📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادوسوم
نالههای مادرانهاش حزین بود، با هر بار یا امام رضا گفتنش، اشک و بغضی را در چشمان جمعیتی که دورش حلقه زده بودند، سرازیر میکرد و حال آدم را منقلب.
نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، ناله و زاریاش از ته دل بود. گفت اهل مشهدم. شب قبل خواب پریشانی دیدم؛ خوابش را که تعریف کرد، بیشتر بیقراری کرد، انگار همان شب به دلش بد افتاده بود، میدانست که قرار است اتفاق بدی بیفتد.
صبح که از خواب بیدار شده بود خبر شهادت رییسجمهور را از تلویزیون شنیده بود.
های های مانند مادری که فرزند جگر گوشهاش را از دست داده باشد، گریه میکرد...
ادامه دارد...
سارا عصمتی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کنج دنج حرم
بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین باری که حرم حضرت عبدالعظیم مشرف شدم فکرش را هم نمیکردم، بار دیگر که بیایم با آن صحنه مواجهه شوم؛ سیدالکریم کنج دنج من را به شما داده بود، آقای وزیر خارجه.
قبلا به همین ضلع صحن تکیه میدادم و ساعتها فکر میکردم و از فضای خنک حرم لذت میبردم؛ ولی دیشب وقتی وارد صحن شدم کفشداری کفشهایم را هم به زور قبول کرد. با هزار مصیبت در میان جمعیت وارد صحن شدم. صفی طولانی از جلوی در تا انتهای صحن کشیده شده بود. صحن حسابی شلوغ بود.خادمها در میان ازدحام صفی را برای طرفدارانت درست کرده بودند و تاکید میکردند زائران مراقب باشند تا حق کسی ضایع نشود. میدانم شاید اگر ده روز قبل از شهادتتان به شما هم میگفتند: «این نقطه از حرم جایگاه ابدیتان میشود.» باورتان نمیشد.
آقای وزیر خارجه!
شما ثابت کردید که آدمی، سفیر و وزیر هم که باشد و عمری با اجنبیان نشست و برخاست کند، اگر منش کریمانه داشته باشد، ممکن است آخرالامر همنشین و همجوار سیدالکریم شود و حرم آقا آرامگاه ابدیش باشد.
در همین شلوغیها دنبال جایی برای نشستن میگشتم. کنجی پیدا کردم. به جمعیت نگاه میکردم؛ به لنزهای دوربینشان که روی عکس و مزارت زوم شده بودند. خادمی آمد و مرا از جایم بلند کرد، گفت: «جمعیت روی سرتان میافتد.» ناراحت نشدم باید قبول میکردم آنجا دیگر جای خوبان شده بود. شهید وحید زمانینیا، شهید سردار موسوی و شما.
باید بساطم را جمع میکردم و از کنار سیدالکریم میرفتم. روبهروی ضریح آقا نشستم. باد خنک اسپیلت روی صورتم میوزید. بوی دلچسب حرم میآمد.
صدای حرم، صدای همهمه، مناجات و سرسره بازی بچهها روی سنگها به گوش میرسید.
آهنگ ستارهها نهفتهاند شجریان در ذهنم پخش شد. گفتوگوی دو خانم مسن توجهام را گرفت. صدای شجریان را کم کردم.
- میگن امیر عبدالهیان به چند زبان مسلط بوده.
- آره ولی میگن زبان انگلیسیش خیلی تعریفی نداشته و گاهی از رو میخونده.
- هرچی بود زبان ما رو خوب میفهمید. میدونست وقتی میره اونور چی باید بگه. به هر حال حرف و خواستهی ما رو حالی این خارجیها میکرد. بهتر از بعضیها بود که حرف ما رو نمیفهمید و هرچی خودش میخواست و به نفع خودشون و آمریکا بود از طرف یک ممکلت میگفتن.
- چی بگم والا حرف زیاده.
به فکر فرو رفتم؛
آقای وزیر خارجه! این روزها بیشتر از این حرفها، خوبیها و اخلاق مداریتان غربال شده و روی الک فضای مجازی افتاده است.
میگویند شما مدافع مظلومان بودی و سفیرسربلندیها.
میدانی آقای وزیر شما توقع ما را از وزرای آینده بالا بردید. هم کار ما را سخت کردید و هم کار آنها را.
فاطمه سادات زرگر | از #سمنان
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران #شهرری حرم حضرت عبدالعظیم حسنی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادوچهارم
اهل شاهرود ولی ساکن گرگان بود.
از سفر رئیسجمهور به گلستان، زمان سیل آق قلا گفت؛
- خیلی کمک رسانی کردند، زحماتشونو همه دیدن.
بهترین رئیسجمهور در بین این چند دوره بود، از لحاظ خدمترسانی به مردم خیلی خوب عمل کرد.
پشتکار خیلی قوی داشت، از مسئولا و مدیرا خیلی پیگیر بود تا کارها انجام بشه...
بغضی کرد و چشمانش پر از اشک شد؛
- اصلا باورمون نمیشه، حیف شد حیف.
خیلی زود از پیشمون رفت. واقعا انقلاب، بزرگترین نعمت رو از دست داد...
با لرزش صدایش، اشکهایش مثل باران سرایز شد و التماس دعایی گفت و رویش را برگرداند...
با ما چه کردی که این روزها مدام اشک مردان سرزمین را به چشم میبینم...
ادامه دارد...
سارا عصمتی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۴۰ | #خراسان_رضوی #مشهد بابالجواد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادوپنجم و تمام
ٱرۡجِعِيٓ إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةٗ مَّرۡضِيَّةٗ
و فقط صدای قرآن بود که قلب یک ملت عزادار را تسلا میداد...
پایان.
سارا عصمتی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خستگی
۷ ساعت راه؛ دورنمای حرم امام در اولین ورودی تهران؛ شروع پیادهروی از ۶ صبح؛ صدای هقهق مردم؛ نشستن در کناری از خیابان و گریههای بیصدا؛ موکبهای پر شمار آب و عکس از «شهدای خدمت»؛ تبوتاب پیرسالها برای گرفتن عکس بیشتر؛ سکوت جوانترها؛ نام بردن مسافرها از شهرهایشان از اصفهان و اهواز تا خرمآباد و یزد؛ صدای قرائت قرآن حامد شاکرنژاد و شعرخوانی شاعری که نمیشناسمش اما مرا یاد احمد بابایی میاندازد؛ شعر بعد شهادت حاج قاسم؛ پیش رفتن سانتیمتری در صف ورود به دانشگاه؛ رسیدن به صفهای پایانی نماز؛ نزدیکترین فاصلهام با رهبری در دورترین صف برای اولین بار؛ تکرار مداوم جملهی یکی از شنیدههایم در ذهنم که میگفت: «رهبری نوری در ظلمات است برای ما که حجم و عمق ظلمات را اصلا نمیبینیم.»؛ گرمازدگی چند نفر بین مسیر؛ افتادن در فرعیهایی هم که شلوغ است؛ میانبر زدن به مسیر اصلی؛ افتادن کنار جایگاه گروه نواهای آیینی؛ صدای حیدر حیدر مداوم و طبل و سنجهها؛ سرخ شدن چهره طبلزنها و رگهای متورمشان زیر آفتاب داغ؛ دوباره صدای گریهها و هقهق؛ نزدیک شدن خودروی حمل شهدا و اولین تصویر از تابوت شهدا با عکس و اسم «سیدابراهیم رییسی»؛ صدای مداح و «به سمت گودال از خیمه دویدم من...»؛ خستگی راه؛ خستگی پاها؛ نماز ظهر ترمینال جنوب؛ ۷ ساعت مسیر بازگشت به خرمآباد؛ نمازهای بین راه؛ خواب کج و معوج؛ حسرت دو ساعت دراز کشیدن و خواب راحت؛
و این روایت ۲۴ ساعت زندگیام برای حضور در مراسم تشییع پیکر رییسی بود. در حالی که فقط تماشاچی بودهام.
خیلی خستهام، نیاز دارم ساعتها استراحت کنم، اما رییسی چند سال به استراحت نیاز داشت که اینطور بیهوا و بیخبر رفت؟ چند سال ۲۴ ساعتهایش اینطور بود و من اصلا ندانستم و ندیدم؟ اصلا چرا رازهایی باید باشند که فاش نشوند جز به بهای خون؟
رعنا مرادینسب
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_ایران
حاجآقای رئیسی خود شما هستید؟!...
سال ۸۲ بود؛
من هم یک دانشجوی دوآتیشه که مثل همهی دانشجوها تا یک مسئول گیر میآوردند همهی سوالات و کم کاریهای ۲۵ سالهی جمهوری اسلامی را ازش میخواستند که جواب بدهد...
حسابی شور دانشجویی در آن دهه بالا بود!
تابستان همان سال یک اردوی دانشجویی برده بودیم مشهد و هر روز هم جلسات پرسش و پاسخ دانشجویی داشتیم.
همان سال تب و تاب نتیجهی فرمان ۸ مادهای رهبر انقلاب به سران قوا برای مبارزه با فساد که ۲ سال قبل صادر کرده بودند هم حسابی داغ بود.
من هم یک گزینه به ذهنم رسید که میتواند در این رابطه توضیح دهد...
آن گزینه هم سیدابراهیم رئیسی، رئیس سازمان بازرسی کل کشور بود.
خب قرار شد دعوتشان کنیم؛ من یک شماره تلفن همراه گیر آوردم که گفته بودند با این شمارهی همراه میتوانید دعوتشان کنید.
من هم بلافاصله تماس گرفتم؛
منتظر بودم مسئول دفترشان یا محافظین جواب تماس را برای دعوت به جلسه بدهند.
تلفن جواب داده شد؛
- سلام علیکم
- علیکم السلام بفرمایید
- ببخشید میخواستیم حاج آقای رئیسی رو برای یک جلسه دانشجویی دعوت کنیم امکانش هست وقت بدین؟
- بله درخدمتم
- ببخشید شما؟!
- من رئیسی هستم
- حاجآقای رئیسی خود شما هستید؟!!
- بله خودم هستم
- حاجآقا میشه بیایید برای جلسهی ما (ماجرای اردو و جلسات رو توضیح دادم)
- بله حتماً میام
- ممنونم فردا در خدمتتون هستیم
- من فردا میام خدمتتون
- یک جایی بفرمایید که همون جا بیام راهنماییتون کنم
قرار گذاشتیم که من بروم ایشان را بیاورم برای جلسه
مکالمه تمام...
فکرش را هم نمیکردم خود حاجآقا جواب بدهد.
فردا رفتم سرقرار، خیابان اندرزگو نزدیک باب الجواد حرم امام رضا علیهالسلام منتظر بودم حاجآقا با ماشین و محافظین بیاید که برویم جلسه...
به هرحال دیدن یک مسئول امنیتی و قضایی که جایگاه حساسی در مبارزه با مفاسد داشت برای ما دانشجوها کمی جذاب و هیجانی بود و از طرفی هم ایشان سالها توسط ضدانقلاب داخلی و خارجی به خاطر مبارزه با گروهک منافقین در دههی ۶۰ مورد هجمه بود!
ساعت قرار رسید و با حاجآقا تماس گرفتم؛ گفتم: «حاجآقا منتظر شما هستم کجا تشریف دارید؟»
گفت: «دارم میام، نزدیکم، شما رو هم دارم میبینم»
گفتم: «حاج آقا کجایید الان؟!»
دیدم تنها و پیاده از فلکه آب داشت میآمد سر قرار!
گفتم: «حاج آقا پس ماشین و محافظتون کو؟!»
خندید و گفت: «من همینطور اومدم»
من هم گفتم: «من ماشین هماهنگ نکردم پس با چی میخوایم بریم؟!»
گفت: «اشکال نداره پیاده میریم تا محل جلسه اینطور بهتره من بچه مشهدم راه رو بلدم...»
و کل مسیر را پیاده رفتیم و مشغول صحبت؛ من هم حسابی از سازمان بازرسی انتقاد میکردم و حاجآقا با حوصله جواب میداد.
آن روز برای همیشه در ذهنم ماند؛ تصویری از یک مرد با اخلاص و متواضع و مردمی...
محسن حسیندوست | از #اهواز
یکشنبه | ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد حرم مطهر، پایین پای امام رضا علیهالسلام و کنار مزار سیدالشهدای خدمت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ایستگاه صلواتی بچهها
بچهها جلوی مسجد را آب و جارو کردند و میز را گذاشتند کنار دیوار. لیوانهای یکبار مصرف پلاستیکی را چیدند رو میز و از چایی پرشان کردند. صدای قرآن که از ضبط صوتشان بلند شد دیگر ایستگاه صلواتیشان آماده بود. هرازچندگاهی یکی از بین خودشان مردمی را که از جلوی مسجد رد می.شدند، دعوت میکرد برای برداشتن چایی صلواتی:
- بفرما حاج خانوم! صلواتیه. فقط یه فاتحه بخونین برا حاجی رئیسی.
از زمانی که خبر شهادت آقای رئیسی آمد، با پسربچههای مسجد، ایستگاه صلواتی راه انداختیم. همه کاره هم خودشان شدند. فقط چایی را برایشان دم میکردیم و کتری را میسپردیم دست بزرگتری تا برای بچهها خطری نباشد.
پسرها مثل دیروز پای ایستگاه ایستاده بودند. نوبتی چایی تعارف میکردند و قند میدادند، گاهی خودشان را هم لیوان چایی مهمان میکردند. ظهر بود و محله خلوت. چند نوجوان از همبازیهایشان جلو مسجد ایستادند. دوچرخههایشان را انداختند کنار جوی آب و دور هم حلقه زدند. کم کم شروع کردند به مسخره کردن پسرها و خندیدن. دلم برایشان سوخت. مظلومانه ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند. بهشان گفته بودم با کسی بحث نکنند یا جوابی ندهند. با خودم گفتم اینطوری فایده ندارد. جلوتر رفتم و رو به نوجوانها گفتم:
«بچهها دوستاتون دارن کار مهمی انجام میدن. دارن برا شهدا کار میکنن. شما نمیخواین بیاین تو ثواب کارشون شریک شین؟»
نگاهی به هم انداختند و یکیشان جلو آمد:
«چیکار میشه بکنیم خاله؟»
به میز چایی اشاره کردم و گفتم: «پشت میز برا شما هم جا هست. یکی چایی بده یکی قند. راستی تو مسجد هم باید برا مراسم عصر جارو و سیاهپوش شه. هرکی میاد بسم الله.»
یکی دو ساعت بعد مسجد جارو شده و پارچههای مشکی نصب شده بود روی دیوارها. مراسم شروع نشده بود که رفتم کنار ایستگاه صلواتی بچهها تا سری بهشان بزنم. مادر یکی از همان نوجوانها را دیدم که ظهر بچهها را مسخره میکرد، با پسرش آمده بود برای عزاداری با یک دیس حلوا.
خانم عباسپور
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد محله رسالت
مشهدنامه
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
سربداران کوچه و بازار.mp3
41.63M
📌 #پانزده_خرداد
سربداران کوچه و بازار
۱۵ خرداد یوم الله بود، روزی که با قیام خونین در شهرهای قم، ورامین و تهران برای همیشه در تقویم انقلاب اسلامی ماندگار شد.
این پادکست روایتی از این قیام ماندگار است.
مرتضی پرهیزکار
با صدای: خدیجه مصداقی
سهشنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
حوزه هنری استان #تهران
حوزه هنری #بهارستان
@artbaharestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از فردوس آمده بود
از فردوس آمده بود. میگفت: «بعد خبر مفقودی رئیسجمهور چشمم به تلویزیون بود تا خبر خوشی برسد. وقتی صبح دوشنبه خبر شهادت رسید همراه با پسر معلولم طاقتمان طاق شد. به گلزار شهدای گمنام فردوس رفتیم تا کمی آرام شویم. شهادت آقای رئیسی خاطره مظلومیت شهید بهشتی را برایم زنده کرد. خودم به چشم دیدم که در خیابان های مشهد می گفتند «بهشتی بهشتی؛ طالقانی رو تو کشتی.» مظلومیت آقای رئیسی من را به آن سالها برد.
آخرین بار ایام اربعین سال گذشته بود که شهید رئیسی به فردوس آمده بود و با خانوادههای شهدا دیدار داشت. آنجا رئیس جمهور را دیدم. در دوران تولیت آستان قدس هم یکبار دیدمشان و از کم بودن پارکینگهای اطراف حرم برای مردم گلایه کردم. با روی باز گوش دادند. بعد مدتی دیدم که تعداد پارکینگ گها برای زوار افزایش یافت. دیشب در فردوس موکب داشتیم و مشغول پذیرایی از زائرانی که برای تشییع در مسیر مشهد بودند. ساعت یک شب بود که دلم نیامد از قافله عقب بمانم. با ماشین شخصی همراه یکی از دوستانم راه افتادم. پنج صبح مشهد رسیدم و خودم را به تشییع رساندم.»
زائری از #فردوس
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سقا
روزی دو ساعت بیشتر آب نداشتیم. هر روز کلی سطل و دبه قطار میکردیم تا آب روزانه را تامین کنیم. هرکس میآمد ملایر خانهمان، از خجالت آب می شدیم.
یادم است یک بار بابا سخت مریض شده بود و برای استراحت آمده بودند پیش ما. شنیدم توی گوش مادرم می گفت: «پاشو بریم اینا آب ندارن، عذاب میکشن.»
آقای رییسی که آمد، چند وقت بعد آب راه افتاد. میگفتند با جمکو قرارداد بستهاند و با تامین قطعات، آب شهر را راه انداختند.
راهب دشتی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا