ناجورترین کلاسها مال آن ساعت آخر مدرسهها هستند! یک تا دو و ربع. و شما خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل میگیرید که با آنها کلاس داشته باشید.
حجم شوخیهای من توی این کلاسها از همه بیشتر است! به قول پزشکها دُزِ طنز و کمدی حرفها را توی این کلاسها بالاتر میبرم که خستگی سه تا کلاسِ ماقبل از آن را بشورد ببرد. یک جورهایی سختی دو تا کار میافتد روی دوشم؛ کم کردنِ خستگی و سنگینی درسهای قبلی، ارائه کردنِ بحثِ خودم به صورتی که به دردشان بخورد...
البته معلمها، مربیها و آموزگارها هم مثل همهی آدمهای دیگرند! و بالاخره روزهای بد هم دارند. روزهایی که خودشان تمرکز ندارند، از طرفی شرایط جوری پیش میرود که در ارتباط و ارائه مباحث به مشکل میخورد؛ این را بگذارید کنار عواملِ رسیده از ساعتهای قبلی و کلاسهای درسِ پشت سری! چیزی که سرِ کلاسِ دخترانِ دهمی دچارش شدم!
از طرفی ساعت آخر بود و خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل گرفته بودم؛ بچههایی که همهی فکر و ذکرشان زودتر رسیدن به خانه بود! و از طرفِ دیگر، اولین کلاسی بود که بعد از تعطیلات میرفتم و هنوز زبانم گرم نشده بود. و از بد اقبالی، خورده بودم به پستِ بچههایی که از وسط همه مسائل مختلف، سوال و ابهامشان دربارهی حمله موشکی ایران به اسرائیل و طبیعتاً سوال درباره جواب اسرائیل و تبعات بعد از آن بود!
همهی اینها را بگذارید پشت سر یک موضوع دیگر؛ به ذهنم رسیده بود ریشهی دشمنی یهود و جریانِ شکل گیری حاکمیت اسرائیل را با اشاره به مباحثی از تلمود و پروتکلهای دانشوران صهیونیست و تاریخ بنیاسرائیل بگویم! طوری که بچهها بفهمند از اولِ ماجرا قضیه چه بوده و قرار است به کجا برسد! هر چند با داستان و شوخی و خنده و اینها...!
به نظرتان باید منتظر چه نتیجهای میشدم؟!
نیمی از کلاس به زور خودش را روی صندلی نگه داشته بود، شش هفت نفری توی خواب و بخشی از کلاس هنوز دنبال جواب، با اینکه چیزی از مباحث را نمیفهمیدند! نزدیکهای زنگِ خانه وقتی کلاسِ شوربا طورِ به هم ریخته را سِیر کردم، برای دفاع از خودم گفتم که سعی کردم موضوع را ساده و قابل فهم بیان کنم، تا بفهمید! یکی از طفلها گفت «آقا تازه داشتی ساده میگفتی؟!»
کلاس از دست رفته بود اما سعی کردم آخرین حرفم را جمع و جور کنم و خیالشان را راحت کنم: «خیالتون راحت، اتفاقی برای شما نمیفته، شما به درس و زندگیتون برسید...» و یکی از بچهها در حال جمع کردن کتاب و کیفش جواب داد: «آقا اگه زنده موندیم، چشم!» :)
✍️#احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏜ناداستان در شش صبح
این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟!
توی آشپزخانه داشتم صبحانه را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت!
خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید!
چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه.
کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید.
مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمیآید. داستان برای نسل پیش، خلاصه میشد در داستان راستان و قصههای خوب. برای حرفهای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیبالخلقهای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟!
ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن میخواهد.
مثلا اگر تا اینجا آمدهاید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمیگوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف میزند، دیوانه نیست احیانا؟!
همین سوالات ساده، دلیل قانع کنندهای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامهاش دادید؟!
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیدهی محمد. و خدا میخواست به جهان جلوهگر کند همدلی امت مسلمانش را.
اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، داراییات را نصف میکنی مگر اخوتی که رسولالله خوانده باشد؟!
حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون میآوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟!
این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد.
مادر، تصویر چند قطعه طلا را میبیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبههی مقاومت» چراغی ته دلش روشن میشود و یک «ایکاش ماهم» در سینهاش.
قرآن خواندن شبانهاش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء.
«هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...»
تصمیمش را که میگیرد، به دخترش که میگوید، جوابش میشود یک تصویر.
دختر دست میبرد گوشواره از گوش بیرون میآورد و میگذارد کف دست مادر؛
- «این هم سهم من.»
دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه.
مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را میتوانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح میکند میگوید: «خمس که واجبمونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.»
در فکر طلاهای کوچک شده کودکیاش بوده که همسرش اشارهی کوچکی میزند به النگوهایش.
فکرش درگیر میشود و در لحظهی آخر تصمیم میگیرد از چیزی دل بکند که دلخواهش است.
دل کندن را تمرین میکند به پشتوانهی مردمانی که از جان عزیزانشان دل کندند...
میگفت: «فرصتها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....»
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کباب موش
دارد با لگد در را از جا میکند. چشمهایم که از حدقهدرآمده را به چشمهای متعجب زهرا میدوزم. تابلوی دخترکوچولوای که فیگور هیس گرفته جلویم رژه میرود. کدام بیمار روانی را حواله دادهاند به پشت در آیسییو؟ پلکهایم را نیمهباز نگه میدارم تا از روی شبح نشسته روی شیشه آدم پشت در را کشف کنم. سایه ظریف است و بعید است که مرد باشد. به قصد نثار تمام فحشهای دانسته و ندانستهام میپرم دم در. مشتی قابلمه و سینی و کاسه روبهرویم سبز میشود و از لابهلایش نیش خانم حسینی تا بناگوش باز.
«شام کل پرستارها رو گذاشتند توی دامنم. از کت و کول افتادم.» بوی گوشت یخزدهی برزیلی میزند زیر بینیام. میگویم:«خدا را شکر همهچیمون به همهچی میاد. دیگه اگه وزارت بهداشت غذای به این درجهیکی نده به کارکنانش، وزارت علوم بده؟» خانم حسینی با آرنج هلم میدهد کنار و در مسیر آبدارخانه غرولند میکند که: «میخوان هربار که غذا میخوریم یادمون بیاد کجا داریم کار میکنیم. دیدی کبابش شبیه بوی کز خوردن رگ تو اتاق عمله؟ ولی بذاری خنک شه بوش میپره. با دل گرسنه که نمیشه کار کرد.» علیالحساب عوق اول را میزنم.
سروصدا، آقای ماجدی را کنجکاو کرده. مریضهای بدحالش را به خدا و کمکارترها را سپرده به زهرا. ایستاده توی چارچوب در بو میکشد.
«بهبه! چه پیشونیبلندم من! انقدر دلم هوا کرده بود وسط خدمت به خلق برم بشینم رو صندلی بوی گوشت کز خورده بخورم و کیف کنم.» عوق دوم نیمهکاره میان هوا و زمین میماند. خانم حسینی نشسته روی صندلی و هنوز نفسنفس میزند. اخمآلود زیر لب میگوید: «باز این دراز پیداش شد». سرش را تا عمق، توی گوشی موبایل فرو میبرد تا با ملکهی عذاب همیشگیاش همکلام نشود. برای لحظهای به صفحهی موبایل خیره میشود. لبخند عمیقی کل چهرهاش را میپوشاند. آقای ماجدی! بدجنسانه میگوید:«خواهر این کارها دیگه برای شما زشته. سن مامانبزرگ منو داریها.»
خانم حسینی نگاه عاقلاندرسفیهی به مرد توی چهارچوب میاندازد. گوشی را میگیرد سمت من. عکس و تیتر یک خبر سرذوقم میآورد. با خنده یواش میگویم. «مثل اینکه اونجا هم غذا با شغل آدما متناسبه.»
آقای ماجدی از همه جا بیخبر، با تصور زنانه شدن محیط و ناکام در بالا بردن آمپر خانم حسینی با لب و لوچهی آویزان صحنه را ترک میکند. رو به خانم حسینی میگویم:« نظرت چیه تا تنور داغه ماجدی رو بفرستیم بره ارتش اسرائیل؟»
_«آخ! گفتی. کاش میشد. این که همش عاشق بوی جیگر و کبابه. اینطور هم که داره بوش میاد اسرائیل حالاها منوی غذاییش سوپِ موشکه. و بویی که اونجا فراوونه هم بوی کباب.»
از روی صندلی بلند میشود. وقت خروج از آیسییو رو به آقای ماجدی داد میزند: «شام رو دوست نداشتی، خبر بده. یه جا غذای خونگی پیدا کردم عالی. تازه بیرونبر هم دارن» و ریز میخندد.
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#تجدید_چاپ
✅کتاب عمار حلب ، زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی برای «بیست و هفتمین» مرتبه چاپ شد.
🌹 شهید محمد حسین محمدخانی از جمله کسانی بود که باور داشت؛ عالم یک دوقطبی حق و باطل است و چیزی بین این دو وجود ندارد. لذا همیشه دنبال یافتن تکلیف خود بود و زندگیاش را بر تکلیفمحوری بنا کرده بود. وقتی تکلیف را تشخیص میداد، میگفت باید انجامش بدهم. ولو اینکه به خاطر انجام آن تحقیر یا دچار مضیقه مالی بشوم.
📖 کتاب عمار حلب به قلم آقای محمد علی جعفری، روایتی ناب است از زندگی این شهید بزرگوار است.
💳روش های خرید کتاب👇
✅حضوری: مراجعه به فروشگاه روایت فتح. میدان فردوسی. خیابان سپهبد قرنی. نبش خیابان فلاح پور
📞۰۲۱۸۸۸۹۷۸۱۴
✅اینستاگرام
@revayatfathonline
✅پیام رسان ایتا
@revayatadmin110
✅روبیکا
@revayatfathpub
✅خرید تلفنی سایت: ۰۲۱۶۶۷۳۹۹۸۴☎️
╭─┅🍃🇮🇷🍃┅─╮
@revayatfathpub
╰─┅🍃💎🍃┅─╯
منوچهر تراپی
منوچهر از هزار راه مختلف شمارهی دخترهای جوان را پیدا کردهاست. شمارهی زهرا را از پروندهی بیمارستان، با هزار و یک حیله برداشته، شمارهی مریم را از طریق خالهاش پیدا کرده، شماره نسرین را پسر عمویش داده، شماره ناهید را از طریق مدرسه دخترش گیر آورده و همینطور دفترچهی تلفن همراهش پر شده از شماره.
به اسم دکتر و روانشناس و معلم با شمارهها تماس میگرفته. کمی کلمات قلنبه سلمبه به کار برده و اعتمادشان را جلب کرده. حالا که بحث تراپی داغِ داغ است، با هرکدام یکروشی را امتحان کرده. از مریم خواسته در مورد خلقیاتش بگوید، تا تراپیاش کند. از زهرا تعداد اعضای خانوادهاش را پرسیده و ریز مشخصات خانوادگیشان را گرفته. از نسرین عکس اندام خصوصیاش را گرفته تا از راه دور مزاجشناسیاش کند و ناهید را مجبور کرده تا در وقت مشاوره از علایقش بگوید.
گوشی منوچهر پر شده از عکسهای خصوصی، اسکرینِ صفحههای چت و آدرس خانهها. هر کدام را یکجوری تهدید کرده تا به این رابطه ادامه بدهند. اگر هم کسی همراهی نکرد، تهدیدش میکرده به لو رفتن عکس و چتهای خصوصی.
متن پیامکهای پرینتشدهی روی پرونده را میخوانم. انتظار دارم اراجیف به هم بافتهباشد. اما برعکس با همه مودب صحبتکرده. درست مثل یک آدم حسابی! انگار مزهی پولهای بیجایی که از جلسات چند ساعتهی مشاوره گرفته، زیادی به دهانش مزه کرده.
اما کمکم دخترهای جوان به خودشان آمدهاند. یکجایی فهمیدهاند که دارند تلکه میشوند. با گفتن رازهای مگو به خانوادهشان، پروندهی چند جلدی برای منوچهر تشکیل دادهاند. حالا او محکوم به کلاهبرداری است. بدون داشتن مدرکتحصیلیِ درستدرمان و تخصصِ مرتبط هم آبروی خانوادهها را برده و هم پول بیزبانی را به جیب زدهاست.
لطفا در پیدا کردن افراد متخصص، درد دل کردن و اعتماد به هر تلفن و تماسی، کمی بیشتر دقت کنیم.
#روزنگار_یک_دادیار
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تلق تلوق برخورد بشقابهای کف آلود بهم و آب، میان ظرفشویی نمیگذاشت صدای گزارش تلویزیون را خوب بشنوم. سرم به سمت اتاق کج کردم. خیال اینکه، این کار صدایم را بهتر به آن طرف خانه میرساند: «خبر تشییع کدوم شهید هست؟» از میان همهمهای شنیدم: « تشییع شهید نیلفروشانه، همونی که همزمان با سیدحسن شهید شد.» شیر آب را بستم. با دست آب چکان و حوله رفتم وسط هال خانه. دلم خوش شد و گفتم: «یعنی تشییع سیدحسن هم هست؟» سرش را بالا و پایین تکان داد یعنی نه.
غم زده برگشتم توی آشپزخانه سر ظرفهای نیمه شستهام و گفتم: « حیرونم، هرجا رو نگاه میکنم، عکسش رو می بینم. انگار سید حسن زنده اس. قلبم بیتابی میکنه. هنوز این غم باورم نشده! پس کی مراسم تدفینش برگزار میشه؟!»
انتظار جوابی نداشتم. گفت: «منتظرن اول اسرائیل رو با خاک یکسان کنن. بعدش جسم سید حسن رو بسپرن به خاک!»
#حزب_الله
#نصر_الله
✍️ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🖤صدای او باش!
امروز، رژیم یک اپوزوسیون را کشت. او یکی از مهمترین زندانیان سیاسی بود. در ۲۷ سالگی، وقتی میخواست یکی از مأموران جنایتکار رژیم را به جهنم ارسال کند، اورا دستگیر کردند. با چند اتهام موهوم، به حبس ابد محکوم شد. قرار بود تا آخر عمر زیر شکنجه ها و آزارهای مخالفان آزادی بماند.
او تسلیم نشد، سه زبان مختلف را یاد گرفت، چند کتاب تحلیل سیاسی نوشت و حتی یکی از پرفروش ترین رمان آمازون را نگاشت. رمانی که این رژیم، با نفوذ و شیادی انتشارش را در جهان ممنوع کرد. چه توقعی از مخالفان آزادی ما دارید؟! جز فیلتر و سانسور و دروغ؟!
بازجویان بعدا اعتراف کردند او مقاوم تر از آنان بود. انگار، آنها در چنگش بودند نه او در چنگ آنها. یکبار گفته بود به زودی من آزاد خواهم بود و تو زندانی. هرچقدر بیشتر به او سخت گرفتند، بیشتر و بیشتر مقاومت کرد. سرانجام آزاد شد، اما مبارز ماند.
اورا رژیم کشت. هنگامی که در میانهی اعتراضات خونین، در یک ساختمان پناه گرفته بود. به رسم همهی ما، چهرهاش را پوشاند تا پهپادهای لعنتیشان نتوانند اورا شناسایی کنند. زخمی بود، خسته، و مدفون در گرد و غبار. تنها سلاحی که داشت، یک تکه چوب بود و بس. قهرمانانه، به پهپاد نگریست و آن را پرت کرد. ماموران جنایتکار رژیم، حتی جرئت وارد شدن به ساختمان را نداشتند. میدانستند او مرد مبارزهی تن به تن است.
حالا، یک هنرمند، تحلیلگر سیاسی، مبارز آزادی و معترض، جمع ما را ترک کرده است. هموطن، صدای او باش. صدای یحیی سنوار، بزرگترین اپوزوسیون رژیم اشغالگر.
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 #آدرین_برودی را میشناسید؟ بازیگر نقش اشپیلمن در فیلم #پیانیست. فیلمی براساس زندگی یک پیانیست یهودی.
او برای بازی درخشان در این فیلم حدود ۱۴ کیلو وزن کم کرد، روزی ۴ ساعت پیانو زد تا تمام سکانسهای نوازندگی را خودش بازی کند. خانهاش را فروخت و از اطرافیانش کناره گرفت تا بتواند تنهایی، انزوا و افسردگی کاراکتر فیلم را بهتر درک کند. او بعد از فیلم حتی حدود یک سال دچار افسردگی شد و باور نمیکرد هیچوقت حالش خوب شود!
🔻 برودی این سختیها را به جان خرید برای بازیکردن در نقش کاراکتری که از زاویه دید او حمله نازیها به یهودیها یعنی همان هولوکاست را به جهان نشان دهد. افسانهای برای مظلومنمایی تبلیغاتی یهودیها!
🔻 حالا برای برودی یک پیشنهاد دارم. اگر مرد است و ادعای شرف و انسانیت دارد بهجای بازی در داستانی افسانهای؛ نقش یک ابرقهرمانی بازی کند با داستانی واقعی. با پایانی شگفتانگیز!
🔻 آقای برودی! اگر مردی بیا نقش #یحیی_سنوار را بازی کن!
✍️ #محمدعلی_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
_ صفتِ موش داره لاکردار!
جمله همیشگیاش بود. تا چند تکه کاغذ کف سالنِ خوابگاه میدید، زهرخندی میزد و تکهاش را میپراند.
خوابگاه نبود که؛ رسما پادگان بود. سرپرست سختگیری که نظماش خفهمان میکرد، دست بردار نبود.
کتابی دارم که حدود پانصد صفت انسانی را نام برده. هرچه گشتم "صفت موش" را ندیدم ولی مطمئنم این هم صفتی است برای آدمیزاد.
گذشت تا جنگ ٢٢ روزهی غزه. این بار هم خوابگاهی بودم؛ منتها در دانشگاه شریف. تحصن کردیم در فرودگاه مهرآباد که راهیمان کنند به جایی که زیر آوار است. تکهتکه دیوار و شیشه و سقف. جنگندههای آمریکایی که در دانشگاه، برای طراحیشان سوت و کف میزدیم، در آسمان غزه ویراژ می دادند.همانها که با مشخصات جذابشان، درس طراحی هواپیما پاس میکردیم، شده بودند آتش بیار معرکه.
سمتِ درست تاریخ یا دست برتر فناوری؟
حالا از دیروز، صدبار عکس و فیلم یحیی السنوار در نبرد آخرالزمانیاش ، پیش چشمم رژه می رود. مخصوصا آن پهپاد FPV که او با رمق آخر، به سمتش چوب پرتاب میکند.
خرابهای که یحیی را بغل کرده؛ پیکری که زیر آوار خوابیده؛ تکه تکههای بتن و تیر و تخته، تلخ است ولی دلم خوش است که اسرائیل، این دولت موشهای کثیف، دم به تلهای داده که تکه تکهاش میکند چون "صفت موش دارد این لاکردار"
و حرص موش به تکهتکه کردن، او را به تلهای میاندازد که تکه تکهاش می کند.
باشد تا ببینیم.
✍️ #سیدجواد_امامی_میبدی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ما ساعت جادویی نداشتیم که دکمهاش را بزنیم و نوری از دلمان بیرون بزند، یکهو تبدیل شویم به یک موجود سبز فضایی ابرجثه، اما ساعتِ دیجیتالِ از کار افتادهی پدر را میبستیم روی مچ و در تصویرهای کودکانه با کارکتر شکست ناپذیری به جنگ آدم بَدا میرفتیم.
مچ دستمان را باز میکردیم رو به سقف و با یک آوای ریز پیس، در خیالات به هر ساختمان تار میزدیم و بر فراز شهر پرواز میکردیم.
برای تدبیرهای زیرکانهی فرمانده جومونگ حین جنگ نابرابر با تِسو و پیروزیهایش غرور حماسی درونمان به جوش میافتاد و کیف میکردیم.
ما نسل قهرمان های پوشالی و ساختگی رسیدیم به کمان آرش، تدبیر آریوبرزن و مردانگی کوروشِ خوابیده در ورق ورق کتابها.
اما آنها خواب بودند. یک رویای دور و دست نیافتنی، برای زمانهای خیلی دور...
ما یک قهرمان برای الانمان میخواستیم. مدل فیلمهای هالیوودی. با جلوههای ویژه کامپیوتری. با سکانسهایی که دوز آدرنالین خونمان را ببرند بالا و بگوییم: «یِسس، همینه.»
او را زیاد نمیشناختم. بعد از خبر هنیئا لک یا هنیه، چند عکس پخش شد با حماسه سراییهایی که حماس زندهتر از همیشه نفس میکشد با او.
عکس اول با کُلت کمری که صدا خفهکن دارد، شات دوربین درست در یک لحظه قبل از به درک واصل شدن دشمن را گرفته، آن یک ثانیه طلایی که حقیقت چشمان آشکار میشود و نفرت لبریز.
کت و شلوار مشکی و صداخفهکن پایه ثابت یک سکانس معروف هالیوودی است. نیروی ویژه در نقش تاجری بزرگ به مهمانی دشمنش نفوذ میکند و داخل اتاقی تاریک در لحظهی اوج آهنگِ پسزمینه گلوله چکانده میشود وسط پیشانی.
عکس دوم مبل تک نفره روبهروی آوار خانهای، تکیه داده، پا روی زانو گردانده، دستانش را با آرامش روی مبل نهاده و تحقیرآمیز لبخند میزند. آنقدر حرفهای که حقارت را تا عمق استخوانت حس میکنی. کمتر بازیگری میتواند چنین حسی را با یک شات به بیننده منتقل کند. اصلا نشدنیست. حداقل ۴، ۵ ثانیه فیلم نیاز دارد.
عکس فریاد بعد از ناامیدی بسیار است. آنجا که شخصیت اصلی کشته شده، حتی مدرک هم برایش هست و تو ناامید تا آخر قسمت را تماشا میکنی. یک سکانس بدون دیالوگ فریاد هیجانت را درمیآورد.
ـ یسس همینه!!
فیلم آخر اما هیچ حرفی برای گفتن نمیگذارد. سکانس مشابهی نیست که با آن شاهکار مقابله کند. فقط باید سکوت کرد و محو تماشا شد.
سکوت با یک جمله شکسته میشود.
ـ ما با یک قهرمان در یک زمان نفس کشیدیم.
مرد سایه که آیندگان افسانهها از او نقل کنند و بشود نقش اول بازیهای کودکان.
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین باری که آرزو کردم کاش زودتر به دنیا آمده بودم را خوب یادم است. سنی نداشتم، شاید چهارده سال. امام دلهامان نکته میگفت و جمعیت بسیجی چفیه به گردن هق میزد. دلم شد همه وجودم؛ پر کشید تا جماران و آرزو کرد میبلعید همه هوای جانبخش حضور در محضر ولی خدا را. حسرت خوردم به شور و حال مردم سالهای اول انقلاب.
روزی که کتاب «تنها گریه کن» را خواندم تمام یاخته یاختههای بدنم آرزو کرد زودتر به دنیا آمده بود؛ شریک میشد در پختن و بسته بندی مربا و رُب گوجه، شکستن قند و بافتن کلاه و دستکش. کمک دستِ مادر شهید معماریان. غصه خوردن برای زندگی بینشاط و کم دغدغه امروزمان.
اهل دلی میگفت اگر آرزوی شرکت در جنگ جمل در دلت باشد از رزمندگان جمل خواهی بود! هرچه در کوچه پس کوچههای دل و مغزم سرک کشیدم دیدم متاسفانه دلم هیچ وقت پر نکشیده برای شمشیر زدن در رکاب مولا. مدل آرزوهایم زنانه است انگار.
حالا دلم گواه میدهد این خواستنها شریکم کرده در ثواب آن کارها؛ اسمم نوشته شده در لیست انقلابیون و زنان پشتیبان.
جنگ همه باطل در برابر همه حق، شاید حالا خون نخواسته باشد، اما پشتیبانی میخواهد. کار از دست زمخت مردان جنگی خارج شده و به دست ظریف و نحیف زنان خانهدار سپرده شده. میشود کلاه و شال گردن بافت، لباس دوخت و دل شست از دلبستگیهایی که روزگاری به جانمان بند بوده؛ طلاهایی که تا دیروز زینت میداده سر و گردن را و به رخ میکشیده زنانگیمان را، امروز میتواند دستگیر رزمندهای باشد، یا گرم کند دل خسته و ناآرام آوارهای در جنوبیترین منطقه لبنان را.
✍️ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
📄 زندگی لابلای داستانها
آدم از همان اول هم برای خودش داستان داشت. داستان رنجها. داستان خوشیهایش. داستان خانوادهای که در آن به دنیا آمده. خانهای که درش بزرگ شده. سرزمینی که روی خاکش زندگی کرده. آدمهایی که با آنها بوده و هزاران داستان دیگر.
داستان سنوار اما یک جورهایی جذاب تر است. مثل داستانهایی که برای ما مَثَل شده. یحیی سنوار از وقتی به دنیا آمد، متفاوت بود. روزهای اوج کودکیاش را در اردوگاههای آوارگان فلسطینی در خانیونس گذرانده بود. طعم فقر را با دستانش لمس کرده بود. سرش درد میکرد برای کارهای بزرگ. او عاشق داستانهای جذاب بود. نوجوانی و جوانیش را صرف پیدا کردن آدمهایی کرد که میتوانستند به قهرمانی اش کمک کنند. دانشجوی فعالی بود. آنقدر که اهریمنان داستانش بو بردند و از 19 سالگی پایش را کشیدند توی قفس. زندان رژیم غاصب اما آتش درونش را نتوانست خاموش کند. او هنوز تازه فهمیده بود که قهرمان داستان بلندی شده. دست به قلم بود و از کار خسته نمیشد. داستانهای او به دل هر کس که از رژیم غاصب زخم خورده بود، میچسبید.
سنوار همیشه میخواست وسط داستان باشد و محکم بایستد. همانجا که پر از گره و سختی و مشکلات است. همانجا که مسیر هموار نیست. جایی که حرکت قهرمان خیلی کند جلو میرود. آنجا که باید آنقدر ایستادگی کنی تا طرف مقابلت از پا در بیاید. بعد از دوبار زندانی که هر بار بدون اعتراف بیرون آمد، خیلی زود سراغ کار تشکیلاتی رفت. سنوار خودش را قهرمان داستانش میدید. او چارهی روبرو شدن با اهریمن داستانش را در نبرد تن به تن میدید.
شاخهی نظامی جنبش حماس موسوم به گردانهای القسام را تشکیل داد. یحیی توی 25 سالگی مثل شیری توی قفس افتاد و 4 بار حکم حبس ابد گرفته بود. اهریمن به خیال خودش قهرمان داستان را نابود کرده بود. اما او توی زندان هم خودش را قهرمان میدید. بعد از 22 سال دوباره یحیی آزاد شد. اینبار اما مثل زندانهای قبل نبود. یحیی توی قفس اهریمن، خوب او را شناخته بود. اهریمن فکرش را هم نمیکرد روزی یحیی و گردانهایش اینقدر برایش دردسرساز شوند.
داستان یحیی سنوار خیلی شبیه داستانهای تاریخی قبل از او شده بود. شبیه داستانی که قهرمانش بعد از 1400 سال هنوز قرص و محکم و استخوان دار است و نقل مجالس. داستان مردی که وسط میدان با یک دست میجنگید اما تسلیم اهریمن نمیشد. سنوار نشان داد هنوز داستان ادامه دارد و پایانش را قهرمانها تعیین میکنند.
✍️ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
سیرابیِ سازمانِ ملل!
«سیرابی» برای ما به جز مزهی خاصی که دارد، ممکن است معانی خاصی هم داشته باشد! و صرفاً سیرابی برای حداقل مردم ایران، یک غذای معمولی نیست. خوردهاید دیگر؟ سیرابی! همان شکمبهای که آدم معمولیهای جامعه، مثل همهی ما میشناسند و وقتی زیادی میخواهند این اسم ناجور را خوشگل کنند میگویند سیرابی!
طبیعتاً مزه و همین طور مفهوم سیرابی قرار نیست با تغییر اسم و رسم فرقی کند؛ همان شکمبه است با همان شکل و شمایلِ ناجورش که سر همین کوچه محلههای خودمان به این و ان هم میگویند! یعنی سیرابی شده یک فحش که بیشتر از همه انتظار شنیدنش را از آن کلاه مخملیهای سبیل از بناگوش در رفتهی دستمال یزدی به دست داریم. البته بیشتر توی فیلمها!
و فردا 24 اکتبر است که توی تقویم جهانی به عنوان روز جهانی «سیرابی» نامگذاری شده! البته نه تنها این نامگذاری خودش بوی سیرابی میدهد که حتی نحوهی نامگذاری این روز نیز سیرابیطورِ ناجوری بوده! یک انگلیسیِ سیاستمدار به اسم «ساموئل پیپس» توی قرن 17 میلادی از سر کارش _که حتماً برنامه ریزی برای استعمار بیشتر کشورها بوده_ برمیگردد منزل و عیال محترم سیرابیِ خوشمزهای میگذارد جلوی حضرتشان و چون زیادی به شکم وامانده چسبیده، در رمان زندگینامه خودش هم مینویسد و آدم بزرگهای دنیا همان روز را میکنند روز جهانی سیرابی!
علیالحساب امیدوارم چندش بودنِ این موضوع توی نوشتهی من خودش را نشان نداده باشد؛ من فقط میخواستم بگویم اتفاقاً از آنهایی که این اسم را روی 24 اکتبر گذاشتهاند و آن را جهانی کردهاند عمیقاً راضیم! میدانید چرا؟!
دقیقاً همین 24 اکتبر روز جهانی «سازمان ملل متحد» هم هست! باور میکنید؟! و چه همزمانی جالبی واقعاً. سال روزهای زیادی دارد و بالای 350 روز امکان همزمان نشدن این دو روز با هم وجود داشته و دارد اما نقطهزن باید این دو مناسبت توی یک روز در تقویم جهانی بیاید! و من فکر میکنم اتفاقاً این دو روز باید با هم در تقویم لحاظ شوند. سیرابی و سازمان ملل!
دو تاییشان چندشند و بوی ناجوری میدهند! شبیه یک فحش هستند به انسانیت، فحش به عدالت و آزادی، به امنیت. به این حرف من هم رسیدهاید اگر مخصوصاً معادلات جهانی یک ساله گذشته را رصد کرده باشید. اینکه نهایتِ عملکرد این سازمان در مقابل نسلکشی مردم فلسطین در حد «احساس نگرانی» است و نهایت عملکردِ رئیس این سازمان تماس گرفتن با نتانیاهو و جواب ندادن آن یابو به اوست! این اگر معنایش «سیرابی» بودن نیست پس چیست؟! این اگر «شکمبه» بودن معنی نمیشود پس چیست؟!
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
عکس را گرفت جلوی صورتم. پرسید: «درخت این شکلی تا حالا دیدی؟!»
نگاهی متعجب انداختم. گوشی را سر و ته کردم و گفتم: «این عکس رو سر و ته گرفتی!؟» خندید و گفت: «نه!»
عجیب بود. ریشههایی که هم قد و اندازه شاخههایش، توی دل زمین، بغل باز کرده بودند برای زندگی.
شاخههایش برگ میداد و از ریشههایش ریشه نویی جوانه میزد.
گفت: «درختایی که کنار رودخونه سبز میشن. به خاطر کم و زیاد شدن آب رودخونه، مدام ریشه میزنن سمت اب.»
با لب و لوچه آویزان دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم: «چقدر خوبه که دنبال آب رشد میکنه.»
ولی باقی حرفم را به او نگفتم.
به درخت حزب الله فکر کردم که برای مقاومت، چه ریشههایی دوانده. به ریشههای تنومندی مثل شهید سیدحسن، و حالا به شهید صفیالدین.
انگار ریشه دواندن در این تشکیلات قویتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. ریشه پشت ریشه.
چه میوههایی بشود از این درخت استوار چید. سیبهای سرخ لبنان معروفند به شیرینی. میوههای شرایط سخت حتما طعم نابتری دارند.
✍️ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
پسر یازده سالهام تازه سرِ درد و دلش را با من باز کرده، از تنهاییاش در مدرسه برایم میگفت. بچهها در دبستان دوست صمیمیِ جدی ندارند، اما تنها بودن در تمام زنگهای تفریح دردناک آمد بنظرم.
چند روزی است به معلم سپردهام مسیر دوستیابیاش را هموار کند، به امید پیدا شدن دوست در کلاس ورزشی جدید ثبت نامش کرده ام و در دعای بعد نمازها بیشتر برای رفیق باب و بهراه دعا میکنم؛ اگر خدا بخواهد میتواند بهترین و نابترین رفقا را سر راهش سبز کند.
جایی شنیدم سید هاشم و سید حسن هم از کودکی دوست بودهاند، دوستی پایدار شاید حتی از دوران دبستان تا طلبگی و تشکیل حزبالله. انگار همیشه فکرشان یکی بوده و هدفشان؛ هر دو وامدار انقلاب امام عزیزمان و مبارز در برابر مظلومیت شیعیان لبنان. خُلقاً و خَلقاً شبیه هم شده بودند.
روزی که جانم در داغ سید میسوخت با دیدن صورت نورانی سید هاشم حس کردم سید حسن نصرالله دوباره زنده شده در کالبد جدید.
این دو رفیق سالها باهم بودند، باهم جنگیدند و خدا هر دو را مثل هم برای خودش خرید. دلم برای خودم و همه کسانی که رفقای نابی مثل سید هاشم ندارند سوخت؛ از خدا خواستم همچنین نعمتی نصیب فرزندانم کند.
#شهیدـصفیالدین
✍️ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
🚀 پشتبام-پناهگاه
موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰
صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد و نورهایی داغ و سوزان، به سمت زمین فرود آمدند. مرد، به سمت پناهگاه دوید. باید سرجایش توی پست میماند، اما نه حالا. وقتش نبود. همین نیم ساعت پیش، خبر عملیات دو فلسطینی را در تلآویو شنیده بود. نمیتوانست روی پا بند شود. پدربزرگش را از لهستان به اینجا کشانده بودند، به بهانهی سرزمین شیر و عسل، کشوری امن برای همهی یهودیان. میخواست از گور در بیاوردش و بپرسد کجای این مملکت امن است؟!
باید سریعتر میدوید. حاضر بود تا خود ساحل بدود و توی آب شنا کند، اما دیگر صدای انفجارها را نشنود. با موشک بعدی، خیز برداشت روی زمین.
موقعیت: ایلام، ساعت ۲:۳۳
اول خبرش آمد، بعد صدایش. انگار چهارشنبه سوری آمده بود وسط آبان. نه، توی چهارشنبه سوری که نمیشد خوابید.
باید فردا میرفت سرکار. بعید میدانست این تک و توک صدایی که شنیده جایی را تعطیل کند. مبینا هنوز خواب بود. رعد و برق های دیشب بیدارش کرده بود، این صداها نه.
هوسش شد برود بالا ببیند چه خبر است. همسرش داشت بالای سر مبینا گوشی را چک میکرد و ناخن میجوید. پتوی مسافرتی اش را پیچید دور خودش و بلند شد.
نزدیک در، همسرش سر از گوشی درآورد: کجا؟!
با پوزخند جواب داد: میرم موشک ببینم.
در را باز کرد. نگاهی به پله ها انداخت. حسش نبود، ولی به خاطره اش میارزید. دوتا یکی رفت بالا. هنوز صدا میآمد، تک و توک. کاش چهارشنبه سوری بود.
✍️ #زهرا_جعفری
https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی وقت پیشها کابوسی دیدم که هنوز با گذشت سالهای زیاد، یادآوریاش عرق سرد مینشاند روی پیشانیام.
دو تابوت روی دست مردانی سیاه پوش میرفت و من پریشان پشت سرشان ضجه میزدم. میگویند در رویا درد را حس نمیکنیم اما من احساس میکردم. انگار کسی قلبم را مچاله میکرد و میخواست در قوطی تنگی جایش دهد. از خواب که پریدم قفسه سینهام سنگینی میکرد. هیچوقت تا به حال غم را آنقدر عمیق حس نکرده بودم. انگار که اگر کمی بیشتر در خواب میماندم، آن قلبِ فشرده، پودر میشد و یک ایست قلبی کار را در رختخواب تمام میکرد.
به خودم که آمدم، پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون. رفتم بالای سرشان. بی صدا آب دهانم را قورت دادم و زل زدم به بالا و پایین شدن قفسه سینهشان. گوش تیز کردم برای شنیدن برخورد مولکولها اکسیژن در رفت و آمد تنفسها.
چند دقیقهای را منتظر ماندم. از طبیعی بودن همه چیز که مطمئن شدم برگشتم. کز کردم گوشه تخت. قطره اشکی غلتید پایین، اولی که سُرید راه بقیه هم باز شد. هنوز غم کابوس به قلبم چنگ انداخته بود. رها نمیکرد.
از آن شب به بعد دعا برای حفظ سایهشان روی سرم، شد پیوست اللهم عجل لولیک فرجهای لحظههای استجابت.
بعد مدتها کشیده شدم درون همان خواب. سعی میکنم همان حس را مجسم کنم اما متفاوتتر. یک کلیپ چند دقیقهای مرا پرتاب کرده داخل آن کابوس و میخواهد از دلش رویا بیرون بیاورد.
دوربین چند بچه را دور آقا قاب بسته. جوان پشت لبش تازه سبز شده. راست قامت ایستاده مثل سرو، بدون ذرهای لرزش در صدا میگوید: «پهپاد اسرائیلی شناساییشان کرده بود. چهار موشک به ماشین شلیک شد. دوتاش اصابت نکرد و سومی که خورد، کنار زدند و پدر دست مادرم را گرفت و شروع کردند به دویدن تا از جمعیت فاصله بگیرند. در حالی که دستشان در دست هم بود موشک چهارم، الحمدلله الحمدلله اونها رو به شهادت رسوند.»
فیلم را نگه میدارم. میزنم عقب. دوباره گوش میدهم. چندبار.
لبخند میزند و ادامه میدهد:
- لا یکلف الله نفسا الا وسعها؛ اگر ما اندازه این مسئولیت و این امتحان نبودیم قطعاً خدا این طوری مارو امتحان نمیکرد.
نشستهام روحم را وجب میگیرم. اندازهات چقدر هست؟! میتوانی بدون ذرهای تردید بگویی الحمدلله؟!
ته دلم یقین دارم مادر و پدرش در آن جلسه حضور داشتهاند. درست پشت سرش ایستادهاند با افتخار ثمرهی دستشان را تماشا کردهاند و مادرش گفته است: «الهی دورت بگردم عزیزدل مادر، رو سفیدم کردی پسرم.»
از شما زیاد گفته اند شهیده معصومه، من فقط یک جمله دارم:
«شهیدهای شهدایی را پرورش میدهد.»
دو نفر را کشتید آنها پنج نفر را بهجای خود گذاشتهاند. مقاومت کم نمیشود. تکثیر میشود.
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تصویبّ سهدقیقهای!
همه داشتند به سلامتی یک اتفاق تازه قطرهی آخر نسکافه را مزه میکردند و لیوان پر تویِ دست من داشت نهایت تلاشش را برای خنکشدن انجام میداد که استاد بهمنظور تصویب دستور جلسه، چکش پایانی را کوبید روی میز. و بهناگاه منادی ندا داد…
«آره! پنج صبح خیلی خوبه!».
جلسهی کتابخوانیِ آنهم کلهی صبح؟ مگر هضمشدنی بود؟ تنها نوشیدنی دم دستم را بالا رفتم تا بشورد سختیاش را. تمام پرزهای چشاییام جزقاله شد. اشک (شوق!) دوید توی چشمانم. جهت بهبودی تاری دید چندباری پلک زدم تا همکلاسیها را خوب رصد کنم. بهامیدی که یکی برگردد بزند زیر میز. بگوید من بچهمدرسهای دارم؛ صبحها شبیه رستوران گردون قدیمی یزد باید دست بهسینهاش بایستم و پاستا بپزم برایش، نمیرسم به جلسه. یا مثلا یکی بگوید بهخدا روانپزشکم گفته تو شخصیتت از نوع «جغدِ شب» است و هیچجوره با «پرندهی سحرخیز» آبت توی یک جو نمیرود. یا یکی از آقایانِ نانآور خانه بگوید پس جواب رئیسم را چه بدهم بابت تاخیر دوشنبهها؟ اما هیچی به هیچی. حکم، حکومتی بود و تغییرناپذیر.
میدانید چیست؟ اگر از من بپرسند، میگویم آن روز تاریخی توی مجلس شورای اسلامی هم اوضاع همینشکلی پیش رفته. یکی آن پایین گفته «آره! همین متن برجام عالیه»؛ بقیه هم بطری آبمعدنی سرکشیدند و هضمش کردند.
خلاصه اینگونه بود که در دفتر منادی ثبت شد تا ما، مشتی آدم فرهیخته (بخوانید اهالی منادی)، هرهفته پس از خواندن یک کتاب واحد، دور هم جمع شویم و بعد از اینکه ز گرد خواب شستیم دست و رو را، حوالی کتابها و نویسندهها و جد و آبادشان بچرخیم و حرفهای قلمبهسلمبه بزنیم؛
حالا…
حالا که ما داریم ماهگرد آن اتفاق تاریخی را جشن میگیریم. و فهمیدیم اصلا هم درد نداشت؛ حالا که چهارهفتهی مداوم است هردوشنبه، بعد از اقامهی نماز صبح، مینشینیم سر کلاس و مثل روزهای کرونا، مدرسهمان رفته توی گوشی موبایل؛ حالا که گلابیهای همخوانی را کِرم برجام نزده و دارد بهثمر میرسد؛ خواستم کمی برایتان کرکری بخوانم. بگویم بیایید ببینید ما چقدر اهل کتاب و کلمهایم! بگویم این چندوقت، زمانی که شما مست خواب بودید ما هزارصفحه کتاب سرکشیدیم و باز سروقتش که بشود، صبح خروسخوان، تلوتلو خوران، میبازیم آنچه هست را و نمیماند هیچمان الا، هوس کتاب دیگر. بگویم برای ما دیوانگان کتاب همهجا کتابخانه است، حتی گوگلمیت…
#همخوانی_منادی
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وسط آن همه بحث مهم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا انگشتهای پایش را از زیر میز دیدم، دست به عکس شدم.
یکی از بچههای فسقلی جمع رفته بود، زیر میز استاد. انگار انجا بهترین جا بود برای بازی کردن و وقت گذراندن.
ان هم بین ادمهایی که بعدازظهر پنجشنبهها را انتخاب کردهاند، برای دورهمی منادی.
در طول هفته منتظریم ساعت سلانه سلانه خودش را برساند به دوساعت قبل از غروب آفتاب پنجشنبه تا شال و کلاه کنیم به سمت دفتر منادی.
این یک قرار نانوشته است بین تیممان.
تا با گپ و گفتها گرم شویم، این کوچولوها هم مشغول بازی می شوند.
ما توی دنیای خودمان دغدغه نوشتن داریم و این فسقلیها هوای بازی.
رسم دنیا همیناست، به اندازه دغدغههایمان بزرگ و به اندازه تلاشمان زیاد میشویم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در خاطرات آدمهای زمان جنگ خواندهام زنها و دخترهای ایرانی، شبها با حجاب و پوشش کامل میخوابیدند!
جالب اینکه این تعداد از زنان و دختران کم هم نبودهاند؛ همهگیر بوده ....
سختتر از این نوع زیستن، منتظر بودن برای مرگ است! هر لحظه بترسی موشکهای بعثی روی سرت فرود بیاید و خانه بر سرت آوار شود یک طرف و نداشتن حجاب در لحظه نجات یک طرف.
مثل این فیلمی که از نجات یک زن از زیر آوار در فلسطین میبینید...
✍️ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
✍برای ارائه
دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانیمان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم میخواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائهام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نماندهام و دارم نمازم را میخوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد.
استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریهی نینی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت میکنم تا ارایهی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب میداند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشتهام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید مینشستم برای دل خودم میخواندم و زمزمه میکردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا!
الان ولی فرق میکند. کسی نیست،کسانی هستند. مینشینند پای حرفهای ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را میشنوند و نقطهای میگذارند. من هم دیوانهی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همهشان. همان یکی دوبار که نوبتم میشود را حسابی قدر میدانم. ارائهی بقیه را گوش میدهم و حض میبرم. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم.
پ.ن: نویسندهی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد.
#زهرا_جعفری
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#آنچند_نفر
خانمِ ناظم که پشت میکروفون میگفت:«میخوام یه جوری شعار بدین که صداتون برسه مستقیم به خود آمریکا.» من در باور کودکیام فکر میکردم هرچه بلندتر داد بکشم، قرار است صدایم در قلب کاخِسفید شنیده شود. رئیسجمهور وقتِ آمریکا با خودش بگوید: «دخترک ۸، ۹سالهی یزدی چه نفرتی از ما دارد.» و برود در خلوت خود و عمیقا به کارهای زشتش فکر کند.
صف صبحگاه که تمام میشد، ناظممدرسه، بچههایی که فریادهای از ته دلشان به آمریکا رسیدهبود را جدا میکرد تا بروند برای جمعشدن در میدان امیرچقماق. و معمولا من بخاطر خلوص نیتم یکی از آن چند نفر بودم.
در صفهای منظم با آن چادرهای مشکیِکشی که قسمتی بر سرمان مانده و قسمت دیگرش به دنبالمان کوچه را جارو میزد، میرفتیم به پاتوق تمام مراسمات یزدیها، و انرژی هستهای که تازه حق مسلممان شده بود را به آمریکا یادآوری میکردیم.
ما ندانسته داشتیم راه همکلاسیهای ۵۷ی مان را میرفتیم. آمریکا همان آمریکای سیسال قبل بود. ما هم همان چوب لای چرخ قدیمیاش. هرسال مشتمان سنگی بود که شاید بیاطلاع برمیداشتیم اما مخاطبش خوب میفهمید و نامحسوس سر میدزدید تا به سرش شتک نکند. ما شاید آن روزها دلخوش بودیم یکی دو ساعت از کلاسهایمان را پیچاندهایم؛ اما باطن قضیه قطع شدن ذره ذرهی پای دزد و خلاص شدن یکدنیا از شر خرابکاریهایش بود.
روز دانشآموز مبارک!
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نمیخواهم بگویم ۱۳آبان روز شهادت حسین فهمیده نیست که روز شهادت ۸آبان و سیزدهم را روز گرامیداشت این رهبر سیزده ساله نهادند.
کار به تجمع ۱۳ آبان دانشآموزان سال ۵۷ هم ندارم که همقرار شدند ساعت ۱۱ جلوی دانشگاه تهران علیه رژیم، تظاهرات کنند. آخر سر هم ۶۵ شهید و دهها راهی بیمارستان شدند.
این را هم نمیخواهم بگویم که سال ۵۸ سفارت آمریکا تبدیل شده بود به تفالهدان ساواک. جوری که بازار کودتا علیه انقلاب و تهدید جان امام، درونش داغ داغ بود.
مگر به ما ربطی دارد که دانشجویان نترس و انقلابی به تنشان جا نرفت و همپیمان شدند تا چهار ستون بدنشان سالم است چهار دیواری این سفارت را پایین بیاورند.
(مینویسم سفارت بخوانید تفالهدان ساواک یا همان لانه جاسوسی)
اما فقط و فقط می خواهم بگویم کدام عقل سلیمی میپذیرد قانونی که به نفع کشورت و منافع ملیت و مردمت نیست را تصویب کنی. حماقت محض است که این اسدالله علم کرد.
آمریکاییهای مقیم ایران هر کجای کشور ما، هر کار دلشان خواست و به فکرشان رسید، انجام دهند. آمریکا خودش میداند با جنابشان چطوری برخورد کند. خیلی مضحکست این را بشنوی و صدایی درونت بلند نشود و با جان و دل به دیده منت قبول کنی. محمد رضا شاه پهلوی که تابع انگلیسیها بود و نظری نداشت.
اسدالله علم قانون ننگ کاپیتولاسیون را که از سال ۱۳۰۶ لغو شده بود، بعد از سه دهه سال۴۳ دوباره احیا کرد.
تا خبر به گوش مبارک امام رسید، فریادش بلند شد که: «ملت ایران را از سگ آمریکایی پستتر کردند. اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد، بازخواست دارد. ولی اگر یک آشپز آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد. هیچ کس حق تعرض ندارد.»
جانم برایت بگوید که جان من و جان همه حق طلبان دنیا در راه انقلابش خرج شود، همان پیر خمینی به همه مردم جهان فهماند؛ میتوان با ندای الله اکبر جلوی آمریکا و بزرگتر از آمریکا ایستاد.
این غرش سیزده آبان ۴۳، مقدمهای شد برای تبعید امام از ایران به ترکیه. چهارده سال بعد انقلابی به پا کرد که همه آخرالزمانیها منتظرش بودند. انقلابی که متصلست به قیام آخرین ذخیره الهی.
#فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
برای پیدا کردنش زمین زمان را بهم دوختیم.
چندتا کتابفروشی را زنگزده باشیم خیالتان راحت میشود: «نوشتن مانند بزرگان رو دارید؟»
یکی از کتاب فروشها به آدمی که از بقیه پیگیرتر بود گفت: «به آقای جعفری بگید قبل از پیشنهاد کتاب، با من هماهنگ کنن، اول موجودی سایتها را بپرسم بعد...»
گشتیم نبود، نگردید نیست، را همه با هم معنا کردیم. ولی ناامید نشدیم.
با اپلیکیشن فیدیبو افتادیم به خواندنش.
تا یک قسمت جذاب میخواندم، مثل برق گرفتهها توی ذهنم چیزی جرقه میزد و تکرار میشد: «حیف نسخه کاغذیش پیدا نشد، وگرنه از اول تا آخرش را رنگی و خط کشی میکردم.»
از آن کتابهایی بود، که جملههایش را باید قاب میکردیم و میگذاشتیم گوشه ذهنمان.
ولی یک مشکل بزرگ خواندنم را کند میکرد. تا گزیدهها را در یک کانال قرار میدادم، همانجا سری به تمامی گروههای مورد علاقهام میزدم.
یا جواب پیامهای نخواندهام را میدادم.
یکهو که یادم میآمد وسط چه کاری بودم. میگفتم: «ای دل غافل! من کار مهمتری داشتم»😱
و دوباره بر میگشتم سر خواندن کتاب الکترونیکی.
حالا که تمام شده. حس آدمی را دارم که باری از روی دوشش برداشتند و نفس راحتی کشیده.
ولی از آنجایی که ماموریم به «فإذا فَرَغتَ فَنصَب»
دوباره یک کتاب جدید برای همخوانی منادی جلویم باز میشود.
«کافه پیانو» کتاب مهمان این هفته همخوانی منادی هست.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
در نامهای از ابن زیاد به حر بن یزید ریاحی آمده است: «کار را بر حسین تنگ بگیر، هنگامی که نامه من به تو رسید و فرستادهام بر تو وارد شد، فرود نیاور آنها را مگر در بیابان بی آب و آبادی.»
در جایی دیگر میانهی چکاوک شمشیرها و نشستن زخم بر عمق جان حسین علیه السلام حرامی فریاد برمیآورد که: «ای حسین آیا این آب را میبینی که مانند قلب آسمان صاف است؟! تو یک قطره از آن را نخواهی چشید تا آنکه از تشنگی بمیری.»
قرنها بعد، تمام کفر پنجه انداخته در پنجههایِ تازه سر بلند کردهیِ مردمی که برخاستهاند تا پرچم حق را بلند کنند.
رزمندهای آخرین برگ دستنوشتهاش را اینگونه پر میکند: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنهات پسر فاطمه»
امروز آن جبهه حق، آن کودک نوپا، قد کشیده، استخوان ترکانده و سربرآورده میان سرداران جهان. پنجه در پنجه نه، مشت گره کرده و ناغافل کوفته بر دهان شیطان.
اما بازهم تیتر خبر همان حربهی همیشگیست.
«رسانههای رژیم اشغالگر اعتراف کردند که پس از کالبدشکافی پیکر شهید یحیی سنوار مشخص شد که او و نیروهایش از سه روز قبل از شهادت، غذایی نخورده بودند.»
باطل غرق در دنیاست. خیال میکند قوت جسم را که بگیرد، آنها را زمینگیر میکند. نمیداند چرتکه آسمانها متفاوت است و سربازان خدا با روح به مصاف باطل میروند و روح را تغذیه از ملکوت است.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
شخصیت کاریزماتیک!
تازه پشت لبم سبز شده بود و داشتم از دنیای کودکی کمکم خداحافظی میکردم. مثل همهی نوجوانها دنبال قهرمان میگشتم. بازیگران سینما، مجری های تلویزیون، نویسندههای بزرگ، معلمهای مدرسه، حتی خان دایی بزرگیام، برایم فرقی نداشت. فقط میخواستم آنقدر خاص باشد که همه روی اسمش قسم بخورند.
قهرمان خیالات من از هر نظر ویژه بود. داستانها و فیلمهای آمریکایی هم قهرمان کم نداشت. اما ادای هر کدام را در میآوردم یک جای کار میلنگید. یادش به خیر. لابلای کتابهای خاک خوردهی کتابخانه مسجد محلمان یک گنج پیدا کردم. کتاب زندگی نامهی شهید بهشتی.
این شخصیت آنقدر برایم خاص بود که اگر میتوانستم کمی هم شبیه او بشوم برایم کافی بود. مرد مبارز تشکیلاتی که از میان آن همه تهمت و افترا ذرهای شک به دلش راه نمیداد. چند بعدی بودنش خیلی برایم جذاب بود.
سالها از نوجوانیام میگذرد و من همچنان به دنبال قهرمانم. قهرمانهایی که اسمشان توی تاریخ میماند. از روز عاشورا گرفته تا امروز. از میان اخبار تلویزیون و شبکههای اجتماعی شخصیتی را پیدا کردم که انگار قهرمان امروز من است.
مرد مبارز تشکیلاتی که شهادتش هم شبیه داستان کربلاست. یحیی سنوار از میان تهمتهای زمانهاش سر بلند کرد و محکم ایستاد. آنقدر که برای مبارزه حاضر بود روزها گرسنگی و تشنگی بکشد و به دست شقیترین دشمنان به شهادت برسد. زمان اسم سنوار را فراموش نمیکند.
#یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
جایی میخواندم اضافه وزن از بیماریهای این عصر است؛ تارهای در هم تنیدهاش در بیشتر خانهها پنجه انداخته، تا خانه ما هم آمده. خودم، دختر و پسرم.
برای بچهها کاری جز ثبتنام کلاس ورزش از دستم برنمیآید، خودم اما انواع و اقسام رژیمها را تست کردهام.
آخرین رژیمی که دم دستم آمده رژیم فست است، شانزده ساعت روزه میشوی؛ آزادی هرچقدر دوست داری آب بخوری و چای. دو سه ماهی است خودم را سپردهام دستش. تازگیها بعد از ده، دوازده ساعت سردرد میشوم. از شقیقهها شروع میشود میرسد به گردن و فک. مسکن هم انگار در ورودیِ نای بخار میشود، کار به جایی نمیبرد.
دو ساعت دیگر میتوانم روزهام را باز کنم، خوشحالم سردرد شدت نگرفته. با گوشی زمان تندتر میگذرد. انگشتها خودکار ایتا، گروهها و منادی را پیدا میکند. استاد پیام گذاشته #یحیی_سنوار سه روز قبل از شهادت قوتی نخورده؛ گرسنه و حتما تشنه.
واقعیتی تلخ مثل صاعقهای پر صدا و دردناک در سرم میغرّد؛ چند ساعت گرسنگی ناقابل چهها که با من و بدنم نمیکند. درد در تمام سرم میپیچد؛ ذهنم میرود پیش لحظات آخری که ازش ثبت شده.
سه روز گرسنگی یعنی سیاهی رفتن چشم، سرگیجه و حتی بالا آمدن نفس به سختی. توانش تحلیل رفته بوده حتما. اما میدانم قهرمان که به اندازه من نازک نارنجی نیست. لحظه به لحظه خونش بیشتر به جوش میآید و میتازد به دشمن؛ قهرمانی که الگویش علمدار کربلاست.
هرچند سه روز غذا نخورد زخمی شود و این همه خون از بدنش برود، باز تا دم آخر دست از نابودی دشمن برنمیدارد.
#یحیی_سنوار
✍ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir