eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
953 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 🖤♥️ تا دید چشمهام رو باز کردم تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و به طرفم اومد. - بهتری؟ خشکی گلو‌م اذیتم می‌کرد. انگار دیواره‌هاش به هم چسبیده بود و عجیب می‌سوخت. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. مادر کمکم کرد تا کمی نیم‌خیز بشم و من توی اون چاردیواری دنبال چی بودم که چشمهام دو‌دو می‌زد؟ محمد بیرون رفت و لحظاتی بعد به همراه پرستار برگشت و اون هم سرُم رو قطع کرد و گفت: - می‌تونید ببریدش، فقط هیجان، سر و صدا، اعصاب‌خوردی اصلا براش خوب نیست. مراعات کنید. رو به محمد ادامه داد: - به اون آقا که بیرون بود گفتم به شما هم میگم، دعوا و جر و بحثهاتون رو بذارید برای یه جای دیگه نه جلو چشمهای ایشون. دریافتنش آسون بود که محمد توی بیمارستان با عماد بحثش شده چون توی این چند روز بارها گفته بود، تا نزنم لهش کنم حالم خوب نمیشه. به خونه بر گشتیم و مادر گفت که بچه رو به گلی سپرده. تموم استخونهام دردناک بود، توی بستر دراز کشیدم و پدر کنارم نشست برای دلجویی و مادرم با محمد رفتند تا محمدرضا رو از خونه‌ی گلی بیارند. - بابا مریم کو؟ - عماد که از شهر برگشت، اومد بردش. نگرانش نباش بابا، هر چی باشه اون پدرشه. نفس بلند و صداداری کشیدم و سکوت کردم. مادر سفره‌ی شام رو جمع و جور می‌کرد که صدای کلون در بلند شد و در باز مونده بود چرا که صدای آشنایی توی راهرو پیچید. - یاالله حاج ابراهیم، اجازه هست؟ حاج بابا بود و بابا سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و بفرمایید زد. ضربان قلبم هزار برابر شده بود. محمد از گوشه‌ی چشم ‌نگاهم کرد و لااله‌الا‌اللّهی گفت و مادر، محمدِ کشیده و غلیظی نثارش کرد و همون تشرِ نه چندان تند کافی بود تا کوتاه بیاد و سر به زیر و سنگین کنار درگاه بایسته و خوشامد بگه به پدرِ کسی که روزگاری دوست گرمابه ‌و گلستانش بود و حالا تنها خواهرش رو به روزگار سیاه نشونده. حاج بابا داخل می‌شد و ناخودآگاه نگاهم به پشت سرش کشیده شد و برای لحظه‌یی سوالی در ناخودآگاه ذهنم ‌پیچید، یعنی عماد هم باهاش اومده؟ و سریع پرسشم رو جواب دادم که، نه! اون عماد نامرد بیاد هم راهش نمی‌دم اون من رو له کرد، بیچاره‌م کرد. بغض دوباره توی گلوم سنگ شده بود، سر پا ایستادم و سرم رو پایین انداختم. _ سلام حاج بابا! _ سلام، بهتری بابا؟ شرمنده‌ی روی تو و پدر و مادرت شدم. _این حرف رو نزنید. مگه تقصیر شماست که عماد بی‌معرفته و نامردی کرده؟ - وقتی که عماد گفت چی شده دلم طاقت نیورد و گفتم حاج ابراهیم اونقدر معرفت داره که روی من پیرمرد رو زمین نزنه و اجازه بده عروسم رو عیادت کنم. پدر دستش رو پشت کمر حاج‌بابا گرفت و جواب داد: - اختیار داری حاج مصباح خونه‌ی خودته، این چه حرفیه. حاج‌بابا تکیه زده به پشتی کنار اتاق نشست و من دنبال راهی بودم برای فرار از اون جو سنگین. محمدرضا بیدار شده و گریه می‌کرد. چقدر خدا رو شکر کردم که به این بهونه می‌تونستم بیرون برم. آروم روی پا ایستادم که مادر گفت: - بذار بیارمش اینجا مادر. آروم گفتم: - نه اونجا راحت‌ترم. کسی چیزی نگفت و به اتاق خودم رفتم. نیم ‌ساعتی گذشته بود که صدای حاج بابا رو شنیدم که اجازه ورود می‌خواست. در رو باز کردم و خودم رو از روبروی درگاه کنار کشیدم و گفتم: _ بفرمایید تو. وارد شد و کنار بستر محمد رضا نشست و با غمی که در نگاه پدرونه‌ش موج‌ می‌زد نگاهم کرد و گفت: - چی بگم از دست این پسر ناخلف که بلا سرت آورده و طاقت دوریت هم نداره. اونقدر التماسم کرده که بیام‌ پادرمیونی و منِ پدر، گردن کج کردم و اومدم که ازت رخصت بخوام. - اجازه‌ی من دست شماست حاج‌بابا ولی مسئله خیلی سنگینه. بحث ما، بحث ساده‌ی زن و شوهری نیست. - برگرد خونه معصوم. خودم هوای تو و بچه‌هات رو دارم. پشتت رو خالی نمی‌کنم. هر جوری که تو بگی شرط تعیین می‌کنم و اجازه نمی‌دم عماد بیشتر از این سر کشی کنه و تو مظلوم باشی. بیا و زندگیت رو به خاطر این دو تا طفل معصوم هم که شده حفظ کن. _ حالا دیگه شرط و باید و نباید فایده‌یی نداره. کاری که نباید می‌شد، شده. نمی‌تونم بیام حاج بابا. سخته پا گذاشتن دوباره توی اون خونه. شما می‌دونی خیانت یعنی چی‌؟ شما زن نیستی تا بفهمی من بد جور شکستم، من خُرد و خاکشیرم حاج بابا. دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود و اجازه حرف زدن نمی‌داد انگار حاج بابا فهمید که حالم خوب نیست. سری از تاسف تکون داد و دیگه ادامه نداد. نیم‌خیز شده دست سر زانو گذاشت و یا علی گویان بلند شد. - من دوباره بر می‌گردم. و شرمنده تر از قبل بیرون رفت. من باز موندم از بدرقه‌ش و انگار که چسبیده بودم به زمین و فکرم حوالی عماد می‌پرید. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 🖤♥️ من زن بیچاره یی بودم که از اعتراف احساس درون قلبم، به خودم هم بیزار بودم. در دنیایی از احساسات ضد و نقیض دچار بودم و در اون بین دست و پا می‌زدم تا تکلیفم با خودم روشن بشه اما سر آخر هم به نتیجه‌یی درست و منطقی نمی‌رسیدم و درمانده بودم از پیدا کردن وضعیت احساسیم. قادر نبودم به درک اینکه آیا دوستش دارم یا ازش متنفرم. شاید اگر تا این حد دوستش نداشتم، به این روز نمی‌افتادم و آسون‌تر با قضیه مواجه می‌شدم. مخملی نگاهش خیلی وقت پیش من رو دچار کرده بود و حتی بعد این اتفاق هم با تموم شکستگی قلب و رنجوری روح، ذره‌یی از احساسم کم نشده بود. روزها در گذر بودند. عماد هرروز به بهونه‌ی آوردن مریم پیداش می‌شد و من امتناع می‌گردم از رویارویی باهاش. حاج بابا هر چند شب به بهونه‌ی دیدن نوه‌ش میومد و فرخنده سادات کار روزانه‌ش شده بود. کنارم می‌نشست و بعد از کمی حرف و نصیحت بی‌حاصل بر می‌گشت. یکی از همون روزها بود که عمو به خونه‌مون اومد و باز اعصابِ متشنجم، متشنج‌تر شد وقتی که زن‌عمو پشت سرش وارد شد. توی اتاق نشسته بودم و با محمدرضا سرگرم بودم که صدای مامان مجبورم کرد از کمینگاهم خارج بشم. به اتاق رفتم و با هر دو احوالپرسی کردم و خوشامد گفتم. توی نگاه زنعمو پر بود از نیشخند. نیشخندی تلخ مثل زهر. تمام مدتی که توی اتاق نشسته بودم از خوشبختی پسر وعروسش گفت و من ذره‌ذره خردتر شدم و اعصابم به هم ریخته تر شد و من می‌دونستم که این زن هنوز از من کینه داره و حتی چشم‌غره‌های عمو هم بی‌فایده بود. اونقدر به هم ریخته بودم که متوجه حرکاتم نبودم و وقتی به خودم اومدم که روبروی عمو ایستاده بودم و می‌خواستم ‌محمدرضا رو از بغلش بگیرم. - عمو، خسته شدین، بچه رو بدید ببرم بخوابونم. عمو پر از تاسف و دلجو نگاهم ‌کرد و محمدرضا رو روی دستهام گذاشت و با ببخشیدی آروم از اتاق بیرون رفتم. من و یوسف، پسرعموم، ناف‌بر بودیم و با اومدن عماد توی زندگیم این من بودم که با اشک و گریه و زاری از مادر و پدرم خواستم تا این قرار قدیمی رو به هم بزنن. روز آخری که با یوسف روبرو شدم رو خوب به یاد دارم و چشمهای به اشک نشسته‌ی مردی که مظلومانه بغض کرده بود. یوسف سیزده سال از من بزرگتر بود و من نمی‌تونستم به عنوان شریک و همراه تصورش کنم و شاید هم اختلاف سنی بهونه و سرپوشی بود برای پنهان کردن تموم تمایل و علاقه‌یی که به عماد داشتم. روزی که به عقد عماد در میومدم یوسف از روستا کوچ کرد و یکسال بعد به اصرار مادرش دخترخاله‌ش رو نامزد کرد. اون به گفته‌ی مادرش خوشبخته ولی کینه‌ی زنعمو از من اونچنان توی سینه‌ش خونه کرده که حتی با شادکامی پسرش هم برطرف نشده. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹برای این که انسان علاقه و شوق به محاسبه پیداکند، باید برنامه‌های اینجوری داشته باشد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 ما باید دنیا رو آماده کنیم 🔘 اجرای صابر خراسانی در جمکران 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 🖤♥️ به اتاق رفتم و حتی برای خداحافظی هم بیرون نرفتم. عصر همون روز بود که سروکله دایی خرم هم پیدا شد، ولی به اصرار مادر چیزی نگفت و من شنیدم که براش از اومدن زن‌عمو و به هم ریختن من می‌گفت. بعد از کمی صحبت و خط و نشون کشیدنهای آروم و در گوشی با مادر بدون اینکه چیزی به روی من بیاره رفت. بالاخره حمید و مجید هم به اتفاق سر رسیدند. هر دو به واسطه‌ی کار در کارخونه‌ی فولاد مجبور به زندگی در مبارکه بودند. اون روز تنها اومده بودند و این برام خیلی خشنود کننده بود که نگاههای تاسف‌بار و ترحم برانگیز زیبا و شهین رو تحمل نمی‌کردم. هر دو به اتفاق تاکید داشتند که راه حل در طلاقه و معطلی اصلا جایز نیست. محمد و پدرم اما عقیده داشتند که هر چی خود معصوم بگه و بذارید خودش تصمیم بگیره. زبونم از حرکت باز ایستاده بود و اکثرا سکوت می‌کردم. با دنیای بیرون ارتباطم رو قطع کرده و ترس از برخورد مردم باعث شده بود که به هیچ عنوان از خونه خارج نشم و حتی از نزدیکترین دوست و دختر خاله م یعنی گلی هم دوری می‌کردم. پانزده روز نفسگیر گذشت و آغاز هفته‌ی سوم بود. مریم رو همراه فرخنده‌سادات راهی کرده بودم و بعد از تیمار و رسیدگی به محمدرضا گوشه‌‌ی اتاق نشستم و به افکار تکراریم مجال دادم تا تموم ذهنم رو پر کنند. آهنگ غم انگیزی از رادیو کوچک بابا درحال پخش بود. اونقدر در افکارم غوطه‌ می‌خوردم که متوجه دنیای بیرون نبودم. با شنیدن صداهایی که از راهرو به گوش می‌رسید به خود اومدم. عماد خواهش می‌کرد و اجازه می‌خواست و مادرم آروم گریه می‌کرد و پدر که محکم و سرد جوابش رو می‌داد. شاید در همون چند دقیقه هزاران بار خدا رو شکر گفتم که محمد برای رفتن به باشگاه از شهر برنگشته بود وگرنه حتما اتفاق بدی رخ می‌داد. همین چند روز پیش بود که فرخنده سادات رنجیده خاطر تعریف می‌کرد که محمد باهاش گلاویز شده و اون قدر عماد رو بد زده که استخون کتفش در رفته. محمد ورزشکار بود و هیکل ورزیده یی داشت و یک تنه چند نفر رو زمین می‌زد. البته اخلاق عماد رو هم حفظ بودم و می‌دونستم که تا احساس گناه نداشته باشه اجازه نمی‌ده کسی مغلوبش کنه. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 قسمت انگار عماد بالاخره تونست موفق بشه چرا که صدای قدمهاش نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد. دستم بی اختیار سمت قلبم رفت، بی‌قرار می‌تپید. به روبرو نگاه کردم، به آینه‌ی کوچک روی طاقچه. پریده رنگ بودم و گودی پای چشمهام به سیاهی می‌زد کلافه دست سردم رو روی صورتم کشیدم. توان رویارویی باهاش رو نداشتم. باید چه‌کار می‌کردم؟ عصبی بودم از اینکه تونسته بود پدر رو راضی کنه. داشت به مادر قول می‌داد که اگه دیدم حالش بد شد ادامه نمی‌دم. فکرم به جایی قد نمی‌داد. چاره رو در این دیدم که خودم رو به خواب بزنم. به بستر رفته و لحاف رو روی سرم کشیدم تمام بدنم از اضطراب می‌لرزید. آروم داخل شد و در رو پشت سرش بست. پشت به او بودم و چشمهام بسته بود ولی سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. شاید چند ثانیه یی بی حرکت ایستاده و نگاهم می‌کرد که البته به نظر من چند ساعت گذشت. آروم نزدیک شد و کنارم نشست. لحاف رو از روی سرم کنار برد. نزدیکم بود و صدای نفسهای منظمش به وضوح به گوشم می‌رسید. آروم صدام زد و وقتی جواب نشنید خم شد و روی موهام رو که خیلی وقت بود دیگه نمی‌بافتم، عمیق بو کشید و طولانی بوسید و نوازش کرد. بغض گلوگیری می‌کرد و چقدر دلم برای نوازشهای اون دستها تنگ شده بود. من به حضور این مرد در کنارم نیاز داشتم. ضعیف بودم؟ _معصوم، می‌دونم که بیداری ولی دلت نمی‌خواد نگاهم کنی، حق داری اگه حتی عمرا دلت نخواد من رو ببینی. ضربان قلبم روی هزار بود. حس می‌کردم از کنار گوشهام، آتش شعله می‌کشه، ولی باز هم چشم باز نکردم. - باز کن اون چشمهات رو معصوم، نگاهم کن حتی با نفرت ولی نگاهم کن، دنیام تیره و تاره از ندیدنت. روح سرکشم پیرو دل رئوفم نمیشد و حاضر نبودم رو برگردونم و چشمهام رو باز کنم. کمی در سکوت نشست و من به این فکر می‌کردم که الان چی میشه که ناگاه دستش رو روی شونه‌م گذاشت و سریع برم گردوند سمت خودش. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌎🌎🌎 🟢 مهم و بصیرتی 🟢 پاسخ یك محقق مسلمان آلمانی در یك برنامه زنده تلوزیونی، كه توسط میلیونها نفر دیده شد: از وی در باره‌ی «اسلام و تروریسم» سوال شد. او گفت: 1- چه كسانی جنگ جهانی اول را شروع كردند؟ مسلمانان؟! 2- چه كسانی جنگ جهانی دوم را شروع كردند؟ مسلمانان؟! 3- چه كسانی 20 میلیون «بومی استرالیائی» را كشتند؟ مسلمانان؟! 4- چه كسانی در هیروشیما و ناگازاكی بمب اتم ریختند؟ مسلمانان؟! 5- چه كسانی دهها میلیون سرخپوست را در آمریكای شمالی كشتند؟ 6- چه كسانی دهها میلیون سرخپوست را در آمریكای جنوبی كشتند؟ 7- چه كسانی دهها میلیون آفریقائی را به عنوان برده اسیر كردند؟ كه میلیونها نفر آنان در راه انتقال به آمریكا مردند و به اقیانوس اطلس ریخته شدند مسلمانان ؟ [چه کسانی از سر ۱۷۰ هزار الجزایری موزه درست کردند؟ مسلمانان؟] خیر! آنها مسلمان نبودند! شما اول باید «تروریسم» را درست معنی كنید. اگر یك غیر مسلمان كار بدی انجام دهد، [نهایتاً] نامش می شود «جرم» ! اما اگر یك مسلمان مرتكب همان عمل بشود، او یك «تروریست» است! شما ابتدا این «قوانین تبعیض آمیز» را برچینید، بعد به موضوع برگردید. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از خبرگزاری فارس
🖼 ۸ نکته دربارۀ حمله موشکی یمن به تل‌آویو @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 دوران بزن درّو تمام شده؛ جوری بزن که اشک‌شون در بیاد 🔘 قلب رقه که فیلم این سال‌های سینمای ایران درباره مدافعان حرم و داعش است. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 مدح مولا علی علیه السلام. 🟢 شعر از شاعر نامدار شیعه، شیخ حسن کاشی. بانوای ذاکر اهل‌بیت حاج حسن خلج. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 ناجی ١۵٠ زائر اربعین حسینی به شهادت رسید 🔹جلال اسدی بجنوردی که در ماجرای آتش‌ سوزی هتلی در کربلای معلی با رشادت خود ناجی ۱۵۰ تن از زائرین اربعین حسینی شده بود، بر اثر جراحت ناشی از سوختگی شدید چند روز پیش به لقاءالله پیوست. 🔹ناجی زائران پس از سوختگی ۵۲ درصدی: جونم رو پیشکش امام حسین علیه السلام میکنم. ‌‌‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 چرا سید بحرالعلوم با ملا مهدی نراقی سرد برخورد کرد؟ "_گوش_کنید. . 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹محفل، مرزهای ایران را در نوردید و در لاهور پاکستان غوغا به پا کرد 🔺در خارج از مرز‌های ایران و در شهر لاهور پاکستان، بیش از ۸۵ هزار نفر برای حضور در محفل بزرگ قرآنی علی‌حب‌النبی(ص) گرد هم آمدند و جشن میلاد‌النبی را با حضور میزبانان برنامه محفل (حامد شاکرنژاد، احمد ابوالقاسمی و حجت‌الاسلام قاسمیان) برگزار کردند. 🔺این مراسم با چنین جمعیتی، به عنوان بزرگترین اجتماع پاکستان شناخته می‌شود. 🔺محفل پیش از این بزرگترین محفل قرآنی جهان را در حرم مطهر امام رضا (ع) برگزار کرده بود. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما با آمریکا برادریم⁉️ نظر شما چیه ادامه در پست بعدی👇 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر امام ره را بشنو شاید کمی به راه راست برگردی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توصيه یک پلاستیک فروش یزدی به پزشکیان!!! 😉✌️🏻 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑پزشکیان گفته پیام ما به آمریکا این است که به دنبال صدور انقلاب نیستیم. اقای رئیس جمهور مملکت! ما سال هاست که موفق به صدور انقلاب مون در دل های آزادگان ملل اسلامی شدیم و این صدور انقلاب را به طور جدی در قلب اروپا و آمریکا دنبال می کنیم و خواهیم کرد. اینو به برادران آمریکایی تون هم بگید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گلایه صبح امروز رهبر انقلاب از جوان‌ها، میان‌سالها و پیرهایی که ورزش نمیکنند 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 دستش رو با خشم پس زدم و چشم باز کرده و نشستم. باز همون بغض لعنتی گلوم رو فشار می‌داد. سرم پایین بود و نگاهش نمی‌کردم. _ ببخش معصی! ببخش، بد کردم، گیر کردم، مجبور شدم. اونقدر از من بدت میاد که حاضر نیستی نگاهم کنی؟ پوزخندی زدم و باز سکوت کردم. - اگه اون اتفاق لعنتی نمی‌افتاد، من الان برای اثبات خودم مجبور نبودم به تو، به زن خودم، التماس کنم. امان از جبری که منِ مجبور رو به اینجا رسوند. از کوره در رفتم و باغضب و کینه نگاهش کردم. ایست خوردم! شوکه شده و سوالی خیره شدم به جایی حواله‌ی لبهاش. گوشه‌ی لبش چرا زخمی بود؟ چرا اینقدر رنگ پریده بود؟ نکنه باز معده دردش شروع شده؟ انگار متوجه تغییر رنگ نگاهم شد که تمام صورتش رو خنده‌یی محو گرفت و برقی گذرا توی چشمهای شفافش افتاد. نگاه از صورتش گرفتم، در حالی که بی‌نهایت از دست خودم حرص داشتم. یاد تمام دلگیریهام افتادم و عصبانی گفتم: - مجبور شدی؟ کی مجبورت کرد‌؟ هورمونهات؟ هوسهات؟ بگو! دِ بگو خجالت نکش. بگو که کم بودم برات و دلت تنوع می‌خواست. اونقدر شکستم که با این حرفت بیشتر ازاین خُرد نشم. ازت متنفرم عماد، می‌فهمی؟ متنفرم. _ تو هیچی نمی‌دونی. تو باید به من فرصت دفاع بدی معصوم، این رو بفهم! حس کردم چشمهام گرم شدن و بغضم بالاخره بعد چند روز ترکید و اشکهام سیل وار جاری شد، شاید که نیاز بود تا عماد بیاد و اشکهام دوباره سرریز بشه. _ آره، تو درست می‌گی! من هیچی نمی‌دونم اصلا من نفهمم، بی شعورم، وگرنه خیلی زودتر از این حرفها پی به ذات تو برده بودم. می‌فهمی باهام چی‌کار کردی؟ می‌فهمی من رو با دوتا بچه اسیر و بدبخت کردی؟ تو دختر یکی یه دونه‌ی حاج ابراهیم کاشف رو به مرز دیوونگی کشوندی عماد. من اونقدر ضعیف شدم که می‌ترسم که پام رو بیرون این خونه بذارم این رو می‌فهمی یعنی چی؟ من از این چرای دلیل کار تو می‌‌ترسم عماد. مامان بابام دارن دق می‌کنن از غصه‌ی ندونم‌کاری تو. می دونی مردم چه حرفهایی پشتت می زنن؟ حالا اومدی اینجا فرصت می‌خوای که از چی دفاع کنی؟ برو عماد برو با عشقت خوش باش برو به زندگیت برس تو برام مُردی، همون روزی که ساکت رو برداشتی و رفتی برام مُردی. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 بلند گریه می‌کردم و هق هقم از کنترل خارج بود. حرفهایی که می‌زدم هم از کنترل فهم خارج می‌نمود و غیرارادی هجی میشد و انگار که احساسات قلبی جریحه‌دار بود. - تو هی کنار گوشم گفتی عزیزی، گفتی وجودمی. من رو از کف زمین بردی بالا اونقدر که آسمون شد کف پام. من خام بودم، ساده بودم و تو و حرفات شُدید دین و ایمونم. باورم شد، فکر می‌کردم یه دنیاست و یه عماد. هی با خودم گفتم تموم دنیا جلو روم، عماد که‌ پشت سرم باشه کوه رو هم از زمین برمی‌دارم. چه می‌دونستم که پشتم رو اینجوری خالی می‌کنی؟ نفسی گرفتم و با تاسف و حجم بزرگی از اندوه ادامه دادم: - یهو چنان از عرش آسمون به قعرم آوردی که زمین شده فرق سَرَم. سوزناک گفتم: - محکم کوبوندیم به زمین آقا عماد خیلی محکم. آدم با وجودش اینطور تا می‌کنه؟ تو رو به خدا قسم فکر کن ببین چه به روزم آوردی عماد. - تو هنوز هم تموم وجودمی، پاره‌ی قلبمی معصوم. بین گریه‌هام تلخ خندیدم و گفتم: - حرفهات با عملت یکی نیست. کی پاره‌ی تنش رو اینجور خورد و خمیر می‌کنه که تو کردی؟ _ من توان دوریت رو ندارم معصوم، بذار باهات حرف بزنم. تو رو خدا مهلت بده. - هی می‌خوای خودت رو توجیه کنی، باز میگی من! هی میگی من، پس کِی من؟ کی می‌خواد تاوان شکستن قلب من رو بده، ها؟ تو می‌خوای خودت رو توجیه کنی، فرخنده‌سادات میگه بچه‌م عماد، حاج بابا میگه بچه‌هات، هیچ‌کس نگفت معصوم چی؟ من این بین کجام؟ کی به فکر منه؟ دارم آوار میشم عماد، یه آوار متروک و مطرود. دارم از بین ‌میرم. - من میگم تو، تو برام ارزش داری که می‌خوام برات بگم چی شده معصوم. - چرا همون روز که ساکت رو برداشتی و رفتی زبون باز نکردی؟ - نمی‌شد، دِ نمی‌شد، چرا بی‌منطق می‌گی؟ - اون روز از زبون تو نمی‌شد دو ساعت بعدش از زبون بقیه میشد؟ حرفهامون به جایی نمی‌رسید و من خسته تر از اونی بودم که بتونم اون ماراتن نفسگیر رو ادامه بدم. عصبی روی پا ایستادم و بلندتر از قبل گفتم: _ برو بیرن عماد، تو رو به قرآن قسم می‌دم برو. از صدای فریاد و گریه های بلندم محمدرضا از خواب پریده بود و بی‌تابی می‌کرد اما توان اینکه بغلش بگیرم رو نداشتم. مادر سراسیمه وارد شد و بغلش کرد و با عصبانیت از عماد خواست تا از اتاق بیرون بره. پدرم هم کنار چارچوب در ایستاده و کلافه و غمگین نگاهم می‌کرد. عماد موندن رو بی‌حاصل دید که پر از تاسف نگاهم کرد و بی هیچ حرفی بیرون رفت. دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند و سوزناک گریه کردم. فردای همون شب بالاخره دایی خرم ابراز وجود کرد و پا میون گذاشت. مسلما کار عماد بود و خواهش کرده بود تا وارد این ماجرا بشه. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان و جوانی را در قبل از ظهور قدر بدانیم.... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مولی الموحدین حضرت علی(علیه‌السلام) می فرماید: 🔸كم می شود كسی خود را شبیه قومی سازد و اندك اندك از آنها نشود. 📜،کلمات قصار ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خانمها پیامبر نشدن؟! نکات مهم دکتر عزیزی فقط فوووت آقایون😂😂😂 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅دعوت وحدت بین شیعه و سنی توسط کسی که ۲۰ جلد کتاب در دفاع از حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام نوشته! ✅بمناسبت هفته وحدت 🔰 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستانی عالی و پیشنهادی عالی‌تر برای حجاب قانون مبارزه با پوشش پر خطر 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 مریم به همراه مادرم به خونه‌ی گلی رفته بود. محمدرضا رو هم شیر داده و خوابونده بودم. شنل موهر و پشمی مادرم رو رو شونه‌م انداختم و به حیاط رفتم. سوز سرد پاییزی به صورتم خورد و سردم شد شنل رو محمکم تر دور خودم پیچیدم و به سمت حوض کنار باغچه رفتم و روی لبه‌ی سیمانیش، زیر نور آفتاب نشستم . فکرم مشغول بود و دنبال راه چاره‌یی بودم. یا باید طلاق می‌گرفتم و یا باید می‌موندم که در اون‌صورت باید مجبورش می‌کردم تا شرایطم رو بپذیره. ولی چه شرط و شروطی؟ ذهنم درگیر بررسی راههای پیش رو بود که با صداش از جا پریدم. _ چرا اینجا نشستی؟ تو همینجوری هم بنیه نداری. پاشو سرما می‌خوری. رو برگردوندم و سریع روی پاهام ایستادم و گفتم: _ سلام دایی! شما کی اومدی من نفهمیدم. - اون لاکردار، کاری باهات کرده که اگه لشکر اسکندر هم می‌ریختن اینجا، صدای فکر و خیالت نمی‌ذاشت بفهمی که دور و برت چه خبره. سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. _ حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ تا کی می‌خوای اینجور بمونی؟ کی بر می‌گردی سر خونه زندگیت؟ _ من... من دیگه بر نمی‌گردم سر اون زندگی. بچه هام رو ازش می‌گیرم و خودم بزرگشون می‌کنم. چنان تند و سریع گردنش افرا شد و تیز به سمتم ‌نگاه کرد که تموم وجودم لرزید. _ نشنیدم، چی گفتی؟ صداش مثل همیشه بلند و با جذبه بود و شونه هام از ترس پرید و سر جام خشکم زد. آروم و با لکنت گفتم: _ من... من طلاق نمی‌خوام. ولی... اونجا هم بر نمی‌گردم. خونه‌ی جدا می‌گیرم و بچه هام رو بزرگ می‌کنم. اون هم بره پی زندگیش. پوزخندی زد و گفت: _ آها! اون وقت از عایداتِ کارخونه‌ی بابات در میاری و خرج خودت و بچه‌هات می‌کنی، آره؟ بفهم! تو یه زن تنهایی که هیچ کاری ازش بر نمیاد و دستش به هیچ دستاویزی بند نیست. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 _ خدا بزرگه، اینجور نمی‌مونه یه کاری دست و پا می‌کنم، اونقدر دست و پا شکسته نیستم که لنگ خرج شکمم بمونم، بابا و داداشهام هم هستن. دوباره پوزخند صداداری زد و گفت: _ اوهوم! تو پشتت به داداشهات گرمه؟ اونهام تهِ تهش شش ماه، نَه، یکسال پشتت می‌مونن بعدش چی؟ ها؟ که البته اون هم بعید می‌دونم مگه این که محمد پشتت بمونه اون دوتا بی‌غیرت که باید با یخ و ترشی آوردشون دیدن مامان و‌ بابات چه برسه به تو! شاخ غول رو شکستن با این عروس آوردنشون... لااله الا الله. باز گریه‌م گرفته بود و خدا خدا می‌کردم مادرم از راه برسه. _ نمی‌تونم دایی! شما جای من نیستی که بفهمی من دارم چی ‌می‌کشم. من دیگه پام رو اونجا نمی‌گذارم. اگه می‌گم طلاق نمی‌خوام، فقط واسه‌ی اینه که اسم اون کنار اسمم باشه و توی آبادی حرفی از دهن کسی درنیاد و بیشتر از این به هم نریزم ولی اینکه دوباره برم تو اون خونه و همون معصوم قبلی بشم. نه، نمی‌تونم. _ حرفش رو هم نزن! تو برمی‌گردی توی همون خونه. دیروز پدر شوهرت توی مسجد جلوی من رو گرفته که حاشا به غیرتت! تو برای همه مادری به خواهرزاده‌ت رسید دایه شدی؟ کل روستا رو سر تو قسم می‌خورن، حرف اول و آخر همه رو تو می‌زنی. پس چرا به خواهرزاده‌ی خودت رسید پا پس کشیدی؟ چرا نمیری باهاش حرف بزنی که پاش رو کرده توی یه کفش و برنمی‌گرده سر خونه زندگیش. می‌دونستم که حاج بابا اینقدر به من و خواسته‌م احترام می‌گذاره که نمی‌ره پیش دایی و این حرفها به خاطر اینه که عماد ازش خواهش کرده. _ من نمی‌رم، شما هم نمی‌تونی مجبورم کنی برگردم. من به بابام پناه آوردم، هر موقع خسته شد و بیرونم کرد یه فکری می‌کنم. _ ای دختره‌ی خیره‌سر لجباز، مگه دست خودته؟ من می‌گم برمی‌گردی تو هم می‌گی چشم، این که تویی بابات هم غلط بکنه حرف رو حرف من بیاره. عاجز شده بودم و آروم اشک می‌ریختم‌. - گریه و اشک و ناله‌ی تو به درد اون بابای ساده‌ت می‌خوره که چشمش تو دهن توئه ببینه تو چی می‌گی. من گول این ننه ‌غریبم ‌بازیهای تو رو نمی‌خورم. زبونش تلخ بود و گزنده و من خوب می‌شناختمش. یکی به نعل می‌زد و یکی به میخ! شنیده بودم که همون روزهای اول به خونه‌ی حاج بابا رفته و برای عماد و خونواده‌ش حسابی گرد و خاک کرده بود. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin