فدایی)
این دل نوشته هدیه میشه ب روح بالای حضرت زهرا (س)و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا✨
زینب خواهر تک اقا رسول هستم😌🌿۱۸ساله،ولیا بنده ب فشار نویسنده عزیز/: گفتم مگرنه سن خانومارو نمیگن🗿هیچی فعلا بیکار منتظر نتیجه ی کنکور😔😂🤝
استاد رسولم ک معرف حضورتون هست🧑🏼🦯ولی خب ۲۴ساله برادر گرام زینب خانوم✨توی تیم اقا محمد 🤓
اقای پدر طاها: بابا این دوتا گل ناشکفته🤍۵۵ ساله، بازنشسته ی سپاه پاسداران
مامان خانه ریحانه خانوم: مامان این تا وروجک تو مخخ😂💔۵۰ ساله از تهران😃امم و اینکه بازنشته، استاد دانشگاه بودن🙃
بریم سراغ اصل قصه:
زینب: وایی از استرس نتایج کنکور داشتم تلف میشدممم منو خیال دانشگاه افسریه🙂ب سمت اتاق رسول رفتم
رسول:زینب بازم بدون در، وارد شد با طلبکاری گفتم: زینب درررر🙄
زینب: عه توعم باشه بابا🗿
زینب:رسول...
رسول: زینب میگم سایت هنوز وا نشده عع پیله کردیا وا شد میگم بهت🔪
زینب: با شکلی مسخره بهش گفت: گگگگ😒😁
رسول: سرمو تکون دادم و گفتم: تاسف برانگیز🗿برو دیه مزاحم نشو ی روزم مرخصی دارم عههه😐🔪
زینب: ایشش باشه بابا، شبت به خوبیم من🤝😎نذاشتم حرف بزنه رفتم ب سمت اتاقم خودم👩🦯
چن ساعت بعد:
زینب: از استرس داشتم کن فیکون میشدم🥴ولیکن با فشار فیلم ترسناک خودمو نگه داشتم البته دور از چشم مادر گرامیم 🙂💔فی الحال فیلم داشت ب جاهای ویژه حساس می رسید😬
رسول: سایت وا شد، دنبال اسم زینب طاهری بودم زینب.. عع نه زینب طاهری بلههه زینب قبول شدد😜🤩، عیی خدا کرمتو شکر🥳
ب سوی اتاق زینب با هر چه هیجان بیشتر دویدم و درو باز کردم بیدار بود، ولی با دیدم من جیغ بنفشی کشید ک فک کنم مخلوطش مشکی عم بود😑😅
زینب:فیلم ب جاییش رسید ک ی چیزی پرید ی دفعه از توش رسول بی... همون موقع هم درو مثل داعشی ها باز کرد🤓😐نگاهی پر از حرفای معنا دار بهش انداختم
رسول: باشه، باشه هر چی میخوای بگو ولی بدون قبول شدی🎉🤝
زینب: از رو تختم بلند شدم با ذوقق بلند شدم صدایی بلند ک گوش فیلم کر میشد گفتم واقعا😍😍
رسول: بهترین فرصت بود اذیتش کنم😌لبمو تر کردم و گفتم: اره بابا، خواستگار ک برات نیومده ک اینجوری میکنی البته کی میاد ترو بگیره😕😂
زینب: اولا کنجکاویش به فضولی شما نیومده دوما منتظرم ببینم کی شما رو گردن میگیره😊🗿
رسول: خب هر هر شبت ب زشتی خودت زیبا خفته دادشش🙂🤝
زیتب: قلبم اکلیلی شد ولی ب رو خودم نیاوردم منو رسول صد سال یه بار مثل خاهر و برادر تو فیلما میشیم ولی گفتم: اهم شب تو عم بخیر استاد، وقت جهانیانم نگیر 😔😂🤚
رسول: حاح چون شما گفتی چشم😁✨💔
داامه:
سه ساله بعدد👩🦯👩🦯:
زینب: بعلی سه سال گذشت،تو این سه سال شاید سختی هاییم داشت و واقعنیم داشت ولیکن من با جون و دل خریدم و من الان یک زینب با وقار و خانوم و از همه مهم دیگه یه نیمچه نیروی امنیتی شدم و نمیدونم از ذوق چ بکنم 😕😂
پ. ن: بزرگوار ب ریختن سقف علاقه زیادی دارن🤡💘
موقعیت سازمان: استاد در حال التماس ک زینب بیاد اینجا😜
رسول: عاقا تروخدا جون بچه ی نداشتم بزارین بیاد خواهرم😕😕
محمد: رسول جان چرا داری باز نمیفهمی ک ما نیرو نمیخوایم تازه گرفتیم😫🤌
رسول: خب عاقا 🥺
محمد: اووفف، باشه با آقای عبدی باید حرف بزنم🤝🙄
سول: ایوللل😎
محمد: بله چی شنیدم😐؟
رسول: امم یعنی ممنونم عاقا😬😁
محمد: آهه از دست این رسول ب سمت اتاق اقای عبدی ر فتم✨
اقای شهید: محمد در زد منم با بفرماییدی حکم ورودش رو دادم 🤝🌿
محمد: واقعا نمیدوستم چیی بگم از کجاا شروع کنم 🤦ولی باید شروع میکردم و شروع کردم: امم اقا نیروی خانم میخوایم برای پرونده جدیدمون
وجدان اقا محمد 😁:حضرت عباسی🤨
خود اقا محمد: ن واقعنی میخوایم ب مرگ تو😞😂(واقعا میخواد چون نیرویی ک گرفتن تازه اقا هست)
اقای عبدی: خب محمد جان شما نیرویی مناسب مدنظر داری خودت!؟
محمد: بله، خواهر اقا رسول هست ک تازه فارق التحصیل شده از دانشگاه افسریه🙂البته اگر شما صلاح میدونید
اقای عبدی: خب خوبه اگر مثل رسول کارش خوب باشه!
محمد: بله اقا کارش خوب هست رسول خیلی تعریفشو کرده ولی خب باید ببینیم توی مصاحبه چجوریه. 🤔
اقای عبدی: باشه محمد جان پس اینطور، کاری نداری؟
محمد: نه اقا با اجازه
اقای عبدی: مرخصی
محمد: ب سمت میز مرکز (میز رسول رفتم) دستمو گذاشتم رو شونه اش.
رسول: مشغول کار بودم ک گرمی دستی روی شونم احساس کردم، هدفونمو از گوشم کنار زدم لبمو تر کردم و گفتم: جانم عاقا☺️
محمد لبخند ملیحی زدم و گفتم: خواهرتو برای مصاحبه فردا ب اداره ی اصلی ببر😉بدون اینکه بزارم حرف بزنه رفتم ب سمت اتاقم🏠
فردای ان روز🌠
زینب: روسولللل رسوللل بیدار شو😫ایش اصن بیدار نشو ب من چ خودم چلاق ک نیستم والا🗿
رسول: عع وایسا دیه انگار دنبالشن🙄
چن ساعت بعد:
زینب: بالاخره مصاحبه رو دادم ولی استرس داشتم این رسولم همش اذیت میکرد🥴
دو هفته بعد:
رسول: تو سایت بودمو فهمیدیم ک زینب قبول شد ایولللللل ساعت ده نیم شب بودو ی بسته شیرینی نون خامنه ای گرفتم و ساعتی ک چن وقت پیش براش گرفتم چون میدونستم قبول میشه برداشتمو به سمت خونه حرکت کردم🚗
زینب: با اینکه دیگه خیالم راحت بود اما یه حس عجیبی داشتم ولی برای اینکه سر خودمو گرم کنم داشتم با پدر گرامی پلی استیشن بازی میکردم سکوت خونه رو سر و صدای ما رو بر گرفته بود با هیجانی ک داشتم گفتم: بزن بزن عه تفففف😕وایی ایولللل زدم هورااا برای اولین بار بابامو شکست دادم و سجده ی شکر ب جا اوردم😔😂
بابا طاها: خوبه خوبه دکترای آبیاری جلبکان دریایی نگرفتی ک انقدد ذوق کردی😶
رسول: داشتم در خونه رو وا میکردم ک فهمیدم بعله، کل کل پدر و دختر خونه رو گذاشتن رو سرشون🥴درو وا کردم و با صدای رسایی گفتم: سلام سلام گلتون کم بود ک رسید😌
مامان ریحانه:سلام مادر اللهی دور سرت بگردم. 🥲
زینب: وایی مامان خانوم جوری باهاش حرف میزنی ک یه ساله انگارر نبوده هااااا😶هعیی روزگار یه بار با من اینجوری حرف زدین هی من میگم منو از تو جوب پیدا کردین میگین نه😕
رسول: لبخندی پراز شرارتی زدمو گفتم: ما کی گفتیم پیدا نکردیم
باباطاها: اینارو ولش کنید ما هردوتاتونو از توجوب پیدا کردیم قرار بود تولد هیجده سالگی هر دو تون بگیم ک نشد😔😂😂حالا قضیه ی این شیرینی چیه.🤨
رسول: قضیه قبولی خانوم زینب خانومم😃✨
زینب: وایی رسول مرسی😎
رسول: حالا زیاد ذوق نکن خودمم شیرینی هوس کردم😌
زینب: اره ارواح خاک من🙄
مامان ریحانه: خب بسه دیگه وایسین من ی چایی بیارم با شیرینی بخوریم😉
باباطاها: به به دستتون درد نکنه خانومم😜
زینب: به به چ رمانتیک عاشقانه یی در دل تاریخ 😂💔داشتم همینجوری میگتمو رسولم تایید میکرد ک باباطاها ی جوری نگام کرد ک تصمیم گرفتم سکوت اختیار کنم😃🤝
مامان ریحانه: بفرمایین اینم اینم چایی☕️
رسول: بهترین لحظه برای گند کشیدن اعصاب زینب بود😌😁🔪
زینب: داشتم در کمال صفا چاییمو با شیرینی میخوردم ک چیزی رو صورتم احساس کردم و فهمیدم گند کاری رسوله برف شادیی ک لای مبل قایم کرده بودم رو صورتش خالی کردم و ب سمت اتاقم پناه بردم و درم قفل کردم.
بابا طاها: بعد اینکه رسولو زینب از اذیت کردن هم دلی از عزا دراوردن و کادو زینبم داده شد دیگه رسول خیلی خسته بودو رفت خوابید هممونم یواش یواش رفتیم خوابیدیم🧑🏼🦯✨
سه ماه بعد:👀
محمد: سه ماهی بود ک زینب خانم ب تیم ما اضافه شده بود، از حقم نگذریم کارشم خیلی خوب بود سه ماهی که
ادامه دارد... 👩🦯
ادامه:
اومده بود درگیر پرونده بودیم و اونم
خیلی کمک میکرد و امروزم باید بچها تیم میشدن و یه خانومم احتیاج داشتیم برای پوشش و کی بهتر از زینب خانومم، یه جلسه باید امروز ترتیب میدادم
بچهارو جمع کردم و شروع کردم ب حرف زدن
مکان: اتاق جلسه🙂
محمد:
بسم الله✨
خب چیزی ک توی این سه ماه فهمیدیم اینه ک یک انفجار بزرگی توی نماز جمعه هست و ما جاسوسو ک موسی الوندی هست پیدا کردیم فقط مونده برای عملیات خب منم فکر کردم و به اجماعی رسیدم برای پوشش به یک خانوم نیازمندیم و کی بهتر از خانوم طاهری😊
رسول: وقتی اقا محمد گفت زینب واقعا خیلی شکه شدم اخه زینب اولین عملیاتش بود نمیخواستم بیاد ولی میدونم قبول نمیکنه زینب ک نیاد طبق جلسه قرار شد ک من و سعید فرشید ب همراه زینب ب عنوان مردم عادی بریم
زینب: فردا قرار بود بریم یه حس ذوقی داشتم و دلم میخواست به همه ی دوستام بگم ولی حیف ک نباید هیچی لو بره چون ما قسم خوردیم🙂🤝 و باید ب درد ذوق خودم بمیرم😔😂
رسول: دلم مثل سیر سرکه میجوشید اگه زینب طوریش بشه چی😣
سعید: بالاخره همه اماده شدیم و ب سمت مقصد حرکت کردیم👩🦯
زینب: توی مکان بودیم و همه مردمو باید از مکان بیرون میکردیم ک کسی طوریش نشه🥲
رسول: موسی الوندی رو دیدم ی طوریایی چشم تو چشم شدیم😬
زینب: امام جماعت قبل اینکه قامت ببنده به مسئولای اونجا توضیح دادیم و از میکروفن ب مردم گفتن ک ب دلیل مسائلی نماز جماعت برگزار نمیشه مردم همه در حال پچ پچ بودن و داشتن میرفتن ک صدای تیر بلند شد او.. ن او.. ن رسولو گرفته بود😱😱
رسول: وقتی از میکروفن اعلام کردم نماز جمعه برگزار نمیشه همزمان با این منجر شد ک الوندی منو گروگان گرفته و تیر هوایی برای ترسوندن مردم در اسمان رها کردمنم با ترفندی پاشو فشار دادم و هلش دادم و رها شدم از دستش
الوندی: هه فکر کرده کیه😏تا اومدن منو دستگیر کردن شریکم ک از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم بهش علامت دادم ک پسره رو بزنه
زینب:عملیات تموم شده بود ولی نه انگاری😰یکی رسولو هدف گرفته بود با صدایی ترسیده داد زدم: رسوللللل😱❤️🩹
رسول: صدای یکی رو شنیدم ک اسممو صدا کرد و همزمان مصادف شد با بغل کردنم توسط یکی🤨
زینب: میدونستم این اخرین بغل خواهر برادریمونه برای همین خودمو تو بغلش جا کردم🙂❤️🩹
رسول:صدای تیر رگباری میومد چشامو نمیتونستم وا کنم چون رو زمین افتاده بودم صدای نفس نفس اون شخص بعد از هر تیر نامنظم تر میشد به تیر پنجم رسید دیگه صدای نفسی نیومد خیسیی پشتم حس میکردم به زور اون شخصو از بغلم بیرون اوردم او.. ن او... ن زی.نبب خواهر من بود😱😱😱بی مهابا فریاد زدم: خدااا😖😖😖
یک روز بعد:
سعید:دیگر صدای شوخی های زیرزیرکی رسولو خواهرش نیومد فقط صدای بی قراری رسول میومد🙂💔
داوود: امروز روز تشیع زینب خانم بود الوندیو دار دستشو دستیگر کردیم🤝💔
رسول: هنوز نمیخواستم باور کنم چهره ی رنگ پریده ی زینبو ک روشو ب من بسته بود ک خودشو سپر بلای من کرده بود🥺🥺صدای لا الله الا لله توی تشیع زینب میومد و من فقط میتونستم ضجه بزنم ک حتی ازم خداحافظیم نکرد😖😖
یکی از دوستان زینب(محدثه): زینب وصیت کرده بود روی سنگ قبرش ایه ی: (الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون).
آنها کسانی هستند که هر گاه مصیبتی به آنها رسد میگویند ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز میگردیم"
کلام اخر: این داستان کاملا غیر واقعی بود ولیکن بدانیم امنیتمان رو میدون چه کسانی هستیم🤝🙂
پایان❤️🩹
فدایی بانوی بی نشان:) 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت دلی شهادت زینب:))))) ❤️🩹
#محمد
داشتن رسول رو، یکی از نیروهای فعال و خوب من رو شکنجه میکردن و من هیچ کاری نمیتونستم براش انجام بدم خاک تو سرم کنن که حتی نمیتونستم یذره از دردش رو کم کنم.
کل بچه های تیممون رو شناسایی کرده بودند و هممون اینجا که نمیدونم کجاست گیر افتاده بودیم من، رسول، سعید، داوود و فرشید بودیم
همه ی ما به غیر از رسول این طرف میله ها و رسولم اون طرف بود و داشتن شکنجش میکردن ازش میخواستن که بهه خدا و ایران و دین خودش توهین کنه اما رسول لب باز نکرده بود
پاهای رسول رو بسته بودن و با شلاق به پاش ضربه میزدن و رسول با اون همه دردی که داشت لباش رو گاز گرفته بود تا صدایی ازش بیرون نره ما هم که این سمت میله ها بودیم هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم
#سعید
من و فرشید کنار هم نشسته بودیم و فقط داشتیم اشک میریختیم لعنت به ما که میبینیم رفیقمون داره جلمون جون میده ولی هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم الان ما مثلا رفیقیم، رفیق رفیقش رو تو هر سختی هم که باشه تنهاش نمیزاره
#داوود
حس و حالم دست خودم نبود هیچی نمیفهمیدم حتی نمیفهمیدم که دارم چی میگم و میله ها رو توی دستام گرفته بودم و التماس میکردم و داد میزدم: ترو به هر کی میپرستید رسول رو ولش کنید ترو به قران به جای رسول منو بزنید، اون دیگه تحملش رو نداره.
دست یه نفر رو، روی شونه هام حس کردم رومو برگردوندم که با اقا محمد مواجه شدم
محمد: اروم باش داوود هر چی بیشتر گریه کنیم رسول اذیت میشه میبینیش که چجوری لباش رو گاز گرفته تا صدایی ازش بیرون نیاد که نکنه ما ناراحت بشیم
داوود: اقا محمد باید یه کاری که براش انجام بدیم شما توقع دارید بشینم زجر کشیدن رسول رو ببینم؟
محمد:......
دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم ببینم رفیقم که اتقدر مظلومه داره درد میکشه قربون مظلومیات برم من و داد زدم
داوود: شما مگه اطلاعات نمیخواید رسول نمیگه من که میگم اگه ولش کنید هر چی بخواید بهتون میگم همه اطلاعات سایت رو.
نگاه های سنگین اقا محمد رو روی خودم حس میکردم ولی این تنها کاری بود که میتونستم برای رفیقم انجام بدم.
یه نفر که نمیشناختمش که مشخص بود همه ی این زجر کشیدن های رسول به خاطر اون هست دستشو بالا اورد که نشونه این بود که تمومش کنید در همون لحظه اون نفری که داشت رسول و با شلاق میزد دست نگه داشت و رفت کنار این مرد ایستاد و دو نفری که چوبی را به پای رسول وصل کرده بودند اوردند پایین و باز کردند و رسول تو خودش جمع شد معلوم بود داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد
ناشناسِ نیش خندی زد و گفت: ما تمام اطلاعات رو بدست اوردیم نیازی به تو نیست بچه..... إ اسمت چی بود؟ اها اقا داوود نگران رفیقت نباش بعدش نوبت خودت هست و یکی یکی همتون رو با زجر میکُشم
داوود:یعنی الان اگه رسول به خدا توهین کنه ولش میکنید؟
ناشناس:ولش که نمیکنیم ولی راحت میکشیمش(و زد زیر خنده)
#محمد
بعد از صحبت های داوود و اون نفر و نا امید شدن داوود و گریه کردنش همون مرد کثیف به اون نفرا اشاره ای کرد معنیشو نفهمیدم ولی فهمیدم قراره خیلی رسول زجر بکشه به خاطر همین دیگه نتونستم ببینم و روم رو کردم سمت دیوار و دستام رو پشت سرم گرفتم و هی تکونشون میدادم که فهمیدم تمومشون ریختن رو سر رسول و دارن میزننش اما من باید اقتدار فرمانده ایم رو حفظ کنم. در لحظات اول هیچ صدایی از رسول بیرون نمیومد ولی بعدش صدای هق هق گریش و داد زدنش بیرون اومد به قران راست میگن که گریه اونایی که همیشه خندون بودن خیلی تلخ تره... دیدم داره صدای ناله های رسول بیشتر میشه که رسول شروع کرد به صحبت کردن که با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد جگرم اتیش میگرفت
رسول:اقا....محمد...ک...کمکم...کنید...دیگه...دیگه تحملش رو ندارم....کمکم کنید...داوود...سعید...فرشید...به دادم برسید
سعید نشسته بود و پاهاش و جمع کرده بود و سرشو بین دستاش قرار داده بود و فرشیدم چشماشو انداخته بود به زمین و از شرمندگی داشت اب میشد بره تو زمین
داوودم که دیگه تحمل نداشت. دستشو گذاشت رو گوشش که دیگه نشنوه صدای ناله کردن های رفیقش رو و سرشو هی می زد تو دیوار که از سرش داشت خون جاری میشد
محمدم که با اقتدار ایستاده بود با هر کلمه ای که رسول میگفت پاهاش سست تر میشد که ناگهان افتاد رو زمین و برای اولین بار با گریه گفت:رسول جانم اروم باش قربونت بشم اروم باش تو که نیاز به ما نداری تو خدا رو داری رسول
#رسول
با حرف اقا محمد با اینکه این همه درد داشتم اما اروم شدم که در همان لحظه ها یک نفر چاقو ای فرو کرد در پهلوم و اون رو بیرون نکشید و گذاشت بمونه انقدر بی حال بودم که نتونستم حتی اون چاقو رو در بیارم که پلکام کم کم از خستگی روی هم گذاشته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
#محمد
همه جا اروم شد دیگه صدا کتک خوردن های رسول نمیومد بلند شدم از جام و چرخیدم که دیدم چاقو ای در پهلو رسول فرو کردن و به سمت میله ها اومدن و گفتن فقط فرماندش بیاد منم از جام بلند شدم و رفتم پیش رسول و داوود و سعید و فرشید هم پشت میله ها بودند و این گروگانگیر ها رفتند. من خودم رو پرتاب کردم تو بغل رسوا که بوی بهشت رو احساس کردم این جوون چجوری میتونه این همه درد رو تحمل کنه بمیرم براش که رنگش با گچ دیوار هیچ تفاوتی نداره.
خودم رو از بغلش جدا کردم بیهوش بود دستم رو بردم سمت چاقووبا دستای لرزون ازپهلوش بیرون کشیدم همین که این کارو کردم رسول چشماشو باز کرد و با همون چشمای مظلوم بهم نگاه کرد و بدون هیچ حرفی دستیم که چاقو رو گرفته بودم رو محکم گرفت و جلوی گلوش گرفت و گفت
رسول:اقا محمد بزن،بزن راحتم کن نمیتونم تحمل کنم دیگه بسه اقا محمد بهترین لطفی که میتونی بهم بکنی همینه اقا محمد ترو قران بزن
داوود:نزن اقا محمد نزن حلالت نمیکنم بزنی میخوای رفیقت رو بکشی نزنیا اقا محمد نزنیا ترو خدا
#محمد
سریع چاقو رو پرتاب کردم اون سمت و بوسه ای روی دستش کاشتم و همینجوری که دستاشو تو دستام گرفتم گفتم:نمیتونم رسول،نمیتونم ترو از دردات نجاتت بدم شرمندتم ببخشم منو ببخش.
اشکای صورتم روی دستای رسول فرود میومد و رسول با چشمای پر از خون بهم نگاه میکرد و با نا امیدی فراوان سرشو انداخت پایین.
محمد:بزرگ شدیا رسول
رسول:بزرگ شدن ارزوی خوبی نبود که داشتم اقا محمد:چرا رسول جان
رسول:خیلی درد داره که تو این سن که باید بهترین دوران عمرمو میگذروندم، دنبال چند دقیقه ارامش بگردم فقط چند دقیقه
محمد:دورت بگردم اروم باش همه چی درست میشه بهت قول میدم
همون لحظه در باز شد و همون مرد ها دوباره امدن تو و من و با التماسای فراوان که یه دقیقه دیگه بزارید پیشش بمونم بردنم پشت میله هاپیش بچه های دیگه. و داوود رو همراه خودشون بردن پیش رسول. وقتی داوود راهنگام راه رفتن دیدم فهمیدم سرداوود داره خون میاد و این به خاطر اون همه ضربه های محکم سرش به دیوار که توسط خودش انجام میشد هست.بد بخت داوود اون هم تو این سن کمش بایدببینه رفیقش داره پر پر میشه و نمیتونه کاری کنه.
نگرانیم فقط برای رسول بود که حالا با وجود داوود دو تا شد وقتی دیدم دست داوود رو گرفتن و با یه ظرف رفتن پیشش
#داوود
یه مرده که ازش نفرت داشته با یه ظرفی اومد سمتم خوش حال شدم که رسول و ول کردن و فقط من اذیت میشم اما تو ظرف چیه مگه؟ ظرف رو نشونم داد نمک؟ چجوری با نمک میخواد شکنجم کنه؟
ناشناس:خیال کردی میخوام از تو پذیرایی کنم؟ نه نه داوود جان هنوز کار اقا رسول تموم نشده.
وای نه دوباره رسول،که دیدم مرده رفت سمت رسول و نمکا رو اروم اروم داشت خالی میکرد رو پهلو رسول دقیق جای زخمش بیشعور
رسول:اخخخخخخخخخ
داوودبا داد:ولش کن بیشرف بسشه دیگه الان نوبت منه اون بسشه.
دست و پام رو گرفته بودن و هر چی دست و پا میزدم فایده نداشت.
وقتی نمک ها تموم شد رفت عقب، رسول تو خودش جمع شده بود و معلوم بود چقدر درد وحشتناکی رو داره تحمل میکنه
#رسول
انقدری که دلم واسه داوود میسوخت واسه خودم نمیسوخت بدجوری داشت التماس میکرد یعنی من انقدر براش عزیز هستم؟
بعد از تمام شدن نمک ها و درد وحشتناکی که حس کردم نوبت سرفه های خشکم بود که با خون تازه میشد:)
دست های داوود رو رها کردند و داوود پرید تو بغل من با پریدنش تو بغلم پهلوم تیر کشید ولی هیچی نگفتم چون میدونستم اگه بگم داوود ناراحت میشه
#داوود
دستامو رها کردند و پریدم تو بغل رسول و محکم فشارش میدادم اصلا به کل یادم رفته بود که رسول انقدر کتک خورده و نمیتونه بدن سنگین منو تحمل کنه همین که یادم اومد خودم رو از بدن بی جون رسول جداکردم
داوود:رسول داداش شرمنده اصلا یادم رفته بود ببخشید منم باعث دردت شدم معذرت میخوام
#رسول
با صحبت های داوود فهمیدم که فهمیده دردم گرفت ولی اروم لبخندی زدم و گفتم:نه....اشکالی...نداره عا... عادت ک...ردم
#داوود
مردم راست میگنا گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان درد میکشند مثل رسول که تو روم میخنده اما معلومه که چقدر درد داره
داوود:داداشی حالت بهتره؟
رسول:(سرمو به نشونه تایید تکون دادم)
داوود: همه چی درست میشه خیالت راحت باشه
رسول: داوود داداشی بعضی وقتا به جایی میرسی که دیگه نمیخوایی چیزی درست شه فقط میخوای چیزی رو حس نکنی.
همون موقع دو نفر اومدن و بهم گفتن بلند میشی یا بلندت کنیم. که من بوسه ای روی پیشونی رسول زدم و بلند شدم و رفتم باز پشت میله ها و انها هم در را قلف کردند.
#محمد
داوود دوباره اومد پیشمون و در همون لحظه صدای سر و صدا و تیر تفنگ از بیرون این اتاق تاریک میومد فهمیدم که پیدامون کردند و راحت شدیم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به رسول انداختم که چشمانمان در هم گره خورد و من او را طوری نگاه میکردم
انگار اخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود.
در لحظه ای بدن بی جان رسول غرق خون شد
#فرشید
محمد و رسول داشتند به هم نگاه میکردند که در همان لحظه ها وقتی اون فرد متوجه لو رفتن خودشون شد تیرش رو به سمت رسول گرفت و نه یکی نه دوتا سه تا تیر بر پیکر رسول زد یکی در پایش یکی در دستش و اخرین و جانسوز ترین تیر را در قلبش زد نفس رسول بالا نمیامد قلبم اتیش گرفت با دیدن این تصویر داوود گریه کنان اسم رسول را زمزمه میکرد و اقامحمد و سعید بدون هیچ واکنشی فقط بر بدن بی جان رسول زل زده بودند و معلوم بود نمیتوانند این تصویر را باور کنند.
همان مرد امد و در را باز کرد و به اقا محمد با عجله گفت: بی سیم میزنی که این عملیات را قطع کنن وگرنه همتون رو میکشم
داوود گریه کنان دست بر زمین بلند شد و گفت: ما را از گرفتن جان نترسانید، از جان عزیز تر داشتیم که رفت.(از جان عزیز تر منظور رسول)
همین که اون مرد اومد شلیک کنه یک نفر از راه رسید و همه ی اون ادم های کثیف را به درک فرستاد و من و سعید و داوود و اقامحمد دویدیو پیش رسولی که غرق در خون بود
#محمد
سر رسول را روی پاهایم گذاشتم و دستامو توی موهای فر رسول کشیدم و پشت سر هم موهایش را نوازش میکردم. رسول با دستایی که غرق در خون بود با ارامی صورتم را نوازش کرد و در همان لحظه دستش بر روی زمین خورد
داوود: اقا محمد اقا محمد رسول هنوز زنده هست مگه نه؟(باداد) مگه نه.
سرم را گذاشتم روی قلب رسول که پر از خون بود تا ببینم میزند یا نه از استرس داشت قلبم کنده میشد اما همین که دیگر صدای قلبش را نشنیدم فهمیدم که رفت پیش خدا باورم نمیشد میخواستم خودم را بکشم که نبینم رفیقم که عین برادر هست برام داره پر پر میشه با چشمایی پر از اشک سرم را بالا اوردم و نگاه های پرسشی بچه ها به خصوص داوود داشت منو دیوانه میکرد رو به صورت رسول گفتم: رسول جان شهادتت مبارک.
و سرم را انداختم پایین
صدای داوود بود که سکوت انجا را شکست: اقا محمد چی میگید رسول من نمرده (داوود یقه پیراهن رسول را توی مشتش میگیرد و ادامه میدهد) رسول جان داداشیم بلند شو بگو تو زنده ای بلند شو جان دلم بگو دروغ میگن (و داوود سرش را روی سینه رسول میگذارد و هق هق گریه میکند)
بعد از اینکه همه اروم تر شدن داوود شروع کرد به صحبت:رسول هواسش به همه بود همه رو میدید اما هیچوقت نمیخواست خودش دیده بشه،اون خیلی اروم و ساکت بود
محمد:بعضی از ادما مثل رسول ساکت میان، ساکتم میرن.. هیچوقتم نمیفهمیم توی ذهن و دلشون چی میگذشته!
سعید:تو رفتی و من نمردم ولی زنده هم نمی مانم
و تمام
پارت دلی شهادت رسول
محمد: خیلی خب توی این هفته یه عملیات داریم و به احتمال خیلی زیاد سه روز دیگه است
کسانی که حضورشون توی عملیات واجبه این چند نفر هستن:
داوود، میلاد، حمید، رسول، سعید و خودم
از خانم ها هم
خانم فاطمه طاهری و خانم زینب پناهی
خب سوالی نیست
داوود: ببخشید آقا رسول هم میخواد بیاد
رسول: چرا نیام
محمد: میدونم داوود ولی چاره ای نیست رسول اگه نباشه انگار کارمون لنگه
داوود: آخه..
محمد:آخه نداره
خب دیگه سوالی نیست
بچه ها: خیر
خیلی خب خسته نباشید
یا علی مدد😉
داوود: رسول توی این مدت حالش خیلی خوب نبوده و نیست
در واقع قلبش درد میکنه
پیش دکتر هم رفتیم و خداروشکر گفت که مشکلی نیست و فقط چند تا قرص و دارو بهش داد و وقتی هم که رسول داروهاش رو نمیخوره که دیگه درد قلبش خیلی بیشتر میشه و میگه که چشمام سیاهی میره
به خاطر همین هم گفتم که رسول نیاد چون ممکنه اون موقع قلبش درد بگیره و کسی هم حواسش بهش نیست
اما آقا محمد قبول نکرد
حمید:ما تازه اومدیم به سایت(میلاد و حمید) اما تو این مدت متوجه شدیم که رسول درد قلب داره
داوود و رسول باهم خیلی صمیمی هستن به خاطر همین داوود میخواست که رسول نیاد اما فرمانده قبول نکرد
رسول:داوود میخواست نذاره که من بیام اما خداروشکر آقا محمد قبول نکرد😮💨
هرچند که اگر آقا محمد هم نمیذاشت من بیام من خودم به زور و اجبار میرفتم😉اما خب بالاخره خوب شد که آقا محمد قبول نکرد
داوود برای این میگفت من نیام چون من قلبم درد میکنه و میدونم که از سر دلسوزی گفت برای همین به روش نمیارم
حمید و میلاد تازه اومدن به سایت خیلی بچه های خوبی هستن و آقای عبدی و آقا محمد هم ازشون خیلی راضی هستن
سعید:رفتم بالا تو اتاق آقا محمد تا ازش خواهش کنم که رسول نیاد چون ممکنه اون موقع قلبش درد بگیره
محمد:مشغول کارهام بودم که در به صدا دراومد بفرمائیدی گفتم که با دیدن سعید چهره ی سوالی به خودم گرفتم که سعید خودش به حرف اومد
سعید:ببخشید آقا میخواستم ازتون خواهش کنم که رسول نیاد
محمد:توی جلسه هم به داوود گفتم که نمیشه چون اگه رسول نباشه انگار کارمون لنگه و حضور رسول توی این عملیات ضروریه چون رسول زیاد از این ماموریت ها و عملیات ها رفته
سعید:بله آقا محمد میدونم اما شما که خودتون از وضعیت رسول خبر دارید
محمد:سری به نشونه ی تایید تکون دادم
سعید:پس بهتر نیست که نیاد
محمد:میدونم سعید جان اما حضور رسول توی این عملیات ضروریه
سعید:ولی آقا.....
محمد:ولی و اما نداره سعید
سعید:چشم
بالاخره هرچی باشه شما فرمانده ی ما هستید صلاح مارو بهتر از خودمون میدونید
محمد:چشمت بی بلا
الان اذانه بیا بریم وضو بگیریم و بریم نمازخانه بریم نمازمون رو بخونیم
سعید:بله آقا
داوود :با بچه ها وضو گرفته بودیم و میخواستیم نماز بخونیم که دیدم سعید و آقا محمد وارد شدن
همه به احترامشون بلند شدیم و با هم نماز خوندیم
محمد:با بچه ها نماز خوندیم و هر کدوم نشستیم یه گوشه
منم تو فکر خودم بودم که یک نفر اومد کنارم نشست سرم رو برگردوندم که با چهره ی داوود لبخندی روی صورتم نشست
داوود:آقا محمد مطمئنید که رسول باید بیاد
محمد:آره داوود جان مطمئنم 😊
تو هم نگران نباش
داوود:چشم
راستی تاریخ ماموریت مشخص نشد
محمد:چرا چرا خوب شد یادم انداختی
فردا ساعت 9 صبح هست
داوود:حله
من میرم به بچه ها بگم
محمد:باشه
داوود:رفتم سمت بچه ها و بهشون خبر دادم
محمد:به بچه هایی که فردا در عملیات حضور داشتن گفتم زودتر برن خونه تا استراحت کنن
میلاد:امشب آقا محمد گفت زودتر بریم خونه و ما هم طبق دستور آقا محمد شب رو زود خوابیدیم
محمد:با بچه ها قرار داشیم که ساعت 8 بیایم تا کم کم آماده بشیم و بریم
رسول:تا خواستیم حرکت کنیم یه دونه قرص خوردم و سریع رفتیم پیش بچه ها تا حرکت کنیم
محمد:رسول کمی دیر کرد اما به نظرم مشکلی نداشت
حرکت کردیم به سمت خونه ی سوژه توی راه انگار داوود اصلا حالش خوب نبود رنگش پریده بود و با بغض نگاه میکرد به رسول
رسول هم لبخند میزد بهش و میگفت خدا بزرگه داداشی😉
داوود:توی راه خیلی دلم شور میزد همش احساس میکردم که بار آخریه که دارم داداشم رو میبینم🥺
توی راه هرچی سوره و آیه بلد بودم خوندم،کمی آروم شدم
سعید:داشتیم میرسیدیم سمت خونه ی سوژه و انگار هرچقدر که نزدیک خونه ی سوژه میشدیم داوود حالش بدتر میشد
اصن مگه میدونه که قراره چی بشه😳
محمد:رسیدیم دم در خونه ی سوژه بچه ها رو به گروه های دوتایی تقسیم کردم
(داوود با رسول)(میلاد با حمید)(خودم با سعید)
داوود:زودتر از رسول میرفتم داخل و جلوتر از رسول میرفتم تا اتفاقی نیوفته
رسول:داوود سعی میکر مراقبم باشه و جلوتر از من بره اما وقتی حواسش نبود من سریع رفتم سمت یه اتاق دیدم یه نفر توی اتاقه و پشتش رو کرده به من و تفنگ گرفته بود دستش، خواست از اتاق بیاد بیرون که سریع قایم شدم دیدم داره میره سمت داوود فورا دو تا تیر زدم به پاهاش که داوود با سرعت سرش رو چرخوند و با دیدن من هوفی گفت و اسلحه رو گرفت سمت سوژه
داوود:رسول اسلحه ات رو بگیر سمتش تا من زنگ بزنم آقا محمد
رسول:اسلحه رو گرفتم سمت سوژه داوود هم پشتش رو کرد به ما و منم داشتم نگاه میکردم به داوود که سوزش وحشتناکی رو توی قلبم حس کردم چشمام داشت سیاهی میرفت داشتم نگاه میکردم به چهره ی نگران و رنگ پريده ی داوود
داوود سریع یه تیر زد به سوژه تا بیهوش بشه و سریع اومد سمت من و ازم خواهش کرد که تحمل کنم اما من خسته تر از اون چیزی بودم که داوود تصور میکرد
داوود: با اون صحنه انگار قلبم نمیزد سریع یه تیر زدم به سوژه تا بیهوش بشه و سریع رفتم سمت رسول داد میزدم تا کسی بیاد به کمک اما هیچی به هیچی
داداشم داشت جون میداد
محمد:با سعید در حال گشتن بودیم که صدای داد داوود به گوشم خورد سریع با سعید رفتیم سمت اون صدا با دیدن اون صحنه کپ کردم
داوود اصلا حالش خوب نبود اما رسول خیلی بدتر بود
درواقع رسول داشت جون میداد و داوود التماس می کرد که تحمل کنه
سعید:هول کرده بودم اما فورا به خودم اومدم و زنگ زدم به آمبولانس
رسول:توی آخرین لحظاتی که چشمام باز بود نگاه میکردم به چهره های نگران داوود و آقا محمد و سعید
سعید:آمبولانس اومد و آقا محمد میخواست با رسول بره که داوود از آقا محمد خواهش کرد که باهاش بره آقا محمد هم با توجه به حال داوود گذاشت که داوود با رسول بره
زنگ زدیم به میلاد حمید و گفتیم که بیان بیمارستان
داوود:توی آمبولانس فقط گریه میکردم و هرچی آیه بلد بودم خوندم
غرق گریه و دعا کردن بودم که دکتر به راننده گفت سریع تر برو داره تموم میکنه
حالم بدتر شد از خدا خواهش میکردم که رسول رو بهمون برگردونه
وقتی چشمام رو میبستم یه نوشته میومد جلوی چشمم
دقت کردم نوشته بود شهید رسول رستگاری
هر چقدر تونستم گریه کردم انقدر گریه کردم که چشمام تار میدید
محمد:با ماشین داشتیم میرفتیم دنبال آمبولانس
رسیدیم بیمارستان سریع با سعید پیاده شدیم
سعید:رفتیم دنبال دکتری که داشت رسول رو میبرد به اتاق عمل که یهو یه صدایی شنیدم سرم رو چرخوندم که دیدم داوود بیهوش شده روی زمین سریع با آقا محمد رفتیم سمتش که با صدای آرومی گفت د.دا.داداشم ن.نباشه م.منم ن.نیستم
محمد:دکتر رو صدا زدم
اومد بردش توی یه اتاقی و براش سرم زد
میلاد:دکتر رسول اومد بیرون و ما سریع رفتیم سمتش که با شرمندگی گفت
ببخشید ما تمام تلاشمون رو کردیم اما متاسفانه دیر اومدید و ایشون تموم کردن
حمید:داشتم به جای خالی دکتر نگاه میکردم و فقط گریه میکردم
محمد:یعنی چی یعنی ما دیگه استاد رسول نداریم
یعنی ما دیگه نمیتونیم وقت دنیا رو بگیریم
سعید:فقط گریه میکردم
حال هممون خیلی بد بود اما نمیدونم که چطور باید به داوود بگیم
میلاد:فقط میتونستیم گریه کنیم کاری ازم بر نمیومد
اتاق داوود
داوود:چشمام رو باز کردم تار میدیدم اما من باید داداشم رو ببینم من نمیخوام اینجا باشم
محکم سرم رو از دستم کندم اما به دردش توجهی نکردم و سریع بلند شدم و رفتم بیرون با دیدن بقیه ترسیدم رفتم سمت سعید و گفتم
س.سعید چی شده بگو سعید بگووووو
سعید:نمیتونستم چیزی بگم اصلا نمیدونم که باید چی بگم
داوود:رفتم سمت میلاد و گفتم
میلاد تو یه چیزی بگو میلاد بگو چی شده
میلاد هم جواب نداد رفتم کنار و گفتم
ا.الان و.وقت شوخی نیست تروخدا بگید چی شده
محمد:(با گریه) آییییی رفیق شهیدم
داوود:با شنیدن اون کلمه افتادم روی زمین و فقط گریه کردم داشتم بیهوش میشدم که گفتم
گ.گفتم که د.دا.داداشم ن.نباشه م.منم ن.نیستم
پایانی تلخ🖤
شهید رسول رستگاری
رفیق شهیدم
(فلش بک)
رسول برای تحقیق این پرونده سخت خودم وارد عمل شدم به یک متروکه رفتم تا تحقیقمو اونجا انجام بدم .
وارد شدم و جایی نشستم همه آنتنو وسایلم را نصب کردم و آماده برای تحقیق شدم از اون اتاقم بیرون اومدم وارد اتاق دیگری شدم اون اتاق بسیار تاریک بود. چراغ گوشیم را روشن کردم راهم را که ادامه دادم به یک جسد برخورد کردم پس از بررسی فراوان فهمیدم که به تازگی این فرد مرده است خواستم برای مدرک جمع کردن بروم از توی کیفم پلاستیکهای مخصوص را بردارم که نمیدونم چی شد دیگر هیچی نفهمیدم و همه جابه سیاهی مطلق پیوست
ناشناس: دستور داشتم مغز متفکر تیم محمد اینا را از کار بندازم نه اینکه کاری کنم دیگر زنده نباشه از آنجایی که محمد به رسول خیلی اعتماد دارد میخواهم کاری کنم اعتماد محمد و تیمش به رسول یعنی همون استادشون سرد بشه برای همین فهمیدم یه روز قصد دارد برای تحقیق به جایی برود من هم برای کارم به آنجا رفتم کارم رو شروع کردم
به دستور رئیسم یک فرد مهم را کشته بودم اون فرد رو داخل اتاق گذاشته بودم که وقتی رسول وارد اونجا شد بیهوشش کردم اسلحه و هر چیزی که ربطی به کشت اون فرد داشت رو از اثر انگشتهای خودم پاک کرد و با دستکش به دستان رسول کشیدم و همان جا گذاشتم و از متروکه خارج شدم
چندساعتی گذشت
رسول: با اون ضربهای که بهم خورده بود چند ساعتی احتمال میدهم که بیهوش بودم چشمانم را که باز کردم دیدم دور و برم پر بود از ماموران پلیس حتی دیدم آقا محمد اینا یه گوشهای ایستادند با چهرهای آویزان به من نگاه میکند خواستم بروم پیششون و ازشون سوال که دیدم نمیتوانم تکان بخورم چون دستم را یکجا بسته بودم نگاهم به آقا محمد خورد که داشت به من آرام آرام نزدیک میشدتا اینکه یک طرف صورتم به شدت سوخت دستم را رو صورتم گذاشتم وبا تعجب پرسیدم
چرا؟
محمد:نزدیک شدمو سیلی ای به رسول زدم که ای کاش نمیزدم درسته بهش اعتماد دارم وقلبم یه چیز دیگری میگفت اما مدارک ها واثر انگشت ها چیز دیگری رو به من میفهماندند
واقعا اینطوری میخواد بشه میخواد اینطوری تموم بشه توی این افکارم بودم که صدای رسول به گوشم خوردم که از من میرسید چرااین کارو کردم😶
من هم جواب سؤالش رو دادم
محمد:چرا .واقعا نمیدونی رسول😕
رسول :محمد داشت میرفت که مچ دستشو گرفتم وگفتم .
محمد تو واقعا منو اینطوری شناختی😭
محمد:اما رسول اثر انگشتهای تو ومدارک یه چیز دیگرو میگه
خواستن رسول رو وارد ماشین کنن که رسول با اشک های حلقه شده در چشم روبه من کردو گفت
محمد تو منو بیشتر از همه میشناسی لطفا پیگیری کن خواهشششش میکنم داداشم😭
چرا اینو گفت برای چی منو دودل میکنه😭😭
زمان حال
[چند ماه بعد]
راوی:چند ماهی هست رسول زندانه و هنوز چیزی یه پرونده نه اضافه شده ونه کم
قراره فردا حکم رسول اعلام بشه
محمد بچه هارو برای جلسه به اتاقش خواند . بچه ها بعد از اجازه وارد شدن محمد شروع به توضیح کارهای چند روز اخیر و ادامه ی پرونده کرد
محمد:بچه ها ما الان میتونیم بگیم ما دوتا پرونده در دست داریم یکی بردن اخبار هایمهم از ما برای دشمن ودیگری پرونده اون فرد مهم ورسول
که خوشبختانه ما اون رئیسی که اخبار های مهم رو میبرد رو دستگیر کردم
ومتاسفانه از پرونده رسول چیزی نه کم شده ونه زیاد
[ فردای اون روز]
محمد:با ناراحتی زیاد وبا چشم های اشکی از دادگاه خارج شدم به سمت سایت حرکت ...رسیدم وبا بچه ها روبه رو شدم
داوود:سلام آقا چیشد رسول آزاد میشه ایول میدونستم.....اقا..آقامحمد چراناراحتید
نه نگید که............اقا رسول اعدام میشه
محمد:دیگه نتوستم روبهرو داوود بایستمو به حرفاش گوش بدم سریع وارد اتاقم شدم یه با دیدن آقای عبدی جا خوردم
محمد: سلام آقا.
عبدی:سلام محمد جان چرا انقدر پریشونی تعریف کن یکم
محمد:چرا خوشحال باشم از یه طرف رسول داره بعداز ظهر اعدام میشه واز یه طرفی نمیدونم حرف کیو باور کنم واقعا خسته شدم
عبدی:محمدجان دنیا جوریه که آدمای گناهکارو به سزای اعمال خودشون وآدمای خوب رو هم به سزای اعمال خودشون میرسونن
پس بسپار به خودش که همه چی رو جفت وجور میکنه
محمد:با حرف های آقای عبدی کمی آروم گرفتم شروع به کمی ازانجام کارهام شدم
[بعد از ظهر]
رسول :داشتن آماده میشدم این چند روز داشتم فکر میکردم که با این کار شهیدحساب میشم؟
هیچی برام مهم نبود فقط امیدم به خدا بود
فردی اومدو چشمام روبست و منو با خودش برد وقتی که حس کردم رسیدیم چشمام رو باز کرد
[موقعیت سایت]
داوود :داشتم وسایلمو جمع میکردم که تلفنم زنگ خورد فرد ناشناسی بود برای همین رفتم پیش آقا محمد
ناشناس: وقتی که ماموران امنیتی رئیسمو گرفتن دیگر کسی رو برای اینکه من را تهدید به کشتن خانوادهام کند رو نداشتم برای همین با خیال راحت میخواستم بروم اعتراف کنم چون پای یک فرد بیگناه وسط بود برای همین بر اساس تحقیق اون پسر من تلفن یکی از افراد تیمش رو داشتم شمارش رو
گرفتم پس از چند بوق برداشت
ناشناس:سلام آقا محمد؟
داوود :آقامحمد گوشی رو از دستم گرفتو جواب داد
محمد:بله خودم هستم
ناشناس:خبری از اون فردی که اسمش رسول هست میخواستم چیشد آزاد شد
محمد:تا اسم رسول اومد از جا پریدم وگفتم :
چطور ؟
ناشناس: میخواستم اعترافی رو بکنم (تعریف کردن تمام ماجرا)
محمد:چییی چرا اینارو الان به من بگی
راوی : محمد پس از قطع کردن گوشی بدون اینکه از آقای عبدی اجازه بگیرد به طرف دادگاه حرکت کرد وقتی که به آنجا رسید به طرف محل جایگاه اعدام ها رفت وبا صدای بلند اما لرزان فریاد زد که دست نگه دارید .
فردی که پاش لب چهارپایه بود یک لحظه ایست کرد محمد به طرف مسئول اونجا رفت و کارتاش را نشان داد و تمام قضیه را برایش تعریف کرد و از آن خواست که رسول را آزاد کند رسول را پایین آوردند اما رسول به خاطر کمی استرس حال خوشی نداشت محمد رسول در آغوش گرفت و با صورتی که هم اکنون خیس شده بود رو به رسول کرد و گفت:
داداش رسول من واقعاً متاسفم من نمیتونم این کار زشتم رو جبران کنم این تهمتی که زدم تا ابد روی دوشم سنگینی میکند
درسته کارم زشت بود اما ازت میخوام منو حلالم کنی.
رسول: من از قبل میدونستم آخر به کارتون پی میبرید و همیشه به فکر شما بودم اینو بدونید من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمیشم و نخواهم شد
راوی :وهمکنون الان دو برادر هست که پس از سختیه فراوان بهم رسیدن
پایان این حکایت بزرگ☘
https://harfeto.timefriend.net/17249255787259
اینم لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد پارت های دلی دوستانمون😉🥲
•°•°ره رو عشق°•°•
https://harfeto.timefriend.net/17249255787259 اینم لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد پارت
رفقا این ناشناس برای این هست که نظر در مورد پارت دلی داده بشه نه حمایت
"بسمربمَنیُسَبِّحُالرَّعدُبِحَمدِهِ"
سلام خدا بر جوانان پر پرشدهی وطن کہ برای امنیت در گوشہ گوشہے این خاڪ پرڪشیدند❤️🩹
سلام
روزتون شهدایی🙃:)
ختم صلوات خاصه امامرضا(ع) داریم به <<مناسبت شهادت امام رضا>>
«شهید احمدمحمد مَشلَب»
شهیدمدافع حرم لبنانی
که به دلیل علاقه و ارادت خاصشون به امام رضا(ع) نام جهادی «غریبطوس»
رو برای خودشون انتخابکردن.
جمعه نهم شهریور، ولادت این شهید عزیزه و همچنین قریب به ده روز دیگه شهادتآقاجانمون علیابنموسیالرضا🥀؛
کسانی که در صورت تمایل به مشارکت تعداد صلوات های ختم شده« #صلوات_خاصه »
رو به بنده اعلام کنید.
اجرتون با امامرضا و غریب طوس🙂:)
مطمئن باشید این شهید عزیز براتون جبران میکنه؛
آیدی بنده جهت اعلام تعداد صلواتخاصه ختم شده: ↓
@Gomnam_labbeyk_ya_hussenin
متن صلوات خاصه امامرضا(ع):
"اللهمّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائک"
پ.ن❕: با نشر این اطلاعیه، نگاه شهید و حضرت شمس الشموس(ع) شامل حال خود کنید.
#السلامعلیڪیٰاضامݧآهو 💛
#شهیدانہ
هدایت شده از رَهرُوانِ راهِ آرمان🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
خلاصه ک اینجوریاس🤙🏼😂🦦
رهرُوانِراهِآرمان🕊
https://eitaa.com/enghelab110
#حمایتی
فعالیت هاشون خیلی عالیه
از ایده های مختلف بگیر تا مطالب طنز و کلیپ و عکس های قشنگ
حتما عضو بشید که پشیمون نمیشید😉