eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
352 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بعثت داریم تا بعثت! برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحب‌کتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن. روز بعثت. و من توی این کتاب تحویل دادن‌ش مانده‌ام انصافاً. لابد گیر می‌دهید که کتاب نبوده و کلمه بوده و کتاب بعداً جمع شده و ...؛ ولی خودمانیم، کتاب بوده دیگر؟! رفته بالای کوه، دور از دسترسِ آدم‌هایی که چشم‌شان روی زمین دنبال طلا و پول و بت بوده، آنجا یکی از طرف صاحب‌کتاب گفته «بخوان!» او هم بالاخره خوانده. حالا این چه چیزی غیر از دریافت ماموریت به احیای زندگی درست بر اساس کتاب بوده را نمی‌دانم، فقط این را می‌دانم که هر کسی پایش به کوه باز شده و دستور گرفته، لاجرم دستورِ خواندن نگرفته! به یکی هم اختیار چوب داده‌اند! چوب؟! چوب دیگر! همان عصای موسای کلیم! برادر هارون! یعنی بعثت حضرتِ موسای کلیم سلام‌الله‌علیه اینطوری بوده که همان چوبِ دست‌ش کفایت می‌کرده! همان جا دستور داده بینداز تا نشان‌ت بدهم لولویی را که باید با آن مردم‌ت را به خط کنی! حالا چقدر به خط شدند و چقدر موسای عزیز موفق بوده را توی تاریخ خوانده‌اید؛ ولی تفاوتِ بعثت تا بعثت را سِیر می‌کنید؟! خدایی خوشتان می‌آید؟! آدم حال می‌کند به خاطر کلاسِ کاری که برای امتِ محمد گذاشته شده! اصلاً الان هم همین طوری است؛ به آدمِ چیز فهم کتاب می‌دهند، بچه‌ی عصیان‌گرِ پتیاره را با چوب و لولو می‌ترسانند! امتِ آقای برگزیده هم همین ماموریت را پیدا کرده انگار! با امتِ مدعیِ طرفداری از موسای کلیم باید با چوب‌های مدرن طرف شود، همان موشک دیگر! و همین امتِ با کلاس توی خودش دستور دارد به تبیین؛ و جهادش شده تعقل‌گرایی و فهم‌محوری! یاللعجب! خدایا دمت گرم که ما را با لولو و چوب و موشک و اینها به خط نمی‌کنی! کلاسِ ما را گذاشته‌ای آن بالای طاقچه‌ی خلقت، توی دانشگاهِ خودت. عوض‌ش چوب داده‌ای برای ادب کردنِ این قومِ از راه به در رفته‌ی سرگردانِ کتک‌خور که فقط با چوب و لولو می‌شود سر به راهش کرد! بچه با کلاس‌های خلقت، عیدتون مبارک... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
💠 با برنامه‌ای جدید و متفاوت با شما هستیم. 📌سیری در بهترین های ادبیات داستانی جهان . 📚این فصل و سنگ جادو. 💡با معرفی این برنامه به علاقه مندان به داستان نویسی، دیگران را نیز در آموختن کاربردی نویسندگی شریک کنید. 🔰با ما همراه باشید. داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
تصور کنید فرد خوش‌صدایی با آهنگی ملایم هر شب تا صبح صدای‌تان می‌‌کند، نه از سر عصبانیت و ناراحتی؛ بل از سر مهر و محبت، از سر نگرانی، از سر خیرخواهی. شما اما حوصله جواب دادن به‌ش را ندارید. گاهی صدایش برای‌تان تکراری می‌شود مثل وسایل کنار اپن. اول می‌گذارید تا جلوی چشمتان باشد و بعد انگار جزو جدا نشدنی اپن می‌شود. گاهی هم مثل رژیم، جواب دادن به‌ش را به شنبه موکول می‌کنید. یک ماهِ گذشته هر شب ملک مقرب خدا؛ ملک داعی از شب تا صبح با نوایی دل‌نشین صدای‌مان زده. هرشب بدون حتی لحظه‌ای استراحت ندا سر داده و خوانده همه مومنان را به زنده نگه‌داشتن یاد و ذکر خدا. هر شب در گوش تک‌تک‌مان نجوا کرده، ما هم یا گوش شنوا نداشتیم یا به امید فردا سر خودمان را گول مالیدیم و شد آنچه نباید. دیشب آخرین شبی بود که ملک داعی ندا سر می‌داد مومنان برخیزید که خدا با همه خدایی‌اش هم‌نشین و هم‌دم کسی است که ذکر و نامش را زنده بدارد. یا من یعطی الکثیر بالقلیل! نگاه به کمِ ما نکن در این ساعات باقی مانده، خودت به کرمت به ما ببخش آنچه خود لایق آنی... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زمان دانشجویی، خیلی اتفاقی دو تا بلیط آوردند دم اتاق‌مان. گفتند بلیط ملاقات با رهبری است. سر از پا نمی‌شناختم. انگار که به آرزوی دیرین خود رسیده باشم. تصورش هم نمی‌کردم بین این همه دانشجو، این دوتا بلیط، سهم من و دوستم بشود. آماده شدیم. به سمت آن خیابان پر درخت، حرکت که نه، پرواز کردم. بازرسی های بدنی که تمام شد، جوراب‌هایم که زیلوی ساده‌ی کف بیت رهبری را حس کرد، خط به خط جملاتِ رضای امیرخانیِ داستانِ سیستان، داخل ذهنم، رژه می‌رفت. یک جایی آن جلوها، خودم را جا دادم. اینکه چه گفتند و چه شد را اصلا یادم نیست. فقط حال و هوایش، همیشه گوشه‌ی ذهنم مانده‌ است. ردیف پشت سرم، دوتا خانوم بودن از آن محجبه‌های انقلابی. شعارهای ورود رهبری را انگار از تهِ‌تهِ‌دل سر می‌دادند. سخنرانی که تمام شد آنقدر در شوکِ دیدار بودم که توانِ رفتن نداشتم. پچ‌پچ‌های دو خانم حسابی توجهم را جلب کرده بود. از صحبت‌های رهبری به زعم خودشان نتیجه‌گیری می‌کردند. انگاری اهل کرج بودند و مادر و دختر. مثل کسی که ماموریت بزرگی بر دوش‌ش افتاده باشد به دخترش می‌گفت: - دیدی چقدر راهپیمایی ۲۲ بهمن مهمه. فردا حتما از کرج باید بیایم تهران برا راهپیمایی. چون پایتخته. دشمن هم چشمش به تصاویره. بیایم که مشت محکمی به دهن دشمن بزنیم. دخترک چادری همینطور که تایید می‌کرد وعده‌شان را با مادرش، کم‌کم از من دور شدند. تا به این سن، راهپیمایی زیاد رفته بودم. اوایل به زورِ پدر بود. بعد از شوق دیدن دوستانم. اما از آن روز به بعد، تصورم کاملا عوض شد. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
راهپیمایی یا کلاشینکف؟! صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم می‌پیچیدم و راحت‌تر می‌خوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود؟! برای دشمن‌ستیزی باید سلاح دست گرفت، نه اینکه مشت خالی را حواله‌ی آسمان کنی و ادعای جهاد هم داشته باشی! فکرم اینطوری بود واقعاً. نهایتش می‌شد همراهی با تلویزیون، آن هم وقتی لیوان چایی داشت بخار می‌کرد و لقمه‌ی نانی زیر دندان‌م با بزاق توی هم می‌پیچید... گذشت... خوبی مطالعه بوده شاید یا حواس‌جمعی روی موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. آن وقتی که آدم دو دوتا چهارتا می‌کند و می‌گیرد عمق ماجرا چیست! هر چه آمد روزهای 22 بهمن شلوغ‌تر شد؛ هر چه گذشت روزهای قدس جمعیتِ بیشتری آمد پای کار؛ با اینکه انتظارش نمی‌رفت، با اینکه باور نمی‌شد، مخصوصاً از طرف مخالفین جمهوری اسلامی! بعدْ بازخورد این تجمعات را در جبهه روبرو رصد کردم، انتظارش نمی‌رفت اما به هم می‌ریخت‌شان و بی‌ریخت‌شان می‌کرد... به روز قدس فعلاً کار ندارم؛ روزی که دیگر جهانی شده و شعارها و تجمع‌ها یک خیزش نرم شد که اسرائیل را زمین‌گیر کرده؛ حتی همه‌ی روزهای این سه چهار ماهِ گذشته هم روز قدس بوده انگار و اسرائیلی که همه‌ی اعتبارِ دروغینِ خودش را که ذره ذره جمع کرده، بر بادِ سیاه دیده! الان بیشتر به 22 بهمن کار دارم. تجمعی برای بزرگداشت یک انقلاب که جدا از انقلاب‌هایِ فرانسه‌ی سکولار و شورویِ ضدِ دین، یک انقلابِ دینی بود و نظم نوین و دست‌ساخته‌ی غرب و شرق عالم را جوری به هم زد که هنوز بعدِ بیش از چهار دهه نتوانسته‌اند جمع‌ش کنند، که خودشان یا مثل شوروی جمع شده‌اند یا مثل آمریکا دارند جمع می‌شوند! 22 بهمن یک راهپیمایی عادی نیست؛ حتی فقط یک رفراندومِ عادی سالیانه برای تایید مجدد جمهوری اسلامی ایران هم نیست؛ 22 بهمن خیزش انسان است جلوی همه‌ی استکار جهانی، که بگوید من هنوز اینجا هستم و منتظرِ تو! هر وقت مردِ این میدان شدی بیا تا ریشه‌ات را بسوزانم، همان طور که سوزانده‌ام؛ این اقامه‌ی بندگی خداست جلوی بندگیِ شیاطین انس و جن که اینطوری و توی تظاهراتی به همین سادگی جلوه می‌کند. من سال‌هاست پتو را ول می‌کنم و می‌روم توی خیابان برای راهپیمایی این روز. حالا محکم به این اعتقاد رسیده‌ام؛ «اهمیتِ این راهپیمایی به حدی است که سردار سلیمانی سلاح جنگی‌ش را توی منطقه زمین می‌گذاشت، بی‌خیالِ دشمنِ مسلحِ توی میدان رزم می‌شد و می‌آمد کفِ خیابان‌های تهران برای راهپیمایی!» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
1_9652724211.mp3
4.35M
💠 روایت کربلای کرمان 🏴 به مناسبت اربعین شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان «روایت‌هایی با یک جمله مشترک» 🔹به قلم و صدای محمد حیدری محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سور اسرافیل با ادب بود و متین. دستگاه مانیتور هر نیم‌ساعت یک‌بار فشارش را چک می‌کرد، تشکر و دستت درد نکندش سهم ما می‌شد. آشپز بیمارستان غذا می‌پخت، خسته نباشیدش به ما می‌رسید. اگر تا سه روز آب دستش نمی‌دادی یک کلمه نمی‌گفت تشنه‌ام. برای اولین بار در طول تاریخ پرستاران داشتند به عینه می‌دیدند شعور و درک بالای مریض را. این‌که همه‌ی کارشان وظیفه نیست، یک‌جاهایی واقعا لطف است و بی‌منت. مریض‌های دیگر تا صدایشان در می‌آمد چهره‌مان می‌شد عینهو بادکنکی که تازه بادش خالی شده. ویار پیدا کرده بودیم به بیمار هوشیار اما این یکی فرق داشت. حتی می‌نشستیم روبرویش و به حرف می‌آوردیمش. تخت۱ آذربایجانی ما از نوع غربی‌اش عجیب خوش‌لهجه بود. برای شنیدن تلفظ کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش صدتا گوش قرض می‌کردیم. با این همه اشتیاق ما، مریض ولی سالی ماهی یک جمله می‌گفت. همان هم آن‌قدر دست‌پا شکسته بود و توسط بچه‌ها بلند تکرار می‌شد که بنده‌‌ی خدا آتش می‌گذاشت پشت دستش تا دیگر صدا از دهانش خارج نشود. هنوز من وقتی می‌گویم «ایستَکان» شش جهت را می‌پایم تا یکهو اسرافیل نشنود و احساس نکند داریم دستش می‌اندازیم. اسرافیلِ اردبیلی، مهمان پسرِ مهاجرش شده بود. آب و هوای کویر سیستمش را به هم ریخته و روز دوم کارش به بیمارستان کشیده شده بود. وقت ملاقات پسرش آمد برای عیادت. آقای پدر مثل برنو حرف داشت برای گفتن و بی‌وقفه تعریف می‌کرد. جملات به ترکی اصل ادا می‌شد و ذره‌ای ازشان سردرنمی‌آوردیم. به پسرش گفتیم: «پدرت تنها مریض آی‌سی‌یو هست که دوست داریم حرف بزند. که آن‌هم از شانس کج ما خیلی کم‌حرف و آرام به نظر می‌رسد.» رو به پدر داشت نقش مترجم را بازی می‌کرد. یک چیز‌هایی به ترکی گفت و هر دو پقی زدند زیر خنده. آمد جلوی استیشن با خنده‌ای که هنوز موفق به کنترل شدنش نشده بود گفت: «این پدر ما فارسی اصلا نمی‌فهمه. چهارتا کلمه تشکر بلد است که آن‌هم استرس آی‌سی‌یو از سرش پرانده.» نگاهی به موها و ریش‌هایش می‌اندازم که به برف‌های گاه و بی‌گاه اردبیل می‌ماند و توی دلم آرزو می‌کنم کاش تمام مریض‌های هوشیارمان زبان‌نفهم بودند… ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیلم‌ها نسبت به کتاب‌ها راحت الحلقوم‌ترند. زحمت تمرکز کردن و ساختن تصویر ندارند، لم می‌دهی تخمه می‌شکنی و به ذهنت استراحت می‌دهی. اگر فیلم طنز ببینی گاهی هم لبخند به لبت می‌آید. راز بقا همه آیتم‌های فیلم را دارد به علاوه یک نکته مثبت بزرگ. راز بقا را می‌توانی خانوادگی ببینی؛ بدون ترس از لودگی و حرکات مبتذل. بدون اشاره واضح یا در خفای مثبت هجده و بدون ترس از رد کردن خطوط قرمز اعتقادات دینی و مذهبی. یک سریال مفرح با طنزهای جذابِ مخصوص سعید آقاخانی. برخلاف بیشتر سریال های ایرانی یک شخصیت مثبتِ تمام سفید، بدون کلیشه‌های رایج؛ روند جلو رفتن داستان را شیرین می‌کند. آدم بدهای داستان هم ترکیبی دلنشین از خباثت و بلاهت دارند که دست و دلبازانه خنده را مهمان لبتان می‌کند. مخلص کلام اینکه اگر دلتان برای خندیدن از ته دل با خانواده تنگ شده راز بقا را ببینید. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
✂️نیروها که از داوود آباد به سدالوعر منتقل شدند، به تدمر رفتم. همراه با سید علی، سید محمد، عباس و چن
کتابِ صوتیِ تحفه‌ی تدمر بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچانده‌ام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر می‌فرستد آن گوشه‌ی منتهی‌الیه دو تیرک دروازه، فرستاده‌ام روی سرِ راوی کتاب! نقلِ شکسته‌نفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یک‌جورهایی علاف کردنِ ملت به‌م حال نمی‌دهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطب‌م چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ می‌زنم و می‌اندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب می‌دانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل می‌شود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد می‌گیرد. و امیرحسین یک‌جورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفه‌ی تدمر.» دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایه‌ی اول و دوم. ده‌ها بچه‌ی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگ‌مان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشه‌ی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یک‌جورهایی چانه انداخت: -‌ بیا برگردیم! -‌ دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی... می‌خندیم. اصلاً خنده از دستمان در می‌رود و ده‌ها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمی‌گردد طرف‌مان. صدای خنده‌هامان رسیده بود به خراب کردن برنامه‌شان. خیال من یکی راحت بود. پاچه‌ی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچه‌ی چپ و توی دلم تخمه می‌شکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم می‌آیم» و ...؛ که دل‌خوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم. انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرف‌هاش که تمام شده به بهانه‌ی همراهی‌ش فرار کردم! دیروز و بعد از آمدن خبر انتشار چاپ دوم کتاب تحفه تدمر، به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...! ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کاشت... وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همان‌جا آرزو کردم ای‌کاش مثل این بچه‌ها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمی‌فهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمی‌اش را دیگر نمی‌بیند، هیچ وقت. متاسفانه میلاد وسط بازی با بچه‌ها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف می‌کند. همان‌جا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین می‌شود و روحش پر می‌کشد به آسمان‌ها. از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوت‌شان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمی‌رسد. عصرهایی که می‌خواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا می‌گرفتم. تا بچه‌ها را در کوچه می‌دید، اشک می‌ریخت و پا به زمین می‌کوبید. با ایما و اشاره بهم می‌فهماند، می‌خواهد با بچه‌ها بازی کند. در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه می‌خوردم که چطور پایش به اجتماع باز می‌شود؟ بچه‌های فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم می‌آوردم، به درمانگاه ناشنوایان می‌رفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست می‌کردم و از تجربه‌هایشان می‌شنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع می‌شدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه می‌دادیم. دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟ خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچه‌ها را می‌کارد... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 به‌مناسبت سالگرد 🎥 شهید به روایت مادر 🔸 یکی دو سال اخیر، هر مادری ازم پرسید از بین کتاب‌هایت کدام را پیشنهاد می‌دهی بی‌برو برگشت گفتم: به‌نظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرف‌های خانم تاجیک را بشنود. این ویدئو، گوشه‌ای از مادرانگی‌های این شیرزن است. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir