eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
352 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
جوآن رولینگ باید از قطار خانم رولینگ ممنون باشیم که با تاخیرش، ایده‌ی ایستگاه ۹ و سه چهارم را به ذهن او رساند. کودکی من و همسالانم در آرزوی دعوت به هاگوارتز و تبدیل شدن به یک جادوگر بزرگ گذشت. نه فقط من، که تقریبا تمام بچه‌های عاشق جادو در سرتاسر جهان، نیازمند یک هاگوارتز اسرارآمیز برای پرورش استعدادهای‌شان هستند. جی کی رولینگ، یا همان جوآن رولینگ، نمونه‌ی موفقی‌ست برای آنهایی که میگویند از ادبیات کودک و نوجوان آبی برای جامعه گرم نمی‌شود. او تقریبا دو نسل پیاپی را تحت تاثیر نوشته‌هایش قرار داده و بعید نیست نسل سوم را هم در بر بگیرد. می‌توان گفت با او و نوشته‌هایش، فانتزی از ژانر حماسی و اساطیری فاصله گرفت و دوران طلایی فانتزی جادویی و دنیاهای آمیخته با ورد و طلسم رونق گرفت. شخصیت‌پردازی قوی، دنیا سازی منطقی، ایجاد قانون‌های ابداعی و سازگار باهم و از همه مهمتر توجه به همزاد پنداری افراد با شخصیت‌ها از مهمترین نکاتی‌ست که می‌توان از او آموخت. خوب بگذارید به زبان آدمیزاد توضیح دهم. شما وقتی هری‌پاتر را می‌خوانید، رسما مدرسه‌ی خودتان را با قلدرهایش، معاونین سخت‌گیر یا مهربانش، مدیر جدی و عبوس‌ش و تمام جزئیات دیگر به یاد می‌‌آورید. شما با هری‌پاتر همراه می‌شوید، در راهروهای هاگوارتز قدم می‌زنید و با او یا دشمنانش همدردی میکنید، چرا؟! چون خانمم رولینگ توانسته است شمارا به هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌هایش تشویق کند. همین! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اگه امام زمان نداشتید! گاهی چند دقیقه فکر می‌کردیم تا معنی فحش‌اش را بفهمیم. خودش یک تنه کل تجمعات اعتراضی دانشگاه را جلوی می‌برد. فراخوان، چاپ عکس و شعار، جمع کردن دانشجوها و... همه را تنهایی انجام میداد. با شروع تجمع لیدر می‌شد. شعار و فحش‌های آب دار نقل زبانش بود. حراستی شدن و تشکیل پرونده‌ را به جان خریده بود. به خودش می‌گفت چگوآرای دانشگاه. از نظر من تنها شباهتش با چگوآرا در سیگار کشیدنش بود‌ و بی خدایی. در ایام اغتشاشات، تریبون آزادی در دانشگاه برگزار شد. رفت پشت میکروفن و شروع کرد به اثبات وجود نداشتن خدا. ما مثل آهو در عسل مانده بودیم که چه بگوییم. اهل مطالعه بود و ما نبودیم. وارد بحث و گفت‌وگو که می‌شدیم، با استدلال‌هایش، چنان فیتیله‌پیچمان می‌کرد که برای چند ساعتی، ما هم در وجود خدا شک می‌کردیم. مجبور شدیم مطالعه کنیم تا چهارتا جواب برای او داشته باشیم. از شهید مطهری خواندیم و علامه مصباح. تازه در معرفت و عرفان بابی به روی ما باز شده بود که اغشاشات تمام شد. مطالعه ما هم. شدیم شبیه همین آقایون که نزدیک انتخابات یادشان می‌افتد مردم هم هستند. می‌آیند بین آنها و حرف‌شان را می‌شنوند. جلسه می‌گذارند. نقدها را می‌شنوند و مشکلات را جدیت تمام حل می‌کنند. اما همه اینها هست تا ساعت دوازده شب روز انتخابات. انتخابات که تمام شد، دوباره می‌روند سراغ جلسه با از مردم بهترون. هیچ کسی هم نیست که پیگیر‌شان شود و بگوید آقای فلانی، یادت هست در ایام شیرین نامزدی، این وعده‌ها را دادی، حالا بگو چه کردی؟ انگار برای بعضی‌ها مطالبه گری شده لیچار بار رقیب سیاسی کردن. مردم هم این وسط هیچ. همان مردمی که روزی، شهید فرودگاه بغداد گفت جان او و امثال او، هزاران بار فدای‌شان باد. مردمی که جمهور هستند، اگر این کشور نامش جمهوری اسلامی ایران است. البته قطعا آقایان به مشکلات مردم رسیدگی می‌کنند. فقط با کمی تاخیر. تقریبا سه سال و چند ماه. ما هم دیگر نیازی به مطالعه نداشتیم. کسی نبود که ما را به چالش بکشد. نیمه شعبان که رسید، موکب زدیم و شربت دادیم. چگوآرای دانشگاه هم آمد دم موکب. لیوان شربت آب‌لیمو را برداشت. یکی از بچه‌ها به او گفت:«آقا شما کجا، اینجا کجا؟ این چیزا رو که قبول نداشتی؟» گفت:« آره قبول نداشتم، ولی وقتی این وضع مملکت رو دیدم، فهمیدم یه خبرایی هست. ببین این مملکت با این همه دشمن گردن کلفت که واسه خودش تراشیده و این مسئولان رو هوایی که داره، تا الان ده باره باید سقوط کرده باشه. از نظر من فقط یه قدرت علاوه‌تر مثل همین امام زمان شما ها رو نگه داشته. اگه این امام زمان رو نداشتید، تا الان کار شما و این انقلاب‌تون تموم بود.» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نظر نویس داش‌مشتی‌ترین قیافه دوروبرتان را به خاطر بیاورید. تصور کنید این آدم، بابابزرگ سن و سال داری باشد، لوتی. با یک قلب دریایی و دست دریایی‌تر. وقتی سر برج می‌شود. اولین کاری که می‌کند. شاد کردن دل نوه‌ها با پول توجیبی باشد. ولی دنگ شما را دوبله سوبله حساب کند، به هزار و یک دلیل، که یکیش ته‌تغاری بودن بين نوه‌ها باشد. همان آدم، از این‌هایی است که باج به کسی نمی‌دهد. خیلی‌ها را تا چشمه می‌برد و لب تشنه برمی‌گرداند. برای هر کارش قاعده دارد. مخصوصا اگر وقت رای دادن باشد. دست ته تغاری‌ترین نوه را می‌گرفت می‌رفت برای نظر دادن. سوادی نداشت. مجبور بود برگه اسامی را پیش دو سه نفر نشان دهد، تا دلش قرار بگیرد که اسم کاندیدش را درست نوشته‌اند. سخت اعتماد می‌کرد. ولی چاره‌ای نداشت:"من نظرم رو نگم، به جام تصمیم می‌گیرند." سالی که نوه ته‌تغاری سواد دار شد. عیدش بود. نوشتن اسم کاندیداها، با همان خط خرچنگ قورباغه را سپرد به او: "کاش به این نماینده‌ها مثل تو اعتماد داشتم." بابابزرگ با دل قرص نظرش را می‌داد. حتی اگر از این و آن ته توی کاندیداها را درمی‌آورد‌. حتی اگر سواد نداشت و من باید به جایش قلم دست می‌گرفتم. بزرگتر که شدم توی دلم می‌خندیدم. آن برگه‌هایی که با خط من توی صندوق رفته، بی بر و برگرد، جز آرا باطله حساب شده. به خاطر ناخوانا بودن. ولی با این همه من از همان وقت نظر نویس بابابزرگ بودم. به همین خاطر شاید نوشتن را جدی گرفتم. اعتماد اثر دارد. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
♦️ تا حالا دیده‌اید چگونه رأی می‌دهند؟ خانم پارسائیان قاضی اجرای احکام دادسرای عمومی و انقلاب یزد است؛ یکی از اعضای . بروید داخل صفحه‌اش و ببینید در چه خبر است؟👇 🆔️ @az_ghaza93 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🍕فست فود با نان اضافه باید درمورد انتخابات بنویسم، حسش نیست.این کلیپ را دیدم و بی‌خیالش شدم. یادم هست شش هفت سالم‌ بود. مشتری ثابت رستورانی بودیم با نام پیتزا دلفین. طعم ترد مرغ و قارچش در لایه‌ای از نان برشته و پنیر پیتزای پرملات، ته ذهنم زنده است. هر هفته دو تا پیتزا می‌گرفتیم، پنجره‌ای. همیشه چهار پنج تکه ته جعبه می‌ماند و فردایش می‌شد اسباب دعوای من و آبجی. پیتزاهایش چه سرد بودند چه داغ، مزه‌شان بی‌تکلف و بی‌نظیر بود. آن موقع هر پیتزا ۵ هزار تومان بود و حقوق بابا یک میلیون. یعنی ۲۰۰ تا پیتزا، هرماه. کلاس ششم_هفتم بودم که وعده‌ی هفتگی‌مان شد دو هفته یکبار. پیتزا ها هم داشت آب می‌رفت. رستوران دلفین به خاطر نمی‌دانم چه بسته شده بود و رفتیم بودیم سراغ فروتن. بدک نبود. مخصوصا سس سیرهایش. مثل دلفین پرملات نمی‌زد، اما مرغ‌هایش خامه‌ای و پرمزه بودند. کلاس نهم، سیب زمینی از کنار غذایمان حذف شد. کلاس دهم، شد پانزده روز یکبار. کلاس یازدهم، ماهی یکبار. بعد هم کرونا و تحریم فست فود. تقریبا شش ماهی از شروع کرونا می‌گذشت، هوس فست فود داشت دیوانه‌مان می‌کرد. بلاخره تسلیم هوای نفس شدیم و زنگ زدیم برایمان بهشت را بیاورند. قیمت هارا که گفت، دسته جمعی خشکمان زد. به مرغ سوخاری پنج تکه راضی شدیم، هرکدام‌مان یک تکه اش را برداشتیم و باقی معده‌مان را با نان و سیب زمینی پر کردیم. طولش نمی‌دهم. الان دو ماه یکبار فست فود سفارش می‌دهیم، بیشتر خودمان می‌پزیم داخل خانه. اصولاً ارگانیک و سلامت محور هستیم،میفهمید که... این آقای تیستر داخل کلیپ، دارد با استاندارد های فعلی ما، وعده‌ی غذایی بیست نفر را می‌خورد. یک تنه. خوب، غافلگیرتان میکنم. چیزی که می‌بینید فاصله‌ی طبقاتی است. فاصله‌ای عریض و طویل، که با گوشت و پوست و خون در لحظه لحظه‌ی زندگی‌ حسش می‌کنیم و دیگر سِر شدیم، بی‌خیالش. برای من مهم است کی اسمش چند روز بعد از صندوق بیرون می‌آید. کسی که مثل خانواده‌ی من به چشم خودش، کوچک شدن سفره‌اش را دیده باشد. کسی که هم طبقه‌ی امثال این آقای تیستر نباشد، حامی او هم نباشد، حامی امثال او هم نباشد. به زبان آدمیزاد می‌گویم، از خودمان باشد و باقی گرسنگی بعد از فست فودش را با نان خالی پر کند، عین ما... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کوفته‌های مملکتی پرانتز باز؛ (بحث بچه‌ها نیست. خودمان را می‌گویم. حتما شده، سر سفره غذا کمی دل‌دل زدید که آخر سر ران‌مرغ بهتان می‌رسد یا قسمتی که دوستش ندارید. شاید شما هم سالاد شیرازی آبدارتر را جلو خودتان بکشید. یا حتی از یک بشقاب بیشتر خوشتان بیاید و گوشه سمت راست ته‌دیگ را که بخاطر ناموزون بودن شعله برشته‌تر شده را تکه کنید و بعد دیس را بچرخانید. با اینکه همه این غذاها از یک قابلمه درآمدند و بشقاب تأثیری توی طعم ندارد) پرانتز بسته... من سرپرست یک خوابگاه کوچک‌ام. شب‌تاشب از پردیس اصلی برای بچه‌ها غذا و میوه می‌آورند. ظرف های فلزی_مستطیلی بزرگ که نمی‌دانم نام تخصصی‌اش چیست. دانشجوها فیش به‌ دست صف می‌کشند برای گرفتن غذا؛ کوکو، کوفته، کوبیده مرغ و... درِ ظرف را که برمی‌دارم می‌فهمم کدام سیخ خام مانده و کدامش هم سیخ سوخته هم کباب. کوفته‌ها یک دست‌اند ولی هرکدام به چشم یک نفر خوشگل‌تر و خوشمزه‌تر می‌آید. همه نظر نمی‌دهند، کوکوها یک اندازه‌اند ولی وقتی یکی چشمش برق بزند برای تکه‌ی خاصی، سعی می‌کنم اگر می‌شود به خواسته‌اش اهمیت بدهم. پرتقال‌های هم‌ قدوقواره را جدا می‌کنم برای رفیق شفیقی که آمده برای دوتا از هم اتاقی‌هایش هم غذا بگیرد. این طور دل کسی آب نمی‌شود. از کوبیده‌ها یکی‌ خام برمی‌دارم و یکی سیاه‌تر. تکه پاره‌ها را یک‌جور دیگر... وقتی کار سخت می‌شود که موقع برداشتن سهم خودم از غذاست. غذاهای مازاد بر ظرفیت و حق انتخاب! من هم چشم دارم، کوفته ها هم همین طور، چشمک می‌زنند، خب. من کباب کمرنگ و آبدارتر دوست دارم. شاید خیلی‌ها هم همین طور! اگر پررنگ‌ترها را بردارم و یکی هم همین طور، چه...؟! همه بچه‌ها که رو نداشتند بگویند کدام تکه دارد چراغ سبز نشانشان می‌دهد که «منو بردار.» کاش یکی بود غذایم را بدهد دستم. خجالت می‌کشم ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ کنم. کوفتم می‌شود. چشمانم را می‌بندم و چنگال فرو می‌کنم تو دل یکی. با همان چشمان بسته خدا را شکر می‌کنم که مسئول کشوری و لشگری نشدم. ابروهایم درهم می‌شود از کار سختی که دارند. آنجا دیگر بحث کوفته و کوکو نیست. کمِ‌کم مغازه دو نبش، ویلای فلان، یک‌زمین ناقابل از بین زمین‌های مسکن ملی، آن هم با حق انتخاب... همه چیزهای این دنیا چشم دارند. پس می‌توانند چشمک بزنند... آقایان نماینده! خداقوت! تا رأی‌ها را بشمارند تخت بخوابید و بعدش، نه! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک قُلپ چای لای انگشت‌هام نشتیِ لیوانِ بی‌کیفیت، چایی می‌چکاند. پیر و جوان دور هم جمع‌ند و انتخابات را تحلیل و کارشناسی می‌کنند. نقلِ قول و قرارهای انتخاباتی است و وعده وعیدهای آبکی بعضی تازه به قانون رسیده‌ها! دارم فکر می‌کنمْ مردم همیشه شاکی‌ند از کم‌کاری مسئولین، از وعده‌های عملی نشده! سرچشمه‌اش همین وقت‌های انتخابات است و هول و ولای رأی آوردن که بعضی می‌زنند به شعار مفت کردن ارزاق و کم کردن آلودگی و آسفالت کردنِ زمین‌های فوتبال و چه و چه...! فردای رأی آوردن است که با دنیای پیچیده‌ی قانون و قانون‌گذاری مواجه می‌شوند و می‌فهمند ای دل غافل! فقط می‌توانند بنشیند و چایی مجلس را بخورند... کاش بعضی‌ها را پیدا می‌کردم و همین لیوانِ سوراخِ چایی را می‌دادم دست‌شان تا بروند و خودشان را درگیر هزار تا حاشیه نکنند! ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه 💫 باور کنید ادا اصول‌های بعضی محققان را جار نمی‌زنم. حرف معجزه‌ای است که بی هیچ زحمتی، همه چیز را کن فیکون می‌کند. دست جادویی که گرد و غبار را از تن روح و قلب نرم نرمک جدا می‌کند. بعد از به درخشش افتادنش، برقَش چشم همه را می‌گیرد. جوری که باورت نشود. این همان قلب چروک و افسرده بوده. روح آدم‌ها، مثل گل است. به میزان رسیدگی به آن، شاداب‌تر می‌شوند. و این معجزه به دست کلمات همه چیز را عوض می‌کند. کافی‌ است خودت از خودت تشکر کنی. آسمان بالای سرت ابی‌تر و زمین زیر پایت نرم تر می‌شود. حالا اگر این کلمات معجزه گر را برای یک نفر دیگر بگویی. مثل باران خنک، نرم نرمک وسط گرمای تابستان به جان آدم می‌نشیند. کلمه ها معجزه می‌کنند. مثل صاحب کلمات. کافی‌است قدرشان را بدانیم. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله داغ! اسمش روی خودش است. از بس می‌سوزاند جگر و همه وجود آدم را داغ نامیده‌اندش حتما‌. ولی تو سردی. یخ زده‌ای انگار. سردی سنگ‌های پشت سرت در برابر انجماد وجودت مشتی است در برابر خروار. داغ روی داغ و غم پشت غم که می‌آید ضربان قلب را کم می‌کند، شریان خون در بدن را کُند‌. انگار که منجمد شده همه وجودت از درد، از داغ. با صندل لاانگشتی و جوراب زرشکی، چادر رنگی به سر دویده‌ای به امید شنیدن خبر سلامت طفلانت. دو قلو بوده‌اند لابد؛ جمال و تیام. چهار سال عمر کمی است برای مادری کردن، برای دیدن قد کشیدن میوه‌های عمرت، برای دست کشیدن به سرشان و قربان قد و بالایشان رفتن. شوکه‌ای! شاید هم آنقدر گرسنه‌ای که با دیدن دو پیکر شکلات پیچ، جان از جزء به جزء بدنت رخت بسته. دست به چانه زده‌ای و مبهوتْ سفیدی کفن جگرگوشه‌هایت را می‌بینی‌. در این چند روز چند داغ دیده‌ای؟ پدر و مادرت هستند؟ برادری داری که سر روی شانه‌اش بگذاری و ضجه بزنی؟ کسی را داری دست زیر شانه‌ات بگیرد و از این موزاییک‌های سرد بلندت کند، آب قندی دستت بدهد و غمت را تسلا دهد؟ همسرت کجاست؟ خانواده‌ات را از ریشه زده‌اند یا هنوز می‌توانی به عشق همین وطن یک وجبی جوانه بزنی؟ برخیز که شما زنان غزه آموخته‌اید ساختن از صفر را، دست بر زانو نهادن و شروع از نو را.... برخیز ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📣 با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری، حوزه هنری و نهاد کتابخانه‌های عمومی برگزار می‌کند: 🔅 سومین نشست نقد‌ کتاب 📚 با محوریت کتاب با حضور: ✍️ نویسنده اثر، آقای 📕کارشناس، آقای ⏰ سه‌شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۹ 📌 ابتدای بلوار بسیج، کتابخانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
شکوفه‌های زیتون از قایق پیاده شد. تا کف پاهایش، خاک غزه را لمس کرد، سجده شکر به جا آورد. اینکه خودش را از این طرف دریای مدیترانه، به آن طرف رسانده بود، پیروزمندانه، دستانش را جلوی دوربین بالا برد و فریاد کشید: «فیری، فیری، فلسطین.» آن‌هایی که دورش را گرفته بودند، همه سرمستانه بلند بلند چند بار تکرار کردند. همان قدم اول، دست گذاشت روی آلونکی ساده در شمال غزه. دلش می‌خواست، همه اهالی شهر را یکی‌یکی بغل بگیرد و حرف دلش را کنار گوششان زمزمه کند:« روز و شبی نبود که به آمدن در بین‌تان فکر نکنم. بارها خواب این لحظه را می‌دیدم. دائم به خودم می‌گفتم چطور در ایتالیا آب خوش از گلویم پایین می‌رود و همسایه‌ام جلوی توپ و تانک دشمن پی پناهی می‌گردد. حالا که زیر یک آسمان نفس می‌کشیم، قول می‌دهم با گوشت و پوست و خونم، صدایتان را به همه عالم برسانم.» صبح نشده تا چشم باز می‌کرد، بین مردم غزه می‌چرخید. دل به دلشان می‌داد. وقتی پای دردلشان می‌نشست، نه ساعت برایش مهم بود، نه ثانیه. به خانه که برمی‌گشت، تا قلم به دست نمی‌شد و نقطه پایان را نمی‌گذاشت، چشمانش آرام نمی‌گرفت. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir