میدانی چرا از خاک آفریده شدی، نه از آتش؟
برای اینکه بسازی؛ نه اینکه بسوزانی.
برای اینکه با آب، گـِل شوي و زندگي ببخشی.
تا در قلبت دانهٔ عشق بکاری و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی!
«وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ»(روم ۲۰)
پس به خاک بودنت ببال و خاکی باش رفیق!
#نکته #زندگی
#در_محضر_قرآن
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_یازدهم
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابریم. گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش. تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بالاخره بعد از احوالپرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا: خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه، هرجا،باهم میرفتیم و میگفتیم: ما خواهریم و از این حرفا. ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم. چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد یازده سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد. منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات: حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات: پس بریم خونه ما.
.
.
.
.
زهراسادات در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم.
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات: حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم، صدای آیفون، بیانگر اومدن مامان باباها بود...
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani
959.2K
#پرسش#پاسخ
سلام
همسری دارم که نیازهای روحی و عاطفی مرا برآورده نمیکند بسیار سرد و بی عاطفه است ، آیا باید باز هم اقتدار او را در خانه حفظ کنم ؟ 🤔😐
اگر جواب مثبت است چرا؟ به چه دلیل باید اینکار را بکنم ؟ یک زن چه وظیفه ای در برابر مرد بی مسئولیت خود دارد ؟ 😔
🎵استاد فرائدی
#ویژه/#خانواده
🌸 @rkhanjani
🔵دستور آیت الله بهجت برای دفع جادو و طلسمات و چشم زخم:
۱- هنگام اذان در جایی که زندگی می کند، با صوت جهر و آشکار{صدای بلند مثل نماز صبح}، اذان بگوید.
۲- پس از نماز صبح ۵۰ آیه از قرآن را با صوت جهر و آشکار تلاوت نماید.
۳- دو سوره ی معوّذتین (فلق و ناس) را زیاد بخواند.
۴- پیش از خواب ۴ قل (یعنی سوره های کافرون، توحید، ناس و فلق) را بخواند.
۵- همراه خود قرآن داشته باشد.
۶- آیه الکرسی را فراوان بخواند وآن را نوشته و در خانه نصب کند.
۷- صدقه دادن و تکرار معوذتین و تکرار لاحول و لا قوۀ الا بالله
۸- حرز امام جواد علیه السلام را همراه داشته باشد مثلاً در انگشتری. و این حرز باید روی پوست آهوی ۶ ماهه ی تهامه نوشته شود. (حقیر می گویم طبق احادیث انگشتر ۷جلال و عقیق یمنی اصل هم برای حفاظت خوب است).
درمصباح کفعمی است هر کس سوره یس را بنویسد و با خود حمل کند از شر جن و چشم زخم در امان است.
کتاب پرسش های شما و پاسخ های آیه الله بهجت- جلد اول
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 داستان عجیب و آموزنده خادم مدرسه علمیه
🎤 استاد عالی
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تنها تر از همیشه...‼️💔
🌸@rkhanjani
💝
———🌻⃟————
@rkhanjani
آدمیزاد سختشه که بگه "به من توجه کن". برای همین قیل و قال راه میندازه. عصبی میشه. داد میزنه. قهر میکنه. فرار میکنه. با خودش و زمین و زمان لج میکنه. برای اینکه به چشم بیاد. برای اینکه دیده شه!
تو فقط میبینی که چشماشو میبنده و داد میزنه و هیچی نمیشنوه؛ اون داره میپره و دستاشو تکون میده و میگه "هی! من اینجام! ببین منو!"
داره میگه "به من توجه کن."
و میدونی چقدر درموندست این جمله؟ سراسر استیصاله. و وقتی به زبون بیاد؛ اگه به زبون بیاد؛ دیگه گفتن و نگفتنش، فرقی نداره.
———🌻⃟————
@rkhanjani
❇️استاد محسن قرائتی:
🔅 داشته های دیگران را با نگاه حسرت ننگرید. هر کسی نعمتی دارد، قطعاً شما چیزهایی دارید که آرزوی دیگران است.
🌱راضی به رضای خدا باشید.
#پند_علما
@rkhanjani
💕
اگه این پاککن رو داشتید، کدوم یکی از افکارتون رو پاک میکردید؟
فکری که همیشه از مرورش رنج میبرید؟
افکار منفی؟ افکار تکراری؟
کدوم فکرتون رو پاک میکردید؟
و در ادامه دوست دارشتید با این مداد، چه فکری جایگزین اون فکر حذف شده بنویسید؟
#تغییر_توجه
———🌻⃟————
@rkhanjani
مراقب حرفهايمان و دلهاي ديگران باشيم
🌺حرفها رایحه دارند
بو دارند
عطر دارند
رایحه حرفهایمان تا ساعتها
روی جان و تن می نشیند!
تا مدتها در فضا و تا سالها در
خاطره ها جا خوش میکند
🌸روزتون سرشاراز رایحه های دلنشین
#سبک_زندگی
@rkhanjani
#انواع_روحیه_ها 👤: روحیهی لیز و دنیازده
🔹درباره دنیازدگی:
هنگامى كه بينوايان رنج ديده از شب فقر و ذلت، به سپيده دم ثروت و صبحگاه عزتها و اعتبارها مى رسند، برق ثروت چشمهاشان را مى گيرد و دلهاشان را مى بندد... خوشحالى در آنها موج مى زند... حتى پايكوبى در آنها نمودار مى شود و حالت دنيا زدگى و ليزى به آنها دست مى دهد. اينها مغرور نيستند؛ كه خود باخته اند... بحثهاى جدى را نمى توانند تحمل كنند. هر چه آنها را به خويشتن نزديك كند و آنها را از لحظه بيرون بياورد، آنها را رنج مى دهد و مى رماند. اينها فرارى از خويشتن هستند و زندانى لحظه هاى ثروت و عزت.
🔹عوامل دنیازدگی:
1⃣ بچه هايى كه توقع و اميدِ چيزى را نداشته اند و ناگهان پيش از انتظار خويش سوغاتى گرفته اند ... چنان شلوغ مى كنند و چنان جست و خيز برمى دارند و خوشحال مى شوند كه در اين حال هيچ نمى فهمند. آنها كه كم مى خواسته اند و زياد بدست آورده اند و ظرفيت دارايى شان را ندارند، اينها به تعبير قرآن «فَرِحْ» مى شوند
2⃣ اين بى ظرفيتى و پريافتن، هنگامى كه با اعجاب چشمها و بزرگداشت ديگران همراه مى شود خطرناكتر مى گردد و اين حالت فرار و ليزى و دنيا زدگى را به اوج مى رساند
3⃣ انسانى كه از گذشته ى خود بريده و از آينده چشم پوشيده و خود را زندانى لحظه ها و مدفون دارايى ها گردانده، اين چشم پوشى از گذشته و آينده و از حركتها و تحولها و اين چشم دوختن به حال و به لحظه، او را فريب مىدهند و او را گول مى زنند
🔹روش سازندگی و درگیری:
1⃣ اين روحيه ها، همانند بچه هاى شلوغ و بى آرام، تاب شنيدن مستمر و مستقيم را ندارند. خود ما وقتى كوچكتر بوديم، هر چه نصيحتمان مى كردند مى خنديديم؛ مخصوصا اگر چند نفر بوديم، به يكديگر نگاه مى كرديم و طرف را دست مىانداختيم، يا فرار مى كرديم و مى رفتيم غرور يك دسته و ليزى و سر به هوايى دستهى ديگر، آنها را از شنيدن مستقيم و خطاب رو به رو مىرماند؛ اما هنگامى كه براى در بگويى، ديوارها هم گوش مىشوند و هنگامى كه داستان بگويى و از ناخود آگاهشان شروع كنى، سخت متأثر مىگردند و آهسته آهسته نزديك مى آيند و مى شنوند.
#مسئولیت_و_سازندگی | ص ۲۸۵ الی ۲۸۷
#⃣ #متن #روحیه
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_یازدهم بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابر
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خونهی گرمشون رو دوست داشتم. اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود، دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودند و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت، با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان: دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا: چشم خاله اومدیم.
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم از تو کیفم در آوردم، رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا: چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرمـ جایگاه آرامش من. سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم.
.
.
.
ساعت هشت شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت هشت دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن. ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونهی من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی: عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن. خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی: ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قم هستین منم اومدم اینجا.....
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دوازدهم بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خ
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سیزدهم
داشتم بال در میآوردم.
— الهی من قربون داداش گلم بشم. بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه.
.
.
ساعت ده و نیم بود. بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم، امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم،نمیاومد، مامان اینارو راضی کردم که نریم. حوصلهام حسابی سر رفته بود. امیرعلی سرش تو گوشیش بود. مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشون نمیشنیدم. خودم به امیرعلی نزدیک کردم. صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرش آورد بالا.
امیرعلی: یه تقی یه توقی یه اجازه ای.
_ امیر این کیه؟
امیرعلی: اره خواهری اجازه میدم راحت باش.
_ میگم این کیه؟
امیرعلی: ممنون واقعا! دوستمه.
_ کدوم دوستت؟
امیرعلی: یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی!
_ خوب بگو بشناسم. امیر جونم.
امیرعلی: جونم؟
_ این دوستت قصد از.....
امیرعلی: خجالت بکش!
_ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.
امیرعلی: این اقای خوشگل ،خوشتیپ و بهترین دوست منه. بیست ویک سالشه و....
یه دفعه بغض کرد و
_ چی؟ خوب بگو دیگه. دهع.
_ و چی؟
امیرعلی: اها راستی لبنانی هستش.
_ ها! دوست لبنانی داری؟
امیرعلی: اره مگه چه اشکالی داره؟
_ نگفتی و چی؟
امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه.
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد. نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونهام و نگاههای سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم...
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani