eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
کاشت... وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همان‌جا آرزو کردم ای‌کاش مثل این بچه‌ها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمی‌فهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمی‌اش را دیگر نمی‌بیند، هیچ وقت. متاسفانه میلاد وسط بازی با بچه‌ها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف می‌کند. همان‌جا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین می‌شود و روحش پر می‌کشد به آسمان‌ها. از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوت‌شان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمی‌رسد. عصرهایی که می‌خواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا می‌گرفتم. تا بچه‌ها را در کوچه می‌دید، اشک می‌ریخت و پا به زمین می‌کوبید. با ایما و اشاره بهم می‌فهماند، می‌خواهد با بچه‌ها بازی کند. در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه می‌خوردم که چطور پایش به اجتماع باز می‌شود؟ بچه‌های فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم می‌آوردم، به درمانگاه ناشنوایان می‌رفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست می‌کردم و از تجربه‌هایشان می‌شنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع می‌شدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه می‌دادیم. دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟ خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچه‌ها را می‌کارد... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 به‌مناسبت سالگرد 🎥 شهید به روایت مادر 🔸 یکی دو سال اخیر، هر مادری ازم پرسید از بین کتاب‌هایت کدام را پیشنهاد می‌دهی بی‌برو برگشت گفتم: به‌نظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرف‌های خانم تاجیک را بشنود. این ویدئو، گوشه‌ای از مادرانگی‌های این شیرزن است. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه‌ی ایده‌آل... من بچه‌ی اول بودم. نوه‌ی اول هم. مادر پدرها معمولا همه‌ی قوت خودشان را برای تربیت بچه‌ی اول به کار می‌گیرند. دلشان می‌خواهد به محض ورودش به جهان شروع به ساخت و ساز کنند. یک نسخه‌ی حقیقی بسازند از تمام تصوراتشان از بچه‌های ایده‌آل. همین هم شده بود که برایم از وقتی که تنها استفاده‌ام از کتاب، خوردن‌ِ ورقه‌هایش بود کتاب می‌خریدند. آنقدر کوچک بودم که حتی رنگ‌های تصاویر را هم تشخیص نمی‌دادم. سریعا دست به کار شدند و رنگ‌ها را هم به دو سه زبان زنده دنیا به خوردم دادند. با افزایش همکاری بچه، دل‌شان غنج می‌رفت و دوز آموزش‌ها بالا. هیچ شبی بدون اینکه برایم قصه بخوانند، نمی‌خوابیدیم و هیچ روزی را هم بدون تمرین شعر نمی‌گذراندیم. زمانی که زبانم توانست درست در دهان بچرخد، به‌جای هر چیز دیگر داستان آدم‌وحوا و ابراهیم و قاضی‌القضات و شعر موش‌و‌خرگوش و دکتر چه مهربونه و پل‌هوایی و فلان و بهمان را می‌خواندم. در آستانه سه‌سالگی به اصرار خودم مهدکودک ثبت‌نامم کردند. مهدکودکی که به‌جز سوره‌های کوچک قرآن، حروف الفبا را هم یاد می‌دادند. مامان، بابا خوشحال بودند، من خوشحال‌تر. مقوله‌ی جدیدی باز شده بود برای آموزش به بچه‌ی اول. قبل از ورود بچه‌ی دوم به‌صورت فشرده این دوره را هم زیر نظر متخصصانه مامان گذراندم و خیالش که از این بابت هم راحت شد، بچه‌ی دوم پا به عرصه گذاشت. با ورودش تمرکزها و توجه‌ها تقسیم شد اما دست‌شان را از پشت من بر نمی‌داشتند که از دل ماجرا آن‌طرف‌تر نروم. اولش به همه‌ی متون بدون حرکت معترض جدی بودم. دلم می‌خواست یک نردبان بگذارم و بروم روی تابلوی همه‌ی مغازه‌ها، به کلمات‌شان اَ و اِ اضافه کنم تا راحت‌الخوانش شوند. از اینکه با سرعتِ حرکت ماشین نمی‌توانستم همه را بخوانم، عصبی‌ می‌شدم. کم‌کم سوادم که روی غلتک افتاد با کلمات بدون حرکت هم ارتباط گرفتم. آنقدر بین‌‌شان در جاهای مختلف پرسه زدم تا رابطه‌مان صمیمی شد. دست‌شان را می‌گرفتم و با خودم به هر نقطه‌ای که می‌رفتم، می‌بردم. این رابطه را دیگر فامیل و آشنا هم فهمیده بودند. خوش‌سلیقه‌هایشان به جای عیدی‌های معمول و باقی کادوها، کتاب مهمانم می‌کردند. پایم که به مدرسه باز شد، هر سال همان روز اول مهر، که کتاب‌هایمان را روبان زده روی نیمکت‌ها گذاشته بودند، فارسی را از بین‌شان می‌کشیدم بیرون. همان‌روز یا نهایتا یکی، دو روز بعدش همه‌ی داستان‌ها و شعرها‌ی کتاب را حداقل یک دور خوانده بودم‌. فارسی برایم تکلیف و نمره نبود، ذوق و شوق بود. یادم هست زمان‌هایی که در خانه تنها بودم یا کسی حواسش به من نبود، روی یک بلندی می‌ایستادم و برای یک‌عده دانش‌آموز فرضی درسِ فارسی می‌دادم. در طول این سال‌ها رابطه‌ام با کلمات و قصه‌ها و شعر‌ها نوسان زیاد پیدا کرد، اما قطع نشد. شاید همین نقطه‌ی اتصال قسمتی از تصور مامان‌بابا از بچه‌ی ایده‌آل‌شان باشد‌. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
۱. این را بخوانید... از کوئوت شاهکش، پاتریک راتفوس
Amir Eid - Telka Ghaziya 128.mp3
5.24M
۲. این را پخش کنید...
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
سه روز سه روز چقدر است؟ زیاد یا کم؟! مثلا، توی این زمان نمی‌شود زبانی جدید یاد گرفت. برای حرفه‌ای شدن در پخت یک غذا با فوت و فن‌هایش، خوب است. برای یادگرفتن یک بازی رومیزی ساده، زیاد هم هست. سه روز گاهی زنجیره‌وار و بی‌دلیل می‌گذرد، بدون مکث، بدون تردید. یا آرام، مثل حلزونی فلج و بی رمق. سه روز اول ماه با جیب‌های پر زود می‌گذرد و می‌خوریم به خناسی. سه روز تب، کش می‌آید، طول می‌کشد. هر ساعتش به گونه‌ای طی می‌شود، پر از هذیان و خواب های بی امان. سه روز می‌تواند سرنوشت ساز باشد. مثلا فاصله‌ی سرمایه‌گذاری در کوروش کمپانی تا بدبخت شدن با همان کمپانی. یا، سه روز آخر کنکور. برخی سه روزها بی‌اهمیت هستند، مثل بی نهایت سه روزی که در زندگی گذرانده‌ایم. سه روز‌های پر اهمیتی هم هست. چه‌میدانم، حسش نیست توضیح بدهم. بغض مانده توی گلویم. دارم تلک‌القضیه را گوش می‌دهم، با آن ترجمه‌ی سوزناکش و می‌نویسم. اصلا اینقدر نوشتم که به کجا برسم؟ چرا سه؟! چرا؟!! متن بالا را خواندید، از کوئوت شاهکش؟ من همین آرزو را دارم برای مریم و عبدالله. دوست دارم آن سه روز برایشان کش آمده باشد، زیبا و جذاب. هر لحظه‌اش پر باشد از محبت، از صمیمیت. دوست دارم عبدالله برای مریم آواز خوانده باشد، کنار هم قدم زده باشند، نگاهی به خرابه‌ها نکرده باشند و افسوسی نخورده باشند. آرزو می‌کنم سه روزشان پر از طعم‌های خوب باشد، پر از شیرینی‌های خاص. امیدوارم آن سه روز برایشان زیاد باشد، آنقدر که هرکسی حسرتش را بخورد. کاش می‌شد لیلی و مجنون باشند، حتی فراتر از آن، حتی بیشتر از آن. آه، می‌خواهم آخرین نفس‌هایشان باهم باشد، دست در دست هم، قبل از آن آوار لعنتی. خسته شدم از این همه نوشتن. بگذارید بروم یک گوشه و گریه کنم، همین... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
خداحافظ ای زیبا روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست. همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول می‌خواندند. می‌گویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوق‌اش می‌خوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش می‌دیده و برایش می‌خوانده و تصور می‌کرده اگر او بود، چطور تشویق‌اش می‌کرد. بعد به انتظار می‌نشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند. مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کرده‌اند، خودشان را کنار هم تصور کرده‌اند و شعر خوانده‌اند و حسرت خورده‌اند برای یک دیدار دیگر. عشق می‌تواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بی‌اندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحم‌تر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشته‌اند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جمله‌ای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا... مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند. حالا سال‌هاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهه‌های جنگ این سرود را می‌خوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند. اما آیا کسی از عشق، زیر چادر‌های نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیم‌های خاردار مصری، در میان بمب‌باران اسرائیلی هم خواهد سرود؟ این مرد و زن که اسم‌شان را نمی‌دانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم می‌شود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم می‌شود عاشق شد. اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول. عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است. آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همدلی و کار تیمی در محفل نویسندگان منادی😊✌️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مسافرانِ پارکِ کوهستان در سینما! یکی از ردیف‌های وسط را انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم. - امیدخدا، یه قد درازی نیاد جلومون بشینه...! سالن پر شد و قد درازی هم صندلی‌های جلو را تصاحب نکرد اما ردیف پشت سرمان جوری پر شد که طنزش از طنز فیلم خنده‌دار تر بود. هنوز دوتا تبلیغات قبل فیلم پخش نشده بود که پر سر و صدا جا گیر شدند. یک خانواده پنج نفره. لوگوی اسم فیلم روی صفحه نقش نبسته بود که تق‌تق قفل یک جعبه صدا کرد و بوی شامی کباب پیچید توی کل سالن. انگار وسط سالن روغن ریخته باشند کف ماهیتابه و شامی‌ها را همان‌جا سرخ کرده باشند. بوی کبابی‌اش به گیرنده‌های بینی اکتفا نمی‌کرد می‌رفت تا ته ته مغزت. تصویر نداشتم. اَکت بازیگران روی صحنه را می‌دیدم همراه صدای پشت سری‌ها. انگار مادر ساندویچ می‌کرد و می‌داد دست بقیه اعضای خانواده. هنوز دست همه یک لقمه نرسیده بود که دختربچه از ته صف پنج تایی‌شان صدا زد: + برا من گوجه کم گذاشتی... - خب تو این تاریکی کورمال کورمال چی ببینم من؟ این چراغ قوه‌ات بگیر اینجا... نور سفید موبایل از دو طرف صندلی ام خزید جلو. خش خش کیسه‌ها آرام نمی‌گرفت. از ردیف جلویی دو کله همزمان به سمت مان برگشتند. به خودم اشاره کردم، کف دستم را گرفتم سمت‌شان به چپ و راست تکان دادم. حالی‌شان کردم که صدا از ما نیست و آرام با شصت اشاره کردم به ردیف عقب. فیلم به نصف رسیده و ساندویچ‌های‌شان تمام شده بود که صدای شرشر آمد. فلاسک را با فاصله از لیوان گرفته و شرشر چای سرازیر می‌شد داخل لیوان. آقا از خانوم پرسید: «نبات همراهت نیست؟ بعد شام باید چای نبات باشه.» تا انتهای فیلم بالاخره یک چیزی برای خوردن دم دست‌شان بود. دم در خروجی خنده‌مان را نمی‌توانستیم جمع کنیم. کل فیلم یک طرف اتفاقات پشت سرمان یک طرف: - فکر کنم اینها میخواستن برن پارک کوهستان راه دور بوده گفتن سینما هم بد نیست بریم همین‌جا...! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدم‌هایی که حیطه خانوادگی خودشان را تنگ می‌کنند و دوست ندارند صابون هیچ ریسکی به تن روابط‌شان بخوردْ بودم و نمی‌دانستم. گاهی پیش آمده بود کتابی بهم پیشنهاد شود بیرون از دایره موضوعاتی که تا حالا خوانده‌ام. ناخودآگاه ذهنم پسش می‌زد، یا شروع نمی‌کردم یا نصفه رها. نمی‌دانم تعارف داشتم با تنها نوجوان خانواده یا خواستم روشنفکر و امروزی به نظر برسم. کتاب ترجمه شده بود و من از نثر ضعیف اکثر متون ترجمه شده فراری، دو دل کتاب را گرفتم و برای حفظ آبرو سعی کردم به لیست سیاه کتاب‌های نصفه مانده‌ام اضافه نشود. اگر رمان معمایی دوست دارید خواندن این کتاب را بهتان توصیه می‌کنم. جذابیت سیر داستانیِ کتاب با شوک آخر کتاب، لذت خواندنش را دوچندان می‌کند. همین‌طور اگر رمان روانشناسانه را می‌پسندید این کتاب یک نمونه کامل و جذاب از این سبک داستان‌هاست با اطلاعات و اصطلاحات ریز و درشت روانشناسی که به خوبی در داستان جا گرفته‌اند. این بار با خواندن این کتاب از دایره محدود موضوعات کتاب‌هایم بیرون آمدم و این تخطی از عادت، شیرین بود. این شیرینی را به شما هم تعارف می‌کنم... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک جوری هستیم مکدرتان نکنم و معطل! اگر حضرت آقا نگفته بودند و باید مثل خیلی‌ها کسی بیاید با ترس از آینده جمعیتی من را هشیار بیدار کند که "آی ننه بچه بیار!" قرار بود بروم توی نخش؟! گمانم حضرت آقا برای منی که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شوم فرمودند خب شما بروید به این دلیل بچه بیاورید که من گفتم، تا من بروم فکری برای بقیه‌ای بکنم که عاقلند و اهل دو دو تا چهارتا!؟ یعنی تا این حد بعضی‌هایمان غیرقابل هدایتیم به قرآن؟! تا این حد تربیت دینی ما غیراصولی و غیرمنطقی شکل گرفته! یعنی به والله مومن اگر همین‌طوری خودش با ذهن آزاد فلک نزده "بخوانید اسیر ژورنالیسم نشده‌اش" فهمید ما تو سال دو هزار و سی و پنج می‌رویم تو فاز کشورهای سالمند. سرمایه‌دارها باید بروند مغازه تجهیزات پزشکی بزنند و مهندسی پزشکی‌ها و دانش‌بنیان‌ها توی فکر لوازمی که پیرها محتاجش شدند؛ مثلا وسیله‌ای که طرف را از طبقه دوم ببرد توی حیاط یا عصاش چه طوری باشد و عینکش را چه‌جوری توی تاریکی پیدا کند. طبعا وقتی دور و بر بچه نیست، پرستار هم نیست و اگر هست نرخش بالاست و ... بس است خب! مگر برای فهمِ بیست سال دیگر چقدر دلیل لازم است؟! نکردیم آقا؟! این مدلی ذهنمان را تربیت نکردیم؟! حالا بیا قصه را جمع کن! چاله سیاه جمعیتی یا سیاهچاله‌های فرهنگی و سیاسی و غیره! ملت احساسی به دلشان نمی‌نشنید انگار! باید حتمی برویم رو بیندازیم پیش روانشناس‌ها. آدمی را چه می‌شود که مغزش را بها نمی‌دهد موقع تصمیم‌گیری. یک جوری هستیم یا شدیم که وقتی با صد تا دلیل برای یکی ثابت می‌کنیم باید بچه بیاورد انگار به دل خودمان هم نمی‌نشیند. خسته نیشتر می‌زنیم کاش ولایتمدار بود یک کلمه می‌گفتیم آقا گفته و جانم آزاد!! قطع و یقین الان دارید زیر لب غُرَم می زنید که "بله! تو چه میفهمی طعم اطاعت از ولی را؟!" ولی سوگند به جان شریفم که فدای تار موی سپیدش به هزار منت... مملکت هزار درد دارد که حضرتش هنوز نرسیده بیفتد به دست و پای من و توی ولایتی و هنوز آبرو گرو نداده که من و تو بگذاریمش سرسلسله ادله و بی‌خیال منطق شویم... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir