eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا غرب پیشرفت کرده؟ ◀️ چون بی‌حجاب شد؟؟؟ بی‌حجابی و بی‌بندوباری باعث پیشرفت می‌شود؟؟؟؟ ✍ سوخت پیشرفت غرب از استعمار و کشتن میلیون انسان آسیایی و آفریقایی و غارت طلا و نقره و اموال اینها به دست آمد و می‌آید .... ✅ فلسطین اشغالی سرزمین طلای سبز است ، می‌خواهند با نسل کشی باقیمانده نسل او را هم بکشند •@patogh_targoll•ترگل
با صدای برخورد لیوان با میز سرم رو بلند کردم و با دیدنش هول شدم و از جام بلند شدم. با نگرانی نگام می‌کرد. کمی خم شد و تو صورتم دقیق شد. _اینجا جای خوابه؟ اگه حالت خوب نیست برو خونه. خواستم بگم حالم با تو خوب میشه کجا برم حداقل اینجا امید به دیدنت دارم. به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد. سرد و جدی گفت: _کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد. از حرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. _کارا تا ظهر روی میزم باشه. بعد خیلی زود رفت. لیوان رو برداشتم و جرعه‌ای از آب خوردم. چشمام رو بستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود. ظهر که رفتم کارا رو تحویل بدم همونطور که چشمش به مانیتور بود گفت: _بزارشون روی میز. کاری که گفته بود رو انجام دادم و ایستادم. چشم از سیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: _کاری داری؟ با مِن ومِن گفتم: _خواستم برای شام خودم دعوتت کنم. روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید. _بله اطلاع دارم. حوصله‌ی مهمونی ندارم. فکرات رو کردی؟ _درمورد چی؟ با اخم نگام کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم از دستم ناراحته. _درمورد حرفایی که اون روز زدم. همونطور که به نوک کفشام نگاه می‌کردم و پوست لبم رو با دندونم می‌کندم گفتم: _من که همون موقع جوابت رو دادم. _چیزی که من شنیدم جواب نبود. بغضم رو زیر دندونم له کردم و نگاهش کردم. _تو اشتباه می‌کنی. اون روز... اون روز من... دیگه نتونستم ادامه بدم برای این که بغضم به اشک تبدیل نشه از اتاق بیرون اومدم. نمی‌خواستم غرورم رو بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگام کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. کاش می‌موندم و می‌گفتم رسم کدوم جنگ بی‌تفاوتیه. برای به تاراج بردن باید بتازی. تو شبیخون بزن، من خودم دلم رو به عنوان غنیمت تقدیمت میکنم. تو این جنگ من مغلوب نمیشم فتح من شکستن حصار آغوشته... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبر کنم تا من رو به خونه برسونه. جوابش رو ندادم. لابد دوباره با هزار گره تو ابروهاش میخواد کنارش بشینم. ساعت کار که تموم شد، دوباره پیام فرستاد که: _چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. تقریبا همه رفته بودن. شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که بره. چند خط بیشتر از نامه‌ای که در حال تایپش بودم نمونده بود. با خودم گفتم تمومش می‌کنم و بعد میرم. همین که کارم تموم شد، سیستم رو خاموش کردم و سویشرتم رو پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشم. در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید: _مگه پیامم رو نخوندی؟ منم اخم کردم. _خودم میرم. _ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... _تا ایستگاه پیاده میرم. _با این پات؟ _با همین پام اومدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم. به در شیشه‌ای اتاق تکیه داد و مستقیم نگام کرد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
نفسش رو بیرون داد. _مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم. _معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت میکنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزا حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می‌بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرا بهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگام رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگام رو می‌‌شناسی نه خودم رو. حرفات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت. نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی. چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همونطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: _نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سوء‌استفاده می‌کنن. چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه. به روبه‌روش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازوم رو گرفت. با چشمای به خون نشسته نگام کرد. نگذاشتم حرفی بزنه. با گریه گفتم: _فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت منو به طرفت کشوند. فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می‌خواست حرفی بزنه، ولی من دیگه نموندم. بازوم رو از دستش کشیدم و به دو خودم رو به آسانسور رسوندم. به خیابون که رسیدم با دیدن اولین ماشین سوار شدم. دیگه برام مهم نبود تاکسی نیست. فقط می‌خواستم از اونجا دور بشم. بعد از چند دقیقه شماره‌اش روی گوشیم افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم رو مثل یک گل پژمرده و بی‌رمق پرستاری کرد. آب داد، نور تابوند، دورش رو حصار کشید تا آسیب نبینه. حالا که شکوفا شده حصارها رو برداشته و میگه برو. چجوری برم دلم تو خاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوونده. باید منو از ریشه بزنی. می‌تونی؟ نفس عمیقی کشیدم تا سدی بشه برای مهار استرسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق می‌شد. _الو.. تارهای صوتیش رعشه به جونم انداخت. _راحیل کجایی؟ آب دهانم رو قورت دادم و آروم گفتم: _تو ماشینم. دارم میرم خونه. مکثی کرد بعد با صدایی که سعی در کنترلش داشت پرسید: _دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف‌تر شده بود. انقدر که تونستم راحت‌تر حرفم رو بزنم. _اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم. _راحیل باید با هم حرف بزنیم. _حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفای بی‌ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشه گوشی رو قطع کردم و روی سکوت گذاشتم. راننده مدام نگاهش رو به آینه و خیابون پاس می‌داد. بدبختانه آینه‌اش روی صورت من تنظیم شده بود. برای رهایی از نگاه‌هاش که معذبم می‌کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو برم. _آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
راننده خنده‌ی دندون نمایی کرد و گفت: _بشین هر جا میخوای بری می‌رسونمت. حرفش دیوونه‌ام کرد. با وحشت در رو باز کردم و فریاد زدم: _نگهدار... ناگهان پاش رو روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت: _چیکار می‌کنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین اومدم و به طرف مترو دویدم. نمی‌دونم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پام کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خونه برم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفته‌ی پیش که به دیدنم اومده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمون کم بشه. مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختر بچه‌ای که تو آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود. یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا اونم با پدربزرگ و مادربزرگش سرش گرم بود. قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت: _خانم ببخشید کمکم می‌کنید؟ بچه رو می‌گیرید من خریدام رو بردارم؟ همین که بچه رو دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونای خریدش که فکر می‌کنم هفت، هشتایی بود. با استرس گفتم: _خانم زود باشید الان در بسته میشه. همونطور که به طرف در خروجی می‌رفت گفت: _ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می‌گیرم. بی‌خیالیش برام عجیب بود، اگر من جای اون بودم بچه‌ام رو به کسی نمی‌دادم ولی برای آوردن خریدام حتما از کسی خواهش می‌کردم که کمکم کنه. تو اون شلوغی قطار با اون بچه‌ی سنگین که تو بغلم بود فقط خدا میدونه که با چه سختی از بین جمعیت خودم رو به نزدیک در رسوندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردن و منو با خودشون عقب‌تر بردن. با صدای بلند گفتم: _من میخوام پیاده شم. انگار نه کسی می‌شنید و نه کسی تلاش منو برای جلوتر اومدن می‌دید. با فشاری که به جمعیت ‌آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همون لحظه در بسته شد. مادر کودک بیرون موند و من هم داخل قطار. از پشت در فریاد زدم: _خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می‌کرد که من نمی‌فهمیدم چی میگه. از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم. _بچش دست من جامونده، بگید نگه داره. ولی همون لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید: _اون مادرشه؟ با ترس و استرس گفتم: _بله، بچش رو داد من براش بیارم. _اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش. بچه بیدار شد و با دیدن منو دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مونده بودم چه کنم. خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آروم بشه. یکی هم موبایلش رو درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم رو از قطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آروم کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آروم شد. بیست دقیقه‌ای طول کشید تا مادرش خودش رو به ما برسونه. فوری بچه رو به مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بی‌حال افتادم. خانم فوری بچه رو روی یکی از صندلی‌های ایستگاه گذاشت. آب میوه‌ای از بین نایلون خریداش درآورد و باز کرد و گفت: _دختر خانم، چرا اینجوری میکنی؟ خودت رو کنترل کن، من که اومدم. هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردیش برام غیر قابل باور بود. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°• ✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود 🌻 پروفسور ناهید پوررضا @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
⭕️ این شیرزن «الناز دارابیان» ★رکورد آسیا رو شکست ؛ ★طلا گرفت؛ ★پرچم ایران رو بالا آورده؛ ★برای اهدای مدال با چادر اومد؛ ★با خواندن سرود ملی اشک ریخت؛ ★بعد هم گفته مدالم رو به کودکان غزه اهدا می‌کنم. ✖ولی رسانه‌هامون چقدر بهش پرداختند!؟ بسیار کم ... 🔻حالا اگه یه خانمی کشف حجاب کرده بود! تو تمام رسانه ها پوشش داده میشد! 🔻جنابان رسانه دار خودتون قضاوت کنید کدوم کار مولد در جامعه‌ هست؟؟ 👌 •@patogh_targoll•ترگل
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همونقدر که رفتار اون برای من عجیب بود اونم از این نگرانی من بهتش برده بود. _دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته. سرم رو بین دستام گرفتم. _وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست. _عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم. _نه. _خب پس حله دیگه، مشکلی نیست. _درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... _به نظر من بزرگ‌ترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه. _نه، ربطی به خدا نداره. _چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه. فقط نگاهش کردم. _ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم، اصلا نباید طهورا رو بغلت می‌دادم. اونقدر مادرانه نگاهش می‌کردی که احساس کردم دلت میخواد بغلش کنی. شرمنده شدم از فکرایی که درموردش کرده بودم. _شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می‌کردم که چقدر شما بی‌خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده. _نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم برخورد امروز ما با هم یه حکمتی داره. شاید چون من امروز میخوام از طهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: _چرا میخواید از دخترتون جدا بشید؟ _پدرش میخواد با خودش ببرش اونور آب. _به خواست شما؟ _نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جدا شدیم. _می‌تونید شکایت کنید... _این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگ‌تره، درس میخونه و چون به من وابسته‌تره پیش من می‌مونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره. کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه. بلند شد و خریداش رو برداشت و خداحافظی کرد. هر دو دستش از خرید پر بود و دیگه نمی‌تونست دست دخترش رو بگیره. جلو رفتم و با اصرار چندتا از نایلونای خرید رو از دستش گرفتم. _دلم میخواد کمکتون کنم. یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خونه‌ای که می‌خواست بره همراهیش کردم. باورم نمی‌شد، با این که از لحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگه خرید کرده بود. در حقیقت اون همه بارکشی و سختی رو اصلا برای خودش انجام نداده بود. دلیل خونسردیش هم از بابت جا موندن دخترش تو مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته و دخترش بلایی سرش نمیاد. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگه بخواد حتما دوباره دخترش کنارش برمی‌گرده و اگه غیر از این باشه حتما حکمتی در کاره، چون اون تمام تلاشش رو برای نگه داشتن دخترش انجام داده. به خدا اعتماد داشت، انقدر زیاد که من از خدا شرم کردم. پرسیدم: _چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخند می‌زنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ _سعی می‌کنم همیشه شاکر باشم. خدا خودش گفته که من بندگان شاکرم رو از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلای بدتری سرش نیومده. پرسیدم: _یعنی اگر بلایی سر طهورا می‌اومد خودتون رو سرزنش نمی‌کردید؟ با همون آرامش جواب داد: _مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیا و مشکلاتمون خودمونیم؟ _خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده می‌شد. یا آسیب می‌دید. _دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب می‌دید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه. وارد خونه که شد نایلونا رو تحویلش دادم. اونم تحویل صاحبخونه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود. پرسیدم: _این نزدیکی مسجد هست؟ _نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خوندن نماز زیر لب گفتم: _چقدر راضی بودن سخته. از کیفش یک خوراکی به دخترش داد. _بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم: _مگه ترس داره؟ _خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت تو موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی. حرفش منو یاد قضاوتی انداخت که همون یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بی‌خیاله. چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همونطور که دستم تو دستش بود گفت: _به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ای رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما انقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
از رفتن به خونه‌ی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیم رو از کیفم برداشتم تا به مامان زنگ بزنم اگر خریدی برای خونه داره براش انجام بدم. صفحه‌ی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیم رو آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم. هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مامان و سعیده و سوگند داشتم. نمی‌دونستم اول به کدومشون زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شماره‌ی کمیل روی گوشیم افتاد. فوری جواب دادم: _الو... با صدای هراسان و پراسترسی پرسید: _راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟ _من خوبم، تو مترو. انگار خیالش کمی راحت شد. فریاد زد: _تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی... _مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟ نفسش رو بیرون داد. _تو به من گفتی میری خونه، منم اومدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم‌تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی... عصبانی گفتم: _وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این... حرصی گفت: _من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو... _الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم. _نمی‌خواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟ _تو مترو. نفسش رو بیرون داد و با عصبانیت گفت: _واقعا که. بعد هم گوشی رو قطع کرد. فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیومد. نگرانش شدم ولی نمی‌خواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمی‌دونم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمی‌داره. دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم. شماره‌اش رو گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت.‌ چون با ناراحتی گفت: _راحیل این روزا حال کمیل روبه‌راه نیست. می‌دونم که فقط تو می‌تونی حالش رو خوب کنی. _آخه من چیکار کنم وقتی اون... _تو فقط مطمئنش کن. اون فکر می‌کنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی... _آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام... _می‌دونم، باور کن اون دوستت داره فقط... _آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من می‌خوره؟ کاش انقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم می‌کرد. اگه واقعا علاقه‌ای هست چرا براش نمی‌جنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟ هینی کشید و گفت: _کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت: _بله، مثلا می‌خواست بگه خیلی داره مردونگی می‌کنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام.دلم میخواد یه روزی حتی منم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره.من اینجور آزادیا رو دوست ندارم. زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم.اصلا یادم رفت بپرسم شب به خونه‌مون میان یا نه.یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیومده. شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مامان به آشپزخونه رفتم.دلم شور میزد.از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیومده بود.نکنه امشب نیاد و آبروم بره. با شنیدن صدای زنگ خونه اسراء در رو باز کرد همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشاش رو در آوردم چشم چرخوندم همه بودن جز اون. مادر کمیل بغلم کرد و قربون صدقه‌ام رفت.ولی من فقط دلم اون رو می‌خواست. زهرا خانم که جلو اومد نگذاشت بپرسم فوری گفت: _نیم ساعت دیگه میاد.از فرودگاه مستقیم اومد دنبال ما.گفت برم دوش بگیرم بیام. ابروهام رو بالا دادم و گفتم: بفرودگاه؟ زهرا خانم چشماش رو باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت: _رفته بود مشهد حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگه به مشهد رفته زهرا خانم دستش رو روی بازوم گذاشت. _از من نشنیده بگیرا.حالا خودش بهت میگه سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم.پرسیدم: _آقاتون نیومده؟ _نه،اخلاقش رو که میدونی،از خونه بیرون نمیاد نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه می‌کردم. بالاخره زنگ در به صدا دراومد. جلوی در منتظر ایستادم.سر به زیر وارد شد.با دیدن پیراهن تنش ناخودآگاه لبخند رو لبم نشست.ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییش رو از دست داده بود.بدون این که نگام کنه جواب سلامم رو داد و به طرف سالن رفت. فوری براش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجون ریختم، اسراء گفت: _اینو بخوره که واقعا ترش میکنه،حداقل کم رنگش کن وقتی سکوتم رو دید با لبخند گفت: _آهان،میخوای حال گیری کنی کمیل بدون این که نگام کنه فنجون رو از سینی برداشت.روبه‌روش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش رو موقع خوردن چای ببینم.ریحانه رو روی پاش گذاشت و چند دقیقه‌ای سرگرمش کرد.بعد فنجون چای و برداشت و جرعه‌ای خورد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
انقدر ترش بود که چشماش رو جمع کرد و اخماش رو و تو هم گره زد و فنجون رو سرجاش گذاشت و طلبکار نگام کرد. فوری نگاهم رو به زهرا خانم دادم و پرسیدم: _خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفاش نبود. همه‌ی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی می‌گشت که با نگاهش تادیبم کنه ولی من این فرصت رو بهش ندادم. چند دقیقه بعد مامان گفت: _راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره رو از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبه‌روم ایستاده بود. نگاهش از چشمام به روی گردنبندی که به گردنم آویزون کرده بودم سُر خورد. همون گردنبندی بود که خودش پارسال برام خریده بود. سفره رو از دستم گرفت و رفت. با پسرای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه‌ ساله بود کمک کردن تا سفره چیده شد. مامان سوپ رو تو کاسه‌ی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت: _داغه‌ها با دستگیره بگیر. انقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با اومدن کمیل به طرف آشپزخونه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم. _بی‌زحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگام کنه کاسه رو برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دو برابر شد و فوری کاسه‌ی سوپ رو وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندم گرفت. پشت بهش به طرف مامان رفتم و گفتم: _مامان من برنج رو بکشم؟ _دیس‌ها اونجاست بردار بکش. مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخونه شد و گفت: _حاج خانم یه دستمال می‌دید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت. اسراء که کنار من برای ریختن برنج زعفرونی روی دیس برنجا ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت: _من پاک می‌کنم. کمیل جای اسراء ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم رو تند کرد. دیس برنج رو تزیین کردم و گفتم: _میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت: _نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه. همه که دور سفره نشستن یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که اون طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که منو ایستاده دید گفت: _راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش رو جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت: _ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برام جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه رو به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت: _سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی. نمی‌دونم چرا، حرفش دلم رو شکست. چرا اون فکر می‌کرد من میخوام از دستش راحت بشم. با ناراحتی نگاهش کردم. _این یعنی نریختی؟ حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذام کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه می‌گرفت و غذا نمی‌خورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمه‌اش رو قورت داد و آروم پرسید: _چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. همون لحظه ریحانه با گریه گفت: _میخوام برم پیش راحیل جون. مادربزرگش گفت: _امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه. _حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم می‌خوابونمش. بعد از این که غذای ریحانه رو دادم، زهرا خانم گفت: _عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم. _آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد می‌خورم. ریحانه تو آغوشم خواب آلود تاب می‌خورد. _الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذاشون رو خورده بودن. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگام می‌کنه. همین که ریحانه رو روی پام گذاشتم و تکونش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میومد. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. دوباره که به حرفای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلوم چنگ زد. بوی آشنایی مشامم رو نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشمام رو باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم رو به روی ریحانه سُر دادم. اومد و ریحانه رو از روی پام برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمون سکوت بود. آهی کشید و گفت: _چرا غذات رو نخوردی؟ جدی گفتم: _چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بی‌رحم شدی. دستم رو گرفت. _منو حلال کن راحیل، حرفای دیروزت پشتم رو لرزوند. به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری... تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش رو تار ببینم. _حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو درمورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید. بی‌قرار شد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
صدا ۰۲۰.m4a
2.26M
فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است 🎙 خانم کفاش حسینی مبانی عفاف در خانواده (عفاف راهکاری برای رسیدن به حیات طیبه) 🎧 لطفا جهت ملکه شدن کاربرد عفاف در زندگی یعنی 《غلبه ی رفتارهای عقلانی به جای رفتارهای هیجانی》صوت را بیش از یک بار گوش کنید. @patogh_targoll•ترگل