هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وهشتم
🍀راوےمحسن🍀
امروز دوازدهم فروروین ماهه وهرسال همین موقع یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال ولات امام زمان.عج. ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای #گمنام پخش میکردیم .
پارسال که رفتیم سرمزار شهیدترک، حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکسو فهمیدیم..
حسین از جمع ماخدایی شد، برنگشتن حسین کمر همه رو شکست..😞
مهدی تواین ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شد...😔
محمد یکبار #سکته کرد اما خانواده وخانمش خبر ندارن...😔
خودمم که اندازه تموم دنیا دلم برای رفیقم تنگه...😞
زینب دختری ۱۷ساله که تواین ۱۴ماه داغون شد...😞
شب اول صیغمون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون.. وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید یادحرفای حسین تو معقر افتادم..
زینب یه دختر حساس بود..
به رسم هرسال گل هارو خریدم..
میخواستم اینکارو امسال با زینب انجام بدم😍👌
_خانم کوچولوی نازم..
سر راهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیاده شدم و یه خرس و یه ماشین کنترلی خریدم .😜
تا خونه زیب اینا یه ربعی راه بود وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم
_الو سلام خانمم خوبی؟پایین منتظرتم
لطفا مرتضی هم رو باخودت بیار
زینب با مرتضی باهم اومدن
مرتضی:عهه این همه گل؟!😯
_مهریه آبجی خانمته دیگه میخوام بدم از دستش خلاص بشم😁😉
زینب:واقعا؟!😡
_اوه اوه چه فلفل نازی شدی.. شوخی کردم جوجه من
.
.
.
_بفرمایید این ماشین برای آقامرتضی و این خرسم برای کوچولوی من😊
زینب حرصش دراومد وخرسو پرت کرد سمتم گفت:
_نمیخوام خرسم خودتی پسر بد قهرم😒😠
_خب ببخشید من خرسم حالا آشتی زینب اوهوم؟😅
داشتم گل هارو سر مزار شهدای #گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد.
محمدبود.
زنگ زده بود همه رو دعوت کنه توباغ پدرش وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن خانوادگیه..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_ونہم
🍀راوےزینب🍀
امروز سیزده بدره دیروز محمدآقا زنگ زده بودودعوتمون کرد باغ پدرش.
نمیدونستم کیا به جز ما دعوت هستن.
قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که بریم بابا ایناهم خودشون میان
وقتی رسیدیم دیدیم مهدیه اینا ،عطیه اینا،خواهرشوهرم اینا، برادر شوهرم اینا،خواهرشوهرعطیه هم بودن.
_وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم😕
عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم😝
یه ساعتی بازی کردیم.
یهو خواهرزاده کوچولوی محمد دوید اومد سمت عطیه وچادر عطیه رو کشید و گفت:
_زندایی بریم وسطی بازی کنیم😍👧🏻
_فاطمه جونم اینجا که نمیشه
فاطمه: چلاخاله😥
_چون نامحرم اینجاهس عزیزدلم😊
عطیه:بریم اونور باغ پشت اتاق تکی کسیم نیست
وآااییییی پشت اون اتاق یه آبشار خیلی بزرگ وخوشگل بود😍
بعدازچند ساعتی نشستیم بابهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون "خانوما تشریف بیارین ناهار" رو شنیدیم
_پاشیم بریم ناهار
بهار:توبشین محسن داره میاد😉
بهار رفت یهوخودمو وسط استخر دیدم😱😯
_محححححسسسسنننننن میکشمت😠😠خییییییلیییییییی ناآمررررردییییی
الان چیکارکنم خیسم کردی😤😒
محسن:خخخخخ لباس آوردم😂 واست بیا برو عوض کن بجاش آب تنی کردی
تعطیلات نوروز تموم شد وما برگشتیم مدرسه.
چند روز بعد محمداعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود شنیده بود..
به محسن ومامان زنگ زدم گفتم میرم پیش عطیه میمونم
عطیه حق داشت بیتابی کنه ونگران باشه با هرزنگ قلبش بریزه😰
امتحان های خرداد رسید ومعدل عطیه بخاطرمحمدکه سوریه بود افت شدید داشت ولی من طبق قولم ۱۹شدم
مردادبود ومادنبال کارای عروسیمون بودیم.
ولی مرداد۹۶ خبری همه جهان رودگرگون کرد
《 شهادت پاسدارشهیدمحسن حججی🌷
ادامه دارد....
نام نویسنده؛بانومینودرے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصتم
یک هفته بیشترتا عروسیمون نمونده بود.
همه کارامون رو کرده بودیم.
از خواب بیدار شدم، موهام آشفته دور برم گرفته.. روی تختم داشتم دستام رو میکشیدم وگوشیم رو برداشتم داشتم کانالام وگروهام رو چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید😰
"" اسارت یک نیروی سپاه پاسداران در سوریه""
اشکام باهم مسابقه داشتن 😭
با دستای لرزان شماره محسن رو اول از همه گرفتم
_ سلام تو کجایی؟
محسن:
_سلام چرا گریه میکنی؟؟ دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده؟
_ زود بیا نگرانتم زود بیا 😭
محسن: زینب چی شده ؟؟؟خواب دیدی باز؟😥
_ نه نه یه پاسدار تو سوریه.. بچه ها کدوم سوریه هستن؟ مهدی، محمد و علی ایرانن؟😨
محسن : یا ابوالفضل😱 آره همه ایرانن
بذار یه زنگ بزنم ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم
_ محسن تو رو خدا بیا پیشم من نگرانتم..😭
محسن: باشه عزیز دلم.. باشه تو گریه نکن 😥من تا نیم ساعت دیگه پیشتم
اون روز اونقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر
اما خدا یه جوری دیگه این پاسدار رو انتخاب کرد.
با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن..😔😭
#سلفی_عزت✨
#شهید_بی_سر_دهه_هفتادی✨
#حجت_خدا✨
#محسن_حججی🌷 در سی و نهمین سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب را با جان فشانی اش آبیاری کرد...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_ویڪم
ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭
یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد...
دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و...
مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم
بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه
لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر..
محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔
"برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. #جای_خالیت بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر #مزار برادر شهیدم باشم..😞
چون مزار برادرم #خالی است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭
من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی🌷
وای #حسینم امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭
یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔
سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن
خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی
حسینم پاشو پاشو بیا از غربت
حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭
محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد
عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢
_یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏
بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم..
وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد
محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت داده😭😍
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_ودوم
زندگی دو نفره من و محسن شروع شد..
ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به #سوریه است😢😰
داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد
_ چی شد؟
محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه
_ محسن..؟😢
محسن: جانم
_ بری چی میشه؟😢
محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم
_ باید بهم قول بدی برگردی☹️
محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور
روزها میگذشت وفقط #پنج روز تا اعزام #محسن مونده بود..
من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم
محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود
_ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰
محسن:
_لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊
تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲
به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم
_خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام
اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه
فقط دو روز موند که محسن بره
اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وسوم
ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد.
محسن بود از ناحیه اعزامی بهش
اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن.
تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭
محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁
_میل ندارم میارم تو بخور😞
محسن:منم نمیخورم پس😒
به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم
ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞
شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم.
فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم
عطیه تا من رو دید گفت
_چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢
_محسن داره میره سوریه😔
عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕
بالاخره روز اعزام #محسن رسید...
همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم،
خانواده خودم هم بودن
بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن...
محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉
محسن رفت و #سختی های من شروع شد..
با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰
باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد.
قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه
داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇
رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید #حججی🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن..
تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون
چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود #اتل_متل_عشق
کتاب رو برداشتم ورق زدم
بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود
یکی رو باز کردم..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وچہارم
اتل متل یه مادر
چشاش به در خشکیده
فرزند دلبندشو
چندسال که ندیده😔
فرزند خوب و رعناش
رشید بود و جوون بود
بین جوونای شهر
یه روزی قهرمون بود
یه روزی فرزند نازش
اومد نشست کنارش
تموم حرفاشو زد
با چشمای قشنگش😍
میخواست بره بجنگه
با دشمنای ایران
با دشمنای قرآن
دشمن دین و قرآن
جوون بود و قهرمون
می خواست که پهلون شه
عاشورایی بمیره💔
تو جبهه غرق خون شه
اون مادر مهربون
راضی شد و غصه خورد😔😊
یاد فراق فرزند
قلب اونو میفشرد💔
آورد برا بدرقه
قرآن و یه کاسه آب
اما دل اون مادر
سوختش و گردید کباب😔
یه روز یه ماه نه چندسال
عزیز اون نیومد
جوون خوب و نازش
حالا دیگه #مفقوده
انگار که سرو و رعناش
از ابتدا نبوده
هر روز براش یه سال بود
با غصه میکشید آه😔
میگفت میاد یه روزی
فرزند خوبم از راه
جمعه دلش میگرفت
دعای ندبه میخوند
صدای گریه، زاریش
دل سنگ و می سوزوند😢😞
میگفت عزیز مادر
بگو به من کجایی
خیلی قشنگ میدونم
الان پیش خدایی
اون مادر منتظر
یه سال که رفت به مکه
گفت به خدا کو بچم
مجنونه یا تو فکه
رفت تو بقیع و داد زد
بچه من #مفقوده
سرباز فرزندتون
بوده یا نبوده؟؟
اسیره یا شهیده
جوونه یا پیر شده
بچم و سالم میخوام
اومدنش دیر شده
صبرم دیگه تمومه
بسه برام جدایی😭
بچم و سالم میخوام
عزیزکم کجایی؟
وقتی برگشت ایران
وقتی به خونه رسید
از پسر عزیزش
خبرهایی رو شنید
فرزند خوب و رعناش
دیگه به خونه اومد
سالم و دست نخورده
از زیر خاک در اومد
وقتی شعر تموم شد دیدم اشکام روی صورتم نشسته😭
همین موقع صدای زنگ در خونه بلند شد...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛ بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وپنجم
درب رو برای بهار باز کردم.
تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم رو بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه😅🙈
بالاخره بهار پشت در نمایان شد.
مشکوکانه به صورتم نگاه کرد🤔
وگفت: گریه کردی؟
از ترسم سریع خودم رو لو دادم و گفتم : بخدا برای محسن نبود
این کتاب خوندم ( اشاره کردم به کتاب شعر محسن)
بهار : عه کتاب اتل متل عشق خون
من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش رو خوندی؟
_مادر #مفقودالاثر😢
بهار: میدونستی این شعر و خیلی از شعرهای این کتاب از روی واقعیته؟
_نه یعنی چی؟😢
بهار وایسا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن
بهار: باشه، شام چی گذاشتی؟
_سالاد ماکارانی😁
بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟😰
تو کانال های مجازی که هر روز یه چیزی میگن..
بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار رو پیگیری کنی
تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن
_بهار بیا شام
خب حالا تعریف کن
بهار: ببین یه شهید #مفقودالاثر بوده
هیچ اثری ازش پیدا نمیشه
تا مامانش میره مکه تو کعبه میگه بچم باید صحیح و سالم برگرده
وقتی بر میگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح و سالم برمیگرده ایران
وقتی تو رفتی وسایل شام رو بیاری کتاب رو نگاه کردم دیدم #محسن بیشتر شعرهایی که از روی حقیقت نوشته شده رو علامت زده
اون شب با بهار یه عالمه حرف زدیم
بالاخره اول مهر شد و من و عطیه راهی مدرسه شدیم.
خبر شگفت آوری شنیدیم
ششم مهر #تشییع_پیکرشهیدحججی🌷 در تهران هست
قرار شده همه خانمها با هم بریم..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛ بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وششم
روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد.
بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی
تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟
_ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم☹️
بهار: ان شاءالله داری میمیری😁
تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم😯
زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن.
اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود😣
بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر😬😒
وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان
باباحسین: بابا جان خوبی؟
مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی😍😊
متعجب و شرم زده بودم از حرفا🙈
تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم #مادر شدی بارداری دخترم
زنگ زدم مادرت هم بیاد☺️😊
دیگه نباید خونه تنها باشی
تو اولین ارتباطت با #محسن باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه
اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون.
ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم
ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد😅😌😍
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وهفتم
🍀راوی عطیه 🍀
دوروز بود خونمون شبیه غمکده بود😔
هیچ حرفی بین من و محمد رد و بدل نشده حتی در حد سلام..
میدونستم تقصیر خودمه
محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت
#پاسدارصابرین بودن سخت تر از بقیه پاسدارهاست
منم با عشق #بله گفتم❤️
اما الان نمیدونم چرا کم آوردم
دو روز محمد اومد خونه گفت باید بره #مرز..
قاطی کردم داد وبیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم😔☹️
محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبینم واقعا باید صبور باشم.
تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود
_ الو سلام خوبی؟
بهار: سلام عطیه خانوم مرسی، یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما.
_ نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش
(چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخواد حالا امروز مامان بهار درست کرده و همه مون رو دعوت کرده)
از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم :
من دارم میرم دنبال خانم محسن تا با هم بریم خونه بهار
محمد: عطیه بسه عزیزم😢🙏
دو روزه یک کلمه با من حرف نزدی😔
_ محمد میفهمی هربار که میری مأموریت با هر زنگ تلفن و در، میمیرم😔
میگم نکنه مجروح شد، نکنه شهید شد😰😭
محمد:خسته شدی؟
فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده #صبورتر باشه😊
_ خسته نشدم
من عاشقتم😍
فقط قول بده بازم سالم برگردی
محمد: روی چشم😊☺️
خم شد گوشه چادرم رو بوسید🙈
محسن: برو به سلامت خانم گلم
_زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم
زینب: سلام خوبی؟
محمد آقا رفت مرز؟
_نه شب میره☹️
زینب: به سلامتی
از صبح اونقدر دلشوره دارم
حالت تهوع، سرگیجه😣
_ان شاءالله خیره
دینگ دینگ بهی درو باز کن ماییم😁
بهار: زینب بی تربیت بهی چیه
بدو بیا بالا جوجه نازم
همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم
که دیدم آلارم اس ام اس گوشیم روشن خاموش میشه
همسرم
"" " عطیه جان برنامه امشب کنسل شده
افتاد برا چند روز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن "" "
جواب دادم چیزی شده محمد؟
محمد" "" آره، محسن ومهدی مجروح شدن، تو سروصدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هر دوشون
خواهر و خانوم مهدی هم اونجان؟ "" "
_ یا امام حسین😱😰
جان عطیه مجروح شدن؟
محمد:" "" اره بخدا الان تو اتاق عملن"" "
به بهار اس دادم
بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهات کار مهمی داره...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وهشتم
🍀راوے بهار🍀
وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی مجبور شدم وانمود کنم خوبم😊
گووشیم زنگ خورد.
اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد
_ بچه ها من برم دوغ بیارم
رفتم تو آشپزخانه در رو بستم
_ الو سلام آقای علوی خوب هستید؟
عطیه گفت چی شده
ولی توضیح نداد
حال #محسن و #مهدی چطوره؟😰
سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره
#محسن دو سه تا #تیر خورده به پشت #کمرش
#مهدی هم #تیر به #پاهاش خورده
عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان
لطفا شما بهشون بگید. اینا الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده به هوش میان ان شاءالله🙏
فقط تو رو خدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال به ایران خیلی نگران حال خانمش بوده😔
_ باشه نگران نباشید
فعلا یاعلی
محمد : یاعلی
گوشی رو که قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم:
عطیه جان بیا این پارچ های آب رو ببر
تا وارد اتاق شدم دیدم
مهدیه میگه : عطیه چیه گرفته ای؟😄
زینب: خخخخخ محمد میخواد بره مرز برا همونه😁
مهدیه: اوخی
راستی زینب الان چند ماهته؟
زینب: دو ماه میزان با رفتن محسن
ده روز دگ #محسن میاد☺️
با گوشیم به همه به جز مهدیه، عاطفه و زینب اس دادم چی شده و گفتم یه چیزی بهونه کنید و برید..
محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخوایم بریم بهشت زهرا
زینب: منم میام خیلی #ناآرومم😢
_ تو بمون با عاطفه، عطیه و مهدیه میریم پیش #شهیدمحمدرضا(دهقان امیری)
زینب: باشه
سوار ماشین شدیم
زینب: عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط به خاطر یه اعزامه؟
_ زینب گاهی واقعا میترسم😔
زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن، حرف بشنون تا بقیه تو امنیت باشن..
قبل از شهادت حسین خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار، محرابی پناه، بابایی زاده و... صبور شدم
بالاخره رسیدیم چیذر
_ عطیه شما برو آب بیار
عطیه: چشم
_ بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف و عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون یه فرصت عمل به حرفاتون داده
مهدیه: بهار تو رو خدا داداشم شهید شده؟
نگاهم افتاد به زینب آروم بود و فقط اشکاش میریخت😔
_ نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه #مهدی و #محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه
عاطفه: یا حضرت زینب😱
مهدیه:☹️
_ زینب دخترم یه چیزی بگو
زینب: بریم بیماریستان..😔
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_ونهم
🍀راوے زینب🍀
وقتی رسیدیم بیمارستان محمد آقا اومد سمتمون
محمد : همین الان هر دوشون رو از اتاق عمل درآوردن، بردنشون ریکاوری.
12 ساعت بعد اول آقا مهدی به هوش اومد یه ساعت بعد محسن به هوش اومد
تا چشماش باز کرد رفتم پیشش
_ سلام عزیز دلم
محسن : سلام خانمم خوبید؟
_محسن تو چرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟😭😰
محسن : آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری😁😉
با دست زدم پشت دستش گفتم : عه محسن باید به روم بیاری؟🙈
محسن : فنقل بابا چند وقتشه؟😍
_ تقریبا دوماه
محسن تو رو خدا خوبی؟😰
محسن: آره عزیزم
پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه
_ چشم
بعد از بیرون رفتن پرستار خم شدم
پیشانیش رو بوسیدم و گفتم:
زود خوب شو عزیز دلم😊❤️
تا اومدم بیرون دیدم عاطفه و مهدیه از اتاق آقا مهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود
_ آقا مهدی خوب بود؟
مهدیه : زینب داداشم چندتا تیر خورده بود؟😭
بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیز دلم
خدارو شکر کن سالمه
بهار : محسن خوب بود؟
_ اره خداروشکر
محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن
الحمدالله دیگه ماه های بعد بارداریم اروم بودم...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتاد
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
وآخرین ماه سال 96
گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم
_سلام سرباز😁😍
محسن: سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟😁
جوجه سرباز خوبه؟😍
_خوبه عزیز دلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم؟
محسن: اره عزیزم این سید بچه امو
مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن
_ باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میای؟
محسن: ساعت 4 خونم خانمم
مواظب خودتون باش😊❤️
فعلا یاعلی
_ یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر #شهیدم رو کرده بود😔💔
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد #حسین بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین...
به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم.
چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای #محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
_بیا اینجا همسری☺️
محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐
_ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️
محسن: بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر😍
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍
قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد
دقیقا حرف #محسن بود؛ بچمون #پسر بود.
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁
_ ایش توام با این پسرت😬
خودتم براش انتخاب کن😒
محسن: اوووووووه اخمشووووو😉
دختر جون پسر پشتیبانه مادره
اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️
زینب؟
_ جانم☺️
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین
تا مثل داییش باشه
با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔
ادامه دارد...
نام نویسنده؛ بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادویڪم
_ عه محسن چرا وایسادی؟
محسن: دست خالی که نمیشه بریم
بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده
شیرینی یادت نره😁😉
_ باشه
بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم رو بردارم که محسن گفت:
نه سنگینه من میارم کیفت رو
_ زشته پیش آقا سید و آقا مهدی🙈
محسن: نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلی های عالمن😁
_باشه شیرینی یادت نره
محسن: نه تو زنگ بزن
تا وارد خانه شدیم
سید: عه این شیرینی خوردن داره ها😍
محسن داماد دارشدم یا صاحب عروس😁🙏
محسن: داماد!!😐
سید: بده این شرینی رو ببینم
همه دور هم نشسته بودیم که عطیه
گفت: مهدیه جان بیا این چای هارو ببر
مهدیه کتاب #سلام_برابراهیم رو گذاشت روی مبل رفت چایی ببره
بلند گفتم :
من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید🤔
بهار: من میگم بهت
کنار بهار نشستم بهار دستم رو گرفت تو دستش گفت: مهدیه یه خواب دیده که شهید هادی اسم بچه هارو گفته و سفارش کرده کتاب بخونن
_چرا سفارش کرده؟
بهار: نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه!
راستی امسال هم میاید جنوب؟
_اره میخوام بچه ام تو هوای شهدا تنفس بکنه😊
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادودوم
دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره.
هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه
میگه سوپرایزه برای تو😐😅
بالاخره روز 28 فروردین شد
واقعا شدیدا سوپرایز شدم
مهمان ویژه ما خانواده #شهید_مدافع_امنیت_محمدحسین_حدادیان🌷 بودن.
✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید.
فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔
مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن..
بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی #ولایت شدن است🌹
شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭
اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن
مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨
چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞
محل ماموریت شهر سراوان بود
دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن
فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود..
محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊
_ بفرمایید من در خدمتم☺️
محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن :
زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم
زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد
مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊
_چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭
محسن: گریه نکن😔
زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون
اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم
_باشه مواظب خودت باش😭
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #هفتادوسوم
🍀راوے محسن🍀
حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت..
دلم خبر از #رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢
تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم
_الو سلام حسن جان کجایی داداش؟
حسن: سلام داداش من مغازه ام
_اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام
( من متولد شصت و نه بودم
حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت)
تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت :
یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر
حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا
_ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم
دارم میرم مأموریت😊
حسن: خب به سلامتی
_ این بار به نظرم فرق میکنه
حسن حرفم رو رک میزنم
حس میکنم این رفت برگشتی نداره
دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊
حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی
من غلام زن داداش و بچه اش هستم
_ سلامت باشی داداش
من دارم میرم خونه با مامان کار دارم
میای بریم؟
حسن: اره بریم
وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم :
مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️
اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊
مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه
پرداختش میکنم
مادرم ببین اگه #شهید شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره
زینب همش هجده سالشه
باید مواظبش باشی
مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔
ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی
نگران زینب نباش برو خدا به همرات
_ من باید برم پیش خانم رضایی
یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه
مادر: چشم
کی میری
_ فردا
حلال کن پسرت رو، خیلی اذیتت کردم😔
مادر : تو مایه افتخار منی
برو خدا به همراهت😍😊
بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی
وصیت نامه و کلید کمدم رو دادم
بهشون
از کارت بانکی و نامه به زینب که تو کمدمه بهش دادم
بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم....
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادوچهارم
🍀راوی زینب 🍀
دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی حرف زده بودیم چند باری هم تو واتساپ حرف زده بودیم.
این بار برخلاف همیشه که محسن میرفت کانال های خبری رو چک نمیکردم، هر روز کانالها رو چک میکردم.
از خواب پا شدم، کانال خبری رو چک کردم. دیدم اون خبری رو که نباید میدیدم😰😱
"" " دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروهای سپاه و ناجا به #شهادت رسیدن💔
شهدای سپاه عبارتند از:👇
محسن چگینی🕊
احمد مصطفوی🕊
مهدی لشگری🕊
و پاسدار سید محمد علوی🕊
به درجه رفیع شهادت نائل شدند.""
دستم روی شکمم اشکام ریختن😭😭
محسن رفتی😭😭😭💔
به دوساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم.😭😭 تو بغل بهار از حال میرفتم😞
پیکر محسن ظرف یک روز برگشت.
بهار توررررررو خدا ببینمش
یه لحظه فقط
تو رو خدا یه لحظه محسنم رو ببینم😍😍😍😭😭😭😭😭
بهار : خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم😢😔😰
_ محسن پاشو😭😭😭
پاشو😔
من چیکار کنم بی تو آخه😭
پاشو زینب داره جون میده😩😭
محسن پاشووووو عزیز دلم💔😭
من حتی نمیتونم روی نازت رو ببینم😭😭😭
مامان جون محسنم رو چطوری شهید کردن😭😭
حسن: زن داداش بیا دستاش رو ببین
آخ چقدر سخته مردت رو حتی نتونی برای بار آخر ببینی😭😭
محسن رو روی دستها میرفت و من رو بزور پشتش میبردن😭😭
پسرم بابات رفت💔😔
من به چشن خویشتن دیدم که جانم رفت😭😭😭😭...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادوپنجم
هفت روز از رفتن محسن میگذشت.
روز و شب، غذا خوردن و نفس کشیدن برام معنی نداشت😔
من قبلا داغ #برادر جوانم رو دیده بودم ولی به سختی داغ #شوهر جوانم نبود😭😭
اون موقع هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه
گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم
"" "باباعلی" ""
_ الو سلام بابا
بابا علی: سلام دخترم خوبی؟
باباجان من به پدرت زنگ زدم
عصری همه میایم خونت، فاطمه و حسن هم با من میان
_ باشه تشریف بیارید
رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود
_محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن
میدونی تو این هفت روز چه حرفایی شنیدم😭😔
محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار از هم جدامون کنن😔😭😭
نکنه باباعلی بخواد حسین رو ازم بگیره
محسن من از دنیای بعد از تو میترسم😰
تو همون حال خوابم برد
تو این باغ خیلی سرسبز بودم و لباسهایی که تنم بود مثل لباس احرام بود
محسن:زینبم!😍
_ محسن کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی؟😭
محسن: بیا عزیز دلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی
ما یه خانواده ایم
من، تو، حسین
دیگه نبینم بیخودی نگران آینده باشی😍❤️
پاشو برو مهمونات اومدن😊
با صدای زنگ در چشمامو باز کردم
چشمام از اشک میسوخت
چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم
_سلام خوش اومدید بفرمایید تو
باباعلی:سلام دخترم خوبی؟
بعد از پنج دقیقه بابا مامان خودمم اومدن
بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد
باباعلی: حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم
زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو رو به ما کرده
ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی
ولی خیلی جوانی برا تنها زندگی کردن
تو چه بری خونه پدرت چه بیا خونه من دختر منی
فقط بری خونه یعنی میخوای ازدواج کنی
اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی
_ من فقط زن محسنم، میام خونه پدر شوهرم به شرطی که شما تا آخر عمر من رو دختر خودتون بدونید نمیخوام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام
بابا علی : تو شمع خونه مایی عزیز دلم
حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم
بابا : بله حتما
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #هفتادوششم
قرار شد همه باهم بمونیم و اثاثم رو جمع کنیم و ببریم بذاریم زیر زمین خونه پدرم بعد من برم خونه پدرشوهرم
محسنم روزگاری که میگفتن رسم است زن با لباس عروس بیاد خونه بخت با کفن از خونه شوهرش بره
چرا بخت، قسمت من برعکس همه هم جنس هام شد😭
چرا تورفتی نگفتی زینب بدون من چی کنه تو این روزگار😔💔
رقیه اومد سرم رو به آغوش گرفت و گفت: من بمیرم برات بسه زن داداش پاشو بریم. 😔😢تو خونه خالی نشستی گریه میکنی به فکر بچه تو شکمت باش🙏😢
داشتم از خونه بختم میرفتم با اسم همسر شهید
خدا میدونست بقیه عمرم چطوری میگذره
در رو بستم با گریه
تموم شد عاشقانه های من، به سال نکشیده تموم شد😭
سرم رو گذاشته بودم به شیشه ماشین و گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود
_ بابا لطفا جواب بدید گوشیم رو
بابا علی: چرا بابا خودت جواب نمیدی
_ شما جواب بدید من راحت ترم
بابا بعد از قطع مکالمه گفت از فرهنگی یگان صابرین بود گفتن فردا میخوایم وسایل محسن رو بیاریم تحویل بدیم و گفتن دوشنبه هم برای گشایش کمد محسن تشریف بیارید یگان فقط تاکید کردن خانمی به نام
خانم رضایی هم همراهمون باشن
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادے_دلہـــــا
قسمت #هفتاد_وهفتم
امروز فشار روحی خسته ام کرده بود..😣
فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ی خودم برم.😞
اتاق دوران مجردی رقیه خانم رو از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه
و من باید دوران جدید زندگیم رو از اینجا شروع کنم.
تو پذیرایی نشسته بودیم
رو به حسن آقا گفتم : داداش میشه منو ببری مزار #محسنم؟
حسن آقا: بله بفرمایید بریم
زن داداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟
-نه الان تماس میگیرم
شماره بهار رو گرفتم
-الو سلام
بهار : سلام خواهری خوبی؟
-نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم 😔نمیخوام دنیای بدون اون رو😭
بهار : گریه نکن عزیز خواهر کجایی؟
-آه داریم میریم پیش محسن با برادر شوهرم
بهار : باشه میام اونجا
وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد.
نشستم کنار محسن
"خوبی همسری؟
بدون من پیش سید الشهدا بهت خوش میگذره؟😔☹️
نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟ 😭
نگفتی زینبم همش هجده سالشه ؟؟؟
از خونمون رفتم بدون تو
محسن بهم نمیگن چطوری شهید شدی😭💔
محسن من از دنیای بدون تو میترسم😰😭
بهار : زینب😰
رفتم تو بغل بهار
-بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد
بهار من باید چیکار کنم
فردا میخوان وسایل محسن رو بیارن بیا ببین
هر چند شماها همتون میدونید محسنم رو چطور کشتن😭😭😭😭💔💔
حسن : زنداداش بریم حالتون بد میشه.
خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و بعدش با ما تا منزل بیایید؟
اون شب به ما چه گذشت بماند..
ساعت سه بعد از ظهر مادرم اینا اومدن.
بهار ، مقدم ، احمدی و خیلی های دیگه
بالاخره ساعت شش غروب شد
چند تا پاسدار وسایل محسن رو آوردن
با اشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن
تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم رو باز کردم. خودم و طفلم از درون جیغ میزدیم😭😫
محسن رو تیر باران کرده بودن سرش رو نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن😭😭😭💔💔😔😔
وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم..
وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم.
دکتر : دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش
منو ببرید پیش محسن😭
گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز به خاک ایران داشته ، یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شب های قدر بود
گروهکی که تشنه به خون شیعه بود.
روزها میگذرد و یک هفته بعد #چهلم_محسنم هست..💔
حاضر شده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتنم شد
**خواهر جان زینب الان جوانه بالاخره میره
حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه کنید تا عده زینب تمام بشه
مادر : خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا
نگو این حرفا رو
از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم😐😒
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🕊رمان #هادے_دلہــــــا
قسمت #هفتاد_وهشتم/ آخر
تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار
پاشووووو محسن😭😭😭😭
پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭
مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭
فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن
ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه
ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه
مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید،
فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته
ولی #همسر شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔
مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔
همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن
داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد
-الو
سلام زنداداش کجایی؟
-پیش مَردَم😍
جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده😒😡
داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه
حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم
دستام شروع کرد به لرزیدن
**حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج
همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع
تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم
شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید
تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن
ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه
ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری
میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم
تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه😡😒
همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن
روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم.
فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه
آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان😭
نفهمیدم چی شد
وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد😍😊😁
تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست
محسن پسرمون اومد❤️😍
سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس😍😭
"پایان"
شادےروح شهدا #صلوات🕊🌸
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی ارواح طیبه شهدا وامام شهدا صلوات🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
منتظر رمان زیبای بعدی باشید.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#صبرجمیل_بانویموفق
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
۲۰ سالم بود که همزمان هم دانشگاه دولتی قبول شدم و هم آزاد. بابام خیلی لوسم کره بود و من عزیز دردونش بودم. با اینکه میتونستم بهترین رشته توی شهر خودمون و دانشگاه دولتی برم،
برای اینکه حرص فامیلو دربیارم آزاد رو قبول کردم، اون هم یک شهر دور از خانوادهم.
تو دوران دانشگاه به خاطر دوستای خوبی که داشتمخیلی تغییر کردم. برای حجاب، چادررو انتخاب کردم. اوایل از خانودهم پنهان میکردم ولی یکم که گذشت جلوی همه چادر میپوشیدم.
شخصیت مرد ستیزی داشتم و از مرد ها خوشم نمیاومد.
تا یه روز دوستم، یکی رو بهم معرفی کرد. دلمنمیخواست ازدواج کنم ولی اون خیلی اصرار داشت. بالاخره موفق شد تا کاری کنه که با هم حرف بزنیم.نسبت بهش بی میل بودم و وسط حرفش بلند شدم و پیش دوستم و شوهرش که با فاصله از ما ایستاده بودن رفتم.
دوستم متوجه شد و گفت دیگه درحضور ما حرف بزنید. اما نامردی کرد و به بهانهی خرید لواشک ما رو تنها گذاشت. یک ساعت توی یه آلاچیق روبروی دریا نشستیم. اون به من نگاه میکرد و من به دریا... انقدر ساکت بودیم که اطرافیا هم متوجه شدن. پسری که از کنارمون رد شد بهش گفت تو بلد نیستی به حرف بیاریش بدش من بلدم. اونم غیرتی شد و بلند شد که دعوا کنه،اما دوستم و شوهرش رسیدن و نذاشتن. جواب من نه بود ولی دوستم بی خیال نشد. رفت با مادرم صحبت کرد. به خاطر تنبیه های شدیدی که از طرف مادرم میشدم با اینکه سنم بالا بود ولی ازش میترسیدم. وقتی مادرم گفت باید باهاش ادواج کنم وگرنه هر کور و کچلی بیاد مجبور به ازدواج میکنه، نتونستم بگم نه و قبول کردم. اومدن خاستگاری، اما فقط با خواهر و دامادشون... پدرم مخالفت کرد و به من گفت اگر با این ازدواج کنی از ارث محرومت میکنم. اما من از ترس مادرم نتونستم جواب منفی بدم...
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#صبرجمیل_بانویموفق
ته دلمم ازش خوشم اومده بود. اینکه توی آلاچیق عاشقانه نگاهم میکرد و بعد هم غیرتی شدنش یکم قلقلکم میداد.
با تمام فشار ها با هم ازدواج کردیم. قرار شد با پدر و مادرش یکجا زندگی کنیم خانوادهش خیلی دوستم داشتن و منو باعث افتخار خودشون میدونستن. شوهرم هر جا میرفت ازم تعریف میکرد. اما با ما فرق داشتن روزی که پدرشون مُرد تو جمع گریه میکردن میاومدن تو اتاق از اشتباهات مردم میخندیدن و دوباره توی جمع گریه میکردن. من چون توی خانوادهی مقررارتی زندگی کرده بودم برامجای تعجب داشت.
گذشت تا خانوادهی همسرم گفتن باید بچه دار شم. هنوز درسم تموم نشده بود شوهرم مخالف بود ولی من اصرار کردم.به محض باردار شدنم رفتارشوهرم تغییر کرد
کمکم صدای خانوده ش هم دراومد گفتن چون تو خرجی خونه کمک نمیکنید باید از اینجا برید. شوهرمم که از بارداریم ناراحت بود بیشتر مواقع باهام قهر بود. هشت ماهه باردار بودم و برای اینکه از شر بچه راحت بشه بی خودی چیزی رو بهونه کرد و شروع کرد به کتک زدن من. قصدش سقط بچه بود ولی خدا رو شکر هیچی نشد و دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد...
قبل زایمان با کمک استادم و فشار خودم به شوهرم. با پس اندازی که داشتم گفتم خونه بخریم تا از خونهی مادرش بریم. پولمون کم بود و گفت یکمم از پدرت قرض بگیر بهش پس میدم.
پولو جور کردمو دادم بهش. خودم مشغول درس خوندن بودم و دلمنمیخواست چیزی حواسمو پرت کنه.
شوهرم نامردی رو به اوج رسوند و با پول من خونه رو زد به نام خودش. بعد ها هر چی گفتم پول پدرمو پس بده قبول نکرد و هر بار بهونه اورد.
بعد اون اذیت هاش کم نشد.خونه رو داد اجاره تا قسط هاش رو از اجارش بدیم. بازم از اقساط میموند که شوهرمحتی یک ریال هم نداد. برای اینکه هم قسط بدم هم خرج خودمو دخترمو دربیارم میرفتم خونه ها نظافت میکردم. اگر از پدرممیخواستم بهم کمکمیکرد ولی به خاطر پول خونه روم نمیشد بهش بگم.
شوهرم دوست نداشت از خونهی مادرش بلند شه و بالاخره بعد سه سال با همکاری خودم مادرشوهرم اثاثمون رو ریخت بیرون.
توی خونمون خیلی کم و کسر داشتین اما همین که مستقل بودیم برای من کافی بود.
هفت سال گذشت و من بی منت و با تکیه به خودم زندگیم رو گذروندم...
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#صبرجمیل_بانویموفق
دیگه خیلی خسته شده بودم چون علاوه بر اذیت کردناش وحقه بازیاش توجامعه هم طوری رفتار میکرد که خجالت میکشیدم اصلا غرور نداشت جلو هرکس وناکسی دست دراز میکرد وباروحیه ی من ساز گار نبود تصمیم گرفتن طلاق بگیرم .همه ی برنامه هام وریخته بودم ومصمم بودم به هرقیمتی شده جدا بشم یک روز قبل اینکه حرکت کنم اول صبح بهم زنگ زدن گفتن که پدرم حالش بد شده وباید برم پیشش هرچی زنگ زدم پدرم جواب نداد به هرکی ام زنگ میزدم بی پاسخ بود دستمم جایی بند نبود راه دور خیلی بد.تااینکه همون ساعت
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
راه افتادم ورفتم بدون هیچ آمادگی.شب رسیدم خونه ی پدرم دیدم همه لباس مشکی پوشیدن مدرمم وسط حیاط داشت زار زار گریه میکرد برادر بزرگم مچاله یه گوشه اشک میریخت وخودش ومیزد مادرم سرپله نشسته بود وخواهرمم اونقد حالش بد بود سرش وبلند نمیکرد حاج وواج مونده بودم چی شده همه که هستن پس اینا چشونه.یه لحظه دادش کوچیکم وصدا کردم ببینم اینا چرا جواب نمیدن که همه زدن زیر گریه.پدرم وخواهرم کلا از حال رفتن.اصلا فکرشم نمیتونستم بکنم که برادر م عشق همه خانوادمون نیست. همه ی خونه رو گشتم وقتی دیدم نیست سرم گیج رفت.نمیدونم چقد بیهوش بودم.وقتی به هوش اومدم مادرم بالاسرم بود همه چیز زندگیم وفراموش کرده بودم حتی دخترم که همه زندگیم بود تاچند روز چشم دیدنش ونداشتم واونارو مقصر میدونستم.چند ماه گذشت.
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#صبرجمیل_بانوموفق
دوباره تصمیم گرفتم برم طلاقم وبگیرم ایندفعه جدیترم بودم چون راه دور باعث شده بود آخرین لحظه ی عزیزم ونبینم.میخواستم هرطور شده جدابشم .معده دردای شدیدی گرفتم رفتم دکتر وجواب سونوگرافی روکه دکتر دید گفت همین امروز باید کیسه صفرات وبرداری به فردانرسون.باور نکردم وبه چند تا جراح دیگه هم نشون دادم نظر همه همین بود که کیسه صفرا توده داره وورمم داره مجبور شدم جراحی کنم وبازم طلاقم عقب افتاد
.یه ذره که سرحال تر شدم وسرپا شدم بدون معطلی رفتم شهرمون ودادخواست طلاق دادم هنوز به خونه نرسیده بودم که حس بدی بهم دست داداحساس کردم بازم باردارم برگشتم ورفتم داروخونه ویه بی بی چک گرفتم وقتی دیدم مثبته داشتم سکته میکردم ولی بازم گفتم دستگاهه ممکنه اشتباه باشه ولی برگشتم دادخواستم پس گرفتم وبرگشتم سرخونه ی خودم تا هم مطمئن بشم هم راحت تر میتونستم اگه صددر صد شد سقطش کنم توشهر خودمون هرجا میرفتم میشناختن وراحت نبودم. بلاخره جواب آزمایش وگرفتم ومثبت بود سه ماهه باردار بودم.هرجارفتم بدون رضایت شوهرم سقط نگردن حتی غیر قانونیم دنبال کردم بازم به دربسته خوردم ناچاری به شوهرم گفتم .برعکس انتظارم حتی اجازه نداددر مورد سقط حرف بزنم قسم خورد خونه روبه اسمم میکنه.
رفت کیک گرفت دوروز بعدش شروع کرد به تعمیر خونه. اخه سقفش چکه میکرد.
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#صبرجمیل_بانوموفق
دیگه پای یه بچهی دیگهم وسط بود. طلاق برام سخت شد. شوهرمم شروع کرد به جبران کردن.
البته رفتار های خاص خودشو داشت و من تلاش میکردم نبینم و زندگی کنم.
وقتی دختر دومم به دنیا اومد متوجه شدم بیماره. سندروم دون داشت و تو آزمایش های قبل بارددری متوجه نشده بودن.
شوهرم اصرار کرد بچه رو ببریم بهزیستی ولی من قبول نکردم و از فرشته کوچولوم خودم نگداری کردم.
الانموضعم بهتر نشده و هنوزمتو همون خونه زندگی میکنم که سقفش چکه میکنه.
بعد ها متوجه شدم پدرم سر حرفش ایستاده و رفته اسمم رو از شناسنامهش پاک کرده تا من از ارث محرومباشم.
اما وقتی متوجه شد از ترس مادرم تن به این ازدواج دادم یکم باهام نرم تر شد و به برادر بزرگم گفته دوباره اسمم رو تو شناسنامهش میزنه
الان خیاطی میکنم.ودرآمدمم از گل فروشی به سبک خودمه. گلخونه ندارم از خونه ام به عنوان گلخونه استفاده میکنم.هم خودم لذت میبرم هم درآمد داره.
انگلیسی و عربی تدریس خصوصی میکنم
وهمه ی اینارو بادختر گلم کار میکنم که نمیتونم بیرون کلاس بفرستم. شرمندشم نباشم.
فقط مهم آیندهی بچه هامِ و براشون تلاش میکنم
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا با چای آتیشی ...
💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
رمان شماره: 26
💜نام رمان: حرمت عشق 💜
ژانر : مذهبی عاشقانه
نام نویسنده : بانو خاک کوی یار
تعداد قسمت: 82
با ما همراه باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #اول
یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣
_اومدم بابا نترس میرسیم
یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول.
اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد.
پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند...
کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش #حکم_کابوس بود و#تمام_شدنش_جشن.!!😣
یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣
یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید:
_مادر زودباش دیگه چکار میکنی
_رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁
هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود..
کوروش خان_کجایین پس شما😠
یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک...
کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد!
یاشار _داریم میایم...
یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید..
و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست.
_چی میگفت؟
یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت:
_بابا رو میگم!
یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه
همیشه همینطور بود،...
یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر #احترامی که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..!
پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،..
تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط #زورگفتن را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که #خوش_قلبی و #مهربانی را!
یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠
به محض پیاده شدن،..
یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین بهترین چیز بود.
به بازار رسید...
ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔
سرش را به زیر افکند...
دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج