🦌داستان معروف ضامن آهو
صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی میکند و آهو شکارچی را مسافت معتنابهی به دنبال خود میدواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریففرما بوده است، میاندازد.
✍صیاد که میرود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه میشود. ولی چون آهو را صید و حق خود میداند، در مطالبه آهو پافشاری میکند. امام حاضر میشود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند.
✍شکارچی نمیپذیرد ومی گوید: من همین آهو که حق خودم است را میخواهم و آن وقت آهو به زبان میآید و به عرض امام میرساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنهاند و چشم بهراهاند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم… حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی میفرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار میدهد. آهو میرود و بهسرعت با آهوبچگان باز میگردد و خود را تسلیم شکارچی میکند.
✍شکارچی که این وفای به عهد را میبیند، منقلب میگردد و آن گاه متوجه میشود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. فوراً آهو را آزاد میکند و خود را به دست و پای حضرت میاندازد و عذر میخواهد و پوزش میطلبد. حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت میفرماید و بهعلاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش میدهند و صیاد را خوشدل روانه میسازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت میداند اجازه مرخصی میطلبد و به سراغ آشیانه خود میدود.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#امام_زمان
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_93
✍ #زینب_قائم
با سحر اول به زیارت سقای کربلا رفتیم... خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود
اروم اروم جلو میرفتیم. وارد حرم شدیم
توی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام هر کسی چیزی را برای تبرک به ضریح میکشید..
یکی از بچهها که امده بود چیزی همراهش نداشت و ناراحتی را می شد توی صورت دید ناراحت بود که وقتی از کربلا برود چیزی را تبرکی با خودش نبرد اذیتش میکرد با ناراحتی به بقیه که در حال متبرک کردن پارچه های سبز و وسایل شان بود نگاه میکرد.
کنار ضریح آقا ابوالفضل خیلی شلوغ بود و کلی از خدام داشتند پارچه سبزهایی که به قسمتهای مختلف یک اهرم بسته شده بود را باز میکردند...
یکی از پارچه های سبزی که داشتند باز میکردند نزدیک او روی زمین افتاد خادم هرچی تلاش کرد برش دارد نتوانست و دوباره زمین افتاد...
آن بچه کوچک که این صحنه را دید به سرعت به سمت خادم رفته با خواهش پارچه سبز را گرفت.. از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید زیارتی کرد و پارچه سبز را بوسید و رفت.
من هم دلم میخواست چیزی رو تبرک کنم... مامان، خانم جون، ریحانه، سارا و مائده پارچه ای را به من داده بودند تا تبرک کنم...
سحر نشسته بود... من رفتم جلو تا خودم را به ضریح برسانم... موقعی که دستم به ضریح خورد.. قلبم لرزید... انگار تازه متوجه شدم که کجا هستم و دستم به چه جای مقدسی خورده...
اشکام روی چادرم سرازیر شد
سلام آقای بی دستم... سلام سقای کربلا... سلام آقای بی سرم... سلام ماه قمر بنی هاشم
ممنونم که دعوتم کردی ممنون که منو قائل دونستی که بیام پیشت که دستم به ضریحت بخوره
بعد از کمی درد و دل کردن پیش سحر رفتم:
_بریم؟
بلند شد و گفت:
_بریم
داخل حرم آقا شدیم و من خشکم زد... از اینکه الان اینجا هستم و لیاقت حضور در اینجا را دارم... فقط چند ثانیه محو زیبایی حرم و ضریح شش گوشه ی حرم شدم...
گوشه ای نشستیم و زیارت را خوندیم
سحر رو به من گفت:
_میدونی چرا حرم امام حسین شش گوشه داره؟
_اره تا حدودی میدونم... چون یه سری از فرزندانشان پایین همونجا به خاک سپرده بودند که حضرت علی اکبر هم جزوشونه
سری تکون داد:
_افرین... مطالعت خیلی خوبه... توی کلاسهای طرح ولایت شرکت کردی؟
_نه شرکت نکردم.... اسمش را شنیدم... ولی خب تصمیم نگرفتم شرکت کنم... تو شرکت کردی؟
_اره... تقریبا ۱۹سالم بود که تموم شد... وقتی طرح ولایت شرکت کنی ذهنیتت نسبت به همچی عاقلانه میشه... بنظرم بهتره که شرکت کنی..
طرح ولایت در یه جمله معنی واقعی کار فرهنگیه
با سر تایید کردم که گفت:
_بلند شو بریم زیارت کنیم
و هر دو بلند شدیم
و حرفامون و از ته دل به آقا زدیم
محمد بهم زنگ زد و گفت که بیرون حرم وایسم... کارم داشت
با سحر بیرون رفتیم... محمد به علی و سحر گفت:
_اگه میخواین که بمونین... من حرفی ندارم... ولی اگه خسته این که بریم هتل؟
که هر دو جواب دادند که میخوان بمونن
وقتی سحر و علی رفتند من و محمد داخل بین الحرمین گوشه ای روی صندلی نشستیم و انگار بر اساس حرف سحر محمد قرار بود حرف هایی بزند...
_خب داداش.. چیزی میخوای بگی؟
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بسیاری از موقعیتها، اخبار، زندگیهای لاکچری و کلیپهای اینستاگرامی دقیقاً همینگونه تولید میشوند و اصلاً وجود خارجی ندارند ولی شما آنها را با تمایل خود میپذیرید چون از چگونگی آنها خبر ندارید.
⚠️اگر #تفکر_انتقادی نسبت به رسانه امروز نداشته باشیم هر روز فریب میخوریم!
#سواد_رسانه_ای
🏷درسهایی از زندگی پیامبر (ص)
🔴غیبت
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله در شان و فضيلت نماز سخن مى گفتند، و به مسلمين سفارش مى كردند كه به مسجد بروند و در انتظار وقت نماز به سر برند، و آماده باشند تا وقت نماز فرا رسد، و نماز را بپا دارند. ولى از آنجا كه نماز كانون پرورش ارزشهاى اخلاقى است ، و ممكن است افرادى به مسجد براى انتظار نماز بروند و بنشينند، و در اين فرصت مثلا غيبت كنند، كه بر خلاف هدف نماز است ، به مسلمانان هشدار دادند و فرمودند: الجلوس فى المسجد لانتظار الصلوة عبادة مالم تحدث ، يعنى : نشستن در مسجد براى انتظار نماز، عبادت است ، در صورتى كه حدثى رخ ندهد. شخصى پرسيد: منظور از حدث چيست ؟ فرمودند: الاغتياب : غيبت كردن .
📚 (امالى شيخ صدوق ، مجلس 65، ص 252.)
❄️🌷❄️🎋🌊🌺🌊🌴🌈🌱🌷
💐حکایت چشمه
♦️گاه چشمه می جوشد وآب هم به سمت مزرعه سرازیر می شود ،
اما زباله ها راه را بر آب می بندند ،🗽🗿🗑
🔸حکایت خدا ،حکایت چشمه ، و قصه ما همان قصه مزرعه است.
🔹 خدا وعده کرد که ازدواج کن روزی ات با من.
🔸حال اگر خبری نیست زباله ها را
دور کن!
🔹زباله هایی همچون :⤵️⤵️
اسراف ها ، ولخرجی ها ، چشم هم
چشمی ها ، و یا تنبلی ها ، تن آسانی ها ، و یا ...❌
--------------------------
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_94
✍ #زینب_قائم
نفسی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
_زهرا یادته بچه که بودیم... همش در مورد شغل و کارمون توی اینده حرف میزدیم؟
_اره یادمه
_ تو میخواستی دکتر شی... علی هم همینطور.. ولی من همیشه دوست داشتم یه شغل خوب که به کشورم کمک کنه انتخاب کنم
دوست داشتم یه بار رئیس جمهور بشم تا اوضاع کشور و بهتر کنم... بعد تصمیمم عوض شد.. دوست داشتم مثل بابا کارخانه بزنم
گنگ زمزمه کردم:
_خب؟.. این را واسه چی میخوای بگی؟
_وقتی راهنمایی رسیدم تصمیم قطعی خودم را گرفتم
و سکوت کرد
یادم میاد.. محمد خیلی کم در مورد شغلش و رشته اش با ما حرف می زد...
_خب داداش؟
_بالاخره... تصمیم گرفتم یه مامور... امنیتی بشم
چنان با شنیدن این جمله تعجب کردم که هینی کشیدم... اصلا در افکارم فکر نمیکردم که محمد چنین حرفی بزند
محمد؟ مامور امنیتی؟! اصلا با هم جور در نمیاد؟
در سکوت فقط به گنبد خیره شدیم... اصلا نمی توانستم این قضیه را هضم کنم
سکوت را شکست و ادامه داد:
_خیلی کارم را دوست داشتم... الانم دارم... درسته خیلی سخت بود... ولی عاشق کارم بود... گفته بودند که در مورد شغلم به حداکثر دو نفر بگم... منم به...
و دوباره سکوت کرد... دلخور بودم از اینکه من جزو ان دو نفر نبودم
_به کی گفتی داداش؟
دفترچه ای به من داد و گفت:
_همچی را از اون موقع تا الان تو دفتر نوشتم... خودت بخون ببین کیه؟
دفتر را گرفتم... ادامه داد:
_با امیر اشنا شدم... امیر دوست خوبی برام بود.. کسی که میتونستم تمام راز های نگفته را بهش بگم
تا خواستم حرف بزنم... گفت:
_بزار همچی رو تعریف کنم... میترسم دیر شه نتونم همچی را بگم
سکوت کردم... ولی فقط همین اقایی که گنبدش جلوی صورتم بود، میدانست که در دلم چه میگذرد
_از کارم راضی بودم... درسته شب بیداری های زیادی داشت ولی دوستش داشتم
تا اینکه نسترن فتحی را دیدم
چیزی در قلبم فرو ریخت..
_یه خیریه زده بود..که دخترهای جوان را به سمتش میکشوند...در واقع با حرف های غربی اونارا گمراه میکرد
_چجوری؟
_تا جایی که کمک مالی بخوان پول بهشون میده و در عوضش از اونا میخواد که توی کانال ها در مورد عقاید غرب صحبت کنند و کشور ماراخراب کنند.
متعجب گفتم:
_واقعا نسترن همچین کارهایی میکنه؟!
_بله... تازه این یکی از کارهایی که میکنه... یکی دیگر از کارهاش قاچاقی رد کردن ادم ها از مرز و... ست
ترسیدم... از اینکه یه دختر همچین کارهایی میتونه بکنه ترسیدم...
_ولی داداش توی یکی از تماسات اون میخواست تو رو ببینه چرا؟
شاکی نگام کرد که سر به زیر شدم...
بعد از سکوتی طولانی ادامه داد:
_یکی دوبار دستگیر شد... ولی حکم دستگیری نهاییش را نتونستیم هنوز بگیریم...
علاوه بر اینا برای ایران... جاسوسی میکنه... به صهیونیست ها
چشمام از حدقه زد بیرون... این همه کار خلاف؟
_طی این عملیات ها.... اعتراف کرد که به من... علاقه مند شده..
اینقدر در این چند دقیقه حقیقت های نگفته از محمد شنیدم که دیگه چیزی نمیتونستم بگم
_اون زنه که دم در خونه دیدی و به من خبر دادی که بیام... نسترن بود
همش ابراز علاقه... همش کوچک کردن خودش پیش من... همش...
خیلی عصبانی شده بودم... اصلا نمیتونستم هضم کنم که یه زن اصرار با ازدواج میکنه
الانم اون نفری که که توی کربلا تعقیبمون میکنه نسترنه
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیقچادری ࣫͝ . .
⊹
⊹
دمــتگـــرمڪه
تویاینروزا"پایعقایدت"هستـــے😌✨
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_95
✍ #زینب_قائم
_الان اونا اومدن کربلا؟
_اره... بخاطر همینه که خانم صادقی اومده اینجا... خانم صادقی هم از همکار های منه
اومده که مواظب تو باشه.. چون وجود یه زن لازمه
و اینکه یه سری دیگه از همکارام هم توی راهن
و سکوتش شد شروع گلایای من
قطره های اشکم از بغضی که توی گلوم بود فرو ریخت....
_محمد خیلی بی معرفتی.... مگه یادت نمیاد بهم قول دادیم که همیشه پشت هم باشیم... تو برادر باشی برام... من خواهر باشم برات
کی من چیزی را ازت مخفی کردم؟.... مگه همیشه غیر از این بوده که همچی را بهت گفتم و ازت مشورت خواستم
مگه وقتی بدون اجازه ات سر ظهر تنهایی بیرون رفتم، ناراحت شدی و دعوام کردی و انتظار داشتی که بهت بگم؟
حالا منم انتظار داشتم... انتظار داشتم من جزو اون دونفری باشم که مجازن برای شنیدن راز تو...
من خواهرت نبودم؟...
خیلی بی معرفتی محمد... به همینجایی که هستیم قسم...
و نتونستم دیگه ادامه بدم و دستام را سپر اشک هایی کردم که داشتن روی چادرم فرود می اومدند
و اما محمد ناراحت از هر وقتی سر به زیر بود که با سکوت من سر بلند کرد و با دیدن اشک هایم، با همان دست هایش اشک هایم را پاک کرد:
_بمیرم برات تو راست میگی... راست میگی... من برادر خوبی برات نبودم... باید میگفتم بهت... باید جزو اون دو نفر تو هم بودی...
ولی شرایط کارم اصلا این اجازه را بهم نداد
به جان خودم... که همیشه دوست داشتم تمام مشکلات و راز هام و پیشت بریزم ولی نتونستم و نذاشتن... گفتن خطرناکه... گفتن شخصیه... محرمانس
زهرا... ابجی؟.. منو نگاه کن!
نگاهم را به صورت نگرانش دوختم که در پی صورتم چرخ میخورد...
تو که میدونی من خیلی دوسِت دارم... من ازدواج نکردم... چون همسری خوبی پیدا نکردم.... بخاطر همین گفتم که اشکال نداره... عوضش یه خواهر خوب دارم که همیشه پشتمه...
اصلا طاقت اینو ندارم که اینطوری گریه میکنی زهرا
زهرا... بهم قول بده حتما دفترچه را تا اخر بخونی... ناگفته هارا توش نوشتم
فقط... زهرا من این همه راز را بهت گفتم که بدونی الان وضعیت خیلی خطرناکه... از نسترن هر کاری که بگی برمیاد... مجبوریم که فردا تو و علی از عراق خارج بشید...
_چی؟ فردا؟ داداش. ما تازه رسیدیم کربلا... فردا تازه اربعینه
_نمیشه باید حتما فردا برید..خطرناکه
امشب را اگه دوست داری تا صبح توی حرم زیارت کن... فردا صبح زود باید برید؟
از جا پریدم:
_چی؟.. ما بریم؟
پس تو چی؟
_من یاید بمونم... تا عملیات تموم شه... تو علی میرید ایران... همکار های من میبرنتون توی یه جایی... چند روزی اونجا میمونبد تا من هم بیام
توی این چند روز اصلا تلفن نباید بزنی.. اصلا کسی نباید بفهمه که شما ایرانید... حتی مامان و بابا... همه باید فکر کنن شما هنوز کربلایید
اگه احیانا مامان یا حتی دوستات زنگ زدن میتونی جوابشون را بدی... ولی باید وانمود کنی که هنوز هم کربلا... عادی حرف میزنی
کلافه از این همه وقایا سری تکون دادم
_زهرا این عملیات سخت تر از اونیه که فکرشو بکنی... باید خیلی احتیاط کنی... اگه توی این شبی که اینجا هستیم... حرکت یا ادم مشکوکی دیدی.. حتما به من یا خانم صادقی خبر بده..
باشه ای گفتم
_الان میتونم برم؟
_اره فقط زهرا؟
التماسی پرسید
_جانم داداش؟
_رفتی حرم خیلی برام دعا کن... دعا کن توی همین روزا به ارزوم برسم
صداش بغض خاصی داشت... بمیرم براش
نمیدانستم هیچوقت ارزوش چیه
چشمی گفتم و بالاخره خواستم با خودم خلوت کنم... قرار بود صبح برم... پس باید نهایت استفاده از اینجارا ببرم
دفترچه را داخل کیفم گذاشتم و به یحر پیام دادم که کجایی؟
که جواب داد«بیا جلوی ورودی حرم وایسادم... دست تکون میدم»
اروم به سمت ورودی حرم رفتم... خیلی شلوغ بود
پیداش کردم و به سمتش رفتم
قرار بود هردومون خلوت کنیم
ساعت یک بود و انگار خستگی در من جوانه زده بود
ولی نشستم و شروع کردم به درد و دل... انقدر گفتم و گریه کردم که سحر بعد از سه سافت با اصرار به من ابی داد...
چشمام از زور گریه پف کرده بود... ناراحت بودم که میخواستم به زودی از اینجا برم
اروم سرم و دیوار حرم تکیه دادم و به زائرانی که رفت و امد میکردند نگاه کردم
بالاخره تونسته بودم دستم وبه ضریح برسونم و تمام حاجتم را به زبون بیارم...
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
﷽
بعد از نماز
مردم دورتادورپیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
نشسته بودند
آن حضرت فرمودند :
فرزندان خود را
در رحم مادران خود
تربیت کنید
همه تعجب کردند و پرسیدند :
یا رسول الله
چگونه فرزند بدنیا نیامده را تربیت کنیم؟
آن حضرت فرمودند :
با خوراندن غذای حلال و پاک به مادرانشان.
📚جنگ مهدوی صفحه 132
#خانواده
#ازدواج
#مشاوره
🌟ارتباط با مشاورخانواده وزوجین🔰
🆔 @DAYANII
🆔 @Alnafs_almotmaenah
♦️مشاوره انلاین و تلفنی باهزینه می باشد
┏━━━ 💞 💫 🦋 ━━━┓
🏡 @khaneh_norani ✨
┗━━━ 🦋 💫 💞 ━━━┛
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_96
✍ #زینب_قائم
سحر نگاهی به من کرد و گفت:
_اقا محمد همچی را بهت گفت؟
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_اره گفت!
دستام را گرفت:
_نگران نباش... میدونم هم نگرانی هم دلخور... همچی را بشپر به خدا... هر موقع خواستی حرف بزنی هم من درخدمتم
راستی من و برادرت هم اگه خواستیم باهات حرف بزنیم... شاید رمزی حرف بزنیم... حواست باشه
لبخندی زدم و بلند شدم تا دوباره حرف بزنم با اقا...
بلند شدم تا اخرین حرفهایم را بزنم... چقدر سخت بود دلکندن از اینجا...
همینکه دستم به ضریح رسید... اشکهایم سرازیر شد و قلبم فشرده...
زنی که پوشیه زده بود، کاغذی لوله شده در دستانم قرار داد و رفت...
اروم کاغذ را توی جیب مانتوم قرار دادم... نمیتونستم اینجا بازش کنم... اروم کنار سحر نشستم و قرانی در اوردم و کاغذ را نامحسوس رویش باز کردم
«مواظب خودت باش... با ص همکاری کن...
تحت تعقیبی»
پایین نامه نوشته بود
«محمد حسین»
ص کی بود؟ محمد حسین کی بود؟
کمی فکر کردم تا یادم امد شاید ص یعنی صادقی که سحر باشد..
اما هرچقدر فکرکردم یادم نیامد که محمد حسین کیست...
شاید اسم رمز باشد
جرقه ای توی ذهنم زده شد... محمدحسین یعنی محمد
محمد خیلی اسم محمدحسین را دوست داشت و همیشه میگفت اگه اسمم محمد نبود دوست داشتم محمد حسین بود
بچه که بودیم و بازی میکردیم... اسم رمز محمد، محمد حسین بود
یعنی این پیام از طرف محمد، بود...
رو به سحر گفتم:
_سحری؟
نگاهش را به من دوخت:
_جانم؟
کاغذ را نامحسوس به سحر دادم که فهمید و از دستم گرفت... بعد از خواندنش، گفت:
_خب... اوکیه؟
سری تکون دادم که گفت:
_بلند شو.. باید بریم
بیرون رفتیم که شروع به گرفتن شماره ای کرد و کمی به عربی صحبت کرد
بعد از تمام شدن تماسش، باهم از بین الحرمین بیرون اومدیم که زنی با پوشیه روبرومون قرار گرفت...
_بیاین بریم؟
متعجی نگاهی به سحر انداختم که مطمئن سری تکون داد... اروم به سمت ونی رفتیم که شیشه هایش دودی بود... لحظه ای ترس تمام تنم را فراگرفت..
از حرکت وایسادم که سحر برگشت و با نگاهی به صورتم به سمتم امد و گفت:
_نگران نباش بیا بریم...
اما من انگار به سحر هم اطمینان نداشتم...... وقتی محمد جریان را تعریف کرد... به همه مشکوک بودم
وقتی دید حرکت نمیکنم... اروم کنار گوشم گفت:
_بیا... میدونم میترسی... به من اعتماد کن...
اروم با پاهای لرزون سوار ون شدم...
سحر و اون زن پوشیه دار کنارم نشستند
نگاهی به دور و برم انداختم
دو مرد صندلی جلو نشسته بودند...
همچنان قلبم نا اروم بود که مردی که پشت فرمون نشسته بود گوشی را به سمت سحر گرفت که سحر انرا به من داد
_بیا حرف بزن
نامطمئن گوشی را کنار گوشم قرار دادم که صدای همخونم، تکیه گاهم را شنیدم:
_الو زهرا جان خوبی؟
با شنیدن صدایش لبخند بر لبم امد... با ذوق گفتم:
_تویی داداش؟... کجایی؟
_نگران نباش منم میام... بهشون اعتماد کن...
_علی کجاس؟
خندید و گفت:
_من از تو باید بپرسم!
که با این حرف من، مرد دومی که کنار راننده نشسته بود و لباسی عربی به تن داشت برگشت
مات و مبهوت علی موندم
علی بود... خندید و گفت:
_خواستم سوپرایزت کنم...
اروم به محمد گفتم:
_اینجاست... داداش کی میای؟
_میام.. خیلی زود... هرچی خانم صادقی و عبدالهی گفتن گوش کن
عبدالهی حتما همین خانم پوشیه دار بود
باشه گفتم و گوشی را به سحر دادم...
از وقتی که وارد ون شدم و حرکت کرد... استرسی بی دلیل درون قلبم لونه کرد
زن پوشیه دار همچنان جدی نشسته بود...
نمیدونم چرا اسمش را فاطمه تصور کردم
_خانم منتظری؟
مردی که پشت فرمون بود، پرسید
_بله!
_برادرتون که هم به شما و هم به علی همه چیز و گفتن... فقط لازمه یه سری چیزا رو یاد اوری کنم
_بفرمایید
_الان قراره به جایی بریم تا هوا روشن بشه... و بعد شما و برادرتون با ماشینی تا مرز میرین... و اونجا همکار های ما شمارا تا تهران میبرن و توی خونه ای مستقر میکنند
لازمه بگم که توی این مدت شما تو این خونه تحت نظر ما هستید تا ما وارد ایران بشیم اگه احیانا خانوادتون یا حتی دوستی به شما زنگ زد عادی جواب دهید... و بهشون بگید که هنوز کربلایید... متوجه منظورم شدید؟
_بله!!
_خداراشکر.... فقط احیانا شما تکواندو کار هستید؟
_بله یه مدتی رفتم... تا کمربند قرمز را گرفتم
سری تکون داد
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_97
✍ #زینب_قائم
بالاخره به خانه ویلایی رسیدیم که انها بهش میگفتند خونه مادربزرگ
خنده ام گرفته بود...
اروم وارد خانه شدیم... خانه چیز زیادی نداشت... فقط دو فرش نه متری و یه یخچال کوچک...
من و سحر وفاطمه و وارد خانه شدیم....به عبدالهی فاطمه میگفتم در ذهنم
علی با هم اقایی که درموردم سوالاتی پرسید به جایی رفتند و هرچقدر اصرار کردم علی داخل بیاید، نیامد و رفت
نگران علی و محمد بودم و نمیدانستم کجا هستند...
در بین انها غریبه بودم و فقط سحر اشنا بود
گوشه ای نشستم که فاطمه پوشیه خودش را در اورد... چقدر شبیه سحر بود.. با این حساب که چشمانش مشکی بود... مانند تاریکی شب...
از توی یخچال کوچک ساندویچ در اورد و به من و سحر داد تشکری کردم که رو به من گفت:
_نامه ای که به دستت دادم بهت رسید؟
متعجب گفتم:
_کدوم نامه؟
سحر و فاطمه نگاهی به هم کردند و خندیدند..
_به همین زودی یادت رفت...وقتی داشتی زیارت میکردی، لای دستت گذاشتم
کمی فکر کردم تا یادم امد
_عه.. شما بودید؟
_با اجازه تون
کمی که باهم حرف زدیم... فهمیدم اسمش نساء ست و وقتی بهش گفتم که تصور میکردم که اسمش فاطمه باشد، خندید و گفت کا میتوانم او را فاطمه هم صدا بزنم
اذان که شد، هر سه تایی نماز خوندیم..
من و سحر کمی دراز کشیدیم...
اما فاطمه نشسته بود...
_فاطمه؟
نگاهش را به من داد:
_جانم؟
_چرا نمیخوابی؟
خندید:
_من باید کشیک بدم تا اقا محمد بیاد... تو بخوای عزیزم
اما نتوانستم بخوابم... تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که دیدم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد... و انگار در دنیای خودش بود
اروم بلند شدم و کنارش نشستم
_چرا گریه میکنی؟
وقتی متوجه حضورم شد، سریع اشکش را پاک کرد و سکوت کرد
_فاطمه؟.. نمیخوای با من درد ودل کنی؟
لبخندی شکسته به روم زد:
_چرا عزیزم... من تو رو مثل خواهرم میدونم... اما نمیخوام تو را ناراحت کنم
_نه بگو
اهی کشید:
_دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی وقته ندیدمش
شاید شش ماهی میشه
اصلا معلوم نیست کجاس
بغض کرد:
_بعضی ها میگن مفقود شده
فاطمه هم سن سحر بود... ولی نمیدونستم که ازدواج کرده
_چون خودم تابحال تجربه نداشتم... شاید نتونم کامل درکت کنم... همه چیز و به خدا بسپار...
اصلا نزار فکر های منفی ذهنت و مشغول کنه... باشه؟
سری تکون داد و بهم خیره شد
با خنده سری تکون دادم:
_چیه؟... چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_هم چشمای قشنگی داری... هم توی عمق چشمات معصومیت و حس میکنم
لبخندی زدم که نگاهم به تفنگ کُلت کوچکی افتاد که کنارش بود... لحظه ای مات موندم
نگاهم را که دنبال کرد و رسید به تفنگش، اروم جوری که سحر بیدار نشود، گفت:
_چیه؟.. تا حالا تفنگ ندیدی؟
_راستشو بگم نه... فقط توی فیلم ها دیدم
_حالا واقعیشو میبینی
_ای بابا... اگه گذاشتین یکم بخوابم
سحر بود... با صدای ما بیدار شده بود
فاطمه چپ چپ نگاهش کرد:
_مگه تقصیر ماهه انقدر خوابت سبکه... ما اروم صحبت میکردیم
بالاخره بلند شد و همگی با هم روزاربعین دعای مخصوصش رل خوندیم و همه در حال و هوای خودشان گم شدند...
من کنار فاطمه نشسته بودم که دیدم در حال خوندن زیارت نامه اشک میریزد... فکر کردم از دوری همسرش است اما اینطور نبود
_فاطمه... نگران نباش... بالاخره خبری ازش میرسه
نگاهش را از کتاب کوچک به من دوخت:
_نه این اشک ها بخاطر همسرم نیست...
_پس بخاطر چیه؟
_بخاطر ارزویی که همیشه دوست داشتم بهش برسم
یاد ارزوی محمد افتادم
_میتونم بپرسم چی؟
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_98
✍ #زینب_قائم
بغضش شکست:
_دلم میخواد جایی که همسرمه منم اونجا باشم.... یه حسی بهم میگه رفته
یعنی همسرش شهید شده بود... وای!!
شمرده شمرده پرسیدم:
_یعنی همسرت شهید شده؟
شدت گریه اش بالا رفت
_فکر میکنم
اروم سرش را در بغلم گرفتم
نمیدانم چرا با دیدن گریه هایش یاد سارا اقتادم که در بغلم گریه میکرد
بعد از اندکی راز و نیاز، صدای در حیاط نگاه هر سه نفرمان را به در کشاند... فاطمه چادرش را سر کرد و کلتش را اماده... به سحر اشاره کرد که من را به در حیاط پشتی ببرد...
سحر اروم دستم را کشید و به در حیاط پشتی برد
هنوز از شیشه، فاطمه را میدیدم... به سمت در حیاط رفت و یکی از دستانش را روی کلتش گذاشت
عجیب بود که حتی صدایش را هم می شنیدم
_بله؟
صدای کسی که پشت در بود را نمیشنیدم
ولی انگار خودی بود که فاطمه کلتش را برداشت و در را باز کرد
من و سحر از پشت در کنار اومدیم
محمد و علی و همان مرد پشت فرمون بود
سحر و فاطمه او را اقا سجاد صدا میزدند..
از دیدن محمد و علی خوشحال شدم و لبخند به لبانم امد
محمد با دیدن من خوشحال شد و به سمتم اومد:
_سلام... خوبی؟
_سلام داداش... اره خوبم..
چشمکی نامحسوس به من زد:
_نترسیدی که؟
سری به نشانه نه تکون دادم
کنار هم نشستیم
فاطمه پرسید:
_چیشد؟
اقا سجاد با اجازه ای گفت و پاهایش را ماساژ داد:
_هیچی... فهمیدم که با نیما و یه سری از عرب های همینجا اومده....
و بعد نگاهش را به محمد دوخت:
_دنبال محمده
البته یه مرد ایرانی هم باهاشه که هنوز نتونستیم هویتش را مشخص کنیم
باید حتما ساعت ۷ از اینجا بیرون بزنید
خانم منتظری شما بخاطر احتیاط باید روی صندلی عقب دراز بکشید تا معلوم نشه
چشمی گفتم
علی به شوخی رو به من گفت:
_بهم میاد؟
و بعد اشاره ای به لباسش کرد
ابرویی بالا انداختم و نگاهی به لباس های عربیش کردم
_بد نیست
با این حرفم لب و لوچه اش اویزون شد
و بعد اروم بهش گفتم:
_خیلی بهت میاد... راستی نگفتی توی اون ون چیکار میکردی؟
ایرویی بالا انداخت:
_دیگه دیگه
ساعت ۶ بود...
اقا سجاد بلند شد و گفت:
_من باید برم... یه سر به مرصاد بزنم ببینم چکار کرده... اگه دیر اومدم شما برید
از جا پریدم:
_داداش کوله هامون کجاست؟
_اه... خوب شد یادم اومد... توی اون خیمه کنار حرم گذاشتم که با علی رفتم
و علی با این حرف محمد، بلند شد:
_منم با اقا سجاد میرم... تا کوله هارا بیارم
محمد باشه ای گفت:
_مواظب خودت باش
علی سری تکان داد..... و با اقا سجاد بیرون رفتند
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹