📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش بیستوهشتم
موعد آمدنت نزدیک شده.
جایی میایستم که تا وقتی رسیدی، خوب ببینمت.
فشار جمعیت هر لحظه بیشتر میشود.
خورشید نور مستقیمش را به سرمان میکوبد.
گرما بیتابم کرده که ماشین حامل شما راه میافتد.
مگر میشود؟ به محض راه افتادنت ابرها میآیند و نمِ باران شروع میشود...
تپش قلبم بالا رفته و ناخودآگاه فریاد میزنم باران! مگر میشود؟ باران...
دیگر میشنوی... حتی نجواهایمان را
زندهای! بیشتر از قبل...
تابوتت به چند قدمیمان رسیده. دیگر حتی جا برای نفسکشیدنمان هم کم است.
اشک امانم نمیدهد. نمیبینمت. تار شدهای. خیلی تار.
تمام جانم را میریزم توی صدایم و بلندتر از جمعیت داد میزنم: سفرت به خیر سید... بهشتی باشی.
آرزوصادقی | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هفتادم
توی شلوغی جمعیت به ماشین نظامی تکیه داده و ایستاده است. سن و سالی ازش گذشته و ایستادن سختش است. نزدیکش میشوم؛ عینک دودی چشمانش را قاب گرفته است. دقت که میکنم کبودی بزرگی زیر چشم راستش نمایان است.
میپرسم: «مادر برای چی اومدی؟» میگوید: «برای حاج آقا»
چشمش پرِ اشک میشود: «خبرش رو که شنیدم از ناراحتی زمین خوردم.»
میپرسم: «خبر شهادت؟» میگوید: «نه همون لحظه که گفتن هلیکوپترش سقوط کرده با دو دست به سر کوبیدم. اومدم بلند بشم از هوش رفتم و با سر زمین خوردم زمین. کبودی چشمم یادگار همون زمین خوردنه.»
میگوید: «من پدر شهید آلهاشم رو هم میشناسم. اینا خیلی مردمدار بودن. مردم رو درک میکردن.»
ادامه دارد...
حکیمه برتینا
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۰ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش بیستونهم
و خدا میتابد!
سرم را گرفتهام بین دستهام و نشستهام گوشهای از خیابانِ منتهی به حرم. میخواهم به صداها گوش کنم. صداها انگار نزدیکترند به واقعیت، به حقیقت. از میان همهمهها صداهای اندوهناک را جدا میکنم. فرکانسِ غمانگیزِ گریهی پیرزنی که از تابوت دور افتاده؛ صدای ضعیف برخورد عصای پیرمردی با زمین که شاید از نفسافتاده؛ صدای خندهی دخترکی که روی شانههای پدر، توی سیل جمعیت خوش میگذراند؛ صدای مداحی که دارد از لحظهی به آتش کشیده شدن خیمهها میخواند؛ صدای هزار هزار قدم که به زمین میخورند و باز به زمین میخورند و هربار، سید را به حریمِ حرم، به آرامگاه، نزدیکتر میکنند؛ صدای حمدِ حزنانگیزِ عبدالباسط؛ صدای دمادمِ دمام؛ صدای رقصِ پرچمهای احتمالا زرد و سرخ در میان باد؛ صدای رعبآورِ هواپیماهایی که بالای سرمان ارتفاع میگیرند و ارتفاع کم میکنند؛ و صدای اندوه!
من امروز فهمیدم که اندوه فقط واژهای توی لغتنامه نیست. اندوه زنده است. اندوه صدا دارد.
صدای ورق خوردنِ "چند روایتِ معتبرِ" مستور. مصطفی مستور جایی بین حرفهاش نوشته بود: "هرکس روزنهای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود؛ اگر به شدت اندوهناک شود!"
چشمهام را باز میکنم. صدا، تصویر، حرکت...
مردمِ اندوهناک را میبینم. مشهد امروز هزار هزار روزن دارد به سوی خدا. خیابانِ منتهی به حرم، پر از روزن است. خدا دارد میتابد روی گنبد طلاییِ حرم. مگر نه این که اللهُ نورُ السموات والارض؟
توی جمعیت استادم مرا میبیند. مضطر میگویم برایم آیهای بخواند. مصحفش را باز میکند: "أَفَإِن ماتَ أَو قُتِلَ انقَلَبتُم عَلىٰ أَعقابِكُم؟"
برمیگردم توی حرم. چشم میگردانم دنبال تابوت. وقتی هزار هزار آدم زیر تابوت چند کیلوییِ کسی را که سوخته بگیرند، تابوت چقدر روی دوششان سنگینی میکند؟ هیچ؟ نمیدانم! اگر مستور اینجا بود شاید یک روایت به "چند روایتِ معتبرش" اضافه میشد:
من احساس کردم که وقتی آن هزار هزار آدم تابوت را زمین گذاشتند، "سبک شدند اما شانههایشان زخمی بود..."
به وقت غروبِ غریبِ روزِ تشییع
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ۱۸:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش چهلوپنجم
نمای فواره آب از دور در این گرما حس خنکی داشت؛
- خواستیم نخودی توی آش بندازیم. دیدیم هوا خیلی گرمه، به ذهنمون رسید دستگاه آب پاش کارواش رو بیاریم و روی مردمی که از گرما به ستوه اومدن آب بپاشیم.
ادامه دارد...
بهناز مظلومی | از #سبزوار
به قلم: زهرا سالاری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش چهلوششم
عزا و عروسی نمی شناسه همه روزها شیفت دارند. با لباس سبز و مرتب حین انجام کارش بود؛
- خبر رو هم همکارها سر کار به گوشم رسوندن،
همهی همکار ها متعجب و ناراحت بودند؛ مخصوصا ما مردم بیرجند.
شهید رییسی نماینده خبرگان ما بودن خیلی به مردم ما کمک کردن. دغدغه ای که برای مسکن جوان ها داشتن تو چشم بود. تو روستا های مرزی در قلب مردم جا داشتن.
رییس جمهور یک سفر هم به روستای ما اومده بودند و با مردم گفت و گو کردند. مردم ما شوکه بودند هر کدوم خاطرهای تو ذهن داشتند. اغلبشون برای تشییع اومدن. افرادی که به ایشون رای نداده بودن تازه متوجه شدن چه شخصیت زحمت کشی داشتن و برای مردم زحمت کشیدن.
ادامه دارد...
بهناز مظلومی | از #سبزوار
به قلم: زهرا سالاری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۳۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تاملی بر جامعه امروز و درک آن از شهید رییسی
درست در همان ساعات سخت و نفسگیر عصر یکشنبه که گروههای امداد و نجات در تکاپوی عملیات بازیافتن بالگرد حامل رئیسی و یارانش بودند، ما نیز عملیات بازیابی و از نو پیدا کردن او را در ذهن و ضمیر خود آغاز کردیم. ما که میگویم کم و بیش یعنی همه ما.
از امثال من که فی الجمله در زمره حامیان او به حساب میآمدیم و پیشتر برای پیروزیاش در انتخابات کوشیده بودیم تا منتقدان درون جبههای و برون جبههای و بخش بزرگی از مردم معمولی.
گم شدن جسم رییس جمهور گویی نوعی تعلیق پدیدارشناسانه ایجاد کرد که به ما امکان میداد به نحو دیگرگون با او مواجه شویم. پیشتر او هر چند پیش چشممان بود ولی نمیدیدیمش. اگر هم میدیدیم بیشتر کاستیهای او در نسبت با ایده آل های ذهنیمان را میدیدیم. اینک اما فرصت شده بود تا در تصور فقدان رئیسی، او را در تحققها و فعلیتهایش از نو پیدا کنیم.
گروههای امداد و نجات سپیده صبح دوشنبه جسم سوخته رییسی را باز یافتند، اما عملیات بازیابی کاراکتر او برای ما تا همین حالا ادامه دارد و راستش من فکر میکنم تا مدتها ادامه خواهد یافت.
کاستیکا براداتان در کتاب "جان دادن در راه ایدهها" با استفاده از استعارهای سینمایی میگوید:«کیفیت مرگ هر کس تعیین کننده معنای کلی زندگی اوست.»
در واقع با مرگ گویی کل سکانسها و پلانهای پراکنده یک سرگذشت به یکباره تدوین میشوند و معنای نهایی خود را می یابند.
به این سیاق، شهادت دراماتیک رئیسی، پرواز کردن، سوختن و یگانه شدن با خاک و سنگ و درختان کوههای جنگلی منتهی الیه شمال غربی ایران گویی کل زندگی او را یکباره برای ما معنادار کرد.
زندگی بچه یتیم تهیدست مشهدی را که همچون بسیاری دیگر از همگنان خود با انقلاب اسلامی از حاشیه مناسبات اجتماعی ایران به متن آن آمد. طی چهار دهه در جایگاههای مختلف نظم برآمده از انقلاب به انجام تکلیف و ماموریت خود برخاست و نهایتا نیز جان خود را بر سر انجام یکی از همین ماموریتها نهاد.
رئیسی از نیمه دهه نود مشخصا به سطح اول سیاست ایران وارد شد. اما مدل سیاستورزی او نیز خاص خودش بود. او نه مانند هاشمی راهبردی سیاستورزی میکرد و نه چون احمدی نژاد تاکتیکی، بلکه سیاست را نیز همچون نوعی ماموریت و تکلیف به جای میآورد. شاید مهمترین مفهوم توضیح دهنده سیاست او در کنار تکلیف و ماموریت، تقوا بود. مشیی که علی الظاهر انطباقی با روح زمانه نداشت.
مشیی که علی الظاهر انطباقی با روح زمانه نداشت اما با شهادت نامنتظره و عروجش به بلندای ذهن و نفوذ به سویدای دل بخش بزرگی از ایرانیان امکانها و پتانسیلهای خود را ظاهر ساخت. سیاست تقوا این است مهمترین معنای زندگی سیدابراهیم رئیسی و در همان حال بزرگترین میراث سیاسی او برای آینده ما در یادداشتی دیگر به این مفهوم خواهم پرداخت به اذن خدا.
سجاد صفار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳
کلبه اندیشه و فرهنگ
@Kolbe_Andishe_Farhang
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مراغه
بخش دوازدهم
مراسم تشییع که داخل شهر تمام شد راهی گلزار شهدای الزهرا شدیم. ترافیک خیلی سنگین بود. انگار همه ماشینهای مراغه داشتند میرفتند برای تدفین شهید رحمتی؛ تازه اگر از مهمانهای شهرها و استانهای دیگر صرفنظر کنیم.
خودروها داشتند با نیمکلاج حرکت میکردند؛ با فاصلهی چند سانتی از هم. جادهی منتهی به گلزار خاکی بود و باریک. دوطرفه بودنش هم ترافیک را سنگینتر کرد. به هر والذاریاتی بود سهچهارم مسیر را رفتیم و بالأخره تصمیم گرفتیم خودرو را کنار جاده پارک کنیم.
بقیه هم انگار مثل ما نتیجهگیری کرده بودند که مابقی راه را پیاده بروند، بهتر است. جمعیت زیادی داشت پیاده زیر آفتاب تیز و داغ سربالایی را جلو میرفت. گلزار روی بلندی بود؛ بام مراغه بود اصلاً. بعد از مقداری پیادهروی رسیدیم به قطعهی شهدا و حلقهی جمعیتی که مزار شهید رحمتی را در آغوش خود فشرده بود. ساعت 13:40 بود. خیلی دیر رسیده بودیم و از آن جمعیت عظیم فقط همین تعداد مانده بودند برای زیارت.
شاید اگر لحظهی تلقین آنجا بودم توی خیالم لبخند شهید رحمتی را تجسم میکردم. آن لحظه را که دم گوشش «إسمع إفهم یا مالكبناسکندر» گفته میشود و او از آن طرف زیرچشمی نگاه دلبرانهای به آقامهدی باکری میکند و برمیگردد سمت ما: «کاشکی اینجا میشدین و میدیدین چه جای باصفائیه! خلاصه وقت کردین بیاین! بیاین تماشا کنین!»
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی | از #تبریز
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #مراغه گلزار شهدای الزهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تهران
بخش هفدهم
گوشهای از مراسم تشییع ایستاده بودم و اشک میریختم اما اینبار نه برای شهدای خدمت که برای داشتن چنین مردمانی...
مات و مبهوت مانده بودم از این حضور...
خیلیها آمده بودند...
حتی آنهایی که به وضع اقتصادی و دیگر مسائل کشور معترض بودند و منتقد...
حتی آنهایی که تا دیروز از این اتفاق خوشحالی میکردند.
متعجب بودم از اینکه تا آخر هم ماندند و شهدا را بدرقه کردند تا خود میدان آزادی.
سجده شکر به جا آوردم و به خود افتخار کردم که با چنین مردمانی، هم وطن هستم و این از لطف خداست...
ادامه دارد...
فاطمه صادقی | از #بجنورد
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۰ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سید مهدی!
در همین سفر اخیر دولت به استان فارس، دعوت شده بودیم برای حضور در آرامگاه حافظ و جلسهای که با حضور هنرمندان برگزار میشد! از شرایط حفاظتی ورود اطلاع نداشتیم که با تلفن همراه اجازه ورود نمیدهند.
بخاطر ورود یکی از دوستان که اتفاقا مشاور استاندار هم بود و بخاطر مشغله بسیار امکان تحویل تلفن همراه را نداشت، خیلی با تیم حفاظت ریاست جمهوری کلنجار رفتیم.
هماهنگیها را هم انجام دادیم ولی آن نیروی حفاظت لج کرده بود و حس میکرد برایش افت دارد که بعد از آن چانه زنیِ بالا، بخواهد از موضعش کوتاه بیاید.
ناراحت و کمی عصبانی شدیم. با غرولند، در حال خروج از گیتها بودیم که این رفیق ما با صدای تقریبا بلندی که اطرافیانمان متوجه میشدند، از برخورد تهرانی.ها گلایه کرد و نقل به مضمون گفت: «بابای تهرونی، هر چی میگیم، متوجه نیست!»
به محض بیان این جمله، صدای گرمی از پشت سر، صمیمانه صدایمان کرد؛ گفت :«چیشده!؟ بابای تهرونی چیکار کرده؟!»
برگشتم! او را میشناختم. دوستش هم داشتم. بگی نگی دلم خواست از این فرصت استفاده کنم و ابراز محبت کنم. یا مثلا به او بفهمانم که من تو را میشناسم. رفیقم هم چون او را نمیشناخت بیاعتنا رد شد و رفت.
ایستادم که برایش توضیح دهم . ابتدای جملهام را با خطاب «سید!» شروع کردم. گفتم: «آقاسید! ببین ایشون مشاور استانداره! برگ ورود همه رو خودش صادر کرده! هماهنگی کردیم که گوشی ببریم ولی بچههاتون اجازه نمیدن!» اینجا را دیگر دقیقا یادم نیست چه گفت! چون خیلی محوش شده بودم. مدتها بود از ویدئوهایی که منتشر میشد، میپاییدمش که چطور دور حاجآقا مثل پروانه میچرخد و به دل هم مینشیند!
اما کمی بعد، صدا کرد که بیایید. هر چه به دوستمان اصرار کردم که سرتیم حفاظت، صدا میکند که بیا، ولی حسابی شکار بود و اصرارم موثر نیفتاد.
سیدمهدی هم کمی منتظر ماند و وقتی از برگشت ما ناامید شد، برگشت سر کارش!
این برخورد صمیمی و دوستانه، از کسی که عنوان و جایگاهش سرتیم حفاظت ریاست جمهوری بود، خیلی بعید بود.
اینکه برایش مهم بود از کاروان ریاست جمهوری خبر بدی در حافظه مردم استان نماند، خیلی ارزشمند بود و طراز کار را از صرفا یک نیروی حفاظتی به یک نیروی فرهنگی ارتقا میبخشید.
وقتی خبر سانحه آمد، تقریبا مطمئن بودم که این پروانه از آن شمع جدا نبوده و یحتمل به مراد دلش رسیده است.
الان هم دوست دارم، به او ابراز محبت کنم. یا مثلا یک جوری به او بفهمانم که من تو را میشناسم.
من را از آن بالا ببین! من میدانم تو سید مهدی موسوی هستی...
(روایت سفر مهرماه ۱۴۰۲ دولت شهید رئیسی به استان فارس)
سید محمدمیلاد دانشور
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش سیام
نشستهام کنار درختی که اسمش را نمیدانم. از میان تنِ زمختِ درخت، جوانههای سبزِ سبزِ سرک میکشند به خیابانی که ساعتی قبل، پر بود از آدمهای اغلب ملبس به سیاهِ سیاه.
چه نابهنگام است این سرسبزی و آن سیاهی: و ان منالحجاره لما یتفجر منهالانهار...
عقلِ ایرانی، ضربالمثل میسازد: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. پیمانه که روی خاک بریزد، آب باشد یا مایهی سُکر، ارسباران باشد یا طوس، سرسبزی میآید. چند روز قبل، آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت...
پیمانه که میریزد، هول و هراس برم میدارد. آقای فصیحالزمان شیرازی! باری مگر تو دست برآری به یاریام! فصیحالزمان چه خوش گفت: سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی
همیشه وقتی به اینجای قرآن میرسم، حیرت میکنم: والله انبتکم منالارض نباتا! ما شما را از زمین رویاندیم؛ مثل گیاه! فصیحالزمان شیرازی و خدا و عقل ایرانی دست به دست هم میدهند. پیمانه که بریزد، شاید جایی چیزی از زمین بروید
نمیتوانم برسم به محلِ آرامگاه. نمیگذارند. مردان و زنانی را میبینم که میبارند. سخت میبارند. دارند بذری را توی زمین میکارند. آن آیهی حیرتانگیز توی ذهنم مرور میشود. فصیحالزمان شعرش را میخواند. مردم روی زمینِ حاملِ بذر میبارند. مولانا میخواند: کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟
شامگاه تشییع
عکس: محدثه نوری
محسن حسنزاده | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا