🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
لحظاتی بعد، محمد و صفیه در یک اتاق سه در چهارِ معمولی که یک طرفش کمدهای قدیمی و یک طرف دیگرش آزاد بود نشسته بودند. سعید فرزند راضیه که خوابش برده بود، دمِ در خوابیده بود. به خاطر همین، محمد و صفیه آرام تر با هم حرف میزدند تا سعید بیدار نشود.
محمد که ابتدا دست و پایش را گم کرده بود، کاغذی را که از قبل نوشته بود از جیب پیراهن سفید یقه آخوندی اش درآورد و با لرزش دستی که داشت چشم به آن کاغذ دوخته بود. صفیه روبروی محمد و با فاصله ای دو متری نشست. به جز صدای نفس های سعید که خوابیده بود صدا از کسی بیرون نمیآمد. تا اینکه محمد سرش را بالا آورد. اندکی خودش را کنترل کرد. نفس عمیقی کشید. شکمش را از هوا پر کرد. آرام زیر لب بسم الله گفت و شروع به حرف زدن کرد.
محمد: «من ... اول خودمو معرفی کنم ... مممحمد هستم. طلبه حوزه علمیه. پایه پنجم تمام کردم و دارم میرم پایه ششم. اول شما شروع میکنید یا من شروع کنم؟»
صفیه: «شما بفرمایید!»
محمد: «میشه بدونم چه چیزایی برای شما در تشکیل زندگی و انتخاب همسر مهمه؟»
صفیه که شاید آن لحظه انتظار سوال و جواب نداشت گفت: «من اخلاق خیلی برام مهمه. و این که مستقل باشه و به کسی وابستگی مالی نداشته باشه.»
محمد گفت: «من از نوجوانیم کار کردم. سالهاست که پول توجیبی از کسی نمیگیرم و با همین شهریه حوزه میسازم. درسته کمه اما منم سطح انتظاراتم را در حد شهریه ام نگه داشتم.»
صفیه گفت: «ینی قناعت میکنید. درسته؟»
محمد گفت: «بله. قناعت میکنم. همه علما همین جوری بودند و هستند. با شهریه کم میسازن و خانم و خانواده ای انتخاب میکنند که مثل خودشون بساز باشه.»
صفیه که با شنیدن کلمه علما انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: «شما میخواید فورا معمم بشین و منبر برین؟»
محمد گفت: «من بیشتر به نوشتن و تحقیق و درس دادن علاقه دارم. الان میرم پایه ششم. حداقل تا پایه دهم معمم نمیشم. چطور مگه؟ نکنه شما با معمم شدن من مخالفین؟!»
صفیه: «نه. مخالف نیستم. فقط چون خیلی عادت ندارم نمیخوام چند سال اول زندگیمون عمامه بذارین.»
محمد گفت: «ولی در کل باید معمم بشم. از نظر شما که اشکال نداره؟»
صفیه: «نه. شما همین جا درس میخونین؟ منظورم جهرمه.»
محمد: «بابل درس میخوندم. ولی اگه قسمتم بشه میخوام بیام جهرم. چون به مادرم قول دادم که همین جا ازدواج کنم.»
ادامه 👇👇
صفیه هم سری تکان داد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت. علی الظاهر همه چیز تمام شده بود و خیلی خوب و معمولی داشت پیش میرفت و حتی همان لحظه میشد جلسه تمام شود اما محمد طوماری را که نوشته بود باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
شاید به جرات میتوان گفت که آن دقایق، چکیده و معجونی از سه کتاب اخلاق در خانواده حاج آقای حسینی، حلیه المتقین علامه مجلسی و شرح احادیث نبوی حاج آقای ری شهری در خصوص همسر بود! حتی به بیان صفات پانزده گانه زن و شوهر مسلمان و انقلابی که خودش نوشته بود اکتفا نکرد و علاوه بر ذکر منابع و مآخذ سخنانش، از آینده اش گفت. از اینکه دوست دارد روزی پوزه هانتیگتون و شاگرد نحسش فوکویاما را به خاک ذلت بمالد. از اینکه دنیا قرار است به طرفی پیش برود و محمد اجازه نمیدهد به آن طرف برود. از اینکه اکثر علما و شاهان و بزرگان و رجال سیاسی و مذهبی دنیا به خاطر اشتباهی که در انتخاب همسر و یا تربیت فرزند کردند در محضر تاریخ سرافکنده هستند. از اینکه اگر قرار باشد روزی تصمیم بگیرد خارج از کشور باشد و به تحصیل یا تحقیق و یا تبلیغ مشغول باشد باید همسرش با او باشد.
فقط مانده بود که از ظهور امام عصر و سِمت احتمالی که در آن روزگار شاید به او واگذار خواهد شد بگوید! از بس حرف زد. از بس همه خودِ مممحمدِ پر شورِ پر سودایش که کله اش بوی قرمه سبزی میداد پیش دختر زبان بسته و مظلوم برون ریز کرد، صفیه حرفش نمی آمد و فقط هر از گاهی، سرش را بالا می آورد و نگاهی از سرِ «چِشه بنده خدا؟ چرا اینقدر حرف میزنه؟ چه دلِ پر دردی داره بیچاره! حالا این میخواد تو زندگی هم اینقدر حرفای گنده تحویلم بده و حوصله ام سر ببره؟!» به چشمان محمد می انداخت و وقتی میدید محمد تازه موتورش روشن شده و بعید است تا قبل از نماز مغرب، حرفهایش تمام بشود دلش میسوخت.
تا اینکه پس از نیم ساعت، با تق تق در، سخنرانی نغزِ محمد در مجمع عمومی سازمان ملل با موضوع میزان وابستگی آینده جهان اسلام به افکار بلند محمد رضا حدادپور جهرمی به دو پاره نامساوی تقسیم شد!
محمد که یهو به خودش آمد، دید مادرش است. مادرش با لبخندی مهربانانه به آنها گفت: «اگه حرفاتون تموم شده، کاش زحمت کم میکردیم.»
محمد لیوان آبی که در آن نزدیکی بود برداشت و یکی دو قلپ خورد و گلویی صاف کرد و با شیطنت خاصی گفت: «چشم مادر جان. الان سازمان ملل هستم. برگردم میام دنبالت با هم بریم خونه!»
مادرش لبخندی زد و دید صفیه هم لبخند میزند. مادرش گفت: «حالا فکر من نیستی، فکر گوش و هوش و حوصله دختر مردم باش!»
محمد و صفیه با هم خندیدند. مادر گفت: «جمع و جورش کن. تا سه چهار دقیقه دیگه بریم که خیلی مزاحمشون نباشیم.»
مادر رفت و محمد رو به صفیه کرد و گفت: «خب کجا بودم؟»
صفیه که دیگر حرفش نمی آمد گفت: «سازمان ملل!»
ادامه 👇👇
از آن روز تا دو هفته بعد، خانواده صفیه سرگرم تحقیقات تکمیلی و البته ادامه کارهای درمانی میلاد در جهرم و شیراز بودند. تا اینکه محمد دلش طاق شد و به مادرش گفت: «کاش تلفن میزدی و کار را تمام میکردیم. الان دو هفته است که خبری از زنم ندارم. حتی نکرد یک تماس خشک و خالی بگیره و برای رفتنش به شیراز از جنابمان کسب اجازه کنه!»
مادرش گفت: «والا خدا شفات بده! حس و حال خوشی داریا اما خدا خوبت کنه. هنوز نه به داره و نه به باره، به دختر مردم میگی زنم! البته اینم بگم ... بی خبر از هم نیستیم. چند روزی هست که برگشتند جهرم. اونا هم موافقند.»
با این جمله مادر محمد، حس امید خوشایندی در محمد پدیدار شد و گفت: «مامان پس چرا چیزی نمیگی؟! خوبه والا! به جای من و خانمم، مامانامون برای هم زنگ میزنن و دل و قلوه میگیرن! خب کی بریم حالا؟ ادامه ماجرا چی میشه؟ بعله برون چی؟ عقد! عروسی! بچه! نوه! نتیجه! نمیره! ندیده! چیزی!»
مادر لبخندی زد و همین طور که غذای روی گاز را مزمزه میکرد گفت: «با آقای صالحی و بابات حرف میزنم تا بریم بعله برون.»
محمد با تعجب گفت: «دیر نیست امشب؟ فقط یکی دو ساعت تا مغرب مونده ها!»
مادرش که دید پسرش با همان یکی دو جلسه دیدار با صفیه، همان ذره عقل و هوشی که داشت از دست داده، گفت: «نه خیر! کی گفت امشب؟! حالا فردایی ... پس فردایی ...»
همان هم شد. پس فردای آن روز، هیئت بلندپایه خانه مادر محمد و اینها پس از بدرقه توسط خواهرانش برای مذاکرات نهایی راهی محله نیو کوشکک شدند. پدرش که همچنان تفکرات قدیمی در سر داشت و دلش میخواست سر به سر محمد و مادرش بگذارد، مرتب در راه میگفت: «آخر عمری باید پاشم برم دختر از کوشکک برای پسرم بگیرم! شش محله بالا! آخه بابات خوب ... ننه ات خوب ... همون محله خودمون مگه چش بود؟ دیگه اینقدر هم هر بار کرایه تاکسی نمیخواس بدی!»
آقای صالحی که در حال رانندگی بود و آن زمان رِنو (چهارچرخی که با ایهام و استعاره به آن خودرو میگفتند. نه اینکه واقعا ماشین محسوب شود. اندکی از ژیان تپل تر و سر و شکلش مرتب تر!) داشت هر از گاهی از آینه به محمد و مادرش که عقب نشسته بودند نگاهی میانداخت و خنده میکرد. اما از یک جایی به بعد وقتی دید محمد و مادرش نظر خوشی از این شوخی های دِموده پدر محمد ندارند، خنده خود را خورد و به مسیرش ادامه داد.
وقتی به خانه مادر صفیه رسیدند و وارد شدند، پدر محمد و پدر صفیه نشستند گوشه ای و مرتب برای هم چایی ریختند و خاطرات اجدادی خود را از احمدشاه قاجار شروع کردند و بدون اینکه خنده شان بگیرد، مو به مو اقدام به تحریف تاریخ کردند. آن جمع دو نفره، گل بود اما به سبزه آراسته شد. مادر باجناغ محمد که خجسته خانم نام داشت و بانویی بینهایت مهربان و خوش تعریف با لهجه آبادانی بود و ظاهرا سن و سالش از پدر محمد و پدر صفیه بیشتر اما سر حال تر بود، به آن ها پیوست و خاطرات آنها را به ورژن پلاسش ارتقا داد و چنان سرگرم حرف بودند که کسی باورش نمیشد آنها حتی رضاشاه ملعون را هم درست به خاطر ندارند. چه برسد به قَجَر و هَجَر!
ادامه 👇👇
اما این طرف میدان، مذاکرات داشت به قاعده جفت پوچ برای محمد رقم میخورد. همه چیز به نوعی تقصیر یکی از دایی های صفیه بود. او که کارمند بازنشسته آموزش و پرورش بود و عبدالرحیم نام داشت، تخم لقِ 313 سکه تمام بهار آزادی را در دهان میثم شکسته بود و کاری کرده بود که آن روز تا غروب، میثم همه اش یاد یاران خاص امام عصر ارواحنا فداه بیفتد و روی عدد 313 تاکید نماید! هر چه صالحی میگفت آنها یک چیزی جواب میدادند. صالحی میگفت: «خب اگر به تعداد یاران است، یاران امام حسین 72 نفر بودند! چرا 72 تا سکه نباشد؟»
عبدالرحیم جواب میداد: «انشاءالله ظهور نزدیک است.»
صالحی میگفت: «آخه بزرگوار! بنظرتون امام عصر به این مهریه سنگین راضی هستند؟»
عبدالرحیم میگفت: «اینا ... نگا به قیافه آقا محمد بکن! خودش هم راضی است.»
محمد که آمپاس بود و نمیدانست چه عکس العملی باید به خرج بدهد خودش را کنترل کرد که هول نشود و با حالت خاصی از مودبانه که لحن آدم آرام است اما دندان هایش دارند روی هم کشیده میشوند گفت: «مرجع تقلیدم گفته اگر نمیتونی مهریه سنگین بپردازی، سنگین نبند! نمیخوام مهریه ای که میبندیم باطل باشه و از همین اول ...»
خیلی بی ربط، عبدالرحیم جواب داد: «خدا به طول عمر مراجع معظم تقلید بیفزاید! راستی آقای صالحی شما شاگرد کدام مراجع بودید؟!»
صالحی که دهانش از این چرخش کلام باز مانده بود، نگاهی به محمد کرد. دید محمد بیچاره چنان در آفسیادِ عبدالرحیم گرفتار شده که نمیداند اصلا موضوع چیست؟
خلاصه. سرتان درد نیاورم. شد همان 313 سکه تمام بهار آزادی! میزان مهریه سنگینی که در طایفه محمد سابقه نداشت و شاید صلاح نباشد عکس العمل خواهران محمد را پس از شنیدن خبرِ 313 سکه برایتان بازگو کنم.
اما بدون شک بارها روضه رفته اید. مخصوصا روضه های جانسوز. از آنهایی که منبری ها معمولا در روضه هایشان وقتی به جایی میرسند که اهل بیت در دست عده ای گرفتار شده بودند میگویند «و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ»
بگذریم. برای همهشان علی الخصوص عزیزان دمِ بختشان آرزوی سلامتی و حُسن عاقبت داریم. والا.
اما خداوکیلی میثم اینجوری نبود. نمیدانیم آن روز عبدالرحیم چه در گوشش خوانده بود که زوم کرده بود روی عدد 313. حتی وقتی میخواست به کسی بگوید فلان شماره را از مخابرات بگیر، به جای عدد 118 گفت 313 را بگیر!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماها مسئول گزینش کربلا بودیم
دو سوم یاران امام حسین رو رد میکردیم!
#پیشنهاد_دانلود💯
هدیه زیبا و معنادار شیخ حسین به پزشکیان!
فارغ از اینکه حضور پزشکیان در حسینیه هدایت ستودنی است، اما شیخ حسین مهمترین داشتههایش را اهدا کرد.
یعنی نشانه سالها توسل و ندبهام دست توست.
حق هم همین است. داشتههای انقلاب امروز دست پزشکیان است. این امانت هم ابزار قدرت است هم نیازمند صیانت.
#ارسالی_مخاطبین
دلنوشته های یک طلبه
هدیه زیبا و معنادار شیخ حسین به پزشکیان! فارغ از اینکه حضور پزشکیان در حسینیه هدایت ستودنی است، ام
در این شبهای متعلق به ابیعبدالله الحسین علیه السلام، هم برای موفقیت چشمگیر رئیس جمهور منتخب؛ آقای دکتر پزشکیان دعا میکنیم و هم قول میدهیم اگر قدم و خدمتی از دستمان برای انقلاب و دولت ایشان و بهتر شدن حال مردم از دستمان بربیاید، حتما کوتاهی نکنیم.
✍ #حدادپور_جهرمی
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
شیخ عبدالعظیم فرقانی از علمای بسیار باصفا و لطیفی بود که روزگار به خودش دیده بود. روحانی مخلصی که مذهبی و غیر مذهبی به صداقت و درستی اش ایمان داشتند. ضمنا اینقدر در کارِ آخوندی اش مخصوصا اجرای صیغه عقد دقیق و حساس بود که مرحوم آیت الله حسین آقای آیت الهی معمولا با آشیخ عبدالعظیم صیغه های عقد جوانان شهر را جاری میکردند.
آقای حسین آقا را که یادتان هست! همان سید جلیل القدری که محمد در کودکی اش او را در شب نیمه شعبان در حوزه علمیه جهرم دیده بود و لحظاتی را با او گفتگو کرده بود و دعا کرده بود که محمد از علما بشود. همان. سالها بود که مرحوم شده بود. روحشان با اجداد طاهرینش محشور باد.
محمد علاقه داشت که شیخ عبدالعظیم صیغه عقد آنها را جاری کند. و چون شیخ عبدالظیم خدابیامرز، پدر بزرگ مهدی (شوهر ملیحه) بود، توانستند هماهنگ کنند و ایشان هم کریمانه پذیرفت و خانواده های محمد و صفیه در عصر روزی که شبش میلاد امام باقر علیه السلام بود به منزل محقر و باصفای آشیخ عبدالعظیم رفتند.
آشیخ عبدالعظیم دورادور توسط مهدی جویای احوال طلبگی محمد بود و از علاقه زیادِ محمد به خودشان اطلاع داشت. وقتی محمد دست ایشان را بوسید و کنارشان نشست، فورا از درس و بحث و برنامه برای ادامه حیات علمی و این چیزها پرسید. محمد هم لذت میبرد از هم کلامی با آن عالم وارسته. به خودش که آمد، دید همان هفت هشت نفر مردی که در قسمت مردانه نشسته بودند، مبهوتِ صحبت های آنها شده اند.
تا اینکه آقای صالحی و آشیخ عبدالعظیم چند کلمه ای حرف زدند. سپس محمد و آشیخ و پدر محمد و پدر صفیه و میثم وارد اتاق کوچکی شدند که خانم ها آنجا بودند. خانواده صفیه توانسته بودند میلاد را هم با خود بیاورند. پسر خیلی ساکت و خوش تیپی که سنش از محمد و صفیه بیشتر بود و وقتی محمد نگاهش میکرد، دلش برایش میسوخت که چرا یک جوان مثل سرو، تصادف کرده و وقفه قابل توجهی در زندگی اش پیش آمده؟ او هم با میثم وارد بخش زنانه شد و کنار مادرش نشست.
خواهران محمد یک سفره عقد کوچک و زیبا و رنگارنگ انداخته بودند. محمد که دستپاچه شده بود، از لحظه ای که به کفش زنها رسید و هنوز وارد اتاق نشده بود مرتب در حال تمرین جمله «با اجازه امام زمان و بزرگترها بعله!» بود و مدام با خودش این جمله را تمرین میکرد. نگران بود که نکند موقعی که همه به لب و دهانش نگاه میکنند و منتظرند که «بعله» بشنوند، در گفتن این کلمات گیر کند و لکنتش باعث شود که آبرویش برود.
محمد پشت سرِ آشیخ و صالحی و پدران و جلوتر از برادران صفیه وارد مجلس شد. مادرش که همچنان چادر سیاهش بر سر داشت و بخاطر حضور نامحرم، هیچ خانمی چادر رنگی اش را نپوشیده بود، از همان دمِ در، دست محمد را گرفت و به طرف صفیه برد و آنها را کنار هم نشاند.
محمد به خودش که آمد، دید کنار دختری ساده و بی آلایش با چادری رنگی نشسته و قرار است سالها هم سِرّ و همسرش باشد. در سختی ها و خوشی ها. در سفر و حَضَر. در جوانی و پیری. تا آخرین لحظه عمر.
هنوز محمد به خودش نیامده بود که دید ملیحه و راضیه، تور نازک و سفیدرنگی را بالای سر آنها گرفته و جمیله هم در حال سابیدن دو کله قند است. جمیله که نمیدانم آن لحظه چشمش به کی خورده بود و یا کدام نانجیب به ذهنش آمده بود که همان طور که قند میسابید گفت: «ایشالله به حق پنج تن آل عبا کور بشه چشم حسود و بخیل، صلوات ختم کن!»
ملت هم مهلتش نداد و صلوات بلند ختم کردند.
جمیله که دید صلوات قبلی که چاق کرده، مورد استقبال حضار قرار گرفته، باز هم گلویی صاف کرد و گفت: «برای سلامتی آقا داماد و عروس خانم عزیزمون و سلامتی بزرگترای مجلس و همچنین دور بودن چشم و گوشِ بخیل و نسناس از مجلسمون دوم صلوات بلندتر بفرست!»
دوباره ملت زد زیر صلوات!
ادامه 👇👇
در لا به لای صلوات ها خدیجه که شیطنتش گرفته بود سرش را به گوشِ محمد نزدیک کرد و آرام به او گفت: «زیر شلواریت با خودت آوردی کاکا؟»
محمد هم که منظورش را فهمیده بود در حالی که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد آرام به خدیجه گفت: «ها. زیرش پامه. فقط یه کاری کن داداشاش امشب منم با خودشون ببرن خونشون!»
آشیخ شروع کرد. اول از پدر صفیه و پدر محمد اجازه گرفت. سپس شروع کرد اول از صفیه و بعدش از محمد وکالت گرفت. تا زمانی که آشیخ و بقیه مردها در جلسه بودند خانم ها مرحله به مرحله حتی وقتی اعلام کردند که عروس خانم وسط تابستانِ گرم و جهنمی جهرم رفته گل و گلاب بیاورد، فقط صلوات فرستادند. اما به محض اینکه صیغه جاری شد و آشیخ و بقیه مردها رفتند، خانم ها چنان کِل و هلهله کشدار و آبداری کشیدند که...
نه. اینطور حق سخن ادا نمیشود. کلا خانم های نجیب جهرمی در مراسم عقد و عروسی عزیزانشان سنگ تمام میگذارند. یعنی با حفظ حیا و همه شئونات، اما وقتی خودشان هستند و نامحرمی در جمع نباشد، به قاعده شاید در یک جلسه دو ساعته، وسط واستونک هایی که میخوانند، حداقل سی چهل مرتبه کِل میکشند. حالا تصور کنید در یک طرفش داماد کسی باشد که تک پسر است و خواهرانش آرزو به دل داشتند که کاکای مظلومشان را در پیراهن دامادی ببینند. و در طرف دیگر، دختری باشد که مراسم عقد کنانش پایانی باشد بر دو سال رنج و مهنتی که شبها و روزهایش را به سختی سپری کرده بودند تا اینکه برادرشان سرِ پا شده بود. خب کِل کشیدن این جماعت، عین ذکر خدا و الحمدلله گفتن و سپاس گذاری با صدای بلند و مستانه بود.
همه چیز خوب پیش رفت. محمد هم در گفتن جمله ای که نگرانش بود گیر نکرد و همین باعث شد که بیشتر به او خوش بگذرد. ضمنا خانواده صفیه یادشان رفته بود که حلقه داماد را بیاورند که آن هم مادر صفیه به همراه باجناق محمد که صادق نام داشت فورا رفتند و آوردند. حلقه در دست هم کردند. حلقه محمد که گشادتر از قطر انگشت انگشترش بود، مجبور بود که با انگشت شصتش آن را نگه داشته بود که نیفتند و گم نشود.
عروس و داماد عسل در دهان هم گذاشتند. فرصتی شد و در وقتی که محمد فکر میکرد کسی حواسش نیست، زیر چشمی نگاهی به صفیه انداخت. دید صفیه مثلا خودش را به آن راه زده که محمد خجالت نکشد. محمد نگاهش را به اطراف چرخاند و ادای چشم چران های حرفه ای از خود درآورد که مثلا خیلی مهم نیست و توجهی ندارد که دید ملیحه و جمیله و خدیجه در گوشه ای نشسته اند و کاملا حواسشان به چشمان محمد است و دارند یواشکی به محمد نگاه میکنند. فقط محمد متوجه شد که ملیحه به جمیله و خدیجه گفت: «نگفتم. نگفتم داره این ور اون ور نگاه میکنه که مثلا یهو دوباره چشمش بخوره به صفیه خانم! من اینو میشناسم. بزرگش کردم.»
این را گفت و سه نفری زدند زیر خنده. خدیجه چادرش را گرفت جلوی دهانش که مثلا کسی متوجه نشود و فقط محمد ببیند. به او اشاره کرد و گفت: «بوسش کن! کسی نمیبینه!»
محمد دید که نه! آنها دارند میخندند و ایستگاهش را گرفته اند و دارند او را دست میاندازند. به خاطر همین مثلا به خاطر اینکه آنها کمی حسادت کنند، به صفیه نزدیک تر نشست و اولین جمله عاشقانه و زن و شوهری بین محمد و صفیه رد و بدل شد که محمد پرسید: «چه خبر؟!»
ادامه 👇👇
صفیه هم که آن لحظه خواهرش و زن و دختر میثم داشتند سر به سرش میگذاشتند و اصلا انتظار این سوال را در آن لحظه نداشت لبخندی به لبهایش نشست و گفت: «سلامتی.»
و این لبخند، اولین لبخند و این دیالوگ، اولین دیالوگ متاهلی آن ها بود.
لحظه رفتن هر کسی به خانه خود شد. محمد یک چشمش به خانواده صفیه بود که بلکه خدا به دلشان بیندازد و بفرما بزنند و دعوتش کنند به خانهشان! و چشم دیگرش به مادر و خواهرانش بود که همه چیز را عادی جلوه بدهد و متوجه هول بودن او نشوند و انگار مثلا برای من فرقی نمیکند و حالا باشد برای بعدا و این حرفها!
اما دید نه! خانواده صفیه داشتند سوار ماشین هایشان میشدند که محمد فورا خود را به صفیه رساند. هر دو ته لبخندی که مشخص نبود از سر شوق است یا خجالت، به لب داشتند. محمد گفت: «امشب ساعت هشت زنگ میزنم خونتون. لطفا خودت بردار که من روم نمیشه!»
صفیه هم گفت: «باشه. منتظرم.»
این را گفت و سوار ماشین شد و رفت. و خدا میداند محمد از آن لحظه تا ساعت هشت شب، چه حس و حالی داشت. حس و حال اولین تماس با یک جنس مخالف. که البته از عصر آن روز شده بودند زن و شوهر! تا آن زمان کسی به او نگفته بود منتظرتم. چه برسد به اینکه دختری باشد که قرار است دل ها بگیرند و قلوه ها بستانند.
محمد از بیست دقیقه مانده به هشت پای تلفن نشسته بود. حساب همه چیز را کرده بود. حساب اینکه مسجد به کسی قول ندهد و آن شب با بچه ها قرار هیئت نگذارند. تا یک وقت اولین تماس عاشقانه و متاهلی آنها به هم نخورد. الا اینکه از ساعت یک ربع به هشت همه اقوام شروع کردند و به مادر محمد تماس میگرفتند و عقد تنها پسرش را به او تبریک میگفتند! محمد حساب اینجا را نکرده بود. بدون هیچ اغراق و بزرگ نمایی، از اقصی نقاط عالم از ساعت یک ربع به هشت شروع به زنگ زدن کردند. از شرق و غرب و شمال و جنوب و همه طرف. حتی اقوامی که محمد تا آن زمان اطلاعی از عدم انقراض نسلشان نداشت و همیشه فکر میکرد یا تمام شده اند و یا دیگر یادشان رفته قوم و خویش هستند!
حالا مگر فقط یک سلام و علیک و تبریک و تشکر یک دقیقه ای و دو دقیقه ای بود؟ نه به قرآن! دختره کیه؟ چند سالشه؟ خوشکله؟ کدوم محله میشینند؟ خودش پسند کرد یا شماها براش گرفتین؟ همه خواهرای محمد پسندشونه؟ باباش چه کاره است؟ چه دارن؟ وضعشون چطوره؟ زود نبود برای محمد در این سن زن بگیرین؟ کدومشون خوشکلترن؟ امروز عصر خطبه خوندن؟ کیا بودن؟ طیفه اون ور چطور آدمایین؟ خلعت کی میارن؟ کوتاه نیاییا! زن کاکا مگه واسه دخترا و دومادات کم گذاشتی که الان به کم قانع باشی؟ خونشون هم رفتین؟ راستی 313 تا زیاد نبود؟ وووش چقدر مردم یه جوری شدن! به طلبه بدبخت رحم نکردن و 313 سکه بستند؟ شما چه کردین؟ حرف نزدین؟ خو چرا به ما نگفتین بیاییم چونه بزنیم؟ حداقل بشین یادِ محمد بده که گربه دمِ حجله بکشه ها! کی میخواین جشن بگیرین؟ الا زودی باشین! وووش چقدر دیر میکنین! و ...
خب فقط مطرح کردن این سوالات و ده ها سوالات دیگر، خودش حداقل نیم ساعت طول میکشد چه برسد به این که مادر محمد عادت داشت بحث و تماس ها را جوری مدیریت کند که از آن غیبت بیرون نیاید و شأن و شخصیت خانواده تازه عروس در بالاترین سطحش حفظ شود. اما مادر محمد است دیگر! متین و آرام و بی حاشیه. حریف توصیه های خانمان سوز عده ای نمیشد.
محمد چشمش به ساعت خشک شد. مرتب به مادرش اشاره میکرد که تمامش کن که قرار دارم! همان لحظه ملیحه وارد اتاق شد. دید محمد دارد مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرد که مادرش تماس را تمام کند و دیگر کسی تماس نگیرد بلکه محمد بتواند به صفیه زنگی بزند و دلی از عزا درآورد و صدای تازه عروسش را بشنود. محمد در آن لحظه سرنوشت ساز دست به دامن ملیحه شد. البته برخلاف میلش! چون میدانست حداقل هفت هشت تا حال اساسی باید بعدش به ملیحه بدهد تا حسابشان یِر به یِر شود. اما چاره ای نداشت. به ملیحه گفت: «ملیحه به دادم برس! با خانمم ساعت هشت قرار دارم اما مامان همش پایِ تلفنه! یک دقیقه دیگه بیشتر نمونده به هشت! یه کاری کن!»
ادامه 👇👇
ملیحه هم لبخندی زد و گفت: «بسپارش به خودم! اما به یه شرط!»
محمد همیشه سرِ شرط و شروط ملیحه بیچاره بود. همیشه. با حالت درماندگی پرسید: «دیدی کارم پیشت گیره و میخوای اذیت کنی! چیه حالا؟ چه شرطی؟»
ملیحه دست روی چیزی گذاشت که محمد تا هفتاد سال دیگر هم فکرش نمیکرد ملیحه چنین شرطی بگذارد! ملیحه گفت: «بشرطی که وقتی میخوای با خانمت حرف بزنی، منم بشینم پیشِت!»
محمد که دهانش وا مانده بود گفت: «آخه این چه شرطیه بلا گرفته؟ دوره عقدتون چند دفعه من پیش تو و مهدی نشستم؟ من که گذاشتم و رفتم شمال تا شماها راحت باشین! ملیحه یه کاری کن! ساعت هشت شد! منتظرمه!»
ملیحه که حقیقتا دلش برای محمد سوخت لبخند دیگری زد و گفت: «خُبالا. بسپارش به خودم.»
ملیحه رفت بالای سر مادرش. مادر همین طور که گوشی تلفن دستش بود و با مردم حرف میزد، دید ملیحه بالای سرش ایستاده. ملیحه دستش را برد به طرف پریز تلفن! با سر به مادر اشاره کرد و مثلا اجازه گرفت که تلفن را از پریز بکشد. مادر که خنده اش گرفته بود، نگاهی به غریب الغربا انداخت و دید قرارش با خانمش دیر شده. با سر به ملیحه اشاره کرد و مثلا اجازه را صادر کرد. ملیحه هم قشنگ در یک حرکت، سیم تلفن را از برق کشید و همه چیز تمام شد.
محمد که از این همه تدبیر و امید دهانش باز مانده بود، یکهو به وجد آمد و تلفن را از دست مادرش گرفت و با دو با خودش به اتاق کوچک بغلی برد. حالا مگر ملیحه ول کن بود؟ سیمِ ول کن ملیحه در اینگونه لحظات هیچ وقت به نفع محمد کار نمیکرد. مثل سایه دنبال سر محمد دوید و با خودِ محمد وارد اتاق شد. محمد سیم را به برق زد. نفس عمیقی کشید. تلفن را برداشت. کاغذی از جیبش درآورد. شماره منزل صفیه بود. شروع به گرفتن شماره کرد. و ملیحه، در فاصله دو سانتی متری، دقیقا زانو به زانوی محمد نشسته بود. محمد به چشمان ملیحه زل زد و پرسید: «تو نمیخوای بری بیرون؟»
ملیحه هم خیلی عادی گفت: «شرطمون یادت رفت؟ هستم خدمتتون!»
داشت زنگ میخورد. محمد برای بار آخر گفت: «ملیحه جان من برو بیرون! الان گوشی برمیداره!»
ملیحه هم گفت: «حتی فکرشم نکن. میخوام کنارت باشم و یادت بدم چی بگی و چی نگی!»
لحظه ای که بوقها تمام شد و تپش قلب محمد روی هزار و دویست و پنجاه و نه ضربان در ثانیه بود ناگهان در باز شد. مادر وارد اتاق شد و با همه مقاومتی که ملیحه به خرج میداد اما مادر از پشت سر، بازوی ملیحه را گرفت و با خودش برد بیرون!
الان محمد بود و یک دنیا هیجان و یک صدای معصومِ دخترانه که گفت: «الو ...»
همان لحظه گرفت. بی صاحاب جایی که نباید میگرفت، محمد را در آمپاس میگذاشت. هر چه محمد زور میزد که بتواند آرام و بدون لکنت بگوید «الو» نمیتوانست.
صفیه که متوجه شده بود محمد است و شاید آن لحظه متوجه هول و هیجان و لکنت محمد هم شده بود، وقتی دید از آن طرف خط صدایی نمیآید، بعد از لحظه ای مکث، خیلی مهربان برای بار اول اسمش را به زبان آورد و گفت: «آقا محمد!»
محمد هم دیگر نگویم. مثل اینکه یک سطل آب یخ روی سر و کله داغ کرده اش ریخته باشند، خیلی آرام و بدون لکنت گفت: «جانم ... سلام.»
-سلام. خوبین؟
-قربان شما. شما خوبین؟
-تشکر. چقدر سر وقت! ماشالله.
-جیگرم خون شد تا تونستم زنگ بزنم. از بس همه دارن تماس میگیرن و تبریک میگن.
-منم همش استرس داشتم شما زنگ بزنی و اینجا اِشغال باشه.
مکث کوتاهی و خنده ای و ...
-خوبی؟
- ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
#بفرمایید_روضه
میدونم دارم با ..... بازی میکنم
و قطعا بسیاری نخواهند پذیرفت
اما ...
توکل بر خدا
⏰از شب ششم تا شب عاشورا
🪐 جهرم، شهرک انقلاب، مسجدالزهرا
همراه با نماز مغرب و عشا
سخنرانی با موضوع👇
*مردم* کیست؟
*ما* کیست؟
آیا ما و مردم دو تا چیز هست؟ چرا؟
آیا حکومت بر مردم، حق ماست؟
اگر *مردم* حکومت و دولت را به ما دادند، تا کجا با مردم کار داریم؟ تا کی؟
چرا یه مدت هست که وقتی درباره *تا کی* حرف میزنیم، پرونده سازی میشه؟
حالا اینا به کنار، اگر روزی بین ما و مردم شکرآب شد، تکلیف چیست؟
👈 اگر این بحث را لازم میدونید، به همراه عزیزانتون تشریف بیارید که در این شبها در خصوص این موضوع گفتگو کنیم.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششم
روزهای خوشِ نامزدی آغاز شده بود. محمد پرونده تحصیلیاش را از حوزه فیضیه بابل به جهرم منتقل و خودش را برای پایه شش حوزه آماده کرد. همان روزهای نخست تاهلش بود که حاج محمد آقا با محمد تماس گرفت.
-تبریک میگم. انشاءالله پای هم پیر بشین.
-ممنون. دوس داشتم جهرم تشریف داشتید و دعوتتون میکردم.
-برادر خانمت و خانواده خانمت رو میشناسم. میثم خیلی بچه مسلمون هست و هنوز روحیه جبهه اش رو حفظ کرده. با خانواده خوبی وصلت کردی. بی حاشیه و حزب الهی. الهی شکر.
-ممنون. دلم براتون تنگ شده. کی میتونم ببینمتون؟
-به حق چیزای ندیده و نشنیده! مگه کسی در دوران عقدش اصلا هوش و حواسش به بقیه هست که بخواد دلش تنگ بشه؟
-ای بابا. شما فرق میکنی! حتی این شبها سرِ ساعتی که برای خودم مشخص کرده بودم، سیر مطالعاتی که گفتید دنبال میکنم.
-شوخی کردم. میشناسمت. خب برنامهات چیه؟ تا کی جهرمی؟
-فقط یک سال. البته اگر خدا بخواد. در حدی که زندگیم شکل بگیره و بعدش پاشم بیام قم.
-بسیار خوب. مراقب خودت باش.
-زنده باشید. لطفا برامون دعا کنید.
در یک سالی که محمد جهرم بود، ظهر در یک مسجد و یک دبیرستان پسرانه و شبها هم در مسجد خواجویی جهرم اقامه نماز جماعت داشت. جسته و گریخته مسئله شرعی هم میگفت و گاهی منبرهای کوتاهی میرفت. کت و شلواری بود اما موقع نماز و بیان مسئله شرعی و منبرکهایی که داشت عبا به دوش میانداخت.
تا اینکه تصمیم گرفت موتور سیکلت بخرد. پولش اینقدر نمیرسید. ضمنا موبایل هم نداشت تا بتواند راحتتر با صفیه ارتباط بگیرد. این موضوع را با صفیه در هفته دومی که عقد بودند مطرح کرد.
-به چهار جا بیشترین رفت و آمد را دارم؛ خونه شما و خونه مادرم و حوزه و مسجد. دو تا دبیرستان هم نماز و بیان مسئله دارم. هیچ کدومش بدون وسیله نمیشه. از طرف دیگه، خط و گوشی هم ندارم. هزینه خط و گوشی با هزینه موتور تقریبا برابر میشه.
-ینی فقط یکیش میتونی انتخاب کنی. درسته؟
-آره. که البته ... نه ... پولم کمتر از ایناست. اگه موتور بخرم، همش نمیتونم نقد بدم. باید نصف بیشترش رو وام بگیرم. اگرم خط و گوشی بخوام بخرم، یا باید فقط خط بخرم یا گوشی. هر دوش نمیشه.
-خب یه چیزی... من خط دارم. ینی داداشام واسم ثبت نام کردند اما گوشی ندارم.
-ینی بنظرت داشتن تلفن همراه ضروری تره؟ خب اگه منم پولمو بدم گوشی، حداقل یکی از مشکلاتمون حله.
-اره ولی ... بذار با مطهره صحبت کنم. چون گفت اگه آقا محمد خواست موتور یا چیزی بخره و وام و ضامن نیاز داشت، رو من و آقا صادق حساب کنه.
ادامه 👇👇
-دستش درد نکنه. اتفاقا مرضیه ما هم ضامن وام ازدواجمون شد. باید پولمو به دو نصف تقسیم کنم. نیست که خیلی هم زیاده. نصفشم بکنم خیلی باحالتر میشه.
صفیه که در آن لحظه داشت اُملت درست میکرد، خنده اش گرفت و با خنده صفیه، محمد هم خندید. قرار شد مزاحم مطهره بشوند تا ضامن شود و وام مختصری بگیرند و یک عدد موتور سیکلت بخرند. برای خریدِ گوشی همراه هم وقتی اقدام کنند که حداقل نصف وامِ موتور را پرداخت کرده باشند.
خلاصه هنوز سه ماه از عقدشان نگذشته بود که یک عدد موتور سیکلت خریدند. موتوری که نو بود اما خیلی عالی نبود. جزء موتورهای متوسط رو به پایین محسوب میشد. محمد وقتی دید برای خریدن موتور با مارکِ پیشرو توان مالی ندارد و حداقل قیمتش دو برابر و نیمِ موتوری هست که انتخاب کرده، از انتخاب آن منصرف شد و لقمه را به اندازه دهانش گرفت. از همان ماه، با شروع شدن ایامِ آب بندی موتور، بازپرداختِ وامِ موتور هم شروع شد.
و محمد و صفیه چه عشق و حال ها که نکردند با آن موتور! از حوزه و مسجد و نمازجمعه و خانه مادران و اقوام گرفته تا دانشگاه پیام نورِ صفیه و رساندنش برای کلاس و گشت و گذار در شهر و... کلا ایام نامزدی، رفت و آمد با موتور سیکلت یک لذت و حلاوت دیگری دارد. علاوه بر صفایی که تازه داماد و تازه عروس از سوار شدن بر موتور دارند، دختر و پسر بیشتر حس میکنند که همه چیز را از صفر، بلکه از زیر صفر شروع کرده اند.
روزهای خوشی که داشت تند تند سپری میشد و اندک شهریه محمد بعلاوه حق القدمی که مسجد و مدرسه به او بابت کارهای فرهنگی اش میدادند برای بازپرداخت سه چهار وامِ ریز و درشت در هر ماه مصرف میشد. محمد که خیلی اهل قناعت بود، پس از چند ماه، اندک پس اندازی جمع و جور کرد و بخاطر اینکه ارتباطش با صفیه بیشتر و لحظه ای شود و همچنین بتواند شماره اش را به بچه های بسیج و هیئت بدهد تا گاهی برای کلاس و منبر دعوتش کنند، تصمیم گرفت یک گوشی همراه ساده بخرد.
محمد در آن روزها و تا مدتی که جهرم بود، یعنی حدودا پانزده ماه، یکی از اساتید دانشگاه به نام استاد حیدرعلی میمنه را به حوزه دعوت میکرد و با هم کلام جدید مباحثه میکردند. علت این انتخاب محمد این بود که تنها استادِ روشنفکر و بسیار اهل مطالعه که دکترای ادیان داشت حیدرعلی میمنه بود. محمد نمیخواست مباحث نوظهور کلام جدید را صرفا از منظر طلبگی و دروندینی بررسی کند. به خاطر همین، حیدرعلی میمنه بهترین و تنها کسی بود که این دغدغه محمد را میفهمید و میتوانست در مباحث کلام یهودیت و مسیحیت به او کمک کند تا محمد از منظر درون دینی و حیدرعلی هم از منظر بروندینی به موضوعات نگاه کنند. این پاراگراف را به ذهن شریفتان داشته باشید که به زودی...
هفت ماه گذشت. صفیه و محمد سوار بر موتور در حال گذر بودند که محمد موتور را در کنار یکی از پارکها نگه داشت و پیاده شدند و روی یکی از نیمکت ها دقایقی صحبت کردند.
-صفیه! من حس میکنم خیلی دوران نامزدی خوش نیست. اکثر وقت ما داره در رفت و آمد سپری میشه. اگه بریم سر خونه و زندگیمون، بنظرت بیشتر پیشِ هم نیستیم؟ بهتر نیست؟
-چرا. درست میگی. مخصوصا اینکه اگه پایان ترم دوتامون شروع بشه و از هم دور باشیم، سخت میگذره.
-موافقی صحبت کنم و اگه خانواده هامون راضی بودند مستقل بشیم؟
-آره. خوبه اما تو جایی سراغ داری؟ چون خونه مادرت که کوچیکه و اگه بریم اونجا مزاحمشون هستیم.
ادامه 👇👇
-اونجا که واقعا نمیشه. جای خاصی هم سراغ ندارم. باید بگردیم پیدا کنیم.
-چند شب پیش مطهره و آقا صادق خونمون بودند. گفتند زیرزمین خونشون فقط رنگ میخواد تا آماده بشه برای زندگی. میخوای بریم اونجا؟
محمد که اصلا انتظار این حرف را نداشت گفت: خدا خیرشون بده. خیلی هم عالیه. ولی صفیه من روم نمیشه. برام سنگینه!
صفیه با لبخند گفت: خب با هم بلندش میکنیم که خیلی سنگین نباشه.
محمد هم لبخندی زد و گفت: تهیه خونه وظیفه مَرده! وظیفه منه که خونه پیدا کنم.
صفیه باز هم با لبخند گفت: خب برو خونه خواهرمو پیدا کن تا به وظیفه خودت عمل کرده باشی.
محمد باز هم خندید و گفت: اون وقت میشم دوماد سرخونه؟
صفیه گفت: فکر نکنم. اگه خونه مامانم زندگی میکردیم دوماد سرخونه محسوب میشدی. اینجوری میشی باجناق سرخونه!
همان هم شد. محمد قرار شد که باجناق سرخونه شود. صادق و مطهره زیرِ پر و بالِ محمد و صفیه را گرفتند تا اول زندگیشان را با خوبی و خوشی شروع کنند.
آنها با خانواده ها صحبت کردند. اولش پدر محمد خیلی راضی نبود. میگفت: «چه معنی داره که بری زیرِ بلیطِ همریشِت؟ (همریش در زبان جهرمی به معنی باجناغ است.) بیا همین جا. خونه خودمون. اصلا برو یه جایی کرایه کن و بشین. اول زندگی خودت مدیونِ خانواده زنت نکن!»
مادر محمد جوابش میداد و میگفت: «چه اشکال داره؟ اولا خانواده زنش خیلی مردمِ خوبی هستن. دوما مگه مثل خونه و وضع و روزگارِ ما هست که پونزده تا آدم تو یه قوطی کبریت زندگی میکردیم؟»
خدیجه و راضیه که آن روز خانه مادر محمد بودند با شنیدن این حرف خیلی تعجب کردند! خدیجه پرسید: «همتون تو همون خونه کُلنگی که دو تا اتاق داشت و آبی و آبابا توش بودند زندگی میکردین؟!»
(آبی در لهجه جهرمی به معنای مادر بزرگ و آبابا به معنی پدر بزرگ است.)
مادر محمد گفت: «ها. همون. مثلا یکی از اتاقا برای من و باباتون بود که تازه عروس و دوماد بودیم. ولی همه استفاده میکردند. این که میگم همه، حداقل مورد استفاده نه نفر بود!»
راضیه که چنین وضعیتی حتی در تصورش هم نمیگنجید با تعجب پرسید: «اذیت نمیشدین؟ خب این که خیلی وحشتناکه! عروس و دوماد جوون و اول زندگی!»
راضیه که این حرف را زد، پدر محمد که آماده شده بود و میخواست به بیرون برود، دوچرخه اش را که برداشت، رو به طرف مادر محمد کرد و با شیطنت خاصی گفت: «نه. معلومه که خیلی هم خوش میگذشت. قصه همون روزی که عمو و زن عموم از شیراز اومدن پیشمون براشون بگو! من رفتم! یاعلی!»
مادر محمد که از این حرف بابای محمد خیلی حرصش گرفته بود در حالی که دندانش روی هم میسابید رو به طرف در کرد و گفت: «برنگردی!»
خدیجه و راضیه و محمد که به خنده پدرشان مشکوک شده بودند با اصرار از مادر خواستند که قصه روزی که عمو و زن عموی پدرشان به جهرم آمده بودند را برایشان تعریف کند. مادر اولش قبول نمیکرد اما با اصرار بچه ها فقط دو جمله گفت و بیچاره بعدش در افق محو شد: «این خیر ندیده ... داره روزی رو یادم میاره که آبروم رفت. تازه عروس بودیم و زن و شوهری توی اتاق خودمون خوابیده بودیم. تا اینکه یهو اذون صبح مهمون میاد و من و بابای خیر ندیده تون هم مثل همیشه خواب بودیم. از بس اتاق و حیاط خونمون شلوغ بود و همه ردیف هم دراز کشیده بودند، مهمونا رو مستقیم آوردن تو همون اتاقی که من و باباتون خوابیده بودیم!»
ادامه 👇👇
محمد و خدیجه و راضیه داشتند از خنده منفجر میشدند اما حیا میکردند که جلوی مادرشان قهقهه بزنند. بخاطر همین قیافهشان داشت از زورِ خنده ای که به زور گرفته بودند سیاه میشد که محمد پرسید: «میفرمودید! بعدش چی شد؟»
مادر هم که رو به آن طرف کرده بود و داشت میرفت آرام این جمله را گفت و رفت: «هیچی. چی میخواستی بشه! عموش و زنعموش نشسته بودن بالای سرمون و چراغ هم روشن کرده بودند و کاملا هوشیار و حواس جمع، یه چشمشون به ما بود و یه چشمشون هم به آبی و آبابای خدا بیامرزت! ما هم زیر پتو خودمون زده بودیم به خواب و رومون نمیشد پاشیم بریم بیرون! میپرسه بعدش چی شد؟ میخواستی چی بشه؟»
با رفتن مادر، سه تایی زدند زیر خنده. هر چند تصور صحنه ای که آدم، اول زندگی با همسرش در گوشهای در حال استراحت باشد و یهو نصف شب، سر و کله دو تا مهمون پیدا شود و اَد بیایند بالای سر آنها و همه چراغ ها هم روشن باشد، انسان را بیشتر خجالت زده میکند.
خلاصه. قرار شد دهم فروردین 1386 عروسی کنند و در زیر زمین خانه مطهره و صادق به حجله بروند. کل ایام عید نوروز را به تمیز کردن زیر زمین و چیدن جهزیه صفیه در آنجا سپری کردند. تازه آنجا را رنگ کرده بودند و تا شش ماه پس از عروسی، حتی سر و هیکل و لباس و کیف و کتابشان هم بوی رنگ تازه میداد! با آن وضع، همه جهیزیه را چیدند و آن زیر زمین، تبدیل به یک خانه نقلی و تپل و باصفای طلبگی شد.
موتوری که محمد خریده بود خیلی به دردش خورد. اکثر کارت دعوت ها را خودش با موتورش تقسیم کرد. برای سفارش میوه و شیرینی و جابجا کردن وسایل خودش و خیلی از کارهای دیگر با همان موتور کارش راه میافتاد.
تا اینکه شب عروسی شد. محمد موتورش را به خانه مادر صفیه برد و آنجا گذاشت تا ماشین مسعود(دومین برادر صفیه) را از گل فروشی بیاورند و به آرایشگاه بروند و عروس را به عروسی ببرند.
مردانه در زیرزمین و زنانه هم در طبقه بالا که خانه مطهره و صادق بود برگزار شد. عروسی از سر شب تا پاسی از شب قرار بود ادامه داشته باشد. اما به خاطر شدت بوی رنگ، آقایان دانه دانه از زیر زمین بیرون آمدند و ترجیح دادند در هوای آزاد و کوچه، بقیه مدت زمان عروسی را سپری کنند. محمد هم که متوجه این موضوع شده بود، اصراری بر نگه داشتن ملت، وسط بوی رنگ و اتیلن و نفت نداشت و با سایر آقایان در کوچه سپری کرد و هر از گاهی، مادرش دعوتش میکرد و به زنانه میرفت و شاهد شیرین کاری های خواهرزاده ها و شعارهای سیاسی عمه ها و شویِ لباس خواهرانش بود.
تا اینکه کم کم ملت رفتند و محمد و صفیه هم که دو شبانه روز بود نخوابیده بودند تا خانه را آماده کنند، وسط همان بوی رنگ و نفت و اتیلن به خواب عمیقی فرو رفتند.
موقع اذان صبح شد. برای نماز بیدار شدند. اولین نماز جماعت زندگی مستقلشان را خواندند. اما هنوز خسته بودند. اما قبل از اینکه دوباره بخوابند، دو رکعت نماز شکر خواندند و سپس دوباره خوابشان برد.
ادامه 👇👇
تا حدود ساعت هشت صبح. محمد وقتی چشم باز کرد، دید صفیه سفره انداخته و پنیر و خیار و خرما آماده کرده. چایی را هم دم کرده بود و در حال شکستن تخم مرغ بود که دید محمد بیدار شده. با لبخند گفت: «صبح بخیر عزیزم.»
محمد هم دلش غش رفت. از این همه محبت و صبحانه مَشتی و صبح بخیری که خانمش به او گفت. بلند شد و دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.
صفیه همه چیز را مرتب کرده بود. مشخص بود که حداقل یکی دو ساعت زودتر از محمد بلند شده و همه جا را مرتب کرده و صبحانه هم درست کرده. محمد کاملترین صبحانه عمرش را تا آن روز خورد و خدا را شکر کرد. صفیه برایش چایی ریخت و یک نبات خوش رنگ هم داخلش انداخت و گذاشت جلوی محمد. سپس از روبروی محمد بلند شد و آمد کنار محمد نشست.
محمد ذوق کرد و گفت: «دستت درد نکنه. خیلی چسبید. خیلی هم همه جا مرتب شده. خیلی زحمت کشیدی.»
صفیه دست محمد را گرفت و در دستانش فشرد و گفت: «نوش جان. محمد ما باید خودمون برای خیلی چیزا آماده کنیم. زندگی پستی و بلندی خیلی داره.»
محمد خیلی عادی گفت: «آره. درسته. خدا برامون خوش بخواد.»
صفیه گفت: «انشاءالله. همه چی رو با هم میسازیم و با هم درست میکنیم. خیالت راحت.»
محمد گفت: «خیالم راحته. شک ندارم با دختر مهربون و عاقلی ازدواج کردم.»
صفیه گفت: «مطلبی هست که باید همین حالا بهت بگم. اصلا هم مهم نیست و نیاز نیست خودت ناراحت کنی. باشه؟»
محمد یک لحظه جا خورد. با تعجب گفت: «منو نترسون! چی شده؟»
صفیه همان طور که دست محمد در دستش بود گفت: «نگران نشو اما دیشب موتورمون رو دزد برد.»
محمد جا خورد! موتوری که هنوز تو آب بندی بود و وامش حداقل تا یک سال دیگه باید پرداخت میشد را دزد برده بود! محمد گفت: «دیشب؟»
صفیه گفت: «میگن قبل از اذان صبح بوده. از دیوار خونه مادرم رفتند بالا و در را آروم باز کردند و موتور را بردند. محمد جان اصلا خودت ناراحت نکنیا. همه چی درست میشه.»
محمد که فکرش مشغول شده بود گفت: «اگرم میخواستم عصبی بشم و خیلی ناراحت بشم، با این کاری که تو کردی و با اینکه خبر داشتی، اما گذاشتی بخوابم و بعدش چنین صبحانه ای و چنین مرتب کردنی و چنین برخوردی، اگه بخوامم دیگه روم نمیشه بی قراری کنم.»
صفیه گفت: «الهی قربونت برم. مال دنیاست. اشکال نداره. حیفه که بخواد زندگیمون با تلخی شروع بشه. مادرم و داداشام خونه مادرم هستند و گفتند هر وقت تونستی بری اونجا تا برین کلانتری. الان هم چاییت بخور. چند لحظه هم پیشم باش. بعدش برو و تا ناهار درست میکنم برگرد.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
May 11