eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
850 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• با صدای پریناز چشم‌هایم را باز کردم. _پاشو عزیزم. پاشو خودتو تو آینه ببین. از روی صندلی بلند شدم و خودم را در آینه دیدم. غرق در رنگ‌های ملیح و زیبای نشسته روی صورتم شدم. موهایم را تاج ریزی جمع کرده و اضافه‌اش کنار صورتم فر خورده بود... کیف کردم!! با لبخندی عمیق سمت پریناز‌خانم برگشتم. _دستتون طلا؛ خیلی خوب شدم. نخ دور گردنش به ماسکش گیر کرده بود. به زحمت آن را باز کرد و درهمان حال جواب من را داد. _خواهش می‌کنم عزیزم. سوگند قدمی جلو گذاشت و از آینه به من خیره شد. _چه کیفی بکنه داداشم با دیدن تو. چشمکی برایم زد. موهای مشکی او هم، فقط فر شده و گلسر نگین‌دار ریز خورده بود. ساده اما زیبا... به خاطر مراقبت‌های بعد از عمل قرار شد سوگند با پرینازخانم صحبت کند و یک وقتی که آرایشگاه خالی هست ما بیایم. آن هم با رعایت تمام موارد بهداشتی!! بندهٔ خدا همه‌یشان به خاطر حرف‌های علی ماسک زده و وسایل همه ضدعفونی و نو شده بود... در آرایشگاه باز شد و پونه داخل آمد. با ذوق طرفش برگشتم که چشم‌هایش برق زد. _سلام... به به چه ملکه‌ای! چه حالی کنه علی‌آقا. چهره‌اش کمی گرفته بود. خنده‌ای کردم و سلام بلندی بهش دادم. گوشی سوگند زنگ خورد و قطع شد. _اوه اوه علی تک انداخته. زود دیگه لباست رو بپوش که الان میاد. با کمک پونه و سوگند لباس را تنم کردم. با لباسم چرخی محتاط زدم جوری که دردم نیاید. هنوز به قول علی شکستنی بودم! شنلم را پوشیدم و کمک گرفتن از پونه از پله‌ها پایین رفتم. _چرا انقد گرفته‌ای پونه؟ نگاهی بهم انداخت و انکار کرد. _نه چه گرفته‌ای؟ _دروغ نگو... نفسی گرفت. _خیلی وقته از اون چیز‌ خبری نیس. _چیز؟! _آره دیگه همون پسره...یعنی همون آرمان. ابرو بالا انداختم و خنده‌ام را خوردم. _مگه مهمه؟ سریع رفع و رجوع کرد. _نه بابا بهتر شرش کم. از این به بعد رو خودت برو الان علی‌آقا میاد. این را گفت و رفت. از ته دل آرزو می‌کردم او و آرمان هم بهم برسند. همان لحظه در باز شد و قامت علی در قاب در ظاهر... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• نفسم در سینه حبس شد. لباس دامادی عجیب به تنش می‌آمد... تو دل برو تر شده بود!! قدمی به جلو گذاشت و با لبخند سر تا پایم را نظارت کرد‌. فیلم‌بردار با دوربینش جلو آمد. اما علی حرف‌گوش نکن شده بود... او برای عاشقانه‌هایش؛ قاعدهٔ خودش را داشت... با ناز جلو رفتم که علی دسته گل را در دستانم گذاشت و در حرکتی من را در آغوشش حل کرد. خیلی سختی کشیده بودیم تا به اینجا رسیدیم! این نقطهٔ شروع... شروع زندگی مشترک!! بوسهٔ گرم علی روی پیشانی‌ام؛ مهر مالکیت من و او شد..‌. از من که فاصله گرفت، چادر زرکوبم را روی سرم انداخت. آرام سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد: _تو نه با تاج بلکه با چادرت برای ملکه‌ای!! غرق در لذت با راهنمایی‌های علی و فیلم‌بردار تا ماشین رفتیم... در را برایم باز کرد و سوار شدیم. خودش هم پشت فرمان نشست. با خوشحالی سوییچ را چرخاند. _بالاخره شدی خانم خودم! _حالا صبرکن تا شب که پامون رو گذاشتیم خونه بعد بگو... ماشین را راه انداخت. _ضد حال نزن عروس‌خانم. روی فرمان زد. _این رخش رو برای شما زین کردم!! هنوز حرف علی تمام نشده بود که ماشین تلق و تلوقی کرد و وسط خیابان ایستاد. مات از زیر چادر طرف علی برگشتم. علی دست‌پاچه شروع به چرخاندن سوییچ کرد و استارت زد. ماشین خرخری کرد و روشن نشد. _لعنتی... دوباره تلاش کرد ولی بی‌نتیجه. ماشین‌ها از کنارمان رد می‌شدند و بوق کش‌دار می‌زدند. با ناله گفتم: _علی!!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• خندهٔ متزلزل و ژکوندی زد. _اصلا نگران نباش الان درست میشه. دوباره استارت زد. _جون ننه‌ت روشن شو ضایع‌مون نکن دیگه!! دست زیر چانه زدم. خون خونم را می‌خوردم. نمی‌دانستم از شدت عصبانیت باید چی‌کار کنم... علی دائم نیم‌نگاهی به من می‌انداخت و بعد با ماشین ور می‌رفت. گوشی‌اش زنگ خورد و فیلم‌بردار پرسیده بود چی‌شده. علی قضیه را خلاصه تعریف کرد. گوشی را که قطع کرد تیله‌هایش را روی من انداخت. حرفی تا نوک زبانش آمد. عصبی گفتم: _بگو چی می‌خوای بگی... دستی به سرش کشید و خجالت زده گفت: _میشه یه لحظه پیاده بشی؟ _واسهٔ چی؟ خندید و ترسیده جوابم را داد: _جهت هل دادن‌. بلند جیغ زدم و چادر را کمی بالا. _چی؟!!!! علی کمی فاصله گرفت و توجیه کرد. _تا وقتی که یه ماشین بیاد بکسل‌ش کنه دیگه‌. انگشتم را تهدیدوار بلند کردم. _علی بخدا می‌کشمت! تسلیم دستانش را بلند کرد. _چشم ولی اونموقع یه نیرو کمکی کم میشه تو خیابون با همین تیریپ می‌مونیا!! دندان بهم ساییدم و در را محکم باز کردم. ماشین‌ها عصبی بوق می‌زدند. علی فلشر را روشن کرد و ماشین را روی دنده خلاص گذاشت. کفش‌های پاشنه بلندم را درآورده و کور کورانه تا پشت ماشین رفتم. مردم با تعجب نگاهمان می‌کردند. فیلم‌بردار هم وقت گیر آورده بود! داشت با خنده فیلم می‌گرفت. با این کارش همه فکر کردند سکانسی از فیلم است و برای کمک جلو نیامدند! توی دلم علی را مستفیض می‌کردم و به حال خودم گریه. هنوز دست به کار نشده، نسیم ملایمی وزدید و چادرم را بلند کرد. علی هول‌شده و با اخم به سمتم برگشت و بازویم را گرفت. من را سمت ماشین کشید و روی صندلی نشاند. _همین‌جا بشین تو کمک نکن... کلاً فراموش کرده بودم!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : Wo hast du es so eilig? _ کجا با این عجله ؟ Ich habe Arbeit, Doktor _ کار دارم دکتر Was hat dich heute Abend zum Abendessen vergessen lassen? _ چه کاریه که باعث شده قرار شام امشب یادت بره Oh nein... das hatte ich vergessen _ وای نه .... فراموش کرده بودم Nun ja, du hast noch nichts verloren, es ist gut, dass ich dich daran erinnert habe _ خب هنوز چیزی رو از دست ندادی خوب شد که من یادت انداختم Wird es den Arzt stören, wennich heute Abend nicht komme? _ دکتر بد میشه اگر امشب من نیام ؟ Du bist immer zu Hause, warum kommst du nicht, Junge? Wegen dir haben wir uns alle entschieden, in ein Restaurant statt in eine Bar zu gehen _ تو که همیشه خونه‌ای چرا نیای پسر ، همه مون به خاطر تو به جای بار تصمیم گرفتیم بریم رستوران _ Ich schäme mich wirklich, Herr Doktor, ich werde alle anrufen und mich entschuldigen, meine Arbeit ist sehr wichtig _ واقعا شرمندم دکتر ، با همه تماس می‌گیرم عذرخواهی می‌کنم ، کارم خیلی واجبه Gab es ein Problem? _ مشکلی پیش اومده ؟ _ Ich weiß nicht, vielleicht... vielleicht werden meine bisherigen Probleme irgendwie gelöst _ نمی‌دونم شاید ... شاید مشکلات قبلیم داره ی جورایی حل میشه Er sah mir tief in die Augen und sagte: Hängt das mit dem Iran zusammen? نگاه عمیقی به چشمام انداخت و گفت : مربوط به ایران میشه ؟ _ Ja _ بله Er lächelte und legte seine Hand auf meine Schulter لبخندی زد و دست گذاشت روی شونم Wenn ich Ihnen helfen kann, sagen Sie es mir bitte _ اگر کمکی از دست من بر میومد حتماً بگو _ Wir sehen uns auf jeden Fall morgen _ چشم حتماً ... فردا می‌بینمتون _ Ich hoffe, dass Sie gute Nachrichten aus dem Iran erhalten haben _ امیدوارم که از ایران خبرهای خوبی برات رسیده باشه Ich hoffe... mit Erlaubnis _ امیدوارم ... با اجازه از کلینیک زدم بیرون هنوز هوا روشن بود ، تو ماشین نشستم و راه افتادم به سمت خونه مصطفی هرچی که نزدیک خونشون می‌شدم کوبش‌های قلبم هم محکم‌تر می‌شد طوری که وقتی رسیدم مجبور شدم ده دقیقه‌ای تو ماشین بشینمو چند قلوپ آب بخورم و مدام به خودم تذکر بدم که محکم باش و خودتو امیدوار نکن ، هنوز واقعیت معلوم نیست از ماشین پیاده شدم و درو بستم ، نفس عمیقی کشیدمو رفتم جلوتر و زنگ خونشونو زدم مصطفی جواب داد : بله ؟ _ منم مصطفی 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بدون حرفی گوشی آیفون رو گذاشت و درو باز نکرد !!! با ابروهای بالا رفته به در ورودیشون نگاه می‌کردم که بالاخره در باز شد و اومد بیرون _ سلام _ سلام تحریم شدم دیگه رام نمیدی خونت ؟ _ بد دلخورم ازت امیرحسین ، این حرفا چی بود که تو بیمارستان به مریم خانوم زدی ؟ _ پس حدسم درست بود گوش وایستاده بودی نه ؟ _ خیر ... منتظر بودم تا بیاد بیرون و برگردیم ، منتها شما صداتو انداخته بودی رو سرت ، دیگه شرمنده که گوشام صدایی نَکَره تو شنید _ اینا رو میگی که یادم بره تک و تنها اومدنش کار توئه نه ؟ _ یادت بره یا نره هیچ اهمیتی برام نداره ؛ مهم این بود که هر دو تون باید حداقل بخاطر بچه ها ازین بلاتکلیفی در میومدید حالا اومدی که چی ؟ _ اومدم از بلاتکلیفی درش بیارم دیگه ... مگه اینو نمیخوای ؟ _ می‌خوای دوباره عذابش بدی بنده خدا رو ؟ _ تو دیگه چرا مصطفی ، هرکی ندونه حداقل تو میدونی و در جریان تموم بدبختی‌های من هستی _ بد شکستیش ، باید اول حرفاشو می‌شنیدی ، اصلاً بهش مجال ندادی نفسی گرفتم و گفتم : چطوره حالش؟ _ به معنای واقعی داغون _ برو بهش بگو بپوشه بیاد بیرون ، میخوام باهاش حرف بزنم _ آره ، اونم سریع میپوشه با کله میاد باهات حرف بزنه _ برو بهش بگو بیاد حرف مفت نزن _ دیگه نیست وا رفتم _ نیست ؟؟؟ نگو که به همین زودی برگشته ایران ! _ نترس بابا برنگشته _ یعنی چی ؟ _ رفته هتل ناباور نگاهش کردم که سریع گفت : به خدا هم من هم بیتا خیلی اصرارش کردیم که نره ، حریفش نمی شدیم اصلا _ چی میگی مصطفی ، گذاشتی تک و تنها بره هتل ؟ _ پاشو کرده بود تو ی کفش که اصلاً پاشو نمیزاره اینجا ، تازه ازم خواست پروازشو تغییر بدم و بندازم جلو _ چی بگم به تو آخه ؟ اگر من نیومدم برای این بود که خیالم راحت بود خونه ی تو جاش امنه ، اون وقت همینطور گذاشتی بره؟؟!! نمیگی یه زن تنها تو کشور غریب اگه بلایی سرش بیاد ... خیلی پستی مصطفی !!! _ باعث و بانی این حالش تویی ؛ اونوقت من پست شدم ؟ _ حرف نزن بگو کدوم هتله _ صبر کن بیتا براش شام آماده کرده، بزار بیارم با هم بریم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
جناب آقای خوش غیرت ، با اون حرفایی که شما زدی خودتو آماده کن که مریم یه حال اساسی ازت بگیره از من گفتن بود 🙃😎 دو پارت عیدانه تقدیم به همه ی عزیزانم ❤️❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آنچه در مبعث دیده نشد! 🔹غیر از بعثت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله اتفاق دیگری هم در شب بعثت رخ داد! 🔹چرا هیچ‌کسی از این اتفاق خاصّ حرف نمی‌زند؟! 🔹طراحی جالب خدا در شب که کمتر به آن پرداخته شده! علی علیه‌السلام . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• چشمم روی خیابان می‌گشت. ماشین در حال حرکت بود و آدم‌ها زود از کنارمان رد می‌شدند. از دست علی ناراحت بودم و از این وضع کلافه. برای بار دهم ملتمس صدایم زد. _حلما... برنگشتم طرفش. خودش را جلو کشید. _حلماخانم؛ نگاهم نمی‌کنی؟ نگاهش نکردم. _تقصیر من بود که اینجوری کردی؟ _نه عزیزم! از دست خودم حرصی شدم. چادرت که کنار رفت جای عملت معلوم شد تازه یادم اومد... از دست بی‌حواسیم که نزدیک بود یه بلایی سر تو بیاره، اعصابم بهم ریخت! با حرص برگشتم طرفش. _لابد دیوار کوتاه‌تر از من پیدا نکردی ها؟ خجول خندید و چرخید طرفم. _آره دیگه! ولی مثبت بین باش!! نفس عمیقی کشیدم تا حرف نامربوط نزنم. در و کابین ماشین را نشانش دادم. _الان این وضع ما جای مثبت نگری هم داره؟ دست به سینه شد و با لبخندی یک‌ور من را نگاه کرد. _آره دیگه! ببین من لازم نیست رانندگی بکنم به جاش می‌تونم تو رو نگاه کنم... کدوم دومادی همچین شانسی نصیبش میشه؟ پوزخند زدم و با ابرو نیسان آبی را نشانش دادم. _راست میگی! کدوم دومادی رو دیدی که ماشین عروسش رو نیسان آبی بکسل کنه؟ لب گزید. _به سلطان جاده‌ها توهین نکن! تهدیدوار برایش انگشتم را تکان دادم. _به این زن فیلم‌برداره میگی اینا رو از فیلم پاک کنه‌ها!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻