رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول من مهتابم. توی دهه ۴۰ سالگیم هستم و معلمم. داستان من به بیست سال پیش برمی
#بخش_دوم
چند روز بعد بابام با من اومد روستا و اهالی که مشکل داشتن رو ویزیت کرد و قرار شد داروهایی که تو خونه بهداشت اونجا نبود رو براشون ببره...
روزهای من به همین ترتیب می گذشتن تا یه روز از توی مدرسه دیدم آقای محمدی داره با پدرم حرف میزنه..
توی راه برگشت پدرم ساکت بود ولی بالاخره توی خونه سر بحث رو باز کرد و گفت..
-میگم مهتاب جان؟
+بله بابا.
_آقای محمدی رو میشناسی دیگه؟ امروز اومد با هم یه کم صحبت کردیم..
+بله بابا میشناسمش...خیلی به مردم روستا رسیدگی میکنه..هیچ کسی رو هم جز خواهرش نداره.
_منم چند باری که دیدمش، به نظرم آدم خوبی میومد..ازم اجازه گرفت بیاد خواستگاریت..ولی من گفتم اول با خودت باید صحبت کنم...اجازه میدی بیاد؟
من ساکت شدم...همیشه کارهای آقای محمدی رو تحسین می کردم توی دلم ولی به چشم خواستگار بهش نگاه نمی کردم...گفتم : بابا خیلی جا خوردم...من اصلا آمادگیشو ندارم که به خواستگار فکر کنم
_خب من که نمیخوام بدمت بهش...یه جلسه با هم صحبت کنید...آشنا شید فقط..(با خنده گفت)شاید اصلا ازت خوشش نیومد...
یه دفه مامانم گفت کیه که از دختر ماه من خوشش نیاد؟؟ بعدشم اصلا مهتاب زودشه... شوهرش نمیدیم..
اون شب به شوخی و خنده گذشت ولی من میدونستم از فردا به چشم خواستگار باید به آقای محمدی نگاه کنم...
از فرداش حواسمو بیشتر جمع کردم ببینم رفتارای آقای محمدی چطوره. میخواستم زیر نظر بگیرمش، منی که همیشه خدا فقط جلو پامو نگاه میکردم و هیچوقت چشام توی خیابون دو دو نمیزد و با چیزایی که دیدم، فهمیدم چقدر خنگ بودم...
آقای محمدی با وجودی که خونشون توی شهر بود، اون اواخر هر روز به یه بهونه پشت مینی بوس سرویس ما بود و ظهر هام انقدر خودشو سرگرم می کرد نزدیکای مدرسه تا بالاخره مطمئن میشد من سوار سرویس شدم..
بعضی صبحا انقدر تاریک بود و صدای گرگ میومد، که خداروشکر می کردم اون حوالیه ولی هیچوقت مستقیم نگام نکرد و اگه چشمشم میوفتاد، سریع نگاهشو می دزدید.. با همین کاراش دلمو لرزوند و بالاخره بعد چندیدن بار حرف پدرم که این آقای محمدی منو دیوونه کرده بزار بیاد یه بار لااقل ببینش، گفتم بیاد.
اون شب رو کامل یادمه..با خواهرش فرشته اومدن خونمون. قبلا به پدرم گفته بود کسی رو نداره، تقریبا خودشو کامل به پدرم معرفی کرده بود .
رفتیم داخل اتاق مطالعه پدرم تا با هم صحبت کنیم، گفت من فرهاد محمدی هستم..سی سالمه..
خنده م گرفته بود از معرفی کردنش..ولی خودمو جم و جور کردم...متوجه شد و مکث کرد .. بعد با لبخند ادامه داد...منم و این یه خواهر ...هیچ کسی رو ندارم..و متانت و خانومی شما منو تا اینجا کشونده...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول تلفن رو قطع کردم... حالم خیلی بد بود... نمیخواستم کسی بفهمه دارم گریه می ک
#بخش_دوم
شب رو تا صبح پلک روی هم نذاشتم. صبح خسته با چشمای گود رفته به خونه برگشتم.
مامان با دیدن قیافه من ناراحت شد و همون موقع به مامان کامران زنگ زد.
-الو. سلام خانم دهقان. حالتون چه طوره.
-سلام خانم یوسفی. شما خوبید؟ اوضاع خوبه؟ اتفاقا الان تو فکرتون بودم. میخواستم باهاتون تماس بگیرم.
-خداروشکر همه چی خوبه. راستش شکوفه الان از بیمارستان اومده یه چیزایی به من گفت منم تعجب کردم. می خواستم بپرسم جریان چی هست؟ شما خبر دارید؟
-آره کامران هم دیشب با پدرش راجع به این موضوع حرف زد و ما هم حسابی تعجب کردیم. اما به نظر میرسه تصمیمش رو گرفته و کوتاه بیا نیست.
-من متوجه نمیشم یعنی چی که تصمیم گرفته؟ مگه کامران فقط باید تصمیم بگیره. این همه وقت دختر من رو بازی داده به همین راحتی تصمیم گرفته. از شما بعیده.
-میدونم شما حق دارید واقعا. من ازتون از همین جا عذر خواهی میکنم.. اما شما خودتون هم میدونید که بحث یک عمر زندگی هست و نمیشه کسی رو مجبورش کرد.. من قلبا از این موضوع ناراحتم.. شکوفه جون هم مثل دختر خودم میمونه.. دوست ندارم ناراحت ببینمش.
-چی بگم خانم.. امیدوارم پسرتون خوشبخت شه که بعید میدونم.. دل شکستن تاوان داره.. خدا نگه دارتون باشه.
حالم به اندازه کافی بد بود با شنیدن حرفاشون بدتر هم شد. مامانم تلفن رو قطع کرد. من رو تو آغوشش گرفت و گفت:
-مامان این آدم لیاقت تو رو نداره.. تو لیاقتت خیلی بالاتر از این حرفاست.. این مطمئن باش با هرکس آشنا بشه تا تقی به توقی بخوره میزنه زیر همه چیز.. اینم شد مرد؟
-مامان غرورم شکسته شده.. انگار زیر پاش لهم کرده.. من کاملا براش بی اهمیت بودم.
-اینجوری فکر نکن عزیزم.. داغون میشی..
-چه جوری فکر کنم!!! همه دانشگاه میدونستن ما با هم در ارتباطیم.. حالا چه طور توی چشم بقیه نگاه کنم یا براشون توضیح بدم.. تحمل دیدن خودش توی بخش رو هم ندارم اصلا.
-این حرفا چیه مامان.. مگه جرم کردی؟! تو احتیاج نداری برای کسی توضیح بدی.. قوی باش مامان.. تو بهترین ها جلوی راهت هست. اصلا همجلوش نشون نده که شکستی.. خودت رو قوی نشون بده.. جوری که اصلا برات مهم نیست.
-مرسی مامان.. خیلی خوبه که دارمت.. سعیم رو میکنم.
-خُب الانم دیگه پاشو برو یکم استراحت کن.. اینطوری از دست میری.. برات یه دمنوش آرام بخش درست میکنم بخور و بخواب.. نبینم غصه بخوریاا...
-مرسی بهترین مامان دنیا. باشه، هرچی تو بگی.
شب نوبت شیفت من بود اما واقعا توان رفتن به بیمارستان رو نداشتم. از ژاله خواستم جای من شیفت وایسه و اونم قبول کرد..
صبح از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و جلوی اینه حمام ایستادم. شروع به حرف زدن با خودم کردم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم. خودم رو جمع وجور کردم و سمت بیمارستان رفتم.
وارد بخش شدم. تظاهر میکردم اتفاقی نیافتاده اما از درون داغون بودم.
از در اتاق یکی از مریض ها رد شدم و صداش رو شنیدم. بدون اینکه نگاش کنم فرار کردم و سمت دستشویی رفتم. آبی به صورتم زدم. نفس عمیقی کشیدم پیش خودم گفتم.. نمیتونی که تا آخر عمرت ازش فرار کنی.. بالاخره هر روز میبینیش.. پس باید باهاش رو به رو بشی و به این شرایط عادت کنی.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول بعدازظهر آخرین روز مدرسه بود. تازه از راه رسیده بودم و هنوز لباس هامو عوض
#بخش_دوم
تا اینکه حسام به قول خودش دل به دریا زد و با مادرش به خواستگاریم اومدن.
قاطعانه جواب منفی دادم. ضمن اینکه پدر و مادرمم اصلا با این ازدواج موافق نبودن. پدرم همیشه دوست داشت من با یک آدم پولدار ازدواج کنم. خودمم میخواستم پزشک بشم و ازدواج رو یه مانع جدی برای رسیدن به هدفم میدونستم اما گذشت زمان و سماجت حسام کار خودشو کرد.
روز به روز احساس میکردم علاقه خاصی به حسام پیدا کردم اما به روی خودم نمیوردم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد تو اتاقم و بهم گفت:
-شهاب میخواد بیاد خواستگاریت. پدرت هم موافقه!
شهاب فامیل نزدیکمون بود و وضعش خوب بود. دلیل موافقت پدرمم همین بود. شهاب خونه و ماشین داشت.
به مادرم گفتم: الان وقت این حرفا نیست مامان. من میخوام هر طور شده پزشکی قبول بشم.
در همین گیر و دار حسام دوباره با مادرش به خواستگاریم اومدن اما پدرم شدیدا مخالفت کرد.
حالا دیگر خودمم به حسام علاقه مند شده بودم و تقریبا هر روز که به بهونه درس خوندن با دوستم به خونشون می رفتم، حسام رو سر راه میدیدم.
تا اینکه شرط ازدواجم باهاش رو تو ادامه تحصیلش گذاشتم و حسامم قبول کرد و با جدیت شروع کرد به درس خوندن و متفرقه امتحان داد و دیپلم گرفت.
من هم تو رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم.
هیچوقت اشکای حسامو وقتی که خبر قبولیم رو شنید، فراموش نمیکنم. با یه صدای گرفته دو رگه گفت: همه چی تموم شد. اگه تا امروز امیدوار بودم که به تو میرسم، اما حالا هیچ امیدی ندارم. پدرت هیچوقت تو رو به من نمیده.
بهش دلداری دادم و گفتم: اولا درسته که امسال کنکور قبول نشدی اما مطمئنم که سال دیگه قبول میشی. ثانیا من پدرم رو راضی میکنم، نگران نباش.
بعد انگشتری رو که حسام به عنوان هدیه تولد بهم داده بود انداختم انگشت حلقه دست چپم و گفتم: اینم حلقه ازدواج، حالا چی میگی؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: تو خیلی خوبی. من توی انتخابم اشتباه نکردم. بهت قول میدم حسابی درس بخونم و توی یه رشته خوب قبول بشم.
پدر جشن مفصلی برای قبولی من گرفت. شهاب و خونوادشم هم اومده بودند. دوباره زمزمه ازدواج من و شهاب شروع شد اما من دیگه فقط حسام رو میخواستم.
بنابراین بهشون گفتم که با این ازدواج مخالفم. پدرمم به احترام من چیزی نگفت اما هنوز ترم اول تموم نشده بود که پیامای پی در پی و واسطه فرستادنای شهاب شروع شد.
پدرم میگفت:شهاب، پسر خوبیه. پول داره. خونه و ماشین داره. تو جواب پدرم میگفتم: اگه از نظر شما اینا ملاک خوبی و شخصیتن، از نظر من ارزشی ندارن. من ملاکای دیگه ای دارم.
اون روز این صحبتا ادامه پیدا کرد و با پدرم بحث شدیدی کردیم و آخرش یه سیلی محکم نصیبم شد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول _من که از زندگی با پدرتون خیری ندیدم.. این مرد بی همه چیز حتی به بچه های
#بخش_دوم
وقتی سال آخر دبیرستان بودم، پدرم به جرم سرقت بازداشت و زندانی شد. اون قبلا هم زندانی شده بود اما این بار به سه سال حبس محکوم شد. دیگه آبرویی تو محل واسمون نمونده بود. مجبور شدیم بازم خونمون رو عوض کنیم. خلافکاریا و مشروب خوریای پدرم بدجوری آینده من و خواهرمو به خطر انداخته بود.
یه روز به مادرم گفتم: « چرا از پدر طلاق نمیگیری؟ من که کنارت هستم. کار میکنم و خرج خودمون رو در میارم. بابا که جز دردسر چیزی برامون نداره.»
مادر یکم سکوت کرد و گفت: «وقتی از زندان اومد بیرون حتما این کار رو می کنم.»
امروز و فردا کردن مادر حرص منو در می اورد. گاهی با خودم میگفتم حق مادرم و امثالش که به خاطر بچه هاشون تن به هر فداکاری میدن و تو نکبت و بدبختی زندگی میکنن، همینه. چون شهامت تغییر سرنوشتشون رو ندارن. نه دلشون برای خودشون و جوانیشون میسوزه و نه دغدغه آینده بچه هاشون رو دارن...
خواهرم وقتی دیپلم گرفت همش نگران بود، میگفت: «اگه برام خواستگار بیاد چه خاکی توی سرم بریزم؟ هر کی بفهمه پدرم چه آدم به درد نخوریه، دو پا داره دو تا پای دیگه هم قرض می گیره و فرار رو بر قرار ترجیح میده.»
خواهرم راست میگفت. من که حالا سرباز بودم همین نگرانی رو داشتم اما چاره چی بود؟ مگه میتونستیم پدرمونو از زندگیمون حذف کنیم؟ اگه به خواستگاری میرفتم باید واقعیتو به خونواده دختر میگفتم. هرچند اونا با دیدن پدرم و کمی پرس و جو متوجه همه چیز میشدن.
دو سال بعد از تموم کردن سربازی تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار شدم. حقوقم کم بود اما همین که خرج خودم رو در می آوردم و مبلغی هم به مادرم میدادم، راضی بودم.
پدرم که از زندان آزاد شد، مادرم تقاضای طلاق داد اما پدرم گفت: «محاله طلاقت بدم.»
طرفداری من و خواهرم هم فایده ای نداشت. چند وقت بعد خواستگار خوبی برای خواهرم اومد اما پدرم با خودخواهی و زیاده خواهیش همه چیزو بهم زد.
خواهرم خیلی ناراحت بود و میگفت: « بابا میخواد منو بفروشه تا پول خوبی نصیبش بشه.»
مادرم می گفت: «الهی این مرد بمیره و همه مون راحت بشیم.»
چند سال دیگه هم گذشت. دیگه من بیست و نه سال داشتم و میخواستم ازدواج کنم اما چند جا که برای خواستگاری رفتیم، جواب رد شنیدیم. پدرم عامل همه این بدبختی و خجالت ما بود تا اینکه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول صبح روز شنبه وسط سالن مشغول انجام تکالیفم بودم وپدرم مشغول روزنامه خوندن ب
#بخش_دوم
عصر شد و فریبرز با مادرش اومدن. با سینی چایی رفتم دیدنشون حتی یک لحظه هم نتونستم به فریبرز نگاه کنم. حس میکردم خیلی ازش بدم میاد.
بزرگ ترها نشستن به گفت و گو و همه موافق بودن هر لحظه منتظر بودم بابام از منم نظرم و بپرسه ولی اصلا این کار و نکرد. اونا حتی تاریخ عقد و عروسی رو هم معین کردن. خیلی زود حتی زودتر از اونی که من حتی وقت فکر کردن داشته باشم...
بالاخره روز موعود فرا رسید روز عقد. خانواده توافق کرده بودن یه مجلس ساده بگیرن واسه عقد یعنی عروسی هم نگیرن. باورم نمیشه حتی من یه مجلس عروسی هم نداشتم.
صبح روز عقد بیدار شدم و رفتم پیش زن همسایمون که تا حدودی ارایشگری بلد بود.. شروع به اصلاح کردن صورتم کرد. ارایشم کرد و موهام و درست کرد. وقتی تموم شد خودش ماتش برده بود از زیبایی من و همین طور خیره شده بود به من. خیلی عوض شده بودم هیچ وقت دست به صورت و ابروهام نزده بودم و ارایش نکرده بودم. لباس نباتی رنگ بلند پوشیده بودم که با گلهای توی موهام همخوانی داشت.
قرار بود فریبرز بیاد دنبال من با هم بریم توی مجلس.
ساعت 7 زنگ در زده شد، با ترس و استرس یکی یکی پله ها رو رفتم پایین درو باز کردم فریبرز بود با یونیفرم نظامیش، ستاره های روی شونش زیر نور افتاب برق میزدند، به یونیفرمش افتخار میکرد و میخواست لباس عقدش هم همین باشه. بوی عطرش همه فضارو پر کرده بود. من و دید نمیتونست یک لحظه از من چشم برداره دست و پاش گم کرده بود ادمی که انقدر جدی و ارتشی بود اشک تو چشماش جمع شده بود.
دست من و گرفت و سوار ماشین کرد بدون اینکه ماشین روشن کنه مدتی خیره شده بود به جلو بعد رو کرد به من گفت: پریا من عاشقتم..میدونم شکه شدی ولی قول میدم خوشبختت کنم.
همین چندتا کلمه یه ارامش خاصی بهم داد. تصمیم گرفتم حالا که این قضیه پیش اومده یه فرصت بهش بدم.
با هم وارد مجلس شدیم و همه شروع کردن به دست و کل زدن. تمام شب نگاهم به فریبرز بود و دیگه حس بدی بهش نداشتم. سعی میکردم قبولش کنم دیگه شوهرم شده بود...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول سلام این روزا هیچ چیزی به اندازه یادآوری دستای پینه بسته پدرم، اذیتم نمیکن
#بخش_دوم
اون روزا تو دلم به حرف پدر می خندیدم و با خودم میگفتم: از نظر بابا هر کی پولداره لابد از راه حروم پول دراورده!
اما وقتی به زندان افتادن یکی از شوهر خاله هام رو دیدم و معلوم شد تا جایی که میتونسته کلاهبرداری کرده، فهمیدم پدرم خیلی هم بیراه نمی گفته!
ما هرچند زندگی سختی داشتیم اما هر چی بود استرس طلبکار و حکم جلب و این جور چیزا رو نداشتیم!
بعد از این اتفاق بود که به خودم قول دادم قدر پدرم رو بدونم و بخاطر فقر سرزنشش نکنم.
ما سه تا خواهر بودیم که پدرم بابت داشتنمون خدا رو همیشه شکر میکرد و می گفت: تو این دنیا تنها چیزی که برام اهمیت داره آینده شماست. از عمرم مایه میذارم که به جایی برسین. پس شما هم اگر دوستم دارین و میخوایین زحماتم رو جبران کنین فقط به فکر درس خوندن باشین!
پدرم بیشتر از هر چیز دیگه ای به درس خوندن ما اهمیت میداد. همون روزا بود که تصمیم گرفتم آرزوی پدرم رو برآورده کنم و درس بخوانم و به جایی برسم! دیگه برام اهمیتی نداشت که دخترای فامیل بخاطر کهنه بودن لباسام تحقیرم کنند و یا چطور همکلاسیام بخاطر پوشیدن کفش تابستونی تو اوج زمستون مسخره ام میکنن! همه فکر و ذکرم رو گذاستم رو درس خوندن. دلم میخواست مرهمی برای دستای زخمی و پینه بسته پدرم باشم!
خبر قبولیم تو دانشگاه همه فامیل رو حیرت زده کرد. خاله و عمه هام که لباس های کهنه بچه هاشون رو برامون می آوردن، حالا به دختراشون می گفتن: تو زندگی هیچ کم و کسری نداشتین. هر چی خواستین براتون مهیا بوده. فقط به خوردن و خوابیدن فکر کردین. تو کارنامه تون نمره ای بالاتر از ده نبوده. حالا این دختره رو ببینین، تو عمرش یه جفت کفش یا یه مانتوی نداشته، نه کلاس کنکور رفته و نه کتاب تست خریده اما دانشگاه سراسری قبول شده، اونم رشته پزشکی!
به جرات می تونم بگم که همه اهل فامیل نزدیک بود از حسادت بترکن! پدرم هم سرش رو بالا میگرفت و به داشتن دختری مثل من افتخار میکرد.
این وسط تنها کسی که زیاد خوشحال نبود، من بودم! من همه تلاشم رو برای قبولی تو رشته مورد علاقه ام- دندانپزشکی- کرده بودم. با رتبه ای که آورده بودم میتونستم تو این رشته ادامه تحصیل بدم اما از اونجایی که بی توجه به شرایط رشته ها و شهرا، انتخاب رشته رو خودم انجام داده بودم به هدفم نرسیدم!
راستش دلم نمی خواست ثبت نام کنم. میخواستم انقدر درس بخونم که تو رشته مورد علاقه ام قبول بشم اما از اونجایی که طاقت ناراحتی پدرم رو نداشتم رفتم شهرستان و تو دانشگاه ثبت نام کردم..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی 🌹 #بخش_اول خجالت بکش «الهام»! حرف دهنت رو بفهم و حواست رو جمع کن. اونی که تو داری درب
#بخش_دوم
_«تو حرفای خودت رو یادت نیست؟ میگفتی اگه آقاجون خونه رو بفروشه پول خوبی دستمون رو میگیره و باهاش می تونیم شرکت رو گسترش بدیم..
میگفتی نوبت به نوبتی آقاجون رو نگه میداریم و مثل یه دسته گل ازش مراقبت میکنیم، اما همین که پیرمرد ساده خونه رو فروخت و سهم هرکدوممون رو داد همه تون روی دیگه تون رو نشون دادین.
اون از خواهرام که هر کدوم بهونه آوردن و گفتن دیگه نمیتونن از آقاجون مراقبت کنن چون شوهرای نانجیب شون راه به راه متلک میگن و غر میزنن.
اون از برادر بی غیرتم که زن فرنگیش رو به پدرش ترجیح داد، اینم از تو. اون اوایل میگفتی از آقاجون مثل یه جواهر گرون قیمت مراقبت میکنم. تا چند هفته اول مهربون بودی و قربون صدقه ش می رفتی و مثل پروانه دورش میچرخیدی. بعد هم اصرار کردی که آقاجون پول میخواد چیکار؟ سهم خودش رو هم قرض بده به تو تا سرمایه کارت کنی. پیرمرد بیچاره همین که بی هیچ حرفی سهمش رو داد به من، چند روز بعد بهونه گیری های تو هم شروع شد.
تو این یک ساله هروقت از سرکار برمیگردم خونه شروع می کنی به غر زدن. تو فکر میکنی آقاجون از برخوردت متوجه نشده که از بودنش ناراضی هستی؟ رفتارت روزبه روز باهاش بدتر می شه. بچه ها رو بیخودی کتک میزنی و این کار رو عمدا جلوی آقاجون انجام میدی. شام و ناهار رو دیر آماده میکنی و بدون اینکه صبحونه یه تیکه نون بدی دستش از خونه میری بیرون واسه پیاده روی. بچه ها هم به حمایت از تو مدام بهش بی احترامی میکنن و محلش نمیذارن. آقاجون به خاطر رفتارای تو و بچه ها پژمرده شده.
به خدا روم نمیشه تو صورتش نگاه کنم. ازت خواهش میکنم الهام کوتاه بیا. به خدا ثواب داره. بیچاره آقاجون سرش به کار خودش گرمه و تو کارمون دخالتی نمی کنه. هیچ گله و شکایتی هم نداره که! ما این پیرمرد رو به این روز انداختیم. حالا که از دست و پا افتاده به نظرت خدا رو خوش می یاد که آزارش بدیم؟ ببریم بندازیمش گوشه خانه سالمندان به نظرت آقاجون از غصه دق نمی کنه؟»
اینو که گفتم بغض گلومو گرفت و دیگه نتونستم ادامه بدم.
فکر می کردم الهام با شنیدن این حرفا از خر شیطون پایین بیاد اما.....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی 🌸 #بخش_اول _بیست سالمه. اسمم نیلوفره. ترم چهارم دانشگاه هستم. من و دختر عموم شیوا با
#بخش_دوم
میثم ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد.
گفت که دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس میشه.
هنوز نمیشد فهمید میثم از کدوممون بیشتر خوشش اومده اما قلبم میگفت من رو! فقط من رو میخواد..
قلبم درست می گفت. میثم توی یه فرصت مناسب شماره تلفنش رو بهم داد و این شروع بیچارگی من بود.
میثم ازم خواست در مورد این موضوع به شیوا چیزی نگم و خیلی روش تاکید کرد. اما مگه میشد؟ من از خوشحالی میخواستم به همه دنیا بگم!
بی خبر از اونکه این شادی، چه پایان غم انگیزی به دنبال داره.
خلاصه هرطور بود، دندون روی جیگر گذاشتم و با این که شیوا، هم دخترعموم بود و هم صمیمی ترین دوستم، کوچکترین اشاره ای به موضوع میثم نکردم و دوستی ما به همین ترتیب ادامه پیدا کرد.
رابطه م با شیوا هر روز کمتر از قبل می شد. دیگه فقط گه گداری باهم می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. رابطه مون تقریبا فقط خلاصه شد به کلاس و دانشگاه.
یه روز که به اصرار شیوا برای درس خوندن به خونه عموم رفته بودم، وقتی برای اوردن چای رفته بود آشپزخونه، کتابی توی کتابخونه ش توجهم رو جلب کرد.
وقتی اون کتاب رو برداشتم، توی صفحه هاش چیز عجیبی دیدم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول ♡امیر : دبیرستانی بودم...یه روز وسط امتحانا دیگه دادم دراومد..انقد که همس
#بخش_دوم
مامانم با قابلمه برگشت و با دمپایی افتاد دنبال من..آخرشم یکیش به هدف خورد ولی دومی رو جاخالی دادم.
بابامم که اومد قضیه رو براش گفت. بابام تا شب به کارم میخندید. از فرداش هر وعده به مادرم میگفت خانوم ببین قابلمه سر جاشه یا خونه همسایه ست؟!؟
به ظاهر میخندیدم ولی انقدر دلم پیش رویا گیر کرده بود که حاضر بودم هر دفعه مادر با دمپایی بیفته دنبالم ولی من واسه همسایه غذا ببرم...
تقریبا یه هفته گذشت ..از سر جلسه آخرین امتحانم برمیگشتم که دیدم رویا با یه کاسه داره میره سمت خونه ما...کتابمو زدم زیر بغلم و با تموم سرعت دوییدم...نمیخواستم زنگ خونه رو بزنه..میخواستم خودم ازش ظرفشو بگیرم..ولی از شانس بدم انگار با دوییدنم ترسوندمش و کاسه آش از دستش افتاد جلو در خونمون...کاسه شکست..
من مات و مبهوت یه نگاهم به کاسه بود یه نگاهم به رویا...یهو با هول گفت ترسیدم..و با اخم نگام کرد..منم همونطور که تیکه های کاسه رو برمیداشتم گفتم ببخشید تو رو خدا...من همیشه تا خونه می دوئم...ببخشید کاسه تونم شکست..
تیکه ها رو از دستم کشید و روشو به قهر برگردوند و رفت...یه کم دیگه مامانش با یه کاسه دیگه اومد در خونمون و گفت ببخشید دخترم ظرف آش از دستش افتاده پیش خونتون...اینجا کثیف شد..بفرمایید آش نذری واسه تکمیل خونمونه...
منم ظرفو گرفتم و اومدم تو. حتما خیلی از دستم عصبانی بود چون دوباره خودش آش نیاورد و داد مامانش..اون شب خوابم نبرد... منتظر بودم زودتر صبح بشه و من برم ظرفو پس بدم...انقدر صبر کردم پای پنجره تا ببینم خبری ازش هست یا نه..که دیدم یکی از همسایه ها ظرفشونو آورده بود پس بده و رویا اومد در رو باز کرد...اینو که دیدم مطمئن شدم و رفتم کاسه رو از مادرم گرفتم به بهونه ی اینکه دارم بیرون میرم ظرف همسایه ام پس میدم. توش دو تا شاخه نبات گذاشت و داد دستم. رفتم در خونشون . در زدم ولی از شانسم مامانش اومد جلو در..حالم گرفته شد. تشکر کردم و اومدم..
از اون روز گوشمو تیز میکردم ببینم مامانم توی صحبتایی که تو کوچه با همسایه ها دارن، از رویا اینا ام چیزی میگه یا نه..که فهمیدم سه تا خواهرن...دو تاشون ازدواج کردن و رویا الان تک فرزند محسوب میشه...
من کارم شده بود جلو پنجره بشینم بلکه رویا از خونه بره بیرون... شیش ماه کارم همین بود..تا اینکه تصمیم گرفتم بهش بگم دوسش دارم..
سال کنکورم بود و باید فکرمو جم و جمور میکردم..ولی قبلش میخواستم با رویا حرف بزنم...مادرم میگفت دخترش دبیرستان نزدیک خونه ثبت نام کرده سال سوم...ینی فقط یه سال از من کوچیکتر بود..سعی کردم یه نامه بنویسم و جلو پنجره کشیک بدم تا بره بیرون...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی 🌸 #فرنگیس سلام خوبین منم داستان زندگی یکی از اقواممونو نوشتم امیدوارم از قلمم خوشتون
#بخش_دوم
آقا ماشالا تصمیم گرفت، از تهران مهاجرت کنند و به شهرستان برای ادامه زندگی برود. ولی فريبا اصلا دوست نداشت از خانواده و شهرش دور بشه.
کارخانه ی تولید پارچه ای که اقا ماشالله مشغول کار بود چند وقتی میشد که کارخونه خط تولیدش ورشکست شده بود. یه سری از کارکنان اخراج شده بودند. که از بد روزگار آقا ماشالله هم اسمش تو لیست اخراجی ها بود.
فریبا مدرسه ی بچه هارو بهونه کرد ولی فایده ای نداشت. اقا ماشالله از ارث مادریش در خراسان جنوبی زمینی داشت که به هوای اون زمین می خواست از تهران بره.
هر بهونه ای بود فریبا اورد هرکاری کرد فایده نداشت پول پیش خونه رو گرفتند . اسباب و اساسيه رو بار خاور کردند و پنج نفری دنبال خاور راهیه شهر بیرجند شدند.
با رفتن به شهر جدید زندگیشون از اول شروع شده بود. فرهادو سريع مدرسه ثبت نام کردند تا از درس جا نمونه.
چند روزی خونه ی خواهر یکی از اشناهای آقا ماشالله موندند تا یک خونه ی مناسب نزدیک زمین کرایه کنند ...
بلاخره یک خونه نزدیک زمین کرایه کردند. مثل تهران خیلی کرایه ها گرون نبود ، با مقدار پولی که مانده بود شروع به ساختن زمین کردند.
فریبا با محیط و این مدل زندگی آشنا نبود و خیلی بهونه می گرفت ، فرهاد دیگه بزرگ شده بود و همه چیز را متوجه میشد.
فريبا هنوز به خانه ی جدید نرفته و وسط بنایی بودند ، متوجه شد که فرزند سومش رو بارداره.
این بار هم خدا بهشون دختر دیگه ای عطا کرد که اسمش رو فرنگیس گذاشتند. به قول آقا ماشالله فرنگیس دختر خوش قدمی بود ، با به دنیا آمدنش شغل خوبی برای آقا ماشالله در کارخانه ی نان و کلوچه جور شد. هم بیمه اشون کردند و هم تونست در کنار این کار به کشاورزی بپردازه.
البته خانه ی جدید هم ساخته شد و از مستاجری و کرایه نشینی خلاص شدند. خانواده شش نفره اقا ماشالله زندگی خوب و سرشار از شادی داشتند.
بعد از چند سال فریبا خانوم با همسایه ها و فامیل و آشنا به قدری رفت و آمد داشت که حتی برای سر زدن به خانواده اش که به تهران می آمد دوست داشت زودتر به بیرجند برگردند.
فرهاد دیگه وارد دانشگاه شده بود در دانشگاه مشهد مشغول تحصیل بود.
فرهاد جای پسر نداشته فریبا را پر کرده بود با اینکه پسر واقعیش نبود ولی براش چیزی کم نگذاشته بود. البته که فرهاد هم پسر خوب و مهربونی بود و برای خواهرانش ، برادر بزرگتر خوبی بود ..
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی 🌸 #بخش_اول سلام نماز روزتون قبول درگاه حق.. خواستم داستان زندگی برادرم براتون تعریف
#بخش_دوم
من از خجالت آب شدم..و همه سکوت اختیار کرده بودن ومادرم روبه مادر دخترخانم کرد گفت راستش من به این وصلت راضی نیستم و به اصرار پسرم اینجا اومدم شماهم میدونید که هرکسی باید باهم کُف خودش ازدواج کنه.. پسرم الان خامه نمیفهمه ماها که عقل تو سرمون نباید اجازه این وصلت بدیم..
که مادر دخترخانم گفتن من با هزار بدبختی دخترم بزرگ کردم به اینجا رسوندم و اجازه نمیدم یکی از راه برسه نازکتر از گل بهش چیزی بگه اگه مال اموال داری برای خودت داری..نباید به رخ ما بکشی چون از شما پایین تریم دلیل نمیشه به ما توهین کنی..
مادرم بحثش بالا گرفت گفت گیرم دختر شما با پسر من ازدواج کنه اخرش چی با این سطح طبقاتی پایین می تونه زندگی کنه اصلا بهم میخورن یه مدت باهم زندگی میکنن بعد میفهمن چه غلطی کردن بایه چمدون برمی گرده ور دل شما..
که برادرم آرش وسط حرف مادرم پريد و اون رو به سکوت دعوت کرد.. و همگی ساکت شدیم.
که بلاخره عروس خانم اومدن و برامون چای آوردن . با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست یه دختر ساده خاکی مهربون و بسیار زیبا که قابل قیاس با برادرم نبود..
با لبخند بهمون سلام کرد چای سمت مادرم گرفت. مادرم که بادیدنش زبونش بند اومده بود چاره ای جز سکوت نداشت .
آن روز ما به خونه اومديم و مادرم بشدت مخالف ازدواج بود و به پدرم و زن داداشام گفت اگه این دختر با ما وصلت کنه جز بی آبرویی چیزی نیست ...
مدام از زندگی وضع فقیرانشون حرف میزد و تو سر برادرم می زد و زن داداشام که اتیش این دعوا را شعله ورتر می کردن و زیر لب میخندیدن .
بعد اون کار هرروز مادرم این شده بود که برای برادرم زن انتخاب کنه تا از فکرش بیاد بیرون و برادرم که خیلی مصمم به این ازدواج بود و میگفت ياعاطفه یا هیچکس ... من فقط در کنار این دخترخوشبختم و به جز این دختر به هیچکس فکر نمیکنم .
این اختلافها ۷سال طول کشید و برادرم روزبه روز سنش بالا می رفت و مادرم که توان مقابله با اونو نداشت و در اخر سر تسلیم فرود اورد و اجازه این وصلت و داد.. و عاطفه و آرش باهم ازدواج کردن .
مادرم که اصلا راضی نبود ، برای عاطفه فقط یه حلقه خرید و تمام خرج عروس پای برادرم گذاشت و عاطفه که یک خانم فهمیده بود با کمترین هزینه و توقع این وصلت و پذیرفت و جز قرآن و آینه شمعدان چیزی برنداشت که مبادا به آرش فشار بیاد ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 حالات همسر بانو امین جناب آقای معین التجار پس از دریافت کتاب ( اربعین هاشمیه ) ایشان و متوجه
🍃🍃🍃🌸🍃
#بخش_دوم❤️
خود معین التجار پیش قدم شده بود تا بانو بتواند علاوه بر کارهای خانه به تحصیل علم هم بپردازد ولی نمیدانست بانویش آنقدر دانشمند شده که چنین کتابی چاپ کرده و در انتهای کتاب اجازه مراجع وجود دارد مبنی بر اجتهاد بانو.
اتفاقی امروز یکی از دوستانش به حجره آمده بود و کتاب "اربعین هاشمیه" که همسرش نوشته بود و با عنوان بانوی ایرانی امضا شده بود را نشانش داده بود.
وای! چرا امروز هر چه تندتر گام برمیدارد خانه دورتر میشود. انگار شوق رسیدن به خانه مسیر را طولانی کرده.
یاد خاطره ای از بانو در ذهنش جولان میکند. بانو گفته بود روزی دایه، دختر چهارساله و طفل شیرخوارم را نزدم آورد. از دور که میآمد قلبم از محبت مادری برای دخترکم از جا کنده شده بود.
آن گاه که جگر گوشه ام را شیر میدادم محو جمال او شده بودم، او را بوسیدم و احساس عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفت. انگار تمام قلبم به سوی او میرفت.
هنوز از این حالت روحی ساعتی نگذشته بود که نوزاد بیمار شد و در کمتر از یک روز از دنیا رفت. دختر چهار ساله هم به فاصله یک هفته درگذشت و مادر را تنها گذاشت.
گویا خدا میخواست بانو هر چه بیشتر و بیشتر از دنیا و تعلقات دنیایی رها شود و قلبش هر چه بیشتر متوجه آن گمشده اش باشد.
خود بانو گفته بود از کودکی احساس میکردم گمشده ای دارم و دنبال آن میگردم ولی نمیدانم آن را کجا و چگونه جستجو کنم تا اینکه خداوند با اشراق به قلبش راه را نشان داده بود ولی عطشش را صد چندان کرده بود.
همین عطش و اشتیاق بود که از چهارسالگی او را پای درس نشانده بود و به جای بازیهای کودکانه، عاشق مطالعه و شنیدن از خدا و اولیای خدا کرده بود.
حالا بانو درگذشت هفت فرزندش را بخشی از آزمایش الهی میدید و همانند ابراهیم علیه السلام باید در امتحانات الهی استقامت میکرد و شکرگزاری.
استادش آیه الله میر سید علی نجف آبادی گفته بود روزی که شنیدم فرزند ایشان فوت کرده فکر کردم خانم دیگر درس را تعطیل خواهد کرد ولی دو روز بعد خدمتکار ایشان سراغ من آمد تا برای تدریس به منزل ایشان بروم و من از علاقه او به تحصیل سخت تعجب کردم.
خیلی وقتها بانو این ابیات را زمزمه میکرد.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند // فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی // دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
معین التجار بالاخره به خانه رسید. به به عجب بوی غذایی در خانه پیچیده است. چقدر امروز احساس خوشبختی میکند. مگر چند مرد در این دنیا وجود دارند که دستپخت یک بانوی فقیه و مفسر و عارف را خورده باشند.
علی حسنوند
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c**