eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
فیلم‌ها نسبت به کتاب‌ها راحت الحلقوم‌ترند. زحمت تمرکز کردن و ساختن تصویر ندارند، لم می‌دهی تخمه می‌شکنی و به ذهنت استراحت می‌دهی. اگر فیلم طنز ببینی گاهی هم لبخند به لبت می‌آید. راز بقا همه آیتم‌های فیلم را دارد به علاوه یک نکته مثبت بزرگ. راز بقا را می‌توانی خانوادگی ببینی؛ بدون ترس از لودگی و حرکات مبتذل. بدون اشاره واضح یا در خفای مثبت هجده و بدون ترس از رد کردن خطوط قرمز اعتقادات دینی و مذهبی. یک سریال مفرح با طنزهای جذابِ مخصوص سعید آقاخانی. برخلاف بیشتر سریال های ایرانی یک شخصیت مثبتِ تمام سفید، بدون کلیشه‌های رایج؛ روند جلو رفتن داستان را شیرین می‌کند. آدم بدهای داستان هم ترکیبی دلنشین از خباثت و بلاهت دارند که دست و دلبازانه خنده را مهمان لبتان می‌کند. مخلص کلام اینکه اگر دلتان برای خندیدن از ته دل با خانواده تنگ شده راز بقا را ببینید. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
✂️نیروها که از داوود آباد به سدالوعر منتقل شدند، به تدمر رفتم. همراه با سید علی، سید محمد، عباس و چن
کتابِ صوتیِ تحفه‌ی تدمر بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچانده‌ام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر می‌فرستد آن گوشه‌ی منتهی‌الیه دو تیرک دروازه، فرستاده‌ام روی سرِ راوی کتاب! نقلِ شکسته‌نفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یک‌جورهایی علاف کردنِ ملت به‌م حال نمی‌دهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطب‌م چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ می‌زنم و می‌اندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب می‌دانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل می‌شود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد می‌گیرد. و امیرحسین یک‌جورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفه‌ی تدمر.» دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایه‌ی اول و دوم. ده‌ها بچه‌ی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگ‌مان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشه‌ی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یک‌جورهایی چانه انداخت: -‌ بیا برگردیم! -‌ دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی... می‌خندیم. اصلاً خنده از دستمان در می‌رود و ده‌ها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمی‌گردد طرف‌مان. صدای خنده‌هامان رسیده بود به خراب کردن برنامه‌شان. خیال من یکی راحت بود. پاچه‌ی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچه‌ی چپ و توی دلم تخمه می‌شکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم می‌آیم» و ...؛ که دل‌خوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم. انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرف‌هاش که تمام شده به بهانه‌ی همراهی‌ش فرار کردم! دیروز و بعد از آمدن خبر انتشار چاپ دوم کتاب تحفه تدمر، به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...! ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کاشت... وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همان‌جا آرزو کردم ای‌کاش مثل این بچه‌ها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمی‌فهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمی‌اش را دیگر نمی‌بیند، هیچ وقت. متاسفانه میلاد وسط بازی با بچه‌ها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف می‌کند. همان‌جا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین می‌شود و روحش پر می‌کشد به آسمان‌ها. از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوت‌شان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمی‌رسد. عصرهایی که می‌خواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا می‌گرفتم. تا بچه‌ها را در کوچه می‌دید، اشک می‌ریخت و پا به زمین می‌کوبید. با ایما و اشاره بهم می‌فهماند، می‌خواهد با بچه‌ها بازی کند. در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه می‌خوردم که چطور پایش به اجتماع باز می‌شود؟ بچه‌های فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم می‌آوردم، به درمانگاه ناشنوایان می‌رفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست می‌کردم و از تجربه‌هایشان می‌شنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع می‌شدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه می‌دادیم. دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟ خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچه‌ها را می‌کارد... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 به‌مناسبت سالگرد 🎥 شهید به روایت مادر 🔸 یکی دو سال اخیر، هر مادری ازم پرسید از بین کتاب‌هایت کدام را پیشنهاد می‌دهی بی‌برو برگشت گفتم: به‌نظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرف‌های خانم تاجیک را بشنود. این ویدئو، گوشه‌ای از مادرانگی‌های این شیرزن است. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه‌ی ایده‌آل... من بچه‌ی اول بودم. نوه‌ی اول هم. مادر پدرها معمولا همه‌ی قوت خودشان را برای تربیت بچه‌ی اول به کار می‌گیرند. دلشان می‌خواهد به محض ورودش به جهان شروع به ساخت و ساز کنند. یک نسخه‌ی حقیقی بسازند از تمام تصوراتشان از بچه‌های ایده‌آل. همین هم شده بود که برایم از وقتی که تنها استفاده‌ام از کتاب، خوردن‌ِ ورقه‌هایش بود کتاب می‌خریدند. آنقدر کوچک بودم که حتی رنگ‌های تصاویر را هم تشخیص نمی‌دادم. سریعا دست به کار شدند و رنگ‌ها را هم به دو سه زبان زنده دنیا به خوردم دادند. با افزایش همکاری بچه، دل‌شان غنج می‌رفت و دوز آموزش‌ها بالا. هیچ شبی بدون اینکه برایم قصه بخوانند، نمی‌خوابیدیم و هیچ روزی را هم بدون تمرین شعر نمی‌گذراندیم. زمانی که زبانم توانست درست در دهان بچرخد، به‌جای هر چیز دیگر داستان آدم‌وحوا و ابراهیم و قاضی‌القضات و شعر موش‌و‌خرگوش و دکتر چه مهربونه و پل‌هوایی و فلان و بهمان را می‌خواندم. در آستانه سه‌سالگی به اصرار خودم مهدکودک ثبت‌نامم کردند. مهدکودکی که به‌جز سوره‌های کوچک قرآن، حروف الفبا را هم یاد می‌دادند. مامان، بابا خوشحال بودند، من خوشحال‌تر. مقوله‌ی جدیدی باز شده بود برای آموزش به بچه‌ی اول. قبل از ورود بچه‌ی دوم به‌صورت فشرده این دوره را هم زیر نظر متخصصانه مامان گذراندم و خیالش که از این بابت هم راحت شد، بچه‌ی دوم پا به عرصه گذاشت. با ورودش تمرکزها و توجه‌ها تقسیم شد اما دست‌شان را از پشت من بر نمی‌داشتند که از دل ماجرا آن‌طرف‌تر نروم. اولش به همه‌ی متون بدون حرکت معترض جدی بودم. دلم می‌خواست یک نردبان بگذارم و بروم روی تابلوی همه‌ی مغازه‌ها، به کلمات‌شان اَ و اِ اضافه کنم تا راحت‌الخوانش شوند. از اینکه با سرعتِ حرکت ماشین نمی‌توانستم همه را بخوانم، عصبی‌ می‌شدم. کم‌کم سوادم که روی غلتک افتاد با کلمات بدون حرکت هم ارتباط گرفتم. آنقدر بین‌‌شان در جاهای مختلف پرسه زدم تا رابطه‌مان صمیمی شد. دست‌شان را می‌گرفتم و با خودم به هر نقطه‌ای که می‌رفتم، می‌بردم. این رابطه را دیگر فامیل و آشنا هم فهمیده بودند. خوش‌سلیقه‌هایشان به جای عیدی‌های معمول و باقی کادوها، کتاب مهمانم می‌کردند. پایم که به مدرسه باز شد، هر سال همان روز اول مهر، که کتاب‌هایمان را روبان زده روی نیمکت‌ها گذاشته بودند، فارسی را از بین‌شان می‌کشیدم بیرون. همان‌روز یا نهایتا یکی، دو روز بعدش همه‌ی داستان‌ها و شعرها‌ی کتاب را حداقل یک دور خوانده بودم‌. فارسی برایم تکلیف و نمره نبود، ذوق و شوق بود. یادم هست زمان‌هایی که در خانه تنها بودم یا کسی حواسش به من نبود، روی یک بلندی می‌ایستادم و برای یک‌عده دانش‌آموز فرضی درسِ فارسی می‌دادم. در طول این سال‌ها رابطه‌ام با کلمات و قصه‌ها و شعر‌ها نوسان زیاد پیدا کرد، اما قطع نشد. شاید همین نقطه‌ی اتصال قسمتی از تصور مامان‌بابا از بچه‌ی ایده‌آل‌شان باشد‌. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
۱. این را بخوانید... از کوئوت شاهکش، پاتریک راتفوس
Amir Eid - Telka Ghaziya 128.mp3
5.24M
۲. این را پخش کنید...
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
سه روز سه روز چقدر است؟ زیاد یا کم؟! مثلا، توی این زمان نمی‌شود زبانی جدید یاد گرفت. برای حرفه‌ای شدن در پخت یک غذا با فوت و فن‌هایش، خوب است. برای یادگرفتن یک بازی رومیزی ساده، زیاد هم هست. سه روز گاهی زنجیره‌وار و بی‌دلیل می‌گذرد، بدون مکث، بدون تردید. یا آرام، مثل حلزونی فلج و بی رمق. سه روز اول ماه با جیب‌های پر زود می‌گذرد و می‌خوریم به خناسی. سه روز تب، کش می‌آید، طول می‌کشد. هر ساعتش به گونه‌ای طی می‌شود، پر از هذیان و خواب های بی امان. سه روز می‌تواند سرنوشت ساز باشد. مثلا فاصله‌ی سرمایه‌گذاری در کوروش کمپانی تا بدبخت شدن با همان کمپانی. یا، سه روز آخر کنکور. برخی سه روزها بی‌اهمیت هستند، مثل بی نهایت سه روزی که در زندگی گذرانده‌ایم. سه روز‌های پر اهمیتی هم هست. چه‌میدانم، حسش نیست توضیح بدهم. بغض مانده توی گلویم. دارم تلک‌القضیه را گوش می‌دهم، با آن ترجمه‌ی سوزناکش و می‌نویسم. اصلا اینقدر نوشتم که به کجا برسم؟ چرا سه؟! چرا؟!! متن بالا را خواندید، از کوئوت شاهکش؟ من همین آرزو را دارم برای مریم و عبدالله. دوست دارم آن سه روز برایشان کش آمده باشد، زیبا و جذاب. هر لحظه‌اش پر باشد از محبت، از صمیمیت. دوست دارم عبدالله برای مریم آواز خوانده باشد، کنار هم قدم زده باشند، نگاهی به خرابه‌ها نکرده باشند و افسوسی نخورده باشند. آرزو می‌کنم سه روزشان پر از طعم‌های خوب باشد، پر از شیرینی‌های خاص. امیدوارم آن سه روز برایشان زیاد باشد، آنقدر که هرکسی حسرتش را بخورد. کاش می‌شد لیلی و مجنون باشند، حتی فراتر از آن، حتی بیشتر از آن. آه، می‌خواهم آخرین نفس‌هایشان باهم باشد، دست در دست هم، قبل از آن آوار لعنتی. خسته شدم از این همه نوشتن. بگذارید بروم یک گوشه و گریه کنم، همین... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
خداحافظ ای زیبا روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست. همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول می‌خواندند. می‌گویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوق‌اش می‌خوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش می‌دیده و برایش می‌خوانده و تصور می‌کرده اگر او بود، چطور تشویق‌اش می‌کرد. بعد به انتظار می‌نشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند. مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کرده‌اند، خودشان را کنار هم تصور کرده‌اند و شعر خوانده‌اند و حسرت خورده‌اند برای یک دیدار دیگر. عشق می‌تواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بی‌اندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحم‌تر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشته‌اند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جمله‌ای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا... مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند. حالا سال‌هاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهه‌های جنگ این سرود را می‌خوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند. اما آیا کسی از عشق، زیر چادر‌های نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیم‌های خاردار مصری، در میان بمب‌باران اسرائیلی هم خواهد سرود؟ این مرد و زن که اسم‌شان را نمی‌دانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم می‌شود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم می‌شود عاشق شد. اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول. عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است. آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همدلی و کار تیمی در محفل نویسندگان منادی😊✌️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مسافرانِ پارکِ کوهستان در سینما! یکی از ردیف‌های وسط را انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم. - امیدخدا، یه قد درازی نیاد جلومون بشینه...! سالن پر شد و قد درازی هم صندلی‌های جلو را تصاحب نکرد اما ردیف پشت سرمان جوری پر شد که طنزش از طنز فیلم خنده‌دار تر بود. هنوز دوتا تبلیغات قبل فیلم پخش نشده بود که پر سر و صدا جا گیر شدند. یک خانواده پنج نفره. لوگوی اسم فیلم روی صفحه نقش نبسته بود که تق‌تق قفل یک جعبه صدا کرد و بوی شامی کباب پیچید توی کل سالن. انگار وسط سالن روغن ریخته باشند کف ماهیتابه و شامی‌ها را همان‌جا سرخ کرده باشند. بوی کبابی‌اش به گیرنده‌های بینی اکتفا نمی‌کرد می‌رفت تا ته ته مغزت. تصویر نداشتم. اَکت بازیگران روی صحنه را می‌دیدم همراه صدای پشت سری‌ها. انگار مادر ساندویچ می‌کرد و می‌داد دست بقیه اعضای خانواده. هنوز دست همه یک لقمه نرسیده بود که دختربچه از ته صف پنج تایی‌شان صدا زد: + برا من گوجه کم گذاشتی... - خب تو این تاریکی کورمال کورمال چی ببینم من؟ این چراغ قوه‌ات بگیر اینجا... نور سفید موبایل از دو طرف صندلی ام خزید جلو. خش خش کیسه‌ها آرام نمی‌گرفت. از ردیف جلویی دو کله همزمان به سمت مان برگشتند. به خودم اشاره کردم، کف دستم را گرفتم سمت‌شان به چپ و راست تکان دادم. حالی‌شان کردم که صدا از ما نیست و آرام با شصت اشاره کردم به ردیف عقب. فیلم به نصف رسیده و ساندویچ‌های‌شان تمام شده بود که صدای شرشر آمد. فلاسک را با فاصله از لیوان گرفته و شرشر چای سرازیر می‌شد داخل لیوان. آقا از خانوم پرسید: «نبات همراهت نیست؟ بعد شام باید چای نبات باشه.» تا انتهای فیلم بالاخره یک چیزی برای خوردن دم دست‌شان بود. دم در خروجی خنده‌مان را نمی‌توانستیم جمع کنیم. کل فیلم یک طرف اتفاقات پشت سرمان یک طرف: - فکر کنم اینها میخواستن برن پارک کوهستان راه دور بوده گفتن سینما هم بد نیست بریم همین‌جا...! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir