eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
851 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• آهی کشیدم و فکرم تا پیش سوگند پر زد. لبخند‌های مصنوعی و خلوت‌های طولانی‌اش نگران کننده بود. چند وقتی بود از پونه و آرمان هم خبری نداشتم. یعنی چند وقتی بود از عالم و آدم خبر نداشتم جز ترک‌های دیوار اتاق و آمار وسائل چیده شده در کمدم!! • • نفسی گرفتم و به اتاق نگاهی انداختم. قلبم در سینه سنگینی می‌کرد. لذت اینکه قرار بود من و علی زیر یک سقف برویم هم نمی‌توانست از دلتنگی‌ام و دوری از بابا و مامان، کم کند... بیست و پنج سال دور هم بودن و زیر یک سقف زندگی کردن و حالا سرنوشت رو به رویم... تقه‌ای به در خورد. رد خیس اشک را پاک کردم. برگشتم طرف در که چهرهٔ بابا را در قاب در دیدم. _مزاحم که نیستم. ماسکم را از روی تخت برداشته و به صورتم زدم. _نه اصلا. قدم‌زنان جلو آمد. محاسن جو گندمی و شقیقه‌های خاکستری‌اش؛ بیست و پنج سال پدرانگی را داد می‌زد. گرچه خون من از او نبود؛ اما برای بعضی دوست داشتن‌ها نیازی به هم‌خون بودن نیست..‌. مثل رابطهٔ دختر و پدری ما‌. _خوبه پس... دستش را روی صندلی‌ام کشید. چشم‌هایش دور اتاق می‌گشت. پرده‌ای اشک روی تیله‌هایش نقش بست بود ولی اجازهٔ بارش نداشت. _تو بری...خیلی اینجا خالی میشه. آرام‌تر گفت: _دلمون برات تنگ میشه... بغضی که از سر صبح دست از سرم برنمی‌داشت، با این جملهٔ ترک برداشت و در گلویم خورد شد. اشک مثل جوی از چشم‌‌هایم راه افتاده بود و تا پایین چانه‌ام می‌رفت. بابا لطیف خندید. خنده‌ای پر از بغض و دلتنگی پدرانه.... آغوشش را باز کرد و من را در گرمای وجودش حل کرد. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الو دکی خودتی؟🤣🤣🤣 داستان مزاحم تلفنی ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ خیلی سخته اما باید یاد بگیریمش🤍 ‌ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ آره دایی شک کردم ... شک کردم چون خودم تو اون کافه با سروش دیده بودمش ، چون دیگه نمی‌تونستم تنها اینجا تاب بیارم یک سال و هشت ماه پیش اومدم ایران و هر روز کارم این شده بود که بعد از ظهرا برم تو کافه روبروی دفترش بشینم تا بلکه با ترنم خانم بیاد اونجا و ببینمش ... چون نمی‌دونستم در آینده اون پروژه لعنتی شما اینقدر سوپرایزم میکنه ... چون حتی دو روز بعد اومدم باهاش حرف بزنم بفهمم چه خبره که دیدم اومده خواستگاریش ... چون اونقدر دوستش داشتم که حتی وقتی برگشتم آلمان بازم این دل لامصبم باور نکرد و به یه بی پدر مادرِ حروم لقمه‌ای اعتماد کردم گفتم تحقیق کنه برام اما اون بی همه چیز گفت بارها با هم دیده شون .. گفت از خود سروش پرسیده و گفته نامزدند شما جای من بودید چیکار می‌کردید ؟ همزمان با صدای " چیییِ " ِ کشیده ی مجتبی و میثم گوشی رو انداختم روی نیمکت و سرمو گرفتم میون دستام _ دایی : کی بوده اون پست فطرت ؟ من مطمئنم سروش هر چقدرم که عوضی باشه همچین چیزی نمیگه ؛ حرف بزن بچه ... امیرحسین با توام _ میثم : گه خورده ، لاشخور عوضی ... فقط یه آدرس به من بده من دهنی ازش سرویس کنم ... دیگه حوصله ی داد و هوار مجتبی و میثمو نداشتم و گوشی رو خاموش کردم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با مصیبت خودمو جمع کردم و رفتم خونه و تا صبح ، خواب به چشمم حروم شد مدام حرفاشونو کنار هم می‌چیدم و تموم که می‌شد دوباره خود به خود می‌رفت از اول و با تموم جزئیات ذهنم خیال خاموشی نداشت ، همه ی حرفاشون یه طرف و اون دسته گل و خنده ی مریم یک طرف باید باهاش حرف می‌زدم باید می‌فهمیدم که چی گذشته سردرد وحشتناکی که ارمغان سوریه بود و هنوزم خیلی از روزها مهمون ناخوندم می‌شد تا صبح ادامه پیدا کرد حتی وقتی به بیمارستان رفتم با وجود مسکن قویی که خوردم بازم دست از سرم برنداشت تا جایی که بعد از دو جراحیی که داشتم دیگه نتونستم سر و پا بمونم و یه آرامبخش قوی تو بیمارستان تزریق کردمو برگشتم خونه بعد از اطلاع به دکتر والتر که نمی‌تونم امروز بعد از ظهر به کلینیک برم ، افتادم رو کاناپه و پلکام روی هم افتاد وقتی چشمامو باز کردم هوا کاملاً روشن شده بود و با اینکه دیشب هیچی نخورده بودم اما الانم هیچ اشتهایی نداشتم ؛ برای خودم قهوه درست کردم و ریختم تو لیوان و تا خنک بشه وضو گرفتم و قضای نمازمو به جا آوردم دیرم شده بود قهوه رو تو ماگی ریختمو تو ماشین آروم آروم خوردم وقتی رسیدمو رفتم تو اتاق قبلیم ، تازه تصویر چشمای عسلی پر اشکش تو نظرم پر رنگ تر شد ، برای همین اتاقمو عوض کردم اما نمی‌رفت دست از سرم برنمی‌داشت متاسفانه بعد از ظهرم تو کلینیک دکتر والتر شیفت ویزیت من بود و باید اونجا هم می‌رفتم سلول به سلول بدنم انگار برای دیدنش بی‌تاب تر شده بود و بدون اینکه کنترلی رو چشمم داشته باشم نگاهم مدام به سمت ساعت می‌چرخید تا بالاخره آخرین بیمار و ویزیت کردم و با عجله وسایلمو برداشتم و تا خواستم از در بزنم بیرون دکتر والتر اومد داخل 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
Hamid Hiraad - Ey Bi Khabar (128).mp3
9.63M
《همچنان بی‌تابیِ دل می‌بَرَد سویَش مَرا.》♡♡ شمارش معکوس برای ملاقات دوباره ی امیرحسین و مریم 😍❤️❤️ ملاقاتی جذاب و فوق هیجانی 👌🥰 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• با صدای پریناز چشم‌هایم را باز کردم. _پاشو عزیزم. پاشو خودتو تو آینه ببین. از روی صندلی بلند شدم و خودم را در آینه دیدم. غرق در رنگ‌های ملیح و زیبای نشسته روی صورتم شدم. موهایم را تاج ریزی جمع کرده و اضافه‌اش کنار صورتم فر خورده بود... کیف کردم!! با لبخندی عمیق سمت پریناز‌خانم برگشتم. _دستتون طلا؛ خیلی خوب شدم. نخ دور گردنش به ماسکش گیر کرده بود. به زحمت آن را باز کرد و درهمان حال جواب من را داد. _خواهش می‌کنم عزیزم. سوگند قدمی جلو گذاشت و از آینه به من خیره شد. _چه کیفی بکنه داداشم با دیدن تو. چشمکی برایم زد. موهای مشکی او هم، فقط فر شده و گلسر نگین‌دار ریز خورده بود. ساده اما زیبا... به خاطر مراقبت‌های بعد از عمل قرار شد سوگند با پرینازخانم صحبت کند و یک وقتی که آرایشگاه خالی هست ما بیایم. آن هم با رعایت تمام موارد بهداشتی!! بندهٔ خدا همه‌یشان به خاطر حرف‌های علی ماسک زده و وسایل همه ضدعفونی و نو شده بود... در آرایشگاه باز شد و پونه داخل آمد. با ذوق طرفش برگشتم که چشم‌هایش برق زد. _سلام... به به چه ملکه‌ای! چه حالی کنه علی‌آقا. چهره‌اش کمی گرفته بود. خنده‌ای کردم و سلام بلندی بهش دادم. گوشی سوگند زنگ خورد و قطع شد. _اوه اوه علی تک انداخته. زود دیگه لباست رو بپوش که الان میاد. با کمک پونه و سوگند لباس را تنم کردم. با لباسم چرخی محتاط زدم جوری که دردم نیاید. هنوز به قول علی شکستنی بودم! شنلم را پوشیدم و کمک گرفتن از پونه از پله‌ها پایین رفتم. _چرا انقد گرفته‌ای پونه؟ نگاهی بهم انداخت و انکار کرد. _نه چه گرفته‌ای؟ _دروغ نگو... نفسی گرفت. _خیلی وقته از اون چیز‌ خبری نیس. _چیز؟! _آره دیگه همون پسره...یعنی همون آرمان. ابرو بالا انداختم و خنده‌ام را خوردم. _مگه مهمه؟ سریع رفع و رجوع کرد. _نه بابا بهتر شرش کم. از این به بعد رو خودت برو الان علی‌آقا میاد. این را گفت و رفت. از ته دل آرزو می‌کردم او و آرمان هم بهم برسند. همان لحظه در باز شد و قامت علی در قاب در ظاهر... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• نفسم در سینه حبس شد. لباس دامادی عجیب به تنش می‌آمد... تو دل برو تر شده بود!! قدمی به جلو گذاشت و با لبخند سر تا پایم را نظارت کرد‌. فیلم‌بردار با دوربینش جلو آمد. اما علی حرف‌گوش نکن شده بود... او برای عاشقانه‌هایش؛ قاعدهٔ خودش را داشت... با ناز جلو رفتم که علی دسته گل را در دستانم گذاشت و در حرکتی من را در آغوشش حل کرد. خیلی سختی کشیده بودیم تا به اینجا رسیدیم! این نقطهٔ شروع... شروع زندگی مشترک!! بوسهٔ گرم علی روی پیشانی‌ام؛ مهر مالکیت من و او شد..‌. از من که فاصله گرفت، چادر زرکوبم را روی سرم انداخت. آرام سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد: _تو نه با تاج بلکه با چادرت برای ملکه‌ای!! غرق در لذت با راهنمایی‌های علی و فیلم‌بردار تا ماشین رفتیم... در را برایم باز کرد و سوار شدیم. خودش هم پشت فرمان نشست. با خوشحالی سوییچ را چرخاند. _بالاخره شدی خانم خودم! _حالا صبرکن تا شب که پامون رو گذاشتیم خونه بعد بگو... ماشین را راه انداخت. _ضد حال نزن عروس‌خانم. روی فرمان زد. _این رخش رو برای شما زین کردم!! هنوز حرف علی تمام نشده بود که ماشین تلق و تلوقی کرد و وسط خیابان ایستاد. مات از زیر چادر طرف علی برگشتم. علی دست‌پاچه شروع به چرخاندن سوییچ کرد و استارت زد. ماشین خرخری کرد و روشن نشد. _لعنتی... دوباره تلاش کرد ولی بی‌نتیجه. ماشین‌ها از کنارمان رد می‌شدند و بوق کش‌دار می‌زدند. با ناله گفتم: _علی!!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻