•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۵ محمد: زخم پام درد میکرد و خون میومد .یکم ماساژش دادم و دوباره بلن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۶
محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم برگردم که نگاهم به لنگه کفشی خورد که روی زمین بود.
سریع رفتم به طرفش و خواستم بردارمش که نگاهم خورد به کسی که بیهوش بود .یا حسینی گفتم و سریع نشستم و سر خوردم پایین.با دیدن محمد که توی تاریکی هوا مشخص بود سرش خونی هست کپ کردم.باورم نمیشه.توقع نداشتم محمد رو توی این حال ببینم.سریع کنارش نشستم و تکونش دادم.اما بیدار نمیشد.دستم به طرفش سرش رفت.خیس خون بود.خیلی خون ازش رفته بود. سریع بیسیم رو برداشتم و گفتم:فاتح فاتح ۲ ،فاتح فاتح ۲
معین:فاتح ۲ به گوشم.
محسن:محمد رو هم پیدا کردم.بیاید جلوتر از جایی که رسول بود.
معین:دریافت شد.
محسن: نمیتونستم محمد رو بزارم همینجا.سریع روی کمرم گذاشتمش و حرکت کردم .
........
روی زمین گذاشتمش و کاپشنم رو در آوردم و روش انداختم.خون زیادی ازش رفته بود و حتی رنگ پریده اش توی تاریکی هم مشخص بود .با صدای بچه ها سرم رو بلند کردم.
سریع گذاشتیمش توی ماشین و حرکت کردیم.نگاهی به رسول انداختم.مشخص بود توی تنفس مشکل داره و خدا کنه تا رسیدن به بیمارستان بتونه تحمل کنه.
داوود:از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط.دلم برای محمد و رسول تنگ شده.خیلی خیلی تنگ شده.ای کاش زودتر خبری ازشون میشد.نباید اینجور میشد .نباید.رسول داداش کجایی؟🥺کجایی تو که قول دادی زود برگردی پس چرا خبری ازت نیست؟چرا نمیای پیشم و بگی کی اشک دهقان رو در اورده ؟ چرا نیستی که آرومم کنی؟فرمانده، اقا محمد ،داداش محمد چرا تو نیستی؟چرا هیچ کدومتون نیستید که حال که تغاری گروه رو خوب کنید .من نگرانم و شما ها نیستید که بیاید پیشم و آرومم کنید💔چرا...
سرم رو توی دستم گرفتم و اشکم ریخت.چرا من نباید اشک بریزم.مگه دلم حالیش میشه که داداشم و فرمانده هم نیستن.من باید آروم باشم؟نهههه نمیتونم.
من دلتنگم.دلتنگ محمد و برادرانه هاش.محمدی که هیچی کم از برادر برام نزاشت و حتی یک بار هم به عنوان زیر دست نگاهم نکرد.
دلتنگ رسولی هستم که هنوز دو سال نشده همرو عاشق و نگران خودش کرد.دلتنگ رسولی که با تمام بدی هامون بازم موند و همراهمون شد. خدایا کمکمون کن.
با نشستن دستی روی پام نگاه اشکیم رو بهش دادم.کیان کنارم نشسته بود.دستم رو کشید و توی آغوشش بهم پناه داد.اشکام رو با آرامش میریختم و کیان با حوصله دست میکشید روی کمرم و آرومم میکرد.اما من آروم نمیشدم.چون دلتنگ بودم.چون نگران بودم.
کیان:خواستم حرفی بزنم که دیدم حامد داره به طرفمون میدوه.سریع بلند شدیم.نفس نفس میزد. گفتم:چیشده حامد؟
حامد: ص.ب.ر.ک.ن.
یه.ل.حظ.ه
داوود: چیزی شده.خبری از محمد و رسول شده؟؟
حامد: سرم رو تکون دادم.
داوود: روی صندلی افتادم.امکان نداره اتفاقی براشون افتاده باشه🥺
کیان :چ.چی؟چی شده؟
حامد : لبخند محوی زدم و همون طور که اشکی که از شادی بود روی صورتم میریخت لب زدم:سعید زنگ زد گفت پیداشون کردن.گفت نزدیکای مرز پیداشون کردن.فرار کرده بودن .
داوود: چ..چ.ی؟
حامد: آقای عبدی گفت سعید گفته رفتن بیمارستان .آدرس داده .آقای عبدی هم گفت ما هم بریم سریع .برامون هلیکوپتر هماهنگ کرده تا زودتر برسیم 🥺
داوود: سریع از جام بلند شدم که دوباره به زخمم فشار اومد.اما نباید مکث کنم.دست حامد و کیان رو کشیدم و رفتیم داخل .وسایل ضروری رو برداشتیم و سریع از سایت زدیم بیرون.قرار شده بود ما سه تا بریم و فرشید و امیرعلی بمونن سایت و ما بهشون خبر بدیم
........
سوار هلیکوپتر شدیم و به طرف شهری که اقامحمد و رسول توی بیمارستانش بستری بودن حرکت کردیم.
داوود: خوشحال بودم.از اینکه پیدا شدن. از اینکه خدا هنوزم هوامون رو داره .خوشحالم و حاضرم بارها و بار ها از خدا تشکر کنم که هوام رو داره و بهم فرصتی داد که بتونم ببینمشون❤️🩹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محسن و نگرانیش برای محمد💔
پ.ن.ناراحتی و دلتنگی داوود ❤️🩹
پ.ن.دارن میرن بیمارستان 🥺
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۶ محسن:نگاه نگرانم رو به اطراف دادم.هیچ اثری از محمد نیست.خواستم بر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۷
داوود: بالاخره رسیدیم .سریع سوار ماشین ها شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.توی راه هر چی آیه و قرآن بلد بودم خوندم و از خدا خواستم اتفاق بدی براشون نیوفتاده باشه .شماره ی آقا محسن رو گرفتم.بوق میخورد اما جواب نمی داد.هوفی کشیدم و دستم رو لای موهام بردم.رو به حامد کردم و گفتم:حامد آقا محسن تلفنش رو جواب نمیده.میشه زنگ بزنی به سعید ببینی چیشده؟
حامد: تلفنم رو در آوردم و شماره ی سعید رو گرفتم.دیگه میخواست قطع بشه که صدای آروم و بغض آلودش به گوشم خورد.سلام کردم و گفتم:سعید چه خبر از محمد و رسول؟
سعید: حامد کجایید؟
حامد: داریم میرسیم. بگو چیشده؟
سعید:پس بیاید بیمارستان حرف میزنیم.
حامد: قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده تلفن رو قطع کرد.ترسیده نگاهی به گوشی انداختم و بعدش سرم رو به طرف کیان و داوود که سوالی نگاهمون میکردن چرخوندم.با بهت و ترس لب زدم:مطمئنم یه چیزی شده.ازش پرسیدم اما بحث رو پیچوند و گفت رسیدیم بیمارستان حرف میزنیم.مطمئنم یه بلائی سرشون اومده😥
داوود:نه.. حتما..حتما دارن شوخی میکنن🥺میخوان تو بیمارستان سوپرایزمون کنن.من مطمئنم.
سرم رو تکون میدادم و با بغض و التماس می گفتم: مگه نه کیان.درست میگم اره؟
کیان: آروم باش داوود .آره میخوان شوخی کنن تو اروم باش.
حامد: بالاخره رسیدیم به بیمارستان.هنوز ماشین ترمز نکرده بود در ماشین بود شد و داوود پرید پایین و به طرف در ورودی دوید.این مگه تیر نخورده پس چجوری میتونه بدوه؟معلومه .نگرانی برای رسول و محمد این محدودیت هارو حالیش نمیشه. منم سریع به همراه کیان پیاده شدیم و داخل رفتیم.
داوود: ماشین هنوز ترمز نگرفته بود که از ماشین پیاده شدم و دویدم.با اینکه به زخمم فشار میومد اما برام مهم نیست.الان فقط حال محمد و رسول برام مهمه.داخل شدم و همون طور که نفس نفس میزدم به اطراف نگاه کردم تا شاید بچه هارو ببینم.خواستم برم سمت پذیرش که صدای معین که اسمم رو گفت شنیدم.سریع به طرفش برگشتم. با دیدنش که چشماش قرمز بود ترسیدم.با ترس رفتم سمتش .لب زدم:کجان؟😰
معین :آروم باش داوود .بیا اینطرف پیش اقا محسن.خودش میگه.
داوود: بدون اینکه با معین همراه بشم سریع دویدم و به طرفی که گفته بود آقا محسن هست رفتم.با دیدن سعید که روی زمین نشسته بود و سرش روی پاهاش بود ترسیدم.نگاه لرزونم روبه اقا محسن دادم .نمیتونستم حرکت کنم.انگار پاهام قفل زمین شده بودن.حامد و کیان سریع از کنارم رد شدن و سمت آقا محسن رفتن.
.........
می شنیدم چیزایی رو که آقا محسن میگفت اما نمیخواستم باورش کنم.من نمیتونم باور کنم همچین اتفاقاتی افتاده.مگه آدم میتونه به همین راحتی بپذیره اتفاقی که برای عزیزانش میوفته .میدیدم حامدی رو که دستش رو گرفت به دیوار تا نیوفته و اشک میریخت.میدیدم کیان رو که ناباور به آقا محسن نگاه میکرد و شاید اونم مثل من فکر میکرد شاید همش یه شوخی باشه. اما این حرفا هیچ کدوم نمیتونه شوخی باشه و همش یه حقیقته.یه حقیقت تلخ و زجر آور.حقیقتی که ما داریم میفهمیم چه بلائی سرمون اومده.
نفس کم آورده بودم و حس میکردم قلبم هر لحظه ممکنه از جاش کنده بشه .فشاری که قلبم به قفسه سینم وارد میکرد خیلی عجیب و دردناک بود و نمیتونستم تحملش کنم .نمیدونم چیشد دستم به طرف قلبم رفت اما قبل اینکه دستم بهش بخوره جون از پاهام خارج شد و روی زمین سقوط کردم.تنفس برام سخت بود و به قلبم چنگ میزدم تا شاید بتونم ذره اکسیژن دریافت کنم اما نه .نمیتونستم.میدیدم صدای وحشت زده ی آقا محسن رو که پرستار رو صدا میزد .میدیدم نگاه ترسیده و گریون حامد و کیان رو.میدیدم وحشت معین رو که داشت پرستار می آورد.میدیدم ترس سعید رو.همش رو میدیدم اما من الان دلم نگرانی محمد رو میخواست.دلم محبت رسول رو میخواست اما نبود.پس بهتره منم نباشم.کم کم صدا ها محو شد و نفهمیدم چیشد که چشمام بسته شد و تاریکی مطلق🖤💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.واقعاچیزی ندارم بگم😭
پ.ن.داوود حالش بد شده💔
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۷ داوود: بالاخره رسیدیم .سریع سوار ماشین ها شدیم و به طرف بیمارستان
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۸
محسن:داوود رو بردن تو اتاق و دکتر رفت بالای سرش.روی صندلی نشستم وسرم رو بین دستام گرفتم.خسته شدم از این وضعیت.یعنی تا کی ؟تا کی رسول نمیتونه صحبت کنه؟حال محمد چطوره؟چرا خبری ازشون نیست؟سعی میکردم نفس های عمیق بکشم اما نمیتونستم.از جام بلند شدم و رو به معین که نشسته بود کنارم لب زدم:من میرم یکم توی محوطه.هر خبری شد بهم اطلاع بده.
معین:چشم آقا.
محسن: حرکت کردم و از بیمارستان خارج شدم.روی نیمکت روبه روی بیمارستان نشستم.دستم رو پشت گردنم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم به آسمون.چند وقته داریم سختی میکشیم؟نمیدونم.اما میدونم خیلی طولانی شده.همه به چشم فرمانده نگاهم میکنن و من نمیتونم جلوشون اشک بریزم .باید قوی باشم تا اونا هم محکم بمونن اما مگه میشه؟مگه میشه این همه سختی داشته باشی و بتونی محکم بمونی؟حال رسول و محمد یه طرف و حالا هم حال داوود که معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده.از جام بلند شدم و وارد بیمارستان شدم.سعید رو فرستادم بره پیش محمد .کیان هم قرار شد پیش رسول باشه.خودم و معین و حامد هم موندیم تا خبری از داوود بشه.حامد که با گریه نشسته بود یه گوشه .معین هم سعی میکرد خودش رو جلوی بقیه نگه داره اما هب من از دلش خبر دارم.صدای در اومد.نگاهم به دکتر داوود خورد.سریع به طرفش رفتیم که با دیدنمون عینکش رو پایین آورد و لب زد.
دکتر:میتونم بدونم چه اتفاقی افتاده؟
این جوون حالش خیلی بد شده.دلیل این حالش چی بوده؟
محسن:برادراش رو آوردن بیمارستان.اونم فهمید چه اتفاقی افتاده حالش بد شد. آقای دکتر چیزی شده؟
دکتر: ببینید این جوون سکته خفیف داشته.تعجب کردم توی این سن اما برخی از افراد حتی در سن کمتر هم هستن که به دلیل فشار هایی که بهشون وارد میشه سکته میکنن.اما خداروشکر خطر رفع شده و حالش بهتره.
حامد: س.سکته ؟🥺
دکتر: بله سکته. اما گفتم که خوشبختانه خطر رفع شده.
محسن:الان باید چیکار کرد؟
دکتر: ایشون که باید تا سه روز تحت مراقبت باشن تا مشکلی پیش نیاد.اگر مشکلی نبود مرخص میشن و البته باید چند تا دارو تهیه کنید براشون تا بدتر نشن.
محسن:چشم.
دکتر که رفت رو به معین گفتم:نمیتونیم با شرایطی که محمد و رسول و داوود دارن اینجا بمونیم.باید بریم تهران که بیمارستان امکانات عملی که دکتر گفته رو داشته باشه.
هماهنگی هاش رو انجام بده .منم میرم با آقای عبدی حرف بزنم که با بیمارستان هماهنگ کنن.
معین: چشم .فقط لازمه از الان به بچه ها بگیم باید رسول رو عمل کنن؟
محسن:نه اینجوری حال اونام خراب میشه.خودم به آقای عبدی میگم اما تو هم به سعید و حامد و کیان بگو به هیچ کدومشون حرفی نزنن تا برگردیم تهران.
معین:چشم آقا با اجازه.
محمد: بوی تند الکل توی هوا پخش شده بود و باعث سر دردم شده بود.با درد سرم چشمم رو باز کردم .نگاه گنگی به اطراف انداختم.توی بیمارستان چیکار میکنم؟خواستم از جام بلند بشم اما سرم تیر کشید و صورتم در هم رفت.حالت تهوع داشتم و سعی میکردم اب دهنم رو قورت بدم تا بهتر بشم اما نشد.پام میسوخت و فکر کنم دوباره بخیه اش زدن.اما سوالی که دارم اینه که کی منو آورده اینجا؟اصلا..اصلا رسول کجاس؟من پیش رسول بودم پس رسول کجاس؟به زور از جام بلند شدم و دستم رو به میز گوشه اتاق گرفتم تا بتونم حرکت کنم.اما سرم گیج رفت و پام یهو بی حس شد و تعادلم رو از دست دادم.از اونجایی که زیر میز چرخ داشت میز سُر خورد و منم فقط تونستم دستم رو به تخت بگیرم اما بی فایده بود و افتادم زمین.درد پام بیشتر شد و هر لحظه امکان داشت از شدت درد فریاد بزنم.همون لحظه در باز شد و بوی عطر تلخی به مشامم خورد.با اینکه چشمام رو از شدت درد بسته بودم اما خوب این عطر رو می شناختم.عطری بود که برای محسن هدیه خریده بودم.زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد روی تخت بشینم.چشمم رو باز کردم و خیره شدم به محسن.چقدر تغییر کرده توی این چند روز.مشخصه سختی کشیده.
محسن: نتونستم تحمل کنم و در آغوشش گرفتم.خدایا ممنونم ازت .ممنونم که برادرم ،رفیقم،همکارم رو سالم بهم برگردوندی.خدایا خودت کمک کن و هوای رسول رو هم داشته باش🥲
محمد رو از آغوشم بیرون آوردم و لب زدم:دلم برات تنگ شده بود .
محمد:منم همینطور.محسن رسول کجاست ؟
محسن: وای خدای من .چرا نمیشه یه بار یه چیزی طبق میل من پیش بره؟چرا همش اینجوری میشه؟الان جواب محمد رو چی بدم؟
محسن: آروم گفتم :باید برگردیم زودتر تهران.دکتر گفته هنجره رسول بر اثر سُربی که بهش دادن آسیب دیده.گفتن نمیتونن خودشون عملش کنن چون تجهیزات لازم داره و این بیمارستان نداره و باید بریم تهران.
هماهنگ کردم سریع برگردیم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.داوود سکته خفیف کرده💔
پ.ن.محمد بهوش اومد و نگران رسوله🥲❤️🩹
پ.ن.باید عمل بشه اما اینجا تجهیزات ندارن🥺
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۸ محسن:داوود رو بردن تو اتاق و دکتر رفت بالای سرش.روی صندلی نشستم و
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸۹
محمد: چ..چی؟الان حالش چطوره؟بهوش اومده؟
محسن:بهوش اومد اما چون حالش بد بود و فشار قلبش و گلوش زیاد بود و درد داشت بیهوشش کردن که دردش نیاد فعلا.باید زودتر عملش کنن .اون موقعی که نبودید هم براش قلب پیدا شد اما چون نبودید گفتن به نفر بعدی که اسمش تو لیست هست میدن.
محمد: میشه بریم پیشش؟
محسن:نه نمیشه.دکتر گفته وضعیت خودت هم خوب نیست. باید به محض رسیدن به تهران سی تی اسکن بگیری از سرت.گفتن با توجه به ضربه محکمی که به سرت خورده خطر داره و باید مطمئن بشن چیزی نیست.
محمد:محسن من حالم خوبه. بزار ببینمش.نگرانشم.
محسن:هوففف.باشه بلند شو.
محمد از جاش بلند شد و خواست حرکت کنه که نتونست و داشت تعادلش رو از دست میداد که سریع گرفتمش.رو بهش. گفتم :محمد از خر شیطون بیا پایین .صبر کن وقتی رسیدیم تهران برو پیشش.
محمد: نه الان باید ببینمش.
محسن:دستش رو گرفتم و آروم قدم برداشتیم. سعی میکردم فشاری به دستش که زخمی بود وارد نکنم.محمد هم که پاش درد میکرد و مشخص بود که درد داره اما به روی خودش نمیاره. اما با این حال بازم یه دنده و لجباز بود و مجبور شدیم به طرف بخشی که رسول رو بستری کردن بریم.
محمد: با رسیدن به اتاق رسول نگاهم روی جسم بی جون و لاغر رسول ثابت موند.اصلا انگار خیلی فرق کرده بود با رسولی که می شناختم.خیلی فرق داشت با اون رسولی که باهم رفتیم ماموریت،باهم کار انجام دادیم،با هم فرار کردیم.خیلی فرق میکرد و این رسول در نظرم انگار اون نبود.محسن که دید من دارم اینجوری رسول رو نگاه میکنم با گفتن اینکه(میره پیش بچه ها و میاد سریع)از کنارم رد شد و رفت.دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم. سرم رو پایین انداختم .سعی کردم اشک نریزم اما حالا که کسی نیست چرا نباید برای برادری که این همه سختی کشید و دم نزد اشک نریزم؟با صدای قدم های کسی نگاهم به دکتر که میخواست وارد اتاق رسول بشه افتاد .سریع رفتم سمتش.با اینکه پام درد گرفت اما مهم نبود.جلوش رو گرفتم و لب زدم:دکتر حال برادرم چطوره؟
دکتر: نگاهی به بیمار انداختم و رو به اون اقا گفتم: خب راستش هنوز بهوش نیومده و این کمی نگران کننده هست.اینجوری که متوجه شدم بیماری قلبی هم دارن و قلبشون بشدت ضعیفه و باید هر چه زودتر پیوند قلب انجام بدن و عملی که باید انجام بدن هم باید بهوش بیان اول اما خب از موقعی که رسوندنشون بهوش نیومدن .
محمد: چی؟پس به من گفتن بهوش اومده اما بهش دارو زدید تا درد نکشه.
دکتر: نه متاسفانه ایشون هنوز بهوش نیومدن.
محمد: دکتر رفت داخل و مشغول معاینه ی رسول شد اما من همونجا موندم.باورم نمیشه .محسن دروغ گفت تا من نگران نشم؟اما به چه قیمتی نگفت؟چرا نگفت رسول بهوش نیومده و خطرناکه ؟چرا نگفت؟؟
عصبانی از اینکه محسن بهم واقعیت رو نگفته حرکت کردم و به طرفی که محسن رفته بود رفتم تا پیداش کنم.پام درد میکرد و در اصل داشتم روی زمین میکشیدمش.از دور دیدم بچه ها و محسن نشستن و دارن حرف میزنن.اروم به طرفشون رفتم.نزدیکشون شدم اما متوجه حضورم نشدن.با شنیدن حرفاشون سر جام ثابت موندم.امکان نداره.اونا دارن چی میگن به هم؟داوود؟همون ته تغاری گروه سکته کرده؟امکان نداره ؟نمیتونم باور کنم نمیتونم.دستم رو به دیوار گرفتم و با صدای متعجبی لب زدم:چی گفتید؟
محسن:با صدای محمد با تعجب نگاهمون بهش افتاد.وای نه بدبخت شدیم.نباید میفهمید.نباید.سریع بلند شدم و به طرفش رفتم.بچه ها هم اومدن کنارش.محمد بازوم رو گفت و گفت.
محمد: محسن دارم میگم اینجا چه خبره؟چیشدههه؟؟
پرستار:آقا لطفا آروم تر باشید.
محمد: محسن اینجا چه خبره؟داوود جیشده؟چرا بهم نگفتی رسول اصلا بهوش نیومده؟چرا نگفتی حالش بده؟
چرا نگفتی داوود سکته کرده ؟
محسن: محمد آروم باش لطفا .حالت بد میشه اروم باش.
محمد: چطور توقع داری اروم باشم وقتی برادرام هر کدوم روی یه تخت افتادن؟
حامد : آروم رفتم کنار آقا محمد و دستش رو گرفتم و با بغض لب زدم: آقا محمد آروم باشید لطفا.داوود سکته کرده اما خطر رفع شده.سکته خفیف بوده.رسولم...رسولم مطمئنم حالش خوب میشه .اون قوی تر از این حرفاست. 🥺مطمئنم خوب میشن .هر دوشون خوب میشن.
محمد: داوود چرا حالش بد شده؟
سعید: وقتی خبر حال بد رسول و حال شمارو شنید بهش شک وارد شد.یهو حالش بد شد و از هوش رفت.و فهمیدیم سکته خفیف بوده که خداروشکر خطر رفع شده.
محمد: رسول چی؟دکترا در موردش چی گفتن؟
محسن :همون چیزایی که گفتم .
محمد: باور کنم که اونارم دروغ نگفتی تا من حالم بد نشه؟
محسن:نه اونا واقعیته. رسول رو باید منتقل کنیم تهران تا اونجا عملش کنن.
محمد: کی قراره برگردیم؟
محسن :آروم آروم باید بریم.
محمد: من توی آمبولانس رسول میشینم.
محسن: نمیشه تو خودتم باید تحت نظر باشی.زخم دست و پات بده و ضربه ای که به سرت خورده ام که گفتم.
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محسنبه محمد دروغ گفته بود🥲
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۹ محمد: چ..چی؟الان حالش چطوره؟بهوش اومده؟ محسن:بهوش اومد اما چون حا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۰
محمد: محسن اول از همه من نیازی به درمان ندارم وحالم خوبه.دوم هم اینکه من میخوام پیش رسول باشم پس چه بزاری چه نزاری میرم پیشش.
حامد: آقا محمد میشه شما پیش داوود باشید و من کنار رسول باشم؟؟
محمد: خواستم بگم نه اما دلم نیومد.حامد خیلی وقته دلتنگ رسول بوده و حالا داره جلوی ما مراعات میکنه وگرنه هر کس ندونه من یکی خوب میدونم که حامد خیلی به رسول وابسته هست و برای هم عزیز هستن.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه فقط مراقب خودتون باش.
حامد : ممنونم اقا 🥺
محمد: با آوردن رسول و داوود و انتقال دادنشون به آمبولانس من کنار داوود نشستم و حامد هم به طرف آمبولانسی که رسول توش بود رفت و داخلش نشست.
حامد: کنار رسول توی آمبولانس نشستم و یه پرستار هم اومد کنارم نشست.چند تا دستگاه مختلف حتی توی این وضعیت و آمبولانس بازم رهاش نمیکردن.با بسته شدن در آمبولانس و حرکت کردن آمبولانس، دستای سرد رسول رو میون دستام جای دادم.با لمس دستش اشک توی چشمام جمع شد.چقدر وقت بود که با حسرت گرفتن دستاش زندگی میکردم؟چند روز بود که دیدنش برام شده بود آرزو؟ چند روز بود که دلتنگش بودم اما برای اینکه داوود و بقیه آروم باشن میریختم توی خودم؟
مگه چقدر تحمل دارم اخه؟رفیقم،برادرم،همونی که سالهاست باهاش هستم و همه جوره برام عزیزه توی این حال هست و معلوم نیست کی چشماش رو باز کنه .معلوم نیست کی بتونه باهام حرف بزنه و آرومم کنه.معلوم نیست وقتی چشمای قشنگش رو باز کرد میتونه حرف بزنه یا نه.
قطره اشکی از چشمم جاری شد.دستش رو بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم.چقدر دلتنگ بودم براش.چقدر آرامش گرفتم وقتی کنارمه.حتی با وجود اینکه حالش بده اما بازم خوشحالم که پیشمه.پرستار در حال چک کردن دستگاه ها بود اما من داشتم یه دل سیر داداشم رو نگاه میکردم.دلم می خواست ساعت ها بشینم کنارش و فقط زل بزنم به چشماش .اما حالا با چشمای بسته اش رو به رو هستم .دلم میخواست چشمای به رنگ شبش رو باز کنه اما معلوم نیست کی به آرزوم میرسم.
سرم رو پایین انداختم و اشکم رو پاک کردم .نمیدونستم باید چیکار کنم .حال گرفته ام دست خودم نبود .استرس اتفاقی که قراره برای رسول بیوفته لحظه ای ولم نمیکرد .
اگه نتونه حرف بزنه چی؟اگه خوب نشه چی ؟خدایا خودت کمک کن.تو که خودت هوامون رو داشتی و کمک کردی برگردن کمک کن این اتفاقاتم بخیر بگذره .نیمنگاهی به پرستار انداختم.کنارم نشست و اندازه ریزش قطره های سرم رو درست کرد.سعی کردم توی این مدتی که کنار رسول نشستم به خوبی دستاش رو بگیرم و نگاهش کنم.با تکونی که دستش خورد نگاهم خیره ی چشماش به رنگ شبش شد که باز بود.کپ کردم.پرستار سریع به طرفش اومد و مشغول بررسی حالش شد.اما من با بغض نگاهش میکردم.بغضی که توی گلوم چنبره زده بود بی اراده بود و نمیتونستم با وجودش کاری انجام بدم یا حرف بزنم.خواستم حرف بزنم که سرفه اش گرفت.دستش رو روی دهنش گذاشت اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستش خونی شد و اون موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته.سریع بلندش کردیم.نباید توی حالت دراز کش بالا بیاره.با بلند کردنش خون بالا آورد و اون موقع بود که فهمیدم حالش چقدر بده و من نمیدونستم.پرستار سریع به سرمش دارو زد و کمک کرد دراز بکشه.رسول اما با چشمای خمار که مشخص بود بی حوصله هست و اثر داروی بیهوشی داره عمل میکنه بهم خیره شد.منتظر بودم حرف بزنه اما تازه به یاد آوردم که نمیتونه ک هنجره اش آسیب دیده.سرم رو جلو بردم و پیشونیش رو بوسیدم و زیر لب گفتم:داداش رسول بعد این همه مدت برگشتی کنارم .حق نداری بخوابی باید زود بلند بشی بریم خرید هامون رو انجام بدیم برای عروسیم.باشه؟من منتظرم که زود خوب بشی.
تمام حرف هام رو با بغض میگفتم و لرزش صدام کاملا مشخص بود اما با این حال رسول آروم چشماش رو بست و خوابید.چرا دوباره خوابید؟ پس مگه قرار نشد بیدار بمونه؟
پس چیشد؟؟🥺
رو به دکتر کردم و گفتم:پ..پس چرا خوابید؟
دکتر:نگران نباش .به خاطر بالا آوردن خون درد داشت و بهش دارد زدم اثر خواب آوریش زیاد بود و زود عمل کرد.این خون بالا آوردن ها باید براتون عادی بشه.حتی اگر عمل کنه و خوب بشه ممکنه تا چهار ،پنج ماه اول خون بالا بیاره و حالش بد بشه .اما به مرور زمان بهتر میشه .فقط باید امیدوار باشیم با عمل کارش حل بشه و خطر نداشته باشه.چون سرب خطرناک هست و اینکه بعد ساعت های زیادی اومده بیمارستان خطر داره براش.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال رسول و خون بالا اوردنش💔
پ.نحرفای حامد دلم رو سوزوند❤️🔥
پ.ن.چرا خوبید🖤❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۰ محمد: محسن اول از همه من نیازی به درمان ندارم وحالم خوبه.دوم هم ا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۱
محمد:کنار داوود نشسته بودم و خیره شدم به چهره اش.داوود بر خلاف سنش درک زیادی داشت.بیشتر از توانش سختی کشیده و با وجود سن کمی که داره اما حرف ها و رفتارش بیشتر از سنش نشون میده.اما دلش که بگیره تا یه حدی تحمل داره.تا به جایی رو میتونه دووم بیاره و بگه خدا بزرگه.اما اگر نتونه ،وای به حال روزی که نتونه تحمل کنه ،تمام ناراحتی هاش رو میریزه بیرون و دیگه معلوم نیست کی میتونه همون ادم سابق بشه.الانم دقیقا همون موقع هست.معلوم نیست توی این مدت چقدر سختی کشیده و ریخته توی خودش که این حجم فشار به قلبش وارد شده و به این حال افتاده.اما میدونم .از همون روزی که اون اتفاق برای مهدی افتاد داوود تغییر کرد.دیگه نشد که بشه اون آدم سابق.تا اینکه رسول اومد.اوایل کار که اون جور رفتار میکرد اما وقتی با رسول خوب شد من شاهد لحظه لحظه شادی و خنده هاش بودم.داوود مثل برادره برام.مثل برادر کوچکتر که بیشتر کارهاش دردسر و استرس درست کردن برای بقیه هست.دستم رو جلو بردم و آروم روی صورتش کشیدم. دروغ بود اگر بگم دلتنگ نشده بودم.دلتنگ داوود و فداکاری هاش،دلتنگ سعید و حرفاش،دلتنگ فرشید و شوخیاش،دلتنگ حامد و خنده هاش ،دلتنگ محسن و کیان و امیرعلی و معین.همشون برام عزیزن.از قبل از محسن یه گوشی و خط سفید گرفتم.هارد و نامه ی معراج رو هم از توی لباس رسول پیدا کرده بودن و داده بودن به محسن.تلفن رو در آوردم و شماره ی اقای عبدی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.با شنیدن صدای اقای عبدی گفتم:سلام آقا. محمدم:)
عبدی:محمد خودتی؟میدونی چقدر نگرانمون کردی پسر؟؟
محمد: معذرت میخوام آقا.
عبدی:اشکالی نداره.خوبی؟رسول خوبه؟
محمد:من اره اما رسول ....نه😔
عبدی: محمد چیزی شده؟اتفاقی برای رسول افتاده؟
محمد: بهتره بگید چه اتفاقی برای بچه های تیمم افتاده.اقا رسول حالش بده .ممکنه اتفاقی براش بیوفته.داوود سکته کرده و بیهوشه. حامد حالش بده اما سعی داره مارو اروم کنه اما خودش بدتره.فرشید و سعید هم که 💔اونام که مطمئنم حالشون گرفته هست اما سعی میکنن بروز ندن.
عبدی:محمد درست میگی اما همه ی بچه های تیمت سعی میکنن مثل خودت رفتار کنن. سعی میکنن چیزی بروز ندن و نگن.اما اخرش که چی؟حرفاشون بر خلاف تو از توی چشماشون مشخصه و بعضی موقع ها دیگه نمیتونن خودشون رو عادی جلوه بدن.اما بدون میگذره و تمام این اتفاقات به کمک خدا به خوبی و خوشی تموم میشه.حالا بگو چه اتفاقی برای رسول و داوود افتاده؟
محمد:رسول که حالش بده و باید عمل بشه.اونجا بهش سرب دادن و شاید نتونه دیگه حرف بزنه .قلبشم ضعیف تر شده و دکتر گفته نمیشه وقت رو تلف کرد و باید هر چه زودتر عمل پیوند رو هم انجام بده. داوود هم با شنیدن این حرف ها به قلبش فشار اومده و سکته خفیف کرده.
عبدی:الان حالشون بهتره؟
محمد: داوود بهتره و خداروشکر خطر رفع شده اما رسول رو نمیدونم.دکتر گفته که باید بیایم تهران تا بتونیم عمل کنیم.
عبدی:محسن فقط بهم خبر داد که باید بیاید تهران نمیدونستم دلیلش چیه.حالا هم محمد نترس.تو به عنوان فرمانده باید قوی باشی .انشاالله اتفاقی برای رسول و داوود نمیوفته.
محمد:امیدوارم همینطور که میگید باشه.اقا من باید برم .فقط لطفا به بچه ها بگید ما تا چند ساعت دیگه میرسیم تهران.قبل رسیدن به تهران تماس میگیرم باهاشون و آدرس بیمارستان رو میگم تا بیان.بهتره قبل عمل رسول رو ببینن و کنار داوود و حامد باشن.
عبدی:باشه .خداحافظتون.
محمد:خدانگهدار
محمد:تلفن رو قطع کردم و خیره شدم به داوود که ماسک اکسیژن روی صورتش بود و سرم هم به دستش.چند تا دستگاه هم بهش وصل کرده بودن.اروم زیر لب زمزمه کردم :تو و رسول چی دارید که اینقدر برام عزیزید؟
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرف های محمد ❤️🩹
پ.ن.تو و رسول چی دارید که اینقدر برام عزیزید؟🥲💔
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۱ محمد:کنار داوود نشسته بودم و خیره شدم به چهره اش.داوود بر خلاف سن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۲
محسن:به همراه بچه ها پشت آمبولانس ها حرکت میکردیم.همونطور که دستم به فرمون بود نیم نگاهی به سعید انداختم.سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی میکرد.از توی ایینه به عقب نگاه کردم.کیان هم خیره شده بود به بیرون و سعی میکرد مشغول بشه. معین هم که سرش رو بین دستاش گرفته بود .
وضعیتمون اصلا خوب نبود و این از ظاهر آشفته هممون مشخص بود.
دنده رو عوض کردم و آروم گفتم:نمیخواید هیچ کدومتون یه حرفی بزنید؟
کیان:چی بگیم اقا؟با وضعیتی که داریم توقع دارید چی بگیم؟
محسن:توقع دارم خودتون رو نبازید و پر قدرت و با صلابت بمونید.
سعید:سخته اقا محسن .خیلی خیلی سخته.
محسن:سخت هست اما شدنیه.امیدتون رو هیچوقت از دست ندید.امید بهترین و مهم ترین نکته هست.وقتی که توی دوران جنگ رزمنده هامون تنها کارشون توکل
به خدا بود و با هر تیری که شلیک میکردن فقط دعا میکردن بخوره به هدف،دشمن با کلی تجهیزات اومد جلو و بی مهابا حمله کرد اما اونا اصلی ترین سلاح رو نداشتن.
اصلی ترین سلاح توکل به خدا بود که رزمنده های ما داشتن اما نیروهای دشمن نه.
الانم اصلی ترین سلاح برای مقابله با این سختی ها توکل به خدا هست .امید داشته باشید.
معین:آقا ما امید داریم.تنها کاری که از دستمون بر میاد همینه.امید داشته باشیم اما ما هم دیگه
تا یه حدی توان داریم .این که ببینیم رفیقامون ذره ذره دارن آب میشن،اینکه بینیم بعد از شما پشتیبانمون که آقا محمد بوده داره آب میشه اینا باعث حال بدمون هست😔💔
محسن:خیره شدم به جاده روبه روم و گفتم:فقط توکل کنید.خدا بزرگه.
سعید:با صدای گوشیم برداشتمش که دیدم حامد داره زنگ میزنه.
یه لحظه ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده .سریع جوابش دادم و روی بلندگو گذاشتم و گفتم:الو.
حامد: سعید رسول🥺
سعید:چی شده حامد؟رسول چی شده؟
حامد: بهوش اومد .بهوش اومد ولی خون بالا اورد .دکتر بیهوشش کرد
که درد نداشته باشه.
سعید:خ..خداروشکر .یعنی الان
خطر رفع شده؟
حامد : راستش نه.دکتر گفت شاید عمل جواب نده و شاید جواب بده.بستگی داره که خدا چی میخواد.
سعید: ای بابا.حالا بازم خداروشکر .به اقا محمد گفتی؟
حامد :آره میدونستم نگرانه سریع گفتم.
سعید:باشه .حالا دیگه یکم مونده تا برسیم .باهم حرف میزنیم.
حامد : باشه خداحافظ
سعید:خدانگهدار
(مکان:بیمارستان واقع در تهران)
محمد: از آمبولانس پیاده شدیم و داوود و رسول رو به بیمارستان بردن.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره ی فرشید رو گرفتم.کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب دادنشون شدم.با پیچیدن صدای فرشید لبخند محوی روی صورتم نشست.مشخص بود نفهمیده من زنگ زدم و صدای بغض الودش باعث شد ناراحت بشم.آروم گفتم: منتظر نبودی بهت زنگ بزنم آقا فرشید؟
فرشید:دراز کشیده بودم توی نمازخونه.حال و حوصله ی کار کردن نداشتم و فقط منتظر تماسی از جانب بچه ها بودم.با زنگ خوردن تلفنم برداشتمش و جواب دادم.با شنیدن صدای آقا محمد به معنای واقعی
بال در آوردم و سریع از
حالت دراز کش در اومدم و نشستم .با ذوق و بغض
لب زدم: آقا محمد خودتی؟؟
محمد: دلت میخواد من نباشم؟
فرشید: من غلط بکنم دلم بخواد .میدونید چقدر نگرانتون شدیم.
چرا ازتون خبری نبود؟
چرا زنگ نزدید؟
محمد: داستانش مفصله.الان زنگ زدم بگم ما رسیدیم تهران و بیمارستان امام حسین اومدیم.با بچه ها بیاید بیمارستان.
فرشید: واقعا شما تهرانید؟
محمد: اگه میخوای نباشم؟
فرشید: اومدیم اقا اومدیم .
سریع تلفن رو قطع کردم و
با ذوق از جام بلند شدم.سریع از نمازخونه خارج شدم و کفشم
رو پوشیدم و به طرف میز
بچه ها حرکت کردم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای محسن خیلی حق بود🤌
پ.ن.محمد زنگ زد به فرشید🥲
پ.ن.خوشحالی فرشید ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۲ محسن:به همراه بچه ها پشت آمبولانس ها حرکت میکردیم.همونطور که دستم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۳
فرشید:سریع کنار بچه ها رفتم و با صدای بلند اسم امیرعلی رو گفتم.یهو یادم افتاد کجا هستم .نگاهی به اطراف انداختم.همه داشتن با تعجب به من نگاه میکردن.لبخند خجلی زدم و آروم قدم برداشتم به طرف امیرعلی و بچه ها که متعجب نگاهم میکردن.سریع کنار امیرعلی و علی ایستادم.رو به امیرعلی گفتم :امیرعلی آقا محمد زنگ زد 🥺گفت رسیدن بیمارستان امام حسین.بیا بریم سریع .
امیرعلی:وای خداروشکر باشه صبر کن سیستم رو قفل کنم بریم.
علی:من که نمیتونم بیام ولی خبرم کنید .
فرشید:همون طور که با امیرعلی میرفتیم سرم رو برگردوندم و گفتم :باشه نگران نباش.خداحافظ.
علی:به سلامت.
فرشید:توی ماشین نشستم و سریع از سایت خارج شدیم و به طرف بیمارستان رفتم.هر چقدر میخواستم سرعتم رو زیاد کنم یاد حرف های اقا محمد میوفتادم که میگفت (تا سقف سرعت مجاز )لبخند محوی زدم و دنده رو جابه جا کردم .همونطور که به جلو خیره بودم خطاب به امیرعلی گفتم :امیر چرا حرف نمیزنی؟
امیرعلی:نگرانم.تو با رسول و آقا محمد حرف زدی؟
فرشید: با اقا محمد اره اما با رسول نه.
امیرعلی:اینجور که مشخصه آقا محمد حالش خوب بوده اما مسئله اینه که چرا رفتن بیمارستان؟یعنی چه اتفاقی برای رسول افتاده؟
فرشید: راست میگی. نمیدونم فقط امیدوارم چیز خاصی نباشه .بهتره فعلا فکرمون رو درگیر چیزی که نمیدونیم و مطمئن نیستیم نکنیم.بزار برسیم بعد میفهمیم.
امیرعلی:آره درسته.فقط یه چیزی .
فرشید:چی؟
امیرعلی:تو میخوای یخورده بیشتر گاز بدی؟
فرشید:دلم که میخواد ولی آقا محمد همیشه میگفت تا سقف سرعت مجاز.درسته اون نیست ولی خودم که یادمه .دیر رسیدنمون بهتر از نرسیدنمون هست.
امیرعلی: اهوم درست میگی.
فرشید: من که همیشه درست میگم ولی کو گوش شنوا.
امیرعلی:داداش سقف رو گرفتم.ادامه بده.
فرشید:لازم نیست.تا همینجاش هم خیلی از سخنان زیبا و گرانبهام فیض بردی .بقیه اش بمونه برای بعد.
امیرعلی:خداکنه یکم عقلت بیاد سرجاش.
فرشید: از نظر خودم که سرجاشه ولی شاید تو یه چیزی میدونی که میگی.
امیرعلی:فرشید میشه اینقدر جواب منو ندی؟
فرشید:به خاطر تو چشم.
امیرعلی:ای بابا این دوباره حرف زد.بابا پنج دقیقه مونده حرف نزن😐😂
فرشید: باشه به خاطر تو چشم.
امیرعلی:😐الان چی گفتم؟
فرشید: حرف نزنم.
امیرعلی:پس چرا حرف زدی؟
فرشید:چون خواستم جوابت رو بدم 😁
امیرعلی:هوفف .باشه
نگاهی به فرشید انداختم که اونم نگاهم کرد.با دیدن قیافه همدیگه خندمون گرفت و زدیم زیر خنده.این لبخند و خنده رو مدیون آقا محمد بودیم که بهمون خبر داده بود .اگر نگفته بود هنوز مثل افسرده ها گوشه ای نشسته بودیم.
بالاخره رسیدیم بیمارستان. فرشید سریع پارک کرد و پیاده شدیم.باهم ،هم قدم شدیم و به داخل بیمارستان رفتیم.
بعد از اینکه به آقا محسن زنگ زدم و پرسیدیم کجا هستن،به طرفشون حرکت کردیم.با دیدن بچه ها که نشسته بودن و نگاهشون به یه اتاق بود زودتر قدم برداشتیم.اقا محمد هم کنارشون نشسته بود.
فرشید: سریع کنار اقا محمد رفتم و خودم رو توی بغلش انداختم.اروم دست میکشید روی کمرم اما من داشتم از شدت خوشحالی بابت دیدار دوباره اشک شوق میریختم.از آغوش آقا محمد که بیرون اومدم امیرعلی هم جلو اومد و بغلش کرد.اونم خوشحال بود.توی این مدت که رسول و اقا محمد نبودن،بچه های تیم آقا محسن و خودشون،پا به پای ما سختی کشیدن .رو به اقا محمد گفتم:آقا رسول کجاست؟
آقا محمد: آروم لب زدم:پشتت رو ببین.
فرشید:سرم رو برگردوندم.با دیدن اون صحنه تعادلم رو از دست دادم.نزدیک بود بیوفتم که سعید گرفتم.رو کردم سمت سعید و با صدای بغض آلود و اشک گفتم:ای..اینجا چه خبره؟چه اتفاقی افتاده ؟
سعید:بیا بشین بهت میگم.
فرشید:زیر نگاه غمگین بچه ها به زور روی صندلی نشستم .سعید کنارم نشست و شروع به گفتن ماجرای رسول کرد.و من و امیرعلی بودیم که با شنیدن ثانیه به ثانیه اش بیشتر میترسیدیم .در اخر اشک از چشمای سعید بیرون اومد و ازمون دور شد.نگاهی به بچه ها انداختم حامد که گوشه ای از بیمارستان تکیه داده بود به دیوار و سرش روی پاش بود و لرزش شونه هاش نشون از گریه کردنش میداد.از جام بلند شدم و به طرفش رفتم .کنارش زانو زدم و آروم بغلش کردم.اونم بدون هیچ کاری توی آغوشم موند و اشک ریخت.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای فرشید و امیرعلی🫂
پ.ن.فهمیدن چه اتفاقی افتاده💔
پ.ن.شونه های لرزون حامد ❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۳ فرشید:سریع کنار بچه ها رفتم و با صدای بلند اسم امیرعلی رو گفتم.یه
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۴
فرشید: حامد داشت اشک میریخت و من می فهمیدم این مدت چه دردی رو تحمل کرده.توی این مدت به خاطر اینکه ما و داوود ناراحت نباشیم همه ی غم و ناراحتی هاش رو ریخت توی خودش .با اینکه سال ها با رسول رفیق بود اما حاضر شد جلوی ما حال بدش رو نشون نده.همونطور که سعی داشتم با وجود حال بد خودم ،حامد رو آروم کنم نگاهی به اطراف انداختم.داوود نبود.اروم حامد رو از خودم جدا کردم و گفتم:حامد ،داوود کجاس؟
حامد: با شنیدن اسم داوود بی اراده یادم به آخرین صحنه افتاد.اون لحظه ای که حالش بد شد و روی زمین سقوط کرد.اون موقعی که چشمش رو به روی همه ی ما بست و خوابید.نیم نگاهی به آقا محمد انداختم که خودش متوجه شد .کنارمون اومد و ایستاد. دستش رو روی شونه ی فرشید گذاشت و گفت
محمد:داوود یکم حالش بد شد الان خوابیده.
فرشید:اخمام توی هم رفت و گفتم:اتفاقی افتاده؟
محمد: سرم رو پایین انداختم گفتم:داوود یکم به خودش فشار آورده.یه سکته خفیف کرده که خداروشکر خطر رفع شده
فرشید: یهو بلند شدم و ایستادم.با تعجب زمزمه کردم:چی گفتید؟
محمد: فرشید چیز خاصی نیست.خطر رفع شده .
فرشید: میشه بریم پیشش؟
محمد: چند دقیقه صبر کن.دکتر گفت دارن آماده میشن که رسول رو ببرن اتاق عمل.وقتی رفتن باهم میریم. تا اون موقع هم داوود بهوش اومده.
فرشید:چشم آقا.
محمد: خواستم حرکت کنم که سرم گیج رفت.یکی از دستام رو به دیوار گرفتم و دست دیگه ام رو به سرم گرفتم.چشمام رو بستم و سعی کردم حرکت نکنم تا مبادا بر اثر سرگیجه زمین بخورم.بچه ها نگران صدام میزدن.اروم چشمم رو باز کردم و با وجود تاری دیدی که داشتم لبخند محوی زدم و با گفتن حالم خوبه کنار محسن که نگران نگاهم میکرد ایستادم.
محسن:سرم رو به طرف محمد چرخوندم و گفتم:محمد باید بریم پیش دکتر.سرت شکسته احتمال داره مشکل دیگه ای داشته باشی که اینجور شدی.باید دکتر معاینه ات کنه.
محمد: خوبه خودت میگی سرم شکسته.خب به خاطر شکستگی سرگیجه و سردرد هم سراغ آدم میاد
محسن:توهم هی دلیل الکی بیار.وقتی رسول رو بردن اتاق عمل باهم میریم پیش دکتر متخصص تا مطمئن بشم چیزی نیست.
محمد: ای بابا محسن جان تو هم پیله کردی ها.به جای این کارا یکم استقبال کن ازم بعد این همه سختی اومدیم
محسن:استقبالم میکنم اما فکر نکن خوب تونستی بحث رو بپیچونی.بعد از رفتن رسول به اتاق عمل میریم.
محمد:سری به نشونه تاسف تکون دادم و خیره شدم به اتاق رسول.با اومدن دو تا پرستار و یه دکتر سریع از جامون بلند شدیم.داخل اتاق رفتن و بعد از چک کردن وضعیت رسول و انجام کارها تختش رو به طرف اتاق عمل هول دادن و از کنارمون رد شدن و من توی آخرین لحظات باز هم به چشم خودم مظلومیت رسول رو دیدم.دیدم که چقدر مظلوم و آروم خوابیده بود و میبردنش.وارد اتاق عمل که شدن روی صندلی نشستم و قرآن کوچکیی که از محسن گرفته بودم رو باز کردم و شروع به خوندن آیات زیبای قرآن کردم.نگرانی وسیعی داشتم و آشوب بزرگی توی دلم بود .ترس خوب نشدن رسول و نشنیدن صداش باعث دلهره میشد.اما با تمام این حال بدی ها ،امیدم فقط به خدا و بعد از اون امام رضایی بود که خودش دفعه قبل باعث شد رسول توی شهرش خوب بشه و بتونه روی پاش راه بره و من باز هم امید دارم به امام رضا که خودش هوای رسول رو داره.اصلا از نظرم معنی نداره کسی بگه گرفتارم تا وقتی که امام رضا هست.
محسن کنارم نشست .آیه قرآن رو تموم کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.لبخند محوی زد و گفت.
محسن :محمد صدات خیلی خوبه برای قران خوندن و مداحی .حیف که مداح نشدی🥲
محمد: لبخندی زدم و زمزمه کردم:رسول هم همیشه وقتی حالش بد بود میومد پیشم تا براش قرآن بخونم.میگفت آرامش میگیرم .دلم میخواد بازم بتونم صداش رو بشنوم و ببینم شوخی هاش رو با بچه.
محسن:انشاالله که خیره و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.من دلم روشنه خدا خودش هواش رو داره.
محمد:منم دلم روشنه و امیدم به همون خدا هست و بعد از اون امام رضا که خودش رسول رو خوب کرد.
محسن: امیدی هست چون خدایی هست:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.مـَعنی نداره ؛
کسی بگه مـَن گرفتارم ،
تا وقتی
امام رضا هست |
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۴ فرشید: حامد داشت اشک میریخت و من می فهمیدم این مدت چه دردی رو تحم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۵
فرشید:به گفته آقا محمد همراه کیان و امیرعلی به طرف اتاق داوود حرکت کردیم.کیان در رو باز و داخل شد و بعد از اون من و امیرعلی داخل شدیم.با دیدنش توی اون حال و با اون رنگ و روی پریده نگران نگاهی به کیان انداختم. انگار متوجه نگرانیم شد که خودش اروم گفت.
کیان:نگران نباش.اقا محمد که گفت.خطر رفع شده.
فرشید:ولی تو این وضع و با این حال...
ادامه حرفم رو نزدم.نخواستم بگم. نخواستم بگم با این حال بهش نمیاد خطر رفع شده باشه.اما نخواستم . نخواستم حرفی بزنم که باعث بشه فقط آشوب درونمون بیشتر بشه.
آروم قدم برداشتم.صدای کفشم سکوت توی اتاق رو میشکوند.البته فقط صدای کفش من نبود.صدای دستگاهی که نشون دهنده ضربان قلب داداشم بود ،صدای دستگاه ها،صدای قطره های سرم که سقوط میکردن ؛همش توی فضا پیچیده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
آروم دستم رو روی دستش کشیدم.نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:تو دیگه چرا اینجایی ؟داوود بلند شو جوابم رو بده.چرا تو اینجا افتادی؟مگه قرار نبود باهم منتظر برگشت رسول و اقا محمد بمونیم؟پس چرا حالا که اونا برگشتن تو اینجایی؟ داوود بلند شو ببین همه چیز بهم ریخته.رسول رو بردن اتاق عمل.محمد حالش خوب نیست انا سعی میکنه بروز نده.حامد حالش بده اما نمیخواد بگه تا نگرانی بیشتری درست کنه.تو هم که اینجا.پس ما چی؟ما باید چیکار کنیم داوود؟چرا اینقدر به خودت فشار آوردی که بخواد اینجور بشه؟چرا بلند نمیشه صدام بزنی و بگی همش خوابه.بگی رفتن محمد و رسول بین اون همه داعشی وحشی همش به کابوس بود.بگی اتفاقاتی که افتاده همش یه کابوس بود که تموم شد؟پس چرا من حس نمیکنم تموم شده؟
داوود:سیاهی و سیاهی .تموم این دنیا بعد از رفتن مهدی برام تیره و سیاه شده بود تا وقتی وجود رسول رو کنارم حس کردم.نوری از ته یه دره عمیق میومد اما نمیتونستم بفهمم نور چی هست. آروم آروم نور روشن تر شد و بیشتر چشمم رو مورد هدف قرار میداد. با تابیدن نوری توی صورتم آروم چشمام رو باز کردم.لبم خشک شده بود و میشد گفت دهنم خشک خشک بود.نفسم تنگ بود و نمیدونستم دلیل این حالم چیه.با بیحالی سرم رو تکون دادم و نگاهی به فرشید و کیان انداختم .امیرعلی همون موقع به همراه دکتر وارد اتاق شد.هنوز نمیدونستم دلیل اینکه اینجام چیه .چه اتفاقی افتاد؟ من چرا توی این حال هستم؟دکتر نزدیکم اومد و چراغ قوه اش رو روشن کرد و توی چشمم گرفت و مشغول معاینه شد.گوشی پرستاری رو روی قلبم گذاشت و گفت نفس عمیق بکشم.با وجود دردی که گاهی با نفس کشیدن توی قلبم می پیچید اما بازم سعی کردم طوری که میخواد انجام بدم.در حین انجام دادن معاینه پرسید.
دکتر:خب اقا داوود یادته چه اتفاقی افتاده که اینجایی؟
داوود :صحنه های محوی جلوی چشمم بود .گریه های حامد و حال خراب بچه ها. نبود رسول و محمد. خودشه.چه بلائی سرشون اومده ؟لبای خشکم رو از هم جدا کردم و با صدای خیلی آرومی گفتم:ب.ر.ا.د.رام.
کیان:قدمی به جلو گذاشتم و گفتم:داوود جان نگران نباش داداش.حالشون خوبه .
داوود: ک.ج.ان؟
کیان:الان اینجا نیستن اما نگران نباش .
دکتر:خب اقا داوود حالت خداروشکر بهتره و خطر رفع شده.باید از این به بعد یکم مراقب خودت باشی و خیلی به خودت فشار نیاری که دوباره اینجا نبینمت.انشاالله دو روز بیمارستان میمونی تا تحت نظر باشی و مراقب باشیم. دوروز دیگه مرخص هستی .
فرشید: خداروشکری گفتیم .دکتر هم با گفتن جمله (اجازه بدید یکم استراحت کنه ) از اتاق خارج شد .ماهم چند دقیقه ای پیشش موندیم و به زور متقاعدش کردیم که حال محمد و رسول خوبه و اونم بر اثر سرم و داروهاش زود چشماش بسته شد و به خواب رفت.
از جامون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم.باید به اقا محمد بگم تا یکم لز نگرانی هاش کم بشه.سریع به طرف اتاق عمل رفتم اما با ندیدن آقا محمد و اقا محسن به طرف سعید رفتم و گفتم:سعید آقا محمد کجا هست؟
سعید :آقا محسن بردش دکتر. چیزی شده؟
فرشید: داوود بهوش اومد.دکتر گفت دو روز دیگه مرخصه.
سعید:هوفففف.خداروشکر لااقل یه خبر خوب شنیدیم.
فرشید :آره خداروشکر
محمد: با ولی اصرار از طرف محسن به اجبار به طرف اتاق دکتر حرکت کردیم.وارد شدیم و دکتر هم بعد از معاینه سرم گفت باید سی تی اسکن بگیرم.رو به محسن اخم کردم و زیر لب غریدم:ببین چیکار میکنی با این کارات.
محسن:هیسس محمد .دکتر لطفا بنویسید براش. الان میبرمش .
فقط کدوم طبقه هست؟
دکتر:طبقه دوم .سمت راست تابلو زده شده.الان هماهنگ میکنم تا سریع برید و کارتون رو انجام بدید .
محسن:دستتون درد نکنه دکتر.محمد پاشو باید بریم
محمد:دندونام روی هم سابیده میشد و فقط دلم میخواست میتونستم کاری کنم.اما بهتر بود حرفی نزنم .به نظر خودمم این سردرد و تاری دید نمیتونه به خاطر یه شکستگی باشه.اگه به محسن می گفتم توی آمبولانس حالم بد بود که دیگه بدتر بود.
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.با شما 😉
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۵ فرشید:به گفته آقا محمد همراه کیان و امیرعلی به طرف اتاق داوود حرک
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۶
محمد:به همراه محسن به طرف طبقه دوم رفتیم.سوار آسانسور شدیم .تکیه ام رو به آسانسور دادم.هنوز پام درد میکنه و این هجم از حرکات و راه رفتن برام درد اور بود.سرم هم گیج میرفت و هر لحظه منتظر بودم که پخش زمین بشم. از آسانسور خارج شدیم و وارد اتاق دکتر شدیم.بعد از دیدن برگه ی دستور دکتر بهم گفت اماده بشم .کمربند و انگشتر عقیقم رو در آوردم.وارد اتاق مخصوصی شدم و به گفته دکتر روی تخت دراز کشیدم.دکتر هم از اتاق خارج شد و پشت شیشه ایستاد و مشغول انجام شد.تخت اروم اروم تکون خورد و سرم و نصف بدنم داخل یه جای تنگ که شبیه تونل بود شدم.همیشه این مشکل رو داشتم که توی این مواقع با دیدن بالای سرم که دستگاه تا نزدیک تریم حالت ممکن روی صورتم بود حس بدی بهم دست میداد و حس میکردم توی قبر هستم.جشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.چند دقیقه ای طول کشید و بعدش دکتر با گفتن تموم شد تخت رو به طرف بیرون آورد.از جام بلند شدم و ایستادم.محسن هم به طرفم اومد و کمکم کرد.دکتر هم با گفتن اینکه به گفته دکتری که اول کار باهاش حرف زدیم و گفت باید سی تی اسکن بگیریم باید سریع جوابش رو حاضر کنن و یک ربع دیگه آماده میشه.از اتاق خارج شدیم.به طرف اتاق عمل رفتیم. بچه ها کنار هم بودن و من دوباره به چشم دیدم که رسول چقدر عزیز شده بود که الان همه نگرانش هستن.کنارشون رفتیم که فرشید سریع گفت.
فرشید :آقا محمد داوود بهوش اومده.
محمد: واقعا؟ خداروشکر
فرشید: بله .دکتر گفت دوروز دیگه مرخصه
محسن:خداروشکر لااقل یکی از مشکلاتمون کمتر شد.
امیرعلی:آقا محمد چیشد؟دکتر چی گفت ؟
محمد :چیز خاصی نیست.سی تی اسکن گرفتن ولی من که میدونم چیزی نیست.
محسن:باشه محمد جان.حالا که انجام دادی چرا حرص میخوری .برای خودت بهتر بود .
محمد:باشه محسن.
.............
محسن:از جام بلند شدم.بهتره خودم برم جواب سی تی اسکن رو بگیرم.محمد با وضعیت پاش نمیتونه خیلی راه بره.به طرف اتاق دکتر رفتم و بعد از گرفتن جواب به طرف اتاق دکتری که دستور سی تی اسکن رو نوشته بود رفتم.در زدم و داخل شدم . بعد از سلام کردن نشستم و جواب رو روی میز گذاشتم.برداشت و از توی جلدش در آوردش و نگاه کرد.اروم اروم اخمش توی هم رفت.
عینکش رو پایین اورد و برگه رو روی میز گذاشت.رو به من کرد و گفت.
دکتر:اول از همه بیمار خودشون کجا هستن؟
محسن:پاش زخمی بود. سختش بود بخواد بیاد برای همین من اومدم.اتفاقی افتاده؟
دکتر:ببینید آقا برادرتون بر اثر ضربه ای که به سرش وارد شده دچار مشکلی شده که با دارو خداروشکر حل میشه .
محسن:چه مشکلی؟
دکتر:خون توی سرشون لخته شده اما خداروشکر چون زود متوجه شدید و کمه با مصرف به موقع داروهاش به مرور زمان خوب میشه.
محسن:باورم نمیشه
چطور امکان داره محمد اینجور شده باشه؟من الان باید جواب محمد و بچه هارو چی بدم؟بگم باید داروهای مختلف بخوره تا خون لخته شده بدتر نشه و درمان بشه؟ اصلا چطور باید بهشون بگم؟
دکتر:آقا گفتم که خداروشکر چون زود متوجه شدید نیاز به عمل نیست و با دارو حل میشه.خداروشکر اتفاق بدتری نیوفتاده .
محسن:از جام بلند شدم و بعد از گرفتن نسخه دارو ها با پای لرزون از اتاق خارج شدم.نفس عمیقی کشیدم.به طرف دستشویی رفتم .توی آیینه نگاهی به خودم انداختم.رنگم پریده بود .شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم .به اینکه خداروشکر چیز خاصی نیست ک نیاز به عمل نداره. اما چطور باید بهشون بگم؟
بهتره اول رسول تکلیفش مشخص بشه.زودتر باید به محمد بگم تا قبل از پیشرفت کردن این مشکل داروهاش رو بخوره اما بچه ها بهتره الان درگیر این مشکل دیگه نباشن.
از دستشویی خارج شدم و به طرف بچه ها رفتم.اروم دست محمد رو گرفتم و بدون اینکه به پرسش هاش که کجا میریم و دارم چیکار میکنم به بیرون از بیمارستان رفتیم.روی صندلی رو به روی بیمارستان نشستیم .رو کردم سمتش و گفتم: محمد بدون مقدمه میگم.رفتم پیش دکترت.جواب سی تی اسکن رو نشونش دادم.اونم گفت (تمام توضیحات دکتر رو میگه)
محمد ولی مشکل تو با دارو حل میشه فقط باید زودتر داروهات رو بخرم و شروع به استفاده کنی.
محمد: سرم پایین بود .متعجب بودم و البته شاید یکم نگران.اما با این حال سعی کردم به روی خودم نیارم.از جام بلند شدم و گفتم:لازم نیست بچه ها باخبر بشن.حرفی بهشون نزن.
و راه افتادم و به داخل بیمارستان اومدم.
محسن:دستی بین موهام کشیدم و از جام بلند شدم.سریع رفتم داروخانه و داروهای محمد رو خریدم و به داخل بیمارستان رفتم.نزدیکش شدم و یکی از داروها رو دستش دادم و گفتم:سریع بخورش.باید بخوری تا بدتر نشی
محمد:بدون حرف از جام بلند شدم و یه لیوان آب برداشتم و قرص رو خوردم.نگران حال رسول بودم و این دلیلی بود که بیحال بشم و قدرت مقابله با حرفای محسن رو نداشته باشم.
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.لخته شدن خون❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹۶ محمد:به همراه محسن به طرف طبقه دوم رفتیم.سوار آسانسور شدیم .تکیه
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹۷
محمد: دیگه خسته شدم .سرم رو به دیوار تکیه دادم.چشمام رو بستم تا شاید برای دقایقی از آشوب درونم کاسته بشه.دستی روی پام گذاشته شد.لای پلکام رو باز کردم و خیره شده به محسن که دستش رو روی پام گذاشته بود.دوباره چشمام رو بستم و بدون حرف موندم.صدای محسن منو از آشوبی که مثل باتلاق بود و داشتم توش دست و ما میزدم بیرون کشید و نجات داد.
محسن:محمد درد نداری؟دست و پات درد نمیکنه؟
محمد:نه خوبم .فعلا خوبم اما نمیدونم این خوب بودنم چقدر طول میکشه.
محسن:محمد آروم باش.یکم امید داشته باش.
محمد: محسن باور کن نگرانیم برای خودم نیست.نگرانم برای حال رسول که نمیدونم خوب میشه یا نه.نگرانم برای داوودی که توی این مدت اینقدر روش فشار بوده که سکته کرده.محسن چطور باور کنم ؟چطور باید باور کنم که یه جوون به سن و سال داوود سکته کرده باشه؟
من چطور باید ببینم زجر و درد رسول رو موقعی که میخواد حرف بزنه اما نمیتونه؟چطور باید ببینم
محسن:نمیگم نگران نباش.میدونم نمیتونی نباشی.من که تازه چند وقته باهاشون آشنا شدم بهشون عادت کردم و نمیتونم سختی هاشون رو ببینم .تو که سال هاست ،به عنوان فرمانده و برادر کنارشون هستی .پس طبیعیه که نگرانشون باشی ،اما به نظرت منطقیه که به خاطر اینکه نمیدونیم هنوز اتفاقی افتاده یا نه اینطور زانوی غم بغل بگیریم؟؟
بهتره همونطور که خودت سه ساعت پیش گفتی امیدت به خدا باشه.
محمد: نمیدونم دیگه نمیدونم چیکار باید کنم.محسن نباید به عنوان یه فرمانده اینقدر ضعیف باشم اما انگار فشار این اتفاقات داره کمرم رو خم میکنه.محسن نباید جلوی نیروهام که حال خودشون بدتره اینطور باشم اما نمیشه .هر کاری میکنم اما نمیشه .
محسن:میشه فقط امید داشته باش.الان همه ی بچه ها چشم امیدشون به تو هست. وقتی ببینن تو اینجوری شدی که اونا بدتر میشن.
محمد: خواستم خرفی بزنم که صدای قدم های کسی رو شنیدم.سرم رو بلند کردم .دکتر از اتاق اومد بیرون.نمیدونم چطور بلند شدم اما حس درد توی پام بدجور برام درد آور بود.سمتش رفتیم.هممون فقط خیره بودیم اوی چشماش و منتظر یه خبر خوب بودیم.یه خبری که بتونه اروممون کنه .دکتر با دیدن وضعیتمون خودش به حرف اومد.
دکتر: خب ببینید عمل خیلی خطر ناک و مشکلی بود.اینکه مدتی از وجود سرب به داخل معدش میگذشت کار رو سخت کرده بود.برای همین خون بالا می آورد.معدش رو شست و شو دادیم.عمل هم خداروشکر خوب پیش رفت و خب این خیلی عجیب بود که بتونه تحمل کنه و این عمل خیلی دردسر براش داشت.اما خداروشکر خوب پیش رفت.یه مدتی حدودا دوماه گاهی اوقات به خاطر سرب خون بالا میاره که باید قرص و داروهاش رو سر موقع بخوره.احتمالا تا نزدیک یک ماه نتونه حرف بزنه و حتی درد زیادی در ناحیه گلو و جایی که عمل شده براش به وجود میاد که باید تحت نظر باشه تا بدتر نشه.
محمد: خوب میشه دیگه؟
دکتر:توی کار ما هیچ چیزی حتمی نیست.فقط میتونم بگم خدا تا اینجا خیلی هواشو داشته که بتونه تحمل کنه .مخصوصا با وضعیت بد و خطرناک قلبش.امیدتون به خدا باشه.
محسن:کی بهوش میاد دکتر؟
دکتر:الان به بخش مراقبت های ویژه منتقل میشه .راستش نمیتونم بگم دقیق کی بهوش میاد . با وضعیتی که داره ممکنه هر موقعی بهوش بیاد.میتونه یک ساعت دیگه باشه.میتونه یه روز دیگه باشه.میتونه یک هفته دیگه باشه.نمیشه دقیق گفت و خب البته یکی از دلیل های اصلیش این هست که ما تا به حال موردی مثل ایشون نداشتیم .بازم میگم خدا هواش رو خیلی داشته انشاالله از اینجا به بعدم هواش رو داره:)
محمد:م ممنون
دکتر: خواهش میکنم.با اجازه
محمد :دکتر رد شد و رفت.ایستادیم یه گوشه .همون موقع در باز شد و پرستار ها تخت رسول رو بیرون آوردن.اروم با پاهایی که لرزشش تقصیر خودم نبود به سمتش رفتم.رو به پرستار گفتم چند لحظه صبر کنه.نگاهی به صورت رنگ پریده رسول انداختم.بمیرم براش.دور گلوش باند پیچی بود و با گردنبند های مخصوص گردنش رو بسته بودن تا تکون نخوره.صدای گریه اروم بچه هارو شنیدم اما خودم نتونستم اشک بریزم.دستش رو بین دستام گرفتم و زمزمه کردم:یادت نره قول دادی پیشم باشی .نمیخوای که بدقول بشی؟بلند شو که الان بیشتر از هر موقعی نیاز دارم که باشی 💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال رسول و حرف های دکتر...
پ.ن.الان بیشتر از هر موقعی نیاز دارم که باشی💔
https://eitaa.com/romanFms