eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
239.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
68 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار* 👳 @mollanasreddin 👳
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت 💎رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند . پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند! افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ، وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت 👳 @mollanasreddin 👳
هر آدمی لازم دارد یک «جان پناه» داشته باشد. کوهنوردها، می‌دانند جان پناه یعنی چه من با این کلمه خیلی حالم خوب می‌شود. فکر کن پناه جانت باشد. کوه هم باشد . صخره هم ، سرما و گرما هم و خطر سقوط؛ و آنوقت یک جایی باشد که جانت را پناه است ! جایی که گرم است. سرد است. پناه است و امن ! و این مهمتر از همه است. امن ! جان پناه خیلی پناه تر از پناهگاه است. خیلی امن تر ! می‌دانید. من تا حالا جان پناه نرفته ام. ولی وقتی گفتند برویم سبلان جان پناه می مانیم تا تیم حرفه ای بروند صعود ، حال جانم خیلی پناه شد . آدم توی صعودهای زندگی ، جان‌پناه داشته باشد ، تا خود آسمان هم بالا می‌رود. عشق ،جان پناه ترین هاست. و بعضی آدم‌ها گاهی حتی عطر شان ، خیالشان ، اسم شان ... دلتنگ مادر که می شدیم «صندوق لباسش» ، پناه مان بود ... جان پناه مان بود ! جان پناه مان ! هر آدمی یک جان پناه ، باید داشته باشد. برای خنده هایش، گریه هایش، سکوتش، برای ناگفته هایش، برای زیست کردن ، برای نفس تازه کردن ، برای نفسش ... جان پناه مثل آغوش باید باشد . امن و امان ترین ... دارید جان پناه ؟ جان پناه خودتان هستید؟!‎ 👳 @mollanasreddin 👳
وقت صبحگاه 🌞بود؛ بوی عمليات و چلوكباب می‌آمد.🙃 بازار شفاعت خواهی و حلاليت طلبی داغ بود.🤝 و همه سعی ميكردند تا تنور داغ است و هنوز از نفس نيفتاده نان خود را بچسبانند. یکی یکی به فکر افتاده بودند و از هم شفاعت می‌خواستند.☺️ فرمانده هم از اين امر مستثنا نبود رو به بچه ها گفت: برادرا اگر كسی شهيد شد، ما رو هم با خودش به بهشت ببره.😌 یکی از بچه ها با شوخی و خنده گفت: حاجی جا نداريم ظرفيت تكميل است.😉 دیر رسیدی!.. تا حالا كجا بودی؟!😜 👳 @mollanasreddin 👳
اگر قرار بود از کلمه «برخورداری» استفاده کنیم، باید بدانیم که این واژه معنا و بار مثبت دارد و در جمله‌هایی استفاده می‌شود که مفهوم مثبتی دارند. 👈 مشهد از ظرفیت‌های گردشگری خوبی برخوردار است. (درست) 👈 جوانان از فرصت‌های ویژه‌ای برای انتخاب برخوردارند. (درست) 👈 این مقاله از غلط‌های بسیاری برخوردار است. (نادرست) در مورد جمله دوم می‌توان نوشت: 👈 این مقاله غلط‌های بسیاری دارد. 👈 البته در دو جمله اول هم با این‌که استفاده از «برخورداری» درست است، کاربست فعل «داشتن» ترجیح دارد. 👳 @mollanasreddin 👳
Wolfgang_Amadeus_Mozart_Barry_Wordsworth.mp3
7.22M
🎶 با وجود همه ى آن چه مى گوييم و مى نويسيم… در قلب؛ چيزهايى بزرگتر از آن چه گفته مى شود، باقى مى مانند… •محمود درويش 👳 @mollanasreddin 👳
کسی ادعایِ پیغمبری کرد. گفتند؛ معجزه ات چیست؟ گفت ؛ من میتوانم به کفشهایم امر کنم که بیایند جلو پایم جفت شوند. گفتند؛ امر کن ببینیم. رو کرد به کفشش و گفت؛ بیا جلو پایِ من. اما کفش نیامد، دوباره گفت، ولی باز هم خبری نشد، اینبار بجایِ اینکه باز منتِ کفش را بکشد، جلو رفت و در حالی که میگفت؛ «انبیاء را کِبری نیست» کفشها را به پایش کرد. 👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part07_chapter02.mp3
11.41M
رمان کوری فصل هفتم ↲ بخش دوم 👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم ابلیس ضحاک را فریفت و مرداس پدر ضحاک به وقت آمدن در باغ برای عبادت، در چاهی که ابلیس بر سر راهش کنده بود، افتاد و جان سپرد. بقیه ی ماجرا را بخوانیم: چنان بدکنش شوخ فرزند اوی نجست از ره مهر پیوند اوى به خون پدر گشته همداستان ز دانا شنیدستم این داستان که فرزند بد گر بود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر به این ترتیب ضحاک بداندیش وارث تاج و تخت پدر شد. چون همه کارها بر وفق مراد ابلیس پیش رفت، بدو گفت: «چون از من اطاعت کردی، همه آرزوهایت در این جهان برآورده خواهد شد و اگر همچنان هم پیمان من باشی، سلطان جهان خواهی شد و همه چیز از آن تو خواهد بود.» سپس حیله ای دیگر اندیشید و خود را به شکل جوانی آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و دم از پارسایی زد. ابلیس گفت: «اگر شایسته ی شاه باشم آشپزی پاکدست و نامور هستم.» ضحاک از شنیدن این حرف خوشحال شد و او را گرامی داشت و کلید خورش خانه را بدو سپرد. در آن زمان مردم از روییدنی ها طعام می ساختند و هیچ کس از گوشت حیوانات برای طبخ غذا استفاده نمی کرد. ابلیس از گوشت حیوانات برای شاه غذاهای رنگارنگ تهیه می دید، به این امید که خوی درندگی را در شاه پرورش دهد و او را در پیروی از خود جسورتر کند. بوسه زدن ابلیس ضحاک را و بر آمدن مار بر دوش وی ابتدا از زرده ی تخم مرغ برایش خورشی تهیه کرد. چند روز از همین غذا برایش فراهم می ساخت. چون ضحاک از این خورش خورد، بسیار بر او آفرین گفت. ابلیس نیز مدح شاه گفت و وعده داد فردا برایش خورشی خواهد ساخت که در عمرش نخورده باشد. ابلیس تمام فکر خود را به کار برد تا چگونه فردا برای شاه سفره آرایی کند. چون خورشید از افق سر زد، خورش هایی از کبک و تیهو آماده کرد و نزد ضحاک برد. وقتی شاه به سفره دست برد و قدری طعام بخورد، مهر آشپز بر دلش نشست. روز بعد سفره را با مرغ و بره آراست و روز چهارم از گوشت گوساله سفره ای مهیا کرد. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ دوازدهم 👳 @mollanasreddin 👳
کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در کشید، برایشان ریخت، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده، به لحظاتشان رنگِ پاشید و حالشان را خوب کرد. کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت؛ که و ، رفتنی است و روزهایِ خوب در راه اند، که حالِ همه مان خواهد شد... 💜❤️ ☘️☘️ 👳 @mollanasreddin 👳
شخصی، مرتبه ای بزرگ یافت، یکی از دوستان برایِ تهنیت، نزدِ او آمد. صاحب منصب چون دوستِ قدیم خود را دید. از شناختن او اغماض کرده، پرسید تو کیستی و چرا آمده ای؟ مهمان شرمنده گفت: مرا نمیشناسی؟ میزبان گفت: نه! مهمان گفت: من دوستِ قدیمِ تو هستم، شنیدم کور شدی، برایِ تعزیت آمدم. پس از جایِ خود برخاسته برفت. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از آب جاری می ‎آیم از برگ ‎ها یی که می ‎لرزند با لمس زخمه ‎های باد که پرشتاب می ‎وزد من از عصرگاهی می ‎آیم که نمی ‎خواهد خوابش ببرد و با چشمان پرولع ستاره‎ها را سرسختانه می ‎نگرد شب جاری‌ ست در رگهای کبود در تمامی تن در نوک انگشتان و می ‎تپد با هوسی ناکام من صدایی خسته و گرفته‎ام که خاموشِ خاموش مانده ‎ست و بر فراز سرم روزها با بال ‎های گسترده و خالی می ‎گذرند ۱۹۶۷-۱۹۳۵ ترجمه: 👳 @mollanasreddin 👳