eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💥در دوماه و نیمی که رئیس جمهور نداشتیم سکه حدودا یک میلیون و سیصد گران شد . در دوماه و نیمی که پزشکیان رئیس جمهور است سکه حدودا ۱۴ میلیون گران شد ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 همدلی بانوی بروجردی با مردم لبنان 🔸 بانوی بروجردی که خواست نامش فاش نشود ۱۰ عدد النگوی خود را برای کمک به لبنان و جبهه مقاومت به دفتر امام جمعه بروجرد تحویل داد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌺 بانوی بوشهری گردنبند طلای ۲۱ عیار خود به ارزش تقریبی ۳۰۰ میلیون تومان را به جبهه مقاومت تقدیم کرد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای داخل تنور نشستن نیروهای سیدحسن نصرالله!!! . راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
به نظرتان این گوگولی مگولی با سوابق زیر، در دولت پزشکیان چه پستی گرفته؟ ۱- از عناصر فعال فتنه ۸۸ بود (بازداشتی) ۲- امضاء کننده نامه به اوباما و اثرگذاری بر تحریم‌ها ۳- حامی جاسوسی به نام کاوه مدنی ۴- حامی نفوذی‌ای به نام سیاوش حاتم خدا قوت به دولت پزشکیان که پیگیر فرمایش های رهبر انقلاب است! ✍🏻 منصف الدوله حیف که ر. زم اعدام شد والا اون هم الان وزیر یا حداقل معاون وزیر میشد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 عماد، مثل آدمی بود که سالها از خونه و زندگیش دور مونده باشه، با ولع به اطرافش و در و دیوار نگاه می‌کرد، شاید دنبال نشونی از روزهای خوب رفته بود! به بهونه‌‌ی ریختن چای به آشپزخونه رفتم. - معصوم اگه کمک می‌خوای بیام. وگرنه تو هم بیا اینجا. تنها نمون توی آشپزخونه. به اندازه‌ی کافی تنها هستی امشبه رو بیا با این خواهر و برادر خوش باش. شیطنت و بدجنسی فاطمه رو درک می‌کردم. اون با خوش‌قلبی تمام توی این یک‌سال و چند ماه خیلی تلاش کرده بود تا این دو وصله‌ی ناجور شده رو پینه کنه و نشده بود. گفتم: - وسایل سفره رو مهیا کنم بیام. نونهای محلی تازه‌یی رو که مادر آورده بود داخل سفره‌ی قلمکار پیچیدم و همراه با سینی چای بیرون بردم. سینی رو به فاطمه سپردم و خودم مشعول سفره شدم. فاطمه به سمت آشپزخونه رفت و گفت: - برم ظرفها رو بیارم. ناخودآگاه لبخندی تلخ روی لبم اومده بود که از دید فاطمه مخفی نموند و به شوخی و تاسف سری تکون داد. زیر نگاه سنگین عماد بودم و چرا نفسهام به شماره افتاده بود؟ تاب موندن نبود و به سمت آشپزخونه رفتم تا باقی وسایل رو بیارم. - عه، خوب بابا دو کلام با هم حرف می زدین پاشدی اومدی آشپزخونه؟ ‌- نمی‌تونم‌ فاطمه، وقتی که دوره دلتنگشم و نزدیکم که باشه نفسم می‌گیره. حالم به هم می‌ریزه. نگاهش پر از دلسوزی شد و گفت: - اون شوهرته معصوم! - باشه.. باشه ولی الان وقت این حرفها نیست. من توان رویارویی باهاش رو ندارم یا حداقل الان ندارم. اونقدر ازش دور بودم که غریبی می‌کنم باهاش. حس می‌کنم عماد دیگه خیلی وقته مال من نیست. متاسف نگاهم کرد و بیرون رفت. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 شام رو دور هم خوردیم و یک‌ساعتی که گذشت عماد به همراه بچه‌ها رفت تا فاطمه رو به خونه‌ش برسونه. وقتی برگشت بچه‌ها رو تحویل گرفتم که آروم و شرمنده گفت: _ اگه بخوام برم تا شهر و برگردم نمی‌ترسی؟ دیروقته و تو تنهایی از طرفی هم کمی دلواپسم، برم یه سر بزنم برگردم. دلم سوزشی عمیق برداشت. ولی خوب حق داشت بالاخره بچه‌ش به دنیا می‌اومد و این حق طبیعیش بود. یاد تولد بچه‌های خودم افتادم و اینکه عماد اول تا آخر توی بیمارستان بست نشسته بود و تا به دنیا اومدنشون اونجا رو ترک نکرده بود و من دلخوشی فراهم کردم برای خودم که،‌حتما من و بچه‌ها برای عماد مهم بودیم که در چنین موقعیتی مرجان رو تنها گذاشته و به خونه برگشته. با صدایی خفه از بغض جواب دادم: _ نه... نمی‌ترسم، برو ولی شاید خوابم ببره پشت بند رو نمی‌اندازم. _باشه تو بخواب، من زود برمی‌گردم. حسابهام قاطی شده، علی هم نیست. باید برگردم اونا رو درستشون کنم. _خدانگهدار. شتاب گرفت به طرف راهرو که دوباره برگشت و گفت: _ راستی... ممنون که بهش کمک کرده بودی و به خاطرش اذیت شدی... کوفته‌هات هم مثل همیشه خیلی خوشمزه بود. نگاه بی‌تفاوتی مهمونش کردم و پوزخندی زدم و به همراه بچه‌ها به اتاقم رفتم. کمی وهم برم داشته بود و خوابم نبرد یکساعتی گذشته بود که صدای پای عماد توی راهرو پیچید و خیالم راحت شد و خوابم برد. قوری چای رو روی سماور گذاشتم که صدای پاهاش توی راه‌پله پیچید. بیرون رفتم و صداش زدم. وارد حیاط شد و پرسید: - صبح بخیر، کاری داشتی؟ - سلام، صبح بخیر، صبحونه نمی‌خوری؟ معده‌ت عادت نداره باز درد می‌گیره. راستی... بچه به دنیا اومد؟ داخل نشد و همونجا روی سکوی جلوی اتاق نشست و گفت: _ چیزی نمی‌خورم، فقط یه استکان چای بهم بده. اوهوم، دیشب ساعت ده بود. برم که تا بعدازظهر مرخصش کنن. توی صداش کلافگی و غم عجیبی بود که دلیلش رو نمی‌فهمیدم. داخل شدم و سریع لقمه‌یی پیچیدم و همراه استکان چای داخل سینی گذاشتم و براش بردم. به سینی نگاهی انداخت و آروم گفت: _ خیلی وقته مهربونیات رو یادم رفته. عادتم می‌دی و باز از فردا فیلم یاد هندستون می‌کنه هی پاپیچت می‌شم ببخشیم و اونوقت هی از من اصرار و از تو انکار. _ تو باعث نامهربونیم شدی عماد. من خیلی سعی کردم که برای تو کم ‌نباشم. - تو هیچ وقت برای من کم نبودی. تو تنها کسی هستی که میشه کنارت آروم بود. با طعنه جواب دادم: - ولی، آرامشت رو تو آغوش دیگری‌ پیدا کردی. - تو من رو از پیش قضاوت می‌کنی و اونقدر خاطرت برام عزیز هست که نخوام مجبورت کنم حرفهام رو بشنوی. - حرفهای تکراری بیشتر به همم می‌ریزه. آخه چی می‌خوای بگی که بتونه این حجم تلخی رو شیرین کنه؟ اول صبحی وقت بحث نیست. من می‌رم تو، لقمه‌ت رو یادت نره. - تو از من فرار می‌کنی اما من صبر می‌کنم ‌تا روزی که بشه باهات حرف زد. رو برگردوندم و سمت اتاق رفتم و اون هم چایی رو سریع سر کشید و لقمه رو برداشت و با خداحافظی کم‌جونی راه افتاد. برگشتم و رد قدمهاش رو گرفتم تا پا روی اولین پله‌ی راهرو گذاشت و من ناخودآگاه در حال خوندن آیه‌الکرسی بودم! مثل تموم روزهای خوب و آروم زندگیم که توی سرما و گرما اول هر صبح تا این ذکر رو نمی‌خوندم داخل نمیشدم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 بانوان زنجانی دیروز در یک گل ریزان خداپسندانه یک کیلو گرم طلا به مردم لبنان و غزه اهداء کردند . . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
24.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ بدون شرح. آرزوی یک کودک فلسطینی چیست؟ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
الشوک و القرنفل (خار و میخک).pdf
4.12M
رمان خار و میخک نوشته شهید یحیی سنوار 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه‌جاخوندم‌،نوشته‌بو‌د: - مثلاآخرش‌شھیدشیم‌شانسَکی! شھادت‌شانسکی‌نیست‌مشتی شھادت‌‌تلاش‌میخاد .. شھادت‌عشق‌میخاد .. شھادت‌کنترلِ‌نفس‌میخاد .. شھادت‌‌سختی‌ودر‌دورنج‌میخاد ..! 💔 🌹لحظه شهادت مدافع حرم مصطفی صدر زاده فعالیت امروز هدیه به روح شهدا 🍃 شادی روحشان صلوات 🌹 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹شهادت سید هاشم صفی‌الدین توسط حزب الله تائید شد 🔹ساختمان محل حضور سید هاشم صفی الدین و تعدادی از فرماندهان حزب‌ الله حدودا ساعت ٢٣:۴٠ دقیقه پنجشنبه ١٢ مهرماه با ۷۳ تن بمب سنگرشکن مورد هدف قرار گرفته بود و پیکر شهدا امروز پیدا شد. رژیم صهیونیستی در ٣٠ دقیقه بیش از ١۵ حمله به محل استقرار این شهید والامقام انجام داد. 🔹ایشان رفیق، هم حجره و از بستگان نسبی نزدیک شهید سید حسن نصرالله و فرزند ایشان سید رضا صفی‌الدین داماد شهید حاج قاسم سلیمانی هستند. ‌‌‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌎🌎🌎 💠 روایت یک زندگی عاشقانه 🔹روایتی از دیدار دیروز خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب 🔰 رضا و معصومه هم دوست داشتند در این دیدار باشند... البته هستند! 🔸ظهر امروز سه‌شنبه دوم آبان‌ماه، خانواده‌ی شهید معصومه کرباسی و همسر لبنانی ایشان با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. شنبه ۲۸ مهرماه بود که در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به بیروت، دکتر رضا عواضه و همسر ایرانی او، معصومه کرباسی به شهادت رسیدند. از این زوج شهید پنج فرزند به یادگار مانده است. آنچه می‌خوانید بخشی از روایت این دیدار است که متن کامل آن به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد: 🔸«مادرم مهندس کامپیوتر بود و پدرم دکترای این رشته را داشت. ضمناً پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند، آقا! حتی لحظه‌ی شهادت هم دستشون توی دست هم بود!» 🔸این جمله را مهدی هفده ساله در حالی که در نزدیک‌ترین فاصله با آقا ایستاده می‌گوید. مهتدی چهارده ساله و زهرای ده ساله و محمد هشت ساله کنارش ایستاده‌اند. فاطمه سه ساله هم بغل مهتدی است. همه‌شان فرزندان شهید معصومه کرباسی و شهید رضا عواضه‌اند که چند روز پیش توسط پهپاد رژیم اسرائیل به شهادت رسیدند. چطوری‌اش را مهدی برای حضرت آقا تعریف می‌کند: «پهپاد اسرائیلی در منطقه جونه آنها را شناسایی کرد و سه تا راکت به سمت ماشین آنها شلیک کرد که اصابت نکرد. پدرم زدند کنار. از ماشین پیاده شدند. دست مادرم را هم گرفتند و از ماشین پیاده کردند ولی پهپاد اونا رو دنبال کرد و الحمدلله، شکر خدا اونا رو شهید کردند!» مفاهیم عمیقی را که می‌گوید، شاید خیلی از هم سن و سال‌هایش نتوانند درک کنند: «لا یکلف الله نفسا الا وسعها... آقاجان! قطعاً اگه خدا این توانمندی رو در ما نمی‌دید، ما رو به این امتحان بزرگ مبتلا نمی‌کرد.» 🔸آقا تأیید و اضافه می‌کنند که «اجر هم می‌دهد». مهدی به جای چفیه و انگشتر از آقا می‌خواهد که برای همه رزمنده‌های لبنان دعا کند. 🔸... آقا سراغ پدر شهید رضا عواضه را می‌گیرند. مادرش به فارسی می‌گوید:‌ «ایشون جراح قلب هستند و توی این شرایط جنگ در لبنان به حضورشون خیلی نیاز بود و نیومدند.» خود مادرش ۴۷ سال پیش در ایران پزشکی خوانده و حالا استاد فارسی دانشگاهی در لبنان است. حرف دیگری نمی‌زند. ولی من از دلش خبر دارم! قبل از دیدار وقتی از او پرسیدم تا حالا آقا را از نزدیک دیده‌اید یا نه، گفت: «یکی از آرزوهایم بوده ولی بیشتر از من، رضا و معصومه دوست داشتند ایشان را ببینند. الان می‌گویم کاش خودشان اینجا بودند.» مکثی می‌کند و می‌گوید:‌ «البته هستند!»... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 صبحانه‌ی بچه‌ها رو داده و کنارشون نشسته بودم. محمدرضا با توپ کوچک و رنگین کمونش بازی می‌کرد و مریم هم با مدادرنگی و دفترش مشغول بود. صدای صحبت فریبا و فاطمه از حیاط به گوش می‌رسید. بیرون رفتم و رو بهشون با تعجب گفتم: _ سلام، شما کی اومدین؟ من متوجه اومدنتون نشدم. _ سلام، ممنون من می‌رم بالا، داداش من رو رسوند ببینم کاری هست یا نه. فاطمه ‌هم که اومده گردگیری اتاقهای عزیزجون اینها، علی تماس گرفته و گفته برای فردا عصری می‌رسن. _ به سلامتی، فاطمه جان تا شما بری من اومدم کمکت. _ باشه عزیزم، منتظرم. محمدرضا رو بغل گرفتم اما مریم دوست داشت توی اتاق بمونه. به حیاط که برگشتم فریبا رفته بود. _ چه خبر از بیمارستان؟ امروز مرخصه؟ ناراحت جواب داد: _ مرجان مرخصه ولی بچه‌ رو گفتن باید بمونه، انگار درست نفس نمی‌کشه. _ شاید به خاطر اینه که زودتر به دنیا اومده. کلافه و سردرگم جواب داد: _نمی‌دونم معصوم، دلم به حال عماد و اون طفل بی‌گناه می‌سوزه وگرنه که مرجان هر چی سرش بیاد حقشه. _ اینطور نگو فاطمه، ان شالله که چیزی نیست. نمی‌تونستم بگم چه حس بدی داشتم از شنیدن این خبر، اون بچه گناهی نداشت و شاید که داشت پاسوز خطای بزرگترهاش میشد. - میگم، معصوم! به طرفش رو گردوندم و ادامه داد - میشه داداش رو ببخشی؟ خیلی دلم به حالش می‌سوزه. - فاطمه تو با من اینطور حرف بزنی از بقیه چه توقعیه تو میدونی که من حاضر نیستم خار به پای کسی بره و تو میدونی که عماد هیچ وقت حتی الان برای من کسی نبوده. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 بعد از ظهر بود که مرجان به خونه برگشت اما نوزادش توی بیمارستان بستری موند. دکتر تغذیه از شیر مادر رو اکیدا ممنوع کرده بود. دلم می‌سوخت حتی برای مرجان، مادر بودم و حالش رو می‌فهمیدم. اون شب عماد برای دیدن بچه‌ها نیومد، شاید اینقدر دور و برش شلوغ بود که بچه‌ها رو فراموش کرده بود. محمدرضا از صبح بازیگوشی کرده بود و زود خوابش برد. ساعت از یازده گذشته بود که مریم هم خوابید. فکرم مشغول بود و بی خواب شده بودم، به اتاق پستو رفتم و ضبط صوتم رو هم بردم. توی حال وهوای خودم بودم که چند ضربه‌ی آروم به در خورد. رفتم و در رو باز کردم و سلام کردم. یعنی اصلا نصف همون سلام هم توی دهنم جا موند. اونقدر چشمهاش غم داشت و رنگ صورتش پریده بود که انگار دستی بزرگ و نیرومند چنگ زد به قفسه سینه‌م و قلبم رو تا توان داشت به هم فشرد. _ چی شده عماد؟ اتفاقی افتاده؟ باز معده‌ت درد گرفته؟ آروم و بغض‌دار گفت: _ سلام، نه چیزی نیست خیلی خسته‌م. ‌_ ولی رنگت خیلی پریده. _ گفتم که، چیزی نیست. از خش صدا و غم نگاهش آنچنان ناخوش شده بودم که غیر ارادی گفتم: _ خوب بیا تو هوا سرده. انگار منتظر همین حرف بود که حالت نگاهش مهربون و قدردان شد و بی‌حرف وارد شد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آهنگران دو باره غوغا کرد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 گفت‌وگوی امروز فرزند نوجوان شهیدان کرباسی و عواضه با رهبر انقلاب 🔹مهدی، فرزند شهید: در لبنان، رزمنده‌ها و مقاومت واقعاً دعای شما را می‌خواهند. اگر ما در اندازۀ این مسئولیّت و این امتحان نبودیم، قطعاً خدا این‌طوری ما را امتحان نمی‌کرد. 🔸 رهبر انقلاب: دائماً دعایشان می‌کنم. خدا می‌دانست وسع شما به اندازۀ تحمل هست امّا ثواب خدا بالاتر از این حرف‌هاست. ان‌شاءالله ثواب الهی شامل حال شما و مادر باشد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 خودم رو از میون چارچوب کنار کشیدم و عماد با شونه‌های افتاده و بی‌نهایت غمدار وارد شد. بعد از اون همه وقت این اولین بار بود که باهاش تنها می‌شدم. هزار بار خودم رو لعن کردم که کاش مریم رو نخوابونده بودم. اون شوهرم بود و من از تنها بودن باهاش واهمه داشتم و دید لرزش دستهام و بلاتکلیفی پاهام رو در انتخاب مسیر که گفت: - تو نظرت اونقدر بد شدم که از بودن باهام زیر یک سقف، اینطور مثل گنجشک زیر آب مونده می‌لرزی؟ بی‌هوا سرم رو بلند کردم تا موجه کنم رعشه‌ی بدنم رو و چشمم افتاد به چشمهایی که طوفان غم توش بیداد می‌کرد. نفسم تنگ بود و نفهمیدم چرا دیدم تار شد. از سنگینی حرفی بود که زد یا از اون حال سرگشته‌‌ش! - نه نه... اینطور نیست، آخه.. آخه توی خواب و بیداری بودم در زدی هول شدم یه کمی. بی‌صدا نگاهم کرد و این چشمها از مدار جذبه که خارج میشد و مظلومیت می‌گرفت، مردن براش کم بود! دستپاچه شده بودم، به آشپزخونه رفتم و دست روی پیشونیم گذاشتم تا کمی فکرم به کار بیفته. سریع کتری رو آب کردم و روی شعله گذاشتم. فقط صدای آههای گاه و بیگاهش رو می‌شنیدم. حرف نمی‌‌زد و حرف نمی‌زدم. صدای تپش قلبم چنان بلند بود که حس می‌کردم هر آن پرده‌ی گوشم ترک برمی‌داره. عماد شکسته بود و من می‌تونستم الان خوشحال باشم که داره نتیجه‌ی بی‌معرفتیش رو می‌بینه ولی من نبودم! اصلا راضی و خوشحال نبودم از شکستنش. لیوان حاوی گل گاوزبان رو داخل سینی گذاشتم و وارد اتاق شدم. با فاصله‌ی کمی کنار بستر بچه‌ها نشسته بود. یکی از پاهاش رو زیر برده و پای دیگه‌ش رو خم کرده بود و بغل زده و چونه‌ش رو به زانو تکیه داده بود. اونقدر مظلوم و غمگین نشسته بود که داشتم دیوونه می‌شدم‌. توان دیدن ناراحتیش رو نداشتم. روبروش نشستم و اون با مهربونی و بغض گفت: _ ممنون که اجازه دادی بیام تو، من امشب اگر حرف نزنم حتما دق می‌کنم معصوم. قلبم داشت از جا کنده می‌شد، وارفته و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: _ خدا نکنه، این چه حرفیه؟ عماد بگو چی‌شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ نکنه برای علی اینها اتفاقی افتاده؟ تو امشب من رو سکته میدی. اصلا توی حال خودش نبود، آروم و زمزمه‌وار ‌گفت: _ خدا نکنه عزیزم، توی این زندگی داغون فقط تو قوت قلبمی. روزی که قبول کردی برگردی توی این خونه، خدا رو هزار بار شکر کردم. میدونی چرا؟ تو که باشی برام بسه معصوم حتی اگه من رو منع کنی از کنارت بودن. همین که باشی راحت‌تر تحمل می‌کنم این اوضاع داغون و دربه‌در رو. کلافه بودم و دلنگران، ملتمس گفتم: _ عماد می‌گی چی شده یا نه؟ _ معصوم، تو... تو من رو نبخشیدی، نه؟ دلت رو بدجور شکستم؟ ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و اگر که به مقید بودنش ایمان نداشتم به طور حتم می‌تونستم بگم که چیزی خورده و مثل آدمهای از خودبیخود و مست شده. _ خوبی؟ چی‌ می‌گی؟ نذار فکر کنم دیوونه شدی. _ آره اتفاقا دارم دیوونه میشم معصی. من دارم کم میارم! منی که از بین فوج فوج آدم کینه‌‌ و عناد دار سر سالم بیرون میومدم، دارم از تو فرو میریزم و راه به جایی نمی‌برم. - تو تنها نیستی عماد، همه ‌مون مبتلاییم. - بیش از همه از ابتلای تو دارم ذره ‌ذره تحلیل میرم. تویی که حقت همیشه بهترینها بود و من نادون نفسهات رو هم زهر کردم. ملتمس گفتم: - عماد بگو چی شده. - اون طفل معصوم بیماره و بدون دستگاه نمی‌تونه نفس بکشه. دکتر می‌گفت هیچ جای بدنش حس نداره و لِمسه. شروع شده! عذابم شروع شده، می‌دونم در حقت بد کردم. اونقدر توی صداش بغض بود که امکان داشت هر آن قالب تهی کنه. چه می‌کردم؟ کمرش زیر بار این غصه می‌شکست. عماد تعصب خاصی به بچه‌هاش داشت و آیا این هم امتحان دیگه‌یی بود؟ شوکه شده بودم و هیچی به ذهنم نمی‌رسید که با گفتنش آروم بشه‌‌. _ حتما دکتر اشتباه کرده، تنفسش هم به خاطر اینه که زودتر دنیا اومده، یادت نیست دختر گلی هم وقتی به دنیا اومد توی دستگاه گذاشتنش؟ _ نه معصی، دکتر می‌گفت نارسایی مادرزادیه و بهتر نمی‌شه. آه از نهادم براومد، ولی وقت وا دادن نبود، عماد نیاز به دلگرمی داشت. لیوان رو بهش دادم و گفتم: _ بخور، آرومت می‌کنه. تو اگه بشکنی من و بچه‌ها چه کنیم؟ چرا خودت رو باختی؟ خدا بزرگه، به خودش بسپار. اشکهام سیل‌وار شروع به ریختن کرد، نه به خاطر مرجان، حتی نه به خاطر اون طفل بی‌گناه، فقط به خاطر روح و روان به هم ریخته‌ی عماد! لیوان رو زمین گذاشت و غمگین نگاهم کرد. _ حلالم کن معصی، حلالم کن بذار یه کم سبک شم. _ تو فکر می‌کنی من نفرینت کردم؟ تو من رو اینقدر بد و پست می‌بینی که از خدا برات بد طلب ‌کنم؟ _ من ایمان دارم که تو اونقدر دلت پاکه که برای دشمنت هم از خدا طلب خیر می‌کنی. دعا کن، برای صبرم دعا کن. دلداری دادن به کسی که روزگارم رو اشتباهی کرده، کار آسونی نبود ولی شاید که قلبم اونقدر عاشق بود که اون موقع اصلا از یاد برده بودم تموم اون روزهای سیاه رو. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 چه شعر قشنگ و پر معنایی ...... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وقتی شهید میداند کی و کجا شهید می شود!!!! سندی بر حقانیت جبهه های مقاومت!!!! 💠 صدای شهید پزشک دکتر علی حیدری چند روز قبل از شهادتش که خودش خبر شهید شدن را می دهد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اعتراف اوباما: ما در عمل واکسن کرونا را روی میلیاردها نفر از مردم دنیا "آزمایش" بالینی کردیم!! (یعنی دقیقا" کاری که با موش آزمایشگاهی انجام میدهند) 💠 پی نوشت: خداوند حافظ و نگهدار رهبر حکیم ایران باشد که اجازه خرید واکسن از این جانی های کودک کش را نداد... 💠 و روسیاه امثال دکتر معین و برخی از غربگرایان پر مدعا در جامعه پزشکی کشور چقدر به آقا توهین کردند که چرا اجازه خرید واکسن فایزر آمریکائی را به ایران نداد. ولی گذر زمان همه چیز را معلوم کرد. . . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥‌‌‌ دستاورد عملیات اسرائیل علیه ایران: هیچِ هیچِ هیچ! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻واکنش ایران به حملات شدید اسرائیل صبح امروز 🎥نگاه یک کاربر عرب زبان به مواجهه ایران با حمله رژیم صهیونیستی 😂 @Gizviz 👏 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
⭕️ ۱۰۰ جنگنده در حمله به ایران مشارکت کردند و از آسمان اردن اقدام به شلیک موشک های کروز و بالستیک دور پرتاب کردند . همزمان پدافند قدرتمند ایران عزیز در خارج از مرزهای خود موشک ها را رهگیری کرد. 🔹همزمان تعدادی ریزپرنده توسط منافقین داخلی ،نوکرهای مواجب گیر موساد در چند نقطه به پرواز درآمدند که توسط سامانه # و رهگیری و منهدم شدند. 🔹این پیروزی مقتدرانه گنبد طلایی ایران پهناور است در مقابل این حجم از حمله صهیونیست معادلات منطقه را تغییر خواهد داد. اسرائیلی ها شمارش معکوس را فعال کنند و منتظر جهنم الهی باشند. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
مداحی_آنلاین_نماهنگ_ما_پیروزیم_گروه_سرود_وصال_تهران.mp3
3.51M
🎙️نماهنگ/ما پیروزیم چون طوفان می‌خیزیم بت‌ها را به هم می‌ریزیم از چشم اهل یقین دین غیرت است دینی که ندارد غیرت بی قیمت است ✊ 🇮🇷 ✊ 🇮🇷 ✊🇮🇷 😂 @Gizviz 👏 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
◾️تصویری از شهید حمزه جهاندیده که در دفاع در مقابل حملات به شهرستان ماهشهر به شهادت رسید. 🔴 ارتش جمهوری اسلامی ایران در اطلاعیه‌ای از شهادت دو تن از رزمندگان خود در حملات شب گذشته خبر داد. متن این اطلاعیه به شرح ذیل است: بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً ارتش جمهوری اسلامی ایران در راستای دفاع از حریم امنیت ایران زمین و جلوگیری از آسیب به ملت و منافع ایران دو تن از رزمندگان خود را در شب گذشته حین مقابله با پرتابه‌های رژیم جنایتکار صهیونیستی فدا نمود. اطلاعات تکمیلی بزودی منتشر خواهد شد. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin