eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عاقبت نیش زدن به دیگران...🪱 🎙استاد‌مسعود عالی. تا حالا میدونستی که در قبرستان وادی السلام، چطور میت را دفن می‌کنند؟ بله تو دیوارها 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 ما با غاصبان سرزمین فلسطین مشگل داریم... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🇮🇷سالروز شهادت سردار سرتیپ پاسدار حاج نورعلی شوشتری گرامی باد 🔹سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق بود که در تاریخ ٢٦ مهر ١٣٨٨ و در جریان همایش وحدت سران طوایف در شهر پیشین استان سیستان و بلوچستان در اقدام انتحاری گروهک تروریستی همراه با جمعی از عشایر بلوچی و همرزمانش به فیض شهادت نائل آمد. 🔹در بخشی از وصیت نامه این شهید آمده است: جبهه بوی ایمان می‌داد و اینجا ایمانمان بو می‌دهد. آنجا بر درب اتاقمان می‌نوشتیم یاحسین فرماندهی از آن توست؛ الان می‌نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیرگردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم. ‌‌‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 سفره‌ی صبحانه رو جمع کردم و توی آشپزخونه مشغول تدارک سوپ جو بودم برای بهبود سرماخوردگی مریم. با صدای زنگ در، دست از کار کشیدم و به طرف راهرو ورودی رفتم و پشت در ایستادم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و در رو باز کردم، مادر بود و چقدر از دیدنش خوشحال شدم. _ سلام مامان، خوبی؟ خوش اومدی. می‌دونی چند وقته نیومدی دیدن بچه‌هات؟ از چارچوب در خودم رو کنار کشیدم تا مادر وارد بشه. گونه‌ی چروکیده‌ش رو بوسیدم و با لبخند جواب داد: _خوبی مادر؟ بچه‌هات کجان؟ خوبن؟ خیلی وقت بود که دیگه حال عماد رو از من نمی‌پرسید و به اصطلاح مراعات حالم رو می‌کرد. _ اونهام تو اتاقن، با وسیله بازیهاشون مشغولن. مریم یه کمی ذکامه. نفس بلندی کشید و گفت: - ای بابا، دائم نشستی زانوی غم ‌بغل گرفتی و از بچه‌ها غافلی. چیزی نگفتم و داشتم توی ذهنم حرف مادر رو حلاجی می‌کردم تا ببینم تا چه حد حرفش با حال و روزم صدق می‌کنه! کنار در اتاق ایستادم و در رو کامل باز کردم تا مادر وارد بشه و مریم رو صدا زدم. - مریم، ببین کی اومده. - آخ‌جون عزیز از مشهد... مادر رو که دید به سمتش دوید و پرید توی آغوشش. و مادر دوباره با دیدن بچه‌ها اشک دور چشمهاش حلقه شد و با بغض جواب سلامش رو داد و محکم به سینه‌ش فشرد و بعد هم محمدرصا رو که به گوشه‌ی چادرش چنگ میزد مورد تفقد قرار داد. طبق معمول چند تا دونه تخم مرغ رنگی برای بچه‌ها آورده‌ بود. تخم مرغها رو از داخل پاکتی که کنار پاهاش بود خارج کرد و به مریم و محمدرضا داد. بچه‌ها از هدیه‌ی ساده و خوشرنگ مادربزرگشون ذوق زده شده و باهاش مشغول بودند. سینی حاوی استکانهای چای رو جلوی پاهاش گذاشتم و روبروش نشستم. اونقدر سنگین به صورتم زل زده بود که ناخودآگاه هول شده بودم و حس بچه‌یی رو داشتم که کار خطایی کرده. - چه خبر ، بابا و محمد خوبن؟ از حمید و مجید خبر دارین؟ - همه خوبن عزیزم. الهی شکر. تو بگو از زندگیت، از حال و احوالت. - خدا رو شکر، می‌گذره مامان. لب برچیده بود و می‌فهمیدم که سعی می‌کنه تا بغضش رو پس بزنه. _ کی از سفر برمی‌گردن؟ شبها تو توی این حیاط تنهایی؟ دلواپسم همیشه، شبها تا صبح، خوابم نمی‌بره، دیروز محمد می‌خواست به زور من رو ببره دکتر که حتما یه چیزیت هست. ولی درد من با دوا دکتر درمون نمی‌شه مادر. درد من تویی که داری ذره ذره آب میشی. و باز بغض کرد. همون بغضهایی که از کودکی این حس رو بهم می‌داد که ناخودآگاه نصفش رو توی گلوی خودم حس کنم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 دستهای پینه و چروک خورده‌ش رو توی دستهام گرفتم و بانهایت دلجویی و ملایمت گفتم‌: _ آروم باش مامان! من خوبم دورت بگردم. تو که می‌دونی من از تاریکی و تنهایی نمی‌ترسم. بعدش هم اینقدر از صبح باید دنبال این دو تا وروجک بشین پاشو کنم که شبها اصلا نمی‌فهمم چه جوری سرم می‌رسه روی متکا. نفسش رو آه‌مانند بیرون داد و گفت: _ ای مادر، تو گفتی و من باور کردم! از گودال پای چشمت پیداست چقدر آرومی، از تاریکی نمی‌ترسی از... صدای جیغ و گریه های بلند مرجان باعث شد تا حرف مادر نیمه تموم بمونه. هول شده بودم، غیر ارادی از جا پریدم و سر جام ایستادم. مادر هم دست‌کمی از من نداشت و نگاه مضطربش رو به من انداخت و بچه‌ها که از ترس هر دو چنگ زده بودند به کنار دامنم. ترسیده بودم و مبهوت دو دستم رو کنار گوشهام گرفتم. مادر پرسید: - مرجانه؟ اون بالا تنهاست؟ حالم خوب نبود فریادهاش اذیتم می‌کرد. با مصیبت تونستم چند تا کلمه رو کنار هم بذارم و گفتارم انگار ته کشیده بود. به لکنت گفتم: _آ... آره فکر... کنم، عما...عماد یکی دو ساعتی هست رفته، گفتم... گفتم ش...شاید اون رو هم با خودش برده. _ پس برو مادر، دورت بگردم، برو بالا ببین چی شده. یه زن تنها برای چی باید اینجور داد و فریاد کنه، پاهام یاری نمی‌کنه وگرنه من می‌رفتم. صدای گریه های بلند و ممتد مرجان روی اعصابم خط می‌انداخت و احساسات متناقض، درمونده‌م کرده بود. مغزم فرمان حرکت صادر نمی‌کرد. نمی‌تونستم از اون راه پله ها بالا برم و پا جای پاهای عماد بذارم و برسم به اون اتاق لعنتی که تموم آرزوهام درونش چال شده بود. صدای پاهای عماد وقتی که هر شب اون پله‌ها رو بالا می‌رفت، تصویر مرجان روزی که لبه‌ی پشت بوم پوزخند داشت و نگاهم میکرد صداهای در هم بقیه توی گوشم می‌پیچید و سرم رو گیج می‌‌انداخت. مادر دستپاچه بچه‌ها رو از من‌جدا کرد و صدام زد: - معصوم؟ گنگ نگاهش کردم و باید چه‌کار می‌کردم؟ اون تنها بود یه زن باردار پابه‌ماه! یه زن! زنی که زندگیم رو به هم ریخته و بغضی سخت و مدت‌دار توی گلوم آورده بود. منطق و احساسم در جنگ بود و مستاصل مونده بودم بین رفتن و نرفتن. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 حس غریبی بود. صدای مادر رو محکم شنیدم که گفت: _ برو مادر، برو عزیزم! خدا رو خوش نمیاد، زن پا به ماهه، راه به جایی نداره. انگار به همین تایید و تاکید نیاز داشتم که قدمهام رو تند کردم و به سمت همون راه پله های کذایی رفتم. به انتهای راهرو رسیدم و ورودی راه‌پله. تمام بدنم لرزشی ریز و ممتد داشت. پا روی اولین پله گذاشتم و خاطره‌ی اولین باری که مخفیانه با عماد روی پشت بوم رفته بودیم از جلوی چشمهام‌ گذشت و انگار دود شد و رفت‌ هوا. اشک از گوشه‌ی چشمم شیار بست و عماد سنگدلانه من و آرزوهام رو پس زد. گریه و فریاد‌های مرجان ممتد بود و سرم رو تکون دادم تا خالی بشه از تموم افکار و خاطرات و اشک روی گونه‌م رو پاک کردم و قدمهام رو سرعت دادم. صداش بلند بود و ترسیده و عجیب سر می‌برد! - یعنی کسی توی این خراب شده نیست بیاد سر وقت من؟ خدا لعنتت کنه عماد که من رو آوردی توی این خراب شده، اون لعنتی هم الان داره پایین از خوشحالی می‌میره. بمیری مصباح با این لجبازیهات. عصبی شده بودم، تپش قلبم بالا بود احساسم دست گذاشته بود بیخ گلوی منطق و می‌خواست که مغلوبش کنه. حرفهاش خیلی داغون‌کننده بود. اما... اما نمی‌شد که نرم، من لحظه‌یی از خودم، عماد و بچه‌ها چشم پوشیدم و به حرف مادر فکر کردم که همیشه می‌گفت، حتی اگه دشمنتون هم یه روزی ذلیل شد و کمک خواست دریغ نکنید. توی سومین پاگرد پخش زمین شده بود و زار می‌زد. با دیدنم اول کمی جاخورد و بعد سریع اشکهاش رو پاک کرد و موندم چرا بعد اینهمه جیع و فریاد صداش نگرفته بود! - چی شد؟ چرا اینجوری شدی؟ عصبی گفت: _ زنده‌م هنوز، خوشحال نشو! حیف که الان هیچ کی جز تو نیست که به دادم برسه. غمگین بودم و خیلی بهم برخورده بود اما به روی خودم نیوردم. جلو رفتم و دست گرفتم زیر بازوش و گرفته گفتم: _آروم بلند شو، کمرت هم درد می‌کنه؟ _نمی‌تونم پاشم، زیر پاهام خیسه. هول کردم و گفتم: _ کیسه آبت پاره شده یا خونریزی داری؟ _خون نیست! لا اله الا اللهی در دل گفتم و عوض این که من طلبکار باشم، اون خودش رو برام گرفته بود. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 باز هم خودم رو کنترل کردم و گفتم: _ پس آروم بلند شو. سنگینی هیکلش رو روی من انداخت و با هر زحمتی بود رسوندمش بالا. به دو اتاقی رسیدم که همه‌ی غرور من توی اون‌جا خاک شد. اتاقهایی که در و دیوارش شاهد روابط صمیمانه‌ی شوهرم با زن دومش بود! و من شبها تا صبح دلتنگ بودم و تنها و فقط گریه کردم. در رو باز کردم تا داخل بشه. نمی‌تونم احساسم رو از وارد شدن به اون اتاق بگم. قلبی که تحت فشار بود و بغضی که عجیب گلو گیر بود و چشمهایی که اشک رو پس می‌زد. دل رو به دریا زدم و داخل شدم و سعی کردم فقط گلهای قالی زیر پام ‌رو نگاه کنم‌ تا چشمم ‌نیفته به اون قاب عکس دونفره‌شون که مریم گفته بود. به سرعت از اون اتاقها و اون راه پله های لعنتی فرار کردم. وارد اتاق خودم شدم و در حالیکه چادرو کیف پولم رو برمی‌داشتم مادر رو که توی اتاق کناری بود صدا زدم و گفتم: _شما پیش بچه ها بمون من برم تلفن‌خونه عماد رو خبر کنم. _ چی شده مادر؟ دردش شده؟ _ نمی‌دونم اومده بوده توی راه‌پله چی‌کار، پاهاش لیز خورده و افتاده زمین، کیسه آبش پاره شده. در رو باز کردم و سراسیمه پا درون کوچه گذاشتم. چند قدمی دور شده بودم که ماشین عماد پیچید داخل کوچه و جلوی در خونه ترمز کرد، برگشتم سمتش که پیاده شد و نگران گفت: _چی شده معصوم؟ کجا میری؟ بچه‌ها خوبن؟ _ سلام، آره خوبن، داشتم میومدم تلفن‌خونه بهت زنگ بزنم خودت اومدی، مرجان دردش شده. راه افتادم و اون هم دستپاچه پشت سرم راه افتاد. بدون‌ کلامی راه حیاط رو در پیش گرفتم و عماد، مظلومانه صدام زد و می‌خواست چی بگه؟ رو برنگردوندم و دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا بردم و پا روی اولین پله‌ی حیاط گذاشتم و عماد پله‌ها رو با عجله بالا رفت. توان اینکه دوباره برگردم بالا و بهشون کمک کنم رو در خودم نمی‌دیدم. حس خفگی عجیبی داشتم و سرگیجه‌. در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و مادر مهربون لبخند زد و گفت: - خیلی کار خوبی کردی. به این تایید هم نیاز مبرم داشتم. انرژی زیادی صرف کرده بودم و کاسه‌ی سرم پر از چون و چراهای بی‌جواب بود و ته دلم حس رضایتی کم‌نور سوسو می‌زد و من داشتم خودخواهیهام رو مهار می‌کردم انگار! ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یحیی از قاسم می‌گوید... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 شهادت غریبانه و نبرد مجاهد بزرگ یحیی السنوار تا آخرین لحظه های قبل از شهادتش منو یاد این سکانس مختار انداخت. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
نظامیان نطفه ناپاک ارتش تروریستی اسرائیل پس از به شهادت رساندن یحیی السنوار هم لباس نظامی وهم ساعتش را به سرقت بردند و هم انگشت اشاره او را بریدند! این اقدام قبلا" هم توسط تروریست های داعشی انجام می‌شد و آنها نیز پس از سرقت اموال شخصی مجاهدان شهید؛ انگشت روی ماشه آنها را پس از شهادت جدا می‌کردند. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 خبر آمد؛ خبری در راه است. 🟢 هرطور فکر می‌کنم از دست رفتن بزرگ‌ ترین و نورانی‌ترین رهبران و قهرمانان جهان اسلام در این مدت کوتاه یک قضیه عادی نیست و نمیتوان صرفا به چشم تحولات عادی دنیا و شرایط جنگ به آن نگاه کرد. بعد از شهادت سیدحسن جمله‌ای شنیدم که امروز مرا به فکر فرو برد: 🟢 در آستانه طلوع خورشید، ستارگان یک به یک غروب می‌کنند. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مشکل اصلی کجاست که خداوند اذن ظهور امام مهدی علیه‌السلام را نمی‌دهند؟ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠 🔹نماز اول وقت و رضا شاه 👌 (پيشنهاد ميكنم بخونيد ، خيلى زيباست) بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت چند دقیقه. بعداز ورودما اذان مغرب گفتند آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟ و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.! به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم‌ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 دوباره ببینید. 🔹ماجرای نماز شیخ ارده شیره 🔹حجت الاسلام . 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 کاک مسعود و کاک عبدل. 🔹آقای ‎ ، آقای ‎ بیدار هستید؟! قیمت ‎ رسید به ۶۳ هزار و ۵۵۰ تومان، قیمت ‎ ۵۰ میلیون تومان را رد کرد، شاخص ‎ ۲۴ هزار و ۷۶۵ واحد ریخت. یک علامت حیاتی از خود بروز دهید! ما رأی دادیم. . . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ببینید هوش مصنوعی چه میکنه. اصلا" زرافه نمی تونه اونجور جایی بره. و از اونجا نجاتش بدن. رفقا هوش مصنوعی را جدی بگیرید! و قبل از موضع گیری قدری تامل کنیم مراقب کلکهای فضای مجازی باشیم 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 تصویری از دیدار مجاهد قهرمان فرمانده شهید «یحیی السنوار» با رهبر انقلاب اسلامی در ۲۳ بهمن سال ۱۳۹۰ 🔍 متن کامل پیام رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد قهرمان، فرمانده «یحیی السنوار» khl.ink/f/57913
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ امام خمینی (ره): کسی که برای خدا کار می‌کند دلسرد نباید بشود 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 کمک ۲ میلیارد تومانی حاج علی عظیمی کشاورز بهاری از استان همدان به جبهه مقاومت در نماز جمعه شهر بهار و جمله ماندگار این خیّر با ، جیب ندارد. 😎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌎🌎🌎 ❎ زنگ عبرت ✍️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید: به مردم بگویید امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم . بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است. راوی : سردار حسین کاجی {برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص ۱۹۲ تا ۱۹۵} راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 از خود این موشک ها مهمتر، شلیک این موشک هاست! 🎙 پاسخ استاد رحیم‌پور به ادعای رهگیری ۹۹٪ موشک های ایران 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨به شدت توصیه میکنم این پست رو ببینید و منتشر کنید. 🚨 برشی از فیلم هالیوودی W2008 به کارگردانی الیور استون 🚨 با دیدن این سکانس دلیل اصلی ایجاد بحران‌ها در غرب آسیا (خاورمیانه) و اقدامات شرورانه آمریکا علیه ایران را بیشتر درخواهید یافت. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 محمدرضا ماماگویان به طرفم اومد و در آغوشش گرفتم و چه حس خوبیه حس مادر و فرزندی! آروم شدم! من از دیدن بچه‌هام و درآغوش کشیدنشون انرژی گرفتم و مادر بودن نعمت بزرگیه که خدا هر کسی رو لایق نمی‌دونه. طولی نکشید که صدای ممتد گریه و جیغهای مرجان فضای راهرو رو پرکرد. بیچاره عماد کلافه و آشفته، پشت سر هم تکرار می‌کرد که، آروم باش مرجان خواهش می‌کنم، زشته مردم می‌شنون، تحمل کن داریم می‌ریم دیگه، ای بابا داد نزن دیگه. ناراحت بودم ولی تصور غیرت جوش ‌اومده‌ی عماد توی اون وضعیت که کاری هم نمی‌تونست بکنه لبخند کمرنگی روی لبهام آورده بود. برای لحظه‌یی خودم رو با مرجان مقایسه کردم. من حتی توی بیمارستان و تحت اون دردهای وحشتناک نزدیک زایمان هم فریاد نزده بودم! نگاه معنادار مادر رو روی خودم دیدم. لبخندی تلخ زدم و وارد آشپزخونه شدم. خودم رو مشغول کردم تا کمتر درگیر افکاری بشم که کارشون به هم ریختن روانم بود. مادر هم وارد آشپزخونه شد و کناری نشست و می‌فهمید هنوز حالم دگرگونه و سعی کرد تا با صحبتهاش کمی آرومم کنه. دلم به حال مادرم بیش از خودم می‌سوخت. اون زجر کشیدن پاره‌ی تنش رو می‌دید و منِ مادر می‌فهمیدم که چقدر سخته‌. از سختی روزگار گفت و اینکه هرکسی به شکلی امتحان میشه و اونی که عزیزتره بیشتر آماج بلاست و سر آخر هم مثل همیشه کلامش رو ختم کرد به خانم زینب کبری و مصائبی که کشیدند و نم اشکش رو با گوشه‌ی چارقدش گرفت. حوالی ظهر بود که مادر خواست برگرده و تقاضام رو برای موندن رد کرد. - آفتاب نرفته دست بچه‌ها رو بگیر بیا اونطرف، بابات و محمد دلتنگ بچه‌هان. - نه مادر می‌مونم خونه، ان‌شالله یه وقت دیگه. - تنها بمونی توی این خونه‌ که چی بشه. شب که بشه دلم اینجاست. لبخند کم‌جونی زدم و چه عذاب وجدانی داشتم برای روح ناخوش مادرم. - خیالتون راحت باشه اگه کسی نیومد چشم، شب میایم اونجا. تنها شده بودیم. فضای اون خونه توی کل عمرش چنین وهم و سکوتی رو به خود ندیده بود، حس می‌کردم صدای بچه‌ها توی حیاط اکو می‌شه و برمی‌گرده. نزدیک غروب آفتاب بود و دلم از اون همه تنهاییمون گرفته بود که فاطمه و مهناز، دخترش، سر رسیدند. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 با بغضی که توی صدام بود گفتم: _ سلام، توی عمرم اینقدر از دیدنت خوشحال نشده‌ بودم. خندید و جواب داد: _سلام، خوبی؟ ممنون، مگه اینکه تنها مونده باشی، من رو اینطور تحویل بگیری خانم! عماد پیغام فرستاده که بیام پیشت تنها نمونی. کی دردش شده مگه؟ _ نمی‌ترسیدم، ببخش، تو هم زابراه کردم. همون صبح. _من هم تنها بودم، عباس رفته اصفهان زودتر از دوازده برنمی‌گرده. نگفتی، کسی پیشش بود؟ _کی؟ مرجان؟ نه بابا لیز خورده بود تو راه‌پله از صدای جیغ و گریه‌ش رفتم بالا، بعد هم دیگه عماد اومد بردش. ناباور نگاهم کرد و گفت: _ تو رفتی بالا؟ چقدر مهربونی دختر! من بودم محلش هم نمی‌دادم. تلخ خندیدم و گفتم: _خدا نکنه که جای من باشی، حالا حالش چطوره؟ تو خبری نداری؟ _ نه والا من هم مثل تو! صدای بچه‌ها تموم فضای ساختمون رو پر کرده بود. عماد کلید انداخته و وارد شده بود و صدای پاهای خسته‌ش توی راهرو می‌پیچید. مونده بودم که الان باید چه‌کار کنم؟ اجازه بدم بیاد داخل یا نه؟ توی همین گیرودار بودم که فاطمه مهربون خندید و گفت‌: _ بذار بیاد تو، گناه داره داداشم، از صبح بیرونه و حتما با اون وضع معده‌ش چیز درست و حسابی هم نخورده. بعد بفرستش بالا بخوابه. فکر بدی نبود و راستش، خودم هم بدم نمیومد. قانونم این بود که به من نزدیک نشه، ولی هر قانونی استثنایی داره، نداره؟ توی آینه‌ی لب طاقچه نگاه گذرایی کردم و سمت در اتاق رفتم. در رو که باز کردم همونطور مستاصل ایستاده بود و نگاهش رو سوالی و مستقیم روی صورتم دوخته و بی‌کلام منتظر بود. _ سلام، خسته نباشی. بیا تو منتظرت بودیم، تا دست و روت رو آب بزنی سفره رو انداختیم. چنان چشمهاش گرد شده بود که حس می‌کردم هر آن از حدقه بیرون‌ می‌زنه. کمی ابهام داشت، شاید نیاز داشت که دوباره حرفم رو تکرار کنم که بدجنسی کرده و به همون یکبار بسنده کردم و رو گردوندم. لحظاتی گذشت و وارد شد. نگاه متعجب مریم رو دیدم که بین عماد و من که توی درگاه آشپزخونه ایستاده بودم در حرکت بود. بی‌تفاوت سرم رو زیر انداختم و به آشپزخونه رفتم. حال خوشی نبود. سخت بود من هنوز با اون ماجرا کنار نیومده بودم. فاطمه جویای حال مرجان شد و عماد گفت: _ هنوز درد داره، دکتر گفت شاید تا نیمه شب طول بکشه. انسی بود، دیگه من اومدم خونه. مریم و محمدرضا از حضور پدرشون ذوق کرده بودند و از کنارش تکون نمی‌خوردن. هر سه رو روی پاهاش نشونده بود و باهاشون حرف می‌زد و سرگرمشون شده بود. سفره رو با کمک فاطمه چیدیم، کوفته ریزه درست کرده بودم. عماد همیشه می‌گفت، هیچی رو به اندازه‌ی این غذا خوب و خوشمزه درست نمی‌کنی. نمی‌دونم ذائقه‌ش همونطور باقی مونده بود یا نه! ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
برووو باباااا ولمون کن 😂 @Gizviz 👏 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
نه نگا عوضش رئیس جمهورمون لاتی راه میره و حرف میزنه🥹🥲 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان ناقابل ما تقدیم مردم مظلوم فلسطین🇵🇸 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin