eitaa logo
ستیز | محمدجواد کربلایی
38 دنبال‌کننده
27 عکس
10 ویدیو
2 فایل
محمدجواد کربلایی: @Mj_K66 صفحۀ اینستاگرام: https://www.instagram.com/mohammadjavad.karbalaei/ این کانال را در بله و تلگرام هم می‌توانید با همین شناسه دنبال کنید: @MjK_Setiz
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم برای سالی که بی‌معلم به سر شد [بخش 2 از 2] تعطیلات عید سال 1390 را بیشتر درگیر مطالعه برای همان کلاس بودم. تمرکز و سرعتم در خواندن، به‌اندازه خواست روح‌الله نبود و او دراین‌باره کوتاه نمی‌آمد و به‌جای کوتاه‌آمدن، راه‌حل مشکل را برایم می‌گفت. یک‌بار عذرم را خواست. دفعه بعد اما رفتم. بی‌سروصدا پشت درِ کلاس نشستم روی زمین و بنا کردم به گوش دادن. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که محسن، درِ کلاس را باز کرد. اصلاً خودش ترغیبم کرده بود که این کار را بکنم و حالا برای کاری ناچار شده بود پیش از پایان کلاس از روح‌الله اجازه بگیرد و برود. در را باز کرد و من را دید و روح‌الله را خبر کرد. روح‌الله مرا دوباره به کلاس راه داد، اما نمی‌دانم چند جلسه گذشت که باز هم نتوانستم خودم را به خواستِ او برسانم. به‌گمانم بیشترِ شاگردان آن کلاس از قافله جا ماندند تا جایی که روح‌الله همچون همیشه، کلاس را تعطیل کرد. حسین که کلاس به همت او برگزار شده بود، پادرمیانی کرد و دوباره کار ادامه پیدا کرد اما همان ماجرا تکرار شد و این‌بار برای همیشه آن کلاس بی‌نظیر تمام شد. آن کلاس تمام شد اما روح‌الله ما را رها نکرد. ما او را رها می‌کردیم اما او نه. باید اتفاق عجیبی می‌افتاد تا از کسی به‌تمامی روی‌گردان شود؛ که این البته شده بود. شنیده بودم یکی از دوستان در حق کسی ظلمی کرده بود و روح‌الله فهمیده بود. می‌گفتند بسیار هم اهل مطالعه و فکر بوده و روح‌الله به او بسیار امیدوار بوده. اما این ظلم، سبب شده بود که روح‌الله برای همیشه رهایش کند. روح‌الله برایم دوست بود اما فراتر از دوست بود، بزرگتر بود اما فراتر از بزرگتر بود، استاد بود اما فراتر از استاد بود، معلم بود اما فراتر از معلم بود، همه این‌ها بود اما فراتر از همه‌شان بود. شاید باید او را معلم بنامم که شغل انبیاست و پیروی راه‌شان، برازنده اوست. هیچ مرگی تاکنون این‌چنین مرا از درون آشفته و دگرگون و سرگشته نکرده است که مرگ او با من چنین کرد. اما نه، این مرگ نیست، که رفتن است، هرچند همین رفتن، امسال را برایم سخت‌ترین سال عمرم کرد و باقی عمر را نیز چنین رقم زد؛ سالی که بی‌معلم به سر شد. با این حسرت چه می‌توان کرد جز آنکه به این راه روی بیاوریم، راهی که خمینی گشود و روح‌الله رهرو آن راه بود و ما را به آن فرامی‌خواند؛ راه دشوار و پرپیچ‌وخمی که عاقبت این عصر را رقم خواهد زد، إن‌شاءالله. @mjk_setiz
تا پیش از او ... https://www.instagram.com/p/BiVQoXrAq8r/ نویسنده: محمد نیازی پیش از ورود به دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی (ره) تنها تماس من با ، شرکت تفننی در اردوی بسیج مسجد محل بود. بسیج لشگر مخلص خدا بود و بسیج مدرسه عشق به انقلاب و اسلام و ایران بود، اما برای من این ها همه بود، از دور بسیج بوی القایی حکومت را می داد و یا جایی بود برای تقسیم منافع وابستگی به نظام ... .. اما او این اوهام را ویران کرد و را با توسل به و (ره) از نو ساخت. .. .. اولش دو دل بودم، خدای من مگر می شد، جماعتی هم طرفدار جمهوری اسلامی باشند و بسیجی باشند، اما اینقدر پیگیر علم و درس و مدرسه و اینقدر زاهد و بی طمع نسبت به مواهب دنیوی! مگر می شد زهد علم و انقلاب و اسلام در یک جا و خاصه در یک نفر جمع شود. .. .. .. باورش سخت بود؛ اما در همان اردوی اول زیارتی امام رضا (ع) با بر و بچه های بسیج همه این ترس ها و تردیدها و ابهامات فرو ریخت. بچه ها حول روح الله داخل اتوبوس از جلوی در دانشکده تا خود مشهد "بحث علمی" می کردند. اول فکر کردم این برای جذب تازه واردهاست، اما بحث ها که بالا می گرفت و رگ گردن ها که بیرون می زد و تحلیل ها که داغ می شد، دریافتم که این مشی روح الله و رفقاست، نقش بازی نمی کنند ... .. .. این مشی شش سال ادامه پیدا کرد، گعده های شبانه خوابگاه، هم محفل انس بود و جای شوخی و خنده و هم گریزگاهی علمی برای فرار از ملالت کلاس های بی رمق دانشگاه و هم کلاس اخلاق و زندگی. .. .. از نقد جامعه شناسی به غرب شناسی و علوم انسانی و از آنجا به خمینی (ره) و آینده انقلاب اسلامی در علم و فرهنگ رسید و کارهایی که ما بچه های روح الله می توانیم بکنیم ... .. .. مسئله جذب ایدئولوژیک و یارگیری سیاسی نبود. روح الله محور انس ما بود. با او دانشگاه و بسیج و حکومت و حتی آینده مان رو دوباره معنا می کردیم. .. .. مهره ماری در کار نبود، یا به قول کاریزما(که شاید در شخصیت او وجود داشت)، الله_نامداری ، قول و فعل و زیست اش در مسیر انقلاب اسلامی و مشی و خامنه ای بود. پیگیری شعارهای رهبری در علوم انسانی و تدریس و تعلیم و تربیت نسل های جدید قطعا با وضع معاش او و بیماری های متعدد جسمی اش نمی خواند، اما او پای کار امامش بود ... .. .. او یک سال است که در میان نیست ... خدایش رحمت کند و ما را در مسیر مراد و معلم او (امام خمینی) حفظ کند. رحمه الله من قرا فاتحه مع الصلوات @mjk_setiz
از ایستگاه مترو دروازده دولت پیاده شدم و وارد خیابان انقلاب شدم. توی فکر بودم و آرام راه می‌رفتم که نرسیده به خیابان بهار جنوبی، حرکت سه تخته یونولیت بزرگ معلّق در هوا، توجهم را جلب کرد. خلاف جهت را نگاه کردم و وانت‌پیکانی را دیدم که برخلاف من، به‌سمت غرب حرکت می‌کرد و تعداد زیادی از این تخته‌ها داشت. آمدم دستی تکان بدهم یا دادی بزنم، اما خودش متوجه شده بود و خیلی آهسته و با فاصله زیادی از تخته‌ها، ایستاد. به مسیرم ادامه دادم. ماشین‌ها سعی می‌کردند از روی تخته‌ها رد نشنوند. دوتای اول سالم مانده بود اما ردّ لاستیک ماشین را می‌شد روی سومی دید. پسری بیست‌ودوسه ساله با موی سامورایی و ریش نسبتاً بلند و عینک دودی و کوله بنفش و شلوار لی و پیراهن مشکی، وارد خیابان شد و یکی از تخته‌ها را از روی زمین بلند کرد و توی پیاده‌رو گذاشت. من هم به تقلید از او رفتم و دومی را برداشتم. همین‌طور که داشتم توی پیاده‌رو تخته دوم را کنار آن تخته اول می‌گذاشتم، به جوان گفتم «آقا چه کار خوبی کردی». نه چیزی گفت و نه واکنشی نشان داد. اینجا بود که تازه راننده وانت رسید. تشکری کرد و تخته‌ها را با خودش بُرد. یاد تخته سوم افتادم؛ نبود. گفتم «یکی دیگه هم...»، همان لحظه سومی را در پیاده‌رو دیدم و حرف در دهانم ماسید. برگشتم و دیدم راننده وانت دارد بارش را می‌بندد که زود برود و من با او دویست متر فاصله داشتم. داشتم به این فکر می‌کردم که دیگر کار از کار گذشته و کاری نمی‌شود کرد. پسر جوان اما مثل من تردید نداشت. خیلی زود آن سومی را هم برداشت و با خودش برد به‌سمت وانت. @mjk_setiz
از رنجی که می‌بریم* در جمع اقوام نشسته بودیم، فلانی به بهمانی گفت به‌جای انگلیسی می‌رفتی عربی یاد می‌گرفتی. بهمانی استعدادش را هم داشت و دارد و اتفاقاً می‌تواند عربی فصیح صحبت کند؛ آن‌قدری که در یک کشور عرب گلیمش را از آب بیرون بکشد. گفت خب علاقه ندارم. پرسیدم یعنی به انگلیسی علاقه داری؟ انگار سؤال مسخره‌ای پرسیده بودم. واقعاً علاقه به زبان، به خودی خود، موضوعیت دارد؟ زبان یاد بگیریم و هرجا که بار خورد درس بدهیم که آخرش چه بشود؟ یاد یکی از جوان‌های فامیل افتادم. موقع نوجوانی‌اش ازش پرسیدم می‌خواهی چه رشته‌ای بخوانی؟ گفت کامپیوتر. پرسیدم بعدش می‌خواهی چکاره شوی؟ خب سؤال احمقانه‌ای است دیگر. قرار است مهندس کامپیوتر شود. طبعاً سؤال و جواب‌های بعدی مشخص است، اما همین پرسش‌ها و پاسخ‌های مشخص را چرا به روی خودمان نمی‌آوریم؟ اینکه می‌خواهیم مهندس کامپیوتر بشویم و بعد زندگی خوبی برای خودمان دست‌وپا کنیم و بعد؟ بعد چه؟ چرا آن را نمی‌گوییم؟ چرا نمی‌گوییم که بعد می‌میریم و آخرش خاک نصیب‌مان می‌شود؟ واقعاً پاسخ اینکه «می‌خواهی چکاره شوی؟»، این است که می‌خواهم «مهندس کامپیوتر»، یا «بازیگر» یا «فوتبالیست» یا «نماینده مجلس» یا «وزیر رفاه» یا «سخنگوی وزارت خارجه» یا «معلم زبان انگلیسی» و... شوم؟ خب البته این هست، اما همه‌اش همین است؟ مثلاً تهرانی‌مقدم، در جواب این سؤال رایج، به دیگران، یا اصلاً به خودش، می‌گفته می‌خواهم متخصص ساخت موشک شوم؟ یا احمدی‌روشن می‌گفته می‌خواهم مهندس شیمی شوم؟ مسخره نیست؟ من می‌خواهم مهندس کامپیوتر شوم که چه بشود؟ که نوآوری و افق‌گشایی کنم در این زمینه؟ خب بعد؟ نوآوری و افق‌گشایی برای چه؟ این چیست که ما را متمایز می‌کند؟ متمایز نه به‌دلیل عقده تمایز، که به‌دلیل روشن کردن تکلیف و هویت خود. نوآوری و افق‌گشایی را مهندس‌های مایکروسافت هم می‌کنند، مهندس‌های دورف نیز، مهندس‌های ناسا هم، مهندس‌های تأسیسات الکترونیکی حزب‌الله لبنان نیز و هرجای دیگری که چنین نیازی داشته باشد که خب همه‌جا هم هست این نیاز. چمران، این را خوب دریافته بود. همین شد که وقتی خودش را نه که یافت، بلکه بازیافت یا اساسی‌تر از آنچه بود بازیافت، به لبنان رفت تا هرچه در آمریکا کار کرده بود، در لبنان و با جنگ علیه اسرائیل، جبران کند. چمران مشکل اخلاقی که نداشت. خیلی هم آدم نازنین و خوش‌خلق و دل‌سوزی بوده. دست‌گیری‌اش از فقرا حتی در کودکی زبان‌زد بوده. اما این‌ها به‌تنهایی هویت‌ساز نیست. هویت‌های شکل‌گرفته از اخلاقِ فردیِ بی‌توجه به ظلم، ره‌زن است و خودفریب. چمران این را نه در کلام، که از عمق جان درک کرده بود. نوجوانِ فامیل ما که حالا دیگر جوان خوش‌قدوقامتی شده است، کامپیوتر نخواند. هنرستانش که تمام شد، پی‌گیر رشته‌های مختلفی شد. از کامپیوتر رسید به فیلم‌سازی، از آنجا به طراحی صنعتی و چند رشته دیگر. دست‌آخر سر از گرافیک درآورد. هم‌زمان با تحصیل، کارمند یک شرکت باربری شد و کارمندی، به‌ناچار همه سوداهای دیگرش را بر باد داد. فوق‌دیپلمش را هم به‌زحمت گرفت تا بی‌مدرک نماند. چند سال کار کرد. حالا دیگر درآمدش آن‌قدر هست که روزگارش بگذرد. پدر مرحومش هم ارث و میراثی برایش گذاشته. اما تاب نمی‌آورَد. روزگارش می‌گذرد، اما آرزوهایش متغیّرند و آزارش می‌دهند. قصد مهاجرت کرد. تا پای مصاحبه برای گرفتن ویزا هم رفت که خب نپذیرفتند و چند میلیون پول بی‌زبانش هم به باد رفت. حالا دیگر سرنوشت دارد آن روی خشن و برگشت‌ناپذیرش را به او نشان می‌دهد. بلاتکلیفی، او را رنج می‌دهد. همه ما را رنج می‌دهد. آرمان و ایده‌های برگرفته از آن، رنج‌های زندگی را هم شیرین می‌کند. اما چه می‌توان کرد که این جوان ما، بی‌آرمان است و بی‌ایده؛ همین است که رنج‌های بی‌ثمری می‌برد. بلاتکلیف است و این بلاتکلیفی اگر تمام نشود، پیش از مرگش او را می‌میراند. این رنج‌ها و مرگ‌های زودهنگام، حکایت بسیاری از ماست. *«ستیز | محمدجواد کربلایی» @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 1 از 2] @mjk_setiz رحمت خدا بر او باد که گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» و انگار حکایت ما جماعت رسانه را گفته است؛ حکایتی پرتکرار که می‌توان از آن ناخشنود بود، اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت؛ حکایتی که حتی نام‌گذاری هفدهم مرداد به نام «روز خبرنگار» نیز مصداقی از آن است. امروز، است. شگفت‌انگیز است که این روز، هم نام‌گذاری‌اش مبهم است و هم آدابِ نانوشته‌‌اش. مثلاً همین نگارنده در به‌کاربردن کلمه «مبهم» به‌جای واژه‌های دقیق‌تر و رساتر، مصداق همین آداب نانوشته است؛ آدابی که رسمیت ندارد اما واقعیت دارد، تأیید نمی‌شود اما انجام می‌شود. کاش می‌شد فهمید که چند نفر از خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ما، علت یا شاید بهانه نام‌گذاری این روز و جزئیاتش را می‌دانند. احتمالاً باید آمار شگفت‌انگیزی باشد. البته خیلی هم مهم نیست. مگر مهم است که مثلاً یک کودک خردسال بداند پدربزرگ مرحومش را چرا دیگر نمی‌بیند؟ خب البته مهم است، اما نه آن‌قدر که بداند مرگ چیست و او چرا مرده؛ که اصلاً شاید برایش مضرّ باشد این دانستن. آن طفل‌معصوم از پدرومادرش جویای پدربزرگش می‌شود و آن‌ها مصلحت را در این می‌بینند که بگویند «بابابزرگ رفته پیش خدا». کودک اگر خیلی هم کنجکاو و باهوش باشند، کودک است و قدرت درک و تحلیلش محدود. نهایتاً می‌پرسد «'پیش خدا' یعنی کجا؟» که می‌شنود «یعنی بهشت»، بعد می‌پرسد «چرا رفته؟» که می‌گویند «خدا اونایی رو که خیلی دوست داره، می‌بره پیش خودش توی بهشت»، و بعد اینکه «بهشت کجاست؟» که پاسخش «یه جای خیلی خوب و خوش‌آب‌وهوا» است. 17 مرداد 1377، 10 نفر از اعضای کنسولگری ایران در شهر ، هدف گلوله‌های افرادی قرار می‌گیرند که گفته می‌شود، نیروهای بوده‌اند. از میان آن‌ها، یک نفر به نام بعد از مدت‌ها و با پای زخمی، خود را به ایران می‌رساند. اما 9 نفر دیگر شهید می‌شوند و در این سال‌ها کمتر از این شهدا یاد می‌شود: ، ، ، ، ، ، ، و . از میان این 9 نفر، شهید صارمی، معروف‌ترینِ آن‌هاست و همه مسئله نیز در همین‌جاست. که آن زمان رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بود، در یادداشت‌های گوناگون و نیز در مستند ، به‌دقت، بسیاری از جزئیات این ماجرا را مطرح کرده است. نگارنده این یادداشت نیز سال 1391 در پرونده‌ای در ، به جزئیات این ماجرا پرداخت. نکات مغفول بسیاری در این ماجرا هست که نیازمند بررسی‌های دقیق و مفصل است. اما مسئله این یادداشت، بر سر اتفاقی است که برای ما اهالی رسانه، حکم را یافته است؛ حق‌السکوتی از جانب مسئولانی که به تقصیرشان در این ماجرا توجهی نشد. در آن روز شوم، تمام کشورهایی که در مزارشریف نمایندگی داشتند، نیروهای خود را منتقل کردند، به جز دو کشور: و ایران. پاکستان، با طالبان پیوندی جدی داشت و نیازی به تخلیه نداشت. بعدها بسیاری از کارشناسان به این نتیجه رسیدند که احتمالاً کشتار نیروهای ما، نه توسط طالبان، که به دست پاکستان انجام شده است تا نزدیکی احتمالی ایران به طالبان، باعث تعدیل طالبان و تهدید منافع پاکستان و آمریکا نشود؛ غافل از آنکه این نتیجه، خیلی زودتر از این حرف‌ها و حتی پیش از این اتفاق، به‌طور غیررسمی توسط یکی از نیروهای (ISI)، به سفارتخانه ما در پاکستان رسیده بود اما توجهی به آن نشده بود. البته این بی‌توجهی هم حکایتی دارد. سفیر محترم ایران در افغانستان، چند روز پیش از حادثه به ایران بازمی‌گردد. که آن زمان از مسئولان بوده، می‌گوید تعدادی از نیروها را بازگردانده و قصد بازگرداندن بقیه نیروها را نیز داشته، اما ، وزیر خارجه وقت، نیمه‌شب با او تماس می‌گیرد و با گفتنِ «مگر آنجا خانه خاله است!»، اجازه این کار را به او نمی‌دهد. البته این حرف بروجردی نیز محل تأمل است. چون خبری از بازگشتنِ کسی غیر از سفیر نیست. سفیر بازمی‌گردد و نیروهایش در آنجا می‌مانند. حتی امکان خروج نیروها از کنسولگری فراهم می‌شود اما مسئولان اجازه نمی‌دهند. در نهایت شد آنچه شد. ادامه دارد این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 2 از 2] @mjk_setiz من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیه‌ای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پرونده‌ام منتشر شده بود؛ جوابیه‌ای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم. اکثر این شهدای عزیز، بودند و یک نفر از آن‌ها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم می‌خورد و انگار نام‌گذاری این روز، شده است حق‌السکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشن‌ها و هدیه‌های هرساله‌ای که روابط‌عمومی‌های نهادها و مؤسسه‌های مختلف برای خبرنگاران و رسانه‌ها تدارک می‌بینند، تکرار می‌شود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجه‌اش، است در آنجا که باید زد. گاهی با خودم می‌گویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم می‌خورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات این‌طور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخه‌ای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمی‌کند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بی‌ملاحظه می‌پرسد و هرآنچه می‌داند با صداقت می‌گوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهم‌مان، چون‌وچرا نکردیم. به همین سادگی، بر کشورمان، سرپوش گذاشتیم و از کنارش گذشتیم. کسی چه می‌داند، شاید این هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدت‌هاست گندیده و نمی‌دانم که آیا هنوز کوس رسوایی‌اش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است. این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
پرونده شهدای هفدهم مرداد- پنجره 153.rar
930.5K
پرونده «جشنی بر مزار خون»، هفته‌نامه پنجره، 15 مهرماه 1391، شماره 153. اگر فرصت کردید، بخوانید و اگر صلاح دانستید، بازنشر کنید. شاید به کار بیاید. @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم دلدادگیِ نظامی‌ها و امنیتی‌ها چه چیز را بازنمایی می‌کند؟ [بخش 1 از 2] @mjk_setiz سال‌ها قبل شاید کمتر کسی تصور می‌کرد نیروهای امنیتی و نظامی اجازه دهد مأموران‌شان عاشق‌پیشه بازنمایی شوند؛ آن‌هم عشقی ناگهانی در میانه مأموریتی مهم. اما حالا با پخش سریال «دلدادگان»، مأموران عاشق می‌شوند و حتی زندگی حرفه‌ای‌شان هم عاشقانه می‌شود. ماجرا را باهم مرور کنیم: «سامان صفاری» در نقش «امیر»، وارد یک مأموریت حساس می‌شود. در گیرودار مأموریت پیچیده‌اش، عاشق «ارغوان» می‌شود. تا اینجای کار، حرفی نیست. اما آنچه در قسمت آخر دیدیم، کار را از حالت عادی خارج می‌کند. هرچه به سکانس‌های آخر نزدیک می‌شویم، به‌جای آنکه اقتدار یک مأمور حرفه‌ای نظامی و امنیتی را ببینیم، بی‌عرضگی او را می‌بینیم. او اسیر هاتف می‌شود. تا دمِ مرگ پیش می‌رود و نمی‌تواند خودش را برهاند. ارغوان با چوب به هاتف می‌کوبد و امیر را آزاد می‌کند. امیر بی‌آنکه دستبندی به هاتف بزند و درخواست نیروی کمکی کند، با ارغوان سوار ماشین می‌شود و از دست هاتف فرار می‌کند. در راه، ارغوان ازخودگذشتگی می‌کند و به امیر می‌گوید به دوستانش خبر بدهد. امیر اما اهمیتی نمی‌دهد. انگار نه شاهی آمده و نه شاهی رفته است. همین‌طور که مشغول صحبت با یکدیگرند و از ماجرا غافل شده‌اند، هاتف خودش را به آن‌ها می‌رساند و با ماشین طوری به آن‌ها می‌زند که ماشین‌شان به درّه‌ای می‌افتد و واژگون می‌شود. امیر به‌سختی خودش را از ماشین بیرون می‌کشد و بعد هم ارغوان را. هاتف از بالای درّه آرام‌آرام و با اعتمادبه‌نفسِ هرچه تمام‌تر پایین می‌آید. امیر هیچ کاری نمی‌کند. ارغوان از او فعال‌تر است و تلاش می‌کند با گفت‌وگو، هاتف را پشیمان کند. هاتف دست‌آخر ارغوان را با تیر می‌زند و از آنجا می‌رود. امیر همچنان نشسته است. مالک و مرضیه که چند دقیقه قبل از جای امیر و ارغوان مطلع شده‌اند، خودشان را به آنجا می‌رسانند. امیر بهت‌زده بالای سر ارغوان نشسته است. مالک و مرضیه از راه می‌رسند و او باز هم نشسته است. همه‌چیز حکایت از مرگ ارغوان دارد؛ اما دست‌آخر او را در کما می‌بینیم و امیر را بالای سر او می‌بینیم که از روی کتاب شعر کلاسیک، برای او ترانه می‌خواند! معمولاً مأموریت‌هایی چنین حساس، تنها به کسانی سپرده می‌شود که صاحب تجربه، شجاعت، ریسک‌پذیری، قدرت تصمیم‌گیری در لحظه و بسیاری از ویژگی‌های دیگرند. اما امیرِ دلداده، نه توان مبارزه با هاتف را دارد، نه به درخواست نیرو فکر می‌کند و نه حتی توان نجات معشوقه‌اش را دارد. ابراهیم حاتمی‌کیا به‌دلیل پرداخت به همین مسئله، سال‌ها درگیر رفع توقیف «به رنگ ارغوان» بود. «حمید فرخ‌نژاد» در نقش «بهزاد»، یک مأمور حرفه‌ای و وظیفه‌شناسِ وزارت اطلاعات است و به‌دنبال یکی از براندازان می‌گردد؛ اما در کارزار مأموریتی حساس، عاشق دختری می‌شود که قرار است با نزدیک شدن به او، پدرش را دستگیر کند. گزارش‌هایش، شک‌برانگیز شده و پای مافوقش را به محل مأموریتش باز کرده است. بهزاد البته مثل امیر نیست. قواعد را خوب می‌داند. اسلحه را خودخواسته به دست مافوقش می‌دهد تا حذفش کند و خللی به عملیات وارد نشود. @mjk_setiz
دلدادگیِ نظامی‌ها و امنیتی‌ها چه چیز را بازنمایی می‌کند؟ [بخش 2 از 2] @mjk_setiz آیا اوضاع تغییر کرده است؟ مثلاً باید بگوییم امنیتی‌ها و نظامی‌ها به بلوغ فکری رسیده‌اند و قواعد نظارت‌شان بر آثار هنری را دقیق‌تر کرده‌اند یا ماجرا چیز دیگری است؟ هر صنفی دوست دارد، درباره تصویری که از او در رسانه‌ها بازنمایی می‌شود، هم وضع قاعده کند و هم ناظرِ اعمال قواعد باشد. برخی از اصناف، این قدرت را دارند و برخی همچون پزشکان پس از پخش یک کار تلاش می‌کنند جلو آن را بگیرند و برخی دیگر نیز هیچ قدرتی ندارند. نظامی‌ها و امنیتی‌ها، جزء همان‌ها هستند که قاعده وضع می‌کنند و ناظرِ این قواعد نیز هستند. هرکس بخواهد فیلمی درباره آن‌ها تولید کند، ناگزیر باید با آن‌ها هماهنگ شود. بی‌راه هم نیست. اقتدار نظامی و اطلاعاتی کشور، اقتضائاتی دارد که یکی از آن‌ها نیز توجه ویژه به شیوه بازنمایی رسانه‌ای آن‌هاست. حال اینکه قواعد وضع‌شده، در راستای تثبیت این اقتدار است یا تضعیفِ آن، مسئله‌ای است که می‌توان جداگانه بررسی کرد. هماهنگی عوامل تولید آثاری که افراد یا نهادهای نظامی و اطلاعاتی را موضوع خود قرار داده‌اند، روندی دارد که معمولاً به‌آسانی انجام نمی‌شود. قواعد وضع‌شده در این زمینه، هرچه هست، خوب یا بد، معمولاً اِعمال می‌شود. فرآیند اِعمال این قواعد، در بسیاری از موقعیت‌ها، ماشینی است، نه انسانی. یعنی اصل بر رعایت ربات‌گونه قواعد است، نه منافع ملی. اگر منافع ملی، اصل قرار بگیرد، بسیاری از قواعد باید منعطف شوند و دست مسئولان در چگونگی اِعمال آن باز باشد تا بتوانند چهره بهتر و مقتدرتری از نیروهای نظامی و امنیتی را بازنمایی کنند. اما به‌نظر نمی‌رسد که تاکنون چنین بوده باشد. از نگارش ساده‌انگارانه فیلم‌نامه بگذریم که فرصتی دیگر می‌طلبد. در این یادداشت سؤال این است که این حجم از بلاهتِ یک مأمور امنیتی را چطور هیچ ناظری متوجه نشده است؟ آقایان موقعی که ساخت این سریال را تأیید می‌کرده‌اند، متوجه نشده‌اند؟ نکند با این سریال خواسته‌اند گامی رو به جلو بردارند برای پرداختی نوین به نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و بی‌آنکه بدانند از چاله به چاه افتاد‌اند؟ و سؤال آخر: حال که مسئولان امر این‌چنین بی‌مهابا و بدون سیاست‌گذاری، از آن طرف بام افتاده‌اند، حال که با ساخت این سریال همچنان بر نداشتن سیاست‌گذاریِ رسانه‌ای پافشاری می‌کنند، حال که همچنان توجهی به بازنمایی نیروهای امنیتی، نظامی و اطلاعاتی نمی‌شود، آیا به کارهای انتقادی هم مجوز ساخت داده می‌شود؟ اگر یک فیلم‌ساز خواست در راستای حفظ منافع ملی و در راستای تقویت اقتدار نیروهای امنیتی و نظامی، انتقادی به آن‌ها بکند، با روی گشاده با او برخورد می‌شود یا با سوءظن؟ بازنمایی یک مأمور اطلاعاتی وظیفه‌شناس به‌شکل یک عاشق‌پیشنه کارنابلد و ناتوان، چه آورده‌ای برای اقتدار کشور دارد، که نقد درون‌گفتمانی و دل‌سوزانه ندارد؟ منبع: روزنامه «صبح‌نو»، شنبه 5 آبان 1397، شماره 581. @mjk_setiz
*گوسفند* @mjk_setiz حدود ساعت نُه و ده شب بود. اتوبوس به‌سمت مسیر من خیلی کم می‌آمد و وقتی هم می‌آمد آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد سوار شد. برعکس، به‌سمت خلاف مسیر من زیاد می‌آمد. دست‌آخر با اتوبوس چند ایستگاه به عقب برگشتم تا بالأخره توانستم سوار شوم. بعد از چند ایستگاه، اتوبوس تقریباً شلوغ شد، اما نه‌آن‌قدر که برای چندین‌نفرِ جدید جا نداشته باشد، فقط لازم بود مردم ملاحظۀ همدیگر را بکنند. چند نفر سعی می‌کردند به‌زحمت سوار شوند که دیدم مرد نسبتاً چاقی که نزدیک من روی صندلی نشسته بود، گفت: می‌بینن جا نیستا، مثّ گوسفند میان بالا. پسر چهار پنج ساله‌اش که کنارش روی صندلی دیگری نشسته بود و محو بازی موبایل پدرش بود، یک‌دفعه سرش را بالا آورد و گفت: گوسفند یعنی چی بابا؟ پدرش گفت: اونایی که نمی‌فهمن، گوسفندن بابا. @mjk_setiz
*حاضرم نماز را پنج‌وقته بخوانم * @mjk_setiz چند شب قبل، امام‌جماعت مسجدمان، حاج‌آقا مقدسی محلاتی، بعد از نماز رفت بالای منبر. بالای منبر که نه، یعنی رفت نشست روی صندلی. روی منبر معمولاً برخی آخوندهای مدعوّ می‌نشینند. اما حاج‌آقا خودش آنجا نمی‌رود. روی صندلی نشست. دعایی و آیه‌ای و بعد جای آنکه مثل سخنرانی های دیگرش، صحبت را آغاز کند، گفت: «امشب اگر موافق باشید، بحث آزاد باشد. هرکس هرچیزی می‌خواهد بگوید و من هم جواب می‌دهم. هم می‌شنوم و هم جواب می‌دهم.» کم‌یاب است چنین چیزی در مساجد از امام‌جماعت سر بزند. آن هم از یک آخوند شصت هفتاد ساله. چه‌بسا از جوان‌ها هم. حاجی اما چه چیزش به سنّش می‌خورد که این یکی بخورد؟ بگو بخندش، نشست‌وبرخاستش با جوان‌ها، صبر و حوصله‌اش در رسیدگی به کار مردم و چه و چه، همه حکایت از جوانی‌اش دارد. البته برخی جاها ماجرا برایم غم‌انگیز می‌شود. به جسم تا حدی می‌توان فشار آورد. حاجی هم از آن‌هاست که حسابی به جسمش فشار می‌آورد که ما نتوانیم آثار سن و سال را جز در سپیدی محاسنش ببینیم. اما چه می‌شود کرد. گاهی فشارش می‌افتد. از روی زمین که می‌خواهد بلند شود، گاهی کم می‌آورَد. سخت است. هم برای او، هم برای ما که این وضع را می‌بینیم. با همۀ این‌ها، حاجی جوان است، از ماها جوان‌تر. معلمی دست بلند کردند و سؤالی پرسید و حاج‌آقا جواب داد. بعد از او، من پرسیدم «چرا ما نمازهایمان را پنج‌وقته نمی‌خوانیم؟» حاج‌آقا در جوابم، چند نکته گفت. اولین نکته، تنبلی ما شیعیان بود که درواقع دلیل این مشکل است. به‌جای هرگونه توجیهی، به‌صراحت گفت برادران اهل سنت در این کار از ما جلوترند. چندبار هم بر این نکته تأکید کرد. دومین نکته‌اش، تجربۀ شخصی خودش بود. گفت زمانی در همین مسجد پشت بلندگو به مردم گفتم: «من از فردا حاضرم نماز را پنج‌وقته بخوانم. اما همه انگار که “رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات”.» حاجی به‌کنایه گفت و ما هم خندیدیم. انگار به خودمان خندیدیم. آخوندی پیدا شده که حاضر است نماز را پنج‌وقته بخواند؛ اما مردم نپذیرفته‌اند. چه خندۀ تلخی. بعد، حاجی رو به من گفت: «اما شما این سؤال را هرجایی نپرس. یک‌بار یک آقایی را دعوت کرده بودیم بیاید اینجا سخنرانی کند. از منبر که پایین آمد و پیش من نشست، یک جوانی مثل شما آمد همین سؤال را پرسید. آن آقا تا این سؤال را شنید، گفت: یعنی سنّی بشیم؟». سومین یا همان آخرین نکتۀ حاج‌آقا این بود اینکه چه‌بسا اگر یک مسجدی این کار را بکند، فردا بگویند امام‌جماعت آن مسجد، سنّی شده. جالب‌آنکه با علم به این نکته،‌باز حاضر شده بود نماز را پنج‌وقته بخواند. اما چه می‌شود کرد که تنبلی ما مردم، کار را خراب کرده است. خدا سایه‌اش را بر سرمان مستدام بدارد. @mjk_setiz
*اینجا «بیمارستان» است* @mjk_setiz بعدازظهری آمدم بیمارستان. دارم از روی تابلوی راهنمای حیاط، آزمایشگاه را پیدا می‌کنم که صدای جرّوبحثِ دمِ در توجهم را جلب می‌کند. مردی سوار بر ال‌نود، با نگهبان بیمارستان بحث می‌کند تا بتواند با ماشین وارد بیمارستان شود. راننده حسابی قلدر است. می‌گوید «سه‌سوت می‌رم میارمش و میام». نگهبان می‌گوید «خب این ملاقاته دیگه». راننده دست‌آخر حرفش را به کرسی می‌نشاند و وارد می‌شود. همین که می‌خواهم بروم سمت آزمایشگاه، نگهبان به مرد دیگری می‌گوید «آقا بیرون نرو». تعجب می‌کنم که جلو خروج مردم را چرا می‌گیرد. نگاه می‌کنم و می‌بینم مردی که نباید بیرون برود، بیمار است و لباس بیمارستان را به تن دارد. او هم دست‌آخر بیرون می‌رود. چه نگهبان مظلومی دارد اینجا! وارد آزمایشگاه می‌شوم. نسخه‌هایم را به مرد متصدی نشان می‌دهم. خیلی سرد و کلّی جوابم را می‌دهد. برخورد خوبی نبود؛ اما این برخورد را ترجیح می‌دهم به برخورد برخی بیمارستان‌های خصوصی که پول می‌گیرند تا به تو بخندند؛ هرچند هردو مشمئزکننده‌اند. از آزمایشگاه بیرون می‌آیم و به اورژانس می‌روم و این‌طرف و آن‌طرف چرخ می‌زنم. رزیدنت‌ها و انترن‌ها را که می‌بینم، یاد بیمارستان سینا می‌افتم. یاد رزیدنت‌هایی می‌افتم که سه روز بالاسر می‌آمدند و از او سؤال‌های تکراری می‌پرسیدند و دست‌آخر روح‌الله همانجا زیر دست دکترهای قسم‌خورده سکته کرد و چندسال بعد هم از دردهای این دنیا خلاص شد. یاد این چیزها که می‌افتم، حالم بد می‌شود، حالم به‌هم می‌خورد از این وضع و ساختار پزشکی. به‌سمت صندوق می‌روم. یکی از کارمندان صندوق را می‌بینم که با خنده‌های بی‌دریغ با مُراجعش صحبت می‌کند. امیدوار می‌شوم به حُسن خلق کارمندهای بیمارستان. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و از صحبت‌هایشان متوجه می‌شوم که آقا اصلاً مُراجع نیست. یا کارمند بخش دیگری است، یا آشنای یکی از مسئولان بیمارستان. دوباره به راهروی اتاق‌های درمان و جراحی می‌روم. دو نفر از مردان پرستار، باهم سر حسن روحانی شوخی‌های تلخی می‌کنند و می‌گویند تا 1400 باید منتظر بمانیم. دارم به حرف‌شان گوش می‌دهم که یکهو صدای دادوبیداد مردی مرا به خودم می‌آورد. خودم را به‌سمت صدا می‌رسانم. پزشک است و دارد سر شوهر یکی از بیماران هوار می‌کشد: «همه مثل شما یک سؤال دارند [...] برید از اطلاعات بپرسید». شوهر بیمار به‌آرامی می‌گوید: «ما رو اطلاعات فرستاده اینجا دیگه». اما دیگر دیر شده است. دکتر وارد اتاقش شده و در را بسته است. زنش ساکت است. به‌سختی نفس می‌کشد، ناله می‌کند و این صحنه را نگاه می‌کند. انگار آسم دارد. جلو درِ اتاق دکتر، شلوغ هم نبود. نمی‌دانم آن «همه»ای که دکتر می‌گفت، چند نفر بودند. همین دو سه نفر؟ به‌هرحال دیگر رفت داخل اتاقش و در را بست. از اورژانس بیرون می‌آیم و به‌سمت ساختمان اصلی بیمارستان می‌روم. ملاقات تمام شده و درها را با زنجیر قفل کرده‌اند. @mjk_setiz