راننده وانت رسید. تشکری کرد و تخته‌ها را با خودش بُرد. یاد تخته سوم افتادم؛ نبود. گفتم «یکی دیگه هم...»، همان لحظه سومی را در پیاده‌رو دیدم و حرف در دهانم ماسید. برگشتم و دیدم راننده وانت دارد بارش را می‌بندد که زود برود و من با او دویست متر فاصله داشتم. داشتم به این فکر می‌کردم که دیگر کار از کار گذشته و کاری نمی‌شود کرد. پسر جوان اما مثل من تردید نداشت. خیلی زود آن سومی را هم برداشت و با خودش برد به‌سمت وانت. @mjk_setiz
از رنجی که می‌بریم* در جمع اقوام نشسته بودیم، فلانی به بهمانی گفت به‌جای انگلیسی می‌رفتی عربی یاد می‌گرفتی. بهمانی استعدادش را هم داشت و دارد و اتفاقاً می‌تواند عربی فصیح صحبت کند؛ آن‌قدری که در یک کشور عرب گلیمش را از آب بیرون بکشد. گفت خب علاقه ندارم. پرسیدم یعنی به انگلیسی علاقه داری؟ انگار سؤال مسخره‌ای پرسیده بودم. واقعاً علاقه به زبان، به خودی خود، موضوعیت دارد؟ زبان یاد بگیریم و هرجا که بار خورد درس بدهیم که آخرش چه بشود؟ یاد یکی از جوان‌های فامیل افتادم. موقع نوجوانی‌اش ازش پرسیدم می‌خواهی چه رشته‌ای بخوانی؟ گفت کامپیوتر. پرسیدم بعدش می‌خواهی چکاره شوی؟ خب سؤال احمقانه‌ای است دیگر. قرار است مهندس کامپیوتر شود. طبعاً سؤال و جواب‌های بعدی مشخص است، اما همین پرسش‌ها و پاسخ‌های مشخص را چرا به روی خودمان نمی‌آوریم؟ اینکه می‌خواهیم مهندس کامپیوتر بشویم و بعد زندگی خوبی برای خودمان دست‌وپا کنیم و بعد؟ بعد چه؟ چرا آن را نمی‌گوییم؟ چرا نمی‌گوییم که بعد می‌میریم و آخرش خاک نصیب‌مان می‌شود؟ واقعاً پاسخ اینکه «می‌خواهی چکاره شوی؟»، این است که می‌خواهم «مهندس کامپیوتر»، یا «بازیگر» یا «فوتبالیست» یا «نماینده مجلس» یا «وزیر رفاه» یا «سخنگوی وزارت خارجه» یا «معلم زبان انگلیسی» و... شوم؟ خب البته این هست، اما همه‌اش همین است؟ مثلاً تهرانی‌مقدم، در جواب این سؤال رایج، به دیگران، یا اصلاً به خودش، می‌گفته می‌خواهم متخصص ساخت موشک شوم؟ یا احمدی‌روشن می‌گفته می‌خواهم مهندس شیمی شوم؟ مسخره نیست؟ من می‌خواهم مهندس کامپیوتر شوم که چه بشود؟ که نوآوری و افق‌گشایی کنم در این زمینه؟ خب بعد؟ نوآوری و افق‌گشایی برای چه؟ این چیست که ما را متمایز می‌کند؟ متمایز نه به‌دلیل عقده تمایز، که به‌دلیل روشن کردن تکلیف و هویت خود. نوآوری و افق‌گشایی را مهندس‌های مایکروسافت هم می‌کنند، مهندس‌های دورف نیز، مهندس‌های ناسا هم، مهندس‌های تأسیسات الکترونیکی حزب‌الله لبنان نیز و هرجای دیگری که چنین نیازی داشته باشد که خب همه‌جا هم هست این نیاز. چمران، این را خوب دریافته بود. همین شد که وقتی خودش را نه که یافت، بلکه بازیافت یا اساسی‌تر از آنچه بود بازیافت، به لبنان رفت تا هرچه در آمریکا کار کرده بود، در لبنان و با جنگ علیه اسرائیل، جبران کند. چمران مشکل اخلاقی که نداشت. خیلی هم آدم نازنین و خوش‌خلق و دل‌سوزی بوده. دست‌گیری‌اش از فقرا حتی در کودکی زبان‌زد بوده. اما این‌ها به‌تنهایی هویت‌ساز نیست. هویت‌های شکل‌گرفته از اخلاقِ فردیِ بی‌توجه به ظلم، ره‌زن است و خودفریب. چمران این را نه در کلام، که از عمق جان درک کرده بود. نوجوانِ فامیل ما که حالا دیگر جوان خوش‌قدوقامتی شده است، کامپیوتر نخواند. هنرستانش که تمام شد، پی‌گیر رشته‌های مختلفی شد. از کامپیوتر رسید به فیلم‌سازی، از آنجا به طراحی صنعتی و چند رشته دیگر. دست‌آخر سر از گرافیک درآورد. هم‌زمان با تحصیل، کارمند یک شرکت باربری شد و کارمندی، به‌ناچار همه سوداهای دیگرش را بر باد داد. فوق‌دیپلمش را هم به‌زحمت گرفت تا بی‌مدرک نماند. چند سال کار کرد. حالا دیگر درآمدش آن‌قدر هست که روزگارش بگذرد. پدر مرحومش هم ارث و میراثی برایش گذاشته. اما تاب نمی‌آورَد. روزگارش می‌گذرد، اما آرزوهایش متغیّرند و آزارش می‌دهند. قصد مهاجرت کرد. تا پای مصاحبه برای گرفتن ویزا هم رفت که خب نپذیرفتند و چند میلیون پول بی‌زبانش هم به باد رفت. حالا دیگر سرنوشت دارد آن روی خشن و برگشت‌ناپذیرش را به او نشان می‌دهد. بلاتکلیفی، او را رنج می‌دهد. همه ما را رنج می‌دهد. آرمان و ایده‌های برگرفته از آن، رنج‌های زندگی را هم شیرین می‌کند. اما چه می‌توان کرد که این جوان ما، بی‌آرمان است و بی‌ایده؛ همین است که رنج‌های بی‌ثمری می‌برد. بلاتکلیف است و این بلاتکلیفی اگر تمام نشود، پیش از مرگش او را می‌میراند. این رنج‌ها و مرگ‌های زودهنگام، حکایت بسیاری از ماست. *«ستیز | محمدجواد کربلایی» @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 1 از 2] @mjk_setiz رحمت خدا بر او باد که گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» و انگار حکایت ما جماعت رسانه را گفته است؛ حکایتی پرتکرار که می‌توان از آن ناخشنود بود، اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت؛ حکایتی که حتی نام‌گذاری هفدهم مرداد به نام «روز خبرنگار» نیز مصداقی از آن است. امروز، است. شگفت‌انگیز است که این روز، هم نام‌گذاری‌اش مبهم است و هم آدابِ نانوشته‌‌اش. مثلاً همین نگارنده در به‌کاربردن کلمه «مبهم» به‌جای واژه‌های دقیق‌تر و رساتر، مصداق همین آداب نانوشته است؛ آدابی که رسمیت ندارد اما واقعیت دارد، تأیید نمی‌شود اما انجام می‌شود. کاش می‌شد فهمید که چند نفر از خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ما، علت یا شاید بهانه نام‌گذاری این روز و جزئیاتش را می‌دانند. احتمالاً باید آمار شگفت‌انگیزی باشد. البته خیلی هم مهم نیست. مگر مهم است که مثلاً یک کودک خردسال بداند پدربزرگ مرحومش را چرا دیگر نمی‌بیند؟ خب البته مهم است، اما نه آن‌قدر که بداند مرگ چیست و او چرا مرده؛ که اصلاً شاید برایش مضرّ باشد این دانستن. آن طفل‌معصوم از پدرومادرش جویای پدربزرگش می‌شود و آن‌ها مصلحت را در این می‌بینند که بگویند «بابابزرگ رفته پیش خدا». کودک اگر خیلی هم کنجکاو و باهوش باشند، کودک است و قدرت درک و تحلیلش محدود. نهایتاً می‌پرسد «'پیش خدا' یعنی کجا؟» که می‌شنود «یعنی بهشت»، بعد می‌پرسد «چرا رفته؟» که می‌گویند «خدا اونایی رو که خیلی دوست داره، می‌بره پیش خودش توی بهشت»، و بعد اینکه «بهشت کجاست؟» که پاسخش «یه جای خیلی خوب و خوش‌آب‌وهوا» است. 17 مرداد 1377، 10 نفر از اعضای کنسولگری ایران در شهر ، هدف گلوله‌های افرادی قرار می‌گیرند که گفته می‌شود، نیروهای بوده‌اند. از میان آن‌ها، یک نفر به نام بعد از مدت‌ها و با پای زخمی، خود را به ایران می‌رساند. اما 9 نفر دیگر شهید می‌شوند و در این سال‌ها کمتر از این شهدا یاد می‌شود: ، ، ، ، ، ، ، و . از میان این 9 نفر، شهید صارمی، معروف‌ترینِ آن‌هاست و همه مسئله نیز در همین‌جاست. که آن زمان رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بود، در یادداشت‌های گوناگون و نیز در مستند ، به‌دقت، بسیاری از جزئیات این ماجرا را مطرح کرده است. نگارنده این یادداشت نیز سال 1391 در پرونده‌ای در ، به جزئیات این ماجرا پرداخت. نکات مغفول بسیاری در این ماجرا هست که نیازمند بررسی‌های دقیق و مفصل است. اما مسئله این یادداشت، بر سر اتفاقی است که برای ما اهالی رسانه، حکم را یافته است؛ حق‌السکوتی از جانب مسئولانی که به تقصیرشان در این ماجرا توجهی نشد. در آن روز شوم، تمام کشورهایی که در مزارشریف نمایندگی داشتند، نیروهای خود را منتقل کردند، به جز دو کشور: و ایران. پاکستان، با طالبان پیوندی جدی داشت و نیازی به تخلیه نداشت. بعدها بسیاری از کارشناسان به این نتیجه رسیدند که احتمالاً کشتار نیروهای ما، نه توسط طالبان، که به دست پاکستان انجام شده است تا نزدیکی احتمالی ایران به طالبان، باعث تعدیل طالبان و تهدید منافع پاکستان و آمریکا نشود؛ غافل از آنکه این نتیجه، خیلی زودتر از این حرف‌ها و حتی پیش از این اتفاق، به‌طور غیررسمی توسط یکی از نیروهای (ISI)، به سفارتخانه ما در پاکستان رسیده بود اما توجهی به آن نشده بود. البته این بی‌توجهی هم حکایتی دارد. سفیر محترم ایران در افغانستان، چند روز پیش از حادثه به ایران بازمی‌گردد. که آن زمان از مسئولان بوده، می‌گوید تعدادی از نیروها را بازگردانده و قصد بازگرداندن بقیه نیروها را نیز داشته، اما ، وزیر خارجه وقت، نیمه‌شب با او تماس می‌گیرد و با گفتنِ «مگر آنجا خانه خاله است!»، اجازه این کار را به او نمی‌دهد. البته این حرف بروجردی نیز محل تأمل است. چون خبری از بازگشتنِ کسی غیر از سفیر نیست. سفیر بازمی‌گردد و نیروهایش در آنجا می‌مانند. حتی امکان خروج نیروها از کنسولگری فراهم می‌شود اما مسئولان اجازه نمی‌دهند. در نهایت شد آنچه شد. ادامه دارد این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 2 از 2] @mjk_setiz من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیه‌ای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پرونده‌ام منتشر شده بود؛ جوابیه‌ای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم. اکثر این شهدای عزیز، بودند و یک نفر از آن‌ها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم می‌خورد و انگار نام‌گذاری این روز، شده است حق‌السکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشن‌ها و هدیه‌های هرساله‌ای که روابط‌عمومی‌های نهادها و مؤسسه‌های مختلف برای خبرنگاران و رسانه‌ها تدارک می‌بینند، تکرار می‌شود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجه‌اش، است در آنجا که باید زد. گاهی با خودم می‌گویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم می‌خورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات این‌طور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخه‌ای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمی‌کند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بی‌ملاحظه می‌پرسد و هرآنچه می‌داند با صداقت می‌گوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهم‌مان، چون‌وچرا نکردیم. به همین سادگی، بر کشورمان، سرپوش گذاشتیم و از کنارش گذشتیم. کسی چه می‌داند، شاید این هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدت‌هاست گندیده و نمی‌دانم که آیا هنوز کوس رسوایی‌اش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است. این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
پرونده شهدای هفدهم مرداد- پنجره 153.rar
930.5K
پرونده «جشنی بر مزار خون»، هفته‌نامه پنجره، 15 مهرماه 1391، شماره 153. اگر فرصت کردید، بخوانید و اگر صلاح دانستید، بازنشر کنید. شاید به کار بیاید. @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم دلدادگیِ نظامی‌ها و امنیتی‌ها چه چیز را بازنمایی می‌کند؟ [بخش 1 از 2] @mjk_setiz سال‌ها قبل شاید کمتر کسی تصور می‌کرد نیروهای امنیتی و نظامی اجازه دهد مأموران‌شان عاشق‌پیشه بازنمایی شوند؛ آن‌هم عشقی ناگهانی در میانه مأموریتی مهم. اما حالا با پخش سریال «دلدادگان»، مأموران عاشق می‌شوند و حتی زندگی حرفه‌ای‌شان هم عاشقانه می‌شود. ماجرا را باهم مرور کنیم: «سامان صفاری» در نقش «امیر»، وارد یک مأموریت حساس می‌شود. در گیرودار مأموریت پیچیده‌اش، عاشق «ارغوان» می‌شود. تا اینجای کار، حرفی نیست. اما آنچه در قسمت آخر دیدیم، کار را از حالت عادی خارج می‌کند. هرچه به سکانس‌های آخر نزدیک می‌شویم، به‌جای آنکه اقتدار یک مأمور حرفه‌ای نظامی و امنیتی را ببینیم، بی‌عرضگی او را می‌بینیم. او اسیر هاتف می‌شود. تا دمِ مرگ پیش می‌رود و نمی‌تواند خودش را برهاند. ارغوان با چوب به هاتف می‌کوبد و امیر را آزاد می‌کند. امیر بی‌آنکه دستبندی به هاتف بزند و درخواست نیروی کمکی کند، با ارغوان سوار ماشین می‌شود و از دست هاتف فرار می‌کند. در راه، ارغوان ازخودگذشتگی می‌کند و به امیر می‌گوید به دوستانش خبر بدهد. امیر اما اهمیتی نمی‌دهد. انگار نه شاهی آمده و نه شاهی رفته است. همین‌طور که مشغول صحبت با یکدیگرند و از ماجرا غافل شده‌اند، هاتف خودش را به آن‌ها می‌رساند و با ماشین طوری به آن‌ها می‌زند که ماشین‌شان به درّه‌ای می‌افتد و واژگون می‌شود. امیر به‌سختی خودش را از ماشین بیرون می‌کشد و بعد هم ارغوان را. هاتف از بالای درّه آرام‌آرام و با اعتمادبه‌نفسِ هرچه تمام‌تر پایین می‌آید. امیر هیچ کاری نمی‌کند. ارغوان از او فعال‌تر است و تلاش می‌کند با گفت‌وگو، هاتف را پشیمان کند. هاتف دست‌آخر ارغوان را با تیر می‌زند و از آنجا می‌رود. امیر همچنان نشسته است. مالک و مرضیه که چند دقیقه قبل از جای امیر و ارغوان مطلع شده‌اند، خودشان را به آنجا می‌رسانند. امیر بهت‌زده بالای سر ارغوان نشسته است. مالک و مرضیه از راه می‌رسند و او باز هم نشسته است. همه‌چیز حکایت از مرگ ارغوان دارد؛ اما دست‌آخر او را در کما می‌بینیم و امیر را بالای سر او می‌بینیم که از روی کتاب شعر کلاسیک، برای او ترانه می‌خواند! معمولاً مأموریت‌هایی چنین حساس، تنها به کسانی سپرده می‌شود که صاحب تجربه، شجاعت، ریسک‌پذیری، قدرت تصمیم‌گیری در لحظه و بسیاری از ویژگی‌های دیگرند. اما امیرِ دلداده، نه توان مبارزه با هاتف را دارد، نه به درخواست نیرو فکر می‌کند و نه حتی توان نجات معشوقه‌اش را دارد. ابراهیم حاتمی‌کیا به‌دلیل پرداخت به همین مسئله، سال‌ها درگیر رفع توقیف «به رنگ ارغوان» بود. «حمید فرخ‌نژاد» در نقش «بهزاد»، یک مأمور حرفه‌ای و وظیفه‌شناسِ وزارت اطلاعات است و به‌دنبال یکی از براندازان می‌گردد؛ اما در کارزار مأموریتی حساس، عاشق دختری می‌شود که قرار است با نزدیک شدن به او، پدرش را دستگیر کند. گزارش‌هایش، شک‌برانگیز شده و پای مافوقش را به محل مأموریتش باز کرده است. بهزاد البته مثل امیر نیست. قواعد را خوب می‌داند. اسلحه را خودخواسته به دست مافوقش می‌دهد تا حذفش کند و خللی به عملیات وارد نشود. @mjk_setiz
دلدادگیِ نظامی‌ها و امنیتی‌ها چه چیز را بازنمایی می‌کند؟ [بخش 2 از 2] @mjk_setiz آیا اوضاع تغییر کرده است؟ مثلاً باید بگوییم امنیتی‌ها و نظامی‌ها به بلوغ فکری رسیده‌اند و قواعد نظارت‌شان بر آثار هنری را دقیق‌تر کرده‌اند یا ماجرا چیز دیگری است؟ هر صنفی دوست دارد، درباره تصویری که از او در رسانه‌ها بازنمایی می‌شود، هم وضع قاعده کند و هم ناظرِ اعمال قواعد باشد. برخی از اصناف، این قدرت را دارند و برخی همچون پزشکان پس از پخش یک کار تلاش می‌کنند جلو آن را بگیرند و برخی دیگر نیز هیچ قدرتی ندارند. نظامی‌ها و امنیتی‌ها، جزء همان‌ها هستند که قاعده وضع می‌کنند و ناظرِ این قواعد نیز هستند. هرکس بخواهد فیلمی درباره آن‌ها تولید کند، ناگزیر باید با آن‌ها هماهنگ شود. بی‌راه هم نیست. اقتدار نظامی و اطلاعاتی کشور، اقتضائاتی دارد که یکی از آن‌ها نیز توجه ویژه به شیوه بازنمایی رسانه‌ای آن‌هاست. حال اینکه قواعد وضع‌شده، در راستای تثبیت این اقتدار است یا تضعیفِ آن، مسئله‌ای است که می‌توان جداگانه بررسی کرد. هماهنگی عوامل تولید آثاری که افراد یا نهادهای نظامی و اطلاعاتی را موضوع خود قرار داده‌اند، روندی دارد که معمولاً به‌آسانی انجام نمی‌شود. قواعد وضع‌شده در این زمینه، هرچه هست، خوب یا بد، معمولاً اِعمال می‌شود. فرآیند اِعمال این قواعد، در بسیاری از موقعیت‌ها، ماشینی است، نه انسانی. یعنی اصل بر رعایت ربات‌گونه قواعد است، نه منافع ملی. اگر منافع ملی، اصل قرار بگیرد، بسیاری از قواعد باید منعطف شوند و دست مسئولان در چگونگی اِعمال آن باز باشد تا بتوانند چهره بهتر و مقتدرتری از نیروهای نظامی و امنیتی را بازنمایی کنند. اما به‌نظر نمی‌رسد که تاکنون چنین بوده باشد. از نگارش ساده‌انگارانه فیلم‌نامه بگذریم که فرصتی دیگر می‌طلبد. در این یادداشت سؤال این است که این حجم از بلاهتِ یک مأمور امنیتی را چطور هیچ ناظری متوجه نشده است؟ آقایان موقعی که ساخت این سریال را تأیید می‌کرده‌اند، متوجه نشده‌اند؟ نکند با این سریال خواسته‌اند گامی رو به جلو بردارند برای پرداختی نوین به نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و بی‌آنکه بدانند از چاله به چاه افتاد‌اند؟ و سؤال آخر: حال که مسئولان امر این‌چنین بی‌مهابا و بدون سیاست‌گذاری، از آن طرف بام افتاده‌اند، حال که با ساخت این سریال همچنان بر نداشتن سیاست‌گذاریِ رسانه‌ای پافشاری می‌کنند، حال که همچنان توجهی به بازنمایی نیروهای امنیتی، نظامی و اطلاعاتی نمی‌شود، آیا به کارهای انتقادی هم مجوز ساخت داده می‌شود؟ اگر یک فیلم‌ساز خواست در راستای حفظ منافع ملی و در راستای تقویت اقتدار نیروهای امنیتی و نظامی، انتقادی به آن‌ها بکند، با روی گشاده با او برخورد می‌شود یا با سوءظن؟ بازنمایی یک مأمور اطلاعاتی وظیفه‌شناس به‌شکل یک عاشق‌پیشنه کارنابلد و ناتوان، چه آورده‌ای برای اقتدار کشور دارد، که نقد درون‌گفتمانی و دل‌سوزانه ندارد؟ منبع: روزنامه «صبح‌نو»، شنبه 5 آبان 1397، شماره 581. @mjk_setiz
*گوسفند* @mjk_setiz حدود ساعت نُه و ده شب بود. اتوبوس به‌سمت مسیر من خیلی کم می‌آمد و وقتی هم می‌آمد آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد سوار شد. برعکس، به‌سمت خلاف مسیر من زیاد می‌آمد. دست‌آخر با اتوبوس چند ایستگاه به عقب برگشتم تا بالأخره توانستم سوار شوم. بعد از چند ایستگاه، اتوبوس تقریباً شلوغ شد، اما نه‌آن‌قدر که برای چندین‌نفرِ جدید جا نداشته باشد، فقط لازم بود مردم ملاحظۀ همدیگر را بکنند. چند نفر سعی می‌کردند به‌زحمت سوار شوند که دیدم مرد نسبتاً چاقی که نزدیک من روی صندلی نشسته بود، گفت: می‌بینن جا نیستا، مثّ گوسفند میان بالا. پسر چهار پنج ساله‌اش که کنارش روی صندلی دیگری نشسته بود و محو بازی موبایل پدرش بود، یک‌دفعه سرش را بالا آورد و گفت: گوسفند یعنی چی بابا؟ پدرش گفت: اونایی که نمی‌فهمن، گوسفندن بابا. @mjk_setiz
*حاضرم نماز را پنج‌وقته بخوانم * @mjk_setiz چند شب قبل، امام‌جماعت مسجدمان، حاج‌آقا مقدسی محلاتی، بعد از نماز رفت بالای منبر. بالای منبر که نه، یعنی رفت نشست روی صندلی. روی منبر معمولاً برخی آخوندهای مدعوّ می‌نشینند. اما حاج‌آقا خودش آنجا نمی‌رود. روی صندلی نشست. دعایی و آیه‌ای و بعد جای آنکه مثل سخنرانی های دیگرش، صحبت را آغاز کند، گفت: «امشب اگر موافق باشید، بحث آزاد باشد. هرکس هرچیزی می‌خواهد بگوید و من هم جواب می‌دهم. هم می‌شنوم و هم جواب می‌دهم.» کم‌یاب است چنین چیزی در مساجد از امام‌جماعت سر بزند. آن هم از یک آخوند شصت هفتاد ساله. چه‌بسا از جوان‌ها هم. حاجی اما چه چیزش به سنّش می‌خورد که این یکی بخورد؟ بگو بخندش، نشست‌وبرخاستش با جوان‌ها، صبر و حوصله‌اش در رسیدگی به کار مردم و چه و چه، همه حکایت از جوانی‌اش دارد. البته برخی جاها ماجرا برایم غم‌انگیز می‌شود. به جسم تا حدی می‌توان فشار آورد. حاجی هم از آن‌هاست که حسابی به جسمش فشار می‌آورد که ما نتوانیم آثار سن و سال را جز در سپیدی محاسنش ببینیم. اما چه می‌شود کرد. گاهی فشارش می‌افتد. از روی زمین که می‌خواهد بلند شود، گاهی کم می‌آورَد. سخت است. هم برای او، هم برای ما که این وضع را می‌بینیم. با همۀ این‌ها، حاجی جوان است، از ماها جوان‌تر. معلمی دست بلند کردند و سؤالی پرسید و حاج‌آقا جواب داد. بعد از او، من پرسیدم «چرا ما نمازهایمان را پنج‌وقته نمی‌خوانیم؟» حاج‌آقا در جوابم، چند نکته گفت. اولین نکته، تنبلی ما شیعیان بود که درواقع دلیل این مشکل است. به‌جای هرگونه توجیهی، به‌صراحت گفت برادران اهل سنت در این کار از ما جلوترند. چندبار هم بر این نکته تأکید کرد. دومین نکته‌اش، تجربۀ شخصی خودش بود. گفت زمانی در همین مسجد پشت بلندگو به مردم گفتم: «من از فردا حاضرم نماز را پنج‌وقته بخوانم. اما همه انگار که “رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات”.» حاجی به‌کنایه گفت و ما هم خندیدیم. انگار به خودمان خندیدیم. آخوندی پیدا شده که حاضر است نماز را پنج‌وقته بخواند؛ اما مردم نپذیرفته‌اند. چه خندۀ تلخی. بعد، حاجی رو به من گفت: «اما شما این سؤال را هرجایی نپرس. یک‌بار یک آقایی را دعوت کرده بودیم بیاید اینجا سخنرانی کند. از منبر که پایین آمد و پیش من نشست، یک جوانی مثل شما آمد همین سؤال را پرسید. آن آقا تا این سؤال را شنید، گفت: یعنی سنّی بشیم؟». سومین یا همان آخرین نکتۀ حاج‌آقا این بود اینکه چه‌بسا اگر یک مسجدی این کار را بکند، فردا بگویند امام‌جماعت آن مسجد، سنّی شده. جالب‌آنکه با علم به این نکته،‌باز حاضر شده بود نماز را پنج‌وقته بخواند. اما چه می‌شود کرد که تنبلی ما مردم، کار را خراب کرده است. خدا سایه‌اش را بر سرمان مستدام بدارد. @mjk_setiz
*اینجا «بیمارستان» است* @mjk_setiz بعدازظهری آمدم بیمارستان. دارم از روی تابلوی راهنمای حیاط، آزمایشگاه را پیدا می‌کنم که صدای جرّوبحثِ دمِ در توجهم را جلب می‌کند. مردی سوار بر ال‌نود، با نگهبان بیمارستان بحث می‌کند تا بتواند با ماشین وارد بیمارستان شود. راننده حسابی قلدر است. می‌گوید «سه‌سوت می‌رم میارمش و میام». نگهبان می‌گوید «خب این ملاقاته دیگه». راننده دست‌آخر حرفش را به کرسی می‌نشاند و وارد می‌شود. همین که می‌خواهم بروم سمت آزمایشگاه، نگهبان به مرد دیگری می‌گوید «آقا بیرون نرو». تعجب می‌کنم که جلو خروج مردم را چرا می‌گیرد. نگاه می‌کنم و می‌بینم مردی که نباید بیرون برود، بیمار است و لباس بیمارستان را به تن دارد. او هم دست‌آخر بیرون می‌رود. چه نگهبان مظلومی دارد اینجا! وارد آزمایشگاه می‌شوم. نسخه‌هایم را به مرد متصدی نشان می‌دهم. خیلی سرد و کلّی جوابم را می‌دهد. برخورد خوبی نبود؛ اما این برخورد را ترجیح می‌دهم به برخورد برخی بیمارستان‌های خصوصی که پول می‌گیرند تا به تو بخندند؛ هرچند هردو مشمئزکننده‌اند. از آزمایشگاه بیرون می‌آیم و به اورژانس می‌روم و این‌طرف و آن‌طرف چرخ می‌زنم. رزیدنت‌ها و انترن‌ها را که می‌بینم، یاد بیمارستان سینا می‌افتم. یاد رزیدنت‌هایی می‌افتم که سه روز بالاسر می‌آمدند و از او سؤال‌های تکراری می‌پرسیدند و دست‌آخر روح‌الله همانجا زیر دست دکترهای قسم‌خورده سکته کرد و چندسال بعد هم از دردهای این دنیا خلاص شد. یاد این چیزها که می‌افتم، حالم بد می‌شود، حالم به‌هم می‌خورد از این وضع و ساختار پزشکی. به‌سمت صندوق می‌روم. یکی از کارمندان صندوق را می‌بینم که با خنده‌های بی‌دریغ با مُراجعش صحبت می‌کند. امیدوار می‌شوم به حُسن خلق کارمندهای بیمارستان. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و از صحبت‌هایشان متوجه می‌شوم که آقا اصلاً مُراجع نیست. یا کارمند بخش دیگری است، یا آشنای یکی از مسئولان بیمارستان. دوباره به راهروی اتاق‌های درمان و جراحی می‌روم. دو نفر از مردان پرستار، باهم سر حسن روحانی شوخی‌های تلخی می‌کنند و می‌گویند تا 1400 باید منتظر بمانیم. دارم به حرف‌شان گوش می‌دهم که یکهو صدای دادوبیداد مردی مرا به خودم می‌آورد. خودم را به‌سمت صدا می‌رسانم. پزشک است و دارد سر شوهر یکی از بیماران هوار می‌کشد: «همه مثل شما یک سؤال دارند [...] برید از اطلاعات بپرسید». شوهر بیمار به‌آرامی می‌گوید: «ما رو اطلاعات فرستاده اینجا دیگه». اما دیگر دیر شده است. دکتر وارد اتاقش شده و در را بسته است. زنش ساکت است. به‌سختی نفس می‌کشد، ناله می‌کند و این صحنه را نگاه می‌کند. انگار آسم دارد. جلو درِ اتاق دکتر، شلوغ هم نبود. نمی‌دانم آن «همه»ای که دکتر می‌گفت، چند نفر بودند. همین دو سه نفر؟ به‌هرحال دیگر رفت داخل اتاقش و در را بست. از اورژانس بیرون می‌آیم و به‌سمت ساختمان اصلی بیمارستان می‌روم. ملاقات تمام شده و درها را با زنجیر قفل کرده‌اند. @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم *دعوت مدیران به چالشی جدید* *چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟* [بخش 1 از 3] @mjk_setiz در نمازجمعۀ اخیر تهران، برای نخستین‌بار حجت‌الإسلام حاج‌علی‌اکبری به‌عنوان امام‌جمعۀ موقت، به مصلی رفت. ایشان در جایی از خطبه‌ها، اشاره کرد به برداشتن چند ردیف از نرده‌هایی که مردم را از مسئولان (بخوانید «مدیران») جدا می‌کند. نرده‌های باقی‌مانده را هم لازم دانستند که البته باید اصلاح شود. *این رشته سر دراز دارد* این ماجرا از نمازجمعۀ تبریز آغاز شد و حالا به تهران رسیده است. اتفاق خوبی است؛ اما خوشحالی بی‌حد و بی‌پایانِ برخی، تعجب‌برانگیز است. آیا این ماجرا اثری بر عملکرد مدیران خواهد داشت؟ پیش از ادامۀ بحث، این توضیح نیاز است که در اینجا معنای تخصصی و نیز معنای مثبتی از مدیر اراده نکرده‌ام. به‌هرحال برای پیش‌بُرد بحث، نیازمند واژه‌ای بودیم و هر انتخاب دیگری نیز بحث‌برانگیز است و گریزی از آن نیست. حالا برسیم به پاسخ سؤال: پاسخ، هم منفی است و هم مثبت. منفی است؛ چون اصلاً ظاهر ماجرا ارتباطی به عملکرد مدیران ندارد و با برداشتن این میله‌ها، تغییری در زندگی مردم ایجاد نخواهد شد. طبعاً از نزدیک دیدنِ مدیران هم اثر خاصی در زندگی مردم ندارد. اما پاسخ مثبت است از این جهت که شیوۀ زیست مدیران در جمهوری اسلامی قرار نبوده جدای از مردم باشد و اصلاً مدیران در جمهوری اسلامی چنین حقی نداشته‌اند. میله‌ها و حفاظ‌ها، تنها یکی از نشانه‌های این جدایی است. این رشته سر دراز دارد. اندک توجهی به زندگی بسیاری از مدیران، جدایی آن‌ها از مردم را به‌خوبی نشان می‌دهد. مدیران ما در کدام محله‌ها زندگی می‌کنند؟ برخی از آن‌ها حتی در مناطق حفاظت‌شده هستند. بسیاری‌شان برای خرید شخصی منزل‌شان نیز با توجیه‌های گوناگون، کارمندان‌شان را به‌کار می‌گیرند. فرزندان‌شان را در مدارس غیرانتفاعی ثبت‌نام می‌کنند؛ آن‌هم مدارسی که برخی‌شان سودای پرورش مدیران آیندۀ نظام را دارند تا مدیران بعدی نیز از نسل خودشان باشند. ماجرای ژن خوب را که یادتان هست؟ برخی از آن‌ها حتی زحمت رانندگی را هم به خود نمی‌دهند؛ چه رسد به اینکه بخواهند با مترو و اتوبوس رفت‌وآمد کنند. باب توجیه هم که همیشه باز است. آن‌ها نباید در خطر باشند، آن‌ها نباید وقت‌شان را برای کارهای بی‌اهمیت تلف کنند، آن‌ها نباید دغدغۀ مسائل و مشکلات شخصی‌شان را داشته باشند و اگر غیر از این باشد، نمی‌توانند به مسائل و مشکلات کشور فکر کنند و دیگر توجیه‌هایی که به عقل جن هم نمی‌رسد. @mjk_setiz
*دعوت مدیران به چالشی جدید* *چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟* [بخش 2 از 3] @mjk_setiz *مردم تروریستند؟* حتماً بقیۀ مردم هم اصلاً کار مهمی انجام نمی‌دهند. در خطر هم اگر باشند، اهمیتی ندارد. مسائل و مشکلات شخصی و خانوادگی دارند؟ خب به مدیران چه مربوط؟ بروند خودشان مشکل‌شان را حل کنند. توجیه‌شان هم که روشن است: مدیران این‌گونه است که می‌توانند به مردم خدمت کنند، سازندگی کنند، اصول نظام را حفظ کنند، اصلاحات سیاسی کنند و الخ. نتیجه‌اش هم که پربار است و تحسین‌برانگیز. هر روز هم یکی از میوه‌های این درخت آن‌قدر پروار می‌شود که از فرط سنگینی از درخت جدا شده و روی سر مردم می‌افتد. یک روز نمایندۀ سراوان، یک روز رئیس سازمان خصوصی‌سازی، روز دیگر فلان عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و دخترش، دیروز هپکو، امروز ماشین‌سازی تبریز، فردا نیشکر هفت‌تپه، پسفردا جای دیگر و... چقدر بشماریم از این افتخارات؟ مگر تمام می‌شود؟ نرده‌ها را برمی‌داریم که چه بشود؟ که این جماعت بیایند نمازجمعه؟ خب اگر در همان حفاظ باقی‌مانده که به‌قول حاج‌آقا نیاز هم هست، جایی برایشان باشد، شاید بیایند. اگرنه، چرا بیایند؟ آیا این عدالت است که برخی از مدیران بتوانند در محل حفاظت‌شده بنشینند و بقیه نه؟ این چه انتظاری است از این جماعت؟ ماجرا از جای دیگر می‌لنگد. اصلاً مگر مدیران در خطرند؟ چه کسی و چرا باید آن‌ها را ترور کند؟ دشمنان خارجی؟ چرا؟ مگر از مدیران نالایقی که جای مسئولان نشسته‌اند، نیروی بهتری هم برای دشمن هست؟ پس خطر از سوی چه کسی؟ مردم؟ مدیران از مردم می‌ترسند؟ می‌ترسند که مردم حق‌شان را مطالبه کنند؟ تعارف را کنار بگذاریم. نکند مردم را تروریست می‌دانند؟ *زیست خطرناک* از ابتدای انقلاب تا زمان آغاز به کار دولت سازندگی، عمدۀ آقایان، مدیر نبودند؛ بلکه مسئول بودند. مسئول از اساس نیازی به چنین حفاظت‌هایی حس نمی‌کرد. چرا؟ چون خطری تهدیدش نمی‌کرد؟ خیر، اتفاقاً خطری که امروز برخی می‌خواهند به‌دروغ آن را واقعی جلوه دهند، آن زمان واقعاً بود و بیش از هر زمانی هم بود. در همان دوره بود که بهشتی‌ها و رجایی‌ها و باهنرها و بسیاری از شایسته‌ترین مسئولان را از دست دادیم. چرا؟ چون آن‌ها مدیر نبودند، مسئول بودند. مدیران، کارمندانی هستند با رتبه‌های اداری بالا که هشت صبح سر کار می‌آیند و چهار بعدازظهر هم کارشان تمام می‌شود. حالا اینکه در ساعت کاری چه می‌کنند، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که حضورشان ثبت شود. راه‌های گریزی برای دیر آمدن یا حتی نیامدن هم هست که یا بلدند یا کشف می‌کنند. گاهی البته اضافه‌تر هم می‌مانند که خب اضافه‌حقوق‌شان را می‌گیرند و البته آن هم تا حدی است که به کارهای شخصی و خانوادگی‌شان ضربه نخورد. اشتباه نکنید، منظورم از کار شخصی، خرید خانه و امثالهم نیست. آن که به‌عهدۀ نیروهای زیردست است. اما بارِ سنگینِ مسئولیت تفریح و جشن و شادی و سفر خارج و بورس فرزندان و مانند آن، طبعاً به‌عهدۀ خودشان است. ماه به ماه هم حقوق و مزایا و کارانه و حق مأموریت و چه و چه را می‌گیرند و تمام. مسئول اما این‌گونه نیست. مسئول، خودش را بدهکار انقلاب و مردم می‌داند. کارش صبح و شب ندارد، تعطیل و غیرتعطیل ندارد. حقوقی اگر می‌گیرد، آن‌قدری است که روزگارش مثل مردم عادی بگذرد، نه آن‌قدر که زندگی لاکچریِ چندین نسل پس از خودش را هم تأمین کند. @mjk_setiz
*دعوت مدیران به چالشی جدید* *چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟* [بخش 3 از 3] @mjk_setiz *عزت شاهی: خرجی نداشتم که پولی بگیرم* برای نمونه، توجه کنید به زندگی جناب عزت مطهری (معروف به عزت شاهی)، از برجسته‌ترین مبارزان انقلاب. ایشان پس از انقلاب در کمیتۀ انقلاب اسلامی مشغول به کار می‌شود و مسئولیتی به‌عهده می‌گیرد. در کتاب «خاطرات عزت شاهی» می‌خوانیم که جناب عزت مطهری از ابتدای انقلاب تا زمان ازدواجش، هیچ پولی از کمیته نمی‌گیرد. او می‌گوید من شب‌ها در کمیته می‌ماندم، غذایم را همان‌جا می‌خوردم و رفت‌وآمدم هم بیشتر با پای پیاده بود و بنابراین خرجی نداشتم که بخواهم پولی بگیرم. پس از ازدواجش هم به‌اندازۀ یک کارمند معمولی و چه‌بسا کمتر دستمزد می‌گیرد. چنین چیزی در میان مدیران، شبیه طنز است. غیر از این است؟ *کبریت‌های بی‌خطر* حالا به‌موازات افزایش مدیران و کم‌یاب شدن مسئولان و به‌موازات حرفه‌ای شدنِ یگان‌های حفاظت مدیران، دیگر مثل قبل خبری از تهدید و ترور نیست. این، نه به‌دلیل تبحّر ما در حفاظت، بلکه به‌دلیل بی‌خطر شدن جماعتی است که مدیران جامعه هستند و جای مسئولان سابق نشسته‌اند. در گذشته اگر خطری بود، به‌دلیل زیست مسئولان بود. زیست آن‌ها اقتضاء می‌کرد که با مردم باشند، مثل آن‌ها و چه‌بسا سخت‌تر از آن‌ها زندگی کنند تا مشکلات‌شان را بفهمند و برایشان کاری کنند. آن‌ها خود را بدهکار می‌دانستند و این، همان چیزی است که دشمنان و منافقان از آن احساس خطر می‌کردند و رو به ترور می‌آوردند. شکی نیست که تعداد معدودی از مسئولان یا دانشمندان نیازمند حفاظت و مراقبت‌های ویژه‌اند. اما وقتی این حفاظت‌ها خارج از قاعده برای همه اجرا می‌شود و مهم‌تر آنکه از یک امر ضروری در راستای خدمت به مردم، تبدیل به یک مؤلفۀ هویت‌ساز و تمایزساز می‌شود، از کارکرد خود خارج شده و به ضدّ خود تبدیل می‌شود. در چنین روندی، هم ممکن است بسیاری از مسئولان، تغییر کنند و تبدیل به مدیر شوند و هم فضا برای ورود افراد تشنۀ قدرت و مدیریت به مراکز حساس کشور باز می‌شود؛ کما اینکه این‌هردو به‌وفور اتفاق افتاده است. بااین‌وصف، ما از چه چیز باید خوشحال باشیم؟ بابت برداشته شدن حفاظ‌ها، آن‌هم نه همۀ حفاظ‌ها؟ حداقلی‌ترین نشانه‌ها و حتی وظیفه‌های مسئولان تراز جمهوری اسلامی سال‌ها با انکار و استنکاف دریغ شده بود. حالا با برگشتن بخشی از خیلِ این نشانه‌ها، تغییر خاصی در روند زندگی مردم ایجاد نمی‌شود. اگر این روند ادامه یافته و نشانه‌ها یکی‌یکی بازگشتند و عمل به وظایف آن‌چنان که باید آغاز شد، آن‌گاه می‌توان امیدوار شد به جایگزینی مسئولان به‌جای مدیران. البته که همین حد را هم به فال نیک می‌گیریم و امیدواریم دیگر نشانه‌ها هرچه سریع‌تر خود را نشان بدهند، إن‌شاءالله. و اما درباره امام‌جمعۀ جدید. حذف این نرده‌ها اگر آغاز فرآیندی جدید باشد، بسیار مبارک است. اگر مراحل پس از این حذف، پی‌گیری جدی‌تر و عملیاتی‌تر اهداف انقلاب اسلامی و مطالبات مردم باشد، این حذف نشانه‌ای بسیار مبارک خواهد بود. این حذف، شاید برای مدیرانِ حفاظت‌شونده چندان تفاوتی نکند و بلکه اسباب دردسرشان شود؛ اما حتماً برای مسئولان باعث خیر است. *مدیران را به چالشی جدید دعوت کنیم* از این حرف‌ها بگذریم و برسیم به حرف آخر. مدتی پیش، چالشِ «فرزندت کجاست؟» برای مدیران مطرح شد و اتفاقاً مدیران بسیاری هم در آن مشارکت کردند و با پاسخ‌های حیرت‌انگیزشان، طنزهای تلخی را رقم زدند. حالا بیایید آقایانِ مدیر را به چالشی جدید دعوت کنیم و از آن‌ها بخواهیم به این سؤال پاسخ بدهند: چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟ و چرا؟ درواقع ما می‌خواهیم بدانیم که اصلاً از نظر آن‌ها، خطری تهدیدشان می‌کند یا نه؟ و اگر چنین خطری هست، از چه کسی یا از سوی کجاست؟ و این تهدید به چه دلیلی است؟ آقایان چه کرده‌اند که چنین تهدیدی را سبب شده؟ *** منتشرشده در روزنامه «صبح‌نو»، چهارشنبه 19 دی 1397، شماره 631، صفحه 7. @mjk_setiz
بسم الله الرحمن الرحیم * صیّاد را هدر ندهیم؛ صیّاد را روایت کنیم * [بخش 1 از 3] @mjk_setiz خبر ساخت سریال شهید صیّاد شیرازی، چند سالی است که در رسانه‌ها مطرح شده است. سال گذشته فیلم‌نامۀ سریال با حضور جمعی از برترین مسئولان نظامی رونمایی شد و قرار شد فرایند ساخت این سریال ادامه پیدا کند. امید است این یادداشت که به‌مناسبت بیستمین سالگرد شهادت صیّادِ دل‌ها منتشر می‌شود، کمکی کند ولو اندک، به هرچه بهتر ساخته‌شدن این سریال. *تصاویری که به‌سختی می‌توان تغییرشان داد* خلق اثر هنری دربارۀ زندگی بزرگان و به‌ویژه شهدا، پیچیده و توان‌فرساست؛ چنانکه راه‌رفتن بر لبۀ تیغ دشوار است و هرکسی را یارای آن نیست. این ماجرا در آثار سینمایی و تلویزیونی، بیشتر تشدید می‌شود. چنین آثاری معمولاً تولید پرهزینه‌ای دارند و برای پخش یا اکران آثار پرهزینه، تلاش بسیاری می‌شود تا هرچه بیشتر دیده شوند. با این وصف، تصاویر یا به تعبیر دقیق‌تر، بازنمایی‌ها و روایت‌های ارائه‌شده از شخصیت‌ها یا وقایع یا حوادث تاریخی در این آثار، در ذهن مخاطبان ماندگار شده و به‌سختی می‌توان تغییرشان داد. *آغاز نبرد روایت‌ها* فرض کنید دربارۀ یک شخصیت بزرگ تاریخی، سریالی چندده‌قسمتی ساخته شده است. تلویزیون به‌مثابۀ پرمخاطب‌ترین رسانۀ تصویری در کشور ما، تصویری را که با پخش چنین سریالی، از آن شخصیت ارائه می‌دهد، در ذهن بسیاری از مردم ماندگار می‌کند؛ حتی اگر این سریال بسیار ضعیف بوده باشد. ضعف یا قوّت یک اثر تلویزیونی، حتماً در استقبال مخاطبان مؤثر است؛ اما تلویزیون مختصاتی دارد که به‌دست‌آمدن کمینه‌ای از ماندگاریِ تصویرِ ارائه‌شده را گریزناپذیر می‌کند و این کمینه، چندان هم ناچیز نیست. حتی اگر مدتی بعد، اثر قوی‌تری از آن کار ارائه شود، تصویر جدید به‌سادگی جایگزین تصویر قبلی نخواهد شد. اینجاست که تازه نبرد روایت‌ها و بازنمایی‌ها از یک شخصیت واحد آغاز خواهد شد. تصویر دوم، چه بسا با بیشترین تلاش و بهترین نتیجه هم نتواند به‌تمامی جای تصویر قبلی را گرفته و تمام آثار سوء آن را ریشه‌کن کند. هرچه روایت اول، بیشتر دیده شده باشد، نبرد روایت‌ها نیز پیچیده‌تر و پرهزینه‌تر و کم‌نتیجه‌تر خواهد بود. *دشورایِ روایتِ یک شخصیت پیچیده و چندوجهی* شهید علی صیّادشیرازی، نه‌فقط به‌عنوان یکی از مهم‌ترین فرماندهان نظامی ما، بلکه مهم‌تر از آن، به‌مثابه یکی از خاص‌ترین و مستحکم‌ترین فرزندان خمینی کبیر، شخصیتی است بسیار پیچیده و چندوجهی که روایت‌کردنِ آن، دشواری‌های عدیده‌ای دارد. صیّاد، عالی‌ترین سطوح آموزشی را در رژیم طاغوت تجربه می‌کند و برای آموزش به آمریکا هم می‌رود و جزء باسوادترین نیروهای ارتش بوده و هست. در همان رژیم هم مطرود و سپس زندانی می‌شود. از سویی بعد از انقلاب هم در زمان ریاست‌جمهوری بنی‌صدر، دادگاهی و خلع‌درجه و اخراج می‌شود؛ اما با سرافرازی دوباره برای خدمت به انقلاب به ارتش بازمی‌گردد. او از مهم‌ترین افرادی است که دغدغۀ رفع اختلافات ارتش و سپاه را داشته و در این راه مرارت‌های بسیار می‌کشد. با همۀ این حرف‌ها، هیچ‌گاه ولو اندکی دچار تردید نمی‌شود. @mjk_setiz
* صیّاد را هدر ندهیم؛ صیّاد را روایت کنیم * [بخش 2 از 3] @mjk_setiz *صیّاد مردمی بود، زمانی که مردمی‌بودن مُد نبود* او هر هفته به نمازجمعه می‌رود و در بین مردم عادی می‌نشیند. فکرش را بکنید، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح که به‌لحاظ سازمانی سطحی بالاتر از وزیر دارد، در بین مردم عادی می‌نشیند. حواس‌مان هست؟ صیاد سال 1378 شهید می‌شود؛ یعنی دقیق بیست سال پیش. ما اما به‌تازگی به فکر افتاده‌ایم که نرده‌های نمازجمعه را حذف کنیم؛ که البته هنوز فراوان هستند آقایانی که از نشستن کنار مردم فراری‌اند. تعبیر امروزی‌اش این‌طور می‌شود که صیّاد مردمی بود، زمانی که مردمی‌بودن، مُد نبود. او محافظ نداشت، زمانی که محافظ‌نداشتن، مُد نبود. راستی، مگر الآن مُد است؟ کاش بود. او که می‌بایست حفاظت می‌شد، نشد و حالا آن‌ها که نباید حفاظت شوند، چه گروه‌ها و دم‌ودستگاه‌هایی که نه برای حفاظت، بلکه برای تشریفاتِ خود فراهم کرده‌اند. صیّاد از مهم‌ترین افرادی است که در مقابل مجاهدین خلق که با نفاق به جان مردم افتاده‌اند، ایستادگی کرده و در نهایت توسط همان منافقان به شهادت می‌رسد. اخلاق او در فضای کاری و خانوادگی هم که مثال‌زدنی است. از این دست نکات، کم نیست برای گفتن. حال چطور می‌توان این شخصیت چندوجهی پیچیده را روایت کرد؟ این شخصیت را چطور می‌توان با روایتی درست و کامل، آجر به آجر خلق کرد، به تصویر کشید و در ذهن مخاطب ماندگار کرد؟ آیا با به‌تصویرکشیدن خاطره‌هایی که ربط‌شان به یکدیگر مشخص نیست، کاری از پیش می‌رود؟ آیا همین که بگوییم صیّاد خیلی آدم خوب و متواضع و بااخلاقی بود، مشکلی از جامعۀ ما حل می‌کند و روایتی از تاریخ و شخصیت‌های بزرگ تاریخی ما ارائه می‌دهد؟ شاید نتوان انتظار روایت کاملی را داشت. اما حتماً باید انتظار روایت‌کردن را داشت و انتظار درست‌بودنِ آن روایت را نیز. کامل‌بودنِ روایت هم پیشکش. *ارائه‌نکردنِ روایت، نقض غرض است* ای کاش سریال صیّاد طوری نوشته شده باشد و طوری ساخته شود که اساساً نیازی به بازروایی آن نباشد که بعدها به نبرد روایت‌ها برسیم و هنرمند دیگری با تصویر دیگری وارد این کارزار شود و به چگونگی جایگزینی تصویر جدید در حافظۀ تاریخی جامعه و به چگونگی پیروزی در این نبرد فکر کند. ای کاش تصویری که ارائه می‌شود، از همان ابتدا یکّه‌تاز میدان باشد. درست است که زیادی سخت‌گرفتن، ممکن است کار را بی‌سرانجام کند و نتیجه‌ای حاصل نشود. اما ساده‌سازی و سردستی‌گرفتنِ زیادی هم نقض غرض است. اگر بناست ابعاد یک شخصیت تاریخی را به بهترین شکل بازنمایی کنیم تا تاریخ را روایت کرده و کمکی به اوضاع اجتماعی‌مان بکنیم، چطور می‌توانیم ساده‌انگارانه و با عجله از مسئله روایت، چشم‌پوشی کنیم؟ شاید انتظار روایت درست و کامل، زیادی سخت‌گرفتن باشد؛ اما انتظار روایتِ درست، به‌جا و لازم است. @mjk_setiz
* صیّاد را هدر ندهیم؛ صیّاد را روایت کنیم * [بخش 3 از 3] @mjk_setiz *تجربۀ درس‌آموزِ یک سریالِ بی‌روایت* یکی از شهدایی که تصویر بازنمایی‌شده از او در رسانه ملی، محل چالشی جدی است، خلبان شهید عباس بابایی است. «شوق پرواز»، سریالی بود پرهزینه که در بیش از بیست قسمت، مخاطبان بسیاری را با خود همراه کرد. بازی شهاب حسینی نیز بر مخاطبان سریال افزوده بود و مهم‌تر آنکه نام عباس بابایی، خواه‌ناخواه بسیاری از مردم را با این سریال همراه کرده بود. اما این سریال، به‌رغم هزینۀ بسیار، روایت مشخصی از بابایی ارائه نکرد. شاید باید بگوییم اصلاً روایتی ارائه نکرد و اصلاً بحث بر سر روایت خوب یا بد نیست. آنچه در زندگی شهدا مهم است، سلوک آن‌هاست. اگرنه، ارائۀ مجموعه‌خاطراتی از شهدا که چفت‌وبست درستی هم ندارد، شاید تا حدی مخاطب را با خود همراه کند، اما آن‌چنان که باید، بر روند زندگی مردم اثرگذار نیست و چه بسا گاهی ذهن‌ها را هم مشوّش کند. اگر قرار نیست با ارائۀ تاریخ به شکل‌های مختلف از جمله با ساخت چنین آثاری، تلاش کنیم برای تغییر و اصلاح مشکلات و رویّه‌های غلط فردی و اجتماعی، پس ما از تاریخ چه می‌خواهیم؟ اگر چنین نگاهی نداریم، آیا چنین هزینه‌هایی، به هدر نمی‌رود؟ و اگر نگاه ما این نیست، پس بهتر نیست تلاش کنیم روایت و آن‌هم روایتی درست از شهدا ارائه دهیم؟ این سریال می‌توانست سلوک شخصیت بابایی را برای مخاطب با دقت روایت کند؛ اما آنچه محقق شد، مجموعه‌ای از خاطره‌ها بود که شاید بی‌نسبتی آن‌ها با یکدیگر، فیلم‌نامه‌نویس را ناچار کرده بود ستاره اسکندری را در نقش یک خبرنگار وارد داستان کند و ماجرا را به این شکل در رفت‌وآمد بین حال و گذشته پیش ببرد. جالب آنکه غیرجذاب‌ترین بخش‌های فیلم نیز همان سکانس‌های زمان حال بود. نبودِ روایت در این فیلم، بسیاری از همان خاطره‌های حاضر در فیلم‌نامه را نیز دچار معنازدایی کرده بود. خوب‌بودنِ شهدا به‌معنای کلّی، برای مخاطب چیزی را روشن نمی‌کند. سلوک شخصیت‌هاست که به هریک از ما تلنگر می‌زند. خاطره‌ها و تک‌تک کنش‌ها و واکنش‌های شهدا در نسبت با آن سلوک است که معنادار می‌شود. اگر از زندگی این شخصیت‌ها، روایت ارائه نکنیم، بیان این خاطره‌ها، جایگاه و معنای حقیقی خود را نخواهد یافت. *شاید هنوز زمانی برای اصلاح باشد* این حرف‌ها نه برای تخطئۀ «شوق پرواز»، بلکه برای کمک به سریال شهید صیاد شیرازی است که اتفاقاً نویسندۀ هردو کار، جناب فرهاد توحیدی هستند. ایشان و دیگر عوامل «شوق پرواز» حتماً نزد پروردگار مأجورند؛ اما چه بهتر که حالا با پشتِ‌سرگذاشتن تجربۀ درس‌آموز قبلی، در این سریال کار بزرگ‌تری انجام بدهند و روایت درستی از این شخصیت مهم تاریخ انقلاب اسلامی ارائه بدهند. اصلاح فیلم‌نامه تا مراحل پایانی ساخت سریال نیز ادامه دارد. ان‌شاءالله این کار به بهترین شکل نوشته شده و به بهترین شکل هم در حال ساخت است؛ اما اگر نقصی هم هست، شاید هنوز زمانی برای اصلاح باشد. ******* @mjk_setiz گزیدۀ این یادداشت در روزنامۀ «صبح‌نو»، چهارشنبه 21 فروردین 1398، شماره 682، صفحه 15: http://sobhe-no.ir/newspaper/682/15/27238 نسخۀ کامل این یادداشت در پایگاه خبری‌تحلیلی فردا: http://farda.fr/003vLQ
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 1 از 2] @mjk_setiz رحمت خدا بر او باد که گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» و انگار حکایت ما جماعت رسانه را گفته است؛ حکایتی پرتکرار که می‌توان از آن ناخشنود بود، اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت؛ حکایتی که حتی نام‌گذاری هفدهم مرداد به نام «روز خبرنگار» نیز مصداقی از آن است. امروز، است. شگفت‌انگیز است که این روز، هم نام‌گذاری‌اش مبهم است و هم آدابِ نانوشته‌‌اش. مثلاً همین نگارنده در به‌کاربردن کلمه «مبهم» به‌جای واژه‌های دقیق‌تر و رساتر، مصداق همین آداب نانوشته است؛ آدابی که رسمیت ندارد اما واقعیت دارد، تأیید نمی‌شود اما انجام می‌شود. کاش می‌شد فهمید که چند نفر از خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ما، علت یا شاید بهانه نام‌گذاری این روز و جزئیاتش را می‌دانند. احتمالاً باید آمار شگفت‌انگیزی باشد. البته خیلی هم مهم نیست. مگر مهم است که مثلاً یک کودک خردسال بداند پدربزرگ مرحومش را چرا دیگر نمی‌بیند؟ خب البته مهم است، اما نه آن‌قدر که بداند مرگ چیست و او چرا مرده؛ که اصلاً شاید برایش مضرّ باشد این دانستن. آن طفل‌معصوم از پدرومادرش جویای پدربزرگش می‌شود و آن‌ها مصلحت را در این می‌بینند که بگویند «بابابزرگ رفته پیش خدا». کودک اگر خیلی هم کنجکاو و باهوش باشند، کودک است و قدرت درک و تحلیلش محدود. نهایتاً می‌پرسد «'پیش خدا' یعنی کجا؟» که می‌شنود «یعنی بهشت»، بعد می‌پرسد «چرا رفته؟» که می‌گویند «خدا اونایی رو که خیلی دوست داره، می‌بره پیش خودش توی بهشت»، و بعد اینکه «بهشت کجاست؟» که پاسخش «یه جای خیلی خوب و خوش‌آب‌وهوا» است. 17 مرداد 1377، 10 نفر از اعضای کنسولگری ایران در شهر ، هدف گلوله‌های افرادی قرار می‌گیرند که گفته می‌شود، نیروهای بوده‌اند. از میان آن‌ها، یک نفر به نام بعد از مدت‌ها و با پای زخمی، خود را به ایران می‌رساند. اما 9 نفر دیگر شهید می‌شوند و در این سال‌ها کمتر از این شهدا یاد می‌شود: ، ، ، ، ، ، ، و . از میان این 9 نفر، شهید صارمی، معروف‌ترینِ آن‌هاست و همه مسئله نیز در همین‌جاست. که آن زمان رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بود، در یادداشت‌های گوناگون و نیز در مستند ، به‌دقت، بسیاری از جزئیات این ماجرا را مطرح کرده است. نگارنده این یادداشت نیز سال 1391 در پرونده‌ای در ، به جزئیات این ماجرا پرداخت. نکات مغفول بسیاری در این ماجرا هست که نیازمند بررسی‌های دقیق و مفصل است. اما مسئله این یادداشت، بر سر اتفاقی است که برای ما اهالی رسانه، حکم را یافته است؛ حق‌السکوتی از جانب مسئولانی که به تقصیرشان در این ماجرا توجهی نشد. در آن روز شوم، تمام کشورهایی که در مزارشریف نمایندگی داشتند، نیروهای خود را منتقل کردند، به جز دو کشور: و ایران. پاکستان، با طالبان پیوندی جدی داشت و نیازی به تخلیه نداشت. بعدها بسیاری از کارشناسان به این نتیجه رسیدند که احتمالاً کشتار نیروهای ما، نه توسط طالبان، که به دست پاکستان انجام شده است تا نزدیکی احتمالی ایران به طالبان، باعث تعدیل طالبان و تهدید منافع پاکستان و آمریکا نشود؛ غافل از آنکه این نتیجه، خیلی زودتر از این حرف‌ها و حتی پیش از این اتفاق، به‌طور غیررسمی توسط یکی از نیروهای (ISI)، به سفارتخانه ما در پاکستان رسیده بود اما توجهی به آن نشده بود. البته این بی‌توجهی هم حکایتی دارد. سفیر محترم ایران در افغانستان، چند روز پیش از حادثه به ایران بازمی‌گردد. که آن زمان از مسئولان بوده، می‌گوید تعدادی از نیروها را بازگردانده و قصد بازگرداندن بقیه نیروها را نیز داشته، اما ، وزیر خارجه وقت، نیمه‌شب با او تماس می‌گیرد و با گفتنِ «مگر آنجا خانه خاله است!»، اجازه این کار را به او نمی‌دهد. البته این حرف بروجردی نیز محل تأمل است. چون خبری از بازگشتنِ کسی غیر از سفیر نیست. سفیر بازمی‌گردد و نیروهایش در آنجا می‌مانند. حتی امکان خروج نیروها از کنسولگری فراهم می‌شود اما مسئولان اجازه نمی‌دهند. در نهایت شد آنچه شد. ادامه دارد این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 2 از 2] @mjk_setiz من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیه‌ای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پرونده‌ام منتشر شده بود؛ جوابیه‌ای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم. اکثر این شهدای عزیز، بودند و یک نفر از آن‌ها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم می‌خورد و انگار نام‌گذاری این روز، شده است حق‌السکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشن‌ها و هدیه‌های هرساله‌ای که روابط‌عمومی‌های نهادها و مؤسسه‌های مختلف برای خبرنگاران و رسانه‌ها تدارک می‌بینند، تکرار می‌شود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجه‌اش، است در آنجا که باید زد. گاهی با خودم می‌گویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم می‌خورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات این‌طور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخه‌ای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمی‌کند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بی‌ملاحظه می‌پرسد و هرآنچه می‌داند با صداقت می‌گوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهم‌مان، چون‌وچرا نکردیم. به همین سادگی، بر کشورمان، سرپوش گذاشتیم و از کنارش گذشتیم. کسی چه می‌داند، شاید این هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدت‌هاست گندیده و نمی‌دانم که آیا هنوز کوس رسوایی‌اش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است. این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
پرونده شهدای هفدهم مرداد- پنجره 153.rar
930.5K
پرونده «جشنی بر مزار خون»، هفته‌نامه پنجره، 15 مهرماه 1391، شماره 153. اگر فرصت کردید، بخوانید و اگر صلاح دانستید، بازنشر کنید. شاید به کار بیاید. @mjk_setiz
⭕️خدا خیر بدهد به دوستان کتابخانۀ مرکزی پارک شهر که کتاب «برخیزید» را رونمایی کردند. باشد که ان‌شاءالله بیش از این‌ها قدر دانسته شود. بخشی از عرایضم در این مراسم را اینجا آورده‌ام. امیدوارم ان‌شاءالله فرصتی دست دهد تا نکاتم را دراین‌باره مکتوب کنم. این کتاب، حاصل اولین کارم در تحقیق تاریخ‌شفاهی بود که به‌همراه دوستان در سال نودودو انجام دادیم. در این کار توفیق داشتم در کنار استاد عزیزم، مرتضی قاضی و رفیق شفیقم، مصیّب علی‌اکبرزاده آرانی و همچنین برادر بزرگوارم روح‌الله رشیدی باشم. 🔴آقای هم کار هنری انجام می‌دادند و هم کار اجرایی در حوزۀ بعد از انقلاب انجام دادند. این موضوع که یک فردی هم در حوزۀ اجرا و مدیریت و هم در عرصۀ هنر این توانایی را داشته باشد تا هردو را با هم انجام بدهد، از است. ‌ ⚫️استاد شاهنگیان معمولاً کارها را فردی شروع می‌کنند و سپس به یک تبدیل می‌شود. برکت کار این‌گونه می‌شود که آن گروه با آن عظمت شکل می‌گیرد و دست‌آخر هم این‌طور می‌شود که بعد از انقلاب و در دوره‌ای که ایشان مدیریت موسیقی را در برعهده داشتند، آقای در جمله‌ای به ایشان می‌گویند اگر دو نفر در این جمهوری اسلامی سَر کار خودشان باشند یکی امام است و دیگری آقای شاهنگیان. ‌ ⚪️استاد شاهنگیان مصداق تعبیر تصرف در تکنیک در حوزۀ موسیقی هستند و این بحثی است که شاید ساعت‌ها باید نشست درباره‌اش حرف زد و نکات متعددی را استخراج کرد. 🔳منبع: مشرق