فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانمممم ، چقدرم خوشحاله
😍😍
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت452
- ولی این رفتارت به قیمت از هم پاشیده شدن عروسیمون تموم شد ، اگر به من توضیح میدادی حداقلش این بود که هر چقدر هم که ناراحت بودم نمیذاشتم وحید بفهمه
دیگه گریه امونش نداد ، بلند شد و رفت سمت ظرفشویی
کلافه دستی به صورتم کشیدمو منم بلند شدمو درو قفل کردم و رفتم جلو و شیر آبو بستم
- منو نگاه کن مریم
نگام نکرد ؛ از شونههاش گرفتمو چرخوندمش به سمت خودم ، دستامو قاب صورتش کردمو گفتم : من همون شب که رفته بودید مبل بگیرید اگه یادت باشه بهت زنگ زدم گفتم هیچی ارزش اینو نداره که تو رو بخاطرش منتظر بزارم ، به چی قسم بخورم برات که باورم کنی
من باید هنوز چوب اشتباه خیلی سال پیشمو بخورم ؟؟؟
باید زندگیم بپاشه بخاطر اون اشتباه ؟
به خاطر دختری که اندازه ی یک تار موت دیگه برام ارزش نداره میخوای همه چی رو فراموش کنیو بزاری بری ؟
با لرزش چونش دیگه تاب نیاوردم و
دستامو دور تنش حلقه کردم و سرشو روی سینم گذاشتم ، مقاومت نکرد انگار اونم مثل من ته دلش بیقرار بود
تموم سعیمو کردم تا این بغض لعنتیو قورت بدم
- هیچ چیز و هیچ کسی ارزش نداره که این چشمای قشنگت به خاطرشون بارونی بشه مگه برای اهل بیت
- همه چی خراب شد امیر
- درستش میکنم قربونت برم ، فقط تو خودتو از من دریغ نکن
بمون مریم ... برام بمون
- اگه بمونم ، ممکنه بعدها با هر بار یاد آوریه این روزا گند بزنم به زندگیت
- عیبی نداره حقمه ، اونقدر تحمل میکنم تا بالاخره ی روزی به خودت بیای و ببینی از یادت رفته
این ۱۵ روز بدون تو ، راه نفس نداشتم ... خواب نداشتم ... خوراک نداشتم ... آرامش نداشتم
فقط باش مریم ، فقط باش
اگه بدونم که پیشم میمونی ، جلوی هر کی که بخواد ازمن جدات کنه وایمیستم ، فقط باید مطمئن باشم که دلت راضیه به موندن
- من نمیخوام وحیدو از دست بدم ، نمیخوام تو روی خانوادم وایستم
دلم نمیخواد دیگه نداشته باشمشون
همه حل شدنیه ، تو این ۱۵ روز روزی نشده که با یکی یکیشون حرف نزده باشم البته به جز وحید
بقیه رو کم و بیش قانع کردم ، ولی در مورد وحید به زمان احتیاج داریم
- واقعا نمیدونم ...
ی دفعه با صدای خیلی بلندی ، چیزی خورد شد و زینب جیغ کشید
- مریم : صدای چی بود ؟
- نمیدونم
سریع درو باز کردمو رفتم بیرون و مریمم دنبالم اومد
زینب از ترس گریه میکرد و پسرا هم ناراحت نگام میکردن
- من : چی شده ؟
- امیر محمد : توپ خورد به پنجره
- مگه قرار نشد تو خونه دیگه توپ بازی نکنید
- امیرعلی : خاله مریم گفت اگه وسایل شکستنی رو بزاریم تو آشپزخونه اشکال نداره
به مریم نگاه کردم ، اونقدر گریه کرده بود که چشماش و نوک بینیش قرمز بود
- ببخشید من اجازه دادم
میگم ... امیرحسین حالا که شیشه شکسته ، ی وقت سوسک نیاد تو خونه ، بعد بره ی جا تخم بزاره همه ی خونه رو سوسک برداره ؟؟؟!!!
😳
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
امیرحسین جان چیزی نیست ، یواش یواش با این روی ترسوی مریمم آشنا میشی
😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💑چرا دیگه عاشق همسرم نیستم؟
⭕️ چطور یک زوجی که زندگی رو با عشق شروع میکنند، بعد از مدت کمی به تنفر از یکدیگر میرسند؟
🔰 #استاد_پناهیان
#تک_تک_اعمالمون_به_نیت_سلامتی_و_ظهور_امام_زمانمون_باشه
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت453
- ببخشید من اجازه دادم ؛ میگم ... امیرحسین حالا که شیشه شکسته ، ی وقت سوسک نیاد تو خونه ، بعد بره ی جا تخم بزاره همه ی خونه رو سوسک برداره ؟؟؟
ابروهام پرید بالا ، دستمو گذاشتم روی دهنم که نزنم زیر خنده یکم که تونستم خودمو کنترل کنم گفتم
- مریم جان مطمئن باش سرعت زاد و ولد سوسکا اینقدر بالا نیست
- خب باید جلوشو بگیریم ، ما که نمیدونیم کجا میره تخم میزاره
- الان موضوع مهم زندگی ما سوسکه ؟
- خب آره ، چی میتونه از خونه ای که توش ی سوسک قایم شده ترسناک تر باشه ؟
- ینی تا این حد مریم ؟
- تا کدوم حد ، خب سوسک هم کثیفه هم ترسناک ، اصلا خلقت این موجودو من متوجه نمیشم ، کلا نباید باشه
- بچه ها : ما هم میترسیم داداش
- خیله خب باشه ، الان به پنجره مشما میزنم تا صبح یکیو بیارم شیشه بندازه
شما هم دیگه تو خونه بازی نمیکنید
با این وضعیت بازی کردنِ شما ، به یکماه نرسیده تموم لوازم خونه رو شکوندید ، مگه قرار نبود پَرای متکا رو جمع کنید ، هیچیش جمع نشده که
- امیر محمد : آخه داداش توپ بازی که میکردیم پرا میرفتن رو هوا اونقدر با حال میشد که نگو ، مثل تو فیلما بود
و انگار نه انگار که دسته گل به آب داده بودند و بعدش سه تایی با هم زدن زیر خنده و مریمم با خنده ی اونا خندش گرفت
- زینب : بزار رو پرا توپو شوت کنم ببینید چقدر قشنگ میشه !
- نمیخواد زینب خانم ، شروع کنید به جمع کردن پرا ، دفعه ی دیگه هم ببینم تو خونه توپ بازی میکنید توپتونو دیگه بهتون نمیدم
- پسرا : عه خاله مریممممم ؟!
بهشون اشاره کرد که ساکت باشند
- مریم جان دیگه شما هم اجازه نمیدی
سکوت کردو چیزی نگفت ولی از چشماش همدستی با بچه ها میبارید ، شیطون خانومِ من
رفت تو اتاقو جارو برقیو آورد
- بچه ها بیاید زود جمع کنیم تا جارو بزنم
خونه رو همگی باهم تمیزو مرتب کردیم و از دستشویی که اومدم بیرون دیدم چادرشو داره سرش میکنه
- کجا ؟؟؟
- خونه ، باید برگردیم
- امیرمحمد : عههههه خاله مریم مگه قرار نبود همه مون امشب اینجا بمونیم ؟
- دیگه تنها نیستید خاله جون ، داداش اومد پیشتون
- زینب : خاله مریم تو رو خدا نرو بمون
امیرعلی هم چسبید به پاهاشو گفت : خودت قول دادی باید بمونیم
- خب اگه من مزاحمم ، میرم
- این چه حرفیه چه مزاحمتی ، باید حتما برگردیم ، ی وقت اگه وحید بفهمه ، روزگار برامون نمیزاره
- اون موقع که من نبودم و میخواستی بمونی برات روزگار میزاشت این آقا وحیدتون ؟؟؟
- امیرعلی جان ی لحظه منو ول کن ، با عمو حرف بزنم
و رفت تو اتاقو با ورود من به اتاق ، درو بست
- امیرحسین اون موقع فرق داشت تو نمیدونی حال این دو تا بچه چقدر بد بود ، الان که تو هستی خیالم دیگه راحته
- همش بچه ها ؟
به خدا تو این اوضاع داغون حال ی نفر دیگه هم خیلی بده ، میبینیش اصلا ؟؟؟
چند لحظه مات زده نگام کرد
- خب ... من ...
پلکی زدو نگاهشو ازم گرفت
- خب ... تو این اوضاع حال کی بد نیست ؟ دیگه نباید ازین بد ترش کنیم
- بدتر ازینم مگه میشه ، من ۱۵ روزه که درست و حسابی خواب به چشمام نیومده ، خیلی خستم ، ی امشبو بمون بزار خوابم ببره
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
به خدا تو این اوضاع داغون حال ی نفر دیگه هم خیلی بده ، میبینیش اصلا ؟؟؟
نه نمیبینه ، اونقدر از کارای وحید چشمش ترسیده که عزیزشو این طرف یادش رفته
😔😔
مریم باید به خودت بجنبی ، تصمیمتو زودتر بگیر
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
بیهوده نگردید در این شهر به والله!
نزدیک ترین راه به الله حسین است..
♥️ ⃟🕯
-
یہآقایۍهستخیلۍغریبہ
منوتواگردرستبشیممھدوے
زندگۍڪنیموراھورسمشھداءروتو
زندگیامونبہڪاربگیریمخیلۍزودمیاد.
بھشتۍومھدويبشیم(:
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..✋🏻✨
-
-
#اینالطالببدممقتولبکࢪبلا؟😭
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت454
- بدتر ازینم مگه میشه ، من ۱۵ روزه که درست و حسابی خواب به چشمام نیومده ، ی امشبو بمون
اگر نباشی نمیتونم اینجا رو تحمل کنم ، بچه ها رو برمیدارم میرم خونه ی حامد اینا
- ینی چی ؟ بمون همین جا دیگه ، برای چی مزاحم اونا میشی
- مریم جان ... با اون روزای خوبی که با هم اینجا گذروندیم ، بدون تو موندن برام مصیبته ، ی امشبو بمون ساعت دوازده و نیمه
- از عکس العمل وحید میترسم ، که نکنه ی وقت دوباره باهم ...
بچه ها به در چند ضربه ای زدنو درو براشون باز کردم
امیرعلی: چی شد خاله میمونیم ؟
- آره عمو جون میمونید
- هوراااااا ...
زینب پس بیایید مثل قبلنا پیش هم جا بندازیمو داداش برامون قصه بگه
***
#مریم
با صدای اذان گوشیم ، چشمامو باز کردمو با صورت امیرحسین ، تو چند سانتی متریم مواجه شدم
دست دراز کردمو گوشیمو برداشتمو خاموش کردم
بلند شدمو وضو گرفتم و نماز صبحمو خوندم
و دو رکعت نماز هم هدیه به امام زمان خوندم و بعد از نماز از حضرت کمک خواستم تا خودشون واسطه ی خیر بشن برامون تا اون چیزی که به صلاح همگیمون هست برامون پیش بیاد
ی جوری بشه که بچه ها اینقدر اذیت نشن و دل منم آروم بگیره و شر اون دختره از سر زندگیمون کم بشه
دیگه هوا داشت یواش یواش روشن میشد ، بلند شدمو رفتم کنارش
- امیرحسین ...
امیرحسین پاشو داره هوا روشن میشه ... نمازت قضا میشه ها
بیدار نشد اولین بار بود که میدیدم بیدار نمیشه ، همیشه اون بود که منو بیدار میکرد
تکونش دادم تا بالاخره چشماشو باز کرد
- سلام صبح بخیر ، چیزی به طلوع نمونده پاشو
- سلام
- سلام ، چقدر خسته بودی
ندیده بودم اینطور خوابت سنگین باشه !!!
نشست تو جاشو چشماشو مالید
- واقعا خسته بودم ، نمیدونی این چند وقت چی کشیدم
و بعد بلند شدو وضو گرفتو نمازشو خوند
دراز کشیده بودم سر جام که اونم کنارم دراز کشیدو دستاشو گذاشت زیر سرش و به سقف نگاه کرد
- نمیری پارک بدویی ؟
- نه ، بعد از ۱۵ روز دیدمت ثانیه به ثانیه ای که پیشمی برام مهمه
- نمیدونم چطور اینقدر براش راحت بود که زندگیه دیگرانو داغون کنه
- همیشه میگفت هر چی که بخواد بدست میاره ، ولی این دفعه فرق داره ، فردا میرم اصفهان ؛ اونجا با پدرو برادراش اتمام حجت میکنم تا جلوشو بگیرند
- اینی که من دیدم فکر نمیکنم به حرف کسی گوش کنه
- باید برم ی جوری ادبش کنم ، بالاخره ی کاری میکنم که دیگه اینورا آفتابی نشه
به نیم رخش نگاه میکردم که چرخید به سمتم
- گوشیتو برام روشن میزاری که باهات تماس بگیرم ؟
- آخه میترسم چشمت که بهش خورد منو دوباره یادت بره
لبخندی زدو گوشه ی چشماش چین افتاد ، دستمو گرفتو بوسید
- اشکال نداره ، تموم متلک هاتو به جون میخرم
- متلک نبود واقعیت بود
دست کشید لابلای موهامو گفت : چکار کنم که مریم بانوم منو ببخشه
- دلم میخواد این کابوس تموم شه
- تموم میشه عزیزم ... نذر کردم ۱۴ مریض بی بضاعتو رایگان عمل کنم و صفر تا صد خرج بیمارستانشونو بدم ، تا مریم بانوم بالاخره بیادو خانوم این خونه بشه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
کسی که گهواره ات را تکان داد؛
میتواند بادعايش دنیایت راهم تکان بدهد ؛
مراقب گرانبهاترين الماس زندگيت باش كه براي خوشبختي ات محتاج دعاي خيرش هستي...
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401