eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ این شیرزن «الناز دارابیان» ★رکورد آسیا رو شکست ؛ ★طلا گرفت؛ ★پرچم ایران رو بالا آورده؛ ★برای اهدای مدال با چادر اومد؛ ★با خواندن سرود ملی اشک ریخت؛ ★بعد هم گفته مدالم رو به کودکان غزه اهدا می‌کنم. ✖ولی رسانه‌هامون چقدر بهش پرداختند!؟ بسیار کم ... 🔻حالا اگه یه خانمی کشف حجاب کرده بود! تو تمام رسانه ها پوشش داده میشد! 🔻جنابان رسانه دار خودتون قضاوت کنید کدوم کار مولد در جامعه‌ هست؟؟ 👌 •@patogh_targoll•ترگل
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همونقدر که رفتار اون برای من عجیب بود اونم از این نگرانی من بهتش برده بود. _دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته. سرم رو بین دستام گرفتم. _وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست. _عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم. _نه. _خب پس حله دیگه، مشکلی نیست. _درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... _به نظر من بزرگ‌ترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه. _نه، ربطی به خدا نداره. _چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه. فقط نگاهش کردم. _ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم، اصلا نباید طهورا رو بغلت می‌دادم. اونقدر مادرانه نگاهش می‌کردی که احساس کردم دلت میخواد بغلش کنی. شرمنده شدم از فکرایی که درموردش کرده بودم. _شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می‌کردم که چقدر شما بی‌خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده. _نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم برخورد امروز ما با هم یه حکمتی داره. شاید چون من امروز میخوام از طهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: _چرا میخواید از دخترتون جدا بشید؟ _پدرش میخواد با خودش ببرش اونور آب. _به خواست شما؟ _نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جدا شدیم. _می‌تونید شکایت کنید... _این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگ‌تره، درس میخونه و چون به من وابسته‌تره پیش من می‌مونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره. کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه. بلند شد و خریداش رو برداشت و خداحافظی کرد. هر دو دستش از خرید پر بود و دیگه نمی‌تونست دست دخترش رو بگیره. جلو رفتم و با اصرار چندتا از نایلونای خرید رو از دستش گرفتم. _دلم میخواد کمکتون کنم. یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خونه‌ای که می‌خواست بره همراهیش کردم. باورم نمی‌شد، با این که از لحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگه خرید کرده بود. در حقیقت اون همه بارکشی و سختی رو اصلا برای خودش انجام نداده بود. دلیل خونسردیش هم از بابت جا موندن دخترش تو مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته و دخترش بلایی سرش نمیاد. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگه بخواد حتما دوباره دخترش کنارش برمی‌گرده و اگه غیر از این باشه حتما حکمتی در کاره، چون اون تمام تلاشش رو برای نگه داشتن دخترش انجام داده. به خدا اعتماد داشت، انقدر زیاد که من از خدا شرم کردم. پرسیدم: _چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخند می‌زنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ _سعی می‌کنم همیشه شاکر باشم. خدا خودش گفته که من بندگان شاکرم رو از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلای بدتری سرش نیومده. پرسیدم: _یعنی اگر بلایی سر طهورا می‌اومد خودتون رو سرزنش نمی‌کردید؟ با همون آرامش جواب داد: _مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیا و مشکلاتمون خودمونیم؟ _خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده می‌شد. یا آسیب می‌دید. _دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب می‌دید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه. وارد خونه که شد نایلونا رو تحویلش دادم. اونم تحویل صاحبخونه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود. پرسیدم: _این نزدیکی مسجد هست؟ _نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خوندن نماز زیر لب گفتم: _چقدر راضی بودن سخته. از کیفش یک خوراکی به دخترش داد. _بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم: _مگه ترس داره؟ _خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت تو موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی. حرفش منو یاد قضاوتی انداخت که همون یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بی‌خیاله. چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همونطور که دستم تو دستش بود گفت: _به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ای رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما انقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
از رفتن به خونه‌ی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیم رو از کیفم برداشتم تا به مامان زنگ بزنم اگر خریدی برای خونه داره براش انجام بدم. صفحه‌ی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیم رو آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم. هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مامان و سعیده و سوگند داشتم. نمی‌دونستم اول به کدومشون زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شماره‌ی کمیل روی گوشیم افتاد. فوری جواب دادم: _الو... با صدای هراسان و پراسترسی پرسید: _راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟ _من خوبم، تو مترو. انگار خیالش کمی راحت شد. فریاد زد: _تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی... _مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟ نفسش رو بیرون داد. _تو به من گفتی میری خونه، منم اومدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم‌تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی... عصبانی گفتم: _وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این... حرصی گفت: _من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو... _الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم. _نمی‌خواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟ _تو مترو. نفسش رو بیرون داد و با عصبانیت گفت: _واقعا که. بعد هم گوشی رو قطع کرد. فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیومد. نگرانش شدم ولی نمی‌خواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمی‌دونم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمی‌داره. دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم. شماره‌اش رو گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت.‌ چون با ناراحتی گفت: _راحیل این روزا حال کمیل روبه‌راه نیست. می‌دونم که فقط تو می‌تونی حالش رو خوب کنی. _آخه من چیکار کنم وقتی اون... _تو فقط مطمئنش کن. اون فکر می‌کنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی... _آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام... _می‌دونم، باور کن اون دوستت داره فقط... _آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من می‌خوره؟ کاش انقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم می‌کرد. اگه واقعا علاقه‌ای هست چرا براش نمی‌جنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟ هینی کشید و گفت: _کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت: _بله، مثلا می‌خواست بگه خیلی داره مردونگی می‌کنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام.دلم میخواد یه روزی حتی منم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره.من اینجور آزادیا رو دوست ندارم. زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم.اصلا یادم رفت بپرسم شب به خونه‌مون میان یا نه.یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیومده. شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مامان به آشپزخونه رفتم.دلم شور میزد.از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیومده بود.نکنه امشب نیاد و آبروم بره. با شنیدن صدای زنگ خونه اسراء در رو باز کرد همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشاش رو در آوردم چشم چرخوندم همه بودن جز اون. مادر کمیل بغلم کرد و قربون صدقه‌ام رفت.ولی من فقط دلم اون رو می‌خواست. زهرا خانم که جلو اومد نگذاشت بپرسم فوری گفت: _نیم ساعت دیگه میاد.از فرودگاه مستقیم اومد دنبال ما.گفت برم دوش بگیرم بیام. ابروهام رو بالا دادم و گفتم: بفرودگاه؟ زهرا خانم چشماش رو باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت: _رفته بود مشهد حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگه به مشهد رفته زهرا خانم دستش رو روی بازوم گذاشت. _از من نشنیده بگیرا.حالا خودش بهت میگه سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم.پرسیدم: _آقاتون نیومده؟ _نه،اخلاقش رو که میدونی،از خونه بیرون نمیاد نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه می‌کردم. بالاخره زنگ در به صدا دراومد. جلوی در منتظر ایستادم.سر به زیر وارد شد.با دیدن پیراهن تنش ناخودآگاه لبخند رو لبم نشست.ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییش رو از دست داده بود.بدون این که نگام کنه جواب سلامم رو داد و به طرف سالن رفت. فوری براش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجون ریختم، اسراء گفت: _اینو بخوره که واقعا ترش میکنه،حداقل کم رنگش کن وقتی سکوتم رو دید با لبخند گفت: _آهان،میخوای حال گیری کنی کمیل بدون این که نگام کنه فنجون رو از سینی برداشت.روبه‌روش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش رو موقع خوردن چای ببینم.ریحانه رو روی پاش گذاشت و چند دقیقه‌ای سرگرمش کرد.بعد فنجون چای و برداشت و جرعه‌ای خورد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
انقدر ترش بود که چشماش رو جمع کرد و اخماش رو و تو هم گره زد و فنجون رو سرجاش گذاشت و طلبکار نگام کرد. فوری نگاهم رو به زهرا خانم دادم و پرسیدم: _خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفاش نبود. همه‌ی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی می‌گشت که با نگاهش تادیبم کنه ولی من این فرصت رو بهش ندادم. چند دقیقه بعد مامان گفت: _راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره رو از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبه‌روم ایستاده بود. نگاهش از چشمام به روی گردنبندی که به گردنم آویزون کرده بودم سُر خورد. همون گردنبندی بود که خودش پارسال برام خریده بود. سفره رو از دستم گرفت و رفت. با پسرای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه‌ ساله بود کمک کردن تا سفره چیده شد. مامان سوپ رو تو کاسه‌ی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت: _داغه‌ها با دستگیره بگیر. انقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با اومدن کمیل به طرف آشپزخونه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم. _بی‌زحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگام کنه کاسه رو برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دو برابر شد و فوری کاسه‌ی سوپ رو وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندم گرفت. پشت بهش به طرف مامان رفتم و گفتم: _مامان من برنج رو بکشم؟ _دیس‌ها اونجاست بردار بکش. مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخونه شد و گفت: _حاج خانم یه دستمال می‌دید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت. اسراء که کنار من برای ریختن برنج زعفرونی روی دیس برنجا ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت: _من پاک می‌کنم. کمیل جای اسراء ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم رو تند کرد. دیس برنج رو تزیین کردم و گفتم: _میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت: _نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه. همه که دور سفره نشستن یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که اون طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که منو ایستاده دید گفت: _راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش رو جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت: _ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برام جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه رو به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت: _سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی. نمی‌دونم چرا، حرفش دلم رو شکست. چرا اون فکر می‌کرد من میخوام از دستش راحت بشم. با ناراحتی نگاهش کردم. _این یعنی نریختی؟ حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذام کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه می‌گرفت و غذا نمی‌خورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمه‌اش رو قورت داد و آروم پرسید: _چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. همون لحظه ریحانه با گریه گفت: _میخوام برم پیش راحیل جون. مادربزرگش گفت: _امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه. _حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم می‌خوابونمش. بعد از این که غذای ریحانه رو دادم، زهرا خانم گفت: _عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم. _آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد می‌خورم. ریحانه تو آغوشم خواب آلود تاب می‌خورد. _الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذاشون رو خورده بودن. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگام می‌کنه. همین که ریحانه رو روی پام گذاشتم و تکونش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میومد. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. دوباره که به حرفای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلوم چنگ زد. بوی آشنایی مشامم رو نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشمام رو باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم رو به روی ریحانه سُر دادم. اومد و ریحانه رو از روی پام برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمون سکوت بود. آهی کشید و گفت: _چرا غذات رو نخوردی؟ جدی گفتم: _چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بی‌رحم شدی. دستم رو گرفت. _منو حلال کن راحیل، حرفای دیروزت پشتم رو لرزوند. به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری... تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش رو تار ببینم. _حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو درمورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید. بی‌قرار شد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
صدا ۰۲۰.m4a
2.26M
فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است 🎙 خانم کفاش حسینی مبانی عفاف در خانواده (عفاف راهکاری برای رسیدن به حیات طیبه) 🎧 لطفا جهت ملکه شدن کاربرد عفاف در زندگی یعنی 《غلبه ی رفتارهای عقلانی به جای رفتارهای هیجانی》صوت را بیش از یک بار گوش کنید. @patogh_targoll•ترگل
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 موشن گرافی منجلاب حجاب در غرب‼️ 🔺 آیا غرب در گذشته حجاب داشت⁉️ @patogh_targoll•ترگل
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعوت دختر تازه محجبه شده از همه برای شرکت در اجتماع پنجشنبه یازدهم آبان ✌️این فیلم توسط بازیگر اجرا شده و داستان محجبه شدن آسیه به واسطه شهید میباشد....خود آسیه پنجشنبه در برنامه حضور پیدا خواهد کرد... 🔔پنجشنبه یازدهم آبان ساعت۱۴ورزشگاه شیرودی یادتون نره@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مرحبا به زنان مقاومت 🔻شهادت‌طلبی جوانان فلسطین ناشی از شجاعت مادران آنهاست 🔻زنان مقاومت، در خطّ مقدّم حماسه غزه هستند 🔻به جای اینکه فقط از مظلومیت غزه بگوییم، از شجاعت زنان و مادرانشان بگوییم! 🎙استاد پناهیان @patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°• ✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود 🌻 خانم فرانک کبیری @patogh_targoll•ترگل
سرم رو پایین انداختم. دستش رو زیر چونه‌م گرفت و سرم رو بالا آورد و نگاهش رو آویزون چشمام کرد و گفت: _من هیچ فکری نکردم. تو نگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می‌ترسید حرفی بزنم که این فاصله‌ها بیشتر بشه. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگه دست خودم نبود. دلم برای چشماش تنگ شده بود. اخم ریزی کرد و دستش رو عقب برد و نفس عمیقی کشید. _باید با هم حرف بزنیم. _اگه دوباره حرف خودت رو نمی‌زنی باشه حرف می‌زنیم. _بگو، می‌شنوم. نگاهم رو خرج دستاش کردم و گفتم: _چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم. بعد آروم‌تر دنباله‌ی حرفم رو گرفتم. _دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت می‌ترسم. از این بد اخلاقیات و سردیات وحشت به دلم میوفته. دوباره بغض مثل یه گیره‌ی قوی راه گلوم رو انقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برام سخت شده. ترسیدم دوباره اشکم بریزه و دلتنگیم رو بیشتر از این جار بزنه. برای همین سکوت کردم. دستش رو لای موهام برد. _گریه که بد نیست، انقدر خودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن. من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود. راحیل خودت بهتر میدونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین میخوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن از این که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من با رضایت قبول می‌کنم، دفعه‌ی اولم که نیست. مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره‌ی گلوم فشرده‌تر شد. _اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامایی بود که اون دیوونه می‌داد. احساس وظیفه کردم. درضمن فکر می‌کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه. با حرف آخرش با دلخوری نگاهش کردم. _من چیکار کردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟ _ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که تو کاری کردی، موضوع زندگی گذشته‌ی خودمه، حرف یک عمر زندگیه، من نمی‌خوام که ... حرفش رو بریدم و صدام رو کمی بلند کردم. _موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو می‌کردی. اگه الان مادر ریحانه یهو روبه‌روت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟ آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین. تو فکر میکنی داری به من محبت میکنی؟ این کارات فقط داره اعتمادم رو نسبت به علاقه‌ات کم میکنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟ اشکام دیگه صبور نبودن. _وقتی به حرفام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایده‌ای داره. حرف زدنمون آب تو هاون کوبیدنه. دیگه نمی‌تونم اینجا بشینم. بلند شدم و به طرف در رفتم. نمی‌دونم چطور فوری خودش رو به من رسوند. دستم رو گرفت. _فرار نکن. وایسا و حرفت رو بزن. _من حرفام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم. صورتم رو قاب دستاش کرد و نگاهش رو به چشمام سنجاق کرد و با مهربونی گفت: _مطمئنی همه چیز رو گفتی؟ در لحظه یاد حرفای خانمی افتادم که تو مترو دیده بودم. خدا رو شکر کردم که هر دو چشم داریم. میتونه نگام کنه، می‌تونم نگاهش کنم. وگرنه این همه حرفا رو چجوری با زبون نگاه به هم می‌گفتیم. همون حرفایی که زبان قاصر از گفتنشِ. از سوالش سرخ شدم و گریم بند اومد. با انگشتاش اشکام رو کنار زد و دوباره پرسید: _مطمئنی؟ احساس کردم صورتم گلوله‌ی آتیش شده، چشمام رو پایین انداختم. دوباره دستش رو لای موهام انداخت و بهمشون ریخت و با حالت بامزه‌ای گفت: _چه فوری‌ هم واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما. مشتی به سینه‌اش زدم. _فعلا که تو ناز میکنی، همه‌ چی برعکس شده. دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو تو آغوشش کشید. اگه کمیل دست نداشت چی؟ خدایا شکر که میتونه تو آغوشم بگیره. از این همه داشتن‌ها دوباره گریه‌ام گرفت. اون شروع به نوازش کمرم کرد و زیر گوشم با صدایی که معلوم بود سعی میکنه آرامش داشته باشه، گفت: _ناز چیه عزیزم، میدونی تو این چند روز چی کشیدم؟ بعد آهی کشید. _آروم باش عزیز دلم، آروم باش حورالعین من... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
کمی که آروم شدم، از خودش جدام کرد. سرم رو بوسید و گفت: _من رو می‌بخشی راحیل؟ نگاهم رو روی لباسش بالا و پایین دادم. دوباره سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم. _خیلی اذیتم کردی. سرم رو بوسید . _معذرت میخوام. قصدم ناراحتیت نبود. این سکوت تو باعث می‌شد گاهی فکر کنم نکنه واقعا کارم درسته. سرم رو بالا گرفتم: _سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمی‌دادی من چیکار می‌تونستم بکنم؟ لبخندی روی لباش نشست. _تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه. مبهوت نگاهش کردم. _چیکار؟ نگاه جستجوگرش تو چشمام ثابت موند. نگاهی طولانی و نفس‌گیر، کم‌کم با نگاهش دلخوریا رو کنار زد و غصه‌هام رو مرحم شد، حرفاش فقط تو کتاب لغت چشمام ترجمه می‌شد. انگار نگاهش چیزی رو تمنا می‌کردن که برام تازگی داشت. هیجان، تپش وَ حرکت خون، تو رگ‌هام... اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگه‌ای برای معانی این حرفا می‌نوشت. تو تنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت. اون موفق شده بود. انقدر جستجو کرد تا بالاخره به اون چیزی که دنبالش می‌گشت رسید. غرورم و تمام گذشته‌ام رو پله‌ای کردم و زیر پام گذاشتم و روش ایستادم. لبخندش عمیق‌تر شد. دستام رو دور گردنش انداختم و کمی سرش رو پایین کشیدم و روی پنجه‌ی پاهام ایستادم و گونه‌اش رو بوسیدم و آروم گفتم: _دوستت دارم. دستاش رو محکم‌تر دور کمرم حلقه کرد و گردنم رو بوسید و زیر لب طوری که به زور صداش رو می‌شنیدم گفت: _بالاخره امام رضا جوابم رو داد. خوشبختی به همین سادگیه، خوشبختی همون خدا رو شکر گفتنای از سر رضایته، دل سپردنه. تو دل بسپار به خدا، خدا قول داده که خوشبختت کنه. گاهی خوشبختی اون دری نیست که خدا برامون بسته و ما پشتش تحصن کردیم. باید دنبال درای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد. باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما میدونه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل