📌 #رئیسجمهور_مردم
صحنههای تکراری
پیام دادم به خواهرم و پرسیدم که مراسم کجاست؟
گفت بیا محل کار من.
و پیام بعدی که دریافت کردم: «غزل برو با دلسا این عکسا رو چاپ کن و حجله بچین و پرچم سیاه بزن
ساعت ۱۰ میدان شهدا»
- تو برو دلسا، من میام اونجا با هم بریم مراسم.
سریع آماده شدم؛ لباس عزا پوشیدم و تاکسی گرفتم. توی مسیر با چاپخانه تماس گرفتم که عکسها را چاپ کنند و با پیک بفرستند برایم.
به دلسا که رسیدم، سریع پلهها را بالا رفتم و کلیدهای انبار را پیدا کردم؛ رفتم توی انباری و پارچههای مشکی، با نوشتههای متبرک به نام سیدالشهدا و... را درآوردم؛ چسب و پونز و میخ برداشتم و به پایین رفتم؛ با کمک یکی از دوستانم پرچم مشکی زدیم و میزی چیدیم و روی میز قرآن و گلدان و پرچم ایران گذاشتیم.
خداحافظی کردم و به سمت میدان شهدا رفتم.
به دوستم گفتم: «پیک عکسها رو میاره تحویل بگیر لطفا و بزار روی میز»
به سمت میدان شهدا راه افتادم؛ پیاده رفتم؛ مسافت کمی بود؛ از دلسا تا شهدا؛ ولی ترافیک شدیدی بود برای ماشینها...
همه لباس مشکی پوشیده بودند و به سمت میدان میرفتند.
به میدان رسیدم و به جمع سینهزنان پیوستم؛ با صدای علمدار نیامد... ابوالفضل نیامد...
بیاختیار اشک میریختم...
اشک میریختم و یاد روز شهادت حاجی میافتادم؛ مدام آن صحنهها جلوی چشمم میآمد...
اشکهای بیامانی که میریختم و دستان لرزانی که از شدت گریه بیاختیار میلرزیدند و آزارم میدادند...
جمعیت شروع به حرکت کرد به سمت مصلی...
آرام آرام پشت سر جمعیت بیانتهایی که حرکت میکردند، میرفتم؛ قدم به قدم صحنههای تکراری...
پیرمردی که با ویلچر، چرخ ویلچر خودش را بزور حرکت میداد، با دستهای ناتوان.
یا خانم نسبتا میانسالی که دو دستی محکم به سینه میکوبید و زار میزد و جیغ میزد...
یا حتی دو نوجوانی که به همراه مادرهایشان آماده بودند و تند تند سعی داشتند به جلوی جمعیت بروند و با صدای هر شعار فریاد میزدند و بلند شعار را تکرار میکردند..
کمی گرمای هوا اذیتم میکرد..
به کنار پیاده رو رفتم تا از زیر سایه درختان راه بروم.
درمسیر مغازهدارها از مغازه بیرون آماده بودند؛ آنها هم به سینه میزدند و گه گاهی با جمعیت همصدا میشدند. بینشان جوانهایی را میدیدم که اشک میریختند و لباس سیاه پوشیده بودند...
به مصلی رسیدم؛
نتوانستم بیشتر از این بمانم آنجا در میان جمعیت.
قلبم تیر میکشید و تنگی تنفس گرفته بودم...
ترجیح دادم به محل کارم بروم و آنجا نمانم دیگر.
مسیرم را عوض کردم و به سمت محل کارم رفتم...
درست همان لحظات
همان اتفاقات
همان آدمها
همان نوع عزاداری...
درست همانها برایم اتفاق افتاد...
هنوز هم در باورم نمیگنجد این اتفاق...
من هنوز رفتن حاج قاسم را هم باور نکردهام...
غزل حیدری
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتوپنجم
جمعی از خانمها کنار خیابان امام رضا در پیادهرویی ایستاده بودند. پرچمهای زرد رنگ کوچکی که به پشت چادرشان وصل کرده بودند توجهام را جلب کرد. روی پرچمها نوشته بود: بیروت.
جلوتر که رفتم، دو سه نفر مرد، جلوتر از همه خانمها ایستاده بودند، انگار مسئول کاروانشان بودند.
میخواستم سمتشان بروم، مصاحبه بگیرم که یک نفر زودتر از من با ریکوردر رفت و با آنها شروع به صحبت کرد.
فهمیدم مصاحبه میگیرد، منتظر ماندم که من هم بعدش از آنها مصاحبه بگیرم.
حین مصاحبه یکی از آقایان به سمت خانمی حدودا ۵۰ و خوردهای ساله رفت و به ردیف جلو آورد،
قاب عکسی از پسر جوانی در دستانش بود،
طاقت نیاوردم، نزدیکتر رفتم ببینم، داستان خانم و قاب عکس پسرجوان در دستش چیه!
مسئول کاروانشان دست و پا شکسته با لهجه عربی فارسی صحبت میکرد،
خانم را معرفی کرد و گفت: «ایشون مادر یکی از شهدای حزبالله لبنانه که توسط اسرائیل به شهادت رسیده!»
میگفت: «امروز این مادر شهید از ما خواست که به تشیع پیکر این شهدا بیایم ...»
مصاحبه که تمام شد، جلوتر رفتم. از همان مسئول کاروان خواستم از مادر شهید سوال کند، غیر از شهید رئیسی بقیه شهدا را هم میشناسد؟!
مسئول کاروان پرسید و مادر شهید در جوابش گفت: «شهید عبداللهیان، صدای همه جوانان مقاومت در دنیا بود، همه اعضای مقاومت میشناختنش حتی بیشتر از ایرانیها ...»
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادودوم
و من که به خاطر دل مهمان عزیز شهرم که میدانستم از آسمان صاف و آفتابی حال و احوال عاشقانش را نظارهگر هست ، آمده بودم تا روایت کنم شرح حال حضور یارانش را،
و تمام مسیر را با تکیه بر عصا-صندلی پیمودم و روایت کردم آنچه را که از زیباییهای مردم باصفا و باوفای شهرم دیده بودم.
و حالا خودم هم از قافلهی عشق جا ماندهام، و برای اندکی تامل کردم؛
و چشم بر جمعیتی دوختم که با پیکر رئیس جمهورم از من فاصله گرفته بودند.
به دستم و قلمی که امروز مرا یاری داد و از نوشتن نایستاد کمی استراحت میدهم، بر عصا-صندلی مینشینم،
و بعد از دقایقی به خانه برمیگردم.
... چند روز است که در عزایش اشک گرم از چشمانم جاریست، و مرا یارای نگریستن نیست.
ادامه دارد...
رفعت حسنی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۳۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادوسوم
در بین جمعیت با مردی میان سال که از اهالی بیرجند است همکلام شدم. از مهربانی، مردمداری و اخلاص نماینده شان در مجلس خبرگان گفت و گفت: آقای رئیسی خودش از جنس مردم و در بین مردم بود. درد کشیده بود. درد مردم را به خوبی می دانست و این که امروز مردم اینجا جمع شده اند برای این است که از تمام تلاشها و خدمات بیوقفه و شبانه روزی او قدردانی کنند.
همه اقدامات سید عزیزمان برای ما خاطره بود و آخرین یادگاری اش برای ما راهآهنی بود که به همت ایشان احداث شد.
ادامه دارد...
سید روح الله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۸ |
#خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتوششم
به سختی از بین جمعیت خودمو رسوندم به ماشین حمل پیکر شهدا که چفیهام رو به پیکر شهدا متبرک کنم.
دور ماشین جمعیت غیرقابل وصفی جمع شده بودند.
همه نگاهشون دوخته شده بود به پیکر شهدا و هیچکس به پایین نگاه نمیکرد.
بعد از اینکه به لطف پسر نوجوان کنار پیکر شهدا، چفیهام متبرک شد، خواستم به عقب برگردم که بقیه هم بتوانند نزدیک ماشین شهدا بشوند.
دیدم پای یکی از زائران بند شد به پشت کفش به آقایی و کفش از پایش درآمد!
تا خواستم خم شوم که کفشش را بردارم به او بدهم، سریع از بازویم گرفت نذاشت خم بشوم.
گفتم: کفشت تو جمعیت گم میشه!
گفت: عیبی نداره، اگه خم شی، میری زیر دست و پا، ممکنه خفه بشی.
دیدم لنگ کفشش دیگرش را درآورد گفت: تشیع پیکر شهدا جای مقدسیه، بذار پا برهنه باشم. انشاءالله به لطف شهدا پاهام به اربعین و کربلا برسه.
یاد آیه شریفه ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى﴾ کفش هایت را در بیاور، که اکنون به وادی مقدس طوی (مقام قرب ما) قدم نهادهای،
افتادم...
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۲۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #امام_خمینی
عکس تبلیغاتی از امام
روایت استاد حسین ایوبی از امام خمینی رحمتاللهعلیه
حسن ایوبی
حوزه هنری #البرز
@artalborz_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتوهفتم
خطاب به هتاکان
همیشه ابتکار مردم برایم در ایام تجمعات ملّی و مذهبی جالب بوده!
یک نفر کاریکاتور میکشه، یک نفر عروسکِ سران آمریکا و اسرائیل رو میاره آتیش میزنه، یک عده روی مقوا شعار مینویسن و ... .
برای همین موقع تشییع پیکر شهدای خدمت هم به پلاکاردهای دست مردم دقت میکردم تا ببینم مردم دوباره چه خلاقیتی به خرج دادن!
خیلی از اشعار و شعارها برایم جالب بود، اما دست یک جوون یک پلاکارد دیدم که شعری نوشته بود ولی نفهمیدم ربط شعرش با شهدای خدمت چیه!
طاقت نیاوردم رفتم بهش گفتم: ببخشید آقا این شعری که رو پلاکاردتونه شعر قشنگیه، اما ربطش به شهدای خدمت چیه؟!
گفت: این شعر خطاب به شهدا نیست، خطاب به اون وطن فروشهای وجدانمُرده است که فکر کردن با شادی برای شهادت عزیزان ما، به ما ضربه میزنن نمیدونستن که ذات خودشونو با این کار نشون میدن!
روی پلاکارد نوشته بود: قدر زَر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری...
راست میگفت:
الحق که مردم ایران گوهر شناسن...
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد میدان بیتالمقدس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتوهشتم
خیلی خسته بودم، از مراسم تشییع کنی زودتر برگشتم حرم که نیم ساعتی استراحت کنم.
در صحن غدیر فرش پهن کرده بودند، رفتم رو یکی از فرشا نشستم تا درد پاهام آروم تر بشه.
همینطور که نشسته بودم به مردم نگاه میکردم، یکی کتاب دعا دستش بود دعا میخوند، یکی نماز میخوند، یکی با گوشی موبایلش مشغول بود، بچه ها تو صحن بازی و بدو بدو میکردن و ...
بین این نگاه کردن به مردم، چشمم خورد به یک آقای سنوسال دار که پوست صورتش آفتاب سوخته بود و دستای بزرگی داشت و یک دشداشه عربی پوشیده بود.
نگاه کردم دیدم میره از آبخوری های صحن غدیر با لیوان آب برمیداره میاره میده به مردمی که رو فرشها نشستن!
همینطور که نگاهش میکردم، لیوان به دست اومد سمت من گفت: بفرما آقا.
لیوان آب رو گرفتم ازش تشکر کردم.
میخواست برگرده گفتم: ببخشید حاجآقا شما از کربلا تشریف آوردین؟!
گفت: نه چطور مگه؟
گفتم: آخه این نذر آب رو ما تو ایام اربعین بیشتر تو مسیر کربلا میبینیم!
گفت: من اهل یکی از روستاهای خوزستانم، ما چندین سال بود که آب شرب نداشتیم! آقای رئیسی بار اول که اومد خوزستان وعده داد مشکل آب رو حل میکنه، ما فکر کردیم مثل مسئولای قبلی که میان یه حرفی میزنن و میرن، این آقا هم یه چیزی میگه و میره!
اما این شهید بعد از اون سفر ۵، ۶ بار دیگه اومد خوزستان تا مشکل آب شرب مارو بعد چندین سال حل کرد!
من امروز اومدم تو حرم امام رضا علیهالسلام به نیابت از ایشون به زائرای امام رضا علیهالسلام آب میدم ...
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۱۰ | #خراسان_رضوی #مشهد صحن غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادوچهارم
یکی از بسیجیان بیرجند می گوید: آیت الله رئیسی چندین سال نماینده خبرگان رهبری شهر بیرجند بودند و حتی قبل از آن در دوران دادستانی کل کشور بارها به این شهر سفر کردند و عنایت خاصی نسبت به بیرجند و مردمش داشتند.
مردم درخواست داشتند برای آخرین بار با آیت الله رئیسی که در دوره ریاست جمهوری و قبل از آن برای محرومیت زدایی از استان تلاش های فراوانی داشت وداع کنند.
در سفر قبلی ایشان هوا به شدت نامساعد بود و امکان پرواز بالگرد وجود نداشت ولی آیتالله رئیسی به دلیل وظیفه شناسی هرطور بود با خودرو به سمت مشهد حرکت کردند تا به برنامه بعدی شان برسند.
ادامه دارد...
سید روح الله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نارنجیپوش
توی مجازی فهمیدم چهارشنبه صبح مراسم تشییع و نماز شهدای بالگرد توی دانشگاه تهران برگزار میشود. بعضی از رفقا تماس گرفتند که بیا برای تدفین برویم مشهد.
- والا هنوز معلوم نیست. چند تا کار دارم و...
سهشنبه حدود ۵ بعد از ظهر سایت فروش بلیط اتوبوس را بررسی کردم. اول میخواستم بروم مشهد، ولی احساس کردم پشت سر حضرت آقا مهمتر هست. حداقل کاری هست که میتوانم انجام بدهم.
همه اتوبوسهای تهران پر بود، غیر از یکی که یک تکصندلی آخر اتوبوس جا داشت. بلیط را گرفتم و رفتم ترمینال کاراندیش.
اتوبوس که حرکت کرد، احساس کردم در و پیکرش دارد از هم وا میشود. آن اتوبوسی که توی سایت توصیفاتش را نوشته بود کجا و این قراضهای که من سوارش شده بودم کجا. تا صبح نتوانستم بخوابم. بعد از تحمل ١٢ ساعت مسیر شیراز-تهران، یک ساعت مانده به مراسم رسیدم ترمینال جنوب.
ایستگاه مترو را پیدا کردم و سریع رفتم پایین. داشتم نقشه مترو را نگاه میکردم که متوجه شدم چند نفر دیگر هم آمدهاند و دنبال ایستگاه خاصی هستند. فهمیدم هر کدام یک گویشی دارند. گویش لری بیشتر به گوشم خورد. با ازدحام جمعیت به سمت واگنها هل خوردم.
ایستگاه دروازه دولت، آمدم خط را عوض کنم و بروم سمت انقلاب که یک نفر بلندگو به دست گفت: «دوستان دقت بفرمایید خط ۴ تعطیله ۲۰ دقیقه، نیم ساعت پیادهروی کنید تا برسید دانشگاه تهران. شادی روح رئیسجمهور و افراد همراهشون صلوات.»
صلواتی زیر لب فرستادم. ایستگاه رفتم بیرون و پیاده زدم دل راه. هوا گرم بود. از ظهر روز قبلش چیزی نخورده بودم. تشنگی و دلضعفه اذیتم کرد، اما ترسیدم به نماز نرسم و برای همین دنبال خوردنی نرفتم.
پیراهن و شلوار مشکی پوشیدم و این گرمای بیشتری جذب میکرد. توی مسیر، هرکس توی حال و هوای خودش بود. بعضی دستهها به چشم میآمدند: با لباسهای لری، کردی و دشداشه عربی.
مادری همینطور که راه میرفت با خدا نجوا میکرد و اشک میریخت. پدری برای فرزندش توضیح میداد: «عزیز بابا! امروز برای مراسم رئیسجمهور اومدیم تهرون تا پشت سر آقا نماز بخونیم.» بعضیها هم شعری آماده کرده بودند و گروهی میخواندند.
از دور جوانی نارنجیپوش را دیدم که عکس آقای رییسی را روی دست گرفته بود. ناراحت بود و چهرهاش درهم.
جوان بود. از سن و سالش تعجب کردم. با خودم گفتم: «احتمالا این لباس رو پوشیده یا کسی داده بهش گفته اینو بپوش که بگن از همه قشری اومدن.» نزدیک که شدم خوب دقت کردم. چهره زحمت کشیده و دستهای پینه بستهاش به چشمم آمد. توی حال خودش بود و مزاحمش نشدم.
نیمساعت مانده به شروع مراسم رسیدم؛ البته نه به دانشگاه تهران که به سیل جمعیت. فقط توانستم به جمعیت نمازگزار متصل شوم. مراسم تا نزدیکیهای ظهر طول کشید. بعدش رفتم ترمینال و املتی زدم و نشستم توی ماشین قم. حیف بود حالا که تا اینجا آمده بودم، زیارت حرم حضرت معصومه(س) را از دست میدادم.
حمیدرضا محمدپور | از #شیراز
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتونهم
ما دانسته یا ندانسته هرجا که میرويم تکههایی از خودمان را جا میگذاريم.
اینجا راستهی خیابان امام رضا(ع) ست. گرمایِ خورشید از تب و تاب افتاده و تابوتِ شهدا چند صدمتری از ما فاصله گرفته. از جمعیتِ درهم فشردهی یکی دو ساعتِ پیش هم جز جزیرههای کوچکی از دستههای دو سه نفره باقی نمانده.
ما عقبِ یکی از این دستهها راه افتادهایم و با پاهایی وامانده و تنهای درمانده از فشار جمعیت، به سمتِ این-تابوتها- خانههای متحرک پیش میرویم.
توی تمامِ مسیر، نگاهم به دنبالِ نشانههایی از غم، تمام آسمان و زمین را میجورد. حزن پسزمینهی اینجاست. رقصِ محزونِ پرچمهای سیاه، پلاکاردهای خداحافظی و اعلامیههای ترحیم، ردِ اشک خشکشده روی صورتها؛ و کفشها... نگاهم روی جزیرهای از کفشهای خاکی و لنگهبهلنگه معطل مانده که سهراب بیهوا میپرسد:« کفشهایم کو؟!» و من چشم میچرخانم دنبالِ جزیرهای از پابرهنهها و جز یکی دو نفر را بیشتر نمیبینم.
رفتهاند و تکهای از خودشان و حزنشان را دانسته یا ندانسته اینجا، گوشهای از این سرزمین مقدس جا گذاشتهاند. تکههایی از یک غمِ منسجم را...
به کفشهایم نگاه میکنم:« از من چه چیزی به جا میماند؟»
ادامه دارد...
محدثه نوری | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا