eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
349 عکس
62 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ♦️ اونایی که از قبل کتاب رو دارن می‌تونن تو مسابقه شرکت کنن؟ 🔸 بله؛ برای دریافت پاسخنامه، عدد 3 رو به 30006159 پیامک بزنن. 📚 🆔 @monaadi_ir
"مُنادی"؛ مجمع نویسندگان انقلاب اسلامی دارالعباده یزد با همکاری اداره کل کتابخانه‌های عمومی استان یزد و سازمان فرهنگی اجتماعی و ورزشی شهرداری یزد برگزار می‌کند: 📚 مسابقه بزرگ کتابخوانی "تور تورنتو" (روایت زندگی تنها شهید یزدی حادثه پرواز اوکراین، شهید امیرحسین قربانی بهابادی) -- ویژه استان یزد -- 🗓 مهلت شرکت در مسابقه: پایان اسفندماه ۱۴۰۱ 🏆 جوایز مسابقه: ۵۰۰ میلیون ریال جوایز نقدی 📌 علاقه‌مندان می‌توانند برای شرکت در مسابقه و تهیه کتاب، عدد ۱ را به شماره ۳۰۰۰۶۱۵۹ پیامک کنند. 🆔 @monaadi_ir
🌹 به مناسبت روز بزرگداشت شهداء ✅ شما هم دعوتید به مراسم 👇👇 جشن امضاء کتاب " تور تورنتو" در کنار نمایشگاه فروش کتاب با حضور پدر معظم شهید قربانی و نویسنده اثر: محمد علی جعفری ✅ جمعه ۲۶ اسفند ۱۴۰۱ ✅ مصلای جمعه اشکذر ✅ نماز جمعه اشکذر 🆔️ @monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 هیچ چیز جای کتاب را نمی گیرد این روزها بیلبورد میدان بسیج اشکذر شما را به یک مراسم خاص دعوت می کند ! یک جشن با حضور دو میهمان ✅ نماز جمعه ۲۶ اسفند ۱۴۰۱ ، مصلی جمعه اشکذر منتظریم ! 📚 مسابقه بزرگ کتابخوانی "تور تورنتو" (روایت زندگی تنها شهید یزدی حادثه پرواز اوکراین، شهید امیرحسین قربانی بهابادی) -- ویژه استان یزد -- ✅@HALGHEASHK313 🆔️ @monaadi_ir
📚 مسابقه بزرگ کتابخوانی "تور تورنتو" تمدید شد. 🔹با توجه به استقبال مخاطبین گرامی، پویش کتاب‌خوانی «تور تورنتو» تا نیمه فروردین ۱۴۰۲ تمدید شد. 📚 مسابقه بزرگ کتابخوانی "تور تورنتو" (روایت زندگی تنها شهید یزدی حادثه پرواز اوکراین، شهید امیرحسین قربانی بهابادی) -- ویژه استان یزد -- 🏆 جوایز مسابقه: ۵۰۰ میلیون ریال جوایز نقدی 📌 علاقه‌مندان می‌توانند برای شرکت در مسابقه و تهیه کتاب با ارسال رایگان، عدد ۱ را به شماره ۳۰۰۰۶۱۵۹ پیامک کنند. 🆔 @monaadi_ir
🌱 هوالشهید 📍 شرکت‌کنندگان عزیز تا پایان روز ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ فرصت دارید پاسخ مسابقه را ارسال کنید. 📚 مسابقه بزرگ کتابخوانی "تور تورنتو" (روایت زندگی تنها شهید یزدی حادثه پرواز اوکراین، شهید امیرحسین قربانی بهابادی) -- ویژه استان یزد -- 🆔 @monaadi_ir
🌱 هوالشهید 📍 شرکت‌کنندگان عزیز برنامه آیین اختتامیه و قرعه‌کشی برندگان مسابقه بزرگ کتابخوانی در روز دوشنبه ۱۸ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۲ برگزار می‌شود. اطلاعات تکمیلی متعاقبا اعلام می‌گردد. 🆔 @monaadi_ir
🌱 محفل نویسندگان مُنادی؛ با همکاری اداره کل کتابخانه‌های عمومی استان یزد و سازمان فرهنگی اجتماعی و ورزشی شهرداری یزد برگزار می‌کند: 📚 آیین اختتامیه مسابقه بزرگ کتابخوانی (روایت زندگی تنها شهید یزدی حادثه پرواز اوکراین، شهید امیرحسین قربانی بهابادی) ♦️ با حضور آقای بهزاد دانشگر 🗓 دوشنبه ۱۸ اردیبهشت‌ماه؛ ساعت ۱۰ صبح 📌 خیابان آیت‌الله کاشانی، بعد از گذر فرهنگ و هنر، کوچه سی‌ام، تالار فرهنگ و هنر نگین یزد 🆔 @monaadi_ir
💠 محفل نویسندگان برگزار می‌کند؛ سلسله نشست‌های نقد کتاب 📚 نقد و بررسی کتاب 👤 با حضور: آقای بهزاد دانشگر؛ منتقد خانم زکیه دشتی‌پور؛ نویسنده ⌚️ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت‌ماه؛ ساعت ۱۹:۳۰ 📍 ابتدای بلوار بسیج، کتابخانه مرکزی یزد 🆔️ @monaadi_ir
🔶 علاقمندان می‌توانند آیین اختتامیه و قرعه‌کشی برندگان مسابقه بزرگ کتابخوانی را از طریق آدرس زیر بصورت زنده تماشا کنند. 🌐 https://www.skyroom.online/ch/researchpl/yazd ♦️ بعد از کلیک روی لینک از طریق گزینه میهمان(guest) وارد شوید. 📍 دوشنبه 18 اردیبهشت ماه ساعت 10صبح @yazd_pl @yazdfarhang 🆔️ @monaadi_ir
📣 برندگان مسابقه بزرگ کتابخوانی 🎊 برندگان در تاریخ ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، جهت دریافت جایزه به این نشانی مراجعه کنند👇 📍 روبروی پارک هفتم تیر، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری یزد، اداره فرهنگی سازمان 📎 همراه داشتن کارت ملی یا شناسنامه برای دریافت جایزه الزامی است. 🆔️ @monaadi_ir
🌱 حاشیه‌نوشتی بر جلسه نقد کتاب 🌱 ♦️ سالن جلسات راه و جا نداشت. استاد و مدیرکل و معاون و حاج‌آقا و حاج‌خانم و همسر شهید بود که می‌آمد و حضار نیم‌خیز می‌شدند که «آنجا جا هست» و «آقای فلانی باز هم صندلی بیاورید» و چند نفر جا خالی می‌کردند که «به خدا آنجا نمی‌شود و بفرمائید اینجا» و من داشتم حیرت می‌کردم از این جلسه پر و پیمان که استاد سالاری و استاد دانشگر از حاضرین آن بودند! یاللعجب... این همه آدم بزرگ و کوچک جمع شده بودند توی این جلسه شبانه، تا به پاس قلمی که تازه راه افتاده و از ساحل آرامش می‌خواهد بزند به دریای طوفانی نویسندگی، قامت ببندند و تشویق کنند و دلگرمی بدهند. حالا کتاب برای چه بزرگواری بود؟ خانمی یزدی که حالا اولین کتابش را از روی خاطرات آقای رسولی، نقاشی اهل دلْ و قبل از آن اهل یزد، نوشته است! اما من فکر می کنم این جلسه شلوغ و سنگین و پرحجم و پر وزن و پرارزش و پر استاد و پر و پیمان باید انگیزه‌ای بدهد به خانم دشتی‌پور که در عالم نویسندگی از ویکتور هوگو هم قدمی فراتر نهد و مثلاً یک کتاب بی‌درکجایان بنویسد دو برابر بینوایان! باید از اساتید و بزرگانی که در جلسه بودند هم نهایت تشکر را کرد و خواست از آن‌ها که بر جلسات سوت و کور دیگر اعزه نویسنده‌ی نوپای یزدی هم قدمی نهند، تا شروع، شروعی ناب باشد برای هر نو سفری ... و بیشتر از همه برای نویسنده بزرگوار کتاب خوشحالم؛ که آدمی وقتی نویسنده می‌شود که نتواند ننویسد! این نتوانستن از آن نتوانستن‌هاست که خیلی ها در آرزوی آنند... تجربه نوشتن در دنیای پس از ظهور نصیبتان... ✍️ احمد کریمی 🆔️ @monaadi_ir
✴️ آثار اهالی در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ✍️ سرکار خانم 📚 چشم روشنی: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 📚 قلبی برایت می‌تپد: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 📚 سربندهای یا مهدی: انتشارات جمکران (شبستان، راهرو ۱ ، غرفه ۷) 🆔️ @monaadi_ir
✴️ آثار اهالی در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ✍️ سرکار خانم 📚 تاش: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 🆔️ @monaadi_ir
✴️ آثار اهالی در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ✍️ سرکار خانم 📚 نمک‌گیر: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 📚 بی‌چشمی: انتشارات معارف (شبستان، جنب ورودی ۸۸، غرفه ۲۶) 🆔️ @monaadi_ir
✴️ آثار اهالی در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ✍️ آقای 📚 تحفه تدمر: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 🆔️ @monaadi_ir
📘 ♦️ از کجای «تاش» شروع کنم تا برق از سرتان نپرد!؟ قصه دوقدم بالاتر از دروازه قرآن یزد شروع شد. گوشه‌ای از روستای ابرندآباد. احمد رسولیِ نوجوان، از بالای پشت بام کاهگلی، روی سر مأمورِ رضاقلدر بنزین خالی کرد. کار به سوختن نصف صورت و دست ژاندارم رسید. دلیل داشت. چادر از سر خواهر احمد کشیده بود. برق از سرتان پرید؟! این یک گوشه از کتاب بود. حالا چشمتان را چند لحظه ببندید. توی دست راست یک قلمو بگیرید. توی آن یکی چند قوطی رنگ روغن. بعد چشم باز ‌کنید و دور وبرتان چهار هزار تابلو رنگ و روغن قاب‌شده خوش آب و رنگ ببینید. یکی دو تا نه! چهار هزارتا! آن هم توی هشت سال دوران آتش و خون. از چهره همه شهدای یزد. چم و خم زندگی احمد رسولی نقاش، در کتاب «تاش» آمده. به خوش‌طعمی اصطلاحات شیرین یزدی. شبیه دانه‌های انار خشک‌شده زیر سقف آسمان. روایت تحول زندگی نقاشی، که از هیچ به همه چیز رسید. به قلم زیبای خانم . ✍️ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
🔸 این روزها «گزارش یک مرگِ» گابریل گارسیا مارکز را تمام کرده‌ام. داستانی کوتاه با صد صفحه. انگار جاده این داستان کمی شُل و گِل باشد! جویده جویده، با چُرت زدن و به زور تمام شد. اما صحنه پردازی و شخصیت پردازی برای اهل داستان قشنگ‌ند؛ مثل کارهای دیگرش که برای اهل‌ش خواندنی‌ست... کتاب مال چهل و خرده‌ای سال پیش است. و داستان در مورد قتلی ناموسی. قتلی که شروع آن از یک ازدواج آغاز می‌شود. برادران دختر تازه ازدواج کرده‌ای با پس فرستاده شدن خواهرشان توسط تازه داماد مواجه می‌شوند؛ علت؟ «رابطه داشته...!» برادران دو قلو خواهر را به سوال می‌گیرند که «چه کسی این غلط را کرده؟!» دختر بدون تامل اسم مردی را می‌دهد که برای خودش شخصیتی دارد و ظاهراً کاری به این کارها ندارد. دو برادر می‌روند طویله خوک‌ها و دو چاقوی خوک‌کشی بر می‌دارند. راست راست می‌روند جایی که این چاقوها را تیز می کنند. به هر کس و ناکسی هم می رسند می گویند «قرار است سانتیاگو ناصر را بکشیم!» برخی باور نمی‌کنند! برخی باور می‌کنند اما می‌گویند «به ما ربطی ندارد!» برخی توی فکرند، برخی هم می‌خواهند جلوی این فاجعه را بگیرند، باور کرده‌اند اما تعدادش خیلی کم است... این حرکت در انتهای داستان می‌رسد به قتل سانتیاگو ناصر. آن هم با ضربات چاقوهای دو برادر. «یک قتل ناموسی.» بقیه هم به آنها حق می داده‌اند! آخر مگر شهر هرت است؟! این کتاب یک کتاب تحسین شده است. در تعریف از آن صفحات زیادی جوهری شده و تریبون‌ها برپا شده یحتمل؛ اما خدا رحمت کند مارکز را. نمی دانم اگر اکنون بود و این داستان را در شرایط زندگی جدید غربی‌ها می‌نوشت آیا باز هم تحسینش می‌کردند؟! دعوتش می‌کردند یک جایزه نوبل به او بدهند؟! در دنیایی که همجنسگرایی از یک بیماری روانی به یک قانون قابل احترام تبدیل شده، مارکزها همان بهتر که نباشند و نبینند همنوعان غربی خودشان را... ✍ احمد کریمی 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════ ════
🌱قلب آینه‌ای🌱 ♦️ وسط ظلمات یک استادیوم تاریک، پرژکتورها یک عالمه نور هوار کنند سرِ زمین چمن. چه حالی می‌شوید؟ مشتی نور بپاشد توی صورتتان چه؟! شک ندارم با ترس، چشم‌ها را مژه به مژه باز می‌کنید مبادا از فرط نور، سرگیجه بگیرید. اما اگر چراغ‌ها دانه دانه چشم باز می‌کردند. مزه روشنایی، نرم می‌پیچید توی فضا. حال دنیا هم همین است. اگر یکهو رحمت خدا هوار می‌شد سرِ زمینی‌ها معلوم نبود، آدم‌ها چه حالی داشتند! گیج و حیران دور خودشان می‌چرخیدند. بی آنکه قدرش را بدانند. راهش فقط یکی بود. قلب‌های آینه‌ای دخترها. طوری که دور مرکز نور حرم بسازند. نوری تمام‌عیار در عرش. اصل اصلش از دختر حبیب خدا شروع شد. و هر بار خدا یک آینه نورنما، راهی زمین می‌کرد. یک بار قلب آینه‌ای دختران شعیب. یا ماجرای مریم و قلب آینه‌اش. یکی دوتا‌ که نیستند برای شمردن. هر کدامشان قصه‌ای دارند. ماجرای نورنما شدنشان، برای نور تمام‌عیار در عرش. اول ذی‌القعده شروع زندگی دختری است که خیلی‌ها آرزوی شفاعتش را دارند. قلبی آینه‌ای که رحمت خدا را با خودش وسط قلب قم جاری کرده. و چه دل‌هایی که دور حرمش آینه‌کاری‌ شده‌اند. خدا خاطر هر بنده‌ای را بخواهد، اهل خانه را دختردار می‌کند. با یک قلب ‌آینه‌ای. ✍️ کوثر شریف‌نسب 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════ ════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ خانواده بافرهنگ ♦️خانواده‌ای را می‌شناسم. از آن بافرهنگ‌ها. زن‌سالاری و مردسالاری و این‌ها اصلا بین‌شان مطرح نیست. همین که ببینی‌شان، می‌فهمی این چیزها برایشان خنده‌دار است. آن‌قدر احترامِ هم را نگه می‌دارند که این‌ حرف‌ها برایشان معنی ندارد. مردان این خانواده‌ی خیلی سرشناس، همه مسئولِ مملکت‌اند. یکی از یکی مهم‌تر و مفیدتر. از آن‌هایی که دوست و دشمن، سر اسمشان قسم می‌خورند. امضا و مُهر که هیچ، حتی اسمِ یکی‌شان هم پای یک ورق باشد، برای اثباتِ ارزشمند بودنش کافیست. آی‌کیوها هم، همه بالا. سواد هم که هیچ. راستش من اسم مدارکشان را بلد نیستم. فوق‌العاده سطح بالااند. این‌ها را گفتم که به اینجا برسم. هرکس یک‌بار توی جمع‌شان می‌رود، دهانش باز می‌ماند از احترامی که بزرگ تا کوچکِ این خانواده به خانم‌هاشان می‌گذارند. می‌نویسم خانم، تو بخوان از دختر کوچولوی دو-سه ساله تا مادرِ مُسن. اصلا نقطه ضعف که نه، نقطه‌ قوتِ این‌ها، دخترانشان‌اند. دخترها هم که ماشاالله، یکی از یکی ماه‌تر. یک ذره وسط آن‌همه عزت و احترام لوس شده‌اند؟ نشده‌اند. همه باادب، عاقل، خانوم، باهوش. همه یک پا دکتر. یک پا آیت‌الله. در این وانفسای استفاده‌ی ابزاریِ این‌وری و آن‌وری از زن و دختر، من وقتی یادم می‌افتد چند نفر از این خانواده همسایه‌ی مااند، دوست دارم پرواز کنم از خوشحالی. یک‌جوری آدم را تحویل می‌گیرند، حس می‌کنی خودت هم جزو خوانواده‌شان هستی. توی خانه‌ی آن‌ها، بیشتر از همیشه و همه‌جا کِیف می‌کنم از دختر بودنم. یک روز فاطمه خانم، دخترِ کوچکِ خانواده، توی خانه بود. چندتا از شاگردهای پدرش آمدند دم در خانه. بندگان خدا، بدجور مانده بودند توی حلِ چندتا مسئله. فاطمه خانم هم دید این‌ها خیلی آشفته و گیج‌اند، بابا هم حالاحالاها نمی‌آید. چادر کشید روی سرش و دوید پشت در. کاغذِ طویلِ مسئله‌ها را گرفت. نگاهی انداخت. کاغذ و‌جواب‌ها را باهم گذاشت کفِ دستِ شاگردها. این‌ها کف کرده بودند. چند دقیقه‌ای همانطور توی شوک و تعجب و احتمالا حسرت ماندند دمِ درِ خانه. کم‌کم داشتند می‌رفتند که بابای فاطمه خانم رسید. چه شده چه نشده؟ فهمید که دخترِ گلِ بابا، جوابِ سؤال‌ها را داده. آن‌قدر جلوی آن جماعت، قربان صدقه‌ی دخترک‌ رفت، که همه دهانشان باز ماند. برادرها هم که مثل پروانه دور سر خواهر می‌گشتند. این خانواده خیلی برای ازدواج ارزش قائلند. فاطمه خانم وقتی به سن ازدواج رسید، کرور کرور خواستگار داشت. همه‌ی خانواده‌اش می‌دانستند که این دختر با هرکدام ازدواج کند، حیف می‌شود. توی اخلاق و ادب و شعور و سطح خانوادگی، کسی به پای این خانم نمی‌رسید. ما می‌گفتیم شاید وقتی می‌بینند خواهرشان ازدواج نکرده، کمی رفتارشان را تغییر می‌دهند. ای دلِ غافل. بگویم کم مانده بود خم بشوند و خاک زیر پای این دختر را بریزند توی سرمه‌دان‌هاشان، باور می‌کنید؟ باور کنید. امروز، روز تولد فاطمه خانم هست. فاطمه خانم و سید علی آقا، احمدآقا، آقاصالح و حسین آقا، برادرهاشان، همه با ما همسایه‌اند. همسایه نگو، نور چشم ما. این دختر این‌قدر در این خانواده عزیز است که گفته‌اند اگر یک‌بار بروی خانه‌اش مهمانی، بعدش مهمانِ این خانواده‌‌ای در بهشت. همین خانواده‌ی بافرهنگ. خلاصه. امروز مبارک. خاصه، مبارکِ ما که جوری تحویلمان می‌گیرند انگار که دخترِ همین خانواد‌ه‌ایم. همین خانواده‌ی بافرهنگ. ✍ محدثه کریمی 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════
🌱 کاش دختر نداشتم! این جمله لعنتی از پارسال چسبید روی مخم. وقتی پایش را کرد توی یک کفش. می‌خواست برود اعتکاف. هنوز روزه کامل نگرفته بود. می‌ترسیدیم تاب نیاورد، جسمش نکشد، جا بزند. نمی‌خواستیم از اولین روزه‌داری‌اش تجربه تلخ به یادگار بماند. حریف نشدیم. شماره مسئول اعتکاف را گیر آوردم. زنگ زدم. ماجرا را گفتم. پیشنهاد داد روز اول را تست بزنیم؛ اگر اذیت شد بهانه‌ای بتراشیم و ببریمش خانه. آخر شب بردمش مسجد. پشت سرش رفتم تا توی چارچوب ورودی. وسایلش را دادم دستش. بوسیدمش. خداحافظی کرد و رفت. شب سردی بود. دستم را ها کردم. نشستم پشت فرمان. سوئیچ توی دستم نچرخید. فریز شدم. قلبم مچاله شد، شکست و ریخت. این بچه کی بزرگ شد؟ فکر و خیال آوار شد روی سرم. پیشانی چسباندم به فرمان. عاشق‌شدنش را دیدم؛ شب خواستگاری‌اش هم، با هم آشنا شدن‌شان هم، خرید عقدرفتن‌شان هم، سفره عقدشان هم، عاقدشان هم. سر زانویم گرم شد. دست کشیدم. خیسِ اشک بود. نمی‌توانم وقتی گفت: "با اجازه پدر..." را بشنوم. دق می‌کنم. از الان نمی‌خواهم آن لحظه را تجربه کنم. حالا به من حق می‌دهید بگویم: "کاش دختر نداشتم"؟ ✍️ محمدعلی جعفری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════